در این بخش سایت روزانه برای افرادی که به داستان و قصه های کوتاه علاقه دارند 20 داستان تاثیرگذار ارائه کرده ایم و امیدواریم که این داستان های قشنگ مورد توجه شما قرار بگیرد.
فهرست چند داستان تاثیرگذار
ابزار مهم شیطان
”میگویند روزی شیطان تصمیم گرفت از کار خود دست بکشد، بنابراین اعلام کرد میخواهد ابزارهایش را با قیمتی مناسب به فروش بگذارد.
پس وسایل کارش را که شامل خود پرستی، نفرت، ترس، خشم، حرص، حسادت، شهوت، قدرتطلبی و… میشد به نمایش گذاشت.
اما یکی از این ابزارها، بسیار کهنه و کار کرده به نظر میرسید و شیطان حاضر نبود آن را به قیمت ارزان بفروشد.
کسی از او پرسید: این وسیله گران قیمت چیست؟
شیطان گفت: این نومیدی و افسردگی است.
پرسیدند: چرا این همه گران است؟
شیطان گفت: زیرا این وسیله برای من بیش از ابزارهای دیگر مؤثر بوده است.
هرگاه سایر وسایلم بیاثر میشوند فقط با این وسیله است که میتوانم قلب انسانها را بگشایم و کارم را انجام دهم.
اگر بتوانم کسی را وادارم که احساس ناامیدی، یأس، دلسردی، مطرود بودن و تنهایی کند، میتوانم هر چه که میخواهم با او بکنم.
من این وسیله را روی همهی انسانها امتحان کردم و به همین دلیل اینچنین کهنه است.“
مرفه بی درد
”وقتی که مرد، حتی یک نفر هم توی محل ما ناراحت نشد.
بچههای محل اسمش رو گذاشته بودند مرفه بیدرد و بیکس.
و این لقب هم چقدر به او میآمد نه زن داشت نه بچه و نه کسوکار درستی.
شنیده بودیم که چند تایی برادرزاده و خواهرزاده دارد که آنها هم وقتی دیده بودند آبی از اجاق عموجان و داییجان برایشان گرم نمیشود، تنهایش گذاشته بودند.
وقتی که مُرد، من و سه چهار تا از بچههای محل که میدانستیم ثروت عظیم و بیکرانش بیصاحب میماند، بدون اینکه بگذاریم کسی از همسایهها بفهمد، شب اول با ترس و لرز زیاد وارد خانهاش شدیم و هر چه پول نقد داشت، بلند کردیم.
بعد هم با خود کنار آمدیم که این که دزدی نیست، تازه او به این پولها دیگر هیچ احتیاجی هم ندارد!
تازه میتوانیم کمی هم از این پولها را از طرفش صرف کار خیر کنیم تا هم خودش سود برده باشد و هم ما…
اما دو روز بعد در مراسم خاکسپاریاش که با همت ریشسفیدهای محل به بهشت زهرا رفتیم، من و بچهها چقدر خجالت کشیدیم.
موقعی که ١۵٠ بچه یتیم از بهزیستی آمدند بالای سرش و فهمیدیم مرفه بیدرد خرج سرپرستی همهی آنها را میداده، بچههای یتیم را دیدیم که اشک میریختند و انگار پدری مهربان را از دست دادهاند.
از خودمان پرسیدیم: او تنها بود یا ما؟“
مطلب مشابه: داستان های شیرین کوتاه؛ 30 قصه و داستان زیبا با موضوعات جالب
لبخند به خدا
”دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه میرفت و برمیگشت، با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان ابری بود، دختربچه طبق معمول همیشه، پیاده به سوی مدرسه راه افتاد.
بعد از ظهر که شد، هوا رو به وخامت گذاشت طوفان و رعد و برق شدیدی گرفت.
مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیلش به دنبال دخترش برود.
با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شد و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد.
اواسط راه ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده میشد، او میایستاد، به آسمان نگاه میکرد و لبخند میزد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار میشد.
زمانی که مادر اتومبیل خود را کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار میکنی؟ چرا همینطور بین راه میایستی؟
دخترک پاسخ داد: من سعی میکنم صورتم قشنگ به نظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس میگیرد!
یادمان باشد هنگام رویارویی با طوفانهای زندگی، خدا کنارمان است؛ پس لبخند را فراموش نکنیم!“
قضاوت
”مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ سالهاش در قطار نشستند.
به محض شروع حرکت قطار، پسر که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد.
دستش را از پنجره بیرون برد و فریاد زد: «پدر نگاه کن درختها حرکت میکنن.»
مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.
در ردیف مقابل آنها، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را میشنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار میکرد، متعجب شده بودند.
ناگهان پسر دوباره با هیجان فریاد زد: «پدر نگاه کن دریاچه، پرندهها و ابرها با قطار حرکت میکنن.»
زوج جوان پسر را گاهی با دلسوزی و گاهی با تمسخر نگاه میکردند.
باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.
او با لذت آن را لمس کرد و دوباره فریاد زد: «پدر قطرههای باران را نگاه کن همهجا هستن.»
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: «چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمیکنید؟»
مرد مسن گفت: «ما همین الان از بیمارستان بر میگردیم، امروز پسر من برای اولین بار در زندگی میتواند ببیند.»“
مطلب مشابه: داستان کوتاه قشنگ انگیزشی و آموزنده (12 قصه بی نظیر انگیزه دهنده)
زمستان سخت
”مردان قبیله سرخپوست از رییس جدید قبیله میپرسند: آیا زمستان سختی در پیش است؟
رییس جوان قبیله که هیچ تجربهای در این زمینه نداشت، جواب میدهد: «براي احتياط بهتر است برويد هیزم تهیه کنید»
و بعد خودش به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزند: «آقا امسال زمستان سردی در پیش است؟»
پاسخ: «اینطور به نظر میرسد»
پس رییس به مردان قبیله دستور میدهد که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن شود بار دیگر به سازمان هواشناسی زنگ میزند: «شما نظر قبلیتان را تایید میکنید؟»
پاسخ: «صد در صد»
رییس به همهی افراد قبیله دستور میدهد که تمام توانشان را برای جمعآوری هیزم بیشتر صرف کنند.
بعد بار ديگر به سازمان هواشناسی زنگ میزند: «آقا شما مطمئن هستيد که امسال زمستان سردی در پیش است؟»
پاسخ: «بگذارید اینطوری بگويم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!!»
رییس: «از کجا می دانید؟!»
پاسخ: «چون سرخپوستها دارند دیوانهوار برای زمستان هیزم جمع میکنند»“
مطلب مشابه: داستان های کوتاه قشنگ آموزنده؛ 20 داستانک زیبا و جالب با موضوعات مختلف
اشک مادر
”پسرکی از مادرش پرسید: مادر چرا گریه میکنی؟
مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت: نمیدانم عزیزم، نمیدانم!
پسرک نزد پدرش رفت و گفت: چرا مامان همیشه گریه میکند؟ او چه میخواهد؟
پدرش تنها پاسخی که به ذهنش رسید این بود: همهی زنها گریه میکنند بی هیچ دلیلی!
پسرک از اینکه زنها خیلی راحت به گریه میافتند، متعجب بود.
یک بار در خواب دید که دارد با خدا صحبت میکند.
از خدا پرسید: خدایا چرا زنها این همه گریه میکنند؟
خدا جواب داد: من زن را به شکل ویژهای آفریدهام؛
به شانههای او قدرتی دادم تا بتواند سنگینی زمین را تحمل کند.
به بدنش قدرتی دادهام تا بتواند درد زایمان را تحمل کند.
به دستانش قدرتی دادهام که حتی اگر تمام کسانش دست از کار بکشند، او به کار ادامه دهد.
به او احساسی دادهام تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد؛ حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند.
به او قلبی دادهام تا همسرش را دوست بدارد و از خطاهای او بگذرد و همواره در کنار او باشد و به او اشکی دادهام تا هر هنگام که خواست فرو بریزد.
این اشک را منحصراً برای او خلق کردهام تا هرگاه نیاز داشت بتواند از آن استفاده کند.“
مشکل اصلی
”مردی در ساحل رودخانهای نشسته بود که ناگهان متوجه شد مرد دیگری در چنگال امواج خروشان رودخانه گرفتار شده است و کمک میطلبد.
داخل رودخانه شد و مرد را به ساحل نجات آورده به او تنفس مصنوعی داد، جراحاتش را پانسمان کرد و پزشک را به بالینش آورد.
هنوز حال غریق جا نیامده بود که شنید دو نفر دیگر در حال غرق شدن در رودخانهاند و کمک میخواهند.
دوباره به رودخانه پرید و به زحمت آن دو نفر را هم نجات داد.
اما پیش از آن که فرصت پیدا کند صدای چهار نفر دیگر را که در حال غرق شدن بودند. شنید!
بالاخره آن مرد آنقدر قربانی نجات داد که خودش خسته شده و از پا افتاد، ولی صدای فریاد کمک از طرف رودخانه قطع نمیشد!
کاش این مرد خیرخواه چند قدمی به طرف بالای رودخانه میرفت و متوجه میشد که دیوانهای مردم را یکییکی به آب میاندازد!
در این صورت اینهمه انرژی صرف نمیکرد و به جای رفع معلول به مبارزه با علت میپرداخت و جان افراد بیشتری را نجات میداد.
در زندگی همهی ما علتی بزرگ وجود دارد که سر منشا همهی اتفاقات و رویدادهای زندگی ماست.
علت و منشأ تمام شادیها، غمها، رنجها، پیروزیها، شکستها، امیدها و یأسهای زندگی یک چیز است: افکار و عقایدی که برگزیدهایم.
در دنیای بیرون، هیچ عاملی وجود ندارد، هر چه هست معلول اندیشهها و طرز تفکرات ماست.
اگر میخواهید زندگیتان تغییر کند، اندیشههای خود را تغییر دهید.
هر راهحلی غیر از این، چیزی جز خستگی و ناامیدی نصیب انسان نخواهد کرد…“
مطلب مشابه: داستان کوتاه ادبی؛ 20 داستان کوتاه قشنگ ادبی زیبا
ضعف قدرتمند
”کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد.
پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد، استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد میتواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند!
در طول شش ماه استاد فقط روی بدنسازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد!
بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار میشود.
استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تکفن کار کرد.
سرانجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان با آن تکفن همه حریفان خود را شکست دهد!
سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تکفن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری.
آن کودکِ یک دست، موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری کشور انتخاب گردد.
وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزیاش را پرسید.
استاد گفت: «دلیل پیروزی تو این بود که اولاً به همان یک فن به خوبی مسلط بودی، ثانیاً تنها امیدت همان یک فن بود و ثالثاً راه شناخته شده مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود که تو چنین دستی نداشتی!»
یاد بگیر که در زندگی، به نقاط ضعف خود به دید فرصت نگاه کنی.“
فکر اکسیژن
”مردی، شبی را در کتابخانهای میگذراند و پنجرههای اتاق باز نمیشد.
نیمه شب احساس خفقان کرد و در تاریکی به سوی پنجره رفت.
نمیتوانست آن را باز کند، با مشت به شیشه پنجره کوبید و هجوم هوای تازه را احساس کرد و سراسر شب را راحت خوابید.
صبح روز بعد، فهمید که شیشهی کتابخانهای را شکسته است و همهی شب پنجره بسته بوده است!
او فقط با فکر، اکسیژن لازم را به خود رسانده بود!“
ملاس
”من دوران بچگی خود را زمانی که اوضاع کساد بود، در شهر کوچکی سپری کردم.
زندگی من به قدری ابتدایی بود که در قیاس با معیارهای کنونی میتوان گفت نوعی زندگی ماقبل تاریخ بود!
در مغازه خواربارفروشی که کار میکردم، ملاس (نوعی شربت شیرین و غلیظ) میفروختیم.
ملاس را در بشکهی چوبی نگهداری میکردیم و در دبههای یک لیتری به مشتری میدادیم.
آن روزها هر کسی استطاعت خرید شیرینی و آبنبات را نداشت.
پسر کوچکی که به شیرینی علاقهمند و از طرفداران پر و پا قرص ملاس بود، مرتب به مغازه میآمد، بلافاصله سر بشکهی ملاس میرفت، در آن را برمیداشت، انگشتش را در ملاس فرو میکرد و آنرا میلیسید.
این کار حکم آبنبات خوردن را برای او داشت.
بارها صاحب مغازه به او اخطار داده بود که این کار را نکند.
روزی صاحب مغازه، پسرک را در حین لیسیدن انگشتش گرفت و با عصبانیت او را بلند کرد و داخل بشکه انداخت.
پسرک درحالی که در داخل شربت ملاس فرو میرفت فریاد میزد: «خدایا زبانی به من بده تا از این فرصت استفاده کنم!»
داستان ملاس، نوعی شوخی است اما این شوخی به ما میخواهد بگوید، که این فرصتها غالباً برای کسانی پیش میآید که متأسفانه آمادگی استفاده از این فرصتها را ندارند و اعتقاد داریم که اگر آمادهی استفاده از این فرصتها باشیم، فرصتها همیشه در اختیار ماست.“
مطلب مشابه: ترسناک ترین داستان های واقعی؛ ماجراهایی که مو به تن شما سیخ می کند!
معجزه اراده
”دختر کوچکی در یک کلبه محقر دور از شهر در یک خانواده فقیر به دنیا آمده بود. زایمان، زودتر از زمان مقرر انجام شده و او نوزادی زودرس، ضعیف و شکنندهای بود، طوری که همه شک داشتند او زنده بماند.
وقتی ۴ ساله شد، بیماری ذاتالریه و مخملک را با هم گرفت، ترکیب خطرناکی که پای چپ او را از کار انداخت و فلج کرد.
اما او خوششانس بود… او خوش شانس بود چون مادری داشت که او را تشویق و دلگرم میکرد.
مادرش به او گفت: علیرغم مشکلی که در پایت داری، با زندگیت هر کاری که بخواهی میتوانی بکنی، تنها چیزی که احتیاج داری ایمان، مداومت در کار، جرأت و یک روح سرسخت و مقاوم است.
بدین ترتیب در ۹ سالگی دختر کوچولو بستهای آهنی پایش را کنار گذاشت و بر خلاف آنچه دکترها میگفتند که هیچگاه به طور طبیعی راه نمیرود، راه رفت و ۴ سال طول کشید تا قدمهای منظم و بلندی را برداشت و این یک معجزه بود!
او یک آرزوی باور نکردنی داشت، آرزو داشت بزرگترین دونده زن جهان شود؛
اما با پاهایی مثل پاهای او این آرزو چه معنایی میتوانست داشته باشد؟
در ۱۳ سالگی در یک مسابقه دو شرکت کرد و در تمام مسابقات آخرین نفر بود.
همه به اصرار به او میگفتند که این کار را کنار بگذارد، اما روزی فرا رسید که او قهرمان مسابقه شد!
از آن زمان به بعد «ویلما رادولف» در هر مسابقهای شرکت کرد، برنده شد.
در سال ۱۹۶۰ او به بازیهای المپیک راه یافت و آنجا در برابر اولین دوندهی زن دنیا، یک دختر آلمانی قرار گرفت که تا به حال کسی نتوانسته بود او را شکست دهد؛
اما ویلما پیروز شد و در دو ۱۰۰ متر، ۲۰۰ متر و دو امدادی ۴۰۰ متر ۳ مدال المپیک گرفت.
او اولین زنی بود که توانست در یک دوره المپیک ۳ مدال طلا کسب کند…
در حالی که گفته بودند او هیچ وقت نمیتواند دوباره راه برود!“
عشق ابدی
”پیرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود.
دختری جوان، روبهروی او، چشم از گلها بر نمیداشت.
وقتی به ایستگاه رسیدند، پیرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت:
می دانم از این گلها خوشت آمده است.
به زنم میگویم که دادمشان به تو.
گمانم او هم خوشحال میشود.
دختر جوان دسته گل را پذیرفت و پیرمرد را نگاه کرد که از پلههای اتوبوس پایین میرفت و وارد قبرستان کوچک شهر میشد!“
مطلب مشابه: داستان های عبرت آموز جالب؛ 7 داستان زیبا و کوتاه پند آموز
مناره کج
”در اصفهان مسجد بزرگی میساختند.
ساخت مسجد تمام شده بود و معمار و کارگرها جمع شده بودند و آخرین خردهکاریها را انجام میدادند.
پیرزنی از آنجا رد میشد، وقتی مسجد را دید به یکی از کارگرها گفت: فکر کنم این یکی مناره کمی کج است!
کارگرها خندیدند.
اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت: چوب بیاورید! چند کارگر هم بیایند! چوب را به مناره تکیه بدهید، فشار بدهید، فشااااررر…!!!
و مدام از پیرزن میپرسید: مادر، درست شد؟!
مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: بله! درست شد! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت…
کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را از معمار پرسیدند!
معمار گفت: اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت میکرد و شایعه پا میگرفت، این مناره تا ابد کج میماند…
این است که گفتم بهتر است در همین ابتدا جلوی کجی نگاهها را بگیرم!“
فرشته ای به نام مادر
”کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:
«میگویند فردا شما مرا به زمین میفرستید؛ اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به آنجا بروم؟»
خداوند پاسخ داد: «در میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفتهام، او از تو نگهداری خواهد کرد»
اما کودک که هنوز اطمینان نداشت که میخواهد برود یا نه، گفت: «اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.»
خداوند لبخند زد: «فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد، تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.»
کودک ادامه داد: «چگونه میتوانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمیدانم؟»
خداوند او را نوازش کرد و گفت: «فرشتهی تو، زیباترین و شیرینترین واژههایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.»
کودک سرش را برگرداند و پرسید: «شنیدهام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی میکنند، چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟»
خدا پاسخ داد: «فرشتهات از تو مواظبت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.»
در آن هنگام بهشت آرام بود؛ اما صداهایی از زمین شنیده میشد…
کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند. او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید: «خدایا! اگر من باید همین حالا بروم پس لطفاً نام فرشتهام را به من بگویید»
خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: «نام فرشتهات اهمیتی ندارد، میتوانی او را مادر صدا کنی.»“
مطلب مشابه: داستان های سرگرم کننده کوتاه با مجموعه داستان های قشنگ آموزنده زیبا
عتیقهشناس و قهوهچی
”عتیقهشناسی در روستایی به قهوهخانهای وارد شد.
دید کاسهای نفیس و قدیمی در گوشهای از اتاق افتاده و گربه در آن آب میخورَد.
اندیشید اگر قیمت کاسه را بپرسد قهوه چی ملتفت مطلب میشود و قیمت گرانی بر آن مینهد.
لذا شروع کرد به تعریف کردن از گربه و دست آخر گفت: عموجان حاضری این گربه را به من بفروشی؟
قهوهچی گفت: بیست درهم، خریداری؟
عتیقهشناس گفت: با آنکه برای یک گربه پول زیادی است، ولی من آن را میخرم.
قهوهچی گربه را گرفت و به دست عتیقهفروش داد و گفت: خیرش را ببینی.
عتیقهشناس پیش از ترک قهوهخانه تظاهر کرد که تازه متوجه کاسهی قدیمی شده و گفت:
«چه خوب این را دیدم، با خودم فکر میکردم در چه ظرفی به این گربه بیچاره آب بدهم!
پس این ظرف را هم با خودم میبرم چند درهم دیگر باید بدهم؟»
عتیقهشناس کاسه را از روی زمین برداشت و نگاهی به خطوط قدیمی نگاشته شده بر دور تا دور کاسه شد.
قهوهچی روستایی کاسه را از دست عتیقهشناس گرفت و گفت:
«زحمت نکش، آنچه را تو از رو میخوانی من از بر میدانم، این جا نوشته؛ چیزی را که باعث میشود ماهی ده پانزده تا گربه بیارزش را یکی بیست درهم بفروشی، به هیچ قیمتی نفروش!»“
بلیط سیرک
”وقتی نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم.
جلوی ما یک خانواده ایستاده بودند، خانوادهای با شش بچه که همگی زیر دوازده سال سن داشتند و لباسهای کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودند.
بچهها دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامههایی که قرار بود ببینند، صحبت میکردند.
مادر نیز بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند میزد.
وقتی به باجه رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط میخواهید؟
پدر جواب داد: لطفاً شش بلیط برای بچهها و دو بلیط برای بزرگسالان.
متصدی باجه، قیمت بلیطها را گفت.
پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟!
متصدی باجه دوباره قیمت بلیطها را تکرار کرد.
پدر و مادر بچهها با ناراحتی زمزمه میکردند، معلوم بود که مرد پول کافی همراه نداشت؛
حتماً فکر میکرد که به بچههای کوچکش چه جوابی بدهد.
ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت:
ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!
مرد که متوجه موضوع شده بود، همانطور که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت: متشکرم آقا…“
مطلب مشابه: داستان هایی درباره جن 18+ با قصه و حکایت های وحشتناک از اجنه
بهشت و جهنم
”روزی فرشتهای به کنار تختخواب پیرمردی رفت و او را بیدار کرد و گفت: با من بیا تا تفاوت بهشت و جهنم را نشانت دهم.
آن مرد که فرصت جالبی به دست آورده بود آن را از دست نداد و با فرشته همراه شد.
وقتی به جهنم رسید، فرشته او را به تالار بزرگی برد که میز بزرگی در آن قرار داشت و روی میز از انواع غذاهای لذیذ، نوشیدنیهای گوارا و شیرینیهای خوشمزه انباشته بود.
اما در انتهای تالار همه ناله میکردند و میگریستند.
وقتی به آنها نزدیک شد دریافت که همهی آنها بندی روی بازوان خود دارند که مانع خم شدن دستهای آنان است، در نتیجه آنان نمیتوانند حتی لقمهای در دهان خود بگذارند.
سپس فرشته مرد را به بهشت و تالار بزرگ برد که در آنجا نیز میزی بزرگ با انواع غذاهای مطبوع، نوشیدنیهای رنگارنگ و شیرینی قرار داشت.
اما در اینجا بر عکس جهنم، مردم میخندیدند و اوقات خوشی را در کنار هم میگذراندند.
وقتی مرد به آنان نزدیک شد، دقت کرد و دریافت که آنان نیز همان قید و زنجیرها را دارند و دستشان خم نمیشود تا بتوانند غذا در دهان خود بگذارند.
اما تفاوتشان با کسانی که در جهنم بودند در این بود که بهشتیها غذا را برمیداشتند و در دهان یکدیگر مینهادند و به این ترتیب به کمک یکدیگر از خوردنیها و آشامیدنیهای لذیذ بهره میبردند…
ما انسانها از جنبهای مثل حیوانات کوچک هستیم که حتی برای دفاع از خود، پشم یا دندان تیز هم نداریم، آنچه از ما محافظت میکند، شرارت ما نیست بلکه انسانیت و قدرت ماست برای دوست داشتن دیگران و پذیرش عشقی که آنان به ما میدهند.“
یک لیوان شیر
”روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی میکرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی میکرد.
از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.
روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی میکرد. تصمیم گرفت از خانهای مقداری غذا تقاضا کند.
بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.
دختر جوان و زیبایی در را باز کرد.
پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود، به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.
پسر با طمأنینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟»
دختر پاسخ داد: «چیزی نباید بپردازی، مادر به ما آموخته که نیکی، مابهازایی ندارد.» پسرک گفت: «پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری میکنم»
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.
پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
«دکتر هوارد کلی» جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.
هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.
بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اتاق بیمار حرکت کرد.
لباس پزشکیاش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اتاق شد.
در اولین نگاه او را شناخت.
سپس به اتاق مشاوره بازگشت تا هر چه زودتر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.
از آن روز به بعد، زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سرانجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.
به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.
گوشه صورتحساب چیزی نوشت.
آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.
مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.
سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.
چیزی توجهاش را جلب کرد.
چند کلمهای روی قبض نوشته شده بود، آهسته آن را خواند:
«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»“
مطلب مشابه: 27 حکایت جالب و آموزنده با داستانک های پندآموز قشنگ
بزرگی و سخاوت
”پسربچهای وارد یک بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست.
پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد.
پسربچه پرسید: «یک بستنی میوهای چند است؟»
پیشخدمت جواب داد: «۵۰ سنت»
پسر بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد.
بعد پرسید: «یک بستنی ساده چند است؟»
در همین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند.
پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد: «۳۵ سنت»
پسر دوباره سکههایش را شمرد و گفت: «لطفا یک بستنی ساده»
پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت.
پسرک نیز بعد از خوردن بستنی پول را به صندوق پرداخت و رفت.
وقتی پیشخدمت بازگشت از آنچه دید شوکه شد.
آنجا در کنار ظرف خالی بستنی ۲ سکهی ۵ سنتی و ۵ سکهی ۱ سنتی (۱۵ سنت یعنی مابهالتفاوت بستنی ساده و میوهای) گذاشته شده بود برای انعام پیشخدمت!“
آخرین خانه
”نجار پیری بود که میخواست بازنشسته شود.
او به کارفرمایش گفت که میخواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگی بیدغدغه در کنار همسر و خانوادهاش لذت ببرد.
کارفرما از اینکه دید کارگر خوبش میخواهد کار را ترک کند، ناراحت شد.
او از نجار پیر خواست که به عنوان آخرین کار، تنها یک خانهی دیگر بسازد.
نجار قبول کرد، اما کاملاً مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست.
او برای ساختن این خانه، از مصالح بسیار نامرغوبی استفاده کرد و با بیحوصلگی، به ساختن خانه ادامه داد.
وقتی کار به پایان رسید، کارفرما برای وارسی خانه آمد.
او کلید خانه را به نجار داد و گفت: «این خانه متعلق به توست، این هدیهای است از طرف من برای تو.»
نجار یکه خورد.
مایه تأسف بود! اگر میدانست که خانهای برای خودش میسازد، حتماً کارش را به گونهای دیگر انجام میداد!“
مطلب مشابه: داستان تاریخی آموزنده کوتاه با حکایت های قشنگ و جالب