بهترین شعرهای احمدرضا احمدی؛ گزیده اشعار عاشقانه و زیبای این شاعر

بهترین شعرهای احمدرضا احمدی؛ گزیده اشعار عاشقانه و زیبای این شاعر


منبع: روزانه

1

1402/10/1

11:35


احمدرضا احمدی یکی از برترین شاعران ایرانی است که بیشتر به دلیل شعرهای نثر ساده‌اش شناخته می‌شود. ما امروز در سایت ادبی و هنری روزانه قصد داریم بهترین و زیباترین …

احمدرضا احمدی یکی از برترین شاعران ایرانی است که بیشتر به دلیل شعرهای نثر ساده‌اش شناخته می‌شود. ما امروز در سایت ادبی و هنری روزانه قصد داریم بهترین و زیباترین شعرهای این شاعر را برای شما عزیزان قرار دهیم. در ادامه با ما باشید.

بهترین شعرهای احمدرضا احمدی؛ گزیده اشعار عاشقانه و زیبای این شاعر

احمدرضا احمدی کیست؟

احمدرضا احمدی (۳۰ اردیبهشت ۱۳۱۹ – ۲۰ تیر ۱۴۰۲) شاعر، نویسنده، نمایشنامه‌نویس و یکی از چهره‌های جریان ادبی-هنری موج نو در ایران بود. او عضو انجمن نویسندگان کودک و نوجوان و همچنین از اعضای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بوده‌است.

احمدی در سال ۱۳۴۳ به همراه نادر ابراهیمی، اسماعیل نوری علاء، مهرداد صمدی، محمدعلی سپانلو، بهرام بیضایی، اکبر رادی، جعفر کوش‌آبادی، مریم جزایری و جمیله دبیری گروه طرفه را با هدف دفاع از هنر موج نو تأسیس کرد. انتشار دو شماره از مجله طرفه و تعدادی کتاب در زمینهٔ شعر و داستان از فعالیت‌های این گروه بوده‌است.

بهترین شعرهای احمدرضا احمدی

در کمین اندوه هستم

بانو

مرا دریاب

به خانه ببر

گلی را فراموش کرده ام

که بر چهره اممی تابید

زخم های من دهان گشوده اند

همه ی

روزگار پر.ازم

اندوه بود

بانو مرا

قطره قطره دریاب

در این خانه

جای سخن نیست

زبا بستم

عمری گذشت

مرا از این خانه

به باغ ببر

سرنوشت من

به بدگمانی

به خوناب دل

خاموشی لب

اشک های من بسته

بر صورت من است

هیچکس یورش دل را

در خانه ندید

بانو

من به خانه آمدم

و دیدم

که عشق چگونه

فرو می ریزد

و قلب در اوج

رها می شود

و بر کف باغچه می ریزد

بانو مرا دریاب

ما شب چراغ نبودیم

ما در شب باختیم

حقیقت دارد

تو را دوست دارم

در این باران

می خواستم تو

در انتهای خیابان نشسته

باشی

من عبور کنم

سلام کنم

لبخند تو

را در باران

می خواستم

می خواهم

تمام لغاتی را که می دانم برای تو

به دریا بریزم

دوباره متولد شوم

دنیا را ببینم

رنگ کاج را ندانم

نامم را فراموش کنم

دوباره در آینه نگاه کنم

ندانم پیراهن دارم

کلمات دیروز را

امروز نگویم

خانه را برای تو آماتده کنم

برای تو یک چمدان بخرم

تو معنی سفر را از من بپرسی

لغات تازه را از دریا صید کنم

لغات را شستشو دهم

آنقدر بمیرم

تا زنده شوم

مطلب مشابه: گلچین اشعار استاد شهریار از منظومه حیدربابا با ترجمه فارسی

بهترین شعرهای احمدرضا احمدی

این تازه نیست

قدیمی است

دو نفر

همه نیستند

همیشه نیستند

خویش اند

و حس و حدسشان برای حادثه نزدیک

حدس دور دارند

برادر نیستند

که من بودم

تو نبودی

یا نمی دانم

شاید جوان بودم

شما جوان بودید

تو پیر بودی

کبوتران را دانه ندادم

یک تکه آسمان را خوب حفظ کردیم

که وقتی تو نبودی

بتوانیم از حفظ بخوانیم

این برای آن روزها کافی بود

این که ما تا سپیده سخن از گل های بنفشه بگوییم

شب های رفته را بیاد بیآوریم

آرام و با پچ پچ برای یک دیگر از طعم کهن مرگ بگوییم

همه ی هفته در خانه را

ببندیم

برای یک دیگر اعتراف کنیم

که در جوانی کسی را دوست داشته ایم

که اکنون سوار بر درشکه ای مندرس

در برف مانده است

نه

باید دیگر همین امروز

در چاه آب خیره شد درشکه ی مانده در برف را

باید فراموش کنیم

هفته ها راه است تا به درشکه ی مانده در

برف برسیم

ماه ها راه است تا به گلهای بنفشه برسیم

گلهای بنفشه را در شبهای رفته بشناسیم

ما نخواهیم توانست با هم مانده ی عمر را

در میان کشتزاران برویم

اما من تنها

گاهی چنان آغشته از روز می شوم

که تک و تنها

در میان کشتزاران می دوم

و در

آستانه ی زمستان

سخن از گرما می گویم

من چندان هم

برای نشستن در کنار گلهای بنفشه

بیگانه و پیر نیستم

هفته ها از آن روزی گذشته است

که درشکه ی مندرس در برف مانده بود

مسافران

که از آن راه آمده اند

می گویند

برف آب شده است

هفته ها است

در آن خانه ای که صحبت از مرگ می گفتیم

آن خانه

در زیر آوار گلهای اقاقیا

گم شده است

مرا می بخشید

که باز هم

سخن از

گلهای بنفشه گفتم

گاهی تکرار روزهای

گذشته

برای من تسلی است

مرا می بخشید

مطلب مشابه: گلچینی از اشعار بوستان سعدی باب اول در عدل و تدبیر و رای

بهترین شعرهای احمدرضا احمدی

شعرهای معاصر احمدرضا احمدی

راستی

چگونه باید تمام این عقوبت را

به کسی دیگر نسبت داد

و خود آرام از این خانه به کوچه رفت

صدا کرد

گفت : آیا شما می دانستید

من اگر

سکوت را بشکنم

جبران لحظه هایی را گفته ام

که هیچ یک از شما در آن حضور نداشتید

اگر همه ی شما حضور داشتید

تحمل من کم بود

مجبور بودم

همه ی شما را فقط با نام کوچکتان

صدا کنم

شتاب مکن

که ابر بر خانه ات ببارد

و عشق

در تکه ای نان گم شود

هرگز نتوان

آدمی را به خانه آورد

آدمی در سقوط کلمات

سقوط

می کند

و هنگام که از زمین برخیزد

کلمات نارس را

به عابران تعارف می کند

آدمی را توانایی

عشق نیست

در عشق می شکند و می میرد

حاشا و ابدا

که مرا دلگیری

از آسمان نیست

این سرشت ابر است که ببارد

اگر نبارد

مرا راستی ادامه ی عمر چگونه است

ابر نمی بارد

عمر ادامه دارد

و مرا غزلی به یاد مانده است

که برای تو بخوانم

ایستاده بودم که بهار شد

و غزل را بیاد آوردم

خواندم

تو مرده بودی

حاشا و ابدا

که نه تو را بیاد دارم

غزل را بیاد دارم

ابیاتش شباهت به قصیده دارد

از دور حرکت می کنیم

تا به نزدیک تو برسیم

تو اگر مانده باشی

تو اگر در خانه باشی

من فقط به خانه تو آمدم

تا بگویم

آواز را شنیدم

تمام راه

از تو می خواستم

مرا باور کنی

که ساده هستم

تو رفته بودی

اکنون گفتم

که تو هستی

تو اگر نبودی

نمی دانستم

که می توانم

باران را در غیبت تو

دوست بدارم

مطلب مشابه: شعرهای بیژن جلالی؛ اشعار زیبای عاشقانه این شاعر با عکس نوشته

بهترین شعرهای احمدرضا احمدی

من همیشه با سه واژه زندگی کرده ام

راه ها رفته ام

بازی ها کرده ام

درخت

پرنده

‌آسمان

من همیشه در آرزوی واژه های دیگر بودم

به مادرم می گفتم

از بازار واژه بخرید

مگر سبدتان جا ندارد

می گفت

با همین سه واژه زندگی کن

با هم صحبت کنید

با هم فال بگیرید

کمداشتن واژه فقر نیست

من می دانستم که فقر مدادرنگی نداشتن

بیشتر از فقر کم واژگی ست

وقتی با درخت

بودم

پرنده می گفت

درخت را باید با رنگ سبز نوشت

تا من آرزوی پرواز کنم

من درخت را فقط با مداد زرد می توانستم بنویسم

تنها مدادی که داشتم

و پرنده در زردی

واژه ی درخت را پاییزی می دید

و قهر می کرد

صبح امروز به مادرم گفتم

برای احمدرضا

مداد رنگی بخرید

مادرم خندید :

درد شما را واژه دوا میکند

اتاق فرسوده است

آینده کدر شد

صورت من کو ؟

من با این صورت

عاشق شدم

امتحان دادم

قبول شدم

ساز شنیدم

دشنام دادم

دشنام شنیدم

گرسنه شدم

باران خوردم

سیر شدم

رنگ شناختم

رنگ باختم

سفید شدم

خوابیدم

بیدارشدم

مادرم را صدا کردم

تو را صدا کردم

جواب دادم

خواب رفتم

عینک زدم

سفر رفتم

غم داشتم

ماندم

آمدم

در آینه نگاه کردم

سفر رفتم

گلدان را آب دادم

ماهی را نان دادم

می دانستم صورت من

صورت توست

سه دقیقه مانده به ساعت چهار

آینه کدر شد

هراس ندارم

آهسته در باز شد

زنی در آستانه ی در نشست

آینه کدورت داشت

به صورتم نگاه کرد

می خواست خودش را

در آینه ببیند

مرا باور کرد

مرا صدا کرد

می خواستم از دور کسی مرا ببیند

تا برای دیگران بگوید

تا کدر شدن آینه

من لبخند داشتم

زن ساکت زن صبور

با سکوت ابریشمی

از طلوع

صبح از فنجان قهوه

برمیخاست

آماده بودم

در صبح

برای ریختن باران

در لیوان گریه کنم

از شما هراس ندارم

که به من تو بگویید

فقط صورتم را به دیگران بگویید

که لبخند داشت

لبم سفیدی بود

باغ ندارم

خانه ندارم

رویا ندارم

خواب دارم

عشق دارم

نان دارم

اطلسی دارم

حافظه دارم

خستگی دارم

سردی دارم

گرمی دارم

مادر دارم

قلب دارم

دوست دارم

یک چمدان دارم

یک سفر دارم

یک پاییز دارم

یک شوخی دارم

لباسهای من کهنه نیست

ولی در چمدان بسته نمی شود

یک تکه قالی دارم

آسمان نیست

ابری است

آبی است

فرهنگ لغت دارم

دوازده جلد است

مولف مرده است

یک پرتقال دارم

برای تو

عینک دارم

شیشه ندارد

نه سفید نه سیاه

برای

چهارفصل است

یک لیوان از باران دارم

ناتمام است

شکسته است

یک جفت جوراب آبی دارم

دریا را دوست دارم

کار نمی کند

سه دقیقه مانده به چهار را

نشان می دهد

اگر آینه را بشکند

اگر گل نیلوفر دهد

اگر میوه دهد

اگر حرمت مادرم را

با چادر سیاه بداند

اگر شمعدانی در آینه

کوچک تر شود

من کوچک می شدم

مطلب مشابه: شعرهای عاشقانه ناب و قشنگ؛ انواع اشعار عاشقانه برای ابراز عشق

بهترین شعرهای احمدرضا احمدی

بهترین شعرهای احمدی

در این ایوان

که اکنون ایستاده ام

سال تحویل می شود

در آن غروب ماه اسفند

از همه ی یاران شاعرم

در این ایوان یاد کرده ام

مادرم

در این ایوان

در روزی بارانی

سفره را پهن کرده بود

برای فهرست عمر من

ناتمام گریه کرده بود

همه ی عمر در پی فرصتی بود

که برای من در این ایوان

از یک صبح تا یک شب

گریه کند

شفای من

سالهای پیش در یک غروب پاییزی

در

خیابانی که سرانجام دانستم

انتها ندارد

گم شد

مادرم

در ایوان

وقوع خوشبختی را برای ما دو تن

من و مادرم

حدس زده بود

صدای برگ ها را شنیده بودیم

آمیخته به ابر بودم

زبانم لکنت داشت

قدر و منزلت اندوه را می دانستم

پس

هنگامی که گریه هم بر من عارض شد

قدر گریه را هم دانستم

همسایه ها

به من گفتند : اندوه به تو لطف داشته است

که در ماه اسفند به سراغ تو آمده است

مطلب مشابه: قشنگ ترین مجموعه شعر عاشقانه نو؛ 100 شعر کوتاه و بلند نو

دست تو

چه قدر تاخیر دارد

وقتی که چای گرم می شود

و تو

چای سرد را تعارف می کنی

دو سه ماه دیگر این اطلسی

که تو کاشته ای

گل می

دهد

من به ساعت نگاه می کنم

تو می میری

شمع روشن را به اتاق آوردند

اطلسی گل داده است

قطار در سپیده دم

کنار اطلسی منتظر تو

در باد ایستاده است

گل اطلسی بر سینه تو بود

وقتی تو را

برای دفن می بردند

هنگام که تو مرده بودی

آدم به گل خفته بود

هنگام که تو مرده بودی

یاران به عشق و عطر

مانده بودند

همه ی ما را دعوت کردند

تا در آن عکس یادگاری باشیم

عکاس سراغ تو را گرفت

من بودم

تو نبودی

تو مرده بودی

عکاس از همه ی ما بدون تو

عکس یادگاری گرفت

عکس را چاپ کردند

آوردند

در همه ی عکس فقط یک شاخه اطلسی

و دو دست

از جوانی تو

در شهرستان

دیده می شد

ما همه در عکس سیاه بودیم

فرصتی بخواهید

تا گیسوان خود را در آفتاب کنار رودخانه

شانه بزنید

فرصتی بخواهید

که مخفی ترین نام خود را

که خون شما را صورتی می کند

از

رود بزرگ بپرسید

به نام آن اسب

به نام آن بیابان

شما فرصت دارید

تا چیدن گندم ها

تا زرد شدن کامل گندم ها

عاشق شوید

فقط روزهای کودکی رابرای یکدیگر

نگویید

گندم ها زرد شدند

گندم ها چیده شدند

نان گرم آماده است

ولی

شما کنار

بوته های زرد ذرت باشید

آب را در کوزه بریزید

کوزه را کنار تنها بوته ی گل سرخ

بگذارید

ما

شما را هنوز به خاطر آن گل سرخ

دوست داریم

بهترین شعرهای احمدرضا احمدی

هنگام روز

کجا می روی

در خانه بمان

غمگینم

گیلاس ها بر درختان نشسته اند

پرنده از تنهایی

پر نمی زند

هراس دارد

من

همواره در روز

زخم قلبم را به تو

نشان می دهم

در خانه بمان

آوازها

از خانه دور است

یک ستاره

هنوز در آسمان

مانده است

شب می شود

گلهای سرخ

در شب

در باغچه دیده نمی شوند

در باغچه یادبود تو است

کنار این بوته های گل

سرخ

می خواستی بمیری

مردی

به تو بانگ زدیم

تو را صدا کردیم

تو مرده بودی

یار من

لحظه ای در بهشت

دوام آور

شب تمام می شود

کلید خانه را

گم کرده بودیم

در کوچه ماندیم

در کنار خانه

علف ها روییده بود

اما چه سود

سایه نداشتند

زاده شدم

که لباس نو بپوشم

جمعه ها تعطیل باشد

در تابستان

آب سرد بنوشم

عشق را باور کنم

کلمات مرا به ستوه نمی آورد

انگشتانم

در میان برگهای درختان

تسلیم روز می شوم

لباسها بر تنم

کهنه است

من

در تابستان آب گرم

می نوشم

هنوز تشنه ام

درختانی را از خواب بیرون می آورم

درختانی را در آگاهی کامل از روز

در چشمان تو گم می کنم

تو که

با همه ی فقر و سفره بی نان

در کنارم

نشسته ای

لبخند برلب داری

در چهر جهت اصلی

چهار گل رازقی کاشته ای

عطر رازقی ما را درخشان

مملو از قضاوتی زودگذر به شب می سپارد

همه چیز را دیده ایم

تجربه های سنگین ما

ما را پاداش می دهد

که آرام گریه کنیم

مردم گریز

نشانی خانه

خویش را گم کرده ایم

لطف بنفشه را می دانیم

اما دیگر بنفشه را هم نگاه نمی کنیم

ما نمی دانیم

شاید در کنار بنفشه

دشنه ای را به خاک سپرد باشند

باید گریست

باید خاموش و تار

به پایان هفته خیره شد

شاید باران

ما

من و تو

چتر را در یک روز بارانی

در یک مغازه که به تماشای

گلهای مصنوعی

رفته بودیم

گم کردیم

مطلب مشابه: اشعار فدریکو گارسیا لورکا شاعر اسپانیای با ترجمه فارسی مجموعه شعر او

بهترین شعرهای احمدرضا احمدی

گلچین اشعار احمدرضا احمدی

روی دیوار سفید خونه مون

من با رنگ سبز یه جاده كشیدم

جاده ای پر از درخت و گل و یاس

جاده ای پر از بهار و عطر یاس

رنگ سبزم كم اومد

باد اومد پاییز اومد

روی جاده قشنگ

ابر اومد بارون اومد

من نوشتم بارون

من نوشتم بارون

روی دیوار سفید خونه مون

من با رنگ آبی دریا كشیدم

توی دریای قشنگ رو دیوار

من با رنگ آبی قایق كشیدم

رنگ آبیم كم اومد

موج اومد بارون اومد

روی دریای قشنگ

ابر اومد بارون اومد

من نوشتم بارون

من نوشتم بارون

اگر نمی‌خواهی بر تیره بختی من گواهی دهی

خواهش دارم روبه روی من نمان، عبور کن

کوچه را طی کن و در انتهای کوچه محو شو

همان گونه که آدم های خوشبخت محو می شوند

آینه را به تنهایی دوست نداشتم

آینه را در آینه دوست داشتم

گفته بودند:

عمر آفتاب از مهتاب بیشتر است

آفتاب را در خانه حبس کردم

در مهتاب کنار باغچه‌ی انبوه از ریحان خفتم

بوسیدمش

دیگر هراس نداشتم

جهان پایان یابد

من از جهان سهمم را گرفته بودم

چنان چشمانش

به چشمان من شباهت داشت

که ما در آینه یکدیگر را

گم می‌کردیم

در آتش می‌سوخت

به ما خیره بود

طلب یاری داشت

در آتش صاحب دو قلب

شده بود

قلبی برای ماندن و قلبی برای

رفتن

یک بار دیگر برای همیشه نامت را به ما بگو

بگو هنوز باران می بارد

و تو هنوز راه رفتن در باران را دوست داری

بهترین شعرهای احمدرضا احمدی

آماده بودم

در صبح

برای ریختن باران در لیوان

گریه كنم

ابر نخستین ترانه معجزه را

بر لب‌هامان حک کرد

زبانمان را فراموش کردیم

کفش و لباسمان کهنه ماند

و ما

با بوسه

درختان را

بهار کردیم

ما در بدبختی سوء تفاهم بودیم

بادکنک‌ها

که نفس‌های عشق مشترکمان

در آن حبس بود

به تیغک‌ها خورد و منفجر شد

قلبمان ایستاد

و ساعت‌های خفته زمین

به کار افتاد

کبریت زدم

تو برای این روشنایی محدود گریستی

سراپا در باد ایستادم من فقط یک نفرم

اما اکنون هزاران پرنده را در باد به یغما میبرند

از مهتاب که به خانه بازگردم

آهنها زنگ خورده‌اند

شاعران نشانه باد را گم کرده‌اند

زنبوران،عسل را فراموش کرده‌اند

افق بی روشنایی در دستان تو نازنین جان می‌بازند

من گل سرخ بودم

که سراسر مهتاب را شکستم

ما را به تاراج برند

بسیار بیداری بود

بسیار خواب بود

روزهای جمعه ابر داشتیم

اما نمی‌توانستیم

بیداری و خواب و ابر جمعه را

زندگی نام بگذاریم

پس خواب را انکار کردیم

پس بیداری را انکار کردیم

روزهای جمعه از خانه بیرون رفتیم

که ابر را نبینیم

چه حاصل

که عمر به پایان بود

و چای در غروب جمعه

روی میز سرد می‌شد

ما را به تاراج برند

بسیار بیداری بود

بسیار خواب بود

روزهای جمعه ابر داشتیم

اما نمی‌توانستیم

بیداری و خواب و ابر جمعه را

زندگی نام بگذاریم

پس خواب را انکار کردیم

پس بیداری را انکار کردیم

روزهای جمعه از خانه بیرون رفتیم

که ابر را نبینیم

چه حاصل

که عمر به پایان بود

و چای در غروب جمعه

روی میز سرد می‌شد

من از عکس انسان تیرباران شده شنیدم

که آنقدر وقت نیست تا گل را دلداری دهم

در یک ثانیه برای خورشید لباس دوختم

در یک ثانیه آسمان آبی را به روی تخت خواباندم

فرصت نبود تا در زخم خلیج‌های پوستم

گل‌های مذهبی بکارم

فقط یک ثانیه فرصت بود

برای نگاهداری آن لحظه‌ی خوشبخت

که در میان خورشید و گل آفتابگردان

با نفس خویش داوری می‌کرد

فقط یک ثانیه فرصت بود

که آسمان نشسته بر انگشتان ژرف چمن را

وسعت دهم

بهترین شعرهای احمدرضا احمدی

نشانی خانه خویش را گم کرده ایم

لطف بنفشه را می‌دانیم

اما دیگر بنفشه را هم نگاه نمی‌کنیم

ما نمی‌دانیم

شاید در کنار بنفشه

دشنه ای را به خاک سپرده باشند

باید گریست

باید خاموش و تار

به پایان هفته خیره شد

شاید باران

ما

من و تو

چتر را در یک روز بارانی

در یک مغازه که به تماشای

گلهای مصنوعی

رفته بودیم

گم کردیم

صبح تو به‌خیر

که ساعت حرکت قطار را به من غلط گفتی

که من بتوانم یک روز دیگر در کنار تو باشم

دوستان من ساعت حرکت قطار را

در شب گذشته به من گفته بودند

بر شانه‌های تو خزه و خزان روییده بود

تو توانستی با این شانه‌های مملو از خزه و خزان

سوار قطار شوی

دستانت را تا صبح نزد من

به امانت نهادی

نان را گرم کردی به من دادی

دیگر در سکوت تو کنار میز صبحانه

ما طلاها و سنگ‌های فیروزه جهان را

تصاحب کردیم

سکوت تو را چون مدالی گرم و نایاب

بر سینه آویختم

هر روز در آینه به این سکوت خیره می‌شدم

سپس روز را آغاز می‌کردم

می‌خواستم زیر پای تو را پس از صبحانه

از آفتاب فرش کنم

دندان‌های تو ارج و قرب فراوان داشت

که نان بیات شده‌ی خانه‌ی مرا

گاز زدی

ما

من و تو

چگونه به صدای پرندگان رسیدیم

که کنار پنجره از سرما جان باختند

پرندگان بی‌آشیانه را همیشه دوست داشتی

اما دیگر عمر آنان تکرار نمی‌شد

هم‌چنان که عمر من و تو هم

دیگر تکرار نمی‌شد

تمام دست تو روز است

و چهره‌ات گرما

نه سکوت دعوت می‌کند

و نه دیر است

دیگر باید حضور داشت

در روز

در خبر

در رگ

و در مرگ…

از عشق

اگر به زبان آمدیم فصلی را باید

برای خود صدا کنیم

تصنیف‌ها را بخوانیم

که دیگر زخم‌هامان بوی بهار گرفت

بمان:

که برگ خانه‌ام را به خواب داده‌ای

فندق بهارم را به باد

و رنگ چشمانم را به آب

تفنگی که اکنون تفنگ نیست،

و گلوله‌ای که در قصه‌ها

عتیقه شده است

روبه‌روی کبوتران

تشنگی پرندگان را دارد

بهترین شعرهای احمدرضا احمدی

از حدس و گمان‌های تو ویران نمی‌شوم

مرا نام تو کفایت می‌کند

تا در سرما و بوران

زمان و هفته را نفی کنم

مرا

که می‌دانی

نه قایق است، نه پارو

بر تو خجسته باشد

گیلاس‌هایی را

که بر گیسوان آویخته‌ای

تو صبر داری

تا خواب من پایان پذیرد

تا به دیدار من آیی

مطلب مشابه: اشعار جبران خلیل جبران؛ گزیده شعر عاشقانه کوتاه و بلند این شاعر

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو