شعر عاشقانه غمگین؛ سروده های سوزناک جدایی

شعر عاشقانه غمگین؛ سروده های سوزناک جدایی


منبع: ستاره

345

1398/12/19

21:22


شعر عاشقانه غمگین از شعرهایی است که بر دل همگان حتی بیگانگان با عشق می نشیند. غمگین ترین اشعار عاشقانه را در مجله ستاره بخوانید.

شعر عاشقانه غمگین؛ سروده های سوزناک جدایی


ستاره |
سرویس سرگرمی -
غم از احساسات پاک انسان سرچشمه می‌گیرد و وقتی با عشق شاعرانه در هم آمیزد، ناب‌ترین اشعار غمگین عاشقانه را به جهان تقدیم می‌نماید. آنچه پیش روی شماست کوشش گروه فرهنگ و هنر ستاره برای برگزیدن زیباترین عاشقانه‌های غمناک است. شعرهای عاشقانه غمگین شامل
شعر نو غمگین موج نو و سپید، غزلیات، دوبیتی‌ها، تک بیت‌های ناب و نمونه شعر غمگین عاشقانه از ادبیات جهان را در ادامه متن مطالعه کنید.


در این مطلب بخوانید:


شعر عاشقانه غمگین

موج نو و سپید


غمگینم و این ربطی به خیابان ولی عصر ندارد

که درختانش سالهاست مرا از یاد برده‌اند

غمگینم و این ربطی به تو ندارد

که پسر همسایه‌ام نبودی

تا هر صبح پنجره را باز کنم

بی آنکه جواب سلامت را بدهم

با بنفشه‌ای در گیسوانم

کاش به زنی که عاشق است

می‌آموختند چگونه انتقام بگیرد

غمگینم که عشق این‌همه مهربان است

مژگان عباسلو

~*~*~*~*~*~*~*~*~

من از راهی دور

برای خواندنِ خواب های تو آمده‌ام،

من از راهی دور

برای گفتن از گریه های خویش

راهی نیست،

در دست افشانیِ حروف

باید به مراسمِ آسانِ اسمِ تو برگردم،

من به شنیدنِ اسمِ تو عادت دارم

من

مشقِ نانوشته ام به دستِ نی،

خواندن از خوابِ تو آموخته ام به راه

من

بارانِ بریده ام به وقتِ دی،

گفتن از گریه های تو آموخته ام به راه

به من بگو

در این برهوتِ بی خواب و طی،

مگر من چه کردهام

که شاعرتر از اندوهِ آدمی ام آفریده اند؟

سیدعلی صالحی

~*~*~*~*~*~*~*~*~

تو نیستی و خورشید

غمگین‌تر از همیشه غروب خواهد کرد

و من دلتنگ‌تر از فردا

به تو فکر می‌کنم

چقدر دوست داشتنی بودی

وقتی چهره رنجور و چشمان مهربانت

در نگاهم خیره می‌شد

اکنون که بازوان خاک

پیکرت را در آغوش گرفته است

کلمه‌های سیاه پوش شعرم

برایت مرثیه‌های دلتنگی سروده‌اند

~*~*~*~*~*~*~*~*~

عاشقت نشدم

که ناچار باشم برای دوستت دارم هایم

مجوز بگیرم

دوستت دارم هایم را منتشر کنم

و بعد تصور کنم این شعر را

معشوقه‌ات برای تو می‌خواند...

لیلا کردبچه

~*~*~*~*~*~*~*~*~

این ابرها را
من در قاب پنجره نگذاشته ام
که بردارم
اگر آفتاب نمی‌ تابد
تقصیر من نیست
با این همه شرمنده توام
خانه ام
در مرز خواب و بیداری ست
زیر پلک کابوس‌ ها
مرا ببخش اگر دوستت دارم
و کاری از دستم بر نمی‌آید

رسول یونان

~*~*~*~*~*~*~*~*~

دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
دیدی که من با این دل بی آرزو عاشق شدم
با آن همه آزادگی، بر زلف او عاشق شدم
ای وای اگر صیاد من
غافل شود از یاد من
قدرم نداند
فریاد اگر، از کوی خود
وز رشته گیسوی خود
بازم رهاند.
دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
در پیش بی دردان چرا؟ فریاد بی حاصل کنم
گر شکوه ای ز دل با یار صاحب دل کنم
وای به دردی که درمان ندارد
فتادم به راهی که پایان ندارد
از گل شنیدم بوی او، مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او، در کوی جان منزلم کنم
وای، به دردی که درمان ندارد
فتادم به راهی که پایان ندارد
دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
دیدی که در گرداب غم، از فتنه گردون رهی
افتادم و سرگشته چون امواج دریا شد دلم
دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم

رهی معیری

شعر غمگین جدایی

شعر عاشقانه غمگین

شعر غمگین جدایی

بیشتر بخوانید: شعر تنهایی غمگین؛ جانسوز و جانبخش


اشعار غمگین و سوزناک

گلچین غزل‌های عاشقانه غمگین

خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا

گذری کن که ز غم راهگذر نیست مرا

گر سرم در سر سودات رود نیست عجب

سر سودای تو دارم غم سر نیست مرا

ز آب دیده که به صد خون دلش پروردم

هیچ حاصل به جز از خون جگر نیست مرا

بی رخت اشک همی بارم و گل می‌کارم

غیر از این کار کنون کار دگر نیست مرا

محنت زلف تو تا یافت ظفر بر دل من

بر مراد دل خود هیچ ظفر نیست مرا

بر سر زلف تو زانروی ظفر ممکن نیست

که تواناییی چون باد سحر نیست مرا

دل پروانه صفت گر چه پر و بال بسوخت

همچنان ز آتش عشق تو اثر نیست مرا

غم آن شمع که در سوز چنان بی خبرم

که گرم سر ببرند هیچ خبر نیست مرا

تا که آمد رخ زیبات به چشم خسرو

بر گل و لاله کنون میل نظر نیست مرا

امیر خسرو دهلوی

~*~*~*~*~*~*~*~*~

به ره او چه غم آن را که ز جان می‌گذرد

که ز جان در ره آن جان جهان می‌گذرد

از مقیم حرم کعبه نباشد کمتر

آنکه گاهی ز در دیر مغان می‌گذرد

نه ز هجران تو غمگین نه ز وصلت شادم

که بد و نیک جهان گذران می‌گذرد

دل بیچاره از آن بی‌خبر است ار گاهی

شکوه از جور تو ما را به زبان می‌گذرد

آه پیران کهن می‌گذرد از افلاک

هر کجا جلوه آن تازه جوان می‌گذرد

چون ننالم که مرا گریه کنان می‌بیند

به ره خویش و ز من خنده‌زنان می‌گذرد

هاتف اصفهانی

بیشتر بخوانید:  شعر جدایی (بهترین اشعار درباره جدایی و فراق)

نگارا، از وصال خود مرا تا کی جدا داری؟

چو شادم می‌توانی داشت، غمگینم چرا داری؟

چه دلداری؟ که هر لحظه دلم از غم به جان آری

چه غم خواری؟ که هر ساعت تنم را در بلا داری

به کام دشمنم داری و گویی: دوست می‌دارم

چگونه دوستی باشد، که جانم در عنا داری؟

چه دانم؟ تا چه اجر آرم من مسکین بجای تو

که گر گردم هلاک از غم من مسکین، روا داری

بکن رحمی که مسکینم، ببخشایم که غمگینم

بمیرم گر چنین، دانم مرا از خود جدا داری

مرا گویی: مشو غمگین، که خوش دارم تو را روزی

چو می‌گردم هلاک از غم تو آنگه خوش مرا داری!

عراقی کیست تا لافد ز عشق تو؟ که در هر کو

میان خاک و خون غلتان چو او صد مبتلا داری

عراقی

~*~*~*~*~*~*~*~*~

باید كسی باشد شبی ماتم بگیرد

وقتی نبودم صورتش را غم بگیرد

باید كسی باشد كه عكس خنده ام را

در لابه لای گریه اش محكم بگیرد

چشمش به هر كوچه خیابانی بیافتد

باران تنهاتر شدن، نَم نَم... بگیرد

هی شهر را با خاطراتش در نَوَردَد

آینده اش را سایه ای مبهم بگیرد

از گریه‌های او خدا قلبش بلرزد

از گریه‌های او نفسهایم بگیرد

من! جای خالی باشم و او هم برایم

هر پنج شنبه شاخه ای مریم بگیرد

پویا جمشیدی
~*~*~*~*~*~*~*~*~

ای آنکه دوست دارمت اما ندارمت
بر سینه می فشارمت اما ندارمت

ای آسمان من که سراسر ستاره ای
تا صبح می شمارمت اما ندارمت

در عالم خیال خودم چون چراغ اشک
بر دیده می گذارمت اما ندارمت

می خواهم ای درخت بهشتی، درخت جان
در باغ دل بکارمت اما ندارمت

می خواهم ای شکوفه ترین مثل چتر گل
بر سر نگاه دارمت اما ندارمت

‫‏سعید بیابانکی

~*~*~*~*~*~*~*~*~

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاست

همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مساله ی دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه ی مساله هاست

~*~*~*~*~*~*~*~*~

در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه، از خیابانی که نیست

می نشینی روبرویم، خستگی در می کنی
چای می ریزم برایت، توی فنجانی که نیست

باز می خندی و می پرسی که حالت بهتر است
باز می خندم که خیلی، گرچه می دانی که نیست

شعر می خوانم برایت، واژه ها گل می کنند
یاس و مریم می گذارم ، توی گلدانی که نیست

چشم می دوزم به چشمت، می شود آیا کمی
دستهایم را بگیری ، بین دستانی که نیست

وقت رفتن می شود، با بغض می گویم نرو
پشت پایت اشک می ریزم، در ایوانی که نیست

می روی و خانه لبریز از نبودت می شود
باز تنها می شوم، با یاد مهمانی که نیست

~*~*~*~*~*~*~*~*~

ما زیاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم

تا درخت دوستی کی بر دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

گفت و گو آیین درویشی نبود
ورنه با تو ماجراها داشتیم

شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما خطا کردیم و صلح انگاشتیم

~*~*~*~*~*~*~*~*~

در هوایت بی‌قرارم روز و شب
سر ز پایت برندارم روز و شب

روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب

جان و دل از عاشقان می‌خواستند
جان و دل را می‌سپارم روز و شب

تا نیابم آنچه در مغز منست
یک زمانی سر نخارم روز و شب

تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم گاه تارم روز و شب

می‌زنی تو زخمه و بر می‌رود
تا به گردون زیر و زارم روز و شب

ساقیی کردی بشر را چل صبوح
زان خمیر اندر خمارم روز و شب

ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شب

می‌کشم مستانه بارت بی‌خبر
همچو اشتر زیر بارم روز و شب

تا بنگشایی به قندت روزه‌ام
تا قیامت روزه دارم روز و شب

چون ز خوان فضل روزه بشکنم
عید باشد روزگارم روز و شب

جان روز و جان شب ای جان تو
انتظارم انتظارم روز و شب

تا به سالی نیستم موقوف عید
با مه تو عید وارم روز و شب

زان شبی که وعده کردی روز وصل
روز و شب را می‌شمارم روز و شب

بس که کشت مهر جانم تشنه است
ز ابر دیده اشک بارم روز و شب

مولانا

~*~*~*~*~*~*~*~*~

حتما کسی را تازگی ها در نظر داری
لابد به غیر از من کسی را زیر سر داری

دیگر سراغی از دل تنگم نمی گیری
با اینکه از حال پریشانم خبر داری

بی طاقتی این روزها جایی دلت گیر است
بو برده ام از شهر من قصد سفر داری

بو برده ام از عطر مشکوک تنت شب ها
جایی دگر عشقی دگر یاری دگر داری

سردی زمستانی در این گرمای تابستان
لب های بی رنگ و نگاهی بی ثمر داری

آهسته گفتی: دوستت دارم و از لحنت
معلوم شد از من کسی را دوست تر داری

~*~*~*~*~*~*~*~*~

شد ز غمت خانه سودا دلم
در طلبت رفت به هر جا دلم

در طلب زهره رخ ماه رو
می نگرد جانب بالا دلم

فرش غمش گشتم و آخر ز بخت
رفت بر این سقف مصفا دلم

آه که امروز دلم را چه شد
دوش چه گفته است کسی با دلم

از طلب گوهر گویای عشق
موج زند موج چو دریا دلم

روز شد و چادر شب می درد
در پی آن عیش و تماشا دلم

از دل تو در دل من نکته‌هاست
وه چه ره است از دل تو تا دلم

گر نکنی بر دل من رحمتی
وای دلم وای دلم وا دلم

ای تبریز از هوس شمس دین
چند رود سوی ثریا دلم

مولانا

~*~*~*~*~*~*~*~*~

نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت

کنج تنهایی… ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت

درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت

خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت

هوشنگ ابتهاج

~*~*~*~*~*~*~*~*~

به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه‌ ای بند نشد

لب تو میوه ممنوع ولی لب‌ هایم
هرچه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

بی قرار توام و در دل تنگم گله‌ هاست
آه بی‌ تاب شدن عادت کم حوصله‌ هاست

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ‌ کس هیچ‌ کس این‌جا به تو مانند نشد

شعر های غمگین

اشعار غمگین و سوزناک

شعر های غمگین

بیشتر بخوانید: زیباترین گلچین جملات عاشقانه غمگین


شعر غمگین جدایی

تک‌بیت‌های ناب غمگین عاشقانه

 

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

سعدی

~*~*~*~*~*~*~*~*~

ای که رویت چو گل و زلف تو چون شمشادست

جانم آن لحظه که غمگین تو باشم شادست

مولانا

~*~*~*~*~*~*~*~*~

روزگاریست که سودای بتان دین من است

غم این کار نشاط دل غمگین من است

حافظ

~*~*~*~*~*~*~*~*~

من اهل دوزخم ار بی تو زنده خواهم شد

که در بهشت نیارد خدای غمگینم

سعدی

~*~*~*~*~*~*~*~*~

مرا گویی: مشو غمگین، که غم‌خوارت شوم روزی

ندانم آن، کنون باری، مرا غم خوار می‌داری

عراقی

~*~*~*~*~*~*~*~*~

به گفتگو نرود کار عشق پیش و مرا

نمی‌کشد دل غمگین به گفتگوی دگر

صائب تبریزی

~*~*~*~*~*~*~*~*~

جهانی شاد و غمگین‌اند از هجر و وصال تو

به وصلم شادمان گردان که از هجر تو غمگینم

سیف فرغانی

~*~*~*~*~*~*~*~*~

ای جمله بی تو غمگین چون عندلیب بی گل

من از غم تو شادم چون بلبل از بهاران

سیف فرغانی

~*~*~*~*~*~*~*~*~

هر که بیماری فراق کشید

عاقبت شربت وصال چشید

هر که غمگین در انتظار نشست

شادمان در حریم یار نشست

هلالی جغتایی

~*~*~*~*~*~*~*~*~

عشق آن بُغضِ عجیبیست که از دوریِ یار

نیمه شب بینِ گلو مانده و جان می‌گیرد

فهیمه تقدیری

دیدی ای دل که غم عشق دگر باره چه کرد ؟
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد

 

به خدا غنچه شادی بودم دست عشق آمد و از شاخه ام چید
شعله آه شدم صد افسوس ٬ که دلم باز به دلدار نرسید

 

عاشقان همه نام و نشانی دارند
آنکه در عشق تو بی نام و نشان است منم

 

شعر سوزناک

شعر غمگین جدایی

شعر سوزناک

 

بیشتر بخوانید: ۳۵ متن کوتاه غمگین تاثیرگذار و زیبا

 

شعر سوزناک جدایی

دوبیتی‌های غمگین عاشقانه

 

ترسم که تو هم یار وفادار نباشی

عاشق کش و معشوق نگه دار نباشی

من از غم تو هر روز دوصد بار بمیرم

تو از دل من هیچ خبردار نباشی

~*~*~*~*~*~*~*~*~

بی پنجره‌ای غریبه‌ای در وهمی

عشق است اگر از آن نداری سهمی

فهمیدن عشق عاشقی می‌خواهد

یک روز بزرگ می‌شوی و می‌فهمی

بیشتر بدانید: شعر کوتاه دلتنگی؛ زیباترین شعرهای دلتنگی عاشقانه

دیگر بوی بهار هم سرحالم نمی‌کند

چیزی شبیه گریه زلالم نمی‌کند

آه ای خدا مرا به کبوتر شدن چکار؟

وقتی که سنگ هم رحمی به بالم نمی‌کند
~*~*~*~*~*~*~*~*~

چنان دل بسته ام کردی
که با چشم خودم دیدم

خودم میرفتم اما
سایه ام با من نمی آمد

بنیامین دیلم

~*~*~*~*~*~*~*~*~

تو این سکوت بی کسی صدای دلدار و ببین
تو این شبا تو رویاها چهره عاشق رو ببین

وقتی دلت تنگه براش بغض چشاتو میگیره
تو لحظه های عاشقی نم نم بارون رو ببین

~*~*~*~*~*~*~*~*~

کاش میشد عشق را آغاز کرد
با هزاران گل یاس آن را ناز کرد
کاش میشد شیشه غم را شکست
دل به دست آورد نه اینکه دل شکست

~*~*~*~*~*~*~*~*~

بغضی که مانده در دل من وا نمی‌شود
حتی برای گریه مهیا نمی‌شود

بعد از تو جز صراحت این درد آشنا
چیزی نصیب این من تنها نمی‌شود

~*~*~*~*~*~*~*~*~

چرا روی نقاشی ها بی خودی سایه میزنی
این همه حرف خوب داریم، حرف گلایه میزنی

اگه منو دوست نداری اینو راحت بهم بگو
چرا با حرفات و نگاهت بهم کنایه میزنی؟

 

اشعار غمگین و سوزناک

شعر غمگین عاشقانه

اشعار غمگین و سوزناک

بیشتر ببینید: استوری غمگین و افسرده با عکس نوشته های مفهومی و غمناک


شعرهای عاشقانه غمگین از ادبیات جهان

 

عشقت اندوه را به من آموخت

و من قرن‌ها در انتظارِ زنی بودم که اندوهگینم سازد!

زنی که میان بازوانش چونان گنجشکی بگریمُ

 

او تکه تکه‌هایم را چون پاره‌های بلوری شکسته گِرد آورَد!

 

عشقت بدترین عادات را به من آموخت! بانوی من!

به من آموخت شبانه هزار بار فال قهوه بگیرم،

دست به دامن جادو شومُ با فالگیرها بجوشم!

 

عشقت به من آموخت که خانه‌ام را ترک کنم،

در پیاده روها پرسه زنمُ

چهره‌ات را در قطرات بارانُ نورِ چراغ ماشین‌ها بجویم!

ردِ لباسهایت را در لباس غریبه‌ها بگیرمُ

تصویرِ تو را در تابلوهای تبلیغاتی جستجو کنم!

 

عشقت به من آموخت، که ساعت‌ها در پیِ گیسوان تو بگردم

ـ گیسوانی که دخترانِ کولی در حسرتِ آن می‌سوزند! ـ

در پِیِ چهره وُ صدایی

که تمام چهره‌ها وُ صداهاست!

 

عشقت مرا به شهر اندوه برد! ـ بانوی من! ـ

و من از آن پیشتر هرگز به آن شهر نرفته بودم!

نمی‌دانستم اشک‌ها کسی هستند

و انسان ـ بی‌اندوه ـ تنها سایه‌ای از انسان است!

 

عشقت به من آموخت که چونان پسرکی رفتار کنم:

چهره‌ات را با گچ بر دیوارها نقاشی کنم،

بر بادبانِ زورقِ ماهیگیرانُ

بر ناقوسُ صلیبِ کلیساها...

 

عشقت به من آموخت که عشق، زمان را دگرگون می‌کند!

و آن هنگام که عاشق می‌شوم زمین از گردش باز می‌ایستد!

عشقت بی‌دلیلی‌ها را به من آموخت!

پس من افسانه‌های کودکان را خواندم

 

و در قلعه‌ی قصه‌ها قدم نهادمُ

به رؤیا دیدم دخترِ شاهِ پریان از آنِ من است!

با چشم‌هایش، صافتر از آبِ یک دریاچه!

لب‌هایش، خواستنی‌تر از شکوفه‌های انار

 

به رؤیا دیدم که او را دزدیده‌ام همچون یک شوالیه

و گردنبندی از مرواریدُ مرجانش پیشکش کرده‌ام!

عشقت جنون را به من آموخت

و گُذرانِ زندگی بی آمدنِ دخترِ شاهِ پریان را!

 

عشقت به من آموخت تو را در همه چیزی جستجو کنم

و دوست بدارم درختِ عریانِ زمستان را،

برگ‌های خشکِ خزان را وُ باد را وُ باران را

و کافه‌ی کوچکی را که عصرها در آن قهوه می‌نوشیدیم!

 

عشقت پناه بردن به کافه‌ها را به من آموخت

و پناه بردن به هتل‌های بینامُ کلیساهای گمنام را!

 

عشقت مرا آموخت

که اندوهِ غربتیان در شب چند برابر می‌شود!

به من آموخت بیروت را چونان زنی بشناسم، ظالمُ هوس‌انگیز

که هر غروب زیباترین جامه‌هایش را می‌پوشد،

بر سینه‌اش عطر می‌پاشد

تا به دیدار ماهیگیرانُ شاهزاده‌ها برود!

 

عشقت گریستنِ بی اشک را به من آموخت

و نشانم داد که اندوه

چونان پسرکی بی‌پا

در پس‌کوچه‌های رُشِه وُ حَمرا می‌آرامد!

 

عشقت اندوه را به من آموخت

و من قرن‌ها در انتظارِ زنی بودم که اندوهگینم سازد!

زنی که میانِ بازوانش چونان گنجشکی بگریمُ

او تکه تکه‌هایم را

چون پاره‌های بلوری شکسته گِرد آورَد!

نزار قبانی

ترجمه یغما گلرویی

 

شعر غمگین

 اشعار غمگین و سوزناک

شعر غمگین

کلام آخر

اشعار تنهایی غمگین در سبک های شعری و قالب های مختلف سروده شده‌اند که در این میان شعر کوتاه غمگین و اشعار با سبک شعری نو از طرفداران بیشتری برخوردار هستند. از این که ما را در این مطلب همراهی کردید سپاسگزاریم. شما چه شعر عاشقانه غمگینی می‌شناسید؟‌ به نظر شما کدامیک از اشعار بالا تاثیر گذار‌تر بود؟  نظرات خود را با ما و سایر همراهان مجله ستاره به اشتراک بگذارید.

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو