داستان های کوتاه قشنگ؛ 10 داستان زیبای خواندنی و آموزنده

منبع: روزانه

1

1402/9/10

01:37


در این بخش روزانه مجموعه ای از 10 داستان های کوتاه قشنگ آموزنده را ارائه کرده ایم. امیدواریم این داستان های خواندنی و زیبا مورد توجه شما قرار بگیرد. داستان …

در این بخش روزانه مجموعه ای از 10 داستان های کوتاه قشنگ آموزنده را ارائه کرده ایم. امیدواریم این داستان های خواندنی و زیبا مورد توجه شما قرار بگیرد.

داستان های کوتاه قشنگ؛ 10 داستان زیبای خواندنی و آموزنده

داستان قدم زدن با خدا

”خواب دید در ساحل دریا در حال قدم زدن با خداست.

رو به رو در پهنه ی آسمان صحنه هایی از زندگیش به نمایش در آمد،

متوجه شد که در هر صحنه دو جای پا در ماسه فرو رفته است، یکی جای پای او و دیگری جای پای خدا!

وقتی آخرین صحنه از زندگیش به نمایش در آمد متوجه شد که خیلی از اوقات در سخت ترین و ناراحت کننده ترین لحظات زندگی تنها بوده است،

و این موضوع او را رنجاند و از خدا سوال کرد:

خدایا! تو گفتی چنانچه تصمیم بگیرم با تو باشم همیشه همراه من خواهی بود،

ولی متوجه شدم در بدترین شرایط زندگی فقط یک رد پا وجود دارد! نمی فهمم! چرا؟

نمی فهمم چرا در مواقعی که بیشترین احتیاج را به تو داشتم مرا تنها گذاشتی؟

و خدا پاسخ داد: مخلوق عزیز و گرانقدر، من تو را دوست دارم، هرگز تو را تنها نگذاشتم.

زمانی که تو در رنج و آزمایش بودی فقط یک جای پا می دیدی و این درست زمانی بود که من تو را در آغوش گرفته بودم.“

شما باید عمیق و از ته قلب دعا کنید اگر روز و شب به درگاه خدا دعا کنید تاریکی از بین رفته و شما نوری را که در پس این نور فیزیکی است، می‌بینید.

داستان ادعای فهم

”یک مغازه دار بخشی از حرف های یکی از فروشندگانش را خطاب به یک مشتری شنید که می گفت: نه خانم! چند هفته ای است که نداشته ایم و به نظر نمی رسد که به این زودی داشته باشیم.

‏مغازه دار از شنیدن این حرف ها وحشت کرد و شتابان به دنبال مشتری که در حال خروج از مغازه بود دوید و گفت:

خانم! حرف فروشنده صحت ندارد، مطمئن باشید که ما به زودی مقداری خواهیم داشت، در واقع ما یکی دو هفته پیش آن را سفارش داده ایم!

و بعد از آن فروشنده را به کناری کشید و با عصبانیت به او گفت: هرگز! هرگزا این یادت باشد که ما هرگز به یک مشتری نمی گوییم که چیزی نداریم حتی اگر آن را نداشته باشیم راهش این است که بگویی: ما آن را سفارش داده ایم.

راستی بگو ببینم او چه چیزی می‌خواست؟

فروشنده شانه هایش را بالا انداخت و گفت: باران!“

نکته: تصور نکنیم هر آن چه را که دیگران می خواهند درباره‌ی آن حرف بزنند ما می دانیم.

مطلب مشابه: داستان های عبرت آموز جالب؛ 7 داستان زیبا و کوتاه پند آموز

داستان مجسمه علیرغم

”در مکزیک مجسمه زیبایی است که نام عجیبی دارد و آن «علیرغم» است.

مجسمه را به افتخار سازنده آن نام گذاری کرده اند و به این دلیل چنین نامی را بر آن گذاشته اند،

که مجسمه ساز در طول دوره ساخت مجسمه دچار حادثه شد و دست راست خود را از دست داد،

اما او مصمم بود که ساخت مجسمه را به پایان برساند و علیرغم معلولیتش کار را به پایان رساند.“

میلتون با وجود این که نابینا بود، می نوشت.

بتهوون در حالی که ناشنوا بود آهنگ می ساخت.

هلن کلر در حالی که نابینا و ناشنوا بود سخنرانی می کرد.

رنوار در حالی که دست هایش دچار عارضه رمانیسمی بود، نقاشی می کرد.

و مجسمه ساز مکزیکی بعد از قطع دست راستش، ساخت مجسمه ای را که آغاز کرده بود با دست چپ به پایان رساند.

آدم ها علیرغم نابینایی، ناشنوایی، معلولیّت، پیری، فقر، سن کم، مشقت یا بی سوادی بر سختی ها غلبه می‌کنند، از همه پیشی می گیرند، کار را به اتمام می رسانند و موفق می شوند.

شما هم می توانید علیرغم سختی ها و مشکلات خود را به هدف برسانید…

داستان بیخیال نشو

”مرغ مورچه خوار که در کشور آرژانتین زیاد به چشم می خورد،

آشیانه خود را به شکل تنور می سازد، به همین خاطر در این کشور به «مرغ تنور» مشهور است.

چند سال پیش یک جفت از این پرندگان بر بالای بنای یادبود که زینت بخش میدان شهر «بوینوس ایرس» بود،

از گل و برگ اقدام به ساختن لانه تنوری شکل خود کردند.

سپس چند نفر از کارگران شهرداری این لانه را ویران کردند.

سال بعد، همان پرندگان بازگشتند و دوباره در همان جا شروع به ساختن لانه کردند.

بار دیگر کارگران شهرداری آشیانه را پایین آوردند.

پرندگان سال بعد آن نیز، دوباره به همان جا بازگشتند و اقدام به ساختن مجدد آشیانه خود کردند.

این بار شهروندان «بوینوس ایرس» به کارگران شهرداری فشار آوردند که کاری به کار آن ها نداشته باشند.“

مطلب مشابه: داستان عبرت آموز؛ 6 حکایت از کشورهای جهان سوم و عقب ماندگی آنها

داستان زیبا و کوتاه پدر زیرک

”پدر: دوست دارم به انتخاب من با یک دختر ازدواج کنی

پسر: ‎نه‏ من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم

پدر: ‎اما‏ دختر مورد نظر من، دختر بیل گیتس است

پسر: آهان اگر این طور است قبول می کنم!

پدر نزد بیل گیتس می رود و می گوید: برای دخترت شوهری سراغ دارم

بیل گیتس: اما هنوز خیلی زود است که دختر من ازدواج کند

پدر: ‎ ‏اما این مرد جوان قائم مقام مدیر عامل بانک جهانی است

بیل گیتس: اوه که این طور در این صورت قبول است!

بالاخره پدر به دیدار مدیر عامل بانک جهانی می رود

پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم

مدیرعامل: اما من به اندازه‌ی کافی معاون دارم

پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است

مدیر عامل: اوه اگر این طور است، باشد! “

داستان جهنم خودخواهی

”مرد بدکاری، هنگام مرگ، ملکه ای را که دربان دوزخ بود، دید.

ملکه گفت: کافی است که فقط یک کار خوب کرده باشی، تا همان یک کار تو را برهاند، خوب فکر کن.

مرد به خاطر آورد یکبار که در جنگلی قدم می زد، عنکبوتی سر راهش دیده بود و برای این که عنکبوت را لگد نکند راهش را کج کرده بود.

ملکه لبخندی به لب آورد و در این هنگام تار عنکبوتی از آسمان نازل کرد تا به مرد جوان اجازه صعود به بهشت را بدهد.

بقیه محکومان نیز از تار استفاده کردند و شروع به بالا رفتن کردند.

اما مرد از ترس پاره شدن تار برگشت و آن ها را به پایین هل داد، در همان لحظه تار پاره شد و مرد به دوزخ بازگشت.

آنگاه شنید که ملکه می گوید: شرم آور است که خودخواهی تو، همان تنها خیر تو را به شر مبدل کرد.“

کار این کره‌ی خاکی سامان نخواهد گرفت و دیر نخواهد پایید، مگر این که آن را به صورت سیاره ای در فضا بنگریم و همه ی انسان ها را دارای تقدیری مشترک بدانیم؛

“یعنی یا همه کس و یا هیچ کس”

مطلب مشابه: داستان های آموزنده قشنگ؛ مجموعه 20 داستان کوتاه الهام بخش زندگی

داستان همکاری

”شنیده ام که در اندونزی درختی به نام «یوپاس» وجود دارد.

این درخت سم ترشح می کند و چنان انبوه و پُر است، که هر گیاهی را که در پای آن رشد کند نابود می کند.

این درخت پناه می دهد سایه دارد و نابود می کند!

متأسفانه باید بگویم من کسانی را می شناسم که مانند این درختند.

فکر می کنم شما هم کسانی از این نوع را می شناسید، «این آدم ها خودپسندند»

آن ها همه چیز را برای خود می خواهند و می خواهند که مرکز توجه واقع شوند.

هیچ علاقه ای به کمک به دیگران ندارند ولی از همه به نفع خود بهره می جویند.

آن ها مانند درخت «یوپاس» خاصیتی برای اطرافیان ندارند و موجب شکوفایی رشد و باروری دیگران نمی شوند.

از طرف دیگر یادم می آید وقتی کوچک بودم سعی می کردم روی خط راه آهن راه بروم.

چند قدم بیشتر نمی توانستم راه بروم و تعادل خودم را از دست می دادم.

اما اگر دوستم روی خط قرار می گرفت ما می توانستیم دست یکدیگر را بگیریم و تعادل خود را حفظ کنیم،

در این صورت می توانستیم تا آن سر دنیا برویم.

من و تو حق انتخاب داریم، می توانیم مثل درخت یوپاس باشیم؛

سم خودخواهی ترشح کنیم،

فقط به خود و خواسته های خودمان بیاندیشیم،

در خودخواهی جا خوش کنیم…

یا این که همزمان با رشد و زندگی به دیگران یاری کنیم.

می توانی زندگی را در خدمت دیگران باشی،

یا با خودپسندی گمراه کننده آن را به هدر دهی،

یا باید از مردم سوء استفاده کنی یا با آن ها دوست شوی،

هر دو با هم ممکن نیست…“

مطلب مشابه: داستان تاثیرگذار؛ 20 داستان و قصه کوتاه بسیار تاثیرگذار و قشنگ

داستان معجزه تصویرسازی

”روزی شاهزاده ای گوژپشت که نمی توانست صاف بایستد،

از ماهرترین پیکر تراش مملکتش خواست که پیکره اش را بسازد.

پیکری مو به مو عیناً خودش، با این تفاوت که پیکره پشتی صاف داشته باشد.

آنگاه شاهزاده به پیکر تراش گفت:

می خواهم خود را به شکلی ببینم که می خواهم صاحب آن باشم!

روزها و هفته ها و ماه ها و سال ها گذشتند.

آنگاه ناگهان شایعه ای عجیب در سراسر سرزمین پیچید:

پشت شاهزاده دیگر خمیده نیست،

اکنون شاهزاده‌ی ما به سیمای جوانی سر افراز است.

لحظه ای که این شایعه به گوش شاهزاده رسید،

با لبخندی شگفت بر لب به باغ و نقطه ای رفت که تندیس در آنجا نصب شده بود.

شگفتا که حقیقت داشت!

پشتش به صافی تندیس و سرش به سرافرازی سر پیکر بود.

اکنون همان سیمای سالمی را داشت که سال ها مجسم کرده بود.“

تخیل نیرویی است که اندیشه ها را به ترتیبی تازه و متفاوت گرد هم می آورد و چنان محکم به این تصاویر ذهنی تازه می چسبد که آن ها عملاً در جسم متجلی می شوند.

«اگر بتوانی تصویر ذهنی یا آرمانی را در ذهن نگاه داری، می توانی آن را به کف آوری»

مطلب مشابه: داستان های شیرین کوتاه؛ 30 قصه و داستان زیبا با موضوعات جالب

داستان مرگ برای همه

”یک روز «کیسا گوتامی» در حالی که می گریست نزد بودا رفت و گفت:

«ای والا مرتبه، تنها پسرم به دیار باقی شتافت

من پیش همه رفته ام و پرسیدم که آیا دارویی هست تا او را دوباره به من باز گرداند؟

آنان پاسخ دادند ما دارویی نداریم، اما نزد والا مرتبه برو شاید او بتواند به تو کمک کند

حالا ای والا مرتبه به من دارویی بده تا فرزندم به زندگی بازگردد

بودا همچنان که با همدردی به او می نگریست پاسخ داد:

کیسا گوتامی، کار بسیار خوبی کردی پیش من آمدی

برو و برای من از هر خانه ای که در آن هیچ کس نمرده است، نه والدین، نه فرزند، نه خویشاوند و نه خدمتکار چند دانه خردل جمع کن و بیاور

کیسا گوتامی در دل بسیار شاد گشت

دور شد و شروع به گشتن به دنبال دانه های خردلی کرد که در خانه ایی که در آن هیج کس نمرده باشد روییده باشد

از خانه ایی به خانه ی دیگر،

تمام روز را گشت و هربار به او گفته می شد:

«افسوس تعداد افرادی که در این خانه مرده اند بسیار زیاد است»

سرانجام بر اندوه خویش فائق آمد و گفت:

«فکر می کردم من تنها کسی هستم که به این چیز که مردم به آن مرگ می گویند گرفتار آمده ام اما اکنون می بینم که تنها نیستم و این قانون مشترک برای نوع بشر است»“

مطلب مشابه: داستان های کوتاه قشنگ آموزنده؛ 20 داستانک زیبا و جالب با موضوعات مختلف

داستان نابودی امپراتور

” کرسوس شاه لودیه تصمیم گرفته بود که به ایرانیان حمله کند. با این حال خواست که با پیشگویان معبد دلفی یونان مشورت کند۔
پیشگو گفت: مقدّر شده است که امپراتوریِ بزرگ به دست تو ویران شود.
کرسوس با شادمانی اعلام جنگ کرد.
پس از دو روز نبرد. لودیه مغلوب ایران شد، پایتختش به تاراج رفت و کرسوس نیز به اسارت درآمد.

او خشمگین از سفیرش خواست تا به یونان برود و به کاهنان معبد دلفی بگوید که پیشگویی شان چقدر خطا بوده است.
کاهن به سفیر گفت: نه، آن که اشتباه می کرد تو بودی! تو امپراتوری بزرگی را نابود کردی، لودیه! “

ناپلئون بناپارت در جایی گفته که: من در زندگی ام یک دوست و یک دشمن بیشتر نداشته ام و آن هم خودم بوده ام. هیچ کس به ما نمیتواند ضربه بزند اگر مراقب و هوشیار باشیم. در زندگی جز خودمان کسی نمیتواند به ما کمک کند و ما را به اوج برساند
در واقع در زندگی “دوست نادان و دشمن دانای خویشتنیم”

مطلب مشابه: داستان کوتاه ادبی؛ 20 داستان کوتاه قشنگ ادبی زیبا

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو