اشعار ابوالفرج رونی؛ مجموعه ای از اشعار زیبا و عاشقانه این شاعر

منبع: روزانه

3

1402/7/22

15:37


در این بخش مجموعه اشعار ابوالفرج رونی شاعر قرن پنجم را با گزیده غزلیات، رباعیات، مقطعات و قصاید گردآوری کرده ایم. ابوالفرج ابن مسعود رونی (درگذشتهٔ ۵۲۵ هجری قمری)، در رونه از قراء نیشابور متولد شد. چون مدتی در لاهور زیست او را لاهوری نیز گفته‌اند. آغاز شهرت او از هنگام ورودش به دربار سلطان […]

در این بخش مجموعه اشعار ابوالفرج رونی شاعر قرن پنجم را با گزیده غزلیات، رباعیات، مقطعات و قصاید گردآوری کرده ایم.

ابوالفرج ابن مسعود رونی (درگذشتهٔ ۵۲۵ هجری قمری)، در رونه از قراء نیشابور متولد شد. چون مدتی در لاهور زیست او را لاهوری نیز گفته‌اند. آغاز شهرت او از هنگام ورودش به دربار سلطان ابراهیم بن مسعود غزنوی بود و در زمان پسرش سلطان مسعود غزنوی ادامه یافت. انوری از سبک او پیروی کرد. نامش بلفرج نیز ضبط شده‌است.

مجموعه اشعار ابوالفرج رونی

اشعار ابوالفرج رونی؛ مجموعه ای از اشعار زیبا و عاشقانه این شاعر

غزلیات

روی چون حاصل نکوکاران

زلف چون نامه گنهکاران

غمزه مانند آرزوی مضر

در کمینگاه طبع بیماران

خیره اندر کرشمه چشمش

ذوق مستان و هوش هشیاران

اندر آمد به مجلس و بنشست

چادرش بستدند از او یاران

زیر و بم را به غمزه گویا کرد

تا بگفتند راز میخواران

بیامدی صنما بر دو پای بنشستی

دلم ز دست برون کردی و بِدَر جستی

نه مست بودی و پنداشتم که چون مستان

همی به حیله‌ شناسی بلندی از پستی

سه روز شد پس از آن تا ز درد فرقت تو

نه هوشیاری دانم که چیست نه مستی

درست گشت که جان منی بدان معنی

که تا زمن بگسستی به من نه پیوستی

به جان جانان گر تو به دست خویش دلم

چنانکه بردی امروز باز نفرستی

چه دلبری چه عیاری چه صورتی چه نگاری

به گاه خلوت جفتی به گاه عشرت یاری

به غمزه عقل گدازی به چنگ چنگ نوازی

به وعده روبه بازی به عشق شیر شکاری

چو بوی خواهم رنگی چو صلح جویم جنگی

چو راست رانم لنگی چه خوست اینکه تو داری

شگفت یوسف روئی چرا نه یوسف خوئی

یکی قرینه اوئی ولیک گرگ تباری

نه سائی و نه بسودی نه کاهی و نه فزودی

نه بندی و نه گشودی چه دیو دست سواری

رباعیات

ارزانی عشوه تو هستم صنما

تا چون دل خسته به تو بستم صنما

گر نیز ترا به دوستی نپرستم

چون زلف تو خورشید پرستم صنما

ای محتمشان حضرت آنید شما

کز فضل در آفاق نشانید شما

این پایه چرا همی ندانید شما

منصور سعید را نمانید شما

گه نیک به گفتار برافروخت مرا

گه سخت به کردار جگر سوخت مرا

چون بستن گفتار بیاموخت مرا

بر تخته عشق کرد و بفروخت مرا

از درد فراقت ای به لب شکر ناب

نی روز مرا قرار و نی در شب خواب

چشم و دل من ز هجرت ای در خوشاب

صحرای پر آتش است و دریای پر آب

ای رأی سفر کرده فغان از رایت

خود بی تو چگونه دید به توان جایت

از دیده کنم رکاب هجر افزایت

تا مردم کش همی پرستد پایت

چون چرخ برافکند ردای زربفت

بنشست به صد حیله و برخاست به تفت

گفتم که مرو چو این بگفتم که برفت

رفتم که دمید صبح و آمد آگفت

با روی تو آبله بسی کوشیدست

تا خلعتی از مهر در او پوشیده است

گفتی که دو هفته ماه نو پوشیده است

روضه گل و یاسمن بر او جوشیده است

روی تو ز مشک زلف قارون گشت ست

زلف تو ز عکس روی میگون گشته است

مستانه دو چشم تو دژم چون گشت ست

گفتی که برشک هر دو پرخون گشته است

از عقل نگر تا نبرد نام دلت

تا غم نخورد به کام و ناکام دلت

بر جهل مگر بگیرد آرام دلت

کز جهل به خرمی کشد کام دلت

ای دل چو به تو چشم تو بهتر نگرد

ترسم که ترا چو شمع چشمت بخورد

از دیده بر آتش تو ریزم آبی

تا از تو بلای چشم من در گذرد

چون است که عشق اول از تن خیزد

زو بر دل و تن هزار شیون خیزد

آری بخورد زنگ همی آهن را

هر چند که زنگ هم ز آهن خیزد

ای معطی دولت ای سرافراز عمید

ای صاحب روزگار منصور سعید

تا شادی و غم ردیف وعد است و وعید

بدخواه تو عود باد و ایام تو عید

یارب تو کنی عید که گرداند عید

بر بوالفرج رونی منصور سعید

تا راحت و محنت است وعد است و وعید

منصور سعید باد منصور سعید

با هجر من ضعیف را تاب نماند

آرام نماند با من و خواب نماند

در مرحله ها مسجد و محراب نماند

کز من بگذر ز اشک غرقاب نماند

مسکین تن بی خواب مرا تاب نماند

خواب از بر من به تیر پرتاب نماند

چون گرد من از سرشگ پایاب نماند

نشگفت گرم به آب در خواب نماند

اشعار ابوالفرج رونی؛ مجموعه ای از اشعار زیبا و عاشقانه این شاعر

ای جوی فراق در تو پایاب نماند

با موج تو کشتی مرا تاب نماند

ای کعبه وصل بی توام خواب نماند

خرسندیم از تو جز به محراب نماند

بر یاد جمال ملک چشمم به غنود

از لفظ قضا شنو که گوشم چه شنود

ای خفته رساندت به آزادی زود

گر بنده رشید خاص را خواهی بود

مطلب مشابه: اشعار کسایی شاعر قرن چهارم؛ با رباعی، دیوان اشعار و ابیات پراکنده

چون دیده من به سوی جانان نگرد

ترسان نگرد ز خلق و پنهان نگرد

چشم سر من در تو بدانسان نگرد

چون دیده مرده کز پس جان نگرد

گفتم که ز خردی دل من نیست پدید

اندوه بزرگ تو در او چون گنجید

گفتا که ز دل بدیده باید نگرید

خرد است و بدو بزرگها به توان دید

چون باز به صید یاوه باز تو شود

بر تخت سپهر مهره باز تو شود

گر ماه به شکل چشم باز تو شود

از بیم تو چون ناخن باز تو شود

مقطعات

برآمد یکی آرزو ملک را

که بود اندر آن آرزو سال‌ها

که دست وزارت به صدری رسید

که گیرد سعود از رخش فال‌ها

از این پیش بی‌رای او مملکت

چنان بد که بی‌روح تمثال‌ها

ابوالقاسم آن کز فلک قسم اوست

چه تعظیم‌ها و چه اجلال‌ها

چو دندان کند تیز مر کلک را

شود فتنه را کند چنگال‌ها

بدو چرخ از این پس تلافی کند

اگر پیش از این کرد اخلال‌ها

وگر داشت بیداد حال نکو

از این پس بگردد ورا حال‌ها

علی الجمله او در زبان‌های خلق

نباشد جز این بیت از امثال‌ها

ای بیان جود تو بر کاغذ روز سپید

نقش کرده خامه قدرت به زر آفتاب

هر کجا کلک تو شد بر صفحه کاغذ روان

تیغ هندی را نماند با نفاذش هیچ تاب

در هوایت هر که چون کاغذ دوروئی پیشه کرد

چون قلم سر کرد در سر اینت رای ناصواب

هر چه آن بر کاغذ روز است و بر کیمخت شب

جز که نقش نام تو یکسر چو نقشی دان بر آب

ماند هر کو چون قلم ماند ز نامت در طرب

در خماری سست رائی همچو کاغذ در شراب

قابل حکمت چو کاغذ خامه ات را هر که نیست

چون قلم زیبد که سر بنهند چون برگ سداب

سرورا تکرار کاغذ نیک می دانی که چیست

فیض جودت مایل از آن است به کاغذ چون حساب

خاصه آن کاغذ که دارد بوی یکرنگی چو من

در وفا و مهر تو همراه تا روز حساب

طبع در مدح تو یک ساعت نمی آرد درنگ

می نیاید از تو در کاغذ فرستادن شتاب

تا همیشه کاتبان دارند کاغذ را عزیز

گاه از او سازند منشور و گهی از وی کتاب

کاغذ منشورت از تأیید حق باد و حسود

غرقه همچون کلک در آب سیه بئس المآب

چو سررشته خویش گم کرده ام

بعالم یکی رهبرم آرزوست

مرا خورد یکبارگی غم دریغ

به گیتی یکی غم خورم آرزوست

بسی داوریها که دارم ولیک

یکی دادگر داورم آرزوست

زر و زیور من قناعت بس است

نگویم زر و زیورم آرزوست

برای عروسان بکر سخن

یکی تازه رو شوهرم آرزوست

درین عهد ناخوش که قحط سخاست

نگویم که سیم و زرم آرزوست

نه در خاطر و دل بگردد مرا

که این اسب و آن استرم آرزوست

کزین دهر نااهل حاش الوجوه

خری حر که یک نوبرم آرزوست

بدین بی بقائی چنین زندگی

ز اسلام دورم گرم آرزوست

مطلب مشابه: مجموعه اشعار عیوقی؛ زیباترین اشعار مثنوی ورقه و گلشاه

به خدایی که ره معرفتش

روز و شب مالک عالم نظر است

در ره او خرد از غول اضلال

با ثبات قدمش در نظر است

چرخ بر درگه او پشت خم است

کوه در خدمت او با کمر است

از دو سرهنگ درش خالی نیست

نام آن هر دو قضا و قدر است

قدرتش زاد سه فرزند ولیک

چارشان مادر و نه شان پدر است

عقل را هر نفس از حضرت او

بی عدد منهی و صاحب خبر است

هر چه بیند دل و چشم از صنعش

به ربوبیت او راهبر است

که به دیدار تو شوقی که مرا

شرح چندانکه دهم بیشتر است

گردون ز برای هر خردمند

صد شربت جان گزا در آمیخت

گیتی ز برای هر جوانمرد

هر زهر که داشت در قدح ریخت

از بهر هنر در این زمانه

هر فتنه که صعبتر برانگیخت

جز آب دو دیده می نشوید

خاکی که زمانه بر رخم ریخت

بر اهل هنر جفا کند چرخ

نتوان ز جفای چرخ بگریخت

چون هست زمانه سفله پرور

کی دست زمانه بر توان بیخت

چون کون خران همه سرانند

دست از دم خر بباید آویخت

بدان خدای که بر روی رقعه عظمت

کمیته بیدق حکمش هزار فرزین است

دو چاکرند همی صبح و شام بر در او

که آن یکی گهرافشان و این گهر چین است

سپهر زیر کف قهرمان قدرت اوست

چو حقه ای که پر از مهره های زرین است

دو کفه قدرتش از روز و شب پدید آورد

که خط محور بر هر دو کفه شاهین است

که شرح شوقم نتوان به صد زبان دادن

که زی جناب همایون مخلص الدین است

ستوده صاحب سرور محمد بن علی

که زین ملت از ا و با نفاذ و تمکین است

سر صدور اکابر که صدر مجلس او

ز بوی خلق خوشش پر گل است و نسرین است

در آن مکان که ز خلق خوشش سخن گویند

نسیم باد تو گوئی که عنبرآگین است

هر آن گروه که اندر پناه صدر ویند

زامن و راحتشان بستر است و بالین است

به عهد دولت او خوش نشین که فتنه و جور

چو کبک و تیهو عدلش چو باز و شاهین است

فلک دهد به کف او زمام حکم جهان

هنوز باش که این پایه نخستین است

بدان خدای که هر دم به شکر خدمت او

زبان عقل تر و کام فضل شیرین است

به لطف صنع برآورد بی ستون قصری

که قصر خسرو انجم نه قصر شیرین است

عروس نعمت او باز می رود به عدم

به مهر خویش که داماد شکر عنین است

کمال نعمت او پرورنده مشفق

ز ابر ساخته کاین دایه ریاحین است

وفور هیبت و قهرش به شعله نائر

مثال داده که این مقطع شیاطین است

به صحن مملکتش هفت نسبت است قلم

کبودوش که همه میخهای زرین است

حسام قدرت و قهرش به دست حکمت و حلم

همیشه حافظ شرع است و ناصر دین است

که اشتیاق مرا هیچ شرح نتوان داد

که زی جناب همایون ناصر دین است

امیر عالم عادل محمد بن حسین

که بر مناقبش از چرخ حمد و تحسین است

جز او که دارد آیین جود و رسم کرم

تبارک الله آن خود چه رسم و آئین است

سخا و طبع کریمش حریف یکدگرند

مگر یکی است چو جوزا دگر چو پروین است

بحدف همت او توسن مروت را

. . .

به مدح او گهر افشاند خاطر من از آنک

خرد ز لفظ گهربار او گهر چین است

به ذکر منقبت او زبان کلک تراست

از آن سبب دهن کلک عنبرآگین است

بزرگوارا داعی دولتت شب و روز

ز بهر فرقت خدمت نژند و غمگین است

توئی ز محنت ایام کهف ملجاء او

از آن دعای تو او را چو ورود یاسین است

به نامرادی از خدمت تو محرومم

ولی چه چاره کنم چون مراد چرخ این است

همیشه تا که خط و زلف دلفروز ترا

ز برگ لاله و گل بستر است و بالین است

به تخت و بخت ترا باد بستر و بالین

که ملک را به جهان عین مدعا این است

چنان به طبع کف راد اوست عاشق جود

که آن یکی است چو خسرو دگر چو شیرین است

ز بهر نعل و پی میخ مرکب خاصش

سپهر ساخته شکل هلال و پروین است

زمانه داشت بر او آفرین همیشه چنانک

به صد هزار زبان بر عدوش نفرین است

دعای خیر از او نگسلاد دائم از آنک

ز جبرئیل امین بر دعاش آمین است

سرافرازا تو آن صدری که طبعت

به جز تخم نکو نامی نکارد

گلستان کرم را بشکفد گل

اگر ابر کفت بر وی به بارد

میان هر چه زان عاجز شود وهم

حکومتها همه رایت گذارد

ز من دریاب و این یک نکته بشنو

که هر کان بشنود بر دل نگارد

تبی کامد به تو نز بهر آن بود

که تا بر خاطرت رنجی گمارد

ز بس کامیخت با دونان بترسید

که او را هر کس از دونان شمارد

به دریای لطافت کان تن تست

فروشد تا مگر غسلی برآرد

پس آنگه زود برگردید و دانست

که تاب حمله دریا ندارد

سزد گر طبعت از روی بزرگی

چنین بی خردگی زو در گذارد

نصیب خصم بی آب تو با دا

تبی کورا به خاک و گل سپارد

سوار صبحدم هر روز کز مشرق برون تازد

سپر برگیرد و شمشیر و با من جنگ آغازد

به خون حنجرم خنجر بیالاید سحرگاهی

به قصد خون به بالین هنرمندی دگر تازد

از آن دونی که گردون راست اندر نام و در همت

به جز کار کسی کودون بود نظر نیندازد

چنان سازد که هر آزاده را از پای سرگیرد

چنان خواهد که هر دون را به گردون سربرافرازد

ورا از سازگاری این گره چندانی افتاد است

که یک ساعت به کار هیچ درویشی نپردازد

درازش دست و تیغش تیز و حکمش بر همه نافذ

دو تا گردون به خیره پشت کوزی را که می سازد

مرا طالع کمانداری ست خودبین راست اندازی

که تا در جعبه خود تیر بیند در من اندازد

وفاقی نیست در تیرش ولی در قصد من باری

چو جان با تن درآمیزد چو می با آب درسازد

به قصد و عمد صد بارم به مالد گوش چون بربط

که یک روز از سر سهوی مرا چون چنگ بنوازد

چو موم از انگبین از عیش خود دورم کند آنگه

چو شمع و شکرم در آتش و در آب بگدازد

مرا در ششدر محنت همی سنجد به استادی

چه استادی نماید وه نه دست خویش می‌بازد

مطلب مشابه: دوبیتی های شیرین؛ قشنگ ترین اشعار دو بیتی عاشقانه که حال شما را عالی می کنند

قصاید

در مدح سلطان گوید

غزو گوارنده باد شاه جهان را

ناصر دین راعی زمین و زمان را

آنکه چو او تا قران و حکم قران است

هیچ مدبر نبوده هیچ قران را

دولت او رایتی فراخت که خورشید

پیسه نیارست کرد سایه آن را

هیبت او آتشی فروخت که دریا

پشت بدو داد و باز تافت عنان را

در سر رمحش فصیح یافت به تکبیر

قاید روحانیان زبان سنان را

تیغ جهادش به طول و عرض و به گوهر

قالب ثانی است راه کاهکشان را

موکب منصور او هنوز بموهند

بر تن افغان تنیده است فغان را

کاتش سهمش رسیده بود بهر موز

خوانده بر او کل من علیهافان را

پیشه سرمایه بر ریاست او ماند

چون ز مکینش تهی گذاشت مکان را

پیش درش بر هلاک صادر و وارد

غول نیارد به خدعه بست میان را

عرصه شطرنج بود ظاهر سکنت

حرب در او قائمه دو فوج گران را

لعب سوارش بشاهمات فرو کوفت

آن دور مه گرگ و آن دو یافه شبان را

برج حصارش رحول چتر ملک دید

کرد به سجده برهنه برهمنان را

جوهر صفراست تیغ شاه که تیزش

داده به عرق رجولیان ضربان را

روی به قنوج کرد شعله عزمش

سوی فلک راند شاخهای دخان را

رای زنی پیر بود بر در ملهی

رای زن پیر گفت رای جوان را

کامده ابری که برق زود گرایش

بفکند از پای حصن دیرستان را

وامده بحری که شاخ موج کهینش

برکند از بیخ جرم کوه کلان را

بر عدد لشکرش وقوف ندارند

چهره گشاینده یقین و گمان را

طاقت یک موج او کراست که طوفان

صد یک آن بود و غوطه داد جهان را

خیز و خمی ده که گاه حمله صرصر

حیله جز این نیست خیزران نوان را

رای به تدبیر پیر قلعه به پرداخت

خم زد و پی کور کرد نام و نشان را

چون طلب شه ره گریزش بربست

نایژه بگشاد حوض رنگ رزان را

گنج روان را که مهر خازن او داشت

پرده او ساخت رستگاری جان را

سینه برش را که کوه موکب او بود

کبش فدا کرد و سود یافت زیان را

ای به هنر بر ملوک عصر مقدم

عصر به داغ تو یافت یکسر ران را

بی تب لرزه به حربگاه نیارد

دعوت حرب تو شرزه شیر ژیان را

تیغ کمان برگشود و تیر تو به بسود

تیر به تیر امتحان نکرد گمان را

جز تو که آورد پیل صد گله از غزو

هر یک از آن دام صد نهنگ دمان را

مشکل غزو تو ذات عقل بیان کرد

مایه اعجاز دید شکل بیان را

تا نبود روز کینه جستن و پیکار

دل ز قیاس دل شجاع جبان را

دین تو آباد باد و ملک تو آباد

عمر تو آراسته بهار و خزان را

کرده چو نامت بهر سفر که کنی رای

عاقله حوت والی سرطان را

ایضا له

شاه باز آمد برحسب مراد دل ما

ملت از رایت او ساخته عونی به سزا

خیل خیل از خدمش تعبه کرده دگر

جوق جوق از حشمش تاختنی برده جدا

سوی هر مرحله راهی (پیموده) برده یک تن

زیر هر خار بنی شیری کشته تنها

نه ز لشکرگه او خیمه به سوده صرصر

نه ز پیرامن او گرد ربوده نکبا

بحر از او داشته تیمار به پایاب بتک

که از او خواسته زنهار به تکرار صدا

داده ناخواسته چون کیش فدا اهل فدا

به رسولانش پیل از همه جانب امرا

بسته طالع به میان بر کمر خدمت او

همه خردان و بزرگان فلک تا (چون) جوزا

کرده خورشید پرستی یله از حشمت او

همی خورشیدپرستان جهان تا حربا

سر بر آرای ملک ابراهیم از خاک و ببین

که همی صهر تو چون زیب دهد ملک ترا

داعی دولت او بسپرد خاک همی

ز جنوب و ز شمال و ز دبور و ز صبا

منبر خطبه فتح سپهش خواهد گشت

برج هر حصن که ماند است به عالم عذرا

زآب شمشیرش طوفان دگر خواهد خاست

گر مسلمان نشود گبر و یهود و ترسا

سمر غزوش ترکان نوازن پس از این

اندر آرند به دستان نوآئین (به) نوا

در لفظش که به تکبیر ملایک ببرند

واندر آویزند از گردن و گوش حورا

ای چو برجیس و چو ناهید به نام و به نظر

تربیت یافته نام و نظرت زین دو گوا

آن سپهری تو در آورد که آورد فلک

شور هیجای تو ننشاند روز هیجا

رمه را که شبان باس تو و حفظ تو گشت

نکند پیش روش جز مژه شیر چرا

تا به شاهین تو بربست قضا پر عقاب

به حجاب عدم از بیم تو در شد عنقا

قبضه چرخ تو شیطان به بسود و بگریخت

گفت این نیست مگر عهده لاحول ولا

زانکه در نور تو در لافگه اوج و شرف

نور خورشید کم آید به بها و به ضیا

سایه چتر تو نشگفت که چون خرمن ماه

زیر چترت سر امساک پذیرد ز هوا

به مقام تو مقامی که در آن آسائی

حضرتی گردد چون غزنین با برگ و نوا

باغها راغ کند رنج قدوم ملکان

راغها باغ کند یمن قدومت ملکا

کامران بادی در گیتی تا گیتی هست

بسته در دامن امروز تو دامن فردا

شادخوار از تو سلاطین و ترا برده نماز

نوشخوار از تو رعایا و ترا گفته دعا

گاه رای تو و روی تو به غزو و به جهاد

گاه گوش تو و هوش تو برود و به غنا

خسرویها و اثرهای بزرگت کرده

رستم و خسرو در مجلس انس تو ادا

مطلب مشابه: اشعار دیوان شمس مولانا شامل رباعیات و غزلیات عاشقانه

در مدح سیف الدوله محمود ابراهیم

بادبان برکشید باد صبا

معتدل گشت باز طبع هوا

خاک دیبا شدست پر صورت

جانور گشته صورت دیبا

شاخ چون کرم پیله گوهر خویش

برتند گرد تن همی عمدا

سبزه اندر حمایت شبنم

سر ز پستی کشید بر بالا

ابر بی شرط مهر و عقد نکاح

گشت حامل به لؤلؤ لالا

اینک از شرم آن همی فکند

لؤلؤ نارسیده بر صحرا

چشمها بر گشاده غنچه گل

تا به بیند جمال خسرو ما

پنجها بر فراخت سرو سهی

تا کند بر کمال شاه دعا

میر محمود سیف دولت و دین

آن فلک سیرت فلک سیما

آنکه اندر ابد نظر کرد است

سوی عدلش قضا بعین رضا

آنکه اندر ازل کمربسته است

بر فلک پیش طالعش جوزا

هیبتش جوهری ست از آتش

همتش عالمی ست از علیا

هر کجا پاس اوست نیست خطر

هر کجا خوف اوست نیست رجا

سهم او رعد و برق را بنمود

گفت از این اصل گشته ایم جدا

نکشد بار حلم او کونین

چون کشد طبع او همی تنها

ای متابع ترا سپاه زمین

وی موافق ترا نجوم سما

گر ز مهر تو دانه سازد عقل

اندر آید به دام او عنقا

ور ز جود تو مایه گیرد روح

ذات او صورتی شود پیدا

تا برآرد هزار لعب همی

در شبان روز گنبد خضرا

همه امروزهای دولت تو

باز پیوسته باد با فردا

دهر پیش تو مانده دست بکش

چرخ پیش تو گشته (کرده) پشت دو تا

در مدح سیف الدوله محمود ابراهیم به مناسب تعیین او به حکومت هندوستان

شاها نظام ملک و قوام جهانیا

با دولت مساعد و بخت جوانیا

چشم است بختیاری و در چشم نوریا

جسم ست کامکاری و در جسم جانیا

چون ملت از رسول به پاکی ستوده

چون رحمت ازخدای به نیکی نشانیا

گوئی دعائی آنچه به جوئی بدان رسی

گوئی قضائی آنچه به خواهی برانیا

گردون ترا سکالد کیخسروی همی

اینک بنفذ والی هندوستانیا

همت بلند باید کردن که تو هنوز

بر پایه نخستین از نردبانیا

ایدون شنیده ایم که صاحبقران شود

هنگام تو کسی ملکا و تو آنیا

کز روی عقل یک تنی اندر جهان ولیک

اندر هنر تمامتر از صد جهانیا

دیدار خواست چشم زمانه ز قدر تو

در گوش او نهاد قضا لن ترانیا

گر آسمان بدرد روزی ز هیبتت

ناید ز همت تو مگر آسمانیا

اقبال خلق کرد به حکم تو کردگار

تا تو به شرط داد بهر کس رسانیا

اسباب نیک بختی در حل و عقد تست

فرمان تراست گر دهی وگر ستانیا

شکر آن خدای را که به جاه تو باز بست

این شغل و این ولایت و این قهرمانیا

باز آمدند با تو همه بندگان تو

با عاملی و شحنگی و پهلوانیا

اندر پناه عدل تو اکنون درین دیار

بر گرگ محرمی بود اندر شبانیا

دزدی که ره گرفتی بر کاروانیان

آید کنون به بدرقه کاروانیا

بس گردنان که گردن چون گوی بردرند

گردد همی ز صولت تو صولجانیا

خواب ست حیله فتنه بیدار گشته را

چون گشت پیشه تیغ ترا پاسبانیا

تا در جهان نیارد حاصل به سیم و زر

کس نعمتی بزرگتر از زندگانیا

پیوسته باد با تو و با روزگار تو

عز و بقا و مملکت جاودانیا

عالم شکسته خصم ترا در دل آرزو

دولت نموده حکم ترا خوش عنانیا

در مدح خواجه منصور بن سعید بن احمد بن حسن میمندی صاحب دیوان عرض

امروز نشاطی است فره فضل و کرم را

و امروز وفاقیست عجب تیغ و قلم را

زیرا که در او بر شرف گوهر آدم

تقدیر همی وقف کند عرض حشم را

منصور سعید آنکه به انعام و به افضال

زو برک و نوائی است عرب را و عجم را

آن وفد جلالت که ز نعمت نرسیده است

شافی تر از او وفدی ابنای نعم را

شخصی است حمید آمده در قوت و بسطت

روحی است معین شده امثال و حکم را

چرخی که جهانی ست از او اختر جدش

صدریکه شکوهی است از او بالش عم را

افراخته رایش به عطا رایت رادی

وافروخته طبعش به وفا روی نعم را

از اوج فلک همت او ساخته مرکب

بر فرق زحل رفعت او سوده قدم را

تیغش ز سر دهر برون برده ضلالت

تیرش ز دل ملک برآورده ستم را

گر مدح و ثنا را سبب کسب نبودی

زو کس نپسندیدی دینار و درم را

تا مایده جودش در کار نکردند

در خلقت آدم نفزودند شکم را

بر شاخ بقم حشمت او ناگه بگذشت

خون خشک شد اندر تن از آن شاخ بقم را

گر در سخن آید شنوا گردد لاشک

گوش از لغت خاطر او جذر اصم را

حاسد نکند بر حسدش سود وگر چند

با طالع خود جمع کند طالع جم را

نوری ندهد روشنی کار حسودش

اصلی نبود فربهی حال ورم را

عزمش چو فلق گیرد ره گیرد بر باد

حزمش چو ثبات آرد پل سازدیم را

سهمش بزند قافله عمر مخالف

وهمش بدرد پرده اسرار عدم را

در سایه امنش نرسد باز به تیهو

در ساحت عدلش ندرد گرگ غنم را

خاک هنرش مرده کند شعله فتنه

باد ظفرش روح دهد شیر علم را

تا ماله زند هیچ زمین هیچ کشاورز

تا سجده برد هیچ شمن هیچ صنم را

انگیخته از خانه او خواهم شادی

آویخته در دشمن او خواهم غم را

گه منزل او برزده با سغد و سمرقند

گه مجلس او طعنه زند باغ ارم را

مطلب مشابه: اشعار کوتاه معروف؛ گزیده زیباترین اشعار کوتاه عاشقانه از شاعران بزرگ

در مدح سیف الدوله محمود ابراهیم

نوروز جوان کرد به دل پیر و جوان را

ایام جوانی است زمین را و زمان را

هر سال در این فصل برآرد فلک از خاک

چون طبع جوانان جهان دوست جهانرا

گر شاخ نوان بود ز بی برگی و بی برگ

از برگ نوا داد قضا شاخ نوان را

انواع نبات اکنون چون مورچه در خاک

از جنبش بسیار مجدر کند آن را

مرغ از طلب دانه فرو ماند که دانه

در خاک همی سبز کند روی مکانرا

بگرفت شکوفه به چمن بر گذر باغ

چونانکه ستاره گذر کاهکشانرا

آن غنچه گل بین که همی نازد بر باد

از خنده دزدیده فروبسته دهانرا

وان لاله که از حرص ثنا گفتن خسرو

آورد برون از لب و از کام زبانرا

شاهنشه عالم که نبوده‌ست به عالم

عالم تر و عادل تر از او انسی و جان را

محمود جهانگیر که بسته است جهان داد

در ناصیه دولت او حکم قران را

چون تیر همی راست رود گردش ایام

تا بازوی عدلش به خم آورد کمان را

بی طاعت او عقل نیامیخته با مغز

بی خدمت او عقد نبسته است میانرا

چابک تر و زیباتر از او گاه سواری

یک نقش نشد ساخته نقاش گمانرا

ساکن کندی طبع (و) هوا پا و رکابش

گرنه حرکت می دهدی دست و عنانرا

روزی که امل سست شود در طلب عمر

وقتی که اجل مسته دهد تیغ و سنانرا

گیرد ز فزع روی دلیران و سواران

گردی که عدیل آمد رنگ یرقانرا

گاه این به جگر جفت بود با تف تموز

گاه آن به نفس یار شود باد خزان را

ابلیس کشف وار درآرد به کتف سر

چون میر برآرد به کتف گرز گران را

از نیزه او بینی بی آگهی او

آویخته چون شیر علم شیر ژیان را

همواره جهاندار معین باد و نگهبان

این دولت پاینده و این بخت جوانرا

تا ایلک و خان قبله یغما و تتارند

جز درگه او قبله مباد ایلک و خانرا

زرود زاوه عبر کرد بحر ما

نبیره رجای خلق ابوالرجا

ابوالحسن علی که نعت خلق او

خبر دهد ز نام والدش ترا

عمید ملک شهریار محتشم

عماد دین مصطفای مجتبا

رسیده جاه او به جرم مشتری

پرید جسم او به روح اولیا

گذشته قدر او ز اوج آسمان

چو از قدر او رضای پادشا

دیانتش به کشته آتش ستم

تواضعش به برده آب کبریا

چه نعل مرکبش چه شکل ماه نو

چه گرد موکبش چه کحل توتیا

بر ثنا دروده چون بر زمین

در عطا گشوده چون در هوا

نهال عرق فضل او ذوی الحسب

عیال ذات جود او ذوی النها

به پوی سوی آفتاب دولتش

کز اوست آفتاب چرخ را ضیا

مگرد گرد آب گرد هیبتش

که در کشد بدم ترا چو اژدها

عذاب او حریق در جحیم زد

خلاص جست او و گفت عافنا

به بارگاه او ملک ز خلد شد

ندا شنید کاندر آی مرحبا

جدا کند عقیم کره او ز تن

نشاط دل فضول سر بالتقا

برون برد نسیم رفق او ز یم

هم اجنبی هم آشنا به آشنا

دوان رود سوال سایلش بدو

چنانکه که دوان رود به کهربا

غنی شود امید زائرش ازو

چنانکه مس غنی شود به کیمیا

همیشه تا برآید از کلام حق

شریف ذکر انبیاء و اولیا

ز عشرت و ز لهو بادش امتحان

به دولت و به بخت بادش التجا

قوی به عون و سعی در حق ولی

یلی به امر و نهی در تن ملا

نه مرتقاش سوده نعل مرتقی

نه مقتدیش دیده عزل مقتدا

در مدح سیف الدوله محمود ابراهیم

بدیع نیست به شب دیدن ستاره در آب

بروز بین که سپهری است پر ستاره بر آب

زمین چو آینه صورت نمای گشت مگر

ز گل نماند میان هوا و آب حجاب

گل غنوده به بوی از بهشت یافته بهر

چو نیک بختان برخاست با نشاط از خواب

تو گوئی او را بلبل گه غنودن او

نموده بود به تلقین خواب راه صواب

کسی که رنگ غرابش نماید اندر سر

ز روی عقل نباشد بر او دلیل شتاب

چگونه شد که جوان شد از آن سپس که نماند

درخت را به سر شاخ بر، نشان غراب؟

یکی به مستی بستان نگاه کن گوئی

که ابر ساحت او را شراب داده نه آب

ولیکن آن بین کز حد اعتدال گذشت

مگر که یابد از فرط آب فعل شراب

تو این طراوت و این خرمی به دشت و به باغ

ز سعی میغ مدان وَز یمین شاه بیاب

که میغهای دژم را بخشگ سال اندر

یمین شاه معونت کند به فتح الباب

امیر عادل محمود سیف دولت و دین

که پیشکار دل و دست اوست بحر و سحاب

خدایگانی کز تخت و تاج عالم را

ازو کنند سؤال و بدو دهند جواب

فلک سیاست او بسته بر شهور و سنین

زمانه طاعت او بسته بر قلوب و رقاب

اگر چه در همه کاری به از شتاب درنگ

به جودش اندر یابی به از درنگ شتاب

خدنگ او نه عجب گر شهاب سیر بود

که دیو دولت او را غمی کند چو شهاب

مگر که فرع قوی حال تر ز اصل از آنک

عقاب گیرد تیرش همی به پر عقاب

دل مخالف ملک از نهیب ناچخ او

چو توزیی است بر او تافته به شب مهتاب

ز دست آتش سیماب رنک شمشیرش

روان دشمن او شد جهنده چون سیماب

نشان قبله طاعت شناس بارگهش

نشان قبله طاعت بود بلی محراب

بسی نماند که باران ابر رحمت او

برافکند ز بیابانها غرور سراب

روان رستم اگر با زره به حرب شود

گریز خواهد از او چون کبوتر از مضراب

ز بس عمارت عدلش چنان شود که به دهر

نکرد یار کس را شراب مست خراب

خدایگانا فرمان تو براند و به داشت

زمان به دست عنان و زمین به پای رکاب

توئی که سهم تو برباید از حوادث چنگ

توئی که خشم تو بستاند از نوائب ناب

فرو گرفت چپ و راست بدسکال ترا

سپاه هیبت تو چون حروف را اعراب

همیشه تا به تموز و بدی به کار شود

لباس توزی و کتان و قاقم و سنجاب

جهان تو جوی و ولایت تو گیر و گنج تو بخش

سپه توران و بزرگی تو دار و کام تو یاب

به زیر چتر تو چون سایه ملک را آرام

ز پیش عدل تو چون تیر ظلم را پرتاب

در مدح طاهر علی مشکان

گرفت مشرق و مغرب سوار آتش و آب

ربود حرص امارت قرار آتش و آب

همی شکنجد باد و همی شکافد خاک

به جنبش اندر دود و بخار آتش و آب

به خشگ و تر به جهان دربگشت ناظر عقل

نیافت اصلی جز مستعار آتش و آب

به کارزار منه پیش این دو سلطان پی

که کارزار کند کارزار آتش و آب

به زینهار مبر پیش این دو سلطان تن

که موم و ملح شود زینهار آتش و آب

«نهاد گوئی چون مهر در کنار نگین

سپهر ملک زمین در کنار آب و آتش

مگر گریز گه تنگشان شناسد باز

بدان نگردد گردشکار آتش وآب

مگر که شاهی جمشیدشان شناسد مور

بدان کند حذر از رهگذار آتش و آب

بلند گشت بره بانک نام و آتش سنگ

بزرگ شد به هنر کارزار آتش و آب

ز بأس و رفق خداوند ماست پنداری

شعار آتش و آب و دثار آتش و آب

تبارک آن ملک واحدی که صاحب را

به بأس و رفق کند جفت و یار آتش وآب

عماد دولت و دین طاهر علی که دلش

یسار دارد بیش از یسار آتش و آب

بهار فضل و بزرگی که تن نیاراید

مگر به جامه خلقش بهار آتش و آب

نگار طبع کریمی که چشم نگشاید

مگر به خامه لطفش نگار آتش و آب

عیار ذهنش و رایش نه معتبر دارند

بلی نه معتبر آید عیار آتش و آب

وقار عزمش و حزمش نه محتمل باشد

نعم نه محتمل آید وقار آتش و آب

همی منیع تر آید ز گرد موکب او

حصار منزل او از حصار آتش و آب

همی شنیع تر آید ز باد هیبت او

دوار دشمن او از دوار آتش و آب

فرو نشاند با من ارتکاب فتنه و شور

ضعیف کرد به نهی اقتدار آتش و آب

به زیر عقل کی آید شمار معرفتش

به زیر عقل گر آمد شمار آتش و آب

چه باک دارد با عزم و حزم او عاقل

که چون زبانه بود در جوار آتش و آب

چه عجب آرد در ظل امن او عاقل

که حرق و غرق پذیرد ز کار آتش و آب

ز کین و مهوش چون خلق ساعت اندر ملک

همی فزاید خویش و تبار آتش و آب

بدین دو دخل مدد یافت ورنه بگسستی

قضا به چرخ گران پود و تار آتش و آب

همیشه تا بجهان چون درآید و برود

بلند و پست بود کوه و غار آتش و آب

بسود و پایه غنی باد روزگار بقات

چنانکه هست غنی روزگار آتش و آب

حسود او بدل و دیده سال و مه مانده

چو شمع و طشتش در انتظار آتش و آب

در مدح بونصر پارسی

قبول یافت ز هر هفت اختر آتش و آب

وجیه گشت بهر هفت کشور آتش و آب

ازین چهار مصدر که آخشیجانند

قویترند همین دو مصدر آتش و آب

هوا که بیند خشگ و زمین که بیند تر

چو باز گیرد از ایشان مقدر آتش و آب

همان کند که شهاب و همان کند که ذنب

بدیو دوزخ و خورشید خاور آتش و آب

چرا نزاید تف و چرا نکاردنم

اگر مونث هست و مذکر آتش و آب

بزرگ شاخ و قوی بیخ در شود بطفیل

بطبع طفلان با شیر مادر آتش و آب

شگفت و معجب و مغرور کار دارانند

بحول و قوت خویش این دو گوهر آتش و آب

چو حول و قوت بونصر پارسی بینند

بطوع گویند الله اکبر آتش و آب

بزرگ مرتبه صدری که بی جوار درش

ظفر نیابد بر هیچ معبر آتش و آب

مجیر جانب آزاده منعمی که نگشت

بجاه و نعمت با او برابر آتش و آب

اگر نه توشه جود و سخاوتش یابد

چگونه راجع گردد به گوهر آتش و آب

وگرنه دامن اقبال و دولتش گیرد

چگونه ضخم شود یا شناور آتش و آب

بچرخ همت او بر کفایتش بنمود

بشکل و هیات برج دو پیکر آتش و آب

بعمر خویش مقطع نوشت نتواند

چنین دو پیکر و هم زین دو پیکر آتش و آب

بزرگوارا «خدایگانا» بخشنده جهان دارا

مقدمی تو به اصل و مؤخر آتش آب

توئی که حکم ترا رام گشت دیو و پری

توئی که امر تراشد مسخر آتش و آب

ز عزم و حزم تو نقشی دو بسته صرصر و کوه

ز باس و رفق تو جز وی دو ابتر آتش و آب

بجنب قدر تو پیوسته قدر نور کهن

بچشم عقل نیاید معبر آتش و آب

برند روز ملاقات اگر خلاف کنند

ز آب و آتش تیغ تو کیفر آتش و آب

تنور طوفان خوانم نیام تیغ ترا

کزو برآرد چون اژدها سر آتش و آب

از اضطراب و هزیمت دمی نیاساید

نهیب یافته در کوه و کر در آتش و آب

وز آزمایش کمتر نمونه دیدند

ز حبس و بند تو کانون و فرغر آتش و آب

به عرق پاک خلیلی به عرض سهم کلیم

از آن رکاب تو سهم افکند بر آتش و آب

پل سلامت و امن است پشت مرکب تو

برو چه باک تر اگر شوی در آتش و آب

همیشه تا که ز خصمی به فعل بد نازد

به داوری نشود سوی داور آتش و آب

بقات خواهم چندان که دارد آهن و سنگ

نهفته در دل کاواک و در بر آتش و آب

به جشنهای چنین و بعیدهای چنان

کشیده طبع تو از جام و ساغر آتش و آب

مطلب مشابه: اشعار عنصری؛ مجموعه اشعار بلند، قصاید و رباعیات این شاعر قدیمی

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو