بارو - مازیار اخوت: در دوران کودکی تا ابتدای نوجوانی، زیاد کتک خوردم. در مدرسهی ابتدایی، مجتمع آموزشی صمد بهرنگی (بعداً شهید بهشتی) یادم نمیآید کتک خورده باشم یا آنطور نبوده که یادم مانده باشد. معلمها خانم بودند و بهخصوص یکیشان بسیار تو دل برو و مهربان. اما یکیشان تنبیههای غیربدنی میکرد و معمولاً بداخلاق بود. بیرون رفتن از کلاس را به هر دلیل و بهانهای منع کرده بود. یک بار که بی هیچ بهانهای واقعاً تنگم گرفته بود، نه تنها اجازه نداد که بروم دستشویی بلکه دستور داد بایستم گوشهی کلاس پشت به بچهها و رو به دیوار.
تنبیهی که با هیچ منطقی جور درنمیآمد. یک کودک ۹ ساله که حسابی جیش دارد، حدود یک ساعت بایستد گوشهی کلاس، آن هم پشت به بچهها که دنبال سوژههای تازهاند، و دیوار را نظاره کند که چه بشود؟! اینجانب البته پس از مدتی به خود پیچیدن و نظاره کردن دیوار و زیرچشمی بچهها را پاییدن، جواب دندانشکنی دادم به این معلمِ بیمنطق: خودم را راحت کردم و گذاشتم که آنچه که تحت فشار کنترل شده بود، راهش را باز کند و بریزد به شلوارِ نویی که مادر تازه دوخته بود و آرامآرام برود و جمع شود وسط کلاس درست جلوی چشمهای معلم و دانشآموزان؛ و آنها که انگار دچار برقگرفتگی شده بودند هر کدام به طریقی صدایش درآمد و کلاس با مجموعهای از خنده و ریسه و سر و صدا به پایان رسید.
این هم البته نوعی کتک بود، اما کتکهای اساسی را در مدرسهای دیگر در مقطع راهنمایی خوردم. به انواع و اقسام. با خطکش چوبیِ پنجاه سانتی که وسطش تیغهای فلزی بود، شلنگ، تسمه و هم با دست و پای سنگینِ معلمهای مرد که شانس ما ماشالا هر کدام هم فربه و ورزیده بودند، بهخصوص یکیشان که قیافهی ترسناکی داشت و فقط یک نگاهِ غضبآلودش کارِ کلی کتک را میکرد. البته این را هم باید گفت که دوران مدرسه همهاش کتک خوردن از معلمهای عصبانی نبود. اولاً آن معلمهای اهل کتک خب بالاخره «صلاح» ِ ما را میخواستند و هدف «تربیت» بود. کتک میزدند که تربیت کنند و بعد با مهربانی و دلسوزی به امر آموزش میپرداختند. وظیفهشان هم همین بود: «آموزش و پرورش».
ثانیاً معلمهایی هم بودند که دستِبهزن نداشتند و هر کدام به طریقی دیگر با ما بچهشیطانها کنار میآمدند. انگار پشت پرده تقسیم کاری شده بود که بعضی بزنند و بعضی نزنند تا تعادل برقرار باشد و سیستم پابرجا.کتکهای اینجانب و همان «تربیت» و «پرورش» به مدرسه منحصر نبود. در خانه هم بود. از پدر زیاد و از مادر چند باری. فکر کنم بر اساس این اصل که نحوهی برخورد و رفتار پدر و مادر در دستورات تربیتی باید یکسان باشد اگرنه بچه نه دیگر به حرفِ این گوش میدهد و نه آن (در واقع یا شور میشه یا بینمک!)؛ مادر هم چند باری شریک این ماجرا شد که آشکارا پیدا بود هماهنگشده و برنامهریزیشده است.
بعد هم مادر دید فایده ندارد از خیرش گذشت. اما پدر تا دوازده سیزده سالگیام ادامه داد. شیطانتر از «دادا» بودم و خیلی بیشتر از او کتک خوردم. حالا نمیدانم بابت آن مقدارِ بیشتر، از «دادا» باید طلبکار باشم یا از پدر!در این میان گاهی هم اتفاقهای جالبی میافتاد که حالا که ترسم ریخته، میتوانم بخندم به آن. مثلاً یک بار که بیرونِ خانه بودیم، نمیدانم چهکار کرده بودم که پدر گفت «خونه که رسیدیم یادم بیار کتکت بزنم»! به خانه که رسیدیم، بدیهی بود که باید خودم را میزدم به آن راه و فراموش میکردم که یادش بیندازم. اما خیلی قاطع گفته بود «یادم بیار» و میترسیدم که یادش نیندازم و ازین بابت هم تنبیهی جداگانه نصیبم شود. پس گذاشتم تا رفت دستشویی. از پُشتِ در، با صدایی مظلومانه یادآورش شدم که یادش باشد که به حسابم برسد.
بیرون که آمد، خبری نشد از آن نصیب و حساب. اینبار او خودش را زده بود به آن راه؛ و این پاداشی بود برای من که لااقل یک فرمانش را اجابت کرده بودم: به یاد آوردن و پذیرش قدرت. قدرتی که زبانش بدن به بدن بود و صاحبِ آن قدرت، با آن جملهی قاطع و توأمان طنزآلودِ «خونه که رسیدیم یادم بیار کتکت بزنم»، شاید خود بهتر میدانست که چه بیاثرست این زبان.
کتکهایی که در دورههای مختلف خوردم، نوعی زبان بود در هر حال. زبانِ ارتباط و شاید هم نوعی گفتگو! البته که این ارتباط یکطرفه بود. یکطرف زبان از نیام میکشید و طرف دیگر زبان میبست. همان که میگوییم «زبانبسته». زبانِ معلمها و مدیر و پدر (که هم معلم بود و هم پدر) این وقتها، زبانِ قدرت بود. قدرتشان را از بزرگی، قدرت بدنیِ بیشتر، نقش و جایگاهِ پذیرفتهشده و رسمیتیافته، قانون و حتا دانش میگرفتند (بسیار باید از میشل فوکو جان و دیگر عالمان علوم انسانی سپاسگزار باشیم که نوری تاباندند بر انواع قدرت و اِبراز و اَبزارِ قدرت). اما حالا که فکر میکنم میفهمم که همین وقتها، در نهایتِ قدرت و تسلط، بهشکلِ عجیبی ناتوان بودند. ناتوان از ارتباط و گفتگو و ناتوان از شنیدن بهجای گفتن.
حالا وقتش است که از این مظلومنماییها بگذرم و برسم به اینکه اینجانب که زیاد کتک خوردم، آیا خود نیز در دورههایی از این زبان بهره گرفتهام و مرتکب کتک زدن شدهام؟ و اگر جواب آری ست، چطور؟ بله میخواهم اعتراف کنم!
ظاهرِ ماجرا البته به نظرم تا حد زیادی قابل قبول است، چون من تنها فرزندم «درنا» را بهجز یک بار در هفت هشت سالگی کتک نزدم. آن یک بار هم خیلی کتک نبود. چند ضربهی محکم با دستهایم روی دستهایش. خب بالاخره یکی دو بار لازم است اگر نه بچه زیادی لوس میشود و وقتی بعدها از جامعه سیلی میخورد، تاب تحمل ندارد و خودش را میبازد! اینها را دارم شوخیجدی میگویم، چون نمیدانم این آموزههای مثلاً مترقیتر از کجا آمده و در مغزم جا گرفته است (گیرم آن پَس و پشتهای مغزم).
قبل از اینکه «درنا»ی حالا هجده سالهام به دنیا بیاید و وقتی هنوز جنینی بود در حالِ کامل شدن، در دفتری برایش نوشتم که دلِ خوشی از پدر شدن ندارم که دلایلش بماند برای وقتی که به دنیای ما آمدی و بزرگتر شدی. قصد نداشتم در دوران جنینی برایش توضیح دهم که چرا الگوی مرسومِ پدری برایم ناخوشایندست. الگویی که خواه ناخواه بر زندگیِ فرزند فرمانروایی میکند و او را به پذیرشِ قالبهای دربسته وامیدارد. الگویی شبیهساز که توانِ پذیرشِ تفاوتها، رنگهای دیگر و آشوبها را ندارد. حمایتکننده است و مقتدر، اما به دلیلِ همین حمایت و قدرت، انتظارِ تبعیت و سرسپردگی دارد. سیستمی که هویت و معنای خود را از بازتولیدِ معناهای تثبیتشده کسب میکند و ... و غیره. اما از شما چه پنهان «دُرنا» به دنیا آمد و بزرگتر شد و نوشتهی پدر گرامیاش را لابهلای نوشتههای مهربانانهای از دیگر آشنایان و دوستان خواند و حدود شانزده سالگی گیرم کشید و مچم را گرفت که «تو نه تنها برای من پدری نکردهای، خودت هم گفتهای که نمیخواهی پدر باشی. این هم سَندَش!».
حسابی غافلگیر شدم و مجبور شدم با زبانی ساده بگویم که دقیق ببین! پدر را گذاشتهام در گیومه. یعنی از اون پدرها نمیخوام باشم. او که مچ را چسبیده بود و پیروزِ ماجرا بود گفت «کدوم پدرها؟» خب خودتان تصور کنید که به چه دردسر و دستوپازدنی از آن مهلکه آمدم بیرون (البته فکر میکنم آمدم بیرون) و کلی توضیحات دادم که از اونها که بچهشان را مِلکِ خود میدانند و فکر میکنند هر چه میگویند بچه باید بگوید چَشم. کتک هم میزنند تازه. از اونها که نمیذارند دخترِ شانزده سالهشون هر طور که خواست لباس بپوشه. اونها که بچه براشون عروسکِ گوشبهفرمانه. گفت «من که بچه نیستم اینقدر میگی بچه». گفتم خب فرزند. فرقی نمیکنه. گفت «خیلی هم فرق میکنه». گفتم باشه قبول. حالا با این توضیحات راضی شدی؟ گفت «نه»!
اینها را گفتم که ببینید نه تنها از کتک خبری نبود، بلکه وقتهایی اینجانب نقش متهمی را داشتم که باید به بچهاش (ببخشید فرزندش) جواب پس دهد. حالا داد و دعوا کردنِ زبانی هم اگر بوده (که بوده)، بگذارید به حساب این که بالاخره پدر بودهام و امر و نهی با صدای بلند هم از وظایفِ نوشته و نانوشتهی پدر بودن!
اما اینها ظاهر ماجراست و کتک زدن انواع بسیار دارد. در سرزمینِ ما با انواع مختلفش آشناییم که خود تاریخچهی پُر آب چشمی ست. سه سیستمِ اساسیِ جامعه، از این ابزار (زبان) سود بردهاند برای کنترل و اصلاً شکلگیری و قوامِ خود، و به شکلهای مختلف: سیستمهای آموزش، خانواده و جامعه. این زبان در هر سیستمی کارکرد و شکل بیانِ خاصِ خود را دارد. وجه تراژیکِ موضوع وقتی عیانتر میشود که میفهمیم این ابزار/زبان فقط بهطور مستقیم بدن به بدن نیست. میتواند کلامی باشد که بر گوش و ذهنِ مخاطب شلاق میشود. میتواند تصویری باشد که تو را آزار میدهد، اما مجبورت میکنند بارها و بارها ببینی. میتواند تنبیهی به ظاهر غیربدنی باشد برای مشق کردن یا خواندن مکررِ کلمهای یا متنی. میتواند قطع کردن رابطهات با دنیای بیرون باشد در سلولی در یک زندان یا در یک خانه یا در یک مدرسه؛ و میتواند حُرمتشکنی و تجاوز به حریم شخصیات باشد. نمونههایی از این دست نوعی کتک است که هر کدام در زندگیِ کوتاه یا بلندِ خود سهمی از آن بردهایم
باز گردم به پدر. پدر حالا پادشاهِ بی تاج و تختِ خانه است و من و برادرم عملاً نگهدار و سرپرستِ او. تن و جاناش قدرتِ آن روزها را که ندارد هیچ، اصلاً قدرتی برای حفظِ خود ندارد چه برسد به اِعمال قدرت بر دیگری. در این دورانِ ضعف بارها شده که حس کردهام جایمان عوض شده است. من آنم که گوی اختیار و تحکّم را در دست دارد، قویتر است و برنامهی روز را میچیند، و پدر همیشه خواب و غیرفعال، اما گوش به فرمان. البته واقعاً به این سادگی که میگویم نیست و پیچیدهتر است؛ اما فرض کنیم به همین سادگی ست. خب میتواند تجربهی جالبی باشد؛ که هست اندک وقتهایی و بیشتر اوقات تجربهایست، اما بسیار دردناک. مواقعی شده که بسته به حال، رفتار و ندانمکاریهایش، از کوره دَرَم میبَرَد و یادم میرود که این رفتار حاصل شرایط خاصی ست که دچارش شده است.
بعد کافی ست که در عکسالعملِ اعتراض من، زیرِ لب همان کلمهها و لحنِ تأدیبی و گاهی توهینآمیزِ گذشتههای دور را بهکار ببرد، چنان به خشم میآیم که یادم میرود او زمانی فرمانروا بود و من فرمانبَرِ ترسان. داد میکشم، فرمان میدهم، حتا تنبیهش میکنم (البته نه بدنی زبانم لال). تَنِش شدیدی ست، اما کوتاه. اثری که بر او میگذارد چند دقیقهای بیشتر نیست، چون به سرعت به بادِ فراموشی میرود، اما بر من… نمیدانم تا چه حد است و تا کِی.
چند روز پیش که دچار این حالت شدم (و از همهی دیگر وقتها شدیدتر بود)، همینطور که داشتم رودررویاش داد و بیداد میکردم و دستور میدادم که «به من نگاه کن» و بعد که چشم در چشمِ هم شدیم و بعد که یک ضربه با دست کوبیدم روی میز و بعد که چند ضربه با دست کوبیدم روی دیوار و او ساکت و ترسیده هاج و واج نگاهم کرد؛ حس کردم دارم پدر را کتک میزنم. آن هم پدری که «جا» یاش جابهجا شده است. لحظهای کوتاهمدت، اما بسیار دردآور بود. ترکیبی بود از حسهای متفاوت: خشم، استیصال، قدرتنمایی و تواَمان ضعف و زبونی، و شاید انتقام. نمیدانم. هر چه که بود برونافکنیِ بیرحمانهای بود.
با آن مظلومنماییها و این اعترافات، نمیخواهم موضوع را به یک بحث ارزشی و اخلاقی تقلیل دهم و بگویم او که کتک میزند در همه حال ظالم است و او که کتک میخورد مظلوم و یا کتک زدن در همه حال کاری ست بیرحمانه و «غیر انسانی». دغدغهام در این نوشته این است که کتک نوعی زبان است. آن که کتک میزند پیامی میرساند به ظاهر قاطع و صریح و آن که کتک میخورد پیام را دریافت میکند. اما این زبان هم مثل هر زبانِ گفتاری یا نوشتاری بدفهمیهای خود را دارد.