اشعار عرفانی معرفت الهی با اشعار ناب از شاعران معروف درباره پروردگار

منبع: روزانه

6

1402/5/21

09:58


در این بخش مجموعه اشعار عرفانی معرفت الهی با زیباترین اشعار ناب از شاعران معروف در مورد پروردگار را ارائه کرده ایم که امیداوریم مورد توجه شما قرار بگیرد. قبله گاه مشتاقان دل آزاده با خدا باشدذکر، نسیان ماسوا باشد دل چو خالی شد از خیال خودیحرم خاص کبریا باشد می رسد هر نفَس نسیم […]

در این بخش مجموعه اشعار عرفانی معرفت الهی با زیباترین اشعار ناب از شاعران معروف در مورد پروردگار را ارائه کرده ایم که امیداوریم مورد توجه شما قرار بگیرد.

اشعار عرفانی معرفت الهی با اشعار ناب از شاعران معروف درباره پروردگار

قبله گاه مشتاقان

دل آزاده با خدا باشد
ذکر، نسیان ماسوا باشد

دل چو خالی شد از خیال خودی
حرم خاص کبریا باشد

می رسد هر نفَس نسیم وصال
خُنک آن دل، که آشنا باشد

ای رخت قبله گاه مشتاقان
کس مباد از درت جدا باشد

جلوه کن در لباس یکتایی
تا من و ما، تمام لا باشد

هر که فانی شود ز خویش «حزین»
«مَن رَءانی فَقَد رَءا» باشد

حزین لاهیجی

غوغای عارفان

فرخنده پیکری ست که سر در هوای توست
فرخنده تر سری ست که بر خاک پای توست

سودای زاهدان همه شوق بهشت و حور
غوغای عارفان همه ذوق لقای توست

امروز اگر به باد رود در رهت چه باک
فردا که سر ز خاک بر آید به پای توست

گر خدمتی ست از تو به ما بار نعمتی ست
کاری نکرده بنده که گوید برای توست

ما را به قدر خویش خطایی ست لاجرم
چندان که بیش باشد کم از عطای توست

عفو تو دیده ایم و گنه کرده ایم، اگر
بر جرم ما نبینی و بخشی، سزای توست

سر بر مراد دوست نهادی به تیغ خصم
ای کشته غم مدار که خود خون بهای توست.

سیدعبدالوهّاب (نشاط) اصفهانی

اَلمِنَّةُ لله

ماییم ز قید هر دو عالم رَسته
جز عشق تو بر جمله درِ دل بسته

اَلمِنَّةُ لله که شدیم آخرِ کار
 پیوسته به جانان و ز جان بگسسته

 ملاهادی سبزواری

جلوۀ او

از همه سوی جهان جلوۀ او می بینم
جلوۀ اوست جهان کز همه سو می بینم

چشم از او، جلوه از او ما چه حریفیم ای دل
چهرۀ اوست که با دیدۀ او می بینم

تا که در دیدۀ من کون و مکان آینه گشت
هم در آن آینه، آن آینه رو می بینم

او صفیری که ز خاموشی شب می شنوم
وآن هیاهو، که سحر بر سر کو می بینم

چون به نوروز کُند پیرهن از سبزه و گل
آن نگارین، همه رنگ و همه بو می بینم

تا یکی قطره چشیدم منَش از چشمۀ قاف
کوه در چشمه و دریا به سبو می بینم

در نمازند درختان و گل از باد وزان
خَم به سرچشمه و در کار وضو می بینم

ذره، خشتی که فراداشته کیهان عظیم
باز کیهان به دل ذره فرو می بینم

آسمان راز به من گفت و به کس باز نگفت
«شهریار» این همه زآن رازِ مگو می بینم

سیدمحمدحسین شهریار

مطلب مشابه: شعر عرفانی درباره معرفت خدایی و ذات پروردگار

وقتی بیانجامد به وصل یار مقصد دیدنی ست
در محضر محبوب دیدار مجدد دیدنی ست

هر شب تمام عرشیان او را زیارت می کنند
هفت آسمان حور و ملک در رفت و آمد دیدنی ست

خاکساری

در ره عشق

همدم یار شدن دیده تر می خواهد
پیر میخانه شدن اشک سحر می خواهد

عاشقی کار دل مصلحت اندیشان نیست
قدم اول این راه جگر می خواهد

بال و پرهای به دور و بر شمع ریخته گفت
بشنود هرکه ز معشوق خبر می خواهد

هر که عاشق شده خاکستر او بر باد است
عاشق از خویش کجا رد و اثر می خواهد

هنر آن نیست نسوزی به میان آتش
پر زدن در وسط شعله هنر می خواهد

در ره عشق طلا کردن هر خاک سیاه
فقط از گوشه چشم تو نظر می خواهد

ظرف آلوده ما در خور صهبای تو نیست
این ترک خورده سبو رنگ دگر می خواهد

زدن سکه سلطانی عالم، تنها
یک سحر از سر کوی تو گذر می خواهد

قاسم نعمتی

جلوۀ حُسن تو

خم ابروی تو محراب رکوع است و سجودم
بی خیال تو نباشد نه قیامم نه قعودم

جلوۀ حُسن تو دیدم طمع از خویش بریدم
تا که شد محو در انوار وجود تو وجودم

شیرِ مهرت به ازل داده مرا دایۀ لطفت
نرود تا به ابد مهر تو بیرون ز وجودم

با تو در عیشم و عشرت، همه سودم همه نورم
بی تو در رنجم و محنت همه آهم همه دودم

جاهل و مرده به خود زنده و دانا به تو باشم
به خودم هیچ نباشم به تو باشم همه بودم

یکدم ار بگذردم بی تو سراپا به زیانم
بگذرانم نفسی با تو سراسر همه سودم

روی بر رهگذر دوست به اخلاص نهادم
بر ملک منزلت خویش بدین گونه فزودم

آنچه را علم گمان داشتم از سینه ستردم
عقدۀ جهل به لا حولَ و لا قُوَّه گشودم

هیچ بودم به خودم بود چو پندار وجودی
همه گشتم چو شدم بی خبر از بود و نبودم

توبه کردم ز خود و نامۀ اعمال دریدم
نیک اگر کشتم و گر بد همه را نیک درودم

سربه سر خواب پریشان بُوَد این عالم فانی
بهر جمعیت دل نالۀ بیهوده سرودم

«فیض» را نعمت بسیار چو دادی مددی کن
تا کند شکر عطایای تو بر رغم حسودم

فیض کاشانی

مطلب مشابه: اشعار توبه؛ مجموعه عرفانی توبه کردن و بازگشت به ذات پاک خدایی

عاشق دلشده

خرم آن کس که غم عشق تو در دل دارد
وز همه ملک جهان مهر تو حاصل دارد

جور و بیداد و جفا کردن و عاشق کشتن
زیبد آن را که چنین شکل و شمایل دارد

عاشق دلشده را پند خردمند چه سود
رند دیوانه کجا گوش به عاقل دارد

مبتلائیست که امید خلاصش نبود
هر که بر پای دل از عشق سلاسل دارد

تا دم بازپسین غرقهٔ دریای غمش
مدعی باشد اگر چشم به ساحل دارد

هر که خواهد که کند از تو مرادی حاصل
حاصل آنست که اندیشهٔ باطل دارد

می کشد ساعد سیمین تو ما را و عبید
میل بوسیدن سرپنجهٔ قاتل دارد

عبید زاکانی

خوی یار

مرا دلیست ره عافیت رها کرده
وجود خود هدف ناوک بلا کرده

ز جور چرخ ستم دیده و رضا داده
ز خوی یار جفا دیده و وفا کرده

به کار خویش فرو رفته مبتلی گشته
به درد عشق مرا نیز مبتلی کرده

هر آنچه داشته از عقل و دانش و دین
ز دست داده و سر در سر هوی کرده

گهی ز بیخردی آبروی خود برده
گهی ز بیخبری قصد جان ما کرده

به قول و عهد بتان غره گشته وز سر جهل
خیال باطل و اندیشهٔ خطا کرده

عبید را به فریبی فکنده از مسکن
ز دوستان و عزیزان خود جدا کرده

عبید زاکانی

اشعار عرفانی معرفت الهی با اشعار ناب از شاعران معروف درباره پروردگار

ما را بس

گل عذاری ز گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایۀ آن سرو روان ما را بس

من و هم صحبتی اهل ریا دورم باد
از گرانان جهان رطل گران ما را بس

قصر فردوس به پاداش عمل می بخشند
ما که رندیم و گدا، دیر مغان ما را بس

بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس

نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان
گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس

یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس

از در خویش خدا را به بهشتم مفرست
که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس

حافظ از مشرب قسمت گله نا انصافی ست
طبع چون آب و غزل های روان ما را بس

حافظ

مطلب مشابه: اشعار خواجه عبدالله انصاری؛ مجموعه شعر عرفانی و عاشقانه

تو را جویم

گهی از دل، گهی از دیده، گاه از جان تو را جویم
نمی دانم تو را ای یار هر جایی، کجا جویم؟

ندارم هم چنان یک جا قرار از بی قراری ها
اگر چه در حقیقت حاضری، هر جا تو را جویم

اگر چه از رگ گردن تویی نزدیک تر با من
تو را هر لحظه از جایی منِ سر در هوا جویم

ز محراب اجابت می شود مقبول طاعت ها
نجویم گر تو را ای قبلۀ عالم که را جویم؟

شفا چون آیۀ رحمت شود از آسمان نازل
منِ مجنون علاج خویش از دارالشّفا جویم

صائب تبریزی

خاک سر کوی می فروشان

منگر به حدیث خرقه پوشان
آن سخت دلان سست کوشان

آویخته سبحه شان به گردن
همچون جرس از درازگوشان

از دور چو کشتگان ببینی
از راه بگرد و رو بپوشان

از بند ریا و زرق برخیز
با ساده نشین و باده نوشان

مفروش به ملک هر دو عالم
خاک سر کوی می فروشان

در باغ چه خوش بود سحرگاه
ما سرخوش و بلبلان خروشان

مطرب غزل عبید برخوان
دل برده ز دست تیز هوشان

عبید زاکانی

شمع هجران

در خود نمی بینم که من بی او توانم ساختن
یادل توانم یک زمان از کار او پرداختن

من کوی او را بنده ام کورا میسر می شود
بر خاک غلطیدن سری در پای او انداختن

چون شمع هجران دیده ای باید که تا او را رسد
با خنده گریان زیستن یا سوختن یا ساختن

هرگز نباید خواب خوش در چشم من تا ناگهان
خیل خیالش صف زنان نارد برویش تاختن

در حسرتم تا یک زمان باشدکه روزی گرددم
کز دور چندان بینمش کورا توان بشناختن

هر دم عبید از خوی او باید شکایت کم کنم
عادت ندارد یار ما بیچارگان بنواختن

عبید زاکانی

لذت رندی

ما سریر سلطنت در بینوائی یافتیم
لذت رندی ز ترک پارسائی یافتیم

سال ها در یوزه کردیم از در صاحبدلان
مایهٔ این پادشاهی زان گدائی یافتیم

همت ما از سر صورت پرستی در گذشت
لاجرم در ملک معنی پادشائی یافتیم

پرتو شمع تجلی بر دل ما شعله زد
این همه نور و ضیا زان روشنائی یافتیم

صحبت می خوارگان از خاطر ما محو کرد
آن کدورت ها که از زهد ریائی یافتیم

پیش از این در سر غرور سرفرازی داشتیم
ترک سر کردیم و زان زحمت رهائی یافتیم

گرچه آسیب فلک بشکست ما را چون عبید
از درون های بزرگان مومیائی یافتیم

عبید زاکانی

مطلب مشابه: جملات انگیزشی خدا با متن های کوتاه عرفانی برای پروردگار

اشعار عرفانی معرفت الهی با اشعار ناب از شاعران معروف درباره پروردگار

برای دوست

ما دل برای دوست ز جان برگرفته ایم
چشم طمع ز هر دو جهان برگرفته ایم

ما را نبود چون دگران خوشه چین کسی
چون مرغ دانه ای به دهان برگرفته ایم

ای تو به دست لطف سبک کرده بارها
از تو مدد، که بار گران برگرفته ایم

گفتی برو بنه سر و برگیر دل ز غیر
دیری ست این نهاده و آن برگرفته ایم

چون برگرفت تشنه به لب آب را ز جوی؟
ما از درِ تو خاک چنان برگرفته ایم

فیض فرغانی

آرزوی تو

به کعبه رفتم و زآن جا هوای کوی تو کردم
جمال کعبه تماشا به یاد روی تو کردم

نهاده خلق حرم سوی کعبه روی عبادت
من از میان همه، روی دل به سوی تو کردم

مرا به هیچ مقامی نبود غیر تو نامی
طواف و سعی که کردم به جستجوی تو کردم

به موقفِ عَرفات ایستاده خلق، دعاخوان
من از دعا لب خود بسته، گفتگوی تو کردم

فتاده اهل مِنا در پی مُنا و مقاصد
چو «جامی» از همه فارغ من آرزوی تو کردم

عبدالرحمن جامی

در ره دوست

حاجی به طواف کعبه اندر تک و پوست
وَز سعی و طواف هرچه کرده ست، نکوست

تقصیر وی آن است که آرد دگری
قربان سازد به جای خود در ره دوست

شیخ بهایی

گنجینۀ محبت

دل سراپردۀ محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست

تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هر کس به قدر همت اوست

گر من آلوده دامنم چه عجب
همه عالم گواه عصمت اوست

من که باشم در آن حرم که صبا
پرده دار حریم حرمت اوست

بی خیالش مباد منظر چشم
زآن که این گوشه جای خلوت اوست

هر گل نو که شد چمن آرای
زَاثر رنگ و بوی صحبت اوست

دور مجنون گذشت و نوبت ماست
هر کسی پنج روز نوبت اوست

ملکت عاشقی و گنج طرب
هر چه دارم ز یمن همت اوست

من و دل گر فدا شدیم چه باک
غرض اندر میان سلامت اوست

فقر ظاهر مبین که «حافظ» را
سینه گنجینۀ محبت اوست

حافظ

مطلب مشابه: اشعار عارفانه مولانا و منتخب بهترین اشعار عرفانی این شاعر

نقش رخسار

دوش عقلم هوس وصل تو شیدا می کرد
دلم آتشکده و دیده چو دریا می کرد

نقش رخسار تو پیرامن چشمم می گشت
صبر و هوش من دلسوخته یغما می کرد

شعلهٔ شوق تو هر لحظه درونم می سوخت
دود سودای توام قصد سویدا می کرد

نه کسی حال من سوخته دل می پرسید
نه کسی درد من خسته مداوا می کرد

پیش سلطان خیال تو مرا غم می کشت
خدمتش تن زده از دور تماشا می کرد

دست برداشته تا وقت سحر خاطر من
از خدا دولت وصل تو تمنا می کرد

هر دم از غصهٔ هجران تو می مرد عبید
باز امید وصال تواش احیا می کرد

عبید زاکانی

هفت افلاک

به نام کردگار هفت افلاک
که پیدا کرد آدم از کفی خاک

خداوندی که ذاتش بی زوالست
خرد در وصف ذاتش گنگ و لالست

زمین و آسمان از اوست پیدا
نمود جسم و جان از اوست پیدا

مه و خورشید نور هستی اوست
فلک بالا زمین در پستی اوست

ز وصفش جانها حیران بمانده
خرد انگشت در دندان بمانده

صفات لایزالش کس ندانست
هر آن وصفی که گوئی بیش ازانست

دو عالم قدرة بیچون اویست
درون جانها در گفت و گویست

ز کُنه ذات او کس را خبر نیست
بجز دیدار او چیزی دگر نیست

طلب گارش حقیقت جمله اشیا
ز ناپیدائی او جمله پیدا

جهان از نور ذات او مزّین
صفات از ذات او پیوسته روشن

ز خاکی این همه اظهار کرد او
ز دودی زینت پرگار کرد او

ز صنعش آدم از گِل رخ نموده
زوَی هر لحظه صد پاسخ شنوده

ز علمش گشته آنجا صاحب اسرار
خود اندر دید آدم کرده دیدار

نه کس زو زاده نه او زاده از کس
یکی ذاتست در هر دوجهان بس

ز یکتائی خود بی چون حقیقت
درون بگرفته و بیرون حقیقت

حقیقت علم کلّ اوراست تحقیق
دهد آن را که خواهد دوست توفیق

بداند حاجت موری در اسرار
همان دم حاجتش آرد پدیدار

شده آتش طلب گار جلالش
دمادم محو گشسته ازوصالش

ز حکمش باد سرگردان بهر جا
گهی در تحت و گاه اندر ثریّا

ز لطفش آب هرجائی روانست
ز فضلش قوّت روح و روانست

ز دیدش خاک مسکین اوفتاده
ازان در عزّ و تمکین اوفتاده

ز شوقش کوه رفته پای در گل
بمانده واله و حیران و بی دل

ز ذوقش بحر در جوش و فغانست
ازان پیوسته او گوهر فشانست

نموده صنع خود در پارهٔ خاک
درونش عرش و فرش و هفت افلاک

نهاده گنج معنی در درونش
به سوی ذات کرده رهنمونش

همه پیغمبران زو کرده پیدا
نموده علم او بر جمله دانا

که بود آدم کمال قدرت او
به عالم یافته بد رفعت او

دو عالم را درو پیدا نموده
از و این شور با غوغا نموده

تعالی الله یکی بی مثل و مانند
که خوانندت خداوندان خداوند

توئی اول توئی آخر تعالی
توئی باطن توئی ظاهر تعالی

هزاران قرن عقل پیر در تاخت
پکمالت ذرّهٔ زین راه نشناخت

بسی کردت طلب اما ندیدت
فتاد اندر پی گفت و شنیدت

تو نوری در تمام آفرینش
بتو بینا حقیقت عین بینش

عجب پیدائی و پنهان بمانده
درون جانی و بی جان بمانده

همه جانها زتو پیداست ای دوست
توئی مغز و حقیقت جملگی پوست

تو مغزی در درون جان جمله
از ان پیدائی و پنهان جمله

از ان مغزی که دایم در درونی
صفات خود در آنجا رهنمونی

ندیدت هیچکس ظاهر در اینجا
از آنی اوّل و آخر در اینجا

جهان پر نام تو وز تو نشان نه
بتو بیننده عقل و تو عیان نه

نهان از عقل و پیدا در وجودی
ز نور ذات خود عکسی نمودی

ز دیدت یافته صورت نشانه
نماند او تو مانی جاودانه

یکی ذاتی که پیشانی نداری
همه جانها توئی جانی نداری

دوئی را نیست در نزدیک تو راه
حقیقت ذات پاکت قل هو الله

مکان و کون را موئی نسنجی
همه عالم طلسمند و تو گنجی

توئی در جان و دل گنج نهانی
تو گفتی کنتُ کنزاً هم تو دانی

دو عالم از تو پیدا و تو درجان
همی گوئی دمادم سرِّ پنهان

حقیقت عقل وصف تو بسی کرد
به آخر ماند با جانی پُر از درد

زهی بنموده رخ از کاف و از نون
فکنده نورِ خود بر هفت گردون

زهی گویا ز تو کام و زبانم
توئی هم آشکارا هم نهانم

زهی بینا ز تونور دو دیده
ترا در اندرون پرده دیده

زهی از نور تو عالم منوّر
ز عکس ذات تو آدم مصوّر

زهی در جان و دل بنموده دیدار
جمال خویش را هم خود طلب گار

تو نور مجمع کون و مکانی
تو جوهر می ندانم کز چه کانی

تو ذاتی در صفاتی آشکاره
همه جان ها به سوی تو نظاره

برافگن برقع و دیدار بنمای
به جزو و کل یکی رخسار بنمای

دل عشّاق پر خونست از تو
ازان از پرده بیرونست از تو

همه جویای تو تو نیز جویا
درون جملهٔ از عشق گویا

جمالت پرتوی در عالم انداخت
خروشی در نهاد آدم انداخت

از اوّل آدمت اینجا طلب کرد
که آدم بود از تو صاحب درد

چو بنمودی جمال خود به آدم
ورا گفتی بخود سرّ دمادم

کرامت دادیش در آشنائی
ز نورت یافت اینجا روشنائی

که داند سرّ تو چون هم تودانی
گهی پیدا شوی گاهی نهانی

گهی پیدا شوی در رفعت خود
گهی پنهان شوی در قربت خود

گهی پیدا شوی اندر صفاتت
گهی پنهان شوی در سوی ذاتت

گهی پیدا شوی چون نور خورشید
گهی پنهان شوی در عشق جاوید

گهی پیدا شوی از عشق چون ماه
گهی پنهان شوی در هفت خرگاه

ز پیدائی خود پنهان بمانی
ز پنهائی خود یکسان بمانی

بهر کسوت که می خواهی برآئی
زهر نقشی که می خواهی نمائی

تو جان جانی ای در جان حقیقت
همان در پرده ات پنهان حقیقت

چه چیزی تو که ننمائی رخ خویش
چو دم دم می دهی مان پاسخ خویش

تو آن نوری که اندر هفت افلاک
همی گشتی بگرد کرّهٔ خاک

تو آن نوری که در خورشیدی ای جان
ازان در جزو و کل جاویدی ای جان

تو آن نوری که در ماهی وانجم
ز نورت ماه و انجم می شود گم

تو آن نوری که لم تمسسه نارُ
درون جان و دل دردی و دارو

تو آن نوری که از غیرت فروزی
وجود عاشقان خود بسوزی

تو آن نوری که اعیان وجودی
از آن پیدا و پنهان وجودی

تو آن نوری که چون آئی پدیدار
بسوزانی ز غیرت هفت پرگار

تو آن نوری که جان انبیائی
نمود اولیا و اصفیائی

تو آن نوری که شمع ره روانی
حقیقت روشنی هر روانی

ز نورت عقل حیران مانده اینجا
ز شرم خویش نادان مانده اینجا

چو در وقت بهار آئی پدیدار
حقیقت پرده برداری ز رخسار

فروغ رویت اندازی سوی خاک
عجایب نقش ها سازی سوی خاک

بهار و نسترن پیدا نماید
ز رویت جوش گل غوغا نماید

عطار نیشابوری

مطلب مشابه: اشعار عرفانی سعدی و مجموعه شعر عارفانه این شاعر

وقت سحر

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند

بی خود از شعشعۀ پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند

بعد از این روی من و آینۀ وصف جمال
که در آن جا خبر از جلوۀ ذاتم دادند

من اگر کام روا گشتم و خوش دل چه عجب
مستحق بودم و این ها به زکاتم دادند

هاتف آن روز به من مژدۀ این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند

این همه شهد و شکر کز سخنم می ریزد
اجر صبری ست کزآن شاخ نباتم دادند

همت «حافظ» و انفاس سحرخیزان بود
که ز بند غم ایام نجاتم دادند

حافظ

راه و رسم منزل ها

الا یا ایُّها السّاقی اَدِر کأساً و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها

به بوی نافه ای کآخر صبا زآن طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل ها

مرا در منزل جانان چه امنِ عیش چون هر دم
جرس فریاد می دارد که بربندید محمل ها

به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بی خبر نبوَد ز راه و رسم منزل ها

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها

همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل ها

حضوری گر همی خواهی از او غایب مشو «حافظ»
مَتی ما تلقَ من تَهوی دَعِ الدنیا و أهمِلها

حافظ

یا رب

ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی

حال دل خویش را چه گویم با تو
ناگفته تو خود هزار چندان دانی

یا رب مکن از لطف پریشان ما را
هر چند که هست جرم و عصیان ما را

ذات تو غنی بوده و ما محتاجیم
محتاج به غیر خود مگردان ما را

ای خالق خلق رهنمایی بفرست
بر بندۀ بینوا، نوایی بفرست

کار من بیچاره گره در گره است
رحمی بکن و گره گشایی بفرست

یا رب به کرم بر من درویش نگر
در من منگر در کرم خویش نگر

هر چند نیم لایق بخشایش تو
بر حال من خستۀ دل ریش نگر

یا رب تو چنان کن که پریشان نشوم
محتاج برادران و خویشان نشوم

بی منت خلق خود مرا روزی ده
تا از در تو بر درِ ایشان نشوم

یا رب ز قناعتم توانگر گردان
وز نور یقین دلم منور گردان

روزیِّ من سوختۀ سرگردان
بی منّت مخلوق میسَّر گردان

یا رب تو به فضل، مشکلم آسان کن
از فضل و کرم درد مرا درمان کن

بر من منگر که بی کس و بی هنرم
هرچیز که لایق تو باشد آن کن

ای جملۀ بی کسان عالم را کس
یک جو کرمت تمام عالم را بس

من بی کسم و تو بی کسان را یاری
یا رب تو به فریاد منِ بی کس رس

غمناکم و از کوی تو با غم نروم
جز شاد و امیدوار و خرم نروم

از درگه همچون تو کریمی هرگز
نومید کسی نرفت و، من هم نروم

ابوسعید ابوالخیر

سرچشمۀ خورشید

مهر خوبان دل و دین از همه بی پروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد

تو مپندار که مجنون سر خود مجنون گشت
از سمک تا به سمایش کشش لیلا برد

من به سرچشمۀ خورشید نه خود بردم راه
ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد

من خسی بی سر و پایم که به سیل افتادم
او که می رفت مرا هم به دل دریا برد

جام صهبا ز کجا بود مگر، دستِ که بود
که به یک جلوه دل و دین ز همه یک جا برد

خم ابروی تو بود و کف مینوی تو بود
که در این بزم بگردید و دل شیدا برد

خودت آموختی ام مهر و خودت سوختی ام
با برافروخته رویی که قرار از ما برد

همه یاران به سر راه تو بودیم ولی
غم روی تو مرا دید و ز من یغما برد

همه دلباخته بودیم و هراسان که غمت
همه را پشت سر انداخت، مرا تنها برد

 علامه طباطبایی

مطلب مشابه: عکس نوشته عرفانی + متن های زیبای عرفانی در مورد خدا و زندگی

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو