بهترین اشعار عطار نیشابوری از کتاب اسرارنامه؛ شعر فلسفی و عارفانه این شاعر

بهترین اشعار عطار نیشابوری از کتاب اسرارنامه؛ شعر فلسفی و عارفانه این شاعر


منبع: روزانه

1

1402/10/19

11:39


عطار نیشابوری یکی از بزرگترین شاعران ایرانی است که همواره اشعار عارفانه و آموزنده او تحسین جهانیان را برمی‌انگیزد. یکی از بهترین کتاب‌های نوشته شده به دست این شاعر بزرگ؛ …

عطار نیشابوری یکی از بزرگترین شاعران ایرانی است که همواره اشعار عارفانه و آموزنده او تحسین جهانیان را برمی‌انگیزد. یکی از بهترین کتاب‌های نوشته شده به دست این شاعر بزرگ؛ اسرار نامه است که ما امروز در سایت ادبی و هنری روزانه برترین اشعار عطار از این کتاب را برای شما عزیزان قرار خواهیم داد.

بهترین اشعار عطار نیشابوری از کتاب اسرارنامه؛ شعر فلسفی و عارفانه این شاعر

این کتاب درباره چیست؟

اسرارنامه یکی از مثنوی‌های مسلم‌السند فریدالدین عطار نیشابوری و احتمالاً از جمله نخستین آثار او بوده است.

این اثر مشتمل است بر ۳۳۰۵ بیت در ۲۲ مقاله. سه مقاله نخستین آن به ترتیب درباره توحید و نعت رسول اکرم و فضائل خلفای راشدین است. از مقاله چهارم به بعد درباره موضوعات گوناگون تصوف است. مقاله پنجم درباره اهمیت عشق و برتری آن از خرد است.

عطار معتقد است جهانی که ما با حواس خود ادراک می‌کنیم موهوم است. به عبارت دیگر ما فقط ظاهر اشیا را می‌بینیم و درک می‌کنیم نه حقیقت و باطن آنها را و اگر حقیقت اشیا را می‌دیدیم درمی‌یافتیم که اصل همه آنها یک چیز است.

از مقاله نهم به بعد عطار به خصوص درباره معاد و احوال آخرت سخن می‌گوید و تقریباً تا آخر کتاب سعی می‌کند یاد مرگ و مردن را در خواننده زنده کند و لذا این کتاب به لحاظ القای مرگ آگاهی درمیان کتاب‌های صوفیانه کم‌نظیر است.

بهترین اشعار اسرارنامه از عطار بزرگ

به نام آنک جان را نور دین داد

خرد را در خدا دانی یقین داد

خداوندی که عالم نامور زوست

زمین و آسمان زیر و زبر زوست

دو عالم خلعت هستی ازو یافت

فلک بالا زمین پستی ازو یافت

فلک اندر رکوع استادهٔ اوست

زمین اندر سجود افتادهٔ اوست

ز کفک و خون برآرد آدمی را

ز کاف و نون فلک را و زمی را

ز دودی گنبد خضرا کند او

ز پیهی نرگس بینا کند او

ز نیش پشه سازد ذوالفقاری

چنان کز عنکبوتی پرده داری

ز خاکی معنی آدم بر آرد

ز بادی عیسی مریم برآرد

ز خون مشک و ز نی شکر نماید

ز باران در ز کان گوهر نماید

یکی اول که پیشانی ندارد

یکی آخر که پایانی ندارد

یکی ظاهر که باطن از ظهورست

یکی باطن که ظاهر تر ز نورست

نه هرگز کبریایش را بدایت

نه ملکش را سرانجام و نهایت

خداوندی که اوداند که چونست

که او از هرچ من دانم برونست

چو دید و دانش ما آفریدست

که دانستست او را و که دیدست

ز کنه ذات او کس را نشان نیست

که هر چیزی که گوئی اینست آن نیست

اگرچه جان ما می پی برد راه

ولیکن کنه او کی می‌برد راه

چو بی آگاهم از جانم که چونست

خدا را کنه چون دانم که چونست

چنان جان را بداشت اندر نهفت او

که هرگز سر جان با کس نگفت او

تنت زنده بجان و جان نهانی

تو از جان زنده و جان را ندانی

زهی صنع نهان و آشکارا

که کس را جز خموشی نیست یارا

هزاران موی را بشکافتم من

طریق این خموشی یافتم من

چو نتوانی بذات او رسیدن

قناعت کن جمال صنع دیدن

اگر تو راست طبعی در صنایع

برآی از چار دیوار طبایع

خدایت را نیفتادست کاری

چه سازی از طبایع کردگاری

اگر آبست اصل آبی بروبند

فرا آبش ده و لختی بروخند

وگر خاکست در پیش درش کن

بزیر پای خاکی بر سرش کن

وگر باد است بیدادیش پندار

ببادش برده و بادیش پندار

مطلب مشابه: زیباترین اشعار عارفانه عاشقانه عطار نیشابوری درباره خدا و عشق

بهترین اشعار اسرارنامه از عطار بزرگ

وگر اصل آتش است آبی برو زن

چو آبش بر زدی آتش درو زن

طبیعت راست داری بی ریا باش

طبیعی نیستی مرد خدا باش

چو در هر دو جهان یک کردگار است

ترا با کار چار ارکان چه کار است؟

یکی خوان و یکی خواه و یکی جوی

یکی بین و یکی دان ویکی گوی

یکیست این جمله چه آخر چه اول

ولی بیننده را چشم است احول

نگه کن ذره ذره گشته پویان

بحمدش خطبه تسبیح گویان

زهی انعام و لطف کار سازی

که یک یک ذره را با اوست رازی

زهی اسم و زهی معنی همه تو

همی گویم که ای تو ای همه تو

نبینم در جهان مقدار مویی

که آن را نیست با روی تو روئی

اگر با تو نبودی روی ما را

فرو بردی سر یک موی ما را

اگر لطفت نپیوستی به یاری

نبودی ذره‌ای را پایداری

همه باقی به تست و تو نهانی

درون جان و بیرون جهانی

همه جانها ز تو حیران بمانده

تو با ما در میان جان بمانده

ز راهت حد و پایان کس ندیدست

که تو در جانی و جان کس ندیدست

جهان از تو پرو تو در جهان نه

همه در تو گم و تو در میان نه

نهان و آشکارایی همیشه

نه در جا و نه بر جایی همیشه

خموشی تو از گویایی تست

نهانی تو از پیدایی تست

تویی معنی و بیرون تو اسم است

تویی گنج و همه عالم طلسم است

زهی فر و حضور نور آن ذات

که بر هر ذرهٔ می‌تابد ز ذرات

ترا بر ذره ذره راه بینم

دو عالم ثم وجه الله بینم

دوی را نیست ره درحضرت تو

همه عالم توی و قدرت تو

ز تو بی خود یکی تا صد بمانده

دو عالم از تو، تو از خود بمانده

وجود جمله ظل حضرت تست

همه آثار صنع و قدرت تست

جهان عقل و جان حیران بمانده

تو در پرده چنین پنهان بمانده

جهان پر نام تو وز تو نشان نه

بتو بیننده عقل و تو عیان نه

عیان عقل و پنهان خیالی

تعالی الله زهی نور تعالی

نبینم جز تو من یک چیز دیگر

چو تو هستی چه باشد نیز دیگر

نکو گوئی نکو گفتست در ذات

که التوحید اسقاط الاضافات

در آن وحدت چرا پیوند جویم

تویی مطلوب و طالب چند گویم

چو من دیبای توحید تو بافم

چنان خواهم که جان را بر شکافم

درآید صد هزاران قالب از خاک

چو اندر تو رسد برسد ز تو پاک

جهانی خلق بودند و برفتند

اگر زشت ارنکو در خاک خفتند

ز چندان خلق کس آگه نگشتند

که چون پیدا شدند و چون گذشتند

اگرچه جمله در پنداشت بودند

چنانک او جمله را می‌داشت بودند

نه جان دارد خبر از جان که جان چیست

نه تن را آگهی ازتن که تن کیست

نه گوش آگاه از بشنیدن خویش

نه دیده با خبر از دیدن خویش

زفانت را ز گویایی خبر نه

تنت را از توانایی خبر نه

نه آگاهی ازین گشتن فلک را

نه جن و انس و شیطان و ملک را

فرو رفتند بسیاری بدین کوی

بسی دیگر رسیدند از دگر سوی

نه آن کو می‌رود زین راز آگاه

نه آن کآمد خبر دارد ازین راه

چنان گم کرده‌اند این سر بی راز

که سر مویی نیاید هیچ کس باز

دری مدروس شد نتوان گشادن

که انگشتی برو نتوان نهادن

بباید داشت گردن زیر فرمان

که جز صبر و خموشی نیست درمان

که دارد زهره در وادی تسلیم

که بادی بگذراند بر لب از بیم

همه جز خامشی راهی نداریم

که یک تن زهره آهی نداریم

ز آدم قطرهٔ را برگزیدست

از آن یک قطره خلقی آفریدست

در آن قطره بسی کردند فکرت

فرو ماندند سرگردان فطرت

فرو شد عقلها در قطرهٔ آب

همه در قطره گشتند غرقاب

مطلب مشابه: اشعار عطار نیشابوری؛ گلچینی از بهترین اشعار عاشقانه و رباعیات عطار نیشابوری

هزاران تشنه زین وادی برآیند

برین درگه بزانو اندر آیند

زعجز خویش می‌گویی تو ای پاک

تویی معروف و عارف ما عرفناک

دو عالم جمله در گفتار ماندند

همه در پردهٔ پندار ماندند

همی گویند ما در جست و جوئیم

ز دیری گاه مرد راه اوئیم

عجائب بین که آمد قطرهٔ آب

که دریایی برد پر در خوشاب

عجب‌تر این که آمد ذرهٔ خاک

که تا دستش دهد خورشید افلاک

چو داری حوصله از پشهٔ کم

چگونه می در آشامی دو عالم

جگر در خون بسی گردیدهٔ تو

چنان نیست این که اندیشیدهٔ تو

برو سودای بیهوده مپیمای

منه بیرون ز حد خویشتن پای

گلیم عجز در سرکش ز حیرت

چو باران بر رخ افشان اشک حسرت

که در خور نیست حق جز حق ای دوست

چه برخیزد ازین مشتی رگ و پوست

خدا پاک و منزه تو ره خاک

چه نسبت دارد آخر خاک با پاک

اگر موری ز عالم با عدم شد

به عالم در چه افزود و چه کم شد

بسان حلقه سر می‌زن برین در

که کم ناید برین در از چنین سر

کبود از بهر آن پوشید گردون

که هم چون حلقه زان در ماند بیرون

بهترین اشعار اسرارنامه از عطار بزرگ

خدا را چون خدا یک دوست کس نیست

که درخورد خدا هم اوست کس نیست

اگر از تو کسی پرسد چه گوئی

که چیزی گم نکردن می چه جوئی

نخستین یافت باید چون بیابی

چو گم گردد سوی جستن شتابی

گزافست از چنین حسرت سرآمد

بسا جانا کزین حسرت برآمد

همه جانهای صدیقان پر از خون

که می‌داند که سر کار او چون

ببین چندین هزاران سال کابلیس

نبودش کار جز تسبیح و تقدیس

همه طاعات او بر هم نهادند

ز استغنای خود بر باد دادند

دلش خونابه جای محنت آمد

تنش دستار خوان لعنت آمد

ز استغنای حق گر یاد داریم

سر وادی بی فریاد داریم

جگر خون می‌شود زین یاد ما را

ز استغنای حق فریاد ما را

باستغنا اگر فرمان درآید

همه اومید معصومان سرآید

چو فردا پیش آن ایوان عالی

فرو کوبند کوس لایزالی

که دارد در همه آفاق زهره

که عرضه دارد این نقد نبهره

خدا را کبریای بی نیازیست

ترا جز نیستی هیچ این چه بازیست

تو می‌خواهی بتسبیح و نمازی

که خشنود آید از تو بی نیازی

نمازت توشه راه درازست

ولی او ازنمازت بی نیازست

جوانمردا یقین می‌دان بتحقیق

که گر تکلیف کردت داد توفیق

اگر توفیق حق نبود مددگر

نگردد هیچکس هرگز مسخر

زهی رتبت که از مه تا بماهی

بود پیشش چو از موی سیاهی

زهی قدرت که از قدرت نمایی

ز یک سر موی صد صنعت نمایی

زهی عزت که چندان بی‌نیازیست

که چندین عقل و جان آنجا ببازیست

زهی حشمت که گر بر جان درآید

بهر یک ذره صد طوفان برآید

زهی سبقت که با آن اولیت

ندارد هیچ موجودی معیت

زهی وحدت که مویی درنگنجد

در آن وحدت جهان مویی نسنجد

زهی نسبت که در چل صبح ایام

بدست خویش بستی چینه بردام

زهی رحمت که گر یک ذره ابلیس

بیابد گوی برباید ز ادریس

زهی غیرت که گر بر عالم افتد

بیک ساعت دو عالم بر هم افتد

زهی هیبت که گر یک ذره خورشید

بیابد گم شود در سایه جاوید

زهی حجت که اندر هیچ رویی

بننشیند کسی را بر تومویی

زهی حرمت که ازتعظیم آن جاه

ندارد کس ورای تو در آن راه

زهی ملکت که واجب گشت لابد

که نه نقصان پذیرد نه تزاید

زهی قدرت که گر خواهد بیک دم

زمین چون موم گرداند فلک هم

زهی شربت که در خون می زند نان

به امید سقیکم ربکم جان

زهی آیت که بنمایی چو خواهی

ز یک یک ذره خورشید الهی

مطلب مشابه: اشعار زیبای حکیم عمر خیام نیشابوری و رباعیات شاعر بزرگ ایرانی

زهی فرصت که درعالم فروزی

به آه بی دلی عالم بسوزی

زهی شفقت که بر ما جاودانی

تو دادی مادران را مهربانی

زهی مهلت که چون هنگام آید

به مویی عالمی در دام آید

زهی وقتی که در وقت اسیری

جهانی را بسر مویی بگیری

زهی نعمت که چندان شد ملازم

که شکرش هم تو دانی گفت دایم

زهی شدت که در حجت گرفتن

نه برگ خامشی نه روی گفتن

زهی رخصت که گرراهی نبودی

کسی را زهرهٔ آهی نبودی

زهی فرقت که بسیاری دویدند

ندیدندت ولیکن نایدیدند

زهی راحت که قدوسان اعلی

همی نازند دایم زان تجلی

زهی لذت که پاکان مطهر

کنند از وی مشام جان معطر

همه بیچاره‌ایم و مانده بر جای

برین بیچارگی ما ببخشای

چو درگهواره گور اوفتادیم

چو طفلان ما در آن عالم بزادیم

شده آن گور چون گهوارهٔ تنگ

کفن بر دوش ما پیچیده چون سنگ

درون آیند دو زنگی پر از زور

بجنبانند ما گهواره گور

چو طفلان مادران سخت و تنگی

بلرزیم از نهیب و سهم زنگی

نه ما را مادری نه مهربانی

بگردانیده روی از ما جهانی

ز ما ببریده هم بیگانه هم خویش

چو طفلان ما و راهی سخت در پیش

چو طفلان جهان نادیده باشیم

زهی سختا که ماترسیده باشیم

بهترین اشعار اسرارنامه از عطار بزرگ

چو ما یک ساعتی باشیم در خاک

از آن زنگی نگه مان دار ای پاک

بما گویند من ربک و ما دین

خدایا از تو می‌خواهیم تلقین

چو خود ما را بپروردی باعزاز

مده ما را بدست زنگیان باز

اگر ما را نیاموزی تو گفتار

درازا منزلا ومشکلا کار

بماند تا ابد این درد با ما

ندانم تا چه خواهد کرد با ما

خداوندا همه سرگشتگانیم

مصیبت دیده و آغشتگانیم

ز سر تا پا همه پیچیم بر پیچ

چه سر چه پا همه هیچیم بر هیچ

نداری دل که در دلداری ما

دمی دل سوزدت بر زاری ما

دلت چون نیست چون سوزد ز زاری

چه می‌گویم همه دلها تو داری

خداوندا منم بیچاره مانده

درین فکرت دلی صد پاره مانده

تنم را گرچه نیست از تو نشانی

ولی غایب نهٔ از جان زمانی

تویی در ضمن سر عقل و جانم

چنین گوهر فشان زان شد زبانم

تویی فی الجمله مستغنی ز عالم

سخن کوتاه شد والله اعلم

ثنائی نیست با ارباب بینش

سزای صدر و بدر آفرینش

چو می‌لرزد ز هیبت این دعاگوی

زفانش چون تواند شد ثناگوی

چو نعمت ذات او بالای گفتست

زفان از کار شد چه جای گفتست

چه گویم من ثنای او خدا گفت

که نام اوست با نام خدا جفت

محمد صادق القولی امینی

جهان را رحمة للعالمینی

محمد کآفرینش را نشان اوست

سرافرازی که تاج سرکشان اوست

محمد بهترین هر دو عالم

نظام دین و دنیا فخر آدم

به عنصر گوهر درج نبوت

به معنی اختر برج فتوت

رقوم آموز سر لایزالی

جهان افروز اقلیم معالی

مجانس گوی راز پادشاهی

معما دان اسرار الهی

جهان یک خاکروب بارگاهش

فلک یک خرقه پوش خانقاهش

هنوز آدم میان آب و گل بود

که او شاه جهان جان و دل بود

در آدم بود نوری از وجودش

وگرنه کی ملک کردی سجودش

چو نورش را ودیعت داشت عالم

بیامد تا به عبدالله ز آدم

گذر کرد او ز چندینی پیمبر

زجمله چون گهر افتاد بر سر

زهر منزل که سوی آن دگر شد

اگرچه پخته بود او پخته تر شد

چو آخر کارها پردخته آمد

اگرچه دیر آمد پخته آمد

چو خلوت داشت پیش از وحی چل سال

امین وحی، وحی آورد در حال

درآمد پیش طاوس ملایک

پی او قدسیان گشته فذلک

فغان دربست جبریل امین زود

که ای مهتر زفان بگشای هین زود

دل پر نور را دریای دین کن

حدیث وحی رب العالمین کن

به موسیقی غیب اهل سپاسی

که این نه پرده را پرده شناسی

تویی مستحضر اسرار مدوک

مشو خاموش اقراء بسم ربک

مه و خورشید چون باشد مدثر

دثار از سر برافکن قم فانذر

تویی شاه و همه آفاق خیل‌اند

تویی اصل و همه عالم طفیل‌اند

بحق خوان خلق را و رهبری کن

تویی بر حق به حق پیغمبری کن

چو حق از نور جان وحیش فرستاد

شد آنگه علم القرآنش از یاد

بآخر چون به دعوت پیش رو گشت

شریعت نو شد و اسلام نو گشت

جهانی را به معنی رهنمون کرد

ز مغز هر سخن روغن برون کرد

نگونساری هر بدعت ازو بود

که نور گوهر دولت ازو بود

بهترین اشعار اسرارنامه از عطار بزرگ

چو نور دولتش یک ذره درتافت

مه و خورشید از آن یک ذره دریافت

درآمد گیسوی مشگین گشاده

به سر تاج لعمرک بر نهاده

ز مویش مشگ در عالم دمیده

ز رویش نور برگردون رسیده

سه بعد از عطر موی او معطر

دو کون از نور روی او منور

زهی خورشید روی دلستانش

که زیر سایه دارد طیلسانش

زهی مشگ دو گیسوی سیاهش

که هر مویست و صد جان در پناهش

ز حضرت سینه پر نور او یافت

ز جنت در نماز انگور او یافت

درون جانش آن هر دانه انگور

شده چون خوشه پروین همه نور

چه گر جانش ز حق پر نور می‌بود

ولیک ازکافران رنجور می‌بود

گهی دندانش را سنگی قلم کرد

گه از طاعت همی پایش ورم کرد

گهی بر دل نهاد از دست غم دست

گهی از ضعف سنگی بر شکم بست

چو دنیا و آخرت از بهر او بود

فلک مشکل بلا از بهر او سود

از آن بایست چندان رنج بردن

که بی رنجی نخواهی گنج بردن

بزعم آن مفسر کو امین است

که گر نزدیک بعضی غیر اینست

چو گردانید او انگشتری را

درآمد جبرئیل آن داوری را

که ای سید دل از انگشتری دور

که ندهد کار با انگشتری نور

مطلب مشابه: رباعیات ملک الشعرای بهار؛ اشعار عاشقانه فوق احساسی این شاعر

فلک از بهر تست انگشتری پشت

چرا مشغول می‌کردی به انگشت

دلی داری تو در انگشت رحمن

مبین انگشتری همچون سلیمان

چه گر انگشتری تو به نام است

اگر از زر زنی آن هم حرامست

تو در انگشت خود تسبیح گردان

که تسبیح است در انگشت مردان

ترا چون ماه شد انگشتوانه

زدی انگشت، در چشم زمانه

بهر انگشت داری صد هنر بیش

چه با انگشتری آری دل خویش

سزد گر رشته بر انگشت بندی

که تا با یادت آید دردمندی

نیاری با عتاب کبریا تاب

اگر بی ما زنی انگشت در آب

مپیچ از ما به یک سر موی سویی

فرو مگذار از انگشت مویی

چو انگشتی درستت هست در کار

ز زیر پنبهٔ خونین برون آر

حسابی گیر بر انگشت با خویش

که آن روز پسین آسان شود پیش

از آن این نکته بر انگشت پیچم

که جز تو هیچ کس ناید به هیچم

از آن انگشت بر حرفت نهادم

که تو شاگردی و من اوستادم

نه تو از علم القرآن بصد روح

نهادی پیش ما انگشت بر لوح

به حرب مکه از برد الانامل

شده زانگشت با ملکیت حاصل

در انگشتت قلم نابوده هرگز

ز تو اهل قلم را این همه عز

ز عزت عقل و جان حیران بمانده

خرد انگشت در دندان بمانده

طفیل تو دو گیتی را سراسر

قیامت با یک انگشتت برابر

تویی بی سایه و پیش تو خورشید

چو طفلی می مزد انگشتت اومید

از آن خورشید خرگه بر فلک زد

که یک انگشت با تو بر نمک زد

ترا چون چشمه خضرست در مشت

برآور چشمه از زیر هر انگشت

قدم بر عرش نه از عرصه فرش

که از فرق تو انگشتیست تا عرش

گر انگشتی شود جبریل در پیش

بسوزد همچو انگشتی پر خویش

ز نورت قدسیان پر بر گشایند

به انگشتت به یک دیگر نمایند

رسالت را رسولی چون تو ننشست

همه انگشت یکسان نیست بردست

نه حلوا آنکسی در پیش دارد

که انگشتش درازی بیش دارد

برو انگشت نه بر نبض صدیق

که هست او را دلی پر نور تحقیق

عمر را گوی تا برخیزد از خشم

زند ابلیس را انگشت در چشم

به عثمان گو به قرآن شو قوی پشت

بزن یک یک ورق قرآن به انگشت

علی را گوی تا فرمان بری را

ببخشد در نماز انگشتری را

بهترین اشعار اسرارنامه از عطار بزرگ

برو با بت پرستان داوری کن

جهانشان حلقه انگشتری کن

ز تو گر معجزی خواهند ناگاه

اشارت کن به انگشتی سوی ماه

به صدق خویش دین را محترم کن

به انگشتی مه گردون قلم کن

حسودت می‌گزد انگشت از غم

تو می بر هم به انگشتی مه ازهم

سرانگشتی که کرد از دینت پرهیز

به انگشتی قنب او را بیاویز

ز مشتی گاو ناپرداختهٔ دهر

بکش انگشت از بزغاله زهر

سرانگشتی گراید در زمینت

ندارد آن زمان کس پاس دینت

تو قرآن خوان مباش ای دوست خاموش

اگر کافر نهد انگشت در گوش

بلال انگشت چون در گوش دارد

همه گفتار را خاموش دارد

اگر بر لب زنندت سنگ محکم

برو انگشت بر لب نه مزن دم

که چون وقتش درآید من از آن سنگ

بر آن سنگین دلان عالم کنم تنگ

زهی رتبت زهی قدرت زهی قدر

زهی صاحب زهی صادق زهی صدر

زهی خسرو نشان عالم خاک

زهی سلطان دار الملک افلاک

زهی عرش مجید آستانهٔ تو

زهی هفت آسمان یک خانه تو

زهی فاضل ترین کس انبیا را

زهی محرم ترین شخص خدا را

زهی لشگر کش جود تو قلزم

زهی چوبک زن بام تو انجم

زهی مستحضر سر الهی

بتو مستظهر از مه تا به ماهی

زهی کحلی گردون از تعظم

ز خاکت کرده کحل چشم انجم

به محشر آدم و ما دونه با هم

همه زیر لوایت دست بر هم

چو عیسی بر درت پنجاه دربانست

که هارون درت موسی عمرانست

امیر سابقان ادریس اعظم

ز نور تو حرم را گشته محرم

خلیل حق چو نامت مهر جان یافت

بهشتی نقد در دوزخ از آن یافت

بمانده بی تو اسماعیل در سوگ

که تا در راه تو قربان شود بوک

بصد الحان خوش داود جان سوز

زبور عشق تو خوانده شب و روز

سلیمان گرچه با آن پادشاهیست

ولیکن در سپاهت یک سپاهیست

مسیح رنگرز زین نیل گردان

بسوزن می‌کند نام تو بر جان

همه پیغامبران در مجلس تو

ولی جز حق نبوده مونس تو

حجاب آدم آمد گندمی چند

نه گندم نه بهشت آمد ترابند

حجاب راه موسی گشت نعلین

تو با نعلین بگذشتی ز کونین

حجاب راه عیسی سوزنی بود

ترا در هر مقامی روزنی بود

تویی در شب افروز انبیا را

تویی شمع حقیقی اولیا را

چراغ چار طاق هشت باغی

شب معراج در شب چراغی

درآمد یک شبی جبریل از دور

براقی برق رو آورد از نور

که ای مهتر ازین زندان گذر کن

بدارالملک روحانی سفر کن

که بسیار انبیاء و مرسلین‌اند

بهر جانب جهانی حور عین‌اند

همه بر ره نشسته چشم بر راه

ز بهر رویت ای خورشید درگاه

فکنده خویشتن حوران ز غرفه

که تا زیشان مگر گیری به تحفه

فتاده در ملایک بانک و غلغل

که تا ز آن سوی رانی بوک دلدل

همه شب اختران عالم افروز

سپند چشم می‌سوزند تا روز

تو خود دانم که چندان داری از نور

که یزدانت فراغت داد از حور

کنون برخیز پیش آور براقت

که می‌دانم که چونست اشتیاقت

دمی در عالم قدسی قدم زن

بگیر آن حلقه را و بر حرم زن

چو با حق شد زفان جانت هم راز

ز راز خویش دل با خویش پرداز

چگونه در قفس بلبل زند پر

از آن پاسخ بدان سان شد پیمبر

براق برق رو زین خطه خاک

براند و خطبه خواند اول بر افلاک

مدرس شد عباد مخلصین را

سبق داد از حقیقت مرسلین را

جهانی انبیا را کار دیده

ز حضرت نور دین بسیار دیده

بهترین اشعار اسرارنامه از عطار بزرگ

ز نور خویش را نابود دیدند

چه می‌گویم در آتش دود دیدند

ز صحن خاک در یک طرفه العین

برآمد تا فضای قاب قوسین

قدم بر ذروهٔ خلد برین زد

علم بر عرش رب العالمین زد

شده فیروزه گردون خروشان

ز بانگ طرقوی سبز پوشان

بآخر هم چنان می‌شد علو جوی

ملایک صد هزاران طرقوا گوی

کشیده نزل بر مه ماهی از فرش

فکنده حمل بر هم حامل العرش

بهشت آراسته در بر گشاده

تتق آویخته مسند نهاده

فتاده غلغلی در عرش اعظم

که آمد صدر و بدر هر دو عالم

امیر و سید سادات آمد

سپه سالار موجودات آمد

چو در نه پرده نیلی سفر کرد

ورای پرده غیبی گذر کرد

نیامد هیچ چیزی جای گیرش

که بود از هرچ پیش آمد گزیرش

نکرد از هیچ جانب یک نظر او

رفیقی داشت در اعلا مگر او

ز حوران گرچه صحن باغ پر بود

دو چشمش سرمه ما زاغ پر بود

چنان از پیشگه روشن شد آن نور

که روح القدس بیرون ماند از دور

چو روشن شد ز نور حق حوالی

فغان برداشت روح القدس حالی

اسرار نامه و اشعاری زیبا از آن

که ای سید اگر آیم فراتر

بسوزد بیش ازین پرتو مرا پر

تو ای روح الامین پیش جنابی

که شد پیغامبران را زهره آبی

چرا چندین غم شه پر گرفتی

که بانک لو دنوت در گرفتی

هزاران جان همی سوزد درین راه

ترا گو پر بسوز ای پیک درگاه

نمی‌دانند صدیقان سر از پای

غم پر می‌خوری آخر چنین جای

اگردر قرب این حضرت خرامی

بسوزی پر چه مرد این مقامی

تو ای روح الامین بنشین به درگاه

مشو رنجه که لی وقت مع الله

تو شاگرد منی بنشین به سامان

بپرس از من که احسان چیست و ایمان

گذشت از نوبت قولاً ثقیلا

تو بر در باش اکنون جبرئیلا

ترا در اندرون پرده ره نیست

که هر سرهنگ مرد بارگه نیست

منم در نور حق پروانه کردار

تویی در پر طاووسی گرفتار

پناه از حق طلب از پر چه جویی

سخن در سر رود از پر چه گویی

هزاران جان پر اسرار حکمت

فدای جان آن دریای عصمت

ز روح القدس چون برتر گذشت او

ز هر چش پیش آمد درگذشت او

بقدر آنجا که مهتر را محل بود

زحل آنجا به نسبت در وحل بود

چنان نزدیک حق شد جانش از نور

که از وی جبرئیل افتاد از دور

بصورت آنک جبریل امین بود

که یک پر ز آسمانش بر زمین

چنان آنجا ز مهتر دور بود او

که مهتر را چو گنجشگی نمود او

چو بگذشت از جهت ره گشت باریک

به آخر شد به رب العزه نزدیک

چه گویم من در آن حضرت که چون بود

که آن دم از وجود خود برون بود

در آن قربت دلش پر موج اسرار

وزان دهشت زفانش رفت از کار

چو گل برگ حیا خوی کرده جانش

خیال وهم را پی کرده جانش

ز حس بگذشت وز جان هم گذر کرد

چو بی خود شد ز خود در حق نظر کرد

همی چندان که چشمش کار می‌کرد

دلش در چشم او دیدار می‌کرد

چو از درگه به خلوتگه فرو رفت

درآمد نور ربانی و او رفت

در آن هیبت محمد مانده بی کار

محمد از محمد گشت بیزار

چو حق می‌دید کو می‌زد پر و بال

به دلداری سلامش گفت در حال

از آن حالت دمی با خویشش آورد

سلامی و علیکی پیشش آورد

خطاب آمد که دع نفسک درون آی

به بی یسمع و بی ینطق برون آی

بخواه از آرزویی هست زودت

چرا بی خود شدی آخر چه بودت

کنون چون سوختی بر هم بتان را

شفاعت کن زمانی امتان را

مطلب مشابه: گلچین رباعی های عاشقانه؛ 50 رباعیات زیبا از شاعران بزرگ

اسرار نامه و اشعاری زیبا از آن

یتیمی وز یتیمی این بدیع است

که خلق هر دو عالم را شفیع است

فقیری وز فقیری این شگفت است

که عرش و فرش صیت او گرفتست

مرایی، گر یتیمی گرچه درویش

ترا ام من ترا این از همه بیش

چه باکست از فقیری، فقر فخرست

که خال الوجه فی الدارین فقرست

تو دری گر یتیمی این چه بیم است

که در را بهترین وصفی یتیم است

به آخر چون نسب از خود برید او

به گوش جان سلام حق شنید او

نشاید گفت تنها خورد این را

مرا باد و عباد صالحین را

کریمی بین که چون کرد این قدح نوش

نکرد این خلق مسکین را فراموش

خطاب آمد که ای معصوم مطلق

تو حق داری و حقور را رسد حق

بخواه آنچت بود درخواست کردن

ز تو درخواست وز ما راست کردن

چو رب العزه در اسرار آمد

پیمبر نیز در گفتار آمد

که یا رب امتی دارم گنه کار

بفضل خود ز آتش شان نگه دار

ببین زاری و دل سوزی ایشان

لقای خویش کن روزی ایشان

امید جمله می‌دانی وفا کن

به لطفت جمله را حاجت روا کن

همه عالم کفی خاکند ای پاک

مده بر باد امید کفی خاک

نگردد ملکت دریا مشوش

که ریگی اندرین دریا بود خوش

چه کم گردد ز بحری بی کناره

که کاهی می‌کند در وی نظاره

اگر رحمت کنی بر خلق محشر

ازین دریا سر مویی شود تر

بگفت این و روان شد بلبل قدس

مشام جانش پر مشک از گل انس

مشام انبیای برگزیده

درو نرسیده تا در او رسیده

سواره انبیا از ره رسیده

پیاده در رکیب او دویده

همه کروبیان پر برگشاده

به پر خاک رهش بر سر نهاده

نشسته قدسیان در دیده بانیش

که تا بویی بیامد از معانیش

چه پنداری که خاک پای آن صدر

ندارد بر خداوند جهان قدر

به خاک پای او سوگند خورد او

که لا اقسم بهذا یاد کرد او

دمی ای صدر دین عطار را باش

شفاعت خواه او شو کار را باش

ترا من چون سگ اصحاب کهفم

که تا هستم برین درگاه وقفم

ز آب دیده غسل توبه کردم

مگر خاک کف پای تو گردم

منم در فرقت آن روضه پاک

که بر سر می‌کنم از آرزو خاک

اگر روزی بدان میدان درآیم

چه گویم زین خم چوگان برآیم

به آهی بگسلم بند جهان را

حنوطی سازم از خاک تو جان را

اشعار فلسفی از عطار نیشابوری

سه حاجت خواهم از درگاه تو من

که هستم سخت حاجت خواه تو من

که پیش از مرگ این دل داده درویش

ببیند روضهٔ پاک تو در پیش

دگر کز شاعرانم نشمری تو

به چشم شاعرانم ننگری تو

دگر چون جانم از تن شد پر آزاد

تو در بر گیریش یا رب چنین باد

دلا جان را فدای راه او کن

به تقوی روی در درگاه او کن

به دنیا دم ز دین پاک او زن

به عقبی دست در فتراک او زن

مثالی گویمت ظاهر بیندیش

کسی راهست جامی پر عسل پیش

اگر طفلی بدو گوید بیارام

که زیر این عسل زهرست در جام

چو از طفل آن سخن دارد شنیده

بلاشک دست از آن دارد کشیده

ترا چندین پیمبر کرده آگاه

که خواهد بود کاری صعب بر راه

بگفت طفل جستی راه پرهیز

بگفت انبیا از راه برخیز

خدایا نور دین هم راه ما کن

محمد را شفاعت خواه ما کن

ز کار ما مگردان خشمناکش

ز ما خشنود گردان جان پاکش

تحیت باد بیش از صد هزاران

برو از حق وزو بر جمع یاران

خصوصاً چار یار پاک گوهر

ابوبکر و عمر، عثمان و حیدر

نبی فرمود کایشانند انجم

بایهم افتدیتم اهدیتم

اشعار فلسفی از عطار نیشابوری

نخستین قدوهٔ دار الخلافه

جهان صدق و پور بوقحافه

اساس دین حق بنیاد تحقیق

نیابت دار شاه شرع صدیق

سپهر صدق را خورشید انور

چراغ اولیا صدیق ابوبکر

شریعت را نخستین قره العین

رفیق مصطفی و ثانی اثنین

شراب شرع چون جوشی بجوشید

بامنا و صدقنا بنوشید

نخستین جام حکمت نوش او کرد

ز دست مصطفی سر جوش او خورد

نبی را در امامت پیش رفته

توانگر آمده درویش رفته

چو حق در گوش جان او ندا کرد

هر آنچش بود با دختر فدا کرد

چو درباخت آنچ بودش  زر و سیمی

بساخت ازمال دنیا با گلیمی

زهی بینندگی و پاک بازی

ولیکن نیست صدیقی به بازی

مخالف گو بیا بر خوان و بشناس

ستدعون الی قوم اولی باس

ز اول روز تا روز قیامت

نبی در حق او کرده کرامت

در اول هم دم او در هر اندوه

چه در شهر و چه در غار و چه در کوه

در اوسط نایب خاص نخستین

پیمبر را نیابت کرده در دین

در آخر در بر او خفته در خاک

زهی پیر و مرید و چست وچالاک

سپهر دین عمر خورشید خطاب

چراغ هشت جنت شمع اصحاب

چه شمعی کآفتاب نامبردار

طواف او کند پروانه کردار

ازین پرتو که بود آن شمع دین را

نمی‌شایست جز خلد برین را

اگر او قطب دین حق نبودی

کمال شرع را رونق نبودی

ز بهر سر بریدن سر بداد او

بدان شد تا سرآرد سر نهاد او

چو آهنگ سر شمع هدی کرد

به پیش طای طاها سر فدا کرد

چو چشم جان او اسرار بین شد

شکش برخاست مشکلها یقین شد

شریعت را کمال افزود اول

ز چل مردان یکی او بود اول

رسولش گفت گر بودی دگر کس

نبی جز من نبودی جز عمر کس

خداوند جهان از نور جانش

سخنها گفته بی او بر زفانش

چو حق را حلقهٔ در گوش کرد او

بنامش زهر قاتل نوش کرد او

از آن برخویشتن زهر آزمودی

که صد تریاق فاروقیش بودی

چنان شد ظلم در ایام او گم

که اشکی در میان بحر قلزم

جهان از عدل او آسوده گشته

ستم از بیم او نابوده گشته

عجم را تا قیامت درگشاده

هزار و شصت وشش منبر نهاده

اشعار فلسفی از عطار نیشابوری

اشعار عارفانه از عطار

امیر اهل دین استاد قرآن

امیرالمؤمنین عثمان عفان

گزین خواجه کونین بوده

بدامادیش ذوالنورین بوده

اگر حلم و حیا گشتی مصور

ز ذوالنورین بودندی منور

حیا ایمانست یا جزوی ز ایمانست

بهر وجهی که هست از نور عثمانست

نگین حلقهٔ حلم و حیا اوست

سر احرار و تاج اسخیا اوست

چو دیوان الهی با هم انداخت

ز قدمت شمهٔ درعالم انداخت

همه درجمع او مهمان اوییم

همه اجری خور دیوان اوییم

دراول عمر در قرآن حق کرد

در آخر خویشتن قربان حق کرد

ز بس کو خون قرآن خورد از آغاز

مگر زان خورد قرآن خون او باز

رسیده بود پیش صبغه الله

که خونش صبغه الله گشت ناگاه

که کرد آن را ز پی دنیای غدار

ندانم تا که بود آن را روادار

نه میل دنیای غدار کردند

که با مردان دین این کار کردند

یکی را بر سر قرآن بکشته

یکی را در نماز آسان بکشته

یکی را زهر دل از بر فکنده

یکی در کربلابی سر فکنده

ازین بگذر خدا را باش کاصل اوست

دگر سر برنه و در سرکش ای دوست

سوار دین پسر عم پیمبر

شجاع صدر صاحب حوض کوثر

به تن رستم سوار رخش دلدل

بدل غواص دریای توکل

علی القطع افضل ایام او بود

علی الحق حجه الاسلام او بود

منادی سلونی درجهان داد

بیک رمز از دو عالم صد نشان داد

چنین باید نماز ار اهل رازی

که تا باشد نماز تو نمازی

چنان شد در نماز از نور حق جانش

که از پائی برون کردند پیکانش

نمازش چون چنین باشد گزیده

به الحمدش چنان گردد بریده

ز جودش ابر دریا پرتوی بود

به چشمش عالمی پر زر جوی بود

تو ای زر زرد گرد از ناامیدی

تو نیز ای سیم میکن این سپیدی

که چون این سرخ رو سبز ره شد

سپید و زرد بر چشمش سیه شد

زهی صدری که تا بنیاد دین بود

دلش اسرار دان و راه بین بود

ز طفلی تا که خود را پیر کردی

برین دنیای دون تکبیر کردی

چو دنیا آتش و تو شیر بودی

از آن معنی ز دنیا سیر بودی

اگرچه کم نشیند گرسنه شیر

نخوردی نان دنیا یک شکم سیر

از آن جستی به دنیا فقر و فاقه

که دنیا بود پیشت سه طلاقه

الا یا در تعصب جانت رفته

گناه خلق با دیوانت رفته

ز نادانی دلی پر زرق و پر مکر

گرفتار علی گشتی و بوبکر

گهی این یک بود نزد تو مقبول

گهی آن یک شود از کار معزول

گرین یک به گر آن دیگر ترا چه

چو تو چون حلقهٔ بر در ترا چه

همه عمرت درین محنت نشستی

ندانم تا خدا را کی پرستی

ترا چند از هوا راه خدا گیر

خدایت گر ازین پرسد مرا گیر

یقین دانم که فردا پیش حلقه

یکی گردند هفتاد و دو فرقه

چه گویم جمله گر زشت ار نکویند

چو نیکو بنگری جویان اویند

خدایا نفس سرکش را زبون کن

فضولی از دماغ ما برون کن

دل ما را بخود مشغول گردان

تعصب جوی را معزول گردان

الا ای جان و دل را درد و دارو

تو آن نوری که کم تمسسه نارو

ز روزنهای مشکاتی مشبک

نشیمن کرده بر شاخی مبارک

تو در مصباح تن مشکوة نوری

ز نزدیکی که هستی دور دوری

زجاجه بشکن و زیتت فروریز

به نور کوکب دری درآویز

ترا با مشرق و مغرب چه کارست

که نور آسمان گردت حصارست

الا ای بلبل گویای اسرار

ز صندوق جواهر بند بردار

چو عیسی در سخن شیرین زفان شو

صدف را بشکن و گوهر فشان شو

به آواز خوش خود سر می افراز

که در ابریشم و نی هست آواز

خوش آوازی بلبل از تو بیش است

که سرمست خوش آوازی خویش است

ز شنوائی خود چندین بمخروش

که بانگی بشنود ده میل خرگوش

ز بینائی مدان این فر و فرهنگ

که گنجشکی ببیند بیست فرسنگ

ز بویایی ناقص نیز کم گوی

که از یک میل موشی بشنوی بوی

ز وهم خود مدان خود را تزاید

که آب از وهم خود بنمود هدهد

تو گر بیشی از آن جمله از آنی

که بس گویا و بس پاکیزه دانی

الا ای قطره بالا گزیده

ز دریای قدم بویی شنیده

ز دریا گرچه بالایی گزیدی

ولیکن در کمال خود رسیدی

چو از دریا سوی بالا شدی تو

صدف را لولوی لالا شدی تو

تو ناکرده سفر گوهر نگردی

چو خاکستر شدی اخگر نگردی

سفر کردی ز دریا سوی عنصر

سفر ناکرده قطره کی شود در

نخستین قطره باران سفر کرد

و از آن پس قعر دریا پر گهر کرد

به دریا گر گهر پنهان بماند

گهر با خاک ره یکسان بماند

ولی چون گوهر از دریا برآید

ز زیر طشت پر زر با سرآید

اشعار عارفانه از عطار

چو برگ تود از موضع سفر کرد

ز دیبا و ز اطلس سر بدر کرد

سفر را گر نه این انجام بودی

فلک را یک نفس آرام بودی

سفر را گر چنین قدری نبودی

مه نو از سفر بدری نبودی

الا ای نیک یار تند مستیز

دمی زین چارچوب طبع برخیز

به پرواز جهان لامکان شو

زمانی بی زمین و بی زمان شو

که اندر لازمان صد سال و یک دم

به پیشت هر دو یکسانند با هم

دمی آنجایگه صد سال باشد

ز استقبال و ماضی حال باشد

ولیکن حال نبود در زمانی

از آن معنی که نبود آسمانی

نیابی انقضای دور دوران

نبینی انقلاب چرخ گردان

چو نور دیده باشد آسمانها

نباشد چون چنینها آنچنانها

نه نقصان باشد آنجا نه کمالی

نه ماضی و نه مستقبل نه حالی

چو هست آن حضرت از هر دو جهان دور

از آنست از زمان و از مکان دور

بود در یک نفس مهدی و آدم

نه آن یک بیش ازین نه این از آن کم

چو حالی این زمین کردی بدل تو

یکی بینی ابد را با ازل تو

چو آنجا نه چه ونه چند باشد

ازل را با ابد پیوند باشد

یقین دانم که هر دو جز یکی نیست

محقق را درین معنی شکی نیست

الا یا مهره باز حقه پرداز

نقاب از لعبت معنی برانداز

مشعبدوار چابک دستیی کن

شرابی درکش و بدمستیی کن

به خاک آینه جان پاک بزدای

تهی کن حقه را و پاک بنمای

ز بند پیچ بر پیچ زمانه

گرفتار آمدی در کنج خانه

اگر تو روی بنمائی ز پرده

بسوزی هفت چرخ سال خورده

تو گنجی نه سپهرت درمیانه

برآی از چار دیوار زمانه

طلسم و بند نیز نجات بشکن

در و دهلیز موجودات بشکن

تو گنجی لیک در بند طلسمی

تو جانی لیک در زندان جسمی

ازین زندان دنیا رخت برگیر

بکلی دل ز بند سخت برگیر

میان پارگین و آز ماندی

نمی‌دانی که از چه باز ماندی

تو معذوری که آگاهی نداری

که اینجا آنچ می‌خواهی نداری

چو از حق برگ رندان می‌نیابی

عجب نبود اگر آن می‌نیابی

اشعار عارفانه از عطار

الا یا مرغ حکمت دان زمانی

چه خواهی یافت زین به آشیانی

به پرواز معانی باز کن پر

سرای هفت در را باز کن در

چو بگذشتی ز چار و نه به پرواز

ز خود بگذر بحق کن چشم خود باز

چرا مغرور جای دیو گشتی

تو دیوانه شدی کالیو گشتی

چو میدانی که می‌باید شدن زود

نه خواهد نیز روی آمدن بود

چه خواهی کرد جای مکر و تلبیس

ز دنیا بگذر و بگذار ابلیس

بدان کاقطاع ابلیس است دنیا

سرای مکر و تلبیس است دنیا

سرای او بدو ده باز رفتی

نظر بر پیشگاه انداز و رفتی

چو نیست ابلیس را با جای تو کار

تو نیز از جای او بگذر به هنجار

چو زین گلخن بدان گلشن رسیدی

همان انگار کین گلخن ندیدی

نخستین در جهان قدس بخرام

وزآن پس در جهان انس نه گام

چو بر استبرق خضرا نشینی

تو باشی جمله و خود را نه بینی

چو بگذشتی ز چندان پرده و دام

بیک چندی شوی هادی بر آن بام

شود چشمت بخورشید جهان باز

شود بر تو در دریای جان باز

چو تو هادی شدی در خود نگه کن

بدان خود را و قصد بارگه کن

که چون خود دان شوی حق دان شوی تو

از آن پس زود در پیشان شوی تو

اگر هستی حجابی پیشت آرد

از آن حالت دمی با خویشت آرد

چو هستی تو ننماید بر او

ز خود بی خود بمانی بر در او

دگر ره پرده‌ای در پیش آید

خودی در بی خودی با خویش آید

چو آگه شد شود لذت پدیدار

ز شادی در خروش آید دگر بار

چو پروانه بر آتش می‌زند خویش

که تا هستی او برخیزد از پیش

چو برخیزد حجاب هستی او

دگر ره قوت آرد مستی او

گهی افتان گهی خیزان بماند

گهی بی جان گهی با جان بماند

گهی در لذتی گه در فنایی

گهی در فرقتی گه در بقایی

بگویم این سخن سرباز با تو

که گه غم چیست گاهی ناز با تو

قدم را با حدوث آویزشی نیست

وگر آویزشست آمیزشی نیست

کنون ای آفتاب سایه پرورد

که گفتت کز کنار دایه برگرد

چو تو در عالم حادث شتابی

ز نور عالم ثالث چه یابی

الا ای مرغ بیرون آی ازین دام

دمی در مرغزار خلد بخرام

چو هستی بر دل اسرار گشته

ز شاخ عشق برخوردار گشته

بگردان روی از دیوار آخر

فرو شو در پی اسرار آخر

همی هر ذره از عالم که بینی

اگر تو در پی آن می‌نشینی

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو