سخنان نادر ابراهیمی نویسنده ایرانی؛ جماات و متن ها آموزنده قصار از وی

سخنان نادر ابراهیمی نویسنده ایرانی؛ جماات و متن ها آموزنده قصار از وی


منبع: روزانه

1

1402/10/17

23:13


نادر ابراهیمی یکی از بزرگترین نویسندگان ایرانی است که در کنار ابراهیم گلستان؛ از وی به عنوان معدود سخنوران ایرانی به‌شمار می‌رود که هم در سینما و هم در ادبیات …

نادر ابراهیمی یکی از بزرگترین نویسندگان ایرانی است که در کنار ابراهیم گلستان؛ از وی به عنوان معدود سخنوران ایرانی به‌شمار می‌رود که هم در سینما و هم در ادبیات کار کرده و شناخته شده بوده‌اند. ما امروز در سایت ادبی روزانه بهترین و قصار‌ترین جملات وی را آماده کرده‌ایم؛ در ادامه با ما باشید.

سخنان نادر ابراهیمی نویسنده ایرانی؛ جماات و متن ها آموزنده قصار از وی

ابراهیم گلستان که بود؟

نادر ابراهیمی در ۱۴ فروردین سال ۱۳۱۵ در تهران زاده شد. پدرش عطاءالمُلک ابراهیمی، فرزندِ «آجودان حضور» و از نوادگانِ ابراهیم خان ظهیرالدوله، حاکم نامدارِ کرمان در عصر قاجار بود که رضاشاه پهلوی او را ضمنِ خلعِ درجه از کرمان به مشکین شهر تبعید نمود که هنوز قلمستانی به نام او در حومهٔ مشکین شهر وجود دارد (قلمستان عطا) و هنوز خویشاوندان او (ابراهیمی‌های کرمان) در شهر و استان کرمان شناخته شده و مشهور هستند. مادرِ او هم از لاریجانی‌های مقیم تهران به‌شمار می‌آمد. نادر ابراهیمی تحصیلات مقدماتی خود را در زادگاهش یعنی شهر تهران گذراند و پس از گرفتن دیپلم ادبی از دبیرستان دارالفنون، به دانشکدهٔ حقوق وارد شد. اما این دانشکده را پس از دو سال رها کرد و سپس در رشتهٔ زبان و ادبیات انگلیسی به درجهٔ لیسانس رسید.

ارایه فهرست کاملی از شغل‌های ابراهیمی، کار دشواری است. او خود در دو کتاب «ابن مشغله» و «ابوالمشاغل» ضمن شرح وقایع زندگی، به فعالیت‌های گوناگون خود نیز پرداخته‌است. از جملهٔ شغل‌های او بوده‌است: کمک کارگری تعمیرگاه سیار در ترکمن‌صحرا، کارگری چاپخانه، حسابداری و تحویلداری بانک، صفحه‌بندی روزنامه و مجله و کارهای چاپ دیگر، میرزایی یک حجرهٔ فرش در بازار، مترجمی و ویراستاری، ایران‌شناسی عملی و چاپ مقاله‌های ایران‌شناختی، فیلمسازی مستند و سینمایی، مصور کردن کتاب‌های کودکان، مدیریت یک کتاب‌فروشی، خطاطی، نقاشی و نقاشی روی روسری و لباس، تدریس در دانشگاه‌ها و…

جملات و متن‌های ادبی از این نویسنده بزرگ

از عشق سخن باید گفت؛ همیشه از عشق سخن باید گفت. «عشق» در لحظه پدید می‌آید، «دوست‌داشتن»، در امتداد زمان. این، اساسی‌ترین تفاوت میان عشق و دوست‌داشتن است.

زندگی هرچه‌قدر هم بی‌ارزش باشد، بیشتر از آن می‌ارزد که به دست مردم جاهل تباه بشود.

انسان فقط وقتی انسان است که خودش را معیار همه‌چیز نداند و باور کند که ممکن است خیلی‌ها، خیلی چیزها را بهتر از او بفهمند.

برای آن‌که به حرف‌هایت گوش بسپارند، باید قدرت حرف‌زدن داشته‌باشی. چه‌کسی به ناله‌های حریف ضعیف گوش می‌کند؟ چه‌کسی با قدرتی که وجود ندارد و رؤیت نمی‌شود، مصالحه می‌کند؟ گالان، به زورمندیِ حریفان خود احترام می‌گذارد، نه به سایه‌های گریزان آنها…

قلب، خاک خوبی دارد. هر دانه که در آن بکاری، از هر جنس، از همان جنس، صدها دانه برمی‌داری.

مطلب مشابه: سخنان فیدل کاسترو؛ جملات آموزنده از رهبر انقلاب کوبا و سیاستمدار معروف

جملات و متن‌های ادبی از این نویسنده بزرگ

پسر! آدمیزاد، تا وقتی کاری نکرده، اشتباهی هم نمی‌کند. عقیم، بچّهٔ معیوب به دنیا نمی‌آورد، مرده سنگ نمی‌پراند تا سری را بی‌جهت بشکند، و کسی که ساززدن بلد نیست، خارج نمی‌زند. یک گلّه‌چرانِ بدبخت، چه‌کاره است که بخواهد اشتباهی بکند؟

کشتنِ یک دروغ، بسیار سخت‌تر از شکستن یک سپاه است. من این‌طور فکر می‌کنم…

وقتی دو راه پیش پای آدم باشد و آدم یکی از آن‌ها را پیش بگیرد و برود سرش به سنگ بخورد، تا عمر دارد فکر می‌کند که آن راه دیگر بهتر بوده… امّا حالا یک راه وجود دارد. بمیری یا بمانی، همین یک راه است.

به‌خاطر مقامی که اگر به‌قدر دنیا می‌ارزید، باز هم چیزی نبود، رنگ عوض کنم؟ جامهٔ ریا بپوشم؟ چیزی شوم غیر از آنچه که هستم؟ هاه؟ تو، نزدیک‌ترین رفیق گالان، از او چنین چیزی را می‌خواهی؟ بدا به حالت بویان‌میش، و بدا به حال همهٔ آن‌ها که محبّت را دکّان می‌کنند تا با تجارت تزویر و تقلّب، به جاه و مقامی برسند…

از عشق سخن باید گفت؛ همیشه از عشق سخن باید گفت. «عشق» در لحظه پدید می‌آید، «دوست‌داشتن»، در امتداد زمان. این، اساسی‌ترین تفاوت میان عشق و دوست‌داشتن است. عشق، معیارها را درهم می‌ریزد؛ دوست‌داشتن بر پایهٔ معیارها بِنا می‌شود. عشق، ناگهان و ناخواسته شعله می‌کشد؛ دوست‌داشتن، از شناختن و خواستن سرچشمه می‌گیرد.

من، برای کشتن مردم قبیله‌یی که برادرهایم را کشته‌اند، هیچ قاعده و قانونی را نمی‌پذیرم. این را بدانید، و برای همیشه بدانید! در میان شما، رسم بر این است که دشمن را، هنگامی که بی‌خبر، پشت به شما دارد، نزنید. قانون شما، ازپشت‌زدن دشمن را خلاف می‌داند؛ امّا من، دشمنانم را از هر چهار طرف می‌زنم، به‌خصوص از پشت؛ چراکه اگر قرار باشد همهٔ نامردها بزنند و بعد پشت کنند تا در امان بمانند، دنیا پُر می‌شود از نامردانی که به دنیا پشت کرده‌اند. گالان‌اوجا می‌گوید: دشمن، پشت و رو ندارد، و تنها قانون میان دشمنان، نابودکردن است نه چیزی دیگر…

آن‌ها که نمی‌جویند و نمی‌پرسند و نمی‌شناسند، خیل کوران را مانند، دلبستهٔ بُن عصای بینایی؛ و وای اگر آن بینا به راه خویشتن برود نه راهی که کوران را آرزوست؛ و وای اگر آن به‌ظاهر بینا، خود در معنا کوری باشد که بُن عصای بیگانه‌یی را گرفته‌باشد… و تا روزگار چنین است، خوب یا بد، ستاره حکومت خواهدکرد.

مطل مشابه: متن‌های ادبی از سلینجر؛ نویسنده بزرگ؛ سخنان و جملات زیبای او

امروز، چشم به حرکت رهبری می‌دوزند که روزگاری، به دلیلی، کسب حیثیتی کرده‌است _شاید کاذب_ و به راه او می‌روند؛ و فردا، به دلیلی دیگر، روی از او می‌گردانند و به جبههٔ دیگری نقل‌مکان می‌کنند؛ و در همه حال، ساده‌لوحانه و معصومانه آلت فعل‌اند و برانگیخته‌شده به دست کسانی که منافعشان، رشد آگاهی توده‌ها را ایجاب نمی‌کند. و تا آن هنگام که راهبران و پیشگامان، مظهر ارادهٔ آگاه توده‌ها نباشند، و تا توده‌ها، سوای شعور تاریخی‌شان، خود به مرحلهٔ تحلیل عینی لحظه‌به‌لحظهٔ حوادث نرسند، فریب‌خوردن، و به‌بیراهه‌کشانده‌شدن، و تن به تقدیرِ آوارگی و درماندگی سپردن، برای توده‌ها، امری‌ست نه‌چندان غریب و بعید.

امّا مردم… مردم… وای به حالت اگر مردم بخواهند اشتباهاتت را جمع بزنند و بر اساس آن، خوب و بدت را بسنجند. مردم باید اشتباهات خود را جمع کنند، از مجموع کارهایی که انجام داده‌یی کم کنند، و بعد ببینند چه‌چیز باقی می‌ماند.

جملات و متن‌های ادبی از این نویسنده بزرگ

_ نخواستم بشنوم، و خواستم که باز بگویی تا توی دهانت بزنم. پس، دیگر هرگز این حرف را تکرار مکن! به‌خاطر مقامی که اگر به‌قدر دنیا می‌ارزید، باز هم چیزی نبود، رنگ عوض کنم؟ جامهٔ ریا بپوشم؟ چیزی شوم غیر از آنچه که هستم؟ هاه؟

نصیحتم کن، دلالتم کن، ارشادم کن، و بگو که مرگ، حقّ است و مرگ مادر، بخش کوچکی از حق؛ امّا هرگز مخواه که بر مزار تازه‌آب‌خوردهٔ مادرم، زار نزنم و مویه نکنم. همدردی کن، دلداری بده، نوازش کن امّا هرگز مگو که گریستن، دردی را درمان نخواهدکرد. گریستن، به‌خاطر شفای انسان نیست، به‌خاطر وفای انسان است.

عشقِ به دیگری ضرورت نیست، حادثه است. عشقِ به وطن، ضرورت است، نه حادثه. عشقِ به خدا ترکیبی‌ست از ضرورت و حادثه.

هیچ‌وقت همه‌چیز درست نمی‌شود؛ چون تَوَقّعاتِ ما بیشتر می‌شود، و تغییر می‌کند. هیچ قلّه‌یی آخرین قُلّه نیست. رسیدن، غم‌انگیز است. «راه، بهتر از منزلگاه است.» برویم بی‌آنکه به رسیدن بیندیشیم؛ امّا، واقعاً، برویم.

عاشق، کم است، سخنِ عاشقانه، فراوان.

مطلب مشابه: سخنان آموزنده و روانشناسانه از دبی فورد؛ جملات عمیق روانشناسی و انگیزه دهنده

چرا ناامیدان، دوست‌دارند که ناامیدی‌شان را لجوجانه تبلیغ‌کنند؟ چرا سرخوردگان مایلند که سَرخوردگی را یک اصلِ جهانی ازلی __ ابدی قلمداد کنند؟ چرا پوچ‌گرایان، خود را، برای اثباتِ پوچ‌بودنِ جهانی که ما عاشقانه و شادمانه در آن می‌جنگیم، پاره‌پاره می‌کنند؟ آیا همین که روشنفکران بخواهند بیماری‌شان به تن و روحِ دیگران سرایت‌کند، دلیل بر رذالتِ بی‌حسابِ ایشان نیست؟ من هرگز نمی‌گویم در هیچ لحظه‌یی از این سفرِ دشوار، گرفتار ناامیدی نباید شد. من می‌گویم: به امیدْ بازگردیم __ قبل از آنکه ناامیدی، نابودمان کند.

مشکلِ ما این است که همان‌قدر که ویران می‌کنیم، نمی‌سازیم؛ همان‌قدر که کُهنه می‌کنیم، تازگی نمی‌بخشیم؛ همان‌قدر که دور می‌شویم، باز نمی‌گردیم؛ همان‌قدر که آلوده می‌کنیم، پاک نمی‌کنیم؛ همان‌قدر که تعهّدات و پیمان‌های نخستین خود را فراموش می‌کنیم، آن‌ها را به‌یاد نمی‌آوریم؛ همان‌قدر که از رونق می‌اندازیم، رونق نمی‌بخشیم. مشکل این است که از همهٔ رؤیاهای خوشِ آغازْ دور می‌شویم و این دورشدن به معنای قبولِ سُلطهٔ بی‌رحمانهٔ زمان است. بر سر قول‌وقرارهای نخستین نماندن، باورِ پیرشدگی روح است و خواجگی عاطفه

بهار، بیش از آنکه حادثه‌یی در طبیعت باشد، حادثه‌یی‌ست در قلب‌آدمی.

یک کندو عسل، به‌قدرِ یک قطره محبّت شیرین نیست.

دیگر معجزه‌یی در کار نیست. هیچ‌چیز مانندِ اراده به پرواز، پریدن را آسان نمی‌کند.

خداوندِ خدا، پیش از آنکه انسان را بیافریند، عشق را آفرید؛ چراکه می‌دانست انسان، بدون عشق، دردِ روح را ادراک نخواهدکرد، و بدونِ دردِ روح، بخشی از خداوندِ خدا را در خویشتنِ خویش نخواهدداشت.

مطلب مشابه: جملات سورن کیرکگور فیلسوف بزرگ؛ سخنان زیبای برگزیده فلسفی از او

جملات و متن‌های ادبی از این نویسنده بزرگ

هنوز هم، امّا، می‌توان روبه‌روی آینه، در خلوتِ خانه، نشست، به خود نگاه‌کرد، و از خود پرسید: آیا همان‌قدر خوبی که سال‌ها پیش از این بودی؟

زندگی به اجزای بی‌شماری قابل‌تقسیم است که هر جُزء، به‌تنهایی، زندگی‌ست. هر واحدِ کوچکِ زندگی، زندگی‌ست، و کلِّ زندگی باز هم زندگی. چه کنیم که نام جزء و کُل، یکی‌ست؟

همیشه شِبه‌عشق در کنارِ عشق بوده‌است شِبه‌صداقت در کنار صداقت؛ امّا هرگز از رونقِ بازارِ عشق و صداقت چیزی کاسته نشده‌است. تو عاشقِ صادق باش و بمان، دنیا را به حالِ خود بگذار!

بهترین دوستِ انسان، انسان است نه کتاب. کتاب‌ها، تا آن حد که رسمِ دوستی و انسانیت بیاموزند، مُعتبرند، نه تا آن حد که مثل دریایی مُرده از کلماتِ مُرده، تو را در خود غرق‌کنند و فروببرند.

مطلب مشابه: سخنان آموزنده آلن دو باتن نویسنده و فیلسوف؛ سخنان ناب و زیبا وی

«خداوندا! کینه‌ام را به دشمنانِ میهنم عمیق‌تر کُن و زخمِ روحم را چرکین‌تر. خداوندا! خوفِ از ظالم را در من بمیران و تَوانِ آن عطایم کُن که تختِ سینهٔ ناکسان بکوبم بی‌ترسِ از عواقبِ خوف‌انگیزش… خداوندا! کینه‌ام کینه‌ام کینه‌ام…»

داشتن، خوشبختی نمی‌آورد، درست همان‌طور که نداشتن. ثروت، آسایش نمی‌آورد، درست همان‌طور که فقر. شادی را باید بیرونِ خطّهٔ داشتن و نداشتن جست‌وجو کرد.

عاشق «شدن» مسأله‌یی نیست؛ عاشق «ماندن» مسألهٔ ماست: بقای عشق، نه بُروزِ عشق. هر نوجوانی هم گرفتار هیجاناتِ عاشقانه می‌شود؛ امّا آیا عاشق هم می‌مانَد؟ عشق به اعتبارِ مقدارِ دوامش عشق است نه شدّتِ ظهورش…

متن‌های عاشقانه و زیبا از نادر ابراهیمی

عشق، نجات‌دادنِ غریقی‌ست که دیگر هیچ‌کس به نجاتش امیدی ندارد. عشق، رَجعت به آغازِ آغاز است؛ به شروع؛ به همان لبخند، همان نگاه، همان طعم؛ امّا نه خاطرهٔ آنها، خودِ آنها.

«مرگ، مسأله‌یی نیست اگر به‌درستی زندگی کرده‌باشی.»

هیچ‌وقت همه‌چیز درست نمی‌شود؛ چون تَوَقّعاتِ ما بیشتر می‌شود، و تغییر می‌کند. هیچ قلّه‌یی آخرین قُلّه نیست. رسیدن، غم‌انگیز است. «راه، بهتر از منزلگاه است.» برویم بی‌آنکه به رسیدن بیندیشیم؛ امّا، واقعاً، برویم.

یک‌بار، یک‌بار، و فقط یک‌بار می‌توان عاشق شد: عاشقِ زن، عاشقِ مرد، عاشقِ اندیشه، عاشقِ وطن، عاشقِ خدا، عاشقِ عشق… یک‌بار، فقط یک‌بار. بار دوم، دیگر خبری از جنس اصل نیستیک‌بار، یک‌بار، و فقط یک‌بار می‌توان عاشق شد: عاشقِ زن، عاشقِ مرد، عاشقِ اندیشه، عاشقِ وطن، عاشقِ خدا، عاشقِ عشق… یک‌بار، فقط یک‌بار. بار دوم، دیگر خبری از جنس اصل نیست

یک روز، همسرِ پیرِ یک باستان‌شناس به من گفت: شوهرم را درست به این دلیل که یک باستان‌شناس است و دائماً با اشیای قدیمی سرگرم است دوست می‌دارم؛ چراکه قدرِ مرا، هر قدر کهنه‌تر می‌شوم، بیشتر می‌داند. حال، مدّت‌هاست که به من به‌عنوان یک ظرفِ بلورِ بسیار نازک نگاه می‌کند، و از من همان‌طور مراقبت می‌کند که از آن تُنگِ قدیمی بالای رَف. او همیشه می‌ترسد که یک نگاهِ بَد هم آن تُنگِ گرانبها را بشکند، همان‌طور که یک صدای مختصرْ بلند، قلبِ مرا.

مطلب مشابه: سخنان جرج اورول، نویسنده اثر درخشان مزرعه حیوانات با جملات زیبا و آموزنده

متن‌های عاشقانه و زیبا از نادر ابراهیمی

من تسلیمِ این گِردبادِ کوبندهٔ ضدّ زندگی که اسمش را «زندگی روزمرِّه» گذاشته‌اند نمی‌شوم.

تو در کوچه‌ها انسان خواهی‌شد نه در لابه‌لای کتاب‌ها. تو در کوه‌ها، در جاده‌ها، و در کنارِ ستمدیدگانِ واقعی، رسم زندگی را یاد خواهی‌گرفت نه با غوطه‌خوردن در آثاری که در اتاق‌های دربسته نوشته‌شده و نویسندگانش هرگز نسیم را ندانسته‌اند وَ قایقی در تَنِ توفان را…

من هرگز نمی‌گویم در هیچ لحظه‌یی از این سفرِ دشوار، گرفتار ناامیدی نباید شد. من می‌گویم: به امیدْ بازگردیم __ قبل از آنکه ناامیدی، نابودمان کند.

سَرَت را قدری بیاور جلو تا باز هم آهسته‌تر بگویم: بهترین دوستِ انسان، انسان است نه کتاب. کتاب‌ها، تا آن حد که رسمِ دوستی و انسانیت بیاموزند، مُعتبرند، نه تا آن حد که مثل دریایی مُرده از کلماتِ مُرده، تو را در خود غرق‌کنند و فروببرند.

عشق، نمی‌دانم چیست. بی‌تجربه‌ام. تازه‌کارم. نمی‌دانم اینطور خواستن، اسمش عشق است یا چیز دیگر. فقط، سخت می‌خواهمش. __ سختْ‌خواستن، می‌تواند عشق باشد. __ گفته‌اند: «به شرط آنکه سخت بماند، و نَرم».

__ امّا اگر او تو را نخواهد؟ __ گریه‌کنان می‌روم پی کارم. دوست‌داشتن، یک‌طَرَفه می‌شود امّا به ضربِ تهدید نمی‌شود، و این آن چیزی‌ست که سلاطین می‌خواهند: مردم، آنها را بپرستند، آنها از مردمْ بیزار باشند.

شنبه‌ها، اصولاً، خوب نیست که از هم دلگیر شویم. دلگیری شنبه، سایه‌اش را روی تمامِ هفته می‌اندازد. __ یکشنبه‌ها هم البتّه باید سعی‌کنیم که هیچ اوقات‌تلخی پیش‌نیاید. __ دوشنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها هم. __ تمامِ روزهای هفته، ماه، سال…

تو در کوه‌ها، در جاده‌ها، و در کنارِ ستمدیدگانِ واقعی، رسم زندگی را یاد خواهی‌گرفت نه با غوطه‌خوردن در آثاری که در اتاق‌های دربسته نوشته‌شده و نویسندگانش هرگز نسیم را ندانسته‌اند وَ قایقی در تَنِ توفان را.

__ این ناصرخسروِ تو چکاره است؟ __ شاعر است آقا! __ کجایی‌ست؟ __ از اهالی قُبادیانِ بلخ است آقا! __ از آذری‌ها کدام‌شان را می‌خواهی؟ __ عسل را. __ عجب ناکسی هستی تو! منظورم از شاعرانِ بزرگِ آذربایجان است. __ باز هم، آقا! فرقی نمی‌کند. شاعر که نباید قطعاً شعری گفته‌باشد. شعرآفریدن، بسیار کم از آن است که شعر را زندگی‌کنیم. یک پردهٔ نقّاشیِ بسیار زیبا، سوای آن است که زندگی را به یک پردهٔ نقّاشیِ زیبا تبدیل‌کنیم.

مطلب مشابه: جملاتی از نویسندگان زن ایرانی؛ سخنان زیبای آموزنده از زنان معروف کشورمان

متن‌های عاشقانه و زیبا از نادر ابراهیمی

گوش‌کُن! باورکُن! دیگر معجزه‌یی در کار نیست. زندگی را با چیزهای بسیار ساده، پُر باید کرد. ساده‌ها، سطحی نیستند. خرید چند سیبِ تُرش می‌تواند به عمقِ فلسفهٔ مُلّاصدرا باشد. مشکلِ ما این نیست که برای شیرین‌کردنِ زندگی، مُعجزه نمی‌کنیم؛ مشکلِ ما این است که همان‌قدر که ویران می‌کنیم، نمی‌سازیم؛ همان‌قدر که کُهنه می‌کنیم، تازگی نمی‌بخشیم؛ همان‌قدر که دور می‌شویم، باز نمی‌گردیم؛ همان‌قدر که آلوده می‌کنیم، پاک نمی‌کنیم؛

چرا ناامیدان، دوست‌دارند که ناامیدی‌شان را لجوجانه تبلیغ‌کنند؟

عاشق، روزها و شب‌های هفته و ماه و سال را به حالِ خویش رها نمی‌کند. عاشق، شبیه نمی‌سازد. عاشق، دَمادَم، چیزی را نو می‌کند __ چیزی، حتّی، بسیار بسیار کوچک‌را.

بیزاریم از آنها که صداهای شهری را به کوه می‌آورند. (ما موسیقیدانانِ بزرگِمان را دیده‌ییم که برای شنیدنِ موسیقی طبیعت به کوه می‌آیند. خاموشِ خاموش در گنجِ طبیعت، روی تخته‌سنگی، می‌نشینند و پُر می‌شوند..

«خداوندا! کینه‌ام را به دشمنانِ میهنم عمیق‌تر کُن و زخمِ روحم را چرکین‌تر. خداوندا! خوفِ از ظالم را در من بمیران و تَوانِ آن عطایم کُن که تختِ سینهٔ ناکسان بکوبم بی‌ترسِ از عواقبِ خوف‌انگیزش… خداوندا! کینه‌ام کینه‌ام کینه‌ام…»

دیگر جوان نیستم میانْسال هم نیستم به‌همین‌خاطر است که همیشه می‌اندیشم: این آخرین اثری‌ست که به او پیشکش می‌کنم؛ و به فکرم می‌رسد که بنویسم «برای آخرین‌بار، به او» امّا حس می‌کنم که در این جمله، نقصی هست، و اضطرابی.

آن‌وقت، شگفتا! ابلهانی را دیده‌ییم که در کوه، گوش‌های خود را بر صدای طبیعت بسته‌اند و موسیقی شهری را به کوه آورده‌اند. ما حتّی دیده‌ییم که در چایخانه هایی که کنارِ آبشارها ساخته‌اند، موسیقی شهری پخش می‌کنند…)

در کمالِ کُهنسالی، حتّی یک روز قبل از پایانِ داستان هم می‌شود با یک دسته نرگسِ شاداب، یک شاخه نرگس، در قلبِ مِهی که وَهمی نباشد، یا زیر آفتابی تند، کنار دریایی خلوت، وسط جنگل، روی پُل، لب جاده، جلوی درِ بزرگِ باغ ملی یا در خیابانی پُرعابر، در انتظار محبوب ایستاد..

چرا ناامیدان، دوست‌دارند که ناامیدی‌شان را لجوجانه تبلیغ‌کنند؟ چرا سرخوردگان مایلند که سَرخوردگی را یک اصلِ جهانی ازلی __ ابدی قلمداد کنند؟ چرا پوچ‌گرایان، خود را، برای اثباتِ پوچ‌بودنِ جهانی که ما عاشقانه و شادمانه در آن می‌جنگیم، پاره‌پاره می‌کنند؟ آیا همین که روشنفکران بخواهند بیماری‌شان به تن و روحِ دیگران سرایت‌کند، دلیل بر رذالتِ بی‌حسابِ ایشان نیست؟

بسیاری از ما می‌توانیم پنج‌برابر، دَه‌برابر، یا بیشْ‌برابرِ آنچه کار می‌کنیم، کارکنیم، یادبگیریم، بیافرینیم، تغییربدهیم. انسانِ شهری، عجیب در بیکارگی و بطالت فرورفته‌است: بهانه‌جویی، وِرّاجی، شوخی‌های مُبتذلِ خجالت‌آور، ولگردی‌های بدون عمق، وقت‌کُشی، خواب‌های طولانیِ پیرکننده… و همیشه در انتظارِ حادثه‌یی غریب و دگرگون‌کننده:

بسیاری از راه‌ها را پیاده باید رفت. سوارگان، هرگز آنچه را که باید ببینند، نمی‌بینند.

مطلب مشابه: جملات بزرگ علوی؛ سخنان قصار و جملات آموزنده از نویسنده معروف ایرانی

به‌جای پس‌اندازکردنِ حرف‌های قدیمی، حرف‌های نو تدارُک ببین!

عشق، شکستن و پاره‌کردنِ حریمِ ممنوعیت‌های ناموَجَّه است. عشق، اوجِ آزادی فردی‌ست برای آن‌کس که خواهانِ شریف‌ترین آزادی‌هاست. عشق، نوعِ عمیق و متعالی اخلاق است که به جنگ با شبه‌اخلاق و اخلاقیاتِ بازاری می‌رود.

عاشق، بهانه نمی‌گیرد. عاشق، نِق نمی‌زند. عاشق، در بابِ زندگی، سخت نمی‌گیرد. تخم‌مرغِ تازهٔ پُخته، عطرِ ماندگاری دارد. عاشق، به نان خالی و ظرف پُر از مَحَبّت راضی‌ست.

متن‌های عاشقانه و زیبا از نادر ابراهیمی

تو وقتی می‌بینی که من افسرده‌ام نباید بگذری، سکوت‌کنی، یا فقط همدردی کنی. بِناکنندهٔ شادی‌های من باش! مگر چقدر وقت داریم؟ یک قطره‌ییم که می‌چکیم __ در تَنِ کویر __ و تمام می‌شویم.

هنوز هم، امّا، می‌توان روبه‌روی آینه، در خلوتِ خانه، نشست، به خود نگاه‌کرد، و از خود پرسید: آیا همان‌قدر خوبی که سال‌ها پیش از این بودی؟ آیا طهارتِ کودکی، صفای نوجوانی، شور جوانی، و آن ایمانِ عظیم را که در دل‌داشتی، با خود نگه‌داشته‌یی؟

من دختران و پسرانِ بسیاری را می‌شناسم که تمامِ هدف‌شان از طرحِ مسألهٔ عشق، رسیدن است. عجب جنجالی به‌پا می‌کنند! عجب درگیر می‌شوند! اعتصابِ غذا. تهدید به خودکُشی. قرص‌های خواب‌آور. تهدید. گریه. سکوت. فریاد… و سرانجام، رسیدن. مُشکلْ امّا از همین لحظه آغاز می‌شود. وقتی هدفْ اینقدر نزدیک باشد __ گرچه کمی هم دور به نظر می‌رسد __ بعد از زمانی که برق‌آسا می‌گذرد، دیگر نمی‌دانند چه باید بکنند

صبحِ زود برخاستن، طعمِ تمامِ روز را عوض می‌کند. __ کارها هم چقدر جلو می‌افتد. __ می‌دانی؟ صبح زود، عطرِ غریبی دارد؛ عطری که در انتهای صبحِ زود، تمام می‌شود و هرگز به مشامِ آنها که تا کمرکشِ ظُهر می‌خوابند نمی‌رسد. کسالت، کسالتْ می‌آورد، خواب، خواب. تو می‌گویی: امّا یک روز در هفته، یا در هر پانزده روز لااقل یک روز، باید حق داشته‌باشیم که دیر از خواب برخیزیم؛ حتّی خیلی دیر.

__ بانوی خوبِ آذری من! عشق، آسان نیست؛ امّا عاشقان هرگز تنها نبوده‌اند. زندگی‌مان، زیر پوتین‌های چند مأمور، به زیبایی اَرَس پیش می‌رود. __ و به گستردگی دریای خزر، آرام می‌بخشد. بیا تا بِرکه‌های حقیرِ دغدغه را دریا کنیم ای دوست! چراکه هیچ دریایی، هرگز، از هیچ توفانی نَهَراسیده‌است و هیچ توفانی، هرگز، دریایی را غرق نکرده‌است.

چیزهایی را که از کف می‌روند و باز نمی‌گردند، حقّ است که به خاطره تبدیل‌کنیم و در حافظه نگه‌داریم

عشق، یک قطارِ مسافربری نیست تا تو اگر کمی دیر رسیدی، قطار رفته‌باشد و تو مانده‌باشی__ با چمدان‌های سنگین، با تأسّف، با قطره‌های اشکی در چشمانِ حسرت. پویشِ عشق، در خودِ عشق است نه در گُلِ عطرآگینی که به سینهٔ عشق می‌زنی، یا گردنبندِ مرواریدی که به گردنش می‌اندازی.

به تو می‌اندیشم؛ به زیبایی تو.

از شباهت، بیزارم عسل! شباهتِ میانِ این آواز و آن آواز، این کلام عاشقانه و آن کلام، این نگاه و آن نگاه، دیروز و امروز. از شباهت، به تکرار می‌رسیم؛ از تکرار، به عادت؛ از عادتْ به بیهودگی؛ از بیهودگی به خستگی و نفرت.

باید ازیادببریم که مُحتمل است سعادتْ چیزی دور از دسترس باشد؛ چراکه تنها اعتقاد به این‌که سعادت، دور از دسترسِ ماست، سعادت را دور از دسترسِ ما نگه می‌دارد.

بی‌حرمتی، فرزندِ کهنگی‌ست، فرزندِ تکرار. این را باید می‌دانستند که رسیدن، پلّهٔ اوّلِ مناره‌یی‌ست که بر اوجِ آن، اذانِ عاشقانه می‌گویند. برنامه‌یی برای بعد از وصل. برنامه‌یی برای تداوم بخشیدن به وصل. از وصلِ ممکن و آسانِ تن به وصلِ دشوار و خطیرِ روح.

متن‌های عاشقانه و زیبا از نادر ابراهیمی

در روزگار ما، کسانی را می‌بینی مغموم، پریشان، زلفْ‌آشفته، خوی‌کرده، بیکاره، سردرگریبان، با چشمان خُمار، عینِ عینِ عاشقان قدیمی قصّه‌ها __ بی‌آنکه عطرِ عشق را، یک بار، از دور هم استشمام کرده‌باشند. عسل! نامه‌های عاشقانهٔ پُرشورْ نوشتن، از متداول‌ترین بازی‌های مبتذلِ عصر ما شده‌است؛ چراکه عشق را محکْ نمی‌توان زد، و هیچ معیاری در کار نیست.

خیلی گرسنه‌ام. تا خانه را بدویم؟ __ مَردم به ما می‌خندند. __ تو همیشه از خندهٔ مردم، کلافه‌یی. چرا؟ چه بهتر از اینکه __ به هر دلیل، امّا نه ابتذال __ بخندانیم‌شان؟ تو وقتی می‌بینی که من افسرده‌ام نباید بگذری، سکوت‌کنی، یا فقط همدردی کنی. بِناکنندهٔ شادی‌های من باش! مگر چقدر وقت داریم؟ یک قطره‌ییم که می‌چکیم __ در تَنِ کویر __ و تمام می‌شویم. حال، به احترامِ این پسر که تمامِ وجودش شوقِ دویدن است، بدویم. باشد؟ __ چاره‌یی نیست. گاهی سریعْ زیباست، گاهی کُند. شرایط، حدِّ شتاب را مُقدّر می‌کنند. می‌دویم.

بعضی‌ها را دیده‌ام که از «وقتِ کم» شکایت می‌کنند. آنها می‌گویند: «حیف که نمی‌رسیم. گرفتاریم. وقت نداریم. عقبیم…». اینها واقعاً بیمارِ خیالبافی‌های کاهلانهٔ خود هستند. وقت، علی‌الاصول، بسیار بیش از نیاز انسان است. ما، وقتِ بی‌مصرف‌مانده و بوی ناگرفتهٔ بسیاری در کیسه‌های‌مان داریم: وقتی که تباه می‌کنیم، می‌سوزانیم، به بطالت می‌گذرانیم. بسیاری از ما می‌توانیم پنج‌برابر، دَه‌برابر، یا بیشْ‌برابرِ آنچه کار می‌کنیم، کارکنیم، یادبگیریم، بیافرینیم، تغییربدهیم.

دخترک، می‌دَوَد و اَبرِ عطر، از او نمی‌ترسد. فقط خویشتن را کنار می‌کشد و دالان می‌گشاید. دخترک__ که دیگر دخترک هم نبود__ آمد، بی‌پروا، تا بالای سرِ من. دیدم که دختر، بالابلندی‌ست سَروِ شاعرانِ قدیم را شرمساری آموخته. و با چشمانِ سیاهِ سیاه: مخملِ سیاه.

روزی، غلامرضا تختی، محبوب‌ترین قهرمان میهنِ ما به من گفت: به خودم فرصت نمی‌دهم که گرفتار اندیشیدن به آن لحظه‌یی شوَم که پرچم وطنم، در میان دو پرچم، بالا می‌رود. اگر بخواهم گرفتار این نوع خیالات شوم، از کار و زندگی می‌افتم و دیگر هرگز آن پرچم بالا نخواهدرفت.

شوخی می‌کنند، عسل، که می‌گویند قلبِ برخی از پزشکان، از سنگ سخت‌تر است. من اگر به جای سنگ بودم، این بی‌حرمتی به خویش را هرگز تحمّل نمی‌کردم. نرمی سنگ در برابرِ سختی قلبِ منجمدِ بسیاری از پزشکان، نرمی پرِ سینهٔ کاکایی‌هاست در برابر الماس.

من دختران و پسرانِ بسیاری را می‌شناسم که تمامِ هدف‌شان از طرحِ مسألهٔ عشق، رسیدن است. عجب جنجالی به‌پا می‌کنند! عجب درگیر می‌شوند! اعتصابِ غذا. تهدید به خودکُشی. قرص‌های خواب‌آور. تهدید. گریه. سکوت. فریاد… و سرانجام، رسیدن. مُشکلْ امّا از همین لحظه آغاز می‌شود. وقتی هدفْ اینقدر نزدیک باشد __ گرچه کمی هم دور به نظر می‌رسد __ بعد از زمانی که برق‌آسا می‌گذرد، دیگر نمی‌دانند چه باید بکنند __ با اوّلین شُست‌وشوی پرده‌ها؛ لبْ‌پَر شدن بشقاب‌ها؛ بوی کهنگی گرفتنِ جهیز، می‌مانند معطّل. قصدِ بی‌حرمتی به هم را که ندارند. بی‌حرمتی، فرزندِ کهنگی‌ست، فرزندِ تکرار. این را باید می‌دانستند که رسیدن، پلّهٔ اوّلِ مناره‌یی‌ست که بر اوجِ آن، اذانِ عاشقانه می‌گویند. برنامه‌یی برای بعد از وصل. برنامه‌یی برای تداوم بخشیدن به وصل. از وصلِ ممکن و آسانِ تن به وصلِ دشوار و خطیرِ روح.

من دبیر ادبیاتم. __ چه ربطی دارد؟ __ نمی‌شود که کسی ادبیاتِ این آب‌وخاک را خوانده‌باشد و برکنار مانده‌باشد: «که بَرَد به نزدِ شاهان، ز منِ گدا پیامی؟ که به کوی مِی‌فروشان، دوهزار جَم به جامی». من از عاشقانِ ناصرخسرو قبادیانی هستم. __ تو که از عشق، چیزی نمی‌دانستی. __ از عشق به زن، نه عشق به مردمِ سیه‌روزگارِ وطن.

«دو کوزهٔ بی‌جان را هم اگر یک عمر کنار هم بگذاری، گاهی سرهایشان به هم می‌خورد و درد می‌گیرد. مهم این است که هیچ سری نشکند و لب‌پَر نشود». __ هیچ دِلی.

متن‌های عاشقانه و زیبا از نادر ابراهیمی

فرش، مظهر صبوریِ ماست؛ صبوری ملّتی که هرگز تسلیم نمی‌شود، و هرگز به بَد، رضا نمی‌دهد. فرش، فقط زیبایی نیست، فلسفهٔ مقاومتِ خاموش و چندهزارسالهٔ یک ملّت است __ همراه با زمزمه‌یی ملایم، که خاموشی را تعریف می‌کند.

مگذار که عشق، به عادتِ دوست‌داشتن تبدیل‌شود! مگذار که حتّی آب‌دادنِ گل‌های باغچه، به عادتِ آبْ‌دادنِ گل‌های باغچه تبدیل‌شود! عشق، عادتْ به دوست‌داشتن و سختْ دوست‌داشتنِ دیگری نیست؛ پیوسته نوکردنِ خواستنی‌ست که خود، پیوسته، خواهانِ نوشدن است، و دیگرگون‌شدن.

__ عسل، بگو! چون‌که ما جُز «گفتن»، هیچ‌چیز نیستیم. عشق، نوعی گفتن است و عالی‌ترین نوعِ گفتن. جنگ هم گفتن است. ایمان هم گفتن است. نگاه‌کردن، یک واژهٔ نرم است. خدا، کلمه بود__ برای انسان. خدا چه‌چیز به‌جُز کلمه می‌تواند باشد؟ احساس؟ عظمت؟ مطلق؟ کمال؟ مگر این‌ها جُز کلماتِ خوب، چیزی هستند؟ عسل، بگو! دوست‌داشتن را بگو! ایمان را بگو! کمی خلوص کافی‌ست تا جهان به یک واژهٔ مخملی تبدیل‌شود.

یک روز، خواهددید که از وطن و مردُمِ وطن می‌توان گریخت؛ امّا از چنگِ گندیدگی روحِ خویش، گریختن ممکن نیست. یک روز، در غُربت، به زارزدن خواهدافتاد؛ به ندامتی زارزنان.

هیچ‌چیز همچون اراده به پرواز، پریدن را آسان نمی‌کند. و هیچ‌چیز همچون باورِ ساده‌دلانه و صمیمانهٔ سعادت، سعادت را به محلّهٔ ما، به کوچهٔ ما، و به خانهٔ ما نمی‌آوَرَد. سعادت، شاید، چیزی نباشد اِلّا همین اعتقادِ مؤمنانه به سعادت.

انسانِ شهری، عجیب در بیکارگی و بطالت فرورفته‌است: بهانه‌جویی، وِرّاجی، شوخی‌های مُبتذلِ خجالت‌آور، ولگردی‌های بدون عمق، وقت‌کُشی، خواب‌های طولانیِ پیرکننده… و همیشه در انتظارِ حادثه‌یی غریب و دگرگون‌کننده: اگر نه معجزه‌یی، دست‌کم کرامتی… و ناگهان حل‌شدنِ جمیع مشکلات… امّا این نوع برخورد با زندگی، فقط تباه‌کردنِ زندگی‌ست…

این عشق نیست که نرم‌نرمک عقب می‌نشیند؛ این بیکارگی‌ست که پیوسته هجوم می‌آورد: بیکارگی، کاهلی، بی‌قیدی، خستگی، بهانه‌جویی، کهنگی، وقت‌کُشی، وادادگی، نق‌زدن، به‌هم‌ریختن، بی‌اعتناشدن، به شکلی جبران‌ناپذیر تخریب‌کردن و به صورتی خوف‌آور به عادتِ زیستن تسلیم‌شدن.

خجلم که کلامم به قدر کلامِ مولوی، حافظ، عراقی، شاملو و همهٔ آنهای دیگر زیبا نیست. چه کنم که عشق، زندگی‌ام را از صدها جهت، ژرفا بخشید؛ امّا بهتر نوشتن را هنوز به من نیاموخته‌است؟ خواستم __ مدّت‌ها قبل __ که سکوتِ عاشقانه را بیاموزم، تو نخواستی. حال، تصوّر کُن که گُنگی ناتوان از نوشتن، از عشق خویش با تو می‌گوید.

و من می‌دانستم که تو می‌بینی. صدای عطر تو از صدای تمام پرندگانی که گروهی می‌خواندند، بلندتر بود.) آذری، با آن صدای بی‌گذشت پرسید: عاشقش شده‌یی؟ گفتم: عشق، نمی‌دانم چیست. بی‌تجربه‌ام. تازه‌کارم. نمی‌دانم اینطور خواستن، اسمش عشق است یا چیز دیگر. فقط، سخت می‌خواهمش. __ سختْ‌خواستن، می‌تواند عشق باشد. __ گفته‌اند: «به شرط آنکه سخت بماند، و نَرم».

بگذار خالصانه قبول‌کنیم کوچکیم تا بتوانیم بزرگ‌شویم، عوض‌شویم، رُشد کنیم و دیگری شویم. بزرگ، جایی برای تغییرکردن ندارد. وقتی مظروف، درست به اندازهٔ ظرف بشود، دیگر چگونه تغییری در مظروف ممکن می‌شود جُز ریختن بر زمین و تلف‌شدن؟

انسانِ شهری، عجیب در بیکارگی و بطالت فرورفته‌است: بهانه‌جویی، وِرّاجی، شوخی‌های مُبتذلِ خجالت‌آور، ولگردی‌های بدون عمق، وقت‌کُشی، خواب‌های طولانیِ پیرکننده… و همیشه در انتظارِ حادثه‌یی غریب و دگرگون‌کننده: اگر نه معجزه‌یی، دست‌کم کرامتی… و ناگهان حل‌شدنِ جمیع مشکلات… امّا این نوع برخورد با زندگی، فقط تباه‌کردنِ زندگی‌ست…

هنوز هم، امّا، می‌توان روبه‌روی آینه، در خلوتِ خانه، نشست، به خود نگاه‌کرد، و از خود پرسید: آیا همان‌قدر خوبی که سال‌ها پیش از این بودی؟ آیا طهارتِ کودکی، صفای نوجوانی، شور جوانی، و آن ایمانِ عظیم را که در دل‌داشتی، با خود نگه‌داشته‌یی؟

متن‌های عاشقانه و زیبا از نادر ابراهیمی

در روزگار ما، کسانی را می‌بینی مغموم، پریشان، زلفْ‌آشفته، خوی‌کرده، بیکاره، سردرگریبان، با چشمان خُمار، عینِ عینِ عاشقان قدیمی قصّه‌ها __ بی‌آنکه عطرِ عشق را، یک بار، از دور هم استشمام کرده‌باشند. عسل! نامه‌های عاشقانهٔ پُرشورْ نوشتن، از متداول‌ترین بازی‌های مبتذلِ عصر ما شده‌است؛ چراکه عشق را محکْ نمی‌توان زد، و هیچ معیاری در کار نیست. عشق، آنگاه که به واژه تبدیل شد، و به نگاه، و به آواز، و به نامه، و به اشک، و به شعر، و در بسته‌بندی‌های کاملاً متشابه به مشتریانِ تشنه، عرضه شد، در هر بازارِ غیرمُسقّفی هم می‌توان آن را خرید و به معشوق، هدیه کرد؛ و همین عشق را تحقیر کرده‌است. عزیز من!

شیرینیِ زندگی از آنجا سرچشمه می‌گیرد که تو، بر مشکلات، غلبه‌کنی. بدونِ این غلبه، زندگی‌مان خالیِ خالی‌ست. گُل‌ها، حتّی اگر بی‌آب بمانند، احساسِ هیچ مشکلی نمی‌کنند

بتدا، مثل مرگ، بی‌صدا بودند. مردم را می‌گویم. امروز را می‌گویم. بعد، صدایشان که بَرآمد، خیال‌کُن که دماوندِ خاموش، به شوقِ آتش‌اَفشانی گرفتار شد. درست آن زمان که هیچ مأموری انتظار ندارد که عابری، نَفَسی، به جسارتی بکشد، یکپارچگیِ غوغایی کَرکننده و هزارسویه، مأمورانِ ستم را دیوانه می‌کند. نگاه‌کُن! ما ملّتِ خاموشِ خاموشِ توسری‌خور، هرگز اینقدر پُرخروش و یاغی نبوده‌ییم، و ما ملّتِ یاغیِ پُرخروش، هرگز اینقدر خاموش و سربه‌زیر نبوده‌ییم. ما ملّتِ عاشق، چقدر خوب می‌دانیم که چگونه می‌توان به‌ضرورت، صدا را__ مثل نفرت__ به سکوتْ تبدیل‌کرد؛ همان‌گونه که می‌دانیم چگونه می‌توان نانِ تازه را خشک‌کرد و نگه‌داشت، برای روز مبادا؛ و گوشت را قورمه کرد و نگه‌داشت؛ و ماهی را نمکْ‌سود و دودزده کرد و نگه‌داشت؛ و امید را مثل یک قرآنِ خطّیِ بسیار کهنه، در پوششی از مخملِ سبز، در تهِ صندوقی قدیمی نگه‌داشت. ما ملّت، چقدر خوب می‌دانیم که کِی باید به یک صدای برخاستهٔ به‌ظاهر آرام، با میلیون‌ها صدای رسای خوف‌انگیز پاسخ‌بدهیم. یک ملّتِ عاشق، مثل ملّت ما، ملّتی‌ست که به‌هنگامْ نعره‌کشیدن، به‌هنگامْ جنگیدن، چگونه نعره‌کشیدن و چگونه جنگیدن را خوب می‌داند.

شبی با آسمانی چنین شفّاف، با بوی هزار عطرِ درآمیخته، با این‌همه آواز جیرجیرک‌ها، پای دیوار ساوالان، چرا باید تَن به خفتن سپرد؟ چرا باید که چشم‌ها، راه حضورِ ستارگان، را بست؟ عاشق، شب را به‌خاطر شبْ‌بودنش دوست‌دارد، نه به‌خاطر آنکه می‌توان ندیده‌اش گرفت، خویشتن را در محبسِ اُتاقی محبوس کرد، و به قتل‌عامِ تصویرها و اصواتِ موسیقیایی شبانه مشغول شد. عاشق، خواب‌آلوده نیست، شیفتهٔ بیداری‌ست. عاشق، صدای نسیم شبانه را عبادت می‌کند __ تا ایاز.

عشق، شکستن و پاره‌کردنِ حریمِ ممنوعیت‌های ناموَجَّه است. عشق، اوجِ آزادی فردی‌ست برای آن‌کس که خواهانِ شریف‌ترین آزادی‌هاست. عشق، نوعِ عمیق و متعالی اخلاق است که به جنگ با شبه‌اخلاق و اخلاقیاتِ بازاری می‌رود.

حافظه، برای عتیقه‌کردنِ عشق نیست، برای زنده نگه‌داشتنِ عشق است. اگر پرنده را به قفس بیندازی، مثل این است که پرنده را قاب گرفته‌باشی. و پرندهٔ قاب‌گرفته، فقط تصوّرِ باطلی از پرنده است. عشق، در قابِ یادها، پرنده‌یی‌ست در قفس. مِنّتِ آب و دانه بر سرِ او مگذار و امنیت و رفاه را به رُخِ او نکش. عشق، طالبِ حضور است و پرواز، نه امنیت و قاب.

در کتابخانه‌ها همهٔ آدم‌ها __ حتّی سطحی‌ترین‌شان __ متفکّر و عمیق به نظر می‌رسند؛ و شاگردانِ مدرسه‌ها __ که احتمالاً برای رونویسیِ یک مقاله، برای سخنرانی سر کلاس به آنجا آمده‌اند __ شبیه فلاسفه و دانشمندانِ بزرگ می‌شوند.

حالا همه‌چیز درست می‌شود؟ __ هیچ‌وقت همه‌چیز درست نمی‌شود؛ چون تَوَقّعاتِ ما بیشتر می‌شود، و تغییر می‌کند. هیچ قلّه‌یی آخرین قُلّه نیست. رسیدن، غم‌انگیز است. «راه، بهتر از منزلگاه است.» برویم بی‌آنکه به رسیدن بیندیشیم؛ امّا، واقعاً، برویم.

متن‌های عاشقانه و زیبا از نادر ابراهیمی

دختر، زیر نگاهِ پُرشرمِ شمالی‌ام لبخند زد و به نرمیِ مِهِ واقعی پرسید: اینجا چه می‌خواهید؟ __ برای عسل آمده‌ام: عسلِ اصل. __ منم. منم عسلِ اصل. __ عسل می‌خواهم نه کندوی عسل__ با صدهزار زنبورِ گَزَندهٔ بی‌پروا. عسل خندید. __ منم. اسمم «عسل» است، و اصلِ اصلم. __ اسم و رسمت یکی‌ست. می‌بینم.

__ احساسِ بطالت، از کمرکشِ هفته آغاز می‌شود؛ از سه‌شنبه‌ها. سه‌شنبه، نه مُژدهٔ شروع دارد نه نشاطِ پایان؛ نه سهمی از ابتدا، نه دانگی از انتها. نه راهی‌ست سر بالا، که به امید رسیدن به قُلّه‌یی بتوان نَفَس‌زنان و کوفته پیمودش، نه سرازیر است که شادی ترکِ قُلّه را با شوقِ رسیدن به خانه و زمین‌گذاشتنِ کوله و کندن پوتین‌های چسبیده به پا و بازکردنِ دگمه‌های بادگیر و درازکردنِ آسودهٔ پاها را در خود داشته‌باشد.

این مجسّمه را نگاه‌کُن! اِنگار بَداخمیِ تمامِ تاریخ را روی صورتش نشانده‌اند. __ مگر تاریخ، بَداَخم است گیله‌مرد؟ __ تاریخ، هرگز به ما مردم لبخند نزده‌است __ حتّی در بهترین شرایط. تهاجُم از پی تهاجم. مرگِ مصیبت‌بار از پی مرگِ مصیبت‌بار. پیروزی‌های تاریخی، بزرگ‌ترین دروغ‌های تاریخ هستند. تاریخ، دردش این است که از عشق، پرهیز می‌کند، و همین باعث شده‌است که خشن، بی‌رحم، تلخ و خالی از احساس باشد.

بچّه‌ها وقتی بزرگ شوند، ما را به‌خاطر یک نگاهِ عاشقانه هم سرزنش‌ها خواهندکرد. __ بچّه‌ها وقتی بزرگ شوند، دیگر بچّه نیستند؛ و من، از بزرگ‌ها، به‌خاطر آنکه عاشقانه نگاه‌کردن را می‌دانم، خجل نخواهم‌بود. به من چه ربطی دارد که آنها کارشان را نمی‌دانند؟ در کمالِ کُهنسالی، حتّی یک روز قبل از پایانِ داستان هم می‌شود با یک دسته نرگسِ شاداب، یک شاخه نرگس، در قلبِ مِهی که وَهمی نباشد، یا زیر آفتابی تند، کنار دریایی خلوت، وسط جنگل، روی پُل، لب جاده، جلوی درِ بزرگِ باغ ملی یا در خیابانی پُرعابر، در انتظار محبوب ایستاد. عِطرِ نرگس را اگر از مِیدانِ بویشِ عاشقان بیرون ببریم، میدان از عشق خالی خواهدشد. بچّه‌هایی که بدون درکِ معنای نابِ عشق بزرگ شده‌اند، به ما می‌خندند؟ خُب بخندند، مگر چه عیب دارد؟

ما اُمّتِ خطّیم. حالا که دیگر اعلامیه نمی‌نویسیم خط بنویسیم؛ چیزی تا این حد زیبا، عمیق، لطیف، موسیقیایی و ماندگار. گمان نمی‌برم در جهان، چیزی به اندازهٔ انواع خط‌های ما برخوردار از زیباییِ خالصِ معنوی باشد. __ حالا تو خیال می‌کنی امشب که شروع‌کردی، فردا استادْ احصایی می‌شوی؟ __ نه… امّا ده‌سال بعد، برای خودم استادی هستم؛ فقط ده‌سالِ بعد؛ و اگر امشب شروع‌نکنم، از آن‌وَر، یک شب عقب می‌افتم، و قیمتِ نهایی وقت را آن‌ورِ خطّ معیّن می‌کنند نه این‌وَر. __ پس به‌جای این‌که این همه شعار بدهی، بنشین بنویس! __ به یک مکتبِ خطّاطی هم رفته‌ام. استادْ اَخَوین، مرا هفته‌یی یک ساعت پذیرفته‌است. __ بارک‌الله به هر دوی شما! بنویس!

امّا بگذار خالصانه قبول‌کنیم کوچکیم تا بتوانیم بزرگ‌شویم، عوض‌شویم، رُشد کنیم و دیگری شویم. بزرگ، جایی برای تغییرکردن ندارد. وقتی مظروف، درست به اندازهٔ ظرف بشود، دیگر چگونه تغییری در مظروف ممکن می‌شود جُز ریختن بر زمین و تلف‌شدن؟

روزی زنبوری به من گفت: به ما آموخته‌اند که عسلی بسازیم که از جنسِ شیرهٔ گل‌ها نباشد و فشردهٔ عِطرِ گل‌ها را در خود نداشته‌باشد. __ اگر عسل واقعی بسازید، اعدامتان می‌کنند؟ __ اعدام؟ چه حرف‌ها! در میانِ همهٔ جانورانِ جهان، فقط انسان‌ها اعدام می‌شوند __ به‌وسیلهٔ انسان‌ها. دیگر هیچ جانوری اعدام نمی‌شود، و نمی‌کند.

ندگی را با چیزهای بسیار ساده، پُر باید کرد. ساده‌ها، سطحی نیستند. خرید چند سیبِ تُرش می‌تواند به عمقِ فلسفهٔ مُلّاصدرا باشد. مشکلِ ما این نیست که برای شیرین‌کردنِ زندگی، مُعجزه نمی‌کنیم؛ مشکلِ ما این است که همان‌قدر که ویران می‌کنیم، نمی‌سازیم؛ همان‌قدر که کُهنه می‌کنیم، تازگی نمی‌بخشیم؛ همان‌قدر که دور می‌شویم، باز نمی‌گردیم؛ همان‌قدر که آلوده می‌کنیم، پاک نمی‌کنیم؛ همان‌قدر که تعهّدات و پیمان‌های نخستین خود را فراموش می‌کنیم، آن‌ها را به‌یاد نمی‌آوریم؛ همان‌قدر که از رونق می‌اندازیم، رونق نمی‌بخشیم. مشکل این است که از همهٔ رؤیاهای خوشِ آغازْ دور می‌شویم و این دورشدن به معنای قبولِ سُلطهٔ بی‌رحمانهٔ زمان است.

انسان، چیزی جُز اراده به اقدام و حرکت نیست؛ چیزی جُز حضورِ هدفِ نابْ بر پیشانیِ خانهٔ آرزوهایش، انگیزه‌های پاک، عشق و ایمان…. این مطلقاً بیهوده است که در انتظار آن بنشینیم که حکومت‌ها ابزارهای خوشبختی را در دسترس ما بگذارند. این مطلقاً بیهوده است. وقتْ‌کُشی. گُلِ نِی. انتظاری ویران‌کننده.

این، ستونی‌ست از قصرِ سلاطین. بَردگان آن را بردوش‌کشیده‌اند __ شلّاق خوران، و برپاداشته‌اند __ شلّاق خوران. __ آری… بگو که از اینجا بیرونش ببرند! ببرند و در تخت‌جمشید باز بِکارَندش؛ جایی که ستون‌های ستمگریِ سلاطین، در آنجا بسیار برافراشته شده‌است، فریادِ دردمندیِ کِشندگان و تراشندگانِ آن ستون‌های سنگی عظیم، بسیار به آسمان رسیده‌است.

دو نیمهٔ یک سیب، اگر بخواهند کاملاً یکی شوند، باید که هیچ فاصله‌یی بین خود باقی‌نگذارند. دوّم اینکه عشق، ترکیبی‌ست دلپسند از عین و ذهن __ که هر دو متعلّق به روزمرّگی‌هاست. عشق، حذفِ کاملِ فاصله را درخواست می‌کند؛ امّا این، به مفهومِ لزومِ شباهتِ میانِ دو نیمهٔ سیب نیست. عشق، نافی شباهت است، شباهت، پایانِ عشق.

حوادثِ ناب و زیبا به سروقتِ ما نمی‌آیند. این ما هستیم که باید به جست‌وجوی این حوادث برخیزیم. هیچ قُلّه‌یی، خود را به زیرِ پای هیچ کوهنوردی نمی‌کشد. صعود به قُلّه‌های بلند، سفر به روستاهای پرت‌افتاده، حرکت در کویر، حرکت در اندیشه، و هزاران حرکتِ دیگر… این‌هاست که زندگی را ناب می‌کند؛

متن‌های عاشقانه و زیبا از نادر ابراهیمی

عظمت و افتخار در استمرار است و دوام. عاشق «شدن» مسأله‌یی نیست؛ عاشق «ماندن» مسألهٔ ماست: بقای عشق، نه بُروزِ عشق. هر نوجوانی هم گرفتار هیجاناتِ عاشقانه می‌شود؛ امّا آیا عاشق هم می‌مانَد؟ عشق به اعتبارِ مقدارِ دوامش عشق است نه شدّتِ ظهورش…

عشق به میهن و ملّت، ابزاری‌ست برای وصولِ به آزادی، عدالت و صلحی پایدار در سراسر جهان. آنها که عشق به میهن و ملّتِ خود را دستاویزی می‌کنند برای تجاوز به حقوق ملّت‌ها و سرزمین‌های دیگران، دیوانگانی هستند بایستهٔ زنجیرهای گران یا شایستهٔ شفا.

صدا، ادراکِ حرکتِ ذرّاتِ هواست. هنر، امّا، ادراکِ حرکتِ زیبای ذرّاتِ تفکّرات و عواطفِ انسانی‌ست. موسیقی، نوعی موزون و دلنشین از ذرّاتِ صداست. گفتارِ خوب، نیز. نقّاشی، ادراکِ حرکتِ مناسبِ ذرّه‌های رنگینه‌هاست __ حتّی رنگینه‌های سیاه. سینما، ادراکِ انواعِ حرکت‌های اندیشمندانه و زیبایی‌شناسانه است.

هرگاه شاعری را یافتی که می‌گفت: «در زندگی خود، دوبار عاشق شده‌ام»، بدان‌که هرگز عاشق نشده‌است. او چیز دیگری را با عشق، اشتباه گرفته‌است؛ چیزی که می‌تواند ده‌هزار بار هم تکرار شود. این است که می‌گویم خواستن هم همیشه عشق نیست.

بدون مکالمه، عشق به جان‌کندن می‌افتد. __ و چقدر هم سخت است دوام‌بخشیدن به این گفت‌وگوهای آبیِ روشن __ به‌خصوص برای آنها که زندگی مشترک را با عشق آغاز نکرده‌اند. __ برای آنها، به اعتقاد من، آسان‌تر است؛ چون در آستانهٔ تجربه هستند نه در کمرکش یا بخشِ نهایی آن. دانه را دیرتر کاشته‌اند؛ فرصت بیشتری هم برای باغبانی‌اش دارند. همه‌چیز در ارادهٔ ماست به‌جُز مرگ، و دیگر معجزه‌یی هم در کار نیست. دست‌های تو…

زمانی زنی را می‌شناختم که پیوسته به مردش می‌گفت: «تو تمام خاطراتِ مشترکمان را ازیادبُرده‌یی. تو حتّی از آن روزهای خوشِ سال‌های اوّل هم هیچ خاطره‌یی نداری. زندگی روزمرّه، حافظهٔ تو را تسطیح کرده‌است. تو قدرتِ تخیّلت را به قدرتِ تأمینِ آتیه تبدیل‌کرده‌یی؛ البتّه آتیه‌یی که خاطراتِ خوشِ مشترک‌مان، در آن، کمترین جایی ندارد… تو، مرا، حذف‌کرده‌یی… حذف…»ر

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو