آرشیو مطالب مرتبط با قصه های کودکان

قصه های کودکان - عمو سعید من یک ورزشکار قوی است. من او را خیلی دوست دارم. یک روز به او گفتم تو بهترین عموی دنیا هستی. عمو سعید کمی... ادامه خبر

آکا .............   همچنین بخوانید : داستان کودکانه گنجشک فراموش کار به گزارش آکا هزاران مایل دور از زمین، آنطرف دنیا سیاره کو... ادامه خبر

  در ده قشنگی دو برادر زندگی می کردند. اسم یکی از انها فینگیلی و دیگری جینگیلی بود. فینگیلی پسر شیطون و بی ادبی بود وهمیشه بقی... ادامه خبر

    همچنین بخوانید : لذت های نهفته در مادر شدن ایران ما گلهای خندانیم   فرزندان ایرانیم   ایران پاک خود را مانند جان... ادامه خبر

صبح شده آفتاب اومده همچنین بخوانید : نقاشی کودکانه مبعث و چند شعر کودکانه در مورد پیامبر(ص)   وای جواب مامان جونو ای خد... ادامه خبر

  همچنین بخوانید : شعر کودکانه چوپان کوچک       یک روز حوصله او خیلی سر رفت . روز جمعه بود و او مجبور بود باز هم... ادامه خبر

آکا داستان کودکانه همچنین بخوانید : خواب ابدی را فراموش نکن!   به گزارش آکا سال ها پیش در جنگلی بزرگ و سرسبز،روی بالاترین شاخه... ادامه خبر

همچنین بخوانید : شب به خیر کوچولو ! پاشو پاشو کوچولو از پنجره نگاه کن همچنین بخوانید : شب به خیر کوچولو ! با چش... ادامه خبر

  همچنین بخوانید : قصه زیبای یک کلاغ چهل کلاغ یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود لانه ی آقا کلاغه و خانم کلاغه توی دهکده ی ک... ادامه خبر

  نماز،گفتگو با خداست     اونروز که جشن تکلیف تو مدرسه به پا شد در دل کوچک من شور و شری به پا شد گ... ادامه خبر

آغازی برای یک عمر    یادگیری زبان یکی از حساس ترین و در عین حال شیرین ترین مراحل زندگی کودک است، درست وقتی کودک اولین کلمات را بر... ادامه خبر

سارا خیلی خوشحال و هیجان زده بود. آن ها روزهای زیادی منتظر بودند تا بچه لاک پشت های کنار ساحل از تخم بیرون بیایند و بالاخره آن شب... ادامه خبر

همچنین بخوانید : قصه کودکانه مسواک بی دندون حسنی بی دندون شدهزار و پریشون شده بی احتیاطی کرده حالا پشیمون شده با دندوناش ش... ادامه خبر

دوست داینا به مسافرت رفته است، داینا به او قول داد تا از سگش مراقبت کند. او خیلی هیجان زده است . او می داند که مراقبت از یک سگ سر... ادامه خبر

روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ خرگوش کنجکاوی زندگی می کرد. یک روز، خرگوش کنجکاو درحال دویدن و بازی کردن بود که به چشمه ای سحر آمیز... ادامه خبر

آن شب برف سنگینی باریده بود . همه جا سرد بود .موچی ( مورچه کوچولو ) و فیلو ( فیل کوچولو ) در خانه خوابیده بودند . بخاری کوچک آنها... ادامه خبر