بهترین اشعار جهان ملک خاتون؛ یکی از اولین شاعران زن ایرانی

بهترین اشعار جهان ملک خاتون؛ یکی از اولین شاعران زن ایرانی


منبع: روزانه

4

1402/10/4

10:02


ایران ادبیات قوی و غنی دارد که آن را مدیون شاعران بزرگی همچون سعدی؛ حافظ، مولانا و… است. اما در این میان یک شاعر زن ایرانی وجود دارد که همواره …

ایران ادبیات قوی و غنی دارد که آن را مدیون شاعران بزرگی همچون سعدی؛ حافظ، مولانا و… است. اما در این میان یک شاعر زن ایرانی وجود دارد که همواره به عنوان یکی از اولین شاعران زن در جهان شناخته می‌شود. ما امروز در روزانه نگاهی بر بهترین شعرهای این شاعر بزرگ ایرانی خواهیم داشت؛ در ادامه متن همراه سایت بزرگ روزانه باشید.

بهترین اشعار جهان ملک خاتون؛ یکی از اولین شاعران زن ایرانی

جهان ملک خاتون که بود؟

جَهانْ‌مَلِک خاتون دختر جلال الدین مسعودشاه اینجو، شاهدخت و بانوی شاعر ایرانی است که در نیمه دوم سده هشتم هجری می‌زیست. او هم دوره با حافظ و عبید زاکانی بود و با عبید زاکانی مشاعره و رودررویی داشته‌اند. وی از نظر کمیت ابیات، بیش از هر شاعر زن دیگری در تاریخ ادبیات ایران تا قرن حاضر شعر سروده‌است. وفات جهان‌ملک خاتون بعد از سال ۷۸۴ (قمری) اتفاق افتاده‌است. اشعار او به زبان‌های فرانسوی، ایتالیایی و انگلیسی ترجمه شده‌اند.

یکی از نخستین کسانی که به معرفی جهان‌ملک خاتون پرداخت، ادوارد براون بود، هرچند او به نسخه‌ای ناقص از دست‌نویس دیوان جهان دسترسی داشته‌است.

سپس سعید نفیسی و ذبیح‌الله صفا در آثارشان به دو نسخه از دیوان جهان در کتابخانه ملی پاریس اشاره کرده‌اند. دیگر اطلاعاتی که ما از زندگانی و احوال او در دست داریم، مختصری از تذکره‌های شعراست و دیگر اطلاعاتی که خود او در دیباچه دیوان و در خلال اشعارش به آن پرداخته‌است. مقدمه‌ای که به‌صورت یک خودزندگی‌نامه مختصر در دیباچه دیوانش به قلم خود نوشته، شاید یکی از مهم‌ترین قطعات ادبی در نوع خود از نویسندگان ایران پیشامدرن باشد.

شعرهای او مانند آثار بسیاری از دیگر سرایندگان قرن هشتم هجری، تحت‌الشعاعِ اشعار حافظ بوده، و شاید زن بودن او نیز در این موضوع مؤثرتر بوده‌است.

بهترین شعرهای جهان ملک خاتون از دیوان اشعار

اگر سهویست آن را در پذیرند

بزرگان خرده بر خردان نگیرند

ای مطرب عشق ساز بنواز

گو چنگ بنال و نی فغان کن

ای دوست ز اشتیاق مردیم

روزی گذری به عاشقان کن

ای مونس خاطر غریبان

رحمی به غریب ناتوان کن

ای باد به پیش یار دلبند

رمزی ز نیاز من بیان کن

گو بهر ثواب آن جهانی

آخر نظری بدین جهان کن

یکباره بگشت بر من احوال

نی جاه به ما بماند و نه مال

زین پیش عزیز خلق بودیم

همخانه بخت و یار و اقبال

بسته کمر غلامی یار

سیمین بدنان عنبرین خال

بی رخصت ما همای دولت

در اوج جهان نزد پر و بال

و اکنون به غم تو مبتلاییم

روز و شب و هفته و مه و سال

شوق تو مرا همی گدازد

در بوته آرزو و آمال

احوال من از غمت خرابست

فی الجمله بهر طریق و هر حال

ای روی تو صبح و زلف تو شام

ای هجر تو سنگ و جان ما جام

بازآ که ز تلخی فراقت

نه صبر بماندم و نه آرام

از جسم ملول گشته ارواح

وز روح به جان رسیده اجسام

هر شب دهدم غم تو جامی

از زهر فراق کاین بیاشام

گشتیم به جستجوی وصلت

در هر طرفی سنین و اعوام

شیرینی شربت وصالت

چون می نرسد به کام ناکام

ای یار عزیز و ناگزیرم

ای پشت و پناه و دستگیرم

دریاب که عمرهاست تا من

در قید محبتت اسیرم

رحم آر به حال زارم آخر

ای مونس خاطر فقیرم

از دل همه نقشها ستردم

نقش تو نرفت از ضمیرم

هر چند که پند می دهندم

در عشق رخت نمی پذیرم

من دل ز جهان و هرچه در اوست

برگیرم و از تو برنگیرم

از وصل تو بر نمی کنم دل

ای جان و جهان و تا بمیرم

مطلب مشابه: اشعار مهستی گنجوی با مجموعه شعر کوتاه و بلند عاشقانه این شاعر زن

بهترین شعرهای جهان ملک خاتون از دیوان اشعار

ای وصل تو اصل زندگانی

وی روی تو مایهٔ جوانی

رحم آر به حال ناتوانان

ای دوست کنون که می‌توانی

چون حلقه سر از درت نپیچم

صد ره اگرم ز در برانی

می‌گفت سروش عالم غیب

با من به زبان بی‌زبانی

کز خلق جهان کناره‌ای گیر

با عشق رخش چو در میانی

باز آی که در سر تو کردیم

سرمایهٔ عمر،جاودانی

در هجر تو سخت ناتوانم

با این همه عجز و ناتوانی

باشد که نظر کنی به حالم

عشق از ازلست و تا ابد هست

صد روی ز خلق گشت خود هست

عشق آینهٔ جهان نمایست

در وی همه نقش نیک و بد هست

جز عشق رخت نورزد آن کس

کو بهره ز دانش و خرد هست

بر روی توأش نظر حرامست

آن را که نظر به سوی خود هست

در سینهٔ ریش خسته نقشی

زان تیغ که عشق دوست زد هست

پایی که به گرد او رسد نیست

دستی که به جان نمی‌رسد هست

در عشق توأم ز خود خبر نیست

وان دم که مرا خبر ز خود هست

روی تو که قبلهٔ جهان اوست

روی همه عالم اندر آن روست

چشم تو به عزم گوشه‌گیری

پیوسته مقیم طاق ابروست

از زلف تو باد بویی آورد

زان بوی مشام خلق خوش‌بوست

هر جور که آید از تو عدلست

هر بد که پسند توست نیکوست

تو جانی و دلبران همه جسم

تو مغزی و دیگران همه پوست

من چاکر تو نه این زمانم

عمریست که بنده‌ات دعاگوست

قرنیست که من به مهرت ای یار

عمریست که من به یادت ای دوست

ساقی قدحی ز می روان کن

درمان خمار خستگان کن

هر چند ز جور دور پیرم

می در ده و دیگرم جوان کن

ای مطرب عشق ساز بنواز

گو چنگ بنال و نی فغان کن

ای دوست ز اشتیاق مردیم

روزی گذری به عاشقان کن

ای مونس خاطر غریبان

رحمی به غریب ناتوان کن

ای باد به پیش یار دلبند

رمزی ز نیاز من بیان کن

گو بهر ثواب آن جهانی

آخر نظری بدین جهان کن

مطلب مشابه: اشعار نادر نادرپور؛ مجموعه شعر عاشقانه این شاعر درباره زندگی

قصاید

ای ز امر کن فکانت گشته پیدا کاینات

ذات بی چون تو را ترک صفت عین صفات

با کمال قدرتت کار دو گیتی بی محل

با ثبات ملکتت ملک دو عالم بی ثبات

شمّه ای از فیض فضلت عذرخواه غافلان

لمعه ای از تاب قهرت کارساز حادثات

نیست در فکرم ز مرگ و زندگی امّید و بیم

بیم و امّیدم تویی ای خالق موت و حیات

بادی از لطف تو گر بر صحن غبرا بگذرد

عیسی مریم شود هر ریزه از عظم رُفات

گر چکد از ابر احسانت بر انسان قطره ای

از نهاد مؤمن و مشرک بشوید سیئات

ور سموم صرصر عَنف تو آید در وجود

محو گردد صورت هستی ز لوح کاینات

آنکه شد در راه عرفان با هوایت یک جهت

گشت در دنیا و دین فارغ ز تشویش جهات

وآنکه با گنج قناعت شد مقیم کنج فقر

سوی گنج حاصل کونین ننمود التفات

یا رب از من خدمتی شایسته ناید در جهان

کز نکوکاری توانم داشت امّید نجات

عفو کن جرمم مکن محرومم از رحمت که من

تکیه بر لطف تو می‌دارم نه بر صوم و صلات

ای افتخار نام نبوّت به نام تو

افزوده حشمت رسل از احتشام تو

تفضیل مکّه بر همه گیتی ز فضل تو

تعظیم کعبه از شرف احترام تو

تا قدر تو ز منزل ادنی مقام یافت

حیران بماند عقل کل اندر مقام تو

شاه فلک ز لوح شرف بر سریر نور

راضی بدان شدست که باشد غلام تو

طاوس سدره را که به عرش است آشیان

زان شد امین وحی که گشتست رام تو

در معرضی که اهل جهان را جزا دهند

دست جهان و دامن آل کرام تو

انعام تو شفاعت عامست یا نبی

بی بهره ام مساز ز انعام عام تو

قصاید

آمد نسیم و بوی تو آورد سوی من

بادا فدای جان نسیم تو جان و تن

وه وه چه گویمت که چه خندان و شاد داشت

ما را نسیم وصل اویس از سوی قرن

ای دوست تا نسیم تو بشنیدم از صبا

از چشمم اوفتاد گل و لاله و سمن

تا نکهت شمامه ی زلفت شنیده ام

آشفته شد ز شوق، دل و جان ممتحن

بوی نسیم زلف تو عالم گرفته است

مگشای بند گیسو و عالم به هم مزن

حقّا که با نسایم انفاس خلق تو

بر بوی خویش طعنه زند مشک در ختن

عمریست تا به شوق رخ دلفریب تو

افکنده است زلف تو در گردنم رسن

تا کی ز اشتیاق تو جان مبتلای شوق

تا کی بر آرزوی تو دل خسته از حَزَن

می نالم از هوای تو مانند نی ز باد

می سوزم از فراق تو چون شمع در لکن

ای مه بیا و نور ده این کنج تیره را

ای گل بیا و شاد کن اطراف این چمن

ور نه ز دست جور تو شیرین روزگار

داد آورم به بارگه خسرو زَمَن

خورشید آسمان بزرگی مغیث دین

مهر سپهر مردمی و شاه پیلتن

احمد بهادر آنکه ز تأیید عدل اوست

هر تیر را اساس محبّت سوی مجن

دولت به گرد مشرق و مغرب بگشت و باز

هم بازگشت و کرد به درگاه او وطن

آن رستمی که گاه نبرد از نهیب او

کوه گران بلرزد و فرهاد کوه کن

دشمن چو عزم رزم تو سازد هنرورا

اوّل اساس گور کند راست با کفن

آن سروری که هیچ ندارد به هیچ روی

در هیچ باب هیچ نظیری به هیچ فن

حقّا که رسم ظلم و تطاول بتافت روی

ز آنجا که کرد مرکب عدل تو تاختن

شاها درِ تو مقصد ارباب حاجتست

رحمی بکن نظر به من ناتوان فکن

بنیاد بقعه ای که بزرگان نهاده اند

ای کان عدل و مرحمت آباد کن مکن

چون روز روشن است در احسان و عدل تو

آثار بنده پروری و لطف ذوالمنن

در عدل چون محمّد و در علم چون علی

در خلق چون حسینی و اوصاف چون حسن

ای پادشه نشان که نشست از نهیب تو

در شه ره زمانه غبار غم و فتن

بی هیچ اشارتی ز جناب یمین تو

سر بر نیاورید سهیل از سوی یمن

در راه مدحت تو درازست پای شعر

گیرم ره دعای تو کوته کنم سخن

بادا بقای عمر تو چندانکه دست وهم

کوته شود ز غایت آن عمر یافتن

قدرت بلند باد و ز لطفت در این جهان

قدرم بلند کن که ندانند قدر من

مطلب مشابه: ترجیعات برتر مولانا؛ گلچین زیباترین اشعار و ترجیعات این شاعر

کسی که شمع جمال تو در نظر دارد

ز آتش دل پروانه کی خبر دارد

ز مرهمش نبود سود دردمندی را

که زخم تیغ رقیب تو در جگر دارد

ز بی قراری زلفش قرار یافت دلم

به زیر سایه ی او زان سبب مقر دارد

فضیلتی که جمال توراست بر خورشید

فضیلتیست که خورشید بر قمر دارد

چه طوطیست خط سبزت ای پری پیکر

که تکیه بر گل و منقار در شکر دارد

ز سوز عشق توأم آتشیست در سینه

کز اشک دیده ی چون ناردان شرر دارد

از آتش دل آشفتگان حذر می کن

که دود خاطر بیچارگان اثر دارد

نهال عشق که پرورده ام به خون جگر

کنون شکوفه ی اندوه بار و بر دارد

اساس عمر من از پا در آورد ناگه

ز فتنه ها که سر زلف تو به سر دارد

به فتنه جادوی مستت خراب کرد جهان

عجب مدار کنون کز جهان خطر دارد

به دور معدلت پادشاه دین پرور

چگونه فتنه، کجا سر ز خاک بردارد

جلال دنیی و دین کهف ملک شاه شجاع

که صیت معدلتش ملک بحر و بر دارد

قضا ز نافذ امرش گرفت منشوزی

قضا نفاذ در احکام این قدر دارد

شهی که رأی رزینش اگر رضا بخشد

نزاع خلقتی از میش و گرگ بردارد

جهان پناها آنی که وهم دوراندیش

ز درک پایه ی تو کندی بصر دارد

که را به پایه ی قدرت رسید دست سخن

که بنده نیز در آن معرض این نظر دارد

ولی دعای تو چون واجبست بر جمهور

ز من خرد مگر این عذر معتبر دارد

علی الدّوام که چون راهبان از رق پوش

فلک ز منطقه کهکشان کمر دارد

به بندگیت کمر بسته خسروان جهان

که خسروی جهان از تو زیب و فر دارد

غزلیات

نه توان پیش تو آمد نه تو آیی بر ما

کیست پیغام رسان من و تو غیر صبا؟

بیش از این طاقت بار شب هجرانم نیست

ای عزیز از سر لطفت ز در بنده درآ

بنده ی خسته ی بیچاره به وصلت بنواز

تا به کی بر من بیدل رود این جور و جفا؟

دردم از حد بگذشت و جگرم خون بگرفت

چون طبیب دل مایی ز که جوییم دوا؟

جز جفا نیست نصیب من دلخسته ز دوست

برگرفتند ز عالم مگر آیین وفا

شمع جمعی تو و پروانه ی رخسار تو دل

نیست در مجلس ما بی رخ تو نور و صفا

خبرت نیست که بیچاره تن من به جهان

بندهٔ خاص تو از جان شده بی روی و ریا

ای گوهر لطافت و ای منبع صفا

بردیم از فراق تو بر وصلت التجا

بر بستر غمیم فتاده ز روز هجر

آخر شبی خلاف فراقت ز در درآ

بر درد من طبیب چو آگاه گشت گفت

جز داروی وصال نباشد تو را دوا

جانا ببخش بر من مسکین مستمند

بر بستر فراق نباشم چنین روا

گر باورت ز من نکند نور دیده ام

بر حال زار و رنگ رخم دیده برگشا

تا بنگری که حال جهان بی تو چون بود

رنگ چو کاه و اشک چو خونم بود گوا

تا چند خون این دل مسکین خوری مخور

آخر که گفت بر تو حلالست خون ما

بیگانه خوی دلبر ما دل ز ما ببرد

رحمی نکرد بر دل مجروح آشنا

زین بیشتر جفا نپسندند در جهان

بر زیر دست جور نکردست پادشا

دلبرا تا کی مرا داری ز وصل خود جدا

رحمتی کن بر من دلخسته از بهر خدا

نیک زارم در غم عشقت به تاریکی هجر

از من مسکین پیامی بر به یارم ای صبا

با دلارامم بگو تا کی جفا بر من کنی

بی وفا یارا ستم بر ما چرا داری روا

بر امید آنکه بر حال من اندازی نظر

بر سر کویت مقیمم روز و شب همچون گدا

من گدای کوی تو گشتم به بوی لطف تو

بر گدا آخر مکن چندین جفا ای پادشا

گشته‌ام بیگانه از بود و وجود خویشتن

تا شدم در کوی تو با روی خوبت آشنا

نرگس رعنای تو بربود از من جان و دل

در جهان یکتا شدم تا دیدم آن زلف دوتا

گفتم ای جان و جهان یک ره به وصلم شاد کن

گفت ای مسکین گدا از سر برون کن این هوا

مطلب مشابه: بهترین غزلیات ملک‌الشعرا بهار؛ گلچین اشعار عاشقانه و زیبای این شاعر

غزلیات

من دلداده ندارم به غم عشق دوا

چارهٔ درد من خسته بجو بهر خدا

من سودازده در عشق تو سرگردانم

همچو زلف تو به گرد رخ تو بی سر و پا

زآنکه آمد ز غم عشق تو جانم بر لب

قصهٔ حال دل خویش بگفتم به صبا

گفتمش از من دلخسته به دلدار بگوی

یک شبم از سر لطف از در کاشانه درآ

من چنین واله و سرگشته و مشتاق به تو

تو گریزان ز من خسته نگویی که چرا

نظری کن به دو چشمم تو به حالم صنما

که ز هجران تو چون زلف تو گشتم شیدا

چون به خاک در تو تشنه به جانم چه کنم

از سر لطف و کرامت نظری کن سوی ما

به جفا تا به کی آخر دل ما بخراشی

می‌نیابم ز سر کوی تو بویی ز وفا

گرچه در کار جهان نیست وفا می‌دانم

لیکن از یار بگو چند توان برد جفا

تو سر بر من گران داری نگارا

نگویی از چه رو آخر خدا را

مکن بر من جفا و جور از این بیش

که طاقت طاق شد زین جور ما را

ز حد بیرون مبر کز درد مردیم

که حدّی باشد ای دلبر جفا را

چو دل در طرّهٔ زلف تو بستیم

سزد گر نشکنی عهد و وفا را

به خون دل منقش می کنم روی

چو در دستم نمی‌آیی نگارا

تو بر ما گر کسی دیگر گزینی

به جای تو دگر کس نیست ما را

صبا را از سر و زلف تو گفتم

که بویی آورد این بینوا را

ندانستم به دام زلف مشکین

گرفتار آورد دردم صبا را

به شکر آنکه سلطان جهانی

دوا کن گه گهی حال گدا را

رحمی بکن آخر به من خسته خدا را

از حد مبر آخر به دلم جور و جفا را

زین بیش نماندست مرا طاقت هجران

آخر نظری کن به من از لطف، خدا را

یک شب ز سر لطف، تو بر وعده وفا کن

زین بیش میازار دل خسته‌ی ما را

از بس که جفا بر من بیچاره پسندی

بر بنده ببخشود ز جورت دل خارا

دردی ز غمت بر دل رنجور ضعیفست

زنهار مکن دور از این درد دوا را

سلطان جهانی و من از خیل گدایان

بنواز زمانی ز سر لطف گدا را

یک روز وفا کن به خلاف ای بت دلخواه

باشد که بگویند به سر برد وفا را

ز دل کردی فراموشم تو یارا

مگر عادت چنین باشد شما را؟

ز شوق نقطهٔ خالت چو پرگار

چرا سرگشته می‌داری تو ما را

بترس از آه زار دردمندان

که تأثیری بود بی‌ شک دعا را

طبیب من تویی رنجور عشقم

به جان و دل همی جویم دوا را

به درد دل گرفتارم ولیکن

به درمان می‌دهی ما را مدارا

بگو کی غم خورد سلطان حسنش؟

به لب گر جان رسد هر دم گدا را

ندارد مهربانی آن ستمگر

مگر دارد دلی از سنگ خارا؟

اگر در راه عشقش خاک گردم

بگو آخر چه نقصان کیمیا را؟

جهان پیشم ندارد اعتباری

که با کس کی به سر برد او وفا را؟

اسباب جهان نیست میسّر دل ما را

آخر که کند حل به جهان مشکل ما را

بر درد دل خلق جهانی چو طبیبی

از لطف دوایی بکن آخر دل ما را

جانا مگر از روز نخستین بسرشتند

با مهر رخ خوب تو گویی گل ما را

از خاکم و از آب ولی آتش عشقت

بر بادِ جفا داد همه حاصل ما را

بودم به خیال آنکه نگردی ز وفایم

دیدی تو خیالات کج باطل ما را؟

مستغرق بحر غم ایام جفاییم

گویی که وجودی نبود ساحل ما را

در گوش دل آمد سحر از هاتف غیبم

کای دوست نکو دار تو آن واصل ما را

مستغرق بحر غم عشقیم نگارا

خود حال نپرسی که چه شد غرقهٔ ما را

ای دوست به فریاد دل خستهٔ ما رس

بفرست نوایی من بی‌ برگ و نوا را

ای نور دو چشمم به غلط وعده وفا کن

تا چند تحمّل بتوان کرد جفا را

گویی تو که از دفتر ایام بشستند

در عهد تو ای جان و جهان نام وفا را

گر زانکه تو را میل من خسته نباشد

از لطف نظر کن به من خسته خدا را

بالای تو بالا نتوان گفت بلاییست

یارب تو بگردان ز دل خلق بلا را

غزلیات

بسیار بگفتم دل دیوانه ی خود را

پندم نکند گوش زهی خیره ی خود را

روی تو همی خواهم و خوبست مرا رأی

تدبیر ندارم چکنم طالع بد را

فریاد ز دست دل خودرأی بلاکش

الحق که به جانم شده دشمن دل خود را

مست است مدام از قدح شوق تو جانم

بر مست ملامت نرسد اهل خرد را

پروانه صفت پیش تو ای شمع جهان سوز

خواهم که بسوزم همگی جسم و جسد را

بلبل صفتم ناله هزارست ز شوقت

ای خار چو من کرده گل روی تو صد را

از دیده چنان سیل محبّت بگشایم

کز سینه ی دشمن ببرم زنگ حسد را

آن روز که در خاک تنم را بسپارند

بر یاد تو چون روضه کنم خاک لحد را

بر جان جهان داغم غم هجر تو تا کی

کم سوز دل سوخته، دارای صمد را

مرا ز دیده و دل دور کرد یار چرا

ز دست داد مرا زود آن نگار چرا

به اختیار نبودم جدایی از بر دوست

ز ما کناره گزید او به اختیار چرا

مرا ز چشم عنایت فکنده یکباره

نگار مهوش من همچو روزگار چرا

درون کنج دلم سرّ او نهانی بود

میان خلق جهان کرد آشکار چرا

غمش که بر دل من همچو کوه الوندست

نداشت غم ز من خسته روزگار چرا

نظر به حال جهانی نکرده کُشتی باز

مرا به شیوه ی آن چشم پر خمار چرا

به رنگ و بوی تو عالم گرفته آشوبی

نصیب ما ز گلستان شدست خار چرا

دیده در آب روان و لب کشتست مرا

با رخ دوست جهان باغ بهشتست مرا

ترک جوی و لب دلجوی نمی یارم گفت

چه توان کرد چو این طبع و سرشتست مرا

سرگذشتم ز غمت دوش ندانی که چه بود

آب چشم از سرم ای دوست گذشتست مرا

مژه برهم نتوانم زدن اندر شب هجر

که وصال تو در این دیده نشستست مرا

روی بنمای به جان تو که اندر شب تار

رخ زیبای تو مانند فرشتست مرا

چون توانم حذر از مهر تو کردن جانا

آیت عشق تو بر سر چو نبشتست مرا

گفتمش خرده به خردان غمت بیش مگیر

گفت تدبیر چه؟ چون خوی درشتست مرا

مطلب مشابه: جملاتی از نویسندگان زن ایرانی؛ سخنان زیبای آموزنده از زنان معروف کشورمان

تا که دل مایل آن سرو روانست مرا

خون دل در غمش از دیده روانست مرا

گرچه برگشت و جفا کرد و به هیچم بفروخت

چه توان کرد که او روح و روانست مرا

همه را دوستی و مهر به دل می باشد

میل با روی چو مهر تو به جانست مرا

خلق گویند چو بلبل به چمن ناله مکن

چه کنم چون هوس لاله رخانست مرا

به سرو جان تو سوگند که باری شب و روز

یاد لعل لب تو ورد زبانست مرا

گرچه دل بردی و آنگه به جفا بشکستی

مهر و پیوند و وفا با تو همانست مرا

نا امید از کرم دوست نمی شاید بود

لطف دلدار امید دو جهانست مرا

ای به روی تو دیده باز مرا

چاره ای از وصال ساز مرا

بیش از اینم نماند طاقت و صبر

بیم دیوانگیست باز مرا

باشد ای نور چشم و راحت جان

بر رخ خوب تو نیاز مرا

همچو قندم به بوته ی هجران

چند داری تو در گداز مرا

چون که محراب ابرویش دیدم

واجب آمد در او نماز مرا

از سر کوی دلبران آورد

به یکی شکل و شیوه باز مرا

با غم عشقت آفرید از ازل

مگر ای دوست بی نیاز مرا

در چمن دوش گفتم ای بلبل

گل از آن تو، سرو ناز مرا

در جهان خود دگر نمی باید

بی وصال تو برگ و ساز مرا

گرچه کردی تو به یک بار فراموش مرا

نرود یاد تو از خاطر مدهوش مرا

از خدا دولت وصلت به دعا می خواهم

تا کشی رغم بداندیش در آغوش مرا

زهر و تریاک و گل و خار به هم بنهادند

چند گویی که برو نیش تو را نوش مرا

چون مرا بخت وصال تو نباشد اولیست

بار هجر تو کشیدن به سر و دوش مرا

گفتم از درد و غم عشق فغان بردارم

می کند وعده ی دیدار تو خاموش مرا

جوش سودای غم عشق تو در سر دارم

سر همانا که رود بر سر این جوش مرا

درد عشق تو گر از خلق نهان داشتمی

برگرفت از دو جهان عشق تو سرپوش مرا

از چه می داری نگارینا بدین زاری مرا

کم به هر عمری بخاطر در نمی آری مرا

من چو خاک راه گشتم در ره عشقت به جان

تا مگر از روی لطف از خاک برداری مرا

ز آتش عشقت منم خاکی روا داری که تو

بگذری از ما چو باد و زار بگذاری مرا

بار عشقت آتشی می افکند در ما چرا

می گذاری همچو خاک ره بدین خواری مرا

آشنا بیگانه گشتم در وفاداری تو

از چه رو آخر ز خود بیگانه می داری مرا

حاصل اندر عشق رویت ای صنم دانی که نیست

شادی عالم تو را شد رنج و غمخواری مرا

بود پندارم که از غم گر مرا کاری فتد

آن نگار بی وفا روزی کند یاری مرا

کی گمانم بود آخر کان طبیب در من

تندرستی خواهد او خود را و بیماری مرا

با همه جور و جفا کز تو کشیدم در جهان

هم مگر رحمی کنی ضایع بنگذاری مرا

بر مثال نامه بر خود چند پیچانی مرا

چون قلم تا کی به فرق سر بگردانی مرا

چند بفریبی به تقریر و به تحریرم دگر

این چنین نادان نِیَم آخر تو می دانی مرا

شاهبازِ وصل ما در دست تو قدری نداشت

کز هوا در دامت آوردی به آسانی مرا

ز آتش دل همچو خاکم چند بر بادم دهی

وز دو دیده در میان آب بنشانی مرا

من هم اوّل روز دانستم که در سودای تو

حاصلی دیگر نباشد جز پریشانی مرا

خاک ره گشتم که آویزم مگر در دامنت

تا به کی جانا چو گَرد از دامن افشانی مرا

دردم از حد رفت بنشین یک دم ای جان و جهان

کاندر این دردم تو درمانی تو درمانی مرا

غزلیات

اوصاف تو کردیم همه ورد زبان را

بر مهر تو کردیم سراسر دل و جان را

از دیده مرا آب روانست ز مهرت

هم در سر مهر تو کنم روح و روان را

گر وی نظری افکند از مهر به حالم

چون ذرّه به عیوق رساند دو جهان را

دانی سر و جان در ره عشقت که فدا کرد؟

آن کس که نترسید چنین سود و زیان را

راهیست خطرناک درین بادیه رفتن

لیکن خطری نیست درین راهروان را

آنست که دل بردن ما پیش تو سهلست

اینست که دلداده پسندد همه آن را

آوخ که بمردیم درین درد و کسی نیست

کز لطف دوایی کند این درد نهان را

گر بگذرد از روی تلطّف بر ما دوست

در دیده کنم جای چنان سرو روان را

هرکس که دو ابروی تو با غمزه ی خون ریز

بیند بکند جان سپر آن تیر و کمان را

انگشت تحیر بگزم چون که ببینم

از قدرت معبود جهان ماه رخان را

به دوش برمفکن آن دو زلف مشکین را

مکش به تیغ جفا عاشقان مسکین را

چه باشد ار به شب وصل شاد گردانی

ز لطف خاطر، بیچارگان غمگین را

ز غبن عنبر سارا چو موم بگدازد

اگر تو باز گشایی دو زلف پرچین را

به رنگ و بوی چنین گر به بوستان گذری

خجل کنی به چمن ارغوان و نسرین را

مشام جان و جهانی یقین برآساید

اگر به شانه زنی زلف عنبرآگین را

چه کرده ام گنهی در جهان بگو با تو

بجز وفا که کمر بسته ای چنین کین را

نیست نظر به سوی کس جز رخ دوست دیده را

باد به گوش او رسان حال دل رمیده را

از من دل‌رمیده گو ای بتِ دلستان من

بار ِفراقِ تو شکست پشتِ دلِ خمیده را

گفت به تَرکِ ما بگو ورنه سَرَت به سَر شود

ترک بگو که چون کنم؟ یار به جان گزیده را

گفت لبم گزیده‌ای من نگزم بجز شکر

بار دگر به ما نما آن شکر گزیده را

پند دهند ناصحان بند نهند عاقلان

نیست نصیحتش قبول جامه‌ی جان‌دریده را

چون نکشم عنای تو؟ چون نبرم جفای تو ؟

چاره ز جور چون بوَد؟ بنده‌ی زر‌خریده را

دزد زند به کاروان مال برد ز ساربان

غم چه برد ازین و آن؟ مرد ره جریده را

جان منست لعل تو زود رسان بدان مرا

گفت چه حاصل ای جهان !؟ جانِ به لب رسیده را

در هوس وصال تو مرغ دلم هوا گرفت

کیست که با تن آورد؟ مرغ دل پریده را

مقطعات

ای خجسته نهاد فرّخ رای

روز نوروز بر تو میمون باد

ای همای سعادت ابدی

روزگارت همه همایون باد

کمترین بنده تو جمشیدست

کمترین چاکرت فریدون باد

هر مرادی که از جهان طلبی

یاورت کردگار بی چون باد

هرکه از دولت تو شاد نگشت

خاطر او همیشه محزون باد

وآنکه را آبرو نه از در تست

چشمش از خون دل چو جیحون باد

هرکه با تو دلش نه چون الفست

پشت عیشش همیشه چون نون باد

غم و اندیشه در دلت کم باد

عمر جاوید و جاهت افزون باد

بی نسق شد جهان ز مردم دون

خاک در چشم مردم دون باد

وآنکه از غصّه جان من خون کرد

دلش از جور چرخ پرخون باد

اخترش تیره باد و طالع نحس

عشرتش تلخ و بخت وارون باد

نوروز و عید و هفته و ایام و ماه و سال

بر پادشاه صورت و معنی خجسته باد

درهای شادی و طرب و عیش و خرّمی

بر روی او گشاده و بر خصم بسته باد

نوشین روان و خسرو و فغفور و کیقباد

بر خاک بارگاه رفیعت نشسته باد

هرکس که سرکشید ز رای تو چون اسد

پشتش به گرز کوب حوادث شکسته باد

مطلب مشابه: اشعار زندگی زیباست؛ گزیده شعر زیبا درباره زیبایی های زندگی

گفتم به غم که از همه ابنای روزگار

با من وفا کسی چو تو یاری به سر نبرد

غم گفت چون کنم که غریبی و بی نوا

بی مونسی چگونه توانی دمی سپرد

گوی مراد در خم چوگان آن کس است

کز صبر پای در سر میدان غم فشرد

خوش باش شادی و غم دنیا عدم شمر

رستم ببین چه دارد و کاووس کی چه برد

خوناب دیده ام به رخ دل فرو دوید

جز نقش دوست هرچه همی دید می سترد

اگرچه یار تواند به سوی خسته نظر

ز روی لطف فکندن ولی نمی فکند

چرا همیشه دل دشمنان کند خرم

چرا مدام دل دوستان خود شکند

مکن مکن که ز باغ دل وفاداران

کسی درخت محبّت ز بیخ برنکند

دوش در خواب جنان دید دو چشم بختم

که دگر گلشن امّید من آراسته بود

از گل و لاله جهان خرّم و آنگه به کنار

دوست بنشسته و دشمن به میان خاسته بود

بدر شد ماه امید من و روشن دل گشت

گرچه از جور محاق فلکی کاسته بود

شکر معبود همی کردم و گفتم آخر

برسید آنچه دل من ز خدا خواسته بود

اگر به بند زمانه کسی شود محبوس

ز حال او بنمایند مردم استفسار

منم که گر به غلط چون کسی برد نامم

هزار بار بگوید ز ترس استغفار

مقطعات

به کنج مدرسه ای کز دلم خراب ترست

نشسته ام من مسکین بی کس درویش

هنوز از سخن خلق رستگار نیم

به بحر فکر فرو رفته ام ز طالع خویش

دلم همیشه از آن روی پر ز خونابست

که می رسد نمک جور بر جراحت ریش

مرا نه رغبت جاه و نه حرص مال و منال

گرفته ام به ارادت قناعتی در پیش

ندانم از من خسته جگر چه می خواهند

چو نیست با بد و نیکم حکایت از کم و بیش

ای که از عدل تو در ملک جهان

در میان میش و گرگ است آشتی

این روا باشد که در ملک دلم

شحنه جور و جفا بگماشتی

خود نمی گویی که از درج وصال

مهر مهر من چرا برداشتی

شاد و خندان با وصال دیگری

در غم هجران مرا بگذاشتی

عاقبت به زین توقع داشتم

آنچنان کاوّل مرا می داشتی

رباعیات

در دیده خیال تست ما را همه جا

هستیم ز بیم هجر در خوف و رجا

صبرم ز رخ خویش همی فرمایی

صبر و دل من بگو کجا تا به کجا

اسرار تو در سینه نهانست مرا

وز دیده سرشک خون روانست مرا

چون سر به فدای راه عشقت کردم

ای همنفسان چه جای جانست مرا

یارب تو روا مدار دل تنگ مرا

مپسند در این روز بدین ننگ مرا

ای چرخ کبود حرفه اینت بترست

اسب همه رهوار و خر لنگ مرا

من روی تو را سمن نگویم حاشا

سرو قدت از چمن نگویم حاشا

آن حقّه یاقوت پر از گوهر را

ای دیده من دهن نگویم حاشا

تا کی کشم انتظار رویت صنما

سرگشته شدم به جستجویت صنما

در حسرت روی خوبت ای جان و جهان

گشتم ز مجاوران کویت صنما

از بس که جفا کشد دل خسته ما

اندیشه کن از ناله آهسته ما

باز آی ز راه لطف و از روی کرم

بگشا گره از کار فرو بسته ما

ای سرو قد تو رسته در دیده ما

بی روی تو خواب نیست در دیده ما

این مردمک دیده ز ما شرم نداشت

راز دل خسته گفت او در همه جا

عشّاق به درگهت اسیرند بیا

بدخویی تو بر تو نگیرند بیا

هر جور و جفا که کرده ای معذوری

زان پیش که عذرت نپذیرند بیا

عمریست که تا از تو جداییم بیا

در درد به امّید وفاییم بیا

برخاسته از سر جهان بنشستیم

بر خاک در تو بی نواییم بیا

خواهم شبکی روی تو اندر مهتاب

تا از رخ خود نبینی اندر مه تاب

تاب است در آن زلف مسلسل باری

چون می تابی دو زلفت اندر مهتاب

یارب به درت شب نیازست امشب

با دوست مرا نوبت رازست امشب

قلبست و خلاص خواهم از دل زان روی

در بوته عشق در گدازست امشب

مرثیه فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها

مرثیه فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها

دردا و حسرتا که مرا کام جان برفت

و آن جان نازنین به جوان از جهان برفت

دل پر ز مهر روی چو ماهش بدی چه سود

کاندر فراق روی وی از تن روان برفت

بلبل بگو که باز نخواند میان باغ

کان روی همچو گل ز در بوستان برفت

ای دل بگو به منزل جانان تو کی رسی

کآن جان نازنین ز پی کاروان برفت

فریاد و ناله ام ز سر چرخ هفتمین

بگذشت و اشک دیده ام از ناودان برفت

سلطان بخت من به سر تخت وصل بود

آخر چرا به بخت من او ناگهان برفت

ای نور دیده شد ز غم تو جهان خراب

کان نور دیده ام ز جهان نوجوان برفت

آخر کدام حسرت و دردی که از جهان

با خود ببرد و از دو جهان ناتوان برفت

ای دل و دیده دل و دیده من پرخونست

سوزش جان من از شرح و بیان افزونست

چشم نم دیده‌ام از دور فلک پرخون بود

این زمان از غم هجران تو چون جیحونست

دوستانم به تفقّد همه دستان گویند

کای ستمدیده درین واقعه حالت چونست

چه بگویم که درین واقعه بر من چه رسید

هرچه گویم همه دانید کزآن افزونست

چون ز خار فلک سفله ننالم به ستم

که گل روی تو در خاک لحد مدفونست

در فراق رخ خوب تو چنان می‌گریم

که رخ جان من از خون جگر گلگونست

لیلی جان من آخر به کجا رفت بگو

که جهانی ز فراق رخ او مجنونست

عمر شیرین چو به تلخی به سرآید ای دل

می‌کش این درد که بر تو نه بلا اکنونست

از جهان غیر جفا نیست نصیبم چه کنم

که مرا پشت دل از غصّه ز غم چون نونست

گل فرو ریخت و رخ از باغ جهان پنهان کرد

بلبل دلشده را خسته دل و نالان کرد

گل نخندید ز بستان امیدم به ستم

خار هجران تو ای جان اثرم در جان کرد

بخت برگشت ز من تا تو شدی از بر من

روز هجران توأم بی سر و بی سامان کرد

روز وصل تو نشد روزی من زآنکه مرا

بخت وارونه حوالت به شب هجران کرد

بس عجب واقعه ای بد که مثل را گویند

رخ خورشید به گل کی بتوان پنهان کرد

زاری من به فلک بر شد لیکن چه کنم

بجز از صبر و تحمّل تو بگو چتوان کرد

درد هجر تو چنانست که طبیبان جهان

نتوانند یکی درد مرا درمان کرد

درد بسیار کشیدم ز فلک لیک عجب

آن همه درد و بلا بر دل من آسان کرد

تیر هجران عزیزان به دلم بود بسی

لیک پیکان فراق تو اثر در جان کرد

مطلب مشابه: اشعار کسایی شاعر قرن چهارم؛ با رباعی، دیوان اشعار و ابیات پراکنده

از آتش غم هجرم به سر برآید دود

هزار چشمه خونم ز چشمها بگشود

ز دست این فلک شوخ چشم بی آزرم

که کرد باز مرا روزگار کور و کبود

قسم به خاک عزیزان که تا ز مادر دهر

من ضعیف بلا دیده آمدم به وجود

ندیده ام ز جهان جز جفا و جور و ستم

نبوده ام ز زمانه زمانکی خشنود

ببرد یک سره از من شکیب و صبر و قرار

ز درد بر دل من هر زمان غمی افزود

بسوخت جان جهانی ازین ستم بر من

هر آنکه دید مرا در جهان همی بخشود

به هر که دل بنهادم دلم بسوخت به درد

به هرکه در نگرستم ز چشم من بربود

چه گویم اینکه درین واقعه به من چه رسید

که دید روز چنین در جهان بگو که شنود

وزید باد فنا و ربود گل ز برم

نماند طاقت و جانم ز خار غم فرسود

ز بخت بد که مرا بود اصل مادر زاد

به زجر چهره بختم بکرد خون آلود

نگار مهوش من نور دیده سلطان بخت

که در زمانه به شکل و شمایل تو نبود

برفت و جان جهان را به داغ هجر بخست

وداع کرد و مرا از دو دیده خون پالود

به حسرتش ز جهان برد و در مغاک انداخت

دریغ آن صنم گلعذار سیم وجود

نداشت یک نفس از شادی زمانه نصیب

نه یک زمان غمش از خاطر حزین بزدود

نه از زمانه بدمهر مهربانی دید

نه یک نفس به همه عمر خویشتن آسود

زهی زمانه بدعهد شوخ ناهموار

تو را به غیر جفا شیوه خود بگو که چه بود

نجسته مهر ز روی بتان چون خورشید

نکرد رحم به دلهای تنگ غم فرسود

کدام نرگس رعنا به آب جان پرورد

که عاقبت سر او را به داس غم ندرود

کدام سرو سهی را به ناز برنکشید

که هم به ارّه قهرش نیاورد به سجود

طبیب ناصح و یاران همدمم گویند

به صبر کوش که جز صبر چاره نیست و نبود

ندا رسید که ای بلبلان شوریده

چو گل ز دست ربودت زمانه ناله چه سود

رضا رضای خداوند و بندگان تسلیم

بده تو صبر جزیلم به محنت ای معبود

ببرد مونس جان را به زجر از بر من

بکرد شادی عالم ز پیش ما بدرود

اگر از درد برآرم هزار ناله چو چنگ

وگر ز سوز بسوزم به داغ غم چون عود

به هرچه حکم کنی حاکمی و ما بنده

فدای راه رضا کرده ایم بود و وجود

هرآنکه روح به قالب رسیدش از افلاک

به عاقبت ز وجودش مفارقت فرمود

اگر تو سر طلبی سر فدای راهت باد

وگر تو جان بستانی جهان و جان موجود

ببخش بارخدایا مرا به رحمت خویش

اگرچه نیست امیدم به طالع مسعود

بسیست بار گنه بر دل ستمکش من

بود که عاقبت کار ما شود خشنود

گناهکارم و مجرم به درگه لطفت

امید آنکه نباشم به حضرتت مردود

مرادم ار ندهد در جهان نمی طلبم

مرا وصال تو باشد ز عالمی مقصود

مرثیه فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها

گلبن روضه دل سرو گلستان روان

غنچه باغ طرب میوه شایسته جان

طفل محروم شکسته دل بیچاره من

کام نادیده به ناکام برون شد ز جهان

مردم دیده از او حظّ نظر نادیده

تا که از پیش نظر همچو پری گشت نهان

گر کنم گریه مکن عیب که بی یوسف مصر

چشم یعقوب بود روز و شب از غم گریان

این چه زخمست که جز گریه ندارد مرهم

و این چه دردست که جز ناله ندارد درمان

هردم افشانمش از چشم چو دریا بر خاک

دامنی دُر که نظیرش نبود در عمّان

تا بود در سر من چشم و زبان در دهنم

نرود نقش وی از چشمم نامش ز زبان

دلم این بار چنان سوخت که گر خاک شوم

در غبار من از این حال توان یافت نشان

خانه ما که چو فردوس برین روشن بود

مدّتی رفت که تاریکترست از زندان

خانه دل که در او منزل شادی بودی

رفت عمری که بجز غم نرسیدش مهمان

دل از این درد عجب دارم اگر جان ببرد

کشتی این نوبت از این ورطه نیاید به کران

خیز بیرون رو از این کلبه احزان دو سه روز

بلبل از باغ ضروری برود وقت خزان

هرچه آید به سر ما همه از حکم قضاست

پس شکایت نتوان کرد ز بیداد زمان

کدام درد که ننهاد بر دلم گردون

کدام غم که نخوردم من از زمانه دون

کدام حسرت و جوری ندیده ام به جهان

کزان ستم رخ جان را نکرده ام گلگون

کدام سرو سهی کاو نرفت از چشمم

که در فراق نپالوده ام ز مژگان خون

چه کرده ام من بیچاره کم جزا اینست

مگر ز بخت بدست این و طالع وارون

برفت لیلی خوش منظرم ز دیده از آن

شدم ز درد فراقش بدین صفت مجنون

کسی که افعی هجرانش زخم بر دل زد

گمان مبر که شفا یابد از هزار افسون

به آب دیده تصوّر که آتش دل من

فرو نشیند لیکن همی شود افزون

به روی چون زر من اشک سیم می بینی

مگر که غافلی ای جان من ز ریش درون

جهان بسوخت در این درد و بر جهان دل خلق

که چون به سر برد آخر درین مصیبت چون

جواب داد که چونم که کس مباد چو من

نه روزگار و نه دلدار و تن ذلیل و زبون

ولی امید به بخشایش خدا دارم

که آورد تنم از آتش گنه بیرون

ترجیع

ای وصل تو اصل زندگانی

وی روی تو مایهٔ جوانی

رحم آر به حال ناتوانان

ای دوست کنون که می‌توانی

چون حلقه سر از درت نپیچم

صد ره اگرم ز در برانی

می‌گفت سروش عالم غیب

با من به زبان بی‌زبانی

کز خلق جهان کناره‌ای گیر

با عشق رخش چو در میانی

باز آی که در سر تو کردیم

سرمایهٔ عمر،جاودانی

در هجر تو سخت ناتوانم

با این همه عجز و ناتوانی

عشق از ازلست و تا ابد هست

صد روی ز خلق گشت خود هست

عشق آینهٔ جهان نمایست

در وی همه نقش نیک و بد هست

جز عشق رخت نورزد آن کس

کو بهره ز دانش و خرد هست

بر روی توأش نظر حرامست

آن را که نظر به سوی خود هست

در سینهٔ ریش خسته نقشی

زان تیغ که عشق دوست زد هست

پایی که به گرد او رسد نیست

دستی که به جان نمی‌رسد هست

در عشق توأم ز خود خبر نیست

وان دم که مرا خبر ز خود هست

روی تو که قبلهٔ جهان اوست

روی همه عالم اندر آن روست

چشم تو به عزم گوشه‌گیری

پیوسته مقیم طاق ابروست

از زلف تو باد بویی آورد

زان بوی مشام خلق خوش‌بوست

هر جور که آید از تو عدلست

هر بد که پسند توست نیکوست

تو جانی و دلبران همه جسم

تو مغزی و دیگران همه پوست

من چاکر تو نه این زمانم

عمریست که بنده‌ات دعاگوست

قرنیست که من به مهرت ای یار

عمریست که من به یادت ای دوست

ترجیع

ساقی قدحی ز می روان کن

درمان خمار خستگان کن

هر چند ز جور دور پیرم

می در ده و دیگرم جوان کن

ای مطرب عشق ساز بنواز

گو چنگ بنال و نی فغان کن

ای دوست ز اشتیاق مردیم

روزی گذری به عاشقان کن

ای مونس خاطر غریبان

رحمی به غریب ناتوان کن

ای باد به پیش یار دلبند

رمزی ز نیاز من بیان کن

گو بهر ثواب آن جهانی

آخر نظری بدین جهان کن

یکباره بگشت بر من احوال

نی جاه به ما بماند و نی مال

زین پیش عزیز خلق بودیم

همخانهٔ بخت و یار و اقبال

بسته کمر غلامی یار

سیمین بدنان عنبرین خال

بی رخصت ما همای دولت

در اوج جهان نزد پر و بال

و اکنون به غم تو مبتلاییم

روز و شب و هفته و مه و سال

شوق تو مرا همی گدازد

در بوتهٔ آرزو و آمال

احوال من از غمت خراب است

فی الجمله به هر طریق و هر حال

ای روی تو صبح و زلف تو شام

ای هجر تو سنگ و جان ما جام

بازآ که ز تلخی فراقت

نی صبر بماندم و نی آرام

از جسم ملول گشته ارواح

وز روح به جان رسیده اجسام

هر شب دهدم غم تو جامی

از زهر فراق کاین بیاشام

گشتیم به جستجوی وصلت

در هر طرفی سنین و اعوام

شیرینی شربت وصالت

چون می‌نرسد به کام ناکام

ای یار عزیز و ناگزیرم

ای پشت و پناه و دستگیرم

دریاب که عمرهاست تا من

در قید محبتت اسیرم

رحم آر به حال زارم آخر

ای مونس خاطر فقیرم

از دل همه نقشها ستردم

نقش تو نرفت از ضمیرم

هر چند که پند می‌دهندم

در عشق رخت نمی‌پذیرم

من دل ز جهان و هر چه در اوست

برگیرم و از تو برنگیرم

از وصل تو بر نمی‌کنم دل

ای جان و جهان و تا بمیرم

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو