فروید معتقد بود که کودکی شخصیت ما را شکل میدهد. او میگفت هر چه که ما هستیم در کودکی شکل گرفته و به همین دلیل مهم است که دوران کودکی خوبی و اصولی داشته باشیم. یکی از این کتابها با همین موضوع که قطعا به کمک والدین عزیز خواهد آمد؛ کتاب فوقالعاده دلهرههای کودکی نوشته آلیس میلر است. ما در ادامه متنهای روانشناسانه و زیبایی را از این کتاب برای شما عزیزان آماده کردهایم؛ در ادامه همراه ما باشید.
فهرست موضوعات این مطلب
این کتاب درباره چیست؟
کتاب دلهرههای کودکی یا جستوجوی خود واقعی نوشته آلیس میلر کتابی روانکاوانه بر اساس دلهرهها و اسیبهای روحی دوران کودکی است.
آلیس میلر در کتاب دلهرههای کودکی به مشکلات و آسیب های روحی دوران کودکی همچون نداشتن رفاه و امکانات کافی، افسردگی، خودنمایی، خوارشماری، احساس حقارت و….را بررسی کرده و راههای درمان آنها را نیز بیان کرده است. آلیس میلر در کتاب دلهرههای کودکی به مشکلات و آسیب های روحی دوران کودکی همچون نداشتن رفاه و امکانات کافی، افسردگی، خودنمایی، خوارشماری، احساس حقارت و….را بررسی کرده و راههای درمان آنها را نیز بیان کرده است.
آلیس میلر، نویسنده سوییسی متولد لهستان، بیش از بیست سال بهعنوان روانکاو و مدرس روانکاوی فعالیت کرد. در سال ۱۹۷۳، بهواسطهٔ نقاشیهای خودجوشش، دوران کودکی خود را بازیافت. پس از آن، اعتبار نظریههای روانکاوی را بهطور جدی زیر سؤال برد. در نتیجه، در سال ۱۹۸۸ از عضویت در انجمن بینالمللی روانکاوی استعفا کرد، و در سال ۱۹۹۵ کتاب پرفروش خود ـ دلهرههای کودکی ــ را مورد تجدید نظر قرار داد.
متنهای آموزنده از این کتاب
بروز خشم مخرب نیست. احساساتی که بهصورت خودآگاه بروز مییابند و واپس رانده نمیشوند هرگز باعث مرگ کسی نمیشوند. در واقع اکثر بیماریها چیزی نیستند جز زبانی در خدمت کودک آزاردیده که در بدنی بزرگسال گرفتار است.
اگر بیمار بهجای انکار و مخالفت با زندگی گذشتهٔ خود ـ که ممکن است باعث مرگش شود ــ آن را بپذیرد و با آن زندگی کند، میتواند حتی از سختترین بیماریها نیز جان سالم بهدر ببرد
چیزی که معمولاً از بیماران صعبالعلاج درخواست میشود این است که دیگران را ببخشند و مراقبه کنند و قاطع باشند. به آنها گفته میشود «افکار مثبت» داشته باشند و عاشق و شجاع باشند. اینها دقیقاً همان درخواستهای قدیمی هستند که روزی به کودک تحمیل میشد تا از پدر و مادرش حمایت کند و آزارهای آنها را لو ندهد، یعنی همان درخواستهایی که باعث بیماری او شدهاند. اگر ما اجازه نداشته باشیم آنچه را بر سرمان آمده احساس و ابراز کنیم، زندگیمان بیمعنا میشود.
بسیاری از نویسندگان، برای فرار از دردهای دوران کودکیشان، داشتنِ بخشش و ادب و حسن نیت و «معنویت» را به خود و دیگران توصیه میکنند، زیرا تصور میکنند اینگونه رفتارها میتواند شعلههای واقعیت انباشتهشده در بدن را فروبنشاند. ولی بدن ما هرگز گول نمیخورد، چون بهخوبی از داستان واقعی زندگیمان خبر دارد. ما نمیتوانیم تنها با انجام یک سری تأملات عمومی و ذهنی به رازهایی دسترسی پیدا کنیم که دههها بهصورت ناخودآگاه با آنها زندگی کردهایم. این رازها ابتدا باید با احساسات ما بیان شوند، زیرا ما در دوران نوزادی قادر به فکر کردن نبودیم و مجبور بودیم خشم و دردهایمان را واپس برانیم: ما فقط قادر بودیم احساس کنیم. بنابراین، استفاده از هیپنوتیزم برای یادآوری خاطرات، بدون تجربهٔ خودآگاه احساسات قوی و بدون درک خشمهای موجه دوران کودکی، هیچ فایدهای نخواهد داشت.
مطلب مشابه: جملات انگیزشی روانشناسی کودک؛ سخنان انگیزه بخش برای فرزند شما
اگر بیدار کردن خاطراتِ آسیبها فقط در سطح جسم باشد و با زندگی گذشتهٔ فرد ارتباط داده نشود، بیفایده و اغلب خطرناک خواهد بود. احساسات و تحریکات بدنی فقط زمانی قابل درک و حل شدن خواهند بود که به آنها، با در نظر گرفتن کل گذشتهٔ فرد، نگریسته شود. اگر ما به هر سه سطح ـ بدن، احساسات، ذهن ــ توجه نکنیم، علایم آزاردهنده عود خواهند کرد، چون بدن خاطرات انباشتهشده در سلولها را آنقدر تکرار میکند تا گوشی برای درد دل پیدا کند و درک شود.
اگر قصد داشته باشیم به عمق زخمهای دوران کودکی فردی پی ببریم، نمیتوانیم شکایت کودک یا همان قربانی از والدینش را نادیده بگیریم. همچنین بسیار اهمیت دارد که فرد در بزرگسالی نیز آزارگریهای پدر و مادرش را محکوم کند. تنها در این صورت است که میتوانیم مطمئن شویم قربانی روزی به خطاکار تبدیل نخواهد شد و چرخهٔ آزارگری را با فرزندان خود تکرار نخواهد کرد. بهطور مثال، موسیقیدان معروفی ممکن است در مصاحبهای با اطمینان اعلام کند پدرش را به خاطر سختگیریهای بیرحمانه در تربیت او بخشیده است، چون او با وجود آن سختگیریها ـ یا حتی به خاطر همان سختگیریها ــ توانسته است در زندگی موفق شود. مصاحبهکننده از این رفتار اخلاقی قابل ستایش به وجد میآید. طرفداران او نیز خوشحال میشوند و فروش آلبومهای موسیقیدان بیشتر میشود. اما تمام این موفقیتها، با اینکه با ویژگیهای اخلاقی و مذهبی همراهاند، هیچ کمکی به هنرمند نمیکنند تا بر ترسهای دوران کودکیاش غلبه کند، وگرنه او مجبور نبود آسیبها و ترسهای دوران کودکیاش را بهصورت ناخودآگاه در اجراهایش روی صحنه تکرار کند. بهنظر میرسد بسیاری از اشارات و حرکات بدن این افراد روی سن صحنههایی از کودکیشان است که در آنها دچار ترس از آزار جنسی و خشونت شدهاند.
در دههٔ ۱۹۷۰ در امریکا آشکار شده بود بازماندگان هولوکاست ـ و بعدها کهنهسربازان جنگ ویتنام ــ همچنان از عوارض روحی آسیبهایی رنج میبردند که سالها پیش سرکوب کرده و واپس رانده بودند. این پدیده به «سندرم استرس پس از رویداد» معروف شد.
زندگی واقعی گذشته و واپسراندهٔ ما در بدنمان انباشته میشود و بدن میکوشد با نشان دادن علایمی آن را بازگو کند تا بیشتر به بدنمان توجه کنیم. این امر در واقع برای سلامت روان ما مفید است، چون انکار برای بزرگسالان بسیار مخرب است. درخواستها برای بخشیدن دیگران و سایر مسائل اخلاقی هرگز وارد سلولهای ما نمیشوند. در واقع سلولها را به کمک دارو میتوان مدتی دستکاری و ساکت کرد، اما سلولها در بلندمدت مجبورند با واقعیت مقابله کنند. بهمحض اینکه احساسات واپسرانده و سرکوبشده بهصورت خودآگاه آزاد شوند و واقعیت بهآرامی نمایان شود، دیگر وجود علایم غیرضروری میشود و اغلب بهسادگی از بین میروند.
مطلب مشابه: جملات آموزنده و زیبا از ویکتور فرانکل؛ جملات روانشناسی تاثیرگذار و فلسفی
ما امروزه این را میدانیم و همچنین آگاهیم که مسئلهٔ سرکوب احساسات میتواند با تخلیهٔ احساساتی که در زمان آسیبدیدگی اصلی انباشته شدهاند درمان شود. در طول این روند، خاطرات ناخودآگاه از اتفاقات واپسرانده، که اغلب فرد را به کارهای مخرب وامیدارد، میتواند به خاطرات خودآگاه تبدیل شود و در آینده در دسترس ما قرار گیرد تا نیازهای واقعی خود را با روشی مسالمتآمیز برآورده سازیم. با این عمل، برونریزی کورکورانه به پایان میرسد. افرادی که تحت چنین درمانهایی قرار میگیرند نهتنها به خودشان کمک میکنند، بلکه پیشگامان واقعی هستند در کمک به دیگران برای کسب آگاهی در مورد آزار و اذیت جسمی و روانی کودکان، که اغلب ناخودآگاه و مورد بیاعتنایی است. این آگاهی همان است که «ناخودآگاه جمعی» ما هزاران سال جلو فاش شدنش را گرفته است. این بزرگسالان درمانشده دیگر مجبور نخواهند بود از چیزی که سالها قبل اتفاق افتاده فرار کنند، زیرا دیگر لازم نیست آن اتفاقات سخت و باورنکردنی را انکار کنند.
سرکوب آسیبهای روحی در دوران کودکی ریشهٔ اصلی اختلالات روانی و جنایتکاری است.
برای رها کردن خود از این الگوها به چیزی بیش از آگاهی ذهنی نیاز داریم. ما نیاز داریم در یک گفتوگوی درونی وارد یک درگیری احساسی با والدینمان شویم. جلسات درمان زمانی به هدف خود میرسند که بیمار بهصورت احساسی دوران کودکی خود را مرور کند و در نتیجه دوباره حس زنده بودن خود را به دست آورد. در این صورت، بیمار قادر خواهد بود هر زمان که حادثهای در زمان حال احساساتی از گذشتهٔ او را برمیانگیزد از روشهایی که یاد گرفته بهره ببرد
نقطهمقابلِ واقعیِ افسردگی نه شادمانی و نه فقدان درد، بلکه سرزندگی است؛ یعنی داشتن آزادی عمل برای بروز احساساتِ خودجوش.
کودک درون من … بسیار دیر در زندگیام ظاهر شد و میخواست رازش را با من در میان بگذارد. او با دودلی فراوان به من نزدیک شد و بهصورت بسیار مبهمی صحبت میکرد. ولی دست مرا گرفت و به قلمروی هدایتم کرد که در تمام زندگیام از آن واهمه داشتم و از آن فرار کرده بودم. به هر حال، باید وارد آنجا میشدم. دیگر نمیتوانستم از آن رو برگردانم، چون آن قلمرو من بود، قلمرو خودم. آنجا مکانی بود که سالها تلاش کرده بودم فراموشش کنم، همانجایی که کودکیام را رها کرده و جا گذاشته بودم. کودکی من آنجا مانده بود، تنها و با دلی پر منتظر مانده بود تا بالاخره کسی بیاید و به حرفهایش گوش کند و باورش کند
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب کتابی که آرزو میکنید والدینتان خوانده بودند
کودکی که به او خیانت شده هیچ گزینهای جز قربانی شدن ندارد. اما در بزرگسالی هر چقدر هم که احساس کنیم قربانی شدهایم دیگر قربانی نیستیم، چون حتماً گزینههای دیگری پیشِ رو داریم. یکی از گزینهها نپذیرفتن دروغهاست، چه دروغهای دیگران و چه دروغهای خودمان، که همراه با توهمها و ناآگاهی و خودفریبیمان، به ما آسیب میزنند.
بهمحض اینکه ما حس نفرت سرکوبشدهٔ خود را درک کنیم و بروز دهیم و بهعنوان حسی موجه به رسمیت بشناسیم، این حس خودبهخود رفع میشود. در این صورت، این حس زمانی که به علل جدید تحریک شود دوباره خود را بروز میدهد، ولی این بار آگاهانه و بهصورت مناسب: ما دیگر ظرفیت جدیدی پیدا خواهیم کرد تا ظلم و بیعدالتی را تشخیص دهیم و در برابر آن ایستادگی و مقابله کنیم.
چگونه حتی اثرات شدیدترین بدرفتاریها میتواند پنهان بماند، چون کودکان میل شدیدی دارند تا از والدین خود بتهایی آرمانی بسازند. در اینگونه موارد، هیچگونه محاکمه و وکیل و حکمی وجود ندارد. همهچیز در پشت پردهٔ تاریکِ گذشته پنهان میماند و اگر قرار باشد حقایق آشکار شوند، در قالب «موهبت» ظاهر میشوند.
من این بیتوجهی را نتیجهٔ اتفاقات دوران کودکی او میدانم. او از کودکی در فضایی خشونتآمیز تنفس کرده بود. بنابراین، چرا باید خشونت نسبت به دیگران و تحقیر آنها توجهش را جلب میکرد؟
تا زمانی که او نیازهای گذشتهٔ خود را بهکمک توهم ـ یعنی سرمستی ناشی از موفقیت ــ انکار کند، زخمهای قدیمی او التیام بخشیده نمیشوند. افسردگی فقط او را تا نزدیکی زخمهایش هدایت میکند، ولی فقط پذیرش آگاهانهٔ اینکه او چیزی را در یک زمان حساس از دست داده میتواند به التیام واقعی زخمهایش کمک کند.
میتوانیم آگاهانه، و با نگاهی دقیقتر، به اطلاعات انباشتهشده در بدنمان بنگریم و این اطلاعات را به سطح خودآگاهمان نزدیکتر کنیم و در نتیجه سلامتیمان را بهبود بخشیم و یکپارچگی روانی ازدسترفتهمان را بازیابیم. البته یقیناً پیمودن چنین مسیری آسان نیست، ولی این تنها راهی است که با قدم نهادن در آن میتوانیم زندان نامرئی و بیرحم کودکیمان را پشت سر بگذاریم. میتوانیم خودمان را از انسانهایی که قربانی ناآگاه زندگی گذشتهشان هستند به افرادی مسئول تبدیل کنیم که در حال زندگی میکنند و از گذشتهٔ خود آگاهاند و با آن کنار میآیند. تنها با انجام این کار است که میتوانیم به انسانهایی آزاد تبدیل شویم.
تجربه به من آموخته اِعمال بخشش ـکه شانزده سال پیش عقیده داشتم امری درست است ــ روند درمانی را متوقف میکند. بخشیدن دیگران جلوِ آشکار شدن احساساتی را میگیرد که در مراحل اولیهٔ درمان امکان شناسایی آنها وجود ندارد ولی با گذشت زمان و افزایش قدرت درونی و پشتکار بیمار خود را نشان میدهند.
در چنین شرایطی، او نمیتواند خود را از والدینش جدا سازد، و حتی در بزرگسالی نیز نیازمند تأیید همسرش، گروههای دیگر، و مخصوصاً فرزندان خود خواهد بود. میراث چنین والدینی نسلی است که محکوم به پنهان کردن خودِ واقعیشان هستند و ناخودآگاه تحت تأثیر خاطرات واپسراندهٔ خود رفتار میکنند. اگر وارث کاملاً از گذشتهٔ واقعی خود، یعنی از هویت اصلیاش، مطلع نشود و این «ارث» را دور نیندازد، پس از سپری کردن کودکی خود در تنهایی، در بزرگسالی نیز در انزوای احساسی زندگی خواهد کرد.
مطلب مشابه: خلاصه کتاب در باب اعتماد به نفس آلن دوباتن؛ جملات درباره خودیاری از کتاب
برآورده کردن نیازهای والدین اغلب اوقات (اما نه همیشه) منجر میشود به خلق «شخصیت ساختگی». این افراد بهگونهای رشد مییابند که فقط آنچه را دیگران از آنها انتظار دارند نشان میدهند و چنان در رفتار خود غرق میشوند که بهندرت میتوان حدس زد پشت چهرهٔ ساختگیشان چیز دیگری نیز پنهان باشد. آنها نمیتوانند شخصیت واقعی خود را پرورش و آن را تمیز بدهند، زیرا نمیتوانند با آن زندگی کنند. قابل درک است که این افراد دچار حس پوچی، بیهودگی، یا بیخانمانی هستند و حس پوچی آنها کاملاً واقعی است. در واقع توان بالقوهٔ این افراد، طی روندی، تهی و بیخاصیت و فلج شده است. تمام صفات زنده و خودجوش درون کودک کشته شده و در نتیجه شخصیت او خدشهدار شده است. این افراد اغلب در کودکی خواب میبینند حداقل بخشی از وجود آنها مرده است.
اگر تلاش ما بر این باشد که احساسات کسانی را که به ما آسیب رساندهاند درک کنیم، ارتباطمان را با احساسات خودمان از دست میدهیم.
کارل گوستاو یونگ هر چند به خود جرأت داد و از فروید جدا شد، ولی از زندگی سخت گذشتهٔ خود به دنیای نشانهها و فرضیهها پناه برد. اگر این تصمیمی شخصی برای یونگ باقی میماند، پیامدهای ناگواری برای دیگران بهبار نمیآورد؛ اما یونگ ترس خود را به کمک نظریههایی پنهان کرد که هنوز هم از سوی پیروانش ارج نهاده میشوند. امروزه نظریههای او به روشی گمراهکننده و خطرناک برای درمان افراد آسیبدیده به کار میروند. بهطور مثال، به این افراد گفته میشود خشونت بخشی عادی از طبیعت ما و بخشی از «سایهٔ ماست و چارهای نداریم جز اینکه یاد بگیریم با آن «کنار بیاییم». با چنین استدلالی، معتادان و خلافکارانِ سردرگم بیش از پیش سردرگم و خشن میشوند؛ زیرا با این نظریه یک بار دیگر به آنها خیانت میشود. تنها فروخوردن و سرکوب خشمهای موجه در دوران کودکی است که باعث میشود فرد خشن و سردرگم بار بیاید، نه چیزی دیگر. اما پذیرش این واقعیت بهمعنای قبول اشتباهات والدینی خواهد بود که زمانی مجبور بودهاند (کم و بیش بهصورت خشونتآمیز) خشمشان را سرکوب کنند.
سرکوب آسیبهای روحی در دوران کودکی ریشهٔ اصلی اختلالات روانی و جنایتکاری است. ممکن است سرکوب و انکار در دوران کودکی برای کودک لازم بهنظر برسد، ولی هزینهای که بهبار میآورد خود را در دوران بزرگسالی نشان میدهد. سختترین و پرزحمتترین شرایط زندگی در دوران کودکی بهخودیخود باعث به وجود آمدن جنایتکار نمیشود. با در نظر گرفتن مثالهایی چون هیتلر و استالین و دیگران میتوانم ثابت کنم نهفقط شرایط بیرحمانهٔ کودکی، بلکه در واقع انکار کامل وجود چنین شرایطی و پناه بردن به یک خودنمایی ویرانگر باعث شد آنها به قاتلانی خونخوار تبدیل شوند.
افسردگی فقط او را تا نزدیکی زخمهایش هدایت میکند، ولی فقط پذیرش آگاهانهٔ اینکه او چیزی را در یک زمان حساس از دست داده میتواند به التیام واقعی زخمهایش کمک کند
مطلب مشابه: کتاب تئوری انتخاب ویلیام گلاسر روانشناس؛ خلاصه کتاب درباره خودشناسی و موفقیت
جملاتی از کتاب دلهرههای کودکی
او در این مرحله متوجه میشود آن راهکار قدیمی تنها چارهٔ او برای ادامهٔ بقا بوده. حالا او آگاه است که چگونه هنوز هم گاهی میکوشد خود را متقاعد کند از چیزی ترسیده، در حالی که واقعاً نترسیده، و چگونه برای محافظت از خودش احساساتش را سرکوب میکند و اصلاً از وجود آنها آگاهی پیدا نمیکند یا چندین روز پس از سرکوبشان متوجه میشود چنین احساساتی داشته است. او بهتدریج متوجه میشود وقتی غمگین و ناراحت و احساساتی میشود خود را مجبور میکند دنبال چیزی بگردد تا حواسش را از آن احساسات پرت کند (وقتی مادر یک بچهٔ ششساله مُرد، عمهاش به او گفت: «تو باید قوی باشی، گریه نکن، برو اتاقت و آرام بازی کن»).
«اگر چیزی باعث غم و شادی من میشود، حق دارم شاد یا غمگین باشم. مجبور نیستم به خاطر شخص دیگری خود را بَشّاش نشان دهم و به خاطر ملاحظهٔ دیگران اضطراب و ناراحتیام را پنهان کنم. میتوانم عصبانی شوم و هیچکس به خاطر عصبانیت من سردرد نمیگیرد یا نمیمیرد. زمانی که تو به من آسیب میزنی خشمناک میشوم، بدون اینکه تو را از دست بدهم.»
«اگر من نشان میدادم غمگین و خشمگین و عصبی و نیازمند مراقبت هستم، چه اتفاقی میافتاد؟ در آن صورت، عاشق چهچیز من میشدید؟ واقعیت این است که من تمام این احساسات را در خود داشتم. آیا این به آن معنی است که شما عاشق خود واقعی من نبودید و تنها عاشق کسی بودید که من وانمود میکردم هستم؟ یعنی همان کودک باادب و قابل اعتماد و دلسوز و فهیم و بیدردسری که در واقع اصلاً کودک نبود؟ چه بر سر کودکی من آمد؟ آیا شما کودکی مرا از من ندزدیدید؟ هرگز نمیتوانم دوباره به دوران کودکیام بازگردم. هرگز نمیتوانم جبرانش کنم. من از همان ابتدا بزرگسالی کوچک بودهام. پس تواناییهای من چه؟ آیا از آنها سوءاستفاده شده؟»
آگاهی از احساسات قدیمی نهتنها مرگبار نیست، بلکه رهاییبخش است. چیزی که اغلب باعث مرگ میشود سرکوب آن احساساتی است که بروز آگاهانهشان میتواند باعث فاش شدن واقعیت شود.
ما امروزه این را میدانیم و همچنین آگاهیم که مسئلهٔ سرکوب احساسات میتواند با تخلیهٔ احساساتی که در زمان آسیبدیدگی اصلی انباشته شدهاند درمان شود. در طول این روند، خاطرات ناخودآگاه از اتفاقات واپسرانده، که اغلب فرد را به کارهای مخرب وامیدارد، میتواند به خاطرات خودآگاه تبدیل شود و در آینده در دسترس ما قرار گیرد تا نیازهای واقعی خود را با روشی مسالمتآمیز برآورده سازیم. با این عمل، برونریزی کورکورانه به پایان میرسد.
کودک هنگامی میتواند احساساتش را آزادانه بروز دهد که شخصی در کنارش باشد و او را بهطور کامل بپذیرد و همچنین درک و حمایتش کند. اگر آن شخص در کنار کودک نباشد و اگر کودک مجبور باشد به خاطر بروز احساساتش خطر از دست دادن عشق مادر یا عشق جایگزین مادر را به جان بخرد، بهطور قطع احساساتش را سرکوب میکند. او حتی نمیتواند احساساتش را مخفیانه و «فقط برای خودش» بروز بدهد. او دیگر به هیچ وجه نمیتواند آنها را بروز دهد. اما احساسات در بدن او باقی خواهند ماند و در سلولهای او بهصورت اطلاعات انباشته خواهند شد تا در آینده با یک اتفاق مرتبط به بیرون نشت کنند.
سرکوب کردن و واپس راندن خشم ناشی از آزارهای بیرحمانه در دوران کودکی، بسیاری از افراد را وامیدارد هم زندگی خود و هم زندگی دیگران را نابود کنند. آنها، به خاطر داشتن عطشی ناخودآگاه برای انتقامگیری، ممکن است در کارهای خشونتآمیز شرکت کنند و خانهها و مغازهها را بسوزانند و به دیگران حمله کنند و آسیبهای جسمی به آنها وارد سازند. چنین افرادی از این خرابکاریها بهعنوان بهانهای استفاده میکنند تا واقعیت را از خود پنهان کنند و از احساس درماندگی دوران کودکیشان در امان بمانند. اینگونه خرابکاریها اغلب به نام «میهنپرستی» یا عقاید مذهبی انجام میگیرد.
اگر این روشهای جدید به کار برده شوند، مردم بالاخره روزی متوجه میشوند ملیگرایی (ناسیونالیسم) وسیلهای بوده است برای مشروع ساختن نفرت آنها. متوجه میشوند اگرچه نفرتشان دلایل موجه و وحشتناکی داشته، در واقع هیچ ربطی به کشورها، پرچمها، سرودها یا جنگها نداشته است. آنها ریشهٔ نفرت خود را در خشونتی خواهند یافت که با آن بزرگ شدهاند. آنها دیگر لزومی نخواهند دید دیگر ملتها را نابود کنند تا اعتمادبهنفس ازدسترفتهٔ خود را بازیابند.
مطلب مشابه: بریده هایی از کتاب قدرت شروع ناقص؛ خلاصه جملات روانشناسی و خودشناسی
فرد خودنما تنها زمانی به درمانگر مراجعه میکند که فشار افسردگی به کمکش بیاید و او را مجبور به درمان کند.
تنها افرادی میتوانند افسردگی را از خود دور نگه دارند که عزت نفسشان بر پایهٔ اصالت احساساتشان شکل گرفته باشد، نه براساس چند خصوصیت ویژه.
چیزی که در ناخودآگاه ما جای گرفته است با صدور اعلامیه یا قدغن کردن از بین نمیرود.
در سطح خودآگاه، چنین بهنظر میرسد که والدین این کودک از او میخواهند چنین رفتار بکند تا به ارزشهای جامعه خللی وارد نکند، ولی در سطح ناخودآگاه آنها در واقع این کار را میکنند تا از سرکوبشدگی دوران کودکی خود دفاع کنند، چون آنها در زمان کودکی همیشه نگران بودهاند که به هیچچیزی خللی وارد نکنند.
ما هرگز با یک تصمیمگیری آنی و ساده نمیتوانیم خود را از تکرار الگوهای رفتاری والدینمان ـ که آن الگوها را در دوران اولیهٔ زندگی بهناچار یاد گرفتهایم ــ خلاص کنیم. ما تنها زمانی میتوانیم از تکرار آنها خلاص شویم که تمام و کمال رنجی را که آنها به ما تحمیل کردهاند احساس کنیم و بشناسیم. تنها در آن صورت است که میتوانیم آشکارا از وجود این الگوهای رفتاری آگاهی یابیم و بی چون و چرا از آنها پرهیز کنیم.
بروز آگاهانهٔ احساسِ نفرت موجه باعث آزادی ما میشود، نهفقط به خاطر تخلیهٔ تنشهای انباشتهشده در بدن، بلکه به خاطر اینکه این کار چشمان ما را بر واقعیات باز میکند (هم واقعیات گذشته و هم واقعیات حال) و ما را از دروغها و توهمها رها میسازد.
مطلب مشابه: خلاصه کتاب هنر عشق ورزیدن اریک فروم؛ با جملات روانشناسی سنگین
باید منبع نفرت را در وجودمان احساس کنیم و بشناسیم و همچنین بدانیم که موجه است یا نه. تا زمانی که ما به خاطر ترسِ ناخودآگاه از والدینمان از شفافسازی احساساتمان پرهیز میکنیم، نمیتوانیم انتظار داشته باشیم حس خوشنیتی و مهربانی و عشقورزیمان کمکی به ما بکند.
آیندهٔ دموکراسی و آزادی دموکراتیک به این بستگی دارد که ظرفیت برداشتن چنین گامی را در خود ایجاد کنیم و بپذیریم مبارزهٔ موفقیتآمیز با نفرت در خارج از وجودمان و نادیده گرفتن پیغامهای آن در درونمان امکانپذیر نیست.
هر کودکی اولین تصویر ذهنی خود از چیزهای «بد» را طبق ممانعتها و تابوها و ترسهای والدینش و هر آنچه ممنوع است شکل میدهد. زمان زیادی طول میکشد تا کودک بتواند خود را از بند ارزشهای والدینش رها کند و بدون هیچ پردهای آنچه را خود باور دارد «بد» است درون خود ببیند.
بهترین راه برای افرادی که میخواهند در برابر احساس درماندگی خود مقاومت کنند این است که به افراد کوچکتر و ضعیفتر از خود بیاعتنایی کنند؛ اینگونه بیاعتنایی در واقع نوعی ابراز ضعف است. افراد قوی به دلیل اینکه این ضعف را تجربه کردهاند و میدانند آنها نیز چنین ضعفی را درون خود دارند به هیچ وجه نیازی نمیبینند قدرت خود را از طریق غرور نشان بدهند.
متن هایی از این کتاب زیبا
اگر فرد بزرگسالی یکی از عزیزانش را از دست بدهد و نتواند غم خود را بروز دهد، یا بکوشد با گزینههای دیگر خود را از غصه خوردن منحرف سازد، باید بداند دچار افسردگی شده است. یا اگر کسی عصبانیت خود را از رفتار دوست خود مخفی میکند تا او را از دست ندهد، باید بداند دچار افسردگی شده است
افسردگی یعنی انکار عکسالعملهای احساسی خود. این انکار برای سازگار شدن با شرایط زندگی در دوران کودکی آغاز میشود و نشاندهندهٔ زخمهای دوران کودکی است. کودکان بسیاری هستند که از ابتدا این آزادی را نداشتهاند تا حتی سادهترین احساسات خود ـ مانند نارضایتی، خشم، درد و حتی گرسنگی ــ و البته لذت جسمانی را بروز دهند.
به باور من، خودآگاهیِ احساسیِ سالم یعنی اینکه ما بی چون و چرا یقین داشته باشیم احساسات و نیازهای ما جزوی از وجود ماست. این یقین چیزی نیست که انسان با تفکر به دست آورد. چنین یقینی مانند نبض، وجودی انکارناپذیر دارد و تا زمانی که درست کار میکند به آن توجه نمیکنیم.
بهطور مثال، موسیقیدان معروفی ممکن است در مصاحبهای با اطمینان اعلام کند پدرش را به خاطر سختگیریهای بیرحمانه در تربیت او بخشیده است، چون او با وجود آن سختگیریها ـ یا حتی به خاطر همان سختگیریها ــ توانسته است در زندگی موفق شود. مصاحبهکننده از این رفتار اخلاقی قابل ستایش به وجد میآید. طرفداران او نیز خوشحال میشوند و فروش آلبومهای موسیقیدان بیشتر میشود. اما تمام این موفقیتها، با اینکه با ویژگیهای اخلاقی و مذهبی همراهاند، هیچ کمکی به هنرمند نمیکنند تا بر ترسهای دوران کودکیاش غلبه کند، وگرنه او مجبور نبود آسیبها و ترسهای دوران کودکیاش را بهصورت ناخودآگاه در اجراهایش روی صحنه تکرار کند.
افراد موفق و خودنما با تحقیر دیگران همیشه در واقع به خودِ واقعیشان بیاحترامی میکنند، چون غرور آنها نشانگر این است که «هر کسی که این ویژگیهای برتر مرا نداشته باشد کاملاً بیارزش است»، به این معنی که «بدون کسب این موفقیتها و داشتن این استعدادها، هیچکس مرا دوست نخواهد داشت.»
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب نیمه تاریک وجود دبی فورد در باب روانشناسی و خودشناسی
بیاحترامی سلاح افراد ضعیف است و بهعنوان دفاعی در برابر احساسات ناخوشایند و ناخواستهای به کار میرود که ممکن است خاطراتی از زندگی گذشتهٔ واپسراندهٔ آنها را یادآوری کند. در نتیجه، اِعمال کم و بیش پنهانی و مهارنشده و خودآگاه قدرت بر کودک از سوی بزرگسال ریشهٔ تمام تحقیرها و تبعیضهاست.
مادر هم بهنوبهٔ خود محتاج دریافت بازتابهای خاصی از کودک است که برایش حیاتیاند، چون او نیز کودکی است که دنبال کسی میگردد تا همیشه در دسترسش باشد. هر چقدر هم این امر متناقض بهنظر برسد، به هر حال کودک در اختیار مادر است. مادر ممکن است احساس کند در مرکز توجه کودک قرار دارد، چون هرجا میرود چشمان کودک او را دنبال میکنند. برخلاف مادرِ مادر که روزی او را ترک کرد، کودک نمیتواند او را ترک کند. مادر میتواند کودک را طوری بزرگ کند که تبدیل شود به آنچه او میخواهد. میتواند کودک را وادارد تا به او احترام بگذارد. میتواند احساساتش را به کودک تحمیل کند و بازتاب خودش را در عشق و تحسین کودک مشاهده کند و در حضور او احساس قدرتمندی کند.
تجربه به من میگوید علت اصلی اختلالات احساسی افراد را باید در نحوهٔ سازگاری اولیهٔ آنها در دوران نوزادی جستوجو کرد. معمولاً نیازهای این افراد به احترام، تقلید، درک، همدردی و پاسخ به نظرات دیگران در کودکی سرکوب میشود که همهٔ اینها پیامدهای جدی به دنبال دارد.
حتی قربانی کردن خودِ واقعی فرد نیز او را از شرّ افسردگی خلاص نخواهد کرد. او در واقع خودش نیست. نه خودش را میشناسد نه خودش را دوست دارد: هر کاری را که انجام میدهد به این امید است که کسی را پیدا کند تا فرد را دوست داشته باشد، دقیقاً همانطور که زمانی در کودکی بهشدت نیاز داشت دوست داشته شود. اما چیزی که در گذشته و در وقت مناسبش تجربه نشده در مراحل بعدی هرگز به دست نمیآید.
ما در بزرگسالی عشق بی قید و شرط لازم نداریم، حتی از سوی درمانگران. این یک نیاز کودکانه است و هرگز در دورههای بعدی زندگی برآورده نمیشود و اگر کسی این واقعیت را نپذیرد، دچار توهم محض است. اما چیزهای خوب دیگری از قبیلِ اعتماد و صداقت و احترام و اطمینان و همدردی و درک شدن هستند که میتوانیم از درمانگران دریافت کنیم. همچنین درمانگران این توانایی را دارند تا احساساتشان را شفاف بیان کنند و جلوِ اذیت و ناراحت شدن ما را بگیرند. ولی اگر درمانگری قول میدهد که بیهیچ قید و شرطی ما را دوست خواهد داشت، ما باید از او دور شویم و از دورویی و نادانی او برحذر باشیم.
هاینریش پستالوتزی از ششسالگی پدرش را از دست داده بود و با وجود مادر و پرستارش دچار غفلت عاطفی شده بود. در بزرگسالی اگرچه به سایر کودکان یتیم محبت واقعی نشان میداد و احساس پدری داشت، از پسر خود غفلت میکرد و به او بهاندازهٔ کافی محبت نمیکرد.
کودکانی که باهوش، زیرک، دقیق، حساس و کاملاً مراقب سلامتی مادر هستند همیشه در دسترس و اختیار او قرار میگیرند. از آنجا که آنها صادق و مهربان و قابلِ اعتمادند، مادرْ آنها را بهراحتی به خدمت میگیرد.
تحمل هسه، مانند اغلب کودکان بااستعداد، برای پدر و مادرش نه «با وجودِ» بلکه «به خاطر» استعدادهای درونیاش بسیار دشوار بوده است. اغلب اوقات استعدادهای کودک (شدت زیاد احساسات او و عمق تجارب و کنجکاوی و هوش و تیزی و توانایی انتقادیاش) پدر و مادر را با تناقضهایی مواجه میکند که آنها مدتهای طولانی کوشیدهاند با استفاده از دستورات و مقررات از خود دور نگهشان دارند. پس این دستورات و قوانین باید با قربانی کردن رشد کودک نجات داده شوند. تمام اینها باعث به وجود آمدن موقعیتی تناقضآمیز میشود که در آن پدر و مادری که به فرزند بااستعداد خود افتخار میکنند و حتی او را تحسین میکنند مجبور میشوند بهترین و واقعیترین چیزها در وجود کودک را طرد و سرکوب و حتی نابود کنند.
این امر در مورد اکثر روانپزشکان و روانشناسان بالینی و درمانگران نیز صادق است. مطمئناً آنها از کلماتی مثل «بد»، «کثیف»، «بدجنس»، «خودخواه»، «فاسد» استفاده نمیکنند، ولی گاهی در بین خود از کلماتی مثل بیماران «خودشیفته»، «بدننما» ، «مخرب» ، «واپسگرا» ، «مرزی» استفاده میکنند، بدون اینکه توجه کنند معنی تحقیرآمیزی به این واژهها میدهند. دلیل این امر شاید آن است که کلمات انتزاعی آنها و نظرات بهاصطلاح بیطرفانهشان و حتی روش فرضیهبندی و تشخیص بیماری آنها همگی شبیه نگاههای تحقیرآمیز یک مادر است، که اگر مایل بودند میتوانستند متوجه شوند همگی به کودک درون سهساله و فرمانبردار آنها برمیگردد.
اگر بیمار از دوران کودکی یاد گرفته باشد که هیچ احساسی نداشته باشد، تمام تلاشها برای حل «عقدههای جنسی» او بیهوده است. چگونه ممکن است این عقدهها رفع شوند بدون اینکه فرد بتواند احساس خشم و سرخوردگی و حسادت و دلتنگی و عشق را تجربه کند؟
لیندا، زنی چهلودوساله، در مدت درمانش عاشق مردی باهوش و حساس و بزرگتر از خودش شد. اما این مرد هر چیزی را که خودش از نظر منطقی درک نمیکرد، از جمله روانکاوی را ـ البته بهجز تمایلات جنسی ــ رد میکرد. با این حال، لیندا نامههای بلندبالایی برای او مینوشت و سعی میکرد فعالیتهایی را که تا به آن لحظه در جلسات درمان انجام داده بود برایش شرح بدهد. او تمام نشانههای فقدان درک مرد را نادیده میگرفت و حتی بیشتر میکوشید تا خود را به او بفهماند. لیندا در نهایت مجبور شد این واقعیت را بپذیرد که دوباره جایگزینی برای پدر خود پیدا کرده است. و همین باعث شده همچنان به پیدا کردن کسی که بتواند او را درک کند امیدوار باقی بماند.
دردهای واپسرانده در زنانی که در دوران کودکی مورد آزار جنسی قرار گرفتهاند ممکن است بهصورت خصوصیتر و پنهانیتر خود را نشان دهد. این زنان واقعیت دوران کودکی خود را انکار میکنند و برای اینکه آن دردها را دوباره احساس نکنند با پناه بردن به مردان و الکل و مواد مخدر یا با پیشرفت کاری و تحصیلی میکوشند مدام از گذشتهٔ خود فرار کنند.
اگر رهبران مذهبی این قوانین سادهٔ روانشناسی را میپذیرفتند و به آنها احترام میگذاشتند، میتوانستیم صادقانهتر و محترمانهتر و آگاهتر و در نتیجه سازندهتر زندگی کنیم. این رهبران باید بهجای نادیده گرفتن این قوانین چشم خود را بر آسیبهایی که چنین کارهایی به خانواده و جامعه وارد میکنند باز کنند.
کودک آزاردیده و موردغفلت واقعشده مجبور است آزار و غفلت را تحمل کند. اگر اطرافیانش به او کمک نکنند، نه میتواند از خود دفاع کند نه از کسی کمکی بگیرد. اما، در مقابل، فرد بزرگسال زمانی که دیگر دردهای فروخورده او را فلج و بیحس نمیکنند میتواند از قانون کمک بگیرد و از خود محافظت کند.
در آن روز، باربارا از مدرسه به خانه برگشته بود و مادر را کف اتاق پیدا کرده بود، در حالی که چشمانش بسته بود. کودک فکر کرده بود مادرش مُرده و جیغ و فریاد راه انداخته بود. سپس مادر چشمانش را باز کرده و با خوشحالی گفته بود: «تو بهترین هدیهٔ تولد را به من دادی. حالا دیگر میدانم تو مرا دوست داری. میدانم کسی مرا دوست دارد.
بسیاری از افراد نظرات و کردارهای بیرحمانهای را که در کودکی مجبور بودند تحمل کنند نادیده میگیرند تا بتوانند همچنان پدر و مادر خود را تاج سر خود نشان دهند. آنها از نظر روانشناختی حتی در سنین بالا هم کودکانی کوچک و وابسته باقی میمانند. درک نمیکنند اگر قادر بودند احساسات دوران کودکی خود را بپذیرند و بروز دهند، میتوانستند شخصیتی قویتر و منسجمتر داشته و با خود و دیگران روراستتر باشند.
کشف واقعیات مربوط به زندگی گذشته و آگاهی یافتن از آنها در بزرگسالی میتواند به فرد کمک کند تا به دنیای احساسات برگردد. البته این دنیا به پای آن بهشت نمیرسد، ولی به فرد امکان پذیرش واقعیت تلخ را میدهد و این کار بهواقع سرزندگیمان را به ما پس میدهد.
تحسین فقط لذتی است که او جایگزین نیازهایی اساسی مثلِ احترام و درک شدن و جدی گرفته شدن میکند. اینها نیازهاییاند که از دوران کودکی در ناخودآگاه او باقی ماندهاند. اغلب افراد تمام زندگی خود را صرفِ یافتن چنین جایگزینی میکنند. تا زمانی که نیازهای اساسی شناسایی و درک نشوند، تلاش برای یافتن تحسین، این نماد عشق، ادامه پیدا خواهد کرد.
کسی که بزرگسال دیگری را کتک میزند، به او سیلی میزند یا آگاهانه به او ناسزا میگوید میداند آزردهاش میکند. حتی اگر نداند چرا این کار را انجام میدهد، به هر حال میداند چه میکند. ولی تا چه اندازه والدین ما یا خودمان در مواجهه با کودکان ـ یعنی زمانی که ناخودآگاه و دردناک و جدی و دائمی شخصیت در حال شکفتن و ظریف آنها را جریحهدار میکنیم ــ میدانیم چه کار میکنیم؟
ما زمانی میتوانیم به خودِ واقعیمان دسترسی پیدا کنیم که دیگر از دوران پراحساس کودکی نهراسیم. هنگامی که با این دنیا آشنا شویم و آن را دوباره تجربه کنیم، دیگر برای ما بیگانه و تهدیدکننده نخواهد بود. ما دیگر نیاز نخواهیم داشت آن را پشت دیوارهای توهم پنهان کنیم. پس از آشنایی با دوران کودکی، دیگر میدانیم چه چیزی و چه کسی باعث درد کشیدن ما شده است و دقیقاً این دانش است که در نهایت ما را از دردهای قدیمی رها خواهد کرد.