قصه تصویری برای کودک؛ 7 قصه ویدیویی زیبا و قشنگ برای کودکان

قصه تصویری برای کودک؛ 7 قصه ویدیویی زیبا و قشنگ برای کودکان


منبع: روزانه

2

1402/8/26

14:39


در این بخش برای کودکان و فرزند شما مجموعه 7 قصه تصویری برای کودک را گردآوری کرده ایم. امیدواریم این داستان های قشنگ و قصه های تصویری کودکانه مورد توجه کودک شما قرار بگیرد. در دیگر بخش سایت روزانه می توانید قصه های صوتی کودکانه را نیز بشنوید. یک روز هیجان انگیز در شهر بازی […]

در این بخش برای کودکان و فرزند شما مجموعه 7 قصه تصویری برای کودک را گردآوری کرده ایم. امیدواریم این داستان های قشنگ و قصه های تصویری کودکانه مورد توجه کودک شما قرار بگیرد. در دیگر بخش سایت روزانه می توانید قصه های صوتی کودکانه را نیز بشنوید.

یک روز هیجان انگیز در شهر بازی

اون روز قرار بود برای اولین بار آلبرت موشه به همراه خواهرش آلیس به شهربازی موشها بره . آلبرت هیجان زده بود و ته دلش کمی هم نگران بود. اون نمی دونست که شهربازی چه جور جاییه و چه وسایلی داره ..

آلیس با مهربونی گفت: “مطمینم که عاشق شهربازی میشی!” وقتی به شهربازی رسیدند آلبرت واقعا شگفت زده شده بود و با تعجب به بازیهای جورواجور و هیجان انگیز نگاه می کرد. آلیس گفت:” خب اول سوار کدوم بازی بشیم؟” بعد چشمش به بازی سقوط آزاد افتاد و گفت:” سقوط آزاد خیلی کیف داره بیا بریم سوار بشیم”

آلبرت نگاهی به موشهایی کرد که روی صندلی های کنار هم نشسته بودند و کمربندهاشون رو بسته بودند، بعد آروم آروم صندلی هاشون بالا می رفت و یکدفعه از بالا سقوط می کردند و صدای جیغ موشها همه جا می پیچید.. آلبرت گفت:” نه من نمی خوام سوار این بازی بشم!” آلیس گفت: ” ولی این بازی خیلی هیجان انگیزه ، اصلا ترس نداره !” آلبرت دستهاش رو به هم گره کرد و گفت:” من نمی ترسم ، ولی دوست ندارم اینطوری بالا و پایین برم !”

آلیس گفت:” باشه اشکالی نداره ، میخوای سوار کشتی پرنده بشیم؟” آلبرت نگاهی به کشتی پرنده کرد. موش ها توی کشتی نشسته بودند و کشتی به چپ و راست میرفت و موشها جیغ می زدند. آلبرت گفت:” اووووم من دوست ندارم این کشتی بشم که هی این طرف و اون طرف میره !”

آلیس آلبرت رو به طرف دریاچه برد و گفت:” دوست داری سوار قایق بشیم؟ این دریاچه اصلا عمیق نیست ..”

آلبرت گفت:” نه من هیچ وقت قایق سواری رو دوست نداشتم”

آلیس گفت:” تونل وحشت چی؟ سوار ترن بشیم و بریم داخل تونل؟” آلبرت گفت:” اوووم تو که میدونی من از جاهای تنگ و تاریک اصلا خوشم نمیاد”

آلیس که دیگه نمی دونست چیکار باید بکنه گفت:” دوست داری سوار این گربه ها و پرنده های چرخونکی بشی؟” آلبرت نگاهی کرد و گفت:” آخه من از اینکه هی بچرخم خوشم نمیاد ..”

آلیس که دیگه خسته شده بود دو تا بستنی خرید و گفت ” بیا اینجا کمی بشینیم و فکر کنیم که چه کاری دوست داری بکنیم ..”

آلبرت و آلیس روی صندلی نشستند و مشغول خوردن بستنی شدند. آلبرت چشمش به قطاری افتاد که کمی جلوتر از اونها بود و گفت:” اون قطاره چیکار می کنه؟”

آلیس نگاهی به ترن کرد و گفت:” اوووم خب فکر می کنم اون قطار فقط با سرعت آهسته راه میره..” آلبرت گفت: ” من دوست دارم سوار اون قطار بشم، چون فقط به جلو میره و بالا و پایین نمیره و نمی چرخه!”

بعد با خوشحالی آلیس رو به طرف صف شلوغی که جلوی قطار بود کشوند و گفت:” باید تو این صف بایستیم ، یالا زود باش .. من میخوام زودتر سوار قطار بشم!”

وقتی که نوبت اونها رسید آلبرت با هیجان گفت:” بیا صندلی جلوی جلو بشینیم ”

وقتی که روی صندلی نشستند آلیس با شک و تردید نگاهی به قطار کرد و گفت:” آلبرت ! من فکر می کنم که ما اشتباهی سوار یک قطار دیگه شدیم! فکر کنم باید توی صف کناری می ایستادیم!”

آلبرت نگاهی به اطراف کرد ولی قبل از اینکه چیزی بگه سوت قطار زده شد و قطار راه افتاد.

قطار آروم آروم راه افتاد. آلبرت نگاهی به ریلهای پیچ در پیچ و طولانی که جلوشون بود کرد و با من من گفت:” آلییییس! ما سوار ترن هوایی شدیم؟”

آلیس دست آلبرت رو گرفت و با صدای آروم گفت:” مثل اینکه همینطوره!!!”

ترن به آرومی بالا و بالاتر رفت و در بلندترین قسمت ایستاد.

آلیس سرش رو جلو آورد و از بالا به پایین نگاه کرد و در حالیکه ته دلش احساس ترس میکرد به آرومی گفت:” دیگه کاریه که شده .. بهتره به پایین نگاه نکنی آلبرت !”

و یک دفعه قطار با سرعت به طرف پایین راه افتاد. صدای جیغ و فریاد موش ها توی هوا پیچید..

قطار با سرعت از ریل های مارپیچ می گذشت و به چپ و راست می رفت بعد از ریل های دایره ای رد شد و وارد یک تونل دراز و تاریک شد..

همه موشها به جز آلبرت و آلیس جیغ می زدند و هورا می کشیدند. بالاخره قطار به آخر مسیر نزدیک شد و سرعتش رو کم کرد و ایستاد. آلبرت که انگار خشکش زده بود هیچ حرکتی نمی کرد و هنوز روی صندلی نشسته بود. آلیس کمربند آلبرت رو باز کرد و دستش رو گرفت و از قطار پیادش کرد..

آلیس روی اولین صندلی ولو شد و نفس راحتی کشید و گفت:” اووه خدای من باورم نمیشه ! ما سوار بزرگترین و هیجان انگیز ترین ترن هوایی شهربازی شدیم! واقعا وحشتناک بود!!!”

آلبرت که انگار تازه تونسته بود حرف بزنه گفت:” من اصلا نترسیدم!” آلیس با شوخی گفت:” آره می دونم تو هیچ وقت نمی ترسی ! فقط دوست نداری بالا و پایین و چپ و راست بری و بچرخی .. مگه نه؟” و بعد زد زیر خنده ..

آلبرت گفت:” اوووم آره خب تا قبل از اینکه سوار ترن هوایی بشم دوست نداشتم ولی باید بهت بگم که الان من عاشق این ترن هوایی شدم ! یالا بیا دوباره سوار بشیم..” آلیس که چشماش از تعجب گرد شده بود گفت:” یعنی می خوای دوباره سوار ترن هوایی بشی؟” آلبرت در حالیکه دست آلیس رو می کشید گفت:” بلهههه، من از این به بعد عاشق ترن هواییم..”

بله بچه ها جون همه ما گاهی وقتها ممکنه دلمون نخواد کارها یا چیزهای جدید رو تجربه کنیم ولی بعد از اینکه اونها رو تجربه می کنیم لذت می بریم و میفهمیم که اونطور که فکر می کردیم نبوده و احساس رضایت و خوشحالی می کنیم، درست مثل آلبرت !

مطلب مشابه: قصه برای خواب شبانه کودک (قصه شب) 15 قصه خواب زیبا برای کودک در هر سنی

مطلب پیشنهادی: داستان کودکانه برای خواب ؛ 10 قصه کودکانه با تصاویر زیبا

خانه بزرگ و خانه کوچک

در نزدیکی شهر یک جاده طولانی و پوشیده شده از درخت وجود داشت. در ابتدای جاده یک خانه خیلی کوچیک بود و درست در انتهای جاده یک خانه خیلی بزرگ قرار داشت.

در خونه کوچیک که درست در کنار یک رودخانه زیبا بود یک موش کوچولو زندگی می کرد. در خونه بزرگ هم که لا به لای درختهای بلوط بود یک خرس بزرگ به تنهایی زندگی می کرد.

موش توی شهر کار می کرد و خرس توی جنگل و هر روز صبح موش کوچولو به طرف شهر می رفت و خرس درست در جهت مخالف موش کوچولو به طرف جنگل می رفت. به همین خاطر بود که تا حالا هیچ وقت اون دو تا همدیگه رو ندیده بودند.

موش روزها توی یک نانوایی کار می کرد و هر روز انقدر سرش شلوغ بود که وقتی برای حرف زدن و گپ زدن با دیگران نداشت. خرس هم توی جنگل به تنهایی کار می کرد و هیزم جمع می کرد و هیچ کسی نبود تا باهاش حرف بزنه و در کنارش نهار بخوره !

یک روز تعطیل که موش حسابی حوصله اش سر رفته بود و احساس تنهایی میکرد تصمیم گرفت که به جنگل بره شاید کسی رو اونجا ببینه .. خرس بزرگ هم که حسابی از تنهایی خسته شده بود تصمیم گرفت سری به شهر بزنه شاید اونجا با کسی آشنا بشه ..

موش تند تند به طرف جنگل راه افتاد. خرس هم با عجله به سمت شهر راه افتاد. اونها به جلوشون نگاه می کردند و انقدر تند تند راه می رفتند که اصلا متوجه نشدند که از کنار همدیگه گذشتند!

جنگل در روز تعطیل خیلی شلوغ بود و پر بود از حیواناتی که با دوستان و خانواده هاشون به پیک نیک اومده بودند. موش با حسرت به حیوانات نگاه کرد و با خودش گفت:” فقط من اینجا تنها هستم ..”

از طرفی شهر هم در روز تعطیل حسابی شلوغ بود و همه حیوانات مشغول گردش و خوشگذرونی بودند. خرس آهی کشید و با خودش فکر کرد:” فقط من اینجا تنها هستم ..”

خرس در حالیکه خیلی احساس تنهایی می کرد سرش رو پایین انداخت و به طرف خونش برگشت. موش هم درست مثل خرس با ناامیدی به طرف خونش راه افتاد.

درست جلوی خونه خرس، موش و خرس به هم رسیدند و نگاهشون به هم افتاد. خرس با من من گفت:” سلام” موش هم که بعد از مدتها کسی رو دیده بود و حسابی هول شده بود گفت:” سسسلام”

خرس گفت:” اینجا خونه منه ! من همیشه تنها چایی می خورم، دوست داری یک چایی با هم بخوریم؟”

موش با هیجان گفت:” بله ممنون ، اتفاقا من هم خیلی تشنمه ..”

موش کوچولو وارد خونه بزرگ و گرم و نرم خرس شد. خرس یک فنجان سر و ته رو روی میز گذاشت و موش کوچولو مثل صندلی روش نشست. اون فنجان خیلی کوچولوی چای رو که خرس براش ریخته بود برداشت و شروع به خوردن کرد و با خنده گفت:” این میز از کل خونه من بزرگتره! چایی خوردن توی خونه به این بزرگی واقعا هیجان انگیزه !”

خرس لبخند زد و گفت:” تو اولین مهمون این خونه هستی.. چایی خودن همراه یک مهمون هم واقعا لذت بخشه..”

اون روز موش کوچولو و خرس بزرگ در مورد همه چیز با هم حرف زدند.. در مورد کار کردن توی شهر و جنگل، در مورد چیزهایی که دوست دارند، در مورد آرزوهاشون و کلی چیز دیگه .. اونها در کنار هم خیلی لحظات خوبی رو گذروندند ، اما دیگه کم کم وقت رفتن بود و موش کوچولو باید به خونه اش برمی گشت..

موقع خداحافظی اونها قرار گذاشتند که هفته بعد دوباره همدیگه رو ببینند..

هفته بعد هوا بارونی بود و باد شدیدی می وزید.. خرس با نگرانی از پنجره به بیرون نگاه کرد و گفت:” با این هوای بارونی فکر نکنم من و موش کوچولو بتونیم همدیگه رو ببینیم ..”

کم کم آسمون پر از ابرهای سیاه شد و طوفان شدیدی آغاز شد. بارون تند و شدیدی می بارید. یک دفعه خرس با خودش فکر کرد:” خونه موش کوچولو کنار رودخانه است! اگر طوفان و سیل خونه موش کوچولو رو خراب کنه چی ؟ من باید به کمکش برم ..”

بعد با عجله از خونه بیرون رفت و توی باد و طوفان به سمت خونه موش راه افتاد. یه کم بعد به خونه موش رسید . موش از ترس توی خونه اش بود و با نگرانی از پنجره به بیرون نگاه می کرد با دیدن خرس خیلی تعجب کرد و خوشحال شد. خرس گفت:” حالت خوبه؟” موش گفت:” آره من خوبم ولی طوفان داره خونم رو خراب می کنه .. نمی دونم باید چیکار کنم !”

خرس گفت:” آب رودخانه بالا اومده و هر لحظه ممکنه خونت رو خراب کنه .. نگران نباش من یه فکری دارم ، تو فقط محکم سر جات بنشین ..”

موش با صدای بلند داد زد:” باشه .. مراقب باش خرس بزرگ”

خرس با یک حرکت قوی خونه موش رو از زمین برداشت و توی بغلش گرفت و با تمام قدرت شروع به دویدن کرد. طوفان هر لحظه شدیدتر می شد و خرس به زحمت می تونست جلوش رو ببینه .. خونه موش کوچولو خیلی سنگین بود و شانه های خرس کم کم درد گرفته بود . اما اون همچنان با سرعت می دوید و با صدای بلند می گفت:” نگران نباش موش کوچولو ، خیلی زود همه چیز درست میشه ، فقط محکم سر جات بنشین و پنجره رو باز نکن”

یه کم بعد خرس بزرگ بالاخره به خونش رسید. بعد نفس راحتی کشید و خونه موش کوچولو رو درست کنار خونه خودش روی زمین گذاشت و گفت:” امیدوارم محل زندگی جدیدت رو دوست داشته باشی موش کوچولو! این درخت بلوط از تو در برابر باد و طوفان محافظت می کنه ..”

موش کوچولو از خونه اش بیرون اومد و با هیجان به اطرافش نگاه کرد و در حالیکه چشمهاش از خوشحالی برق می زد گفت:” ممنونم خرس بزرگ! اینجا بهترین جاییه که میشد زندگی کنم ..”

بعد هر دو با هم به خونه خرس رفتند و در کنار هم یک فنجان چایی داغ خوردند. اونها از اینکه تونسته بودند از پس طوفان و اتفاقات اون روز بربیان خوشحال و راضی بودند..

از اون روز به بعد دیگه خونه بزرگ و خونه کوچیک در کنار هم بودند و هر روز صبح موش کوچولو و خرس بزرگ هدیگه رو می دیدند و به هم صبح به خیر می گفتند و هر کدوم به سراغ کارشون می رفتند. موش به شهر می رفت و خرس به جنگل. عصرها که هر دوشون از سر کار برمی گشتند کنار هم می نشستند و چایی می خوردند و درباره اتفاقات اون روز با هم حرف می زدند.. از اون روز به بعد موش کوچولو و خرس بزرگ دیگه هیچ وقت احساس تنهایی نکردند..

مطلب مشابه: قصه بلند برای خواب کودک؛ 12 داستان شیرین و زیبای کودکانه قبل خواب

داستان مار باهوش و کلاغ نادان

داستان روباه باهوش و کلاغ نادان

داستان فروشنده نمک و خر

داستان کلاغ تشنه

داستان طاووس و بلبل

مطلب مشابه: قصه کودکانه جالب و جدید ( 10 داستان برای کودک خردسال )

نظرات


تصویری


ویدئو