در این بخش برای دوستداران داستان های کوتاه در سایت روزانه، مجموعه 17 قصه و داستان های کوتاه خواندنی جالب را گردآوری کرده ایم.
فهرست موضوعات این مطلب
- داستان امید به خدا
- داستان کدام بادکنک بالاتر می رود؟
- داستان بینایی یا حافظه
- حس وظیفه شناسی
- داستان زودباوری
- داستان مرد پیکان ساز
- داستان ثروتمند فقیر
- داستان عمر مفید
- داستان مرشد و نوجوان شرور
- داستان انتخاب راه
- داستان وصیت نامه
- داستان پوچ
- داستان نیت خالص
- داستان نهایت سوء استفاده
- داستان کوتاه قورباغه و عقرب
- داستان تعلیم زرافه
- داستان قانون برای همه
داستان امید به خدا
”مارتین لوتر، بنیان گذار مذهب پروتستان، با دشواری ها و رنج های بسیاری رو به رو بود.
روزی همسر او متوجه شد که شوهرش غرق در اندوه و ناامیدی است.
او زن با درایتی بود، بنابراین با دیدن یأس شوهرش لباس سیاه پوشید و در برابر او ایستاد مارتین لوتر پرسید:
چرا سیاه پوشیده ای؟
همسرش با آرامی پاسخ داد: نمی دانی که او مرده است؟
مارتین لوتر پرسید: چه کسی مرده است؟
همسرش گفت: خدا!
لوتر با حیرت پرسید: چگونه می توانی چنین حرفی را بر زبان بیاوری؟ چطور ممکن است که خدا بمیرد؟
همسرش جواب داد: اگر خدا نمرده است، پس چرا تو این قدر غمگین و ناامید هستی؟
مارتین لوتر بی درنگ متوجه اشتباه خود شد.
از این رو لبخندی بر لبانش نشست و گفت: بله، نامیدی کار شیطان است!“
داستان کدام بادکنک بالاتر می رود؟
”در محل شهر بازی یک پارک، پسرک سیاه پوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد، که از قرار معلوم فروشندهی مهربانی بود.
بادکنک فروش یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدین وسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود کرد.
سپس بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را رها کرد.
بادکنک ها سبک بال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند.
پسرک سیاه پوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود.
تا این که پس از لحظاتی پرسید: «آقا! اگر بادکنک سیاه را رها می کردید بالاتر می رفت؟
مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و با دندان، نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و گفت:
«آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود، رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد»“
مطلب مشابه: حکایت پندآموز ؛ 10 حکایت و داستان قشنگ آموزنده و تصویری
داستان بینایی یا حافظه
”مردی حافظه اش داشت به تدریج از کار می افتاد
او برای مشاوره به پزشکی مراجعه کرد و پزشک پس از معاینات دقیق، اظهار کرد
که قادر است با عمل جراحی بر روی مغز وی، شرایط او را بهبود بخشد
و حافظه اش را به حالت اولیه بازگرداند.
دکتر چنین نظر داد:
«به هرحال شما باید در جریان باشید که این جراحی تا چه حد پیچیده و حساس است،
اگر یکی از رشته های عصبی از کار بیفتد، نابینایی کامل در انتظار شماست»
سکوت مطلق در اتاق حکمفرما شد.
دکتر جراح که سعی داشت به نحوی این سکوت ناخوشایند را بشکند، گفت:
«کدام یک را ترجیح می دهید داشته باشید: بینایی یا حافظه تان را؟»
بیمار برای انتخاب خود کمی فکر کرد و گفت:
«بینایی ام را، چون ترجیح می دهم که ببینم کجا دارم می روم تا این که به خاطر بیاورم، کجا رفته ام.»“
حس وظیفه شناسی
”کارمندی به دفتر رئیس خود می رود و می گوید:
معنی این چیست؟ شما دویست دلار کمتر از چیزی که توافق کرده بودیم به من پرداخت کردید
رئیس پاسخ می دهد:
خودم می دانم، اما ماه گذشته که دویست دلار بیشتر به تو پرداخت کردم، هیچ شکایتی نکردی؟
کارمند با حاضر جوابی پاسخ می دهد:
درست است، من معمولاً از اشتباههای موردی میگذرم اما وقتی تکرار می شود وظیفهی خود می دانم به شما گزارش کنم.“
در این زمینه ایرج میرزا می گوید:
از آن گويند گاهی لفظ قانون / که حرف آخر قانون بُوَد نون
مطلب مشابه: داستان محبت و مهربانی؛ 9 داستان قشنگ و زیبا درباره محبت کردن
داستان زودباوری
”دانشجویی که سال آخر دانشکده اش را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود. جایزه ی اول را گرفت.
او در پروژهی خود از پنجاه نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل شدید یا حذف مادهی شیمیایی «دی هیدروژن مونواکسید» توسط دولت را امضا کنند.
او برای این درخواست خود، دلایل زیر را عنوان کرده بود:
۱- مقدار زیاد آن باعث تعریق و استفراغ می شود.
۲- عنصر اصلی باران اسیدی است.
۳- وقتی به حالت گاز درمی آید، بسیار سوزاننده است.
۴- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ می شود.
۵- باعث فرسایش اجسام می شود.
۶- حتی روی ترمز اتومبیل ها اثر منفی می گذارد.
۷- حتی در تومورهای سرطانی هم یافت شده است.
از پنجاه نفر، چهل و سه نفر دادخواست را امضا کردند،
شش نفر اصلاً علاقه ای نشان ندادند
و اما فقط یک نفر می دانست که ماده ی شیمیایی «دی هیدروژن مونواکسید» در واقع همان آب است!“
عنوان پروژهی دانشجوی فوق: ماچقدر زودباور هستیم
داستان مرد پیکان ساز
”روزگاری مردی پیکان ساز در دهکدهای کوچک در هند زندگی می کرد.
یک روز وقتی مشغول ساخت و پرداخت دقیق تیر بود، سپاهیان پادشاه از آنجا گذر کردند.
سپاهیان از کنار او عبور نمودند و او سر خود را بلند نکرد.
«داتا تریا»ی مقدس یکی از فرزانگان دهکده،
که این صحنه را دیده بود از تیر ساز پرسید: آیا سپاهیان پادشاه را ندیدی؟
پیکان ساز پاسخ داد: کدام سپاهیان؟
داتا تریا بلافاصله در برابر او تعظیم کرد و گفت: «تو مرشد منی»“
برای موفقیت و حصول نتیجه باید تمرکزی نظیر پیکان ساز داشته باشید،
آن گونه که اگر تمام جهان عبور کنند چیزی نبینید.
تمام نوابغ جهان کسانی بوده اند که از تمرکز فوق العاده ای برخوردار بوده اند.
آشفتگی، شوریدگی، ذهن شما را موقق نمی کند.
وقتی که کاری می کنید، به خانواده فکر می کنید،
وقتی در خانواده به سر می پرید از شغل خود نگرانید،
وقتی ورزش می کنید در اندیشه تحصیل هستید،
وقتی درس می خوانید فکرتان به هزار سو می رود!
این عملاً اتلاف وقت و مؤثر نبودن است.
«موفقیت یعنی: تمرکز، تمرکز و تمرکز»
مطلب مشابه: مجموعه داستان عاشقانه کوتاه + 10 داستان عاشقانه شاد و با پایان خوش
داستان ثروتمند فقیر
”مرد فقیری به منزل یک مرد ثروتمند رفت و از او یک تکه نان درخواست کرد
مرد ثروتمند گفت: ما نانی درخانه نداریم
پس لطفاً کمی از غذای شب گذشته به من بدهید
چیزی باقی نمانده است، ما همهی آن را خوردیم
پس حداقل مقداری آب برای نوشیدن بدهید
آب تمام شده است
آیا ممکن است یک دلار به من بدهید تا نان بخرم
من الان هیج پولی ندارم
سرانجام پیرمرد گفت: خب حالا که شما چیزی ندارید، شما می توانید با من بیایید تا با هم گدایی کنیم.“
ثروتمند بودن انسان ارتباطی با داشتههایش ندارد، بلکه توانمندیهای مالی انسان با مقدار داراییهایی که میبخشد قابل اندازهگیری است، هر فرد به همان اندازه که می بخشد، ثروتمند است.
داستان عمر مفید
“آیا می دانید هفتاد سال عمر شما چگونه سپری می شود؟
بیست و پنج سال آن را می خوابید.
هشت سال آن را درس می خوانید.
شش سال آن را در استراحت می گذرانید.
هفت سال آن را صرف تعطیلات و تفریح می کنید.
پنج سال آن را با دیگران صحبت می کنید.
چهار سال آن را غذا می خورید.
سه سال آن را در رفت و آمد می گذرانید.
بنابراین برای کار مؤثر دوازده سال بیشتر باقی نمی ماند،
چه بهتر که کارهای مهم ترتان را در اولویت قرار دهید.“
مطلب مشابه: داستان های کوتاه قشنگ؛ 10 داستان زیبای خواندنی و آموزنده
داستان مرشد و نوجوان شرور
”در بالای تپهای مشرف به شهر زیبای «سانتا باربارا»
پیرمرد خردمندی میزیست که همه او را مرشد ریش سفید مینامیدند
روایت میکنند که پیر خردمند میتوانست به هر پرسشی پاسخ دهد
دو پسر نوجوان تصمیم میگیرند نزد پیرمرد رفته و با طرح سؤالی او را به اشتباه انداخته و دستپاچهاش کنند
آن دو، پس از طرح سؤالی (که احتمال اشتباه در پاسخگویی به آن زیاد بود) پرندهی کوچکی گرفته و روانهی قله میشوند
نوجوانی که پرنده در مشتش بود از پیر دانا پرسید:
ای مرشد! میتوانی بگویی پرندهای که در مشت من هست مرده است یا زنده؟
پیر دانا پسر نوجوان را مخاطب قرار می دهد و میگوید:
پسرم! اگر بگویم زنده است، مشت خود را فشرده و پرندهی بینوا را له میکنی
و اگر بگویم مرده است دستت را باز کرده و پرنده به پرواز درخواهد آمد!“
دستان شما دارای قدرت مرگ و زندگی است، دستهای شما حاوی بذرهای شکست یا موفقیت است.
دستهای شما بسیار قدرتمند است اما بایستی آنها را در انجام کارهای نیک به کار ببرید.
داستان انتخاب راه
”یکی از مریدان شمس تبریزی از او پرسید:
چگونه به سیر و سلوک روحانی روی آوردید؟
شمس تبریزی گفت:
مادرم درباره من می گفت:
که من آنقدر دیوانه نیستم که مرا به دارالمجانین ببرند
و آنقدر قداست ندارم تا به صومعه ای وارد شوم.
پس تصمیم گرفتم به تصوف روی آورم.
و این موضوع را چگونه برای مادرتان توضیح دادید؟
با نقل این قصه: جوجه اردکی را کنار گربه ای گذاشتند، تا گربه از او مراقبت کند.
گربه گمان کرد که اردک فرزندش است و جوجه اردک هم گربه را مادرش می پنداشت و در همه چیز از او تقلید می کرد
تا این که روزی با هم از کنار دریاچه ای می گذشتند.
جوجه اردک بی درنگ در آب پرید و گربه وحشت زده فریاد زد: بیا بیرون، الآن غرق می شوی.
جوجه اردک پاسخ داد: نه مادر، فهمیدم چه کاری را خوب بلدم و می دانم که در محیط مناسب خودم هستم،
همین جا می مانم، اما شما هیچ وقت نمی فهمید شنا چه لذتی دارد.“
مطلب مشابه: داستان عبرت آموز؛ 6 حکایت از کشورهای جهان سوم و عقب ماندگی آنها
داستان وصیت نامه
”روزی پیرمردی اعلام می کند که ثروتش را بین دوستانش تقسیم خواهد کرد،
به شرطی که بر دوستی آن ها واقف شود.
سال ها می گذرد و پیرمرد در یکی از زمستان های پر از برف و کولاک دار فانی را وداع می گوید.
آخرین خواستهی پیرمرد آن بود که او را در ساعت ۴ صبح به خاک بسپارند.
درست است که عدهی زیادی لاف دوستی با او را زده بودند،
اما فقط سه مرد و یک زن در ساعت ۴ صبح در مراسم تدفین او حاضر می شوند.
موقعی که وصیت نامه ی پیرمرد قرائت می شود،
معلوم میگردد پیرمرد وصیت کرده بود ثروتش را
به طور مساوی میان کسانی تقسیم کنند که در مراسم تدفین او شرکت خواهند کرد.“
اول برادریات را ثابت کن و بعد ادعای ارث و میراث بکن
داستان پوچ
”کشاورزی، سگی داشت که همیشه کنار جاده مینشست
و منتظر وسایل نقلیهای میشد که از آن مسیر میگذشتند.
به محض این که ماشینی سر میرسید،
او به دنبال آن تا پایین جاده میدوید و درحالی که پارس میکرد، سعی داشت تا از آن جلو بزند.
روزی همسایهی کشاورز از او پرسید:
«فکر میکنی که بالاخره سگت موفق شود که از یکی از این ماشینها سبقت بگیرد؟»
کشاورز جواب داد:
این موضوع مهم نیست بلکه آنچه مهم است این است که اگر روزی از یکی از آنها سبقت بگیرد،
چه چیزی به دست میآورد؟“
اکثر افراد در زندگی مانند حیوان دست آموز کشاورز رفتار میکنند و به دنبال اهداف پوچ و بی معنی هستند.
داستان نیت خالص
”راهب فقط یک رؤیا داشت: انتشار کتابی به زبان ژاپنی حاوی تمام آیات کتاب مقدس.
تصمیم گرفت این رؤیا را تحقق بخشد، به همین دلیل به سراسر کشور سفر کرد تا پول لازم را برای این کار جمع کند.
اما همین که مبلغ لازم برای شروع این کار را جمع کرد، رود اوجی طغیان کرد و فاجعهی عظیمی به بار آورد.
راهب که آن ویرانیها را دید، تصمیم گرفت پولش را برای تسکین رنج مردم آن جا خرج کند.
مدتی بعد تصمیم گرفت دوباره برای تحقق رویایش مبارزه کند، شروع به جمع آوری صدقه کرد.
به تمام جزایر ژاپن سفر کرد و دوباره توانست پولی را که لازم داشت جمع کند.
اما این بار بیماری وبا، کشورش را فرا گرفت.
راهب دوباره تصمیم گرفت پولش را خرج درمان بیماران و کمک به خانوادههایی بکند که عزیزنشان را از دست داده بودند.
بعد دوباره به سراغ برنامهی اصلیاش رفت.
دوباره به راه افتاد و تقریباً ۲۰ سال بعد توانست هفت هزار نسخه از آیات مقدس را منتشر کند.
میگویند راهب در حقیقت سه بار این کتاب را چاپ کرده است، دوبار اولش نامرئی بوده است.“
مطلب مشابه: داستان های آموزنده قشنگ؛ مجموعه 20 داستان کوتاه الهام بخش زندگی
داستان نهایت سوء استفاده
”مردی برای اعتراف نزد کشیش رفت؛
پدر مقدس، مرا ببخش، در زمان جنگ جهانی دوم من به یک یهودی پناه دادم
مسلماً تو گناه نکردهای پسرم
اما من از او خواستم برای ماندن در انباری من هفتهای بیست شیلینگ بپردازد
خب البته این یکی زیاد خوب نبوده، اما بالاخره تو جان آن آدم را نجات دادی، بنابراین بخشیده میشوی
اوه پدر این خیلی عالیه، خیالم راحت شد، حالا می توانم یک سؤال دیگر هم بکنم؟
چه می خواهی بپرسی پسرم؟
به نظر شما حالا باید به او بگویم که جنگ تمام شده؟!“
داستان کوتاه قورباغه و عقرب
”روزی عقربی می خواست عرض رودخانه را بپیماید.
ناگهان چشمش به قورباغه ای افتاد و گفت:
آقا قورباغه! من عقرب هستم و باید از رودخانه رد شوم تا در آن سوی آب به خانوادهام برسم.
اجازه میدهی پشتت سوار بشوم؟
قورباغه نگاهی کرد و گفت: گمان نمی کنم.
او گفت: چطور؟
قورباغه گفت:
تو عقرب هستی و عقرب قورباغه را نیش می زند اگر وسط راه مرا نیش بزنی و هلاکم کنی چه؟
عقرب نگاهی به او انداخت و گفت:
آقای قورباغه کمی از مغزت استفاده کن، اگر تو را نیش بزنم و بکشم، خودم هم غرق می شوم و من قصد مُردن ندارم.
قورباغه کمی گیج شد و قبول کرد!
پس اجازه داد عقرب به پشتش بپرد و شروع به طی کردن عرض رودخانه نمود.
اما در وسط راه ناگهان عقرب او را نیش زد.
قورباغه برایش باور کردنی نبود و درحالی که در آب فرو می رفت فریاد زد:
چرا این کار را کردی؟ من دارم میمیرم و تو هم خواهی مرد، چرا چنین کردی؟
عقرب جواب داد: چون من عقرب هستم و این طبیعت عقرب است که نیش بزند.“
گیاهان و درختان هویت و طبیعتی برای خود قائلند،
حیوانات نیز بر اساس نیروی غریزه و طبیعت خود زندگی می کنند،
اما سؤال مهم این است: هویت ما انسانها چیست؟
مطلب مشابه: داستان انگیزه دهنده کوتاه؛ 7 داستان زیبای انگیزشی برای موفقیت
داستان تعلیم زرافه
”زرافه ایستاده می زاید، اولین اتفاقی که برای نوزادش می افتد
این است که از یک ارتفاع تقریباً دو متری سقوط می کند.
با وجود این وقتی نوزاد سعی می کند روی پاهایش بایستد مادرش رفتار عجیبی می کند.
لگد آرامی به او می زند و زرافه کوچک دوباره روی زمین می افتد!
او سعی می کند برخیزد اما دوباره روی زمین می افتد.
این کار چندین بار تکرار می شود تا این که نوزاد از پا می افتد و از برخاستن منصرف می شود.
در این لحظه زرافهی مادر دوباره به او لگد می زند و مجبورش می کند برخیزد و این بار دیگر او را زمین نمی اندازد.
دلیل این رفتار ساده است:
اولین درسی که زرافه برای بقا در برابر موجودات درنده می آموزد
این است که خیلی سریع از جا برخیزد و دویدن را بیاموزد.“
هر روز صبح، غزالی در آفریقا بیدار می شود، او نیک می داند که باید تندتر از سریعترین شیر بدود تا کشته نشود.
هر روز صبح، شیری در آفریقا بیدار می شود، او نیک می داند که باید تندتر از سریع ترین غزال بدود تا از گرسنگی نمیرد.
مهم نیست که شیر هستید یا غزال، بهتر است با طلوع خورشید دویدن را آغاز کنید.
داستان قانون برای همه
”یک نیروی تازه وارد که برای نگهبانی از در ورودی یک اردوگاه ارتش گماشته شده بود.
دستور داشت تا نگذارد هیچ کس با اتومبیل وارد قرارگاه شود، مگر آن کس که نشان مخصوص را داشته باشد.
یک روز او مجبور شد یک اتومبیل حامل ژنرال را متوقف سازد، اما ژنرال به راننده اش دستور داد که ایست نگهبانی را نادیده گرفته و به قرارگاه وارد شود.
نیروی جدید جلوی اتومبیل رفت و تفنگ خود را بالا آورد و گفت:
«مرا ببخشید آقا! من تازه وارد هستم و نمی دانم به کدام یک از شما باید شلیک کنم، شما یا راننده؟»“
«شما بزرگ خواهید بود اگر نسبت به مقام و منزلت کسانی که از شما بالاترند بی اعتنا باشید
و نیز آنانی را که از شما پایین ترند، وادار نمایید تا نسبت به مقام و رتبه ی شما بی اعتنا باشند.
آن زمان، نه به خاطر فروتنی خود مغرور هستید و نه به واسطه ی غرورتان، فروتن.»
مطلب مشابه: داستان گریه دار غم انگیز؛ 20 داستان و قصه کوتاه احساسی غمگین