اشعار حکیم نزاری؛ مجموعه شعر عاشقانه، ترجیعات و رباعیات این شاعر

منبع: روزانه

1

1402/10/10

09:40


حکیم نزاری یکی از برجسته‌ترین شاعران ایرانی است که شعرهای وی تقریبا با تمام زبان‌های زنده جهان ترجمه شده‌اند. ما امروز در سایت ادبی و هنری روزانه نگاهی بر بهترین …

حکیم نزاری یکی از برجسته‌ترین شاعران ایرانی است که شعرهای وی تقریبا با تمام زبان‌های زنده جهان ترجمه شده‌اند. ما امروز در سایت ادبی و هنری روزانه نگاهی بر بهترین شعرهای این شاعر بزرگ ایرانی خواهیم داشت. در ادامه متن همراه ما باشید.

اشعار حکیم نزاری؛ مجموعه شعر عاشقانه، ترجیعات و رباعیات این شاعر

حکیم نزاری که بود؟

حکیم سعدالدین بن شمس‌الدین نزاری بیرجندی قهستانی معروف به حکیم نزاری از سرایندگان بزرگ نیمه دوم سده هفتم و آغاز قرن هشتم، در روستای فوداج از توابع بیرجند متولد شد. وی را نخستین نویسنده دوره بعد از الموت دانسته‌اند که پس از یک دهه بعد متولد شد و زبان شعر و تعبیرات و اصطلاحات وفیان را برای پنهان کردن عقاید اسماعیلی خویش برگزید.

وی پس از پایان تحصیلات مقدماتی خود در بیرجند و قاین، به مطالعه ادبیات، فلسفه و علوم متداول زمان خود در قهستان پرداخت. او از همان جوانی به کار دولتی مشغول گشت و پس از آن در سال ۶۷۸ قمری به نقاط مختلفی سفر کرد و تجربیات خود را در کتابی به نام سفرنامه جمع‌آوری کرد. بعد دو سال بعد به قهستان بازگشت و به خدمت به امرای کرتیان درآمد. اما معاندان وی، ملوک کرت را بر وی برانگیختند تا جایی که معزول و اموالش مصادره گشت. نزاری سالهای پایان عمر خود را به انزوا گذراند و به شغل کشاورزی پرداخت.

اشعار نزاری، سرشار از اصطلاحات دینی، علمی و فلسفی، عرفانی و صوفیانه می‌باشد که آن‌ها را در جایگاه‌های مناسب و در معانی درست خود به کاربرده است. بسیاری از شعرا و نویسندگان از آن جمله جامی، شاعر و عارف نامدار سده نهم برخی از اشعار حافظ را متأثر از اشعار حکیم نزاری می‌دانند و به عبارت دیگر معتقدند که حافظ از شیوه نزاری پیروی کرده‌است. از اسماعیلیان این دوران تنها آثار نزاری به دست رسیده‌است.

بهترین شعرهای حکیم نزاری در قالب غزل

بهترین شعرهای حکیم نزاری در قالب غزل

پاکا منّزها متعالی مهیمنا

ای در درون جان و برون از صفات ما

از رحمت تو کم نشود گر به فضل خویش

منت نهی و عفو کنی سیّئات ما

دوران شرّ و فتنه و طوفان و حیرت است

ظلمت حجاب راه شد از شش جهات ما

نوح عنایت توبه به کشتی مغفرت

سعیی کند مگر به خلاص و نجات ما

آلایشی که رفت به آب کرم بشوی

تنزیه ذات پاک تو دارد نه ذات ما

مقصود ما حصول رضا و جوار توست

ورنه چه بیش و کم ز حیات و ممات ما

بی یاد تو اگر نفسی می رود هباست

آری خلاصه یک نفس است از حیات ما

هم تو دهی ز عقده ی تقلیدمان خلاص

ورنه زمانه حل نکند مشکلات ما

ما را ز هول زلزلت الارض باک نیست

حفظ تو بس معاون ما و ثبات ما

یک جرعه گر ز جام تو در کام ما چکد

تا روز حشر کم نشود مسکرات ما

توفیق ده که نام نزاری رود به خیر

بر یاد دوستان تو بعد از وفات ما

کاش که من بودمی هم ره باد صبا

تا گذری کردمی وقت سحر بر سبا

نامه ی بلقیس جان سوی سلیمان دل

کس نرساند مگر هدهد باد صبا

گر بگشاید ز هم چین سر زلف دوست

بیش نبوید کسی نافه ی مشک ختا

بی هده جان می کنم خون جگر می خورم

این منم آخر چنین دوست کجا من کجا

مهر تو با جان من در ازل آمیختند

هجر ، مرا و تو را کی کند از هم جدا

آری اگر حاسدان تعبیه ای ساختند

شکر که نومید نیست بنده ز فضل خدا

ور بستاند ز من دنیی و دین باک نیست

بر همه چیز دگر غیر تو دارم رضا

یوسف جانم تویی زنده به بوی تو ام

چند کنم پیرهن در غم هجرت قبا

به آب توبه فرو شستم آتش صهبا

ز توبه تازه شدم چون گل از نسیم صبا

اسف همی خورم و غصه می کشم شب و روز

که کرده ام به خطا روزگار عمر هبا

نه یک زمان بده ام بی مشقت غربت

نه یک نفس زده ام بی مضرت صهبا

ز شرب خمر چنان ناشکیب چون گویم

چنان مثل که خورشید شیفته ی حربا

نه هیچ راحتم از هم دمی و نه هیچ قرین

نه هیچ لذتی از چاشنی نه هیچ ابا

مدام رفته و خورده مدام با اوباش

همیشه کرده تبرا ز محفل ادبا

گهی به گونه ز بس احتراق صهبا لعل

گهی به چهره ز درد خمار گاه ربا

گهی به کنج خراباتیان گشاده کمر

گهی به پیش کم از خویش رفته بسته قبا

کشیده تیغ زبان بر ملامت مردم

نهاده پنبه به گوش از نصیحت بابا

طلاق داده به یک بار هر دو عالم را

طمع بریده ز چار امهات و هفت آبا

کنون که دارم بلقیس توبه را در بر

چه حاجت است که هدهد خبر دهد ز سبا

توقّعی که به اعمال خیر دارم نیست

جز این که هست تولّای من به آل عبا

نزاریا تو و تسلیم و بنده فرمانی

نه حارثی که کنی از قبول امر ابا

مطلب مشابه: اشعار مولانا در وصف خدا؛ گزیده شعر کوتاه و بلند این شاعر درباره پروردگار

بهترین شعرهای حکیم نزاری در قالب غزل

همت مجنون نکرد جز به حبیب التجا

لاجرم اندر جهان نام ببرد از وفا

بوی عرق چین تو روح مرا هم چنانک

پیرهن نور دل دیده ی یعقوب را

روضه ی جانم بسوخت آتش حسرت چو نی

تا به کجا می کند آهوی چشمت چرا

آه نزاری بسوخت خرمن صبر و شکیب

ابر صفت کلّه بست دود دلم در هوا

محمل لیلی برفت طاقت مجنون نماند

چند کند احتمال چون نرود بر قفا

داور من عشق بس مظلمه آن جا برم

عشق برافتادگان ظلم ندارد روا

دانی چه مصلحت را بل غاغ شد بخارا

تا این ستیزه گاران بی دل کنند مارا

زین قوم در خراسان الاّ بلا نخیزد

شکلی کنید و دفعی بنشستن بلا را

گفتم از آن جماعت یاری به چنگم آید

آن دل که داشتم نیز از دست شد قضا را

یاری چنان که باید دیدم ولی دریغا

گر التفات کردی در عشق مبتلا را

ترکی که گر به دعوی از خانقه در آید

از دین و دل بر آرد پیران پارسا را

گر زلف تاب داده باز افکند به گردن

از نافه ی نغوله مشکین کند صبا را

گر فرق او ببیند بالای ماه رویش

خط در کشد منجّم بر چرخ استوا را

در ملک خوب رویی آخر چه کم بباشد

گر بوسه یی ببخشد خشنودی خدا را

زر باید ای نزاری تا کی خروش و زاری

تمکین نمی کند کس درویش بینوا را

توبه بشکستند ما را برسرجمع آشکارا

برسرجمع آشکارا توبه بشکستند ما را

خسرو فرخنده انجم حکم کرد و کرد پی گم

دیگری را این تحکّم زهره کی بودی و یارا

متقّی مخمر نشاید کارها را وقت باید

از لعاب اطلس نیاید جز به تدریج و مدارا

چون چنین افتاد سرده جامه ای پر بر کفم نه

بعد از این ترتیبکی ده کارک این بینوا را

هم به غایت شرمسارم هم قیامت در خمارم

چاره ی دیگر ندارم چاره ای در ده نگارا

صد بلا بر من گمارد عشق و یک جو غم ندارد

تا ملامت طاقت آرد کو دلی چون سنگ خارا

کی پذیرد استقامت اضطراب این قیامت

الندامت الندامت ای مسلمانان خدا را

عیب خود باید بدیدن پس زبان در ما کشیدن

ستر خود باید دریدن تا شود روشن شما را

بر نزاری عیب کردن رنج بیهوده ست بردن

خون رز دارد به گردن چون بگرداند قضا را

چو عکس لعل تو بر دیده بگذرد ما را

خیال خال تو در حالت آورد ما را

کرامت می لعلت به معجزات خیال

نکرده چاشنیی هوش می برد ما را

مگر به صیقل جام وصال ساقی عهد

غبار از آینه ی سینه بسترد ما را

به غمزه ی تو نه این چشم داشتم کاخر

به گوشه ی نظری باز بنگرد ما را

غمت مباد که بر شادی حمایت تو

به جز غم تو کسی غم نمی خورد ما را

رقیب گفت مرا تا به کی ز بی خردی

که از تهتّکّ تو پرده می درد ما را

جمال حور بهشت و حریم حرمت خلد

رقیب را و نزاری بی خرد ما را

چو به ترک تاز بردی دل مستمند ما را

به کمینه بندهٔ خود به از این نگر خدا را

اگر از سر عنایت به چو من نیاز مندی

نظری کنی به رحمت چه زیان کند شما را

وگرت به خواب بینم نکنم دگر شکایت

طمع وصال کردن به چه زهره و چه یارا

تو چو غنچه زیر چادر به هزار ناز خفته

من منتظر همه شب مترصدم صبا را

مشنو که از تو هرگز به جفا ملول گردم

قدمی ندارد آن کو نبرد به سر وفا را

من از این قضای مبرم نرهم به زندگانی

چه کند کسی که گردن بنهد چو من قضا را

مگرم شود میسر ز کنار تو میانی

به خدا که از نزاری نکنی کرانه یارا

مطلب مشابه: بهترین اشعار جهان ملک خاتون؛ یکی از اولین شاعران زن ایرانی

نه کسی که باز پرسد ز فراق یار ما را

نه غمی که می توان گفت به هر کس آشکارا

نه دلی که می پذیرد ز مصاحبان نصیحت

نه سری که بر در آرد به سکونت مدارا

نه به مردمی پیامی نه به دوستی سلامی

نظری به حال یاران به از این کنند یارا

نه عنایتی به حالم نه حکایتی به وصلت

نه تو را به لطف یاری نه مرا به گفت یارا

نه به کیسه سیم دارم نه به عقل هنگ و سنگی

تو بری چو سیم داری و دلی چو سنگ خارا

چو غزال غمزه ای کن به سگان کویت ای جان

اثری ز مهربانی نبود دل شما را

به کرشمه ای و غمزی به اشارتی و رمزی

چه شود به دست کردن دل بی دلی نگارا

نظری و التفاتی ز تو انتظار دارم

قَدَری موافقت کن به ستیزه ی قضا را

ز سر بزرگ واری نه ز روی خرده بینی

چه شود که بر نزاری گذری کنی خدا را

بهترین شعرهای حکیم نزاری در قالب غزل

گر هیچ دلی داری دریاب دل مارا

حال دل این بی دل میپسند چنین یارا

جان نیست چنین کاسد کردیم بسی سودا

هم نیز رهی باید بیرون شوِ سودا را

گر عاشق بی چاره از جور نمی نالد

هم مرحمتی باید معشوقه ی زیبا را

هیهات که مظلومی در دامنت آویزد

امروز کند عاقل اندیشه ی فردا را

گر یاد کنی از من هم حیف بود بر تو

از وصل سخن گفتن کو زهره و کو یارا

ای گل بن باغ من از من دو سخن بشنو

یک بار نصیحت کن آن سرکش رعنا را

گو بیش نزاری را شاید که نرنجانی

گر سر ننهادستم آن بی سر و بی پا را

به سرنمی شود از روی شاهدان ما را

نشاط و خوش دلی و عشرت و تماشا را

غلام سیم برانم که وقت دل بردن

به لطف در سخن آرند سنگ خارا را

به راستی که قبا بستن و خرامیدن

خوش آمده است ولیکن بلند بالا را

برو چو باز ندانی ترنج و دست آنجا

که یوسف است ملامت مکن زلیخارا

نه هرشبی که به روز آورم کسی داند

که هم ز درد دلی میبرم سویدا را

پدر مناظره می کرد گفتم ای بابا

در علاج مزن درد بی مدوا را

بیار باده که بر عارفان حرام نشد

حلال نیست ولی زاهدان رعنا را

عجب ز محتسب غلتبان همی دارم

که خود همی خورد منع می کند ما را

نزاریا نفسی جهد کن که دریابی

که دی گذشت و کسی درنیافت فردا را

چنان به روی خود آشفته کرده ای ما را

که گل بنانِ چمن بلبلانِ شیدا را

قیامتی دگرآخر به فتنه برمفزای

مکن به سرمه سیه چشمِ شوخِ شهلا را

مبند زیور و زر بر چو سیم گردن و گوش

چه احتیاج به آرایه روی زیبا را

مگر به غارت و قتل آمدی از آن سوی آب

ازین طرف چو برانداختی بخارا را

بترس اگرچه بلندی زدود سینه ی خلق

که دود هرچه برآمد گرفت بالا را

دلم به روی تو تا دیده برگشاد ببست

به چار میخ وفای تو هفت اعضا را

پدر طبیب بیاورد تا مگر به علاج

برون کند ز دماغ بخار سودا را

به طعنه گفتم اگر من منم نباید برد

به هرزه این همه زحمت طبیب دانا را

به جان دوست اگر زنده گردد افلاطون

که اقتداست بدو جمله ی اطبا را

مگر به فضل خدا ورنه هیچ ممکن نیست

که چاره یی بود این درد بی مدوا را

رها کنید مرا در بلای عشق که کس

به دم شکال نکرده است نا شکیبا را

نزاریا به قضا ده رضا چو ممکن نیست

که از کمند بلا مخلصی بود مارا

عنان به عشوه مده عشق باز و عشرت کن

به روی یار موافق خلاف اعدا را

چیست کز من یاد نآید هیچش آن محبوب را

خود وفا گویی نمی باید که باشد خوب را

گربه صبر آشفته کاران را غرض حاصل بود

بیش از این ممکن نباشد احتمال ایوب را

طالب وصلم ولیکن عمر ضایع می کنم

زآن که هست ازمن فراغت گونه یی مطلوب را

شادی جانش مرا خود این رضا کی دل دهد

کز من و احوال من باشد غمی محبوب را

نه ز نا دیدن شکیبا ام نه از دیدن به هوش

کی حجاب از پیش برخیزد چون من محجوب را

تا به نا محرم نیفتد ماجرا شب ها روان

کرده ام درصحبت باد صبا مکتوب را

طرفه نبود گر نزاری را به بویش باد صبح

زنده دارد همچنان کز پیرهن یعقوب را

مطلب مشابه: ترجیعات برتر مولانا؛ گلچین زیباترین اشعار و ترجیعات این شاعر

بهترین شعرهای حکیم نزاری در قالب غزل

از من چه شد که یاد نیامد حبیب را

مردم ز درد و نیست غم من طبیب را

گو رنجه کن قدم به عیادت که خوب روی

نبود بدیع اگر بنوازد غریب را

برآستان دوست مجاور بدی سرم

گردست امتناع نبودی رقیب را

هرگز به هرزه دامن گل کی دهد ز دست

گر هیچش اختیار بود عندلیب را

رغم عدو چه تعبیه یی ساخت زلف دوست

در جیب صبح باد روان کرد طبیب را

جز یاد دوستان نرود در مسامعم

آن به که نشنوم هذیان خطیب را

پیرانه سر چو زاهد صنعان ز دست دل

درگردن افکنم به ارادت صلیب را

استاد من معلم کُتّاب عشق بود

بیهوده می کنند ملامت ادیب را

تسلیم عشق شو چو نزاری نه معترض

نقض معلمان نرسد مستجیب را

عیبم مکن که دوست ندارم رقیب را

کز دست او به خواب نبینم حبیب را

گر من شکایتی کنم از غصه رقیب

از باغبان رسد گله ای عندلیب را

ای من غریب شهر تو دانی نه لایق است

گر جانبی نگاه نداری غریب را

من جهد می کنم به وصالت ولی چه سود

دولت مساعدت نکند بی نصیب را

بیمار عشق و دردِ دل و صحت و دوا

ممکن که در خیال نگنجد طبیب را

در مکتب معلّم عشق و مجال آن

باشد محال ابجد هوّز ادیب را

با دوست غم مدار ز دشمن نزاریا

با خویشتن مبر به مصلا صلیب را

رفتم و دریافتم پیر خرابات را

باز نمودم بدو کلّ مهمّات را

گفت به من ای فلان وقت همی درگذشت

بیش عبادت مکن کعبه پرلات را

سینه نه پرداخته دیده نه بردوخته

چند پرستی چنین محض خیالات را

رفته برون از خیال محو شده در وصال

گر شده ای یافتی کلّ کمالات را

دست برآورده ایم گرچه درین باب نیست

حاجت دستان ما قاضی حاجات را

هم به ترحم کند عاقبت الامر کار

بر سر مستان کند جام مصافات را

چون بر او بود و برد جمله توان گفت نی

بار دگر طالبم عهد ملاقات را

در رصد این محل نیس نزاری ولی

منتخبی می کند شرح موالات را

تا نفسم می رود بر نفسم می رود

رفتم و دریافتم پیر خرابات را

برخیز ساقیا بده آب حیات را

چون روح کن به معجزه احیا موات را

در حقّ من به ناحق اگر طعنه یی زنند

من نشنوم ز مدّعیان ترّهات را

کو روح معجزی که گر از من کند قبول

در وجه یک قنینه نهم کاینات را

یک ذره عشق بود که از ابتدای کَون

بر من فرو گرفت چنین شش جهات را

می مایه حیات وجودست قصّه چیست

بسط و فرح ازوست نفوس و ذوات را

بسیار در منافع او رنج برده ایم

هم آزموده حل کند این مشکلات را

می نوش بر نبات لب چشمه خضر

ذوقی دگر بود لب چشمه نبات را

رهبان اگر به خواب بدیدی جمال دوست

کی التفات کردی عزی ولات را

محمود تا جمال ایازش نمود روی

برهم شکت بت کده سومنات را

گر می کند نزاری بی چاره بی خودی

سرمایه دگر بود اهل ثبات را

فرتوت عشق را به سر خود چه اختیار

هرگز به خود سفینه سبب شد نجات را

بهترین شعرهای حکیم نزاری در قالب غزل

دیر شد تا دوست می دارم ترا

آخر ای بخت از درم روزی درآ

من به تو چون تشنه مستعجل به آب

تو چرا از من چنین سیری چرا

گر خطایی در وجود آمد ز من

جان غرامت می دهم بی ماجرا

تو جهان جانی و جان جهان

بی تو گر بر من سرآید گو سرآ

زلف پرتابت مرا دیوانه کرد

چند رنجانی من دیوانه را

هر چه در حسن تو خواهم کرد وصف

تو از آن هستی به خوبی ماورا

قوتی یابد نزاری راستی

گر کند بر سبزه خطّت چرا

گر تو نگویی به من من به که دانم ترا

در نظر دیده ای دیده از آنم ترا

من به خود الا چو خود هیچ نبینم دگر

حیف بود گر زخود باز ندانم ترا

هستی من نیستی جز به وجود تو نیست

بود توانم به تو دید توانم ترا

هرچه تو گویی بیا آمدم از تو به تو

من کی ام اندر میان هم به تو خوانم ترا

هم تو نهی بر دلم دست و ترحّم کنی

از تو به بازوی خود کی بستانم ترا

من به جهان در که ام کالبدی نیم جان

گر تو نگویی که من جان و جهانم ترا

جان نزاری به تو زنده والّا نبد

با تو توان بودنی بی تو، چه دانم ترا

ای با جفا در ساخته با ما نمی‌سازی چرا

روزی ، شبی ، وقتی ، دمی ، با ما نپردازی چرا

با غمزگان مست گو ، صلح است ما را با شما

بر زه کمان کردن که چه، وین ناوک‌اندازی چرا

گر نیستی در خون من ، خصم دل مجنون من

از زلف طرّاری که چه ، وز غمزه طنازی چرا

آشفته چون من بلبلی بر گل‌ستان روی تو

افتاده در بند قفس با این خوش آوازی چرا

سر پیش حکمت بر زمین، داریم و نامت بر نگین

بر عاجزان ممتحن این گردن افرازی چرا

نا کرده از شهد لبت روزی به عمداً چاشنی

شب‌های تا روزم چو شمع از سوز بگدازی چرا

با آن که داری روز و شب ، با من مصاف و عربده

من صلح را در می‌زنم، تو جنگ آغازی چرا

گه انتظارم می‌دهی گه نا امیدم می کنی

با چون نزاری واله‌ای  این بُلعجب بازی چرا

مطلب مشابه: گلچین اشعار بوستان سعدی؛ زیباترین اشعار برگزیده از باب اول تا باب دهم

شمع ما برخاست بنشان ای پسر مصباح را

ساقیا روح الامین با ماست در ده راح را

الصّلای خفتگان مست در ده پیش از آنک

دردمند از بام مسجد فالق الاصباح را

می بده اصحاب را تا در هم آمیزند باز

جز به می ممکن نباشد اتّصال ارواح را

خانۀ خم باز کن در، پیش تر زان کا فکند

دست روز اندر دهان قفل شب مفتاح را

هان سبک دوری بگردان ای پسر ز آب حیات

آن چنان کز یک دگر در نگسلند اقداح را

کاسه یی بر دست من نه سر سیه ز آب بقم

تا برون آرد ز نیل نفس من تمساح را

خانه پر حورست و اسباب طرب آراسته

در گشاده آسمان دریاب استفتاح را

خیز و در باد سحر در قلزم مجلس فکن

کشتیی کز آشنا عاجز کند ملّاح را

در چنین مجلس خصوصا کز طریق اتّحاد

کرده ام نام نزاری بی نشان اصلاح را

بهترین شعرهای حکیم نزاری در قالب غزل

از دست بدادم دل شوریده خود را

بر هم زدم احوال بشولیده خود را

گر دوست به پرسیدن من رنجه کند پای

در هر قدمی پیش کشم دیده خود را

ای دوست میازار دلم را و مینداز

در پای جفا هم دم بگزیده خود را

لا یلتفتی کردن و بر دوست شکستن

نادیده مکن دیده من دیده خود را

بس تربیتی باشد و اعزازی و لطفی

گر یاد کند یار نپرسیده خود را

هم گوشه چشمی به عنایت سوی ما کن

ضایع نگذارند پسندیده خود را

تا خاک درت گل شود از خون نزاری

خون بیش نده خاک نگردیده خود را

تشنه ام ساقی بیاور کاس را

بیش نشنو قول هر نسناس را

تو بگردان دور خود دور زمان

گو بگردان بر سر ما آس را

بامدادان بر سر ما کن سبک

سرگران بر لب کشیده کاس را

تا مگر جانی دهد دل مرده را

یا مگر دفعی کند وسواس را

کس نیارد همچو ما در رزم عشق

طاقت پیکان چون الماس را

پیش تیر ناوک چشمان مست

حد خفتان کی بود قرطاس را

چون نمی‌آید به دستم یار جنس

لاجرم بر هم زنم اجناس را

تا نباید منت منعم کشید

زان سبب بگزیده‌ام افلاس را

می‌کند روشن نزاری عالمی

چون برآرد از دوات انقاس را

مالکی باشد که از روی حسد

معترض باشد مسیح انفاس را

ساقی ز بامداد روان کن کئوس را

تا گردنان نهند به پیشت رئوس را

زنگار غم به صیقل می بستر از پگاه

صفوت چنین دهند ذوات و نفوس را

وقت سحر چو بانگ برآرد خروس صبح

تو نیز هم به بانگ درآور خروس را

کنج فراغ گیر که در کاینات نیست

شایسته تر ز می کده جایی جلوس را

زنهار می مده به گرانان تندخوی

بوسه چه لایق است و موافق دبوس را

از محتسب مترس که او نیز می‌خورد

عاقل به خویشتن ندهد ره فسوس را

مالک کند به حشر مکافات محتسب

رستم دهد جزا به سزا اشکبوس را

منسوخ کرد شیره رز در معالجت

سغمونیا و تربد و مقل و فلوس را

تا می فروش رام تو باشد نزاریا

یک جو مخر زمانه تند شموس را

فرمان نبرد و پی رو رای و قیاس شد

در خام از آن گناه گرفتند توس را

خودبین مباش و باد مینداز در دماغ

غیرت شجاع راست نه طبل و نه کوس را

ره نباشد در حریم عشق هر اوباش را

طاقت خورشید ناممکن بود خفاش را

پادشاهی نیست جز درویشی و آزادگی

پس میسر نیست هفت اقلیم جز قلاش را

گر تفرج می‌کنی باری بیا طوفی بکن

عالم دردی کشان بی غم خوش باش را

دور باش از اهل دنیا زان که نا ایمن بود

روزگار از خوف سلطان حاجب و فراش را

نیک خواه و نیک باش و نیک بین و نیک دان

چون قلم رفته ست بر لوح ازل نقاش را

دم مزن با نفس ناقص مشورت با عقل کن

مرد عاقل کی به نامحرم برد کنکاش را

سینه خالی کن نزاری تا فرود آید ملک

گر نه کی بتوان کشیدن کینه و پرخاش را

آتش خشمت بریزد آب روی ایمن مباش

آب جوی است آب رویت در نظر فحاش را

مطلب مشابه: اشعار آذر بیگدلی با مجموعه شعر شامل ابیات، قطعه و مثنوی

بهترین شعرهای حکیم نزاری در قالب غزل

ای پیک مشتاقان بگو این بی دل مشتاق را

تا در چمن چون یافتی آن سرو سیمین ساق را

گر بر گلستان بگذری آنجا که دانی با منش

اکنون به بستان بیشتر خاطر کند عشاق را

گر باز بینیش ای صبا گو تا تو ما را دیده ای

کردیم از سودای تو از سر قدم آفاق را

با خویشتن همراه کن یک آه من تا پیش او

بر احتراق سینه ام شاهد بود مصداق را

دنیا و دین بر هم زدم تا نشکند پیمان من

ترسم که بدعهدی کند بر هم زند میثاق را

هرلحظه آتش می زند برق سخن بر دفترم

با آن که از درد دلم دل پاره شد اوراق را

آری نزاری برمکن خاطر به دوری از وفا

باشد که هم روزی ز ما یاد آرد استحقاق را

در عشق اعتبار منه صلح و جنگ را

زیرا نشانه ی دگرست این خدنگ را

تا از خودی خود نبرندت برون تمام

از دامن تو باز نگیرند چنگ را

هر گه که گشته باشی در ذات دوست محو

دیگر حجاب تو نکند نام و ننگ را

چون نفس مطمئنه به مرکز قرار یافت

زان پس چه اعتبار شتاب و درنگ را

زان خاصیت که در سکنات غزال هست

هرگز به وقت حمله نباشد پلنگ را

روشن دلان به آینه محتاج نیستند

زیرا کز ابتدا بزدودند زنگ را

فرهاد کی فریفته ی بی ستون شدی

گر بر محک زدی دل شیرین و سنگ را

بی چاره جان نبرد ز شیرین عشق از آنک

با نوش شهد تعبیه دارد شرنگ را

پهلو چگونه ساید با پیل عشق ، عقل

کز نیل ، بی درنگ در آرد نهنگ را

گر زلف و روی دوست نبینی نزاریا

از هم چگونه فرق کنی صلح و جنگ را

ساقی بیار از بامداد آن آب آتش رنگ را

بر هم زن و در هم شکن هم صلح را هم جنگ را

بوّاب خلوت خانه را گویید زنهار ای فلان

در مجلس ما آمدن رخصت مده دل تنگ را

یار قلندر پیشه را شاید که اینجا ره دهی

چون حلقه بر در زن ولی اغیار بی فرهنگ را

شوخی و شنگی خوش بود از خوبرویان راستی

دارم قبول از جان و دل هم شوخ را هم شنگ را

تا هیچ می ماند ز تو لاف سبک روحی مزن

دعوی وحدت کی رسد موقوف نام و ننگ را

عزمی متین کن ای پسر از عقل ناقص برشکن

چون برشکستی همچو من بر دوش می کش چنگ را

چون دف دورویی تا به کی چون نای تا کی دم مزن

یک رو شو و خالی مدار از چنگ یک دم چنگ را

زنهار می گیرد دلم زان آب می ریزم برو

هم صیقل می می برد آیینه ی دل زنگ را

بر نقطه ی خم روز و شب دوران کنم پرگارسان

چندان که در چنگ آورم از رشک، هفت اورنگ را

هان ای نزاری محو شو در دوست وز خود برشکن

وز شاهد دنیای دون دیگر مخر نیرنگ را

شیرین ز وحدت گر شدی ناظر به حال عشق او

از راه خود برداشتی فرهاد مسکین سنگ را

عشق پیدا می کند تنها مرا

یار بر در می زند عذرا مرا

عقل کو تا از جنونم واخرد؟

وارهاند زین همه سودا مرا

عشق اگر سودا نکردی بر سرم

عقل کی بگذاشتی تنها مرا

مصلحت اندیش من در دست عشق

کاشکی بگذاشتی حالا مرا

عاقبت روزی ببیند در مراد

چشم شب بیدار خون پالا مرا

گوییا هر دم به دم در می کشند

تیره شب های نهنگ آسا مرا

صبر اگر بگریزد از من عیب نیست

عشق می آرد به سر غوغا مرا

عقل مسکین از جهان شد برکنار

کاش بودی طاقت او را مرا

تا کی از جور ملامت گر که کرد

در میان انجمن رسوا مرا

قسمت من بین و روزی رقیب

روز عید او را، شب یلدا مرا

با حبیبم گفته بوده ست آن لئیم

بیش از این طاقت نماند اینجا مرا

از درون شهر و درگاه حرم

یا نزاری را برون بر یا مرا

دشمنم را خود غرض این است و بس

تا ز وامق افکند عذرا مرا

بهترین شعرهای حکیم نزاری در قالب غزل

مگر حبیب کند چاره عن قریب مرا

در این مرض چه مداوا کند طبیب مرا

حیات محض شود موت تلخ در حلقم

ز نوش داروی لب گر کند نصیب مرا

اگر نظر کند از جنبش صبا جانی

دهم نسیم عرق چین او به طیب مرا

چو حب دوست، حمایت کند ندارم باک

به نیم حبه نباشد غم رقیب مرا

چو من نمی شنوم پند گو به حکم کرم

دگر به موعظه تلقین مکن خطیب مرا

که من معاینه لبیک دوست خواهم زد

اگر کشند چو حلاج بر صلیب مرا

به غیر رندی و می خوارگی چه آموزند

به مکتبی که نزاری بود ادیب مرا

زمانه گر نشود سازگار با عشاق

ز روزگار نمی آید این عجیب مرا

تا می نمی خورم غمِ دل می خورد مرا

از دست غم هم اوست که وا می خرد مرا

یک دم به خوش دلی نزدم تا مکابره

زهد و ورع شدند حجاب خرد مرا

باشد کزین مشقت شاقم دهد خلاص

کو مشفقی که شقه به هم بر درد مرا

ساقی مگر به مصقله جام غم زده ای

زنگار زهد خشک ز دل بسترد مرا

زیرِ گِل از عظام رمیم آید الغیاث

بالای خاک بر سر اگر بگذرد مرا

بی احتراق آتشِ می از دبور دی

خون در عروق هم چو جگر بفسرد مرا

آه از ندامت آه که حرمان روزگار

هر شب هزار بار به جان آورد مرا

هرگز گمان که برد که صیّاد اعتبار

بر راه توبه دام بلا گسترد مرا

بر دست او ز توبه کنم توبۀ نصوح

این بار اگر پیاده به قاضی برد مرا

بر من زبان دراز شوند اهل اعتراض

گر محتسب به چشم رضا بنگرد مرا

آخر نزاریا نکنی با خود این قیاس

کآخر زمانه به هر چه می پرورد مرا

وقعت چو بشکنند نگویی که بعد از این

دیگر کس دگر به کسی نشمرد مرا

دستور نامه

قل الحمدلله نزاری فَقُل

خداوندِ جزو و خداوندِ کٌل

خداوندِ امر و خداوند خلق

ازو و بدو قطع و پیوند خلق

برآرنده خیمه بی‌طناب

فروزنده‌ی مشعلِ آفتاب

به دوحرف نه طاق برهم زده

به کاف و به نون هفت طارم زده

زعقل ابتدا کرده ابداع را

و زو نفس وز نفس اطباع را

هیولی و ارکان و انواع و جنس

نباتی و حیوانی و جن و انس

بسیط زمین و بساط زمان

نهایات و غایات کون و مکان

شد از امر او آفرینش پدید

چو از خلق نوبت به انسان رسید

گزین کرد فی الجمله از کاینات

وجود محمد علیه الصلات

حبیبِ خدا حامی اصفیا

به حق ناسخِ دعوتِ انبیا

رسولِ امین سیّدِ کاینات

شفیع قیامت دلیل نجات

دستور نامه

الهی زفضلت نباشد بدیع

خطاهای ما در پذیر از شفیع

الهی معوّل به طاعت نه‌ایم

ولی نا امید از شفاعت نه‌ایم

الهی به انفاس پاکان خاص

ز ادناسِ نفسِ بهیمی خلاص

عنان عنایت ز ما بر مپیچ

که ما جمله هیچیم و کم تر زهیچ

مرا ای همه تو، ز من دوردار

وگر زلّتی رفت معذور دار

خلاصم ده از ورطه حرص و آز

مران بر زبانم محال و مجاز

ببخشای برعجز و بی‌چارگیم

برون آور از خود به یک بارگیم

مکن بی‌نصیبم ز فضل عمیم

ز خلقم امان ده به امید و بیم

درونم چنان پر کن از حُبّ آل

که در وی نگنجدد گر قیل و قال

بدیشان نمودی ره از بدوِ کُن

معادم به مِن بَعْضِها بَعض کُن

که‌ام من چه دارم تو داری تویی

الاهی پناه نزاری تویی

تویی پای‌مرد و تویی دست گیر

ببخشای و رحمت کن و در پذیر

نزاری ز پاکیزه کاران درای

ز پاکان و پاکیزه‌کاران سرای

ملایک صفت باش کز مُهلکات

ز اخلاق پاکیزه‌یابی نجات

به فکر و به قول و عمل پاک باش

تفاخر به آتش مکن خاک باش

گراز خود برون آمدی باک نیست

که در بی‌خودی آتش و خاک نیست

همه نور محضی همه جانِ پاک

نه آبی نه آتش نه بادی نه خاک

من و تو غمامیم و نفس آفتاب

تو از پیش باری برافگن نقاب

ببین تا چه بینی به چشم عیان

اگر تو نباشی ولی در میان

همه نفس باشی نباشی غمام

همه نور بینی نبینی ظلام

چو از خویشتن باز پرداختی

مکان سدره المنتهی ساختی

عیان در عیان و نهان در نهان

چه باشد چه گویم دگر وا رهان

ترجیعات

ای دل ز بلا مکن تحاشی

جان بر سر دل چرا نباشی

در آتش و آب حرص و آزی

تا طالب نان و دیگ باشی

ایام لویشه کرده بودست

یعنی که گرو به یک لواشی

باری به رقیب دوست گفتم

ریش دل ما چه می خراشی

معشوق تو گفت در حضورست

اما تو طلب گر معاشی

از خلق نزاریا نهان باش

گرچه به فجور و فسق باشی

آری که نه راز پادشاهان

مکشوف کنند بر حواشی

نی نی سخنی بزرگ گفتی

یعنی که تو هم ز خواجه تاشی

دریاب که سرّ ارجعی چیست

تا پس رو نقد وقت باشی

هر طایفه مانده اند موقوف

در منکر نهی و امر معروف

ای امت انبیای مرسل

عمر از پی نسیه کرده مصروف

تا چند توان به جهل بودن

بر رای و قیاس خویش مشعوف

پیغمبر ما چرا به معراج

گشته ست به جبرئیل موصوف

یعنی ز حجاب خود برون آی

تا بر تو شود رموز مکشوف

هرگز نرسی به قصر مقصد

ساکن به خرابه های مالوف

از غصه بر کشیده ایوان

مسکن به خرابه می کند کوف

وز ننگ وجود خرقه پوشان

هرسال غنم بیفگند صوف

جز پس رو امر و آمر وقت

فی الجمله به کس مباش موقوف

ترجیعات

تا کی بت وهم پروریدن

در هاویه هوا دویدن

از بهر نخ و نسیج و کم خا

بر خویش چو کرم غز تنیدن

کم خا چه کنند ژاژ کم خا

کرباس طلب کفن خریدن

ار مکتسب حلال باید

پیراهن آخرین بریدن

شد سیر دلم ز اهل طامات

وز موعظه گفتن و شنیدن

سرچشمه آب زندگانی ست

زین چشمه ببایدت شمیدن

یک جرعه ز جام عشق و سد جم

کو صبر و لیک تا چشیدن

دوش آمد و گفت ای رمیده

تا چند به غفلت آرمیدن

تعجیل کن و زپای منشین

زنهار که تا به ما رسیدن

آن ها که همیشه با خدای اند

بی خویش روند و با خودآیند

نتوان گفتن که جمله اوی اند

نه ظن بود آن کزو جدای اند

آن قوم که بالغ اند و واصل

مستغرق عین کبریای اند

و آن زمره که پس روان راه اند

معراج روان در قفای اند

و آن طایفه دگر که ضدند

واماندگان به وهم و رای اند

صُمُ بُکمُ مقلدان اند

در کتم عدم دگر کجای اند

جون واحد مطلق اوست آخر

مغرور به خویشتن چرای اند

آن ها که سفر ز خویش کردند

هم راه روندگان مای اند

جایی نزیی به خود، ز خود دور

تا راه به مقصدت نمایند

شب ها من و مسکرات در پیش

تا روز خبر ندارم از خویش

با دوست نشسته در برابر

دربسته حجاب عصمت از پیش

با من به زبان حال گفته

کای هیج ز خود چه می کنی پیش

هیهات همین و بس که سلطان

تا کی نطری کند به درویش

من کیش تو جعبه یی گرفتم

قربان نشوی مگر درین کیش

مغرور مشو به اهل دنیا

قاصر نظرند و باطل اندیش

تو پس رو امر وقت می باش

بیگانه منه تفاوت از خویش

گه نیش عتاب ما بود نوش

گه نوش عطای ما بود نیش

مرهم مطلب برین جراحت

من خسته و جان فگار و دل ریش

بر خور ز جوانی ای جوان مرد

زیرا که بر از جهان ، جوان خورد

در نفی و فنا و جسم خاکی

اثبات بقا نمی توان کرد

از هر که سخن کنند و گویند

ایام دمار ازو برآورد

در تنگ فضای بیم و امید

چه سخت کش و چه نازپرورد

می آتش تیز و آدمی خاک

آتش می سوز و خاک می گرد

جهال زبان کشیده در من

در مستی اگر بنالم از درد

گویند نزاریا به زاری

می نال چو عندلیب بر ورد

اما نه ز گل ستان سخن گوی

رو بر سر کوی دل ستان گرد

مشکل کاری عجب نگاری

من عاشق جفت و او ز من فرد

دنیا نفسی ست هر که دریافت

زآن پیش که آن نفس شود سرد

ترجیعات

بی یار نمی شود میسر

بی یار بود درخت بی بر

بی هم نفسی علی الضروره

مشنو که مرا شود میّسر

جامی و صراحیی ویاری

این هر سه همیشه در برابر

شیرین صنمی به ناخن تیز

افکنده هزار شور در سر

هردم غزلی غزال چشمی

برگفته به لفظ روح پرور

ساقی پسری گشاده جبهت

کنجی و نهاده قفل بر در

خالی ز معربدان مفلس

ایمن ز مقلدان منکر

آراسته مجلسی چو فردوس

در آب فسرده آتش تر

برخاسته از کمال یاری

برداشته از میانه ساغر

رباعیات

در سایه خویش گوشه ای ده ما را

و ز خرمن خویش خوشه ای ده ما را

چیزی دگر از تو آرزو می نه کنیم

از خوان نیاز توشه ای ده ما را

در سایه خویش گوشه ای ده ما را

و ز خرمن خویش خوشه ای ده ما را

چیزی دگر از تو آرزو می نه کنیم

از خوان نیاز توشه ای ده ما را

گفتم به وصال وعده دادست مرا

اقبال دری دگر گشادست مرا

چشمم به درست و گوش بر در و او خود

چون حلقه برون در نهادست مرا.

من با که بگویم که چه افتاد مرا

بازم چه لطیف و چست بر داد مرا

در بندگی خویشتنم نپذیرفت

و آنگاه ز جمله کرد آزاد مرا

دیریست که انتظار می داد مرا

با وصل شبی قرار می داد مرا

گفتم مگرم دهد کناری ز میان

از خود ز میان کنار می داد مرا

ایزد که به عز و ناز پرورد مرا

همواره به لطف خویش غم خورد مرا

زد بر سر بالای جهان خیمه من

و انگشت نمای عالمی کرد مرا

با دل گفتم کجا شد آن حشمت ما

مخدوم نمی خواست مگر خدمت ما

آری به خداوند تعالی ور نه

ما را به که بگذاشت ولی نعمت ما

رباعیات

رفتی و دگر یاد نکردی از ما

هم در نظری سیر بخوردی از ما

ما خود پی دل رویم تو در خانه

فارغ بنشین چو دل نبردی از ما

در هیچ صدف نیست چند دردانه ما

جای دگر نبود چو جانانه ما

هرگز دیدی حاضر و غایب یاری

در خانه خود نشسته هم خانه ی ما

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو