در این بخش مجموعه متن درباره وصال یار و عشق را گردآوری کرده ایم. در ادامه زیباترین جملات کوتاه و اشعار کوتاه رسیدن به عشق زندگی را بخوانید.
جملات و متن درباره وصال
شبنم وصال گل طلبید آب شد ز شرم
از هر که هرچه می طلبی اینچنین طلب
گویم به مصاف عشق، باید رفتن
تا قله ی «قاف» عشق، باید رفتن
تا روزوصال آن یکی ،بسیاراست
زان رو به طواف عشق، باید رفتن
در راه وصال عشق تو خواهم تاخت
جان هم چو طلب کنی،خودم خواهم باخت
گر ذوق وقریحه ام مدد فرماید
صد قطعه رباعی از رخت خواهم ساخت
این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم
که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست
تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصال
خطا نگر که دل امید در وفای تو بست
دریغ مدت عمرم که بر امید وصال
به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق
مطلب مشابه: کپشن وصال یار با متن های جدید احساسی رسیدن به یار و عشق
هر کس
غم نان خویش
خورَد!
جزمن،
که وصالِ عشقِ تو می کن
زان نرگس مست شیرگیرش
بی خمر وصال در خمارید
خوشا آنان که
در وصال عشق و با معشوقه می میرن
ای که نزدیکتر از جانی و
پنهان ز نگه
هجر تو خوشترم آید
ز وصال دگران
ای که نزدیکتر از جانی و
پنهان ز نگه
هجر تو خوشترم آید
ز وصال دگران
تا قدر وصال حق بدانند
تا درد فراق حق بینند
در بزم دور یک دو قدح درکش و برو
یعنی طمع مدار وصال دوام را
مطلب مشابه: برگزیده شعر عاشقانه ایرانی و اشعار عاشقانه جهانی شامل غزل، تک بیتی، رباعی و …
آن جا که وصال دوستانست
والله که میان خانه صحراست
بوسه باران میکنم روی تو را
تا مست از این رؤیا شوم
می برم در خانه ام بوی تو را
تا وجودم را غرق
در تفسیر تو گویا شوم
با اشارهٔ نور تو،عشق و چشمک زَنان
تا کی من وصف این سودا شوم
غرق در مَستی شدن
بی پیک و بی می میزنم
خود را به درد،
با تو من درد را درمان میشوم
فصل وصال است
و در این شیدا و شیوَْن
من غوقا میشوم
بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا
بر بوی وصال عمر بگذشت
آخر طلب محال تا کی؟
چگونه باز کنم بال در هوای وصال
که ریخت مرغ دلم پر در آشیان فراق
مشتاقِ تو از عشقم، کى بهرِ وصال آیى
کى این دلِ غمگین را، با عشق بیارایى
گفتى که سرانجامم، وصل است و نماز عشق
آن روز عجب روزیست، شاد است و تماشایى
وصال آفتاب عالم افروز
نصیب شبنم شب زنده دارست
وصال دولت بیدار ترسمت ندهند
که خفته ای تو در آغوش بخت خواب زده
مطلب مشابه: جملات من و تو عاشقانه؛ اشعار و متن احساسی درباره من و تو
تا نخواهی صحبت اغیار نیست
ور به جان جویی وصال یار نیست
ز محرمان سراپرده وصال شوم
ز بندگان خداوندگار خود باشم
هست مراد کسان دولت روز وصال
آنچه مراد من است در هجران آن طلب
لطف و عطا و رحمتت طبل وصال می زند
گر نکند وصال تو بار دگر بهانه ای
منم که گوشه میخانه خانقاه من است
دعای پیر مغان ورد صبحگاه من است
گرم ترانه چنگ صبوح نیست چه باک
نوای من به سحر آه عذرخواه من است
ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله
گدای خاک در دوست پادشاه من است
غرض ز مسجد و میخانهام وصال شماست
جز این خیال ندارم خدا گواه من است
ما را به غم اهل خماران مفروشید
از دیده ما با غم هجران مخروشید
یارا که کنون هرچه کنید راه وصال است
از شوق وصال عشق خدا را مفروشید
طمع به قند وصال تو حد ما نبود
حوالتم به لب لعل همچو شکر کن
مطلب مشابه: گلچین رباعی های عاشقانه؛ 50 رباعیات زیبا از شاعران بزرگ
روا مدار خدایا که در حریم وصال
رقیب محرم و حرمان نصیب من باشد
پس از وصال و رسیدن به معشوق
چه بسا دیگر کسی شعری نسراید
دستت را دراز می کنی
جست و جو می کنی
لمس می کنی
گوش می سپاری
نزدیک می شوی
بیا که از غم هجرت سرم ز پا نشناسم
بیا که گر تو نیایی غم جهان نشود کمبیا که تا ز برایت بگویم ار که بدانی
خمار عشق تو گشتم بیا بشو ز دلم غمدلا بگو غم عشقم دوا شود به وصالش؟
دلا بگو که وصالت همی شود به مرادم؟اگر که من ز غم او تحملی نتوانم
بود ز این غم هجران و شور این دل ماتمخلاصه آنکه بگویم دوا بود غم هجرت
وصال عشق تو شیدا، که میبرد ز دلم غم
حکایت شب هجران فروگذاشته به
به شکر آن که برافکند پرده روز وصال
شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن
در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت
همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم
کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
حافظ اندر درد او میسوز و بیدرمان بساز
زان که درمانی ندارد درد بیآرام دوست
خوش خبر باشی ای نسیم شمال
که به ما می رسد زمان وصال
مطلب مشابه: اشعار عاشقانه دیدار یار با جملات و متن به امید دیدار دوباره
در فاصلهی میان هجرانت تا وصال
در من
چیزی میشکند
که هیچگاه ترمیم نخواهد شد
بیا ببینمت
مظلومانه ترین جمله دستورى در زبان فارسیه
با اینکه جمله دستوریه
اما گوینده هزار بار ویرانتر و تنهاتر از اونه که بخواد
دستور بده
گر دولت وصالت خواهد دری گشودن
سرها بدین تخیل بر آستان توان زد
عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است
چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد
و شاید زیباترین خاطرات عاشقانه
همانی ست که هیچگاه تجربه اش نکردی
همانی ست که هیچوقت به آن نرسیدی
با من از وصال نگو
قانونِ طبیعت این است
که هر چه بیشتر برسی میگندی
که آنچه بیشتر برسد میگندد
برون نمی رود از خاطرم
خیال وصالت
اگر چه نیست وصالی
ولی خوشم به خیالت
رهی معیری
حس بودنت
قشنگ ترین حس دنیــــــاست
تو کـه باشی
هر روز را نه
هر ثانیه را عشـــــق است
ای ز خیال های تو
گشته خیال، عاشقان
خیل خیال این بود
تا چه بود جمال تو
وصل کنی درخت را
حالت او بدل شود
چون نشود مها بدل
جان و دل از وصال تو
تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصال
خطا نگر که دل امید در وفای تو بست
ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست
عشق یعنی آن روز وصال
عشق یعنی بوسه ها در طوله سال
اول به وفا می وصالم درداد
چون مست شدم جام جفا را سرداد
پر آب دو دیده و پر از آتش دل
خاک ره او شدم به بادم برداد
شب به بزم مدعی ناخوانده رفتن پیشکش
محفل آرای وصالش تا سحر بودن چرا
دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت
عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت
احرام چه بندیم چو آن قبله نه این جاست
در سعی چه کوشیم چو از مروه صفا رفت
دردا! که عمر در شب هجران گذشت و من
آگه نیم هنوز که: روز وصال چیست؟
سعدی یه قسم زیبا داره که میگه
به وصالت، که مرا طاقت هجران تو نیست
ما وصل خواستیم و رقیبان فراق را
نفرین سریعتر ز دعا مستجاب شد
مهم نیست در عشق به وصال برسی
مهم این است که لیاقت تجربه کردن
یک عشق پاک را داشته باشی
فکرِ جان
نیست مرا،
تاخورم اندوه جهان
آنکه را نیست غـمِ سر، چه غـم سامانش
وصال دولت بیدار ترسمت ندهند
که خفته ای تو در آغوش بخت خواب زده
گر در میان نباشد پایِ وصالِ جانان
مُردن چه فرق دارد با زندگانے ما
تا پیش بخت بازروم تهنیت کنان
کو مژده ای ز مقدم عید وصال تو
مبهم بمان
ای معشوق بی قرار
در حس مبهم قرار با تو
حلاوتی است
که نیست حتی در وصال
بهترین توصیف از وصال هم میرسه به فروغ فرخزاد که میگه:
نمیدانم رسیدن چیست، اما بیگُمان مقصدی هست که همه وجودم به سوی آن جاری میشود
هرچند که هرگز نرسیدم به وصالت
عمری که حرام تو شد ای عشق حلالت
معشوق من شعر است
و هر شعر
وقتی نوشته میشود
یک وصال است
نیست در سودایِ زلفش
کار من جز بیقراری
ای پریشانطرّه! تا چندَم
پریشان میگذاری؟
از خویش گریزانم و
سوی تـــــــو شتابان
با این همه راهی به وصال تـــــو
ندارم
وصال ما و شما دیر متفق گردد
که من اسیر نیازم، تو صاحب نازی
سعدی