آنتوان دو سنت اگزوپری نویسنده و خلبان بزرگ فرانسوی بود که بیشتر با کتاب شازده کوچولو میان ادبیات دوستان معروف است. ما نیز امروز در سایت ادبی و هنری روزانه قصد داریم تا بهترین و زیباترین جملات را از این نویسنده بزرگ فرانسوی برای شما قرار دهیم.
فهرست موضوعات این مطلب
آنتوان دوسنت اگزوپری که بود؟
سنتاگزوپری در شهر لیون و در یک خانواده کاتولیک و نخبهسالار متولد گردید. شجرهنامه این خانواده تا چندین قرن قدمت داشت. او سومین فرزند از 5 فرزند مارتن لوی ماری دو سنتاگزوپری و ویکنتس آندره لوییز ماری دو فونسکلمب بود. پدر وی مدیر اجرایی کارگزاری بیمه بود که در ایستگاه قطار بر اثر سکته، قبل از چهارمین سال تولد آنتوان درگذشت.
آنتوان در سال 1931 با کانسوئلو سنتاگزوپری ازدواج کرد.
سنتاگزوپری تا قبل از جنگ جهانی دوم، خلبان تجاری موفقی بود که در خطوط پست هوایی میان اروپا، آفریقا و آمریکای جنوبی به فعالیت میپرداخت اما با آغاز جنگ، هر چند از دیدگاه سن و وضعیت سلامتی در شرایط مطلوبی نبود اما به نیروی هوایی فرانسه آزاد در شمال آفریقا پیوست.
در ژوئیه 1944 هواپیمای او در یک پرواز شناسایی بر فراز دریای مدیترانه ناپدید شد و اعتقاد بر این بود که در همان زمان کشته شدهاست.
سنتاگزوپری برنده جوایز ادبی معتبر فرانسه و همچنین برنده جایزه کتاب ملی آمریکا گردید. عمده شهرت وی به واسطه کتاب شازده کوچولو و نوشتههای تغزلی او با عنوان زمین انسانها و پرواز شبانه است. آثار او، از جمله کتاب شازده کوچولو به 300 زبان و گویش ترجمه شدهاست.
جملات ادبی و آموزنده از آنتوان دو سنت اگزوپری
چون آنچه تو حاضری در راهش بمیری، تنها چیزی است که میتوانی با آن زندگی کنی.
پدرم اینگونه با من حرف میزد: ــ وادارشان کن دستهجمعی برجی بسازند، آنوقت آنها را به برادرانت تبدیل کردهای. اما اگر میخواهی از یکدیگر متنفر باشند، برایشان دانه بریز.»
این روح است که به خواب میرود و فرد موجودیتش را از دست میدهد. زیرا ملال بههیچوجه تأسفآور نیست. تأسف خوردن برای عشق همواره خود عشق است… و اگر عشقی در کار نباشد، تأسفی هم وجود نخواهد داشت. تو فقط با آن ملالی سروکار پیدا میکنی که مرحلهایست از اشیاء و اشیاء چیزی ندارند که به تو بدهند.
از چی باید متأسف باشم. از این دست و پای سالم خاطرهها دارم. ولی سراسر زندگی متولد شدن است. آدم خودش را آنگونه که هست با آن وفق میدهد. آیا هرگز تأسف دوران کودکی، یا پانزده سالگی یا سن بلوغ فکریات را خوردهای؟ این تأسفها از آنِ شعرای بیمایه است. در زندگی تأسفی وجود ندارد، در عوض لطافت اندوه هست که بههیچوجه رنجآور نیست، بلکه عطری است در گلدانی که آب درونش تبخیر شده. البته موقعی که یک چشمت را از دست میدهی، عزا میگیری، زیرا هر نقص عضوی دردناک است. ولی با یک چشم در زندگی راه رفتن بههیچوجه غمآور نیست. نابیناهایی را دیدهام که خنده از لبهاشان دور نمیشود. ــ آدم میتواند خوشبختیاش را به یاد داشته باشد…
تا آنجا که میدانم درخت سیب، تاک را تحقیر نمیکند و نه نخل، سرو را. اما هریک تا آنجا که میتواند خود را در زمین استوار میکند و ریشههایش را با دیگران درهم نمیآمیزد.
آنها در خوشبختی واهیشان که از اموالی که در اختیار داشتند ناشی میشد، میگندیدند. حال آنکه خوشبختی چیزی نیست جز گرمای تلاشها و خشنودی آفرینش. آنهایی که هیچ چیزی از خودشان مایه نمیگذارند و غذاشان را از دیگری دریافت میکنند، حتا اگر بهترین و لذیذترین غذاها باشد، آنهایی که کلک میزنند و به شعرهای بیگانگان گوش میدهند بیآنکه شعری از خودشان بسرایند، از آبادی بهره میگیرند بیآنکه احیایش کنند و سرودهای مذهبیای را که برایشان ساختهاند میخوانند، آنها افسارشان را در طویلهها به آخورها میبندند و چون تا حد چهار پایان تنزل کردهاند، آمادهاند برای برده شدن…»
راین آدم میگوید: «حقیقت زندگی را آشکار میکنم: و این حقیقت چیزی نیست جز مشتی استخوان، عضله، خون و رودهها.» حال آنکه زندگی همان روشنایی چشمها بوده که در خاکسترشان نمایان نیست. همزمان قلمرو من هم چیزی نه تنها کاملا سوای این گوسفندها، کشتزارها، اقامتگاهها و کوههاست، بلکه آن چیزی است که بر آنها سلطه دارد و بههم گرهشان میزند. یعنی زادگاه عشق من است و مردمان، اگر بدانند خوشحال خواهند شد چون در خانهام سکونت دارند.
چون اینگونه بهنظرم آمده که انسان کاملا شبیه یک دژ است. دیوارها را فرو میریزد تا مطمئن شود آزاد است، اما از آن پس جز قلعهای ویران شده و گشوده به روی ستارگان چیز دیگری نیست. آنوقت است که دلشورهٔ وجود نداشتن آغاز میشود. باید حقیقتش را در شاخهٔ تازه روییدهٔ تاکی که میسوزد و یا میشی که باید پشمش را بچیند، بیابد. حقیقت همچون چاه حفر میشود و ژرفا میگیرد. نگاه وقتی پراکنده شد، دیگر پروردگار را نمیبیند. دربارهٔ خداوند خیلی بیشتر از همسر خطاکاری که دل به وعدههای شب خوش کرده آگاهی دارد. آن پیردانایی که سر به جیب تفکر فرو برده، فقط این صفا و آرامش را جز در نوزادان، در محصول به ثمر رسیده و خانهٔ سرانجام نظم و ترتیب یافته، در چیز دیگری نمیتوان یافت. این صفا و آرامش از ابدیتی سرچشمه میگیرد که چیزهای به کمال رسیده به آن برمیگردند. مانند آرامش انبارهای پر از محصول، میشهایی که به خواب رفتهاند، رختهای خشک و تاشده، آرامش دلخواه، صفا و آرامش چیزی که پس از به کمال رسیدن به پروردگار هدیه میشود.
میدانم که فقط روح است که بر انسانها فرمان میراند و فرمانرواییاش مطلق است. زیرا اگر انسان به ساختاری پی برده، شعری سروده و بذری را در قلب آدمها کاشته، در آنصورت علاقه، خوشبختی یا عقل خدمتگزارانی میشوند تسلیم فرد و بهصورت احساسی درمیآیند در قلب یا سایهای روی دیوارِ واقعیتها و درختی میشوند از بذری که تو کاشتهای.
اگر خداوند شبیه من باشد تا به این وسیله خودش را به من نشان بدهد، آن خدایی نیست که مرا آفریده، چون فقط روح من است که میتواند بهوجود او پی ببرد نه حواس پنجگانهام. اگر فقط با روحم میتوانم او را مانند زیبایی یک پرستشگاه بازبشناسم، تنها با بازتابی است که از او در من متجلی میشود. درست مانند نابیناییکه با احساس حرارت در کف دستهایش بهسوی آتش میرود و آن را با هیچ وسیلهٔ دیگری جز خشنودی خودش نمیتواند تشخیص دهد، من هم بههمین ترتیب خدا را میجویم و پیدایش میکنم. (اگر بگویم من جزء جداشدهای از آن کل مطلق هستم، نیروی جاذبهاش مرا به سویش برمیگرداند.) و اگر میبینی درخت سرو پروبال میگشاید و بارور میشود به این خاطر است که از خورشید نیرو میگیرد، هرچند خورشید برایش مفهومی نداشته باشد.
مطلب مشابه: سخنان آموزنده و روانشناسانه از دبی فورد؛ جملات عمیق روانشناسی و انگیزه دهنده
شناختن یک حقیقت شاید چیزی نباشد جز دیدن آن در سکوت. پیبردن به حقیقت شاید در نهایت داشتن حق سکوت ابدی است. من عادت دارم بگویم درخت واقعی است، زیرا با بخشهای گوناگونش در ارتباط است. بعد هم جنگل که ارتباطی است میان درختها، سپس مِلک که گونهای ارتباط میان درختان و دشتها و مصالح دیگری از مِلک است. پس از آن امپراتوری که ارتباطی است میان مِلکها، شهرها و مصالح دیگری از امپراتوری، بعد پروردگار که ارتباط کاملی است بین امپراتوریها و هر چیز دیگری که در دنیا وجود دارد. خداوند همان اندازه حقیقی است که یک درخت، اگرچه پیبردن به ماهیتش دشوارتر است.
اگر پیکرتراش باشی مفهوم چهره در ذهنت جان میگیرد، اگر کشیش باشی مفهوم پروردگار، اگر عاشق باشی مفهوم عشق، اگر نگهبان باشی مفهوم امپراتوری و اگر نسبت به خودت وفادار باشی و خانهات را، هرچند به حال خود رها شده بهنظر برسد، تمیز نگه داری، میتواند قلبت را گرم نگه دارد. زیرا تو از لحظهٔ دیدار آگاه نیستی، ولی مهم است که بدانی در این دنیا این تنها چیزی است که قدرت خوشبخت کردن را دارد.
«آن کس که تابش خورشید دم ظهر به تحلیلش برده، از راز شبانهای با خبر شده و آن راز هنگام بالا رفتن از کوه برای رسیدن به اوج ستارهها، از سکوت چشمههای ملکوتی سیرابش کرده.» آنوقت به خدا ایمان خواهی آورد. تو نخواهی توانست وجودش را برای من انکار کنی، زیرا خیلی ساده وجود دارد، مانند اندوهی که در چهرهای که در سنگ تراشیدهام مشخص است. چون گفتار و کردار چیزی نیستند جز دو منظر از پروردگار. بههمین دلیل هم کار را نیایش و تلاش را سیر و سلوک مینامم.
تو هیچ نشانهای دریافت نخواهی کرد، زیرا نشانه یا اشارتی که از خداوند طلب میکنی، جز سکوت چیز دیگری نیست. سنگها از ماهیت پرستشگاهی که بنا میکنند بیخبرند و نمیتوانند از آن چیزی بدانند. تکهای از پوسته هم که با پوستههای دیگر درختی میسازد از چیزی با خبر نیست. نه خود درخت و نه فلان اقامتگاه که با درختها و اقامتگاههای دیگر ملکی را تشکیل میدهند. تو هم از خدا چیزی نمیدانی، زیرا ماهیت پرستشگاه با سنگ و درخت با پوسته باید آشکار میشد، موضوعی که هیچ مفهومی ندارد، چون برای سنگ هیچ زبانی برای درک کردن موجود نیست، زبان از جنس درخت است.
ولی آنها خود را هدف و فرجام میشمردند و از آن پس جز به آنچه به خدمتشان درمیآمد، به چیز دیگری اعتنا نداشتند، البته نه بالاتر از خودشان که در خدمت کسانی دیگر بودند. بههمین دلیل بود که دست به کشتار شاهزادگان زدند، الماسها را به غبار تبدیل کردند تا میان خودشان تقسیم کنند، جویندگان حقیقتی را که امکان داشت روزی برآنها چیره شوند به زندانها انداختند. میگفتند: «وقت آن رسیده که پرستشگاه به خدمت سنگها درآید.» و گمان میکردند که همگی با بخشی از پرستشگاه که سهمشان است ثروتمند خواهند شد. ولی سنگها موقعی که از سهم ملکوتیشان عاری شوند مشتی آوار بیش نیستند.
مطلب مشابه: سخنان آموزنده آلن دو باتن نویسنده و فیلسوف؛ سخنان ناب و زیبا وی
زیرا بههیچوجه نتوانسته بودم پروردگار را لمس کنم، ولی خدایی که اجازه میدهد آدمها لمسش کنند دیگر خدا نیست، همچنین است اگر دعاهاشان را برآورده کند. برای اولین بار حدس زدم عظمت و شکوه نیایش در آن است که پاسخی به آن داده نشود و خبری از زشتی داد و ستد و بده بستان هم در میان نباشد. کار آموزی در نیایش، کارآموزی خاموش ماندن است. عشق فقط در جایی آغاز میشود که دیگر انتظار چشمداشتی وجود نداشته باشد. عشق پیش از همه چیز تمرین نیایش است و نیایش تمرین سکوت.
به تو گفته باشم، اشتباه بزرگ ندانستن این حقیقت است که دریافت کردن چیزی کاملا سوای پذیرفتن است. دریافت کردن پیش از همه چیز یک بخشش است، بخشیدنِ خود. خسیس آن کسی نیست که نمیخواهد با هدیه دادن خود را ورشکسته کند، بلکه آن کسی است که حاضر نیست روشنایی چهرهاش را با آنچه تو تقدیمش میکنی مبادله کند. خسیس زمینی است که با بذری که در آن پاشیدهای آراسته نمیشود و به بار نمینشیند.
از تو میخواهم زندگی کنی، اما نه با آنچه دریافت میکنی، بلکه با آنچه میبخشی، چون فقط این کار به شأن و اعتبارت میافزاید. اما باعث نمیشود آنچه را میبخشی خوار بشماری. باید میوهات را به بار بیاوری. غرور است که مداومتش را تضمین میکند. وگرنه تو آن را به دست باد میسپاری، در نتیجه رنگ، بو و مزه هایش را تغییر خواهی داد.
پدرم میگفت: «هرگز نباید با فرد در سطحی که هست دیدار کنی، بلکه باید در طبقهٔ هفتم روحش، جانش و دلش با او ملاقات داشته باشی. زیرا اگر در پایینترین سطح و پیش پا افتادهترین حرکتهاتان بههم بربخورید، نتیجهاش خونریزی بیحاصل خواهد بود.»
«شما در آغاز بههیچوجه عفو و نیکو کاری را به کسی نمیآموزید. چون امکان دارد درست درک نشود و جز توهین یا خشم و خروش چیز دیگری از کار در نیاید. اما شما همکاری شگفتی آور را به همه، به وسیلهٔ همه و از خلال هریک، به آنها یاد میدهید. آنوقت جراح در صحرا شتاب خواهد کرد که زانوی آسیب دیدهای را مداوا کند. چون زانو مانند یکی از دو چرخ ارابه است و رانندهٔ هردوشان یکی است.»
«شما احترام گذاشتن را به دیگران میآموزید، چون طعنه و کنایه زدن در فرومایگی است و فراموش کردن چهرهها. «شما علیه پیوندهای آدم با مادیات مبارزه خواهید کرد. آدم را در قالب تنگش خواهید ریخت، اما پیش از آن مبادله کردن را یادش خواهید داد، چون بیرون از مبادله، جز مادهای سفت و سخت چیز دیگری نخواهد بود. «شما اندیشیدن و دعا کردن را آموزش خواهید داد، چون روح در آن وسعت میگیرد. همچنین عشق ورزیدن را، چون چه کسی میتواند جایگزین آن شود. عشق فینفسه ضد عشق را در خود دارد
مطلب مشابه: سخنان پاسکال؛ مجموعه جملات و سخنان آموزنده از بلز پاسکال دانشمند معروف
متن هایی از آنتوان دو سنت اگزوپری
«شَهرت چون به پایان رسیده خواهد مرد. زیرا مردمانش نه از آنچه دریافت میکردند، بلکه از آنچه میبخشیدند زنده بودند. در جدال بر سر تصرف ذخایر گردآوری شده، گرگهایی میشوند در کنامشان. اگر سنگدلیات بتواند آنها را از پا درآورد، میشوند چهارپایانی در طویله. چون یک شهر هرگز به پایان نمیرسد. من میگویم اثرم موقعی به پایان میرسد که خیلی ساده، دیگر شور و اشتیاقی در من نباشد. آنوقت مردمانش میمیرند، چون پیشاپیش مردهاند. اما کمال مطلوب هدفی نیست که آدم به آن برسد، بلکه با پروردگار ادغام شدن است. من هرگز ساختن شهرم را به پایان نرساندهام…»
به پدرم میگویم: ــ اما کسانی را دیدهام که نانشان را با دیگران تقسیم کردهاند و به افرادی گندیدهتر از خودشان کمک کردهاند تا بارش را خالی کند، یا دل به حال کودکی بیمار سوزاندهاند… پدرم جواب داد: ــ آنها همه چیز را در اختیار همگان میگذارند و با این کار میخواهند نیکوکاریشان را نشان دهند. البته آنچه که اسمش را میگذارند نیکوکاری. در آن با دیگران سهیم میشوند. اما شغالهایی که دور جسدی گرد آمدهاند، در این پیمان چه کاری بلدند انجام دهند، میخواهند احساس بزرگی را جشن بگیرند. میخواهند به ما بباورانند که این کار یک بخشش است! اما ارزش بخشش بستگی به آن کسی دارد که به او ارزانی میشود.
انسان بودن دقيقآ يعنی مسئول بودن
هر پيشرفتی، ما را كمی از عادتهايی كه به دشواری به دست آوردهايم دورتر ساخته است، ما در حقيقت مهاجرانی هستيم كه هنوز نتوانستهايم ميهنی برای خودمان بنياد كنيم.
فقط امروز در میيابم يك جرعه نوشيدنی و سيگاری كه به محكوم به مرگ پيش از اعدامش میدهند چه ارزشی دارد. درك نمیكردم چرا با پذيرفتن آن، تن به اين ذلت میدهد. با اين همه، با لذت فراوان نوشيدنی را مینوشد و سيگار را دود میكند. اگر محكوم لبخند بزند، با شهامتش میشمريم. اما او به خاطر يك جرعه نوشيدنی است كه لبخند میزند.
آنچه باعث رنجم میشود اين شوربختیای نيست كه از همه چيز گذشته، آدمها با تنبلی، در آن جا خوش میكنند. نسلهای بیشماری از شرقيان در نكبت زندگی میكنند و از آن لذت هم میبرند. آن چه عذابم میدهد با غذا خوراندن به اين بینوايان به هيچ وجه مداوا نمیشود. آن چه شكنجهام میكند نه اين فرودها و فرازهاست و نه اين پليدیها، در هريك از اين آدمها، موتسارتی به قتل رسيده نهفته است. فقط نفس خداوندی است كه چون بر اين گِل دميده شود انسان میآفريند.
مطلب مشابه: جملات اروین یالوم روانشناس برجسته؛ سخنان آموزنده روانشناسی
«توفان، مه و برف گهگاه مزاحمت خواهد شد. در آن موقع به كسانی فكر كن كه پيش از تو با همهی اين چيزها رودررو شدهاند و خيلی ساده به خودت بگو : «اگر ديگران از اين بحرانها موفق بيرون آمدهاند، پس باز هم میتوان از آنها جان سالم به در برد.»
فقط امروز در میيابم يك جرعه نوشيدنی و سيگاری كه به محكوم به مرگ پيش از اعدامش میدهند چه ارزشی دارد. درك نمیكردم چرا با پذيرفتن آن، تن به اين ذلت میدهد. با اين همه، با لذت فراوان نوشيدنی را مینوشد و سيگار را دود میكند. اگر محكوم لبخند بزند، با شهامتش میشمريم. اما او به خاطر يك جرعه نوشيدنی است كه لبخند میزند
درد دل كردنهايی را هم كه به صدای آهسته صورت میگرفت میشنيدم. دربارهی بيماریها، بیپولی و دغدغههای غمانگيز خانوادگی. نشاندهندهی ديوارهای زندان سرد و تيرهای بودند كه اين افراد خود را در آن به بند كشيده بودند.
در دنيا فقط يك چيزِ واقعآ شكوهمند وجود دارد و آن روابط انسانی است. با كار كردن فقط به خاطر مسائل مادی، به دست خودمان زندانمان را میسازيم. تنها و فقط با سكهی قلبی كه به دست میآوريم، سكهای كه هيچ چيز ارزشمندی كه بتوان با آن زندگی كرد برایمان فراهم نمیآورد، خود را در آن به بند میكشيم.
نشان اين است كه سِفر تكوين هنوز به پايان نرسيده و ما وظيفه داريم نسبت به خودمان و جهانی كه در آن زندگی میكنيم، آگاهی پيدا كنيم. روی ظلمت جهل پلی بهسوی روشنايی بيندازيم. تنها كسانی از اين وظيفه بیخبرند كه خردشان بیقيدی است، بیقيدیای كه خودپسندانهاش میپندارند، اما همه چيز اين خرد را نفی میكند!
هنگامی میتوانيم به راحتی نفس بكشيم كه با هدفی مشترك به برادرانمان پيوستهايم ــ هدفی كه بيرون از ماست. تجربه نشان میدهد كه دوست داشتن به هيچ وجه در نگاه كردن به يكديگر نيست، بلكه دستهجمعی به يك سو نگريستن است. آدمها نمیتوانند باهم دوست باشند مگر موقعی كه به يك طناب بسته باشند و به سوی همان قلهای صعود كنند كه همديگر را در آن باز خواهند يافت.
انسان بودن دقيقآ يعنی مسئول بودن، يعنی احساس شرمندگی كردن در برابر حقارتهايی كه به نظر نمیآيد مسئولش بوده باشد و نيز باليدن به پيروزیهايی كه رفقايش به دست آوردهاند. فرد با كار گذاشتن سنگِ خودش میتواند ادعا كند در بنا كردن دنيا سهيم بوده است.
نمیخواهی در برابر مشكلات بزرگ نگران شوی، آنقدر ناراحتیها تحمل كردهای كه وضعيت انسانیات را از ياد بردهای. تو به هيچوجه ساكن سيارهی سرگردانی نيستی، هرگز پرسش بیپاسخی را با خودت مطرح نمیكنی. آدم فرودستی هستی اهل تولوز. هيچكس موقعی كه هنوز فرصت باقی بوده شانههايت را نگرفته و از فرو رفتن، بازت نداشته. اكنون گِلی كه از آن سرشته شدهای خشك و سخت شده، از اين پس ديگر هيچكس نمیتواند موسيقیدانِ به خواب رفته يا شاعر يا اخترشناسی را كه شايد در آغاز در تو مسكن داشته بيدار كند.
آدمهايی كه مدتها با عشق بزرگی سر كردهاند، موقعی كه از آن محروم میشوند، گاه از شرف در انزوا زيستن به تنگ میآيند، آنوقت دوباره با مسكنت به زندگی رو میآورند، با عشقی كممايه میسازند و خود را خوشبخت تصور میكنند.
مطلب مشابه: جملات مجتبی شکوری؛ سخنان آموزنده و جملات درباره زندگی از او
همه چيز دور و برمان خيلی سريع تغيير كرده: روابط انسانی، شرايط كار و رسمها و عادتها. شرايط روحیمان هم از پايه و اساس به كلی درهم ريخته. آگاهیهامان از جدايی، غيبت، فاصله و برگشت، اگرچه واژههای بيانكنندهشان همانها باقی ماندهاند، اما حاوی همان حقيقتها نيستند. برای شناختن دنيا امروز همان زبانی را به كار میبريم كه برای دنيای ديروز ساخته شده بود. اگر گمان میكنيم زندگی گذشته با سرنوشتمان بيشتر هماهنگی دارد، فقط به اين دليل است كه بهتر با زبانمان جور درمیآيد.
به گمان من آنهايی كه از پيشرفتهای فنی ما میهراسند، هدف و وسيله را با هم اشتباه میگيرند. آن كس كه فقط به اميد رسيدن به منافع مالی مبارزه میكند، درواقع چيزی كه ارزش زندگی كردن را داشته باشد به دست نمیآورد. اما ماشين يك هدف نيست. هواپيما هدف نيست: يك وسيله است، يك ابزار است، ابزاری مانند گاوآهن.
تو همانند يك شاعر میتوانی از فرارسيدن سحر لذت ببری. در ژرفای ورطههای شبهای دشوار خيلی وقتها پديد آمدن اين دسته گل پريدهرنگ و اين روشنايی گنگ را در خاور و از سرزمينهای غرق در تاريكی آرزو كردهای. اين چشمهی سحرآميز معجزهآسا، گاه پيش روی تو به كندی ذوب شده و در لحظههايی كه گمان میكردی داری میميری، به تو جان بخشيده است.
در برابر اين سرنوشت مسكينانه، به ياد مرگ انسانی واقعی افتادم. مرگ باغبانی كه به من میگفت «میدانيد… گاه موقع بيل زدن عرق از سر و رويم میريخت. رماتيسمی كه دارم پايم را از كار میانداخت و عليه اين در بند بودن میخروشيدم. خب، امروز دلم میخواهد بيل بزنم، زمين را بيل بزنم. بيل زدنش خيلی برايم دلپذير است! وقتی آدم بيل میزند چه آزاد و سربلند است. از اينها گذشته چه كسی میخواهد درختهايم را هرس كند؟» وقتی زمين را، بيل نزده به حال خود رها میكرد، درواقع كرهی زمين را بیحاصل گذاشته بود. او به همهی زمينها و همهی درختهای روی زمين عاشقانه پيوند داشت. او بود آن آدم گشادهدست، آن اعجوبه و آن خواجهی محتشم.
به قلبم میگفتم: «يالّا، بيشتر تلاش به خرج بده! كوشش كن باز هم بتپی…» اما قلبم، قلب معركهای بود! كمی ترديد میكرد، اما هميشه دوباره شروع میكرد به تپيدن… اگر بدانی چه اندازه به اين قلب میباليدم!»
از آن پس خود را گمشده در فضای بين سيارهها حس میكرديم، ميان صدها سيارهی دسترسناپذير، در جستوجوی سيارهای واقعی، سيارهی خودمان، همان كه چشماندازهای آشنا، خانههای دلپذيرمان و عشقها و علاقههامان در آن جای داشت.
«توفان، مه و برف گهگاه مزاحمت خواهد شد. در آن موقع به كسانی فكر كن كه پيش از تو با همهی اين چيزها رودررو شدهاند و خيلی ساده به خودت بگو : «اگر ديگران از اين بحرانها موفق بيرون آمدهاند، پس باز هم میتوان از آنها جان سالم به در برد.»
سخنان الهام بخش از آنتوان دو سنت اگزوپری
اگزوپری تا دم مرگ هرگز دوران كودكی را فراموش نكرد : «در گوشهای از اين دنيا، باغ بزرگی بود با درختهای زيزفون و كاجهای تيرهرنگ و خانهای قديمی كه دوستش داشتم. مهم نبود كه آن خانه دور باشد يا نزديك، مهم نبود كه آن خانه گرمابخش گوشت و پوست و سرپناه من باشد يا نباشد؛ حالا كه آن خانه به صورت رؤيا درآمده، همين بس كه لااقل برای پر كردن شبهای من وجود داشته باشد. من ديگر آن پيكر فروافتاده بر ماسهها نبودم، اين طرف و آن طرف میرفتم، دوباره كودك همان خانه شده بودم، با تمام خاطراتش، با بوهايش، با خنكی راهروهايش و با تمام سروصداهايی كه بدانجا روح میداد. »
لئون پل فارگ چهرهی بسيار زنده و گويايی از او ترسيم میكند : «قيافهاش كامل بود. هم لبخند كودكانه داشت و هم حالت جدی يك دانشمند را. رشادت ناپيدا و تفننهای خودجوش، زيبايی ديدگان و نرمش اندام، صلاحيت در تكنيك، ورزش، شعر، سياست، اخلاق، رفاقت و ظرافت روح، برخوردن به او و فشردن دستش، هميشه و همه جا، خود به خود يك واقعه بود. چشمت كه به او میافتاد و به او نزديك میشدی، افكاری تازه و احساسات و عواطفی پاك به وجودت راه میيافت و احساس رضايت و خوشحالی میكردی. »
كسانی خطر را دوست دارند و با آن رودررو میشوند كه قفس تنشان برایشان سخت كوچك و تنگ است. زندگی آرام و يكنواخت و در نتيجه بیخطر ارضاءشان نمیكند. به يكبار و دوبار با خطر مواجه شدن هم راضی نيستند. اين رويارويی بايد دائمی باشد و فرد جز گزيدن پيشهای كه بنيادش بر پايهی خطر گذاشته شده، چارهی ديگری ندارد.
اگر میخواهد نه بر بال انديشه، بلكه بر بال ماشين پرواز كند، بايد رياضی بداند، اهل فن باشد، زبان ماشين را بفهمد، شش دانگ حواسش متوجه اهرمها، عقربهها، تغييرات جوی و جهت وزش باد باشد، به موقع از مسير توفانها و گردبادها بگريزد. او همهی اين كارها را میكند، اما در عين حال در عالم سير و سلوك و كشف و شهود هم غوطهور است. از سياهی آسمان و الماسهای درخشان پراكنده در پهنهی آن لذت میبرد، ضمن اين كه از نگريستن به زمين در جست و جوی سوسو نوری، شعلهی آتشی يا فانوسی دريايی كه بتواند راهنمايش باشد غافل نيست. پرندهی آهنينش او را در آسمان سير میدهد و پرندهی انديشهاش در عالم بالا، در آنجا كه مسائلی سوای فرمولهای رياضی و فيزيك و ارتفاعسنج و سرعتسنج و جهت وزش باد مطرح است.
هماکنون همه جا کمی بوی صلح میآید. نه از آن صلحهایی که مانند مراحل جدیدی در تاریخ و پس از جنگهایی که با بستن پیمان صلح به پایان میرسد برقرار شده باشد. دورانی بینام و نشان است که پایان همه چیز بهشمار میرود. پایانی که هرگز پایان نمیپذیرد. گندابی است که هر تلاش و انگیزشی رفته رفته در آن فرو میرود. آدم احساس نمیکند به نتیجهای، حالا خوب یا بد، دارد نزدیک میشود. برعکس، وارد گندیدگی دورانی گذرا میشود که به ابدیت شباهت دارد. هیچ نتیجهای حاصل نخواهد شد، چون گرهی در کار نیست تا به وسیلهٔ آن، درست مثل موقعی که آدم موهای غریقی را به چنگ میگیرد، بتوان سرنوشت کشور را در دست گرفت. همه چیز از هم پاشیده و محبتآمیزترین تلاشها حاصلی ندارد جز مشتی مو که در چنگ میماند. صلحی که برقرار شده حاصل تصمیمی نیست که به وسیلهٔ یک نفر گرفته شده باشد. همچون جذام ناگهان بر همه جا سایه افکنده. آن پایین، زیر پای من، روی این جادههایی که کاروان پناهجویان درحال از هم پاشیدن است، جایی که زرهپوشهای آلمانی گاه دست به کشتار میزنند و گاه به تشنگان آب میخورانند، درست شبیه این لجنزارهایی است که در آنها آب و خاک با هم میآمیزند. صلحی که هماکنون با جنگ بههم میآمیزد، جنگ را به گندیدگی میکشاند.
مطلب مشابه: جملات میلان کوندرا و سخنان آموزنده از این نویسنده معروف
من این احساس عجیب را که با نزدیک شدن مرگ همراه است، لحظه به لحظه تجربه کردهام… حالتی دور از انتظار از بیاحساسی و از همه چیز فارغ بودن که با تصویر نفسگیرِ به سرعت به آغوش مرگ رفتن کاملا متفاوت است! ساگون آنجا، روی بال هواپیمایش، انگار از زمان بیرون رانده شده باشد، ایستاده بود!
موقعی که آدم کوچک است و به مدرسه میرود، صبح خیلی زود از خواب بیدار میشود. ساعت شش صبح. هوا سرد است. آدم چشمهایش را میمالد و پیشاپیش از درس غمانگیز دستور زبان رنج میبرد. به همین دلیل هم در این خواب و خیال است که مریض شده و بُردهاندش به بیمارستان و آنجا خواهرهای روحانی با کلاه بوقی سفیدِ تارکان دنیا برایش جوشاندهٔ شیرین میآورند تا توی رختخواب بخورد. دربارهٔ این بهشت آدم هزارها فکر و خیال بههم میبافد. در آنصورت طبعآ اگر دچار زکام باشد، کمی بیشتر از آنچه لازم است سرفه میکند.
تاریخنویسها واقعیتها را از یاد خواهند برد. افراد متشخص و اندیشمندی را از خودشان خلق خواهند کرد که با رشتههایی اسرارآمیز با جهانی وصفشدنی پیوند دارند. دارای دیدی استوار نسبت به همه چیزند که تصمیمهایی دشوار را بنا به چهار قاعدهٔ منطق عقلانی «دکارت» سنگین و سبک میکنند. نیروهای خیر را از شر تمیز میدهند و قهرمانها را از خائنها. اما من پرسش سادهای را مطرح میکنم: ــ فرد برای خیانت کردن باید مسئول کاری باشد، تشکیلاتی را اداره کند، از چیز یا چیزهایی شناخت داشته باشد. این روزها برای انجام دادن کاری باید نابغه باشد. راستی چرا به خائنها مدال و نشان نمیدهند؟
«شماها خوشگلید؛ اما توخالی هستید. نمیشود برایتان جان داد. مسلم است که یک رهگذر معمولی خیال میکند که گل من شبیه شماهاست. اما گل من به تنهایی مهمتر از صدها گل سرخ شبیه شماست. چون او بوده که من آبیاریاش کردهام؛ اون بوده که زیر درپوش شیشهای گذاشتمش؛ اون بوده که برایش حفاظ درست کردهام؛ من به خاطر اون کرمهای ابریشم را میکشتم (به جز دوسهتاشون که گذاشتیم بمانند تا به پروانه تبدیل بشوند) چون فقط اونه که غرغرهاش، خودنماییهاش و یا حتی حرف نزدنهاش را به دقت گوش دادهام، چون او گل من است»!
«حقیقت این است که آن روزها نمیتوانستم بهخوبی درک کنم! باید از روی رفتارهایش دربارهاش قضاوت میکردم، نه حرفهایش. او طراوت و عطرش را در اطراف من میپراکند. نمیبایست از او فرار میکردم. باید به مهر و محبتی که پشت کلکهای معصومانهاش بود، پی میبردم. گلها همهشان پر از اینجور تضادها هستند؛ اما من خامتر از آن بودم که راه عشق ورزیدن به او را بدانم».
– «ارزش گل تو به اندازه عمری هست که به پای گلت صرف کردی». شازدهکوچولو برای اینکه در ذهنش بماند، با خودش تکرار کرد: « به اندازه عمری هست که به پای گل ام صرف کردهام». روباه گفت: «آدمها این حقیقت را فراموش کردهاند؛ اما تو نباید آن را فراموش کنی. تو تا ابد نسبت به چیزی که اهلیاش کردهای مسئولی. تو مسئول گلت هستی». شازدهکوچولو برای اینکه یادش بماند، تکرار کرد: «من مسئول گلم هستم».
روباه گفت: «بهتر بود که سرهمان ساعت دیروز می آمدی ؛ به خاطر اینکه مثلاً اگر قرار باشد ساعت چهار بیایی؛ من از ساعت سه خوشحالم و همینطور که ساعت جلو میرود خوشحال و خوشحالتر میشوم و ساعت چهار نگران وهیجان زده خواهم شد. آن وقت میتوانم قدر خوشبختی را بفهمم. اما اگر تو هر ساعتی که دلت خواست بیایی، دیگر هرگز نمیفهمم که قلبم از چه ساعتی باید برای دیدارت آماده شود. هر چیز برای خودش آدابی دارد».
به همین خاطر، الان تصور میکنم که ممکن است تا به حال چه اتفاقی روی سیارهاش افتاده باشد؟ شاید هم تا حالا گوسفند گلش را خورده باشد… اما بعد با خودم میگویم: «امکان ندارد! شازدهکوچولو هر شب گلش را زیر درپوش شیشهای میگذارد و با دقت گوسفندش را زیر نظر دارد. بعد خوشحال میشوم و آنوقت میتوانم لبخند شیرین همهی ستارهها را ببینم». اما بعضیوقتها هم با خودم فکر میکنم: «هر آدمی، ممکن است یکبار چیزی را فراموش کند و همان یکبار کافی است که کار گل ساخته شود؛ شاید یک شب شازدهکوچولو یادش برود درپوش شیشهای را روی گل بگذارد یا گوسفند بیسروصدا از جعبه خودش بیرون بیاد…» و بعد زنگولهها تبدیل به قطرات اشک میشود.
من به تو نیازی ندارم و تو هم به من هیچ احتیاجی نداری. من هم برای تو ، چیزی نیستم جز یک روباه مثل صدها هزار روباه دیگر؛ اما اگر مرا اهلی کنی، آنوقت به همدیگر نیازمند میشویم. آنوقت تو در تمام دنیا برای من منحصربهفرد میشوی و من هم در تمام دنیا برای تو بی همتا میشوم…
اگر به آدمبزرگها بگویی: «یک خانهی آجری قرمز و قشنگ دیدم که پنجرههایش پر از شمعدانی و پشت بامش پر از کبوتر بود»، محال است که هیچ تجسمی دربارهی این خانه در ذهنشان بهوجود بیاید. باید به آنها بگویی: «خانهای دیدم که صدهزار فرانک میارزه». تا با هیجان فریاد بکشند: «وای چقدر قشنگه»!
شمارهی یکم را که بهعنوان آزمایش هنوز پیش خودم نگه داشتهام، نشانش میدادم و از او میخواستم بگوید که آن نقاشی چیست؟ اما جواب آنها همیشه این جمله بود: «خب! معلومه؛ این یک کلاهه»! درنتیجه من دیگر نه راجع به مار بوآ و نه دربارهی جنگلهای بکر و نه ستارگان با آنها حرف نمیزدم.
«همهی آدمها ستاره دارند؛ اما ستارهها برای آدمهای مختلف معناهای مختلفی دارند. برای بعضی از آنها که مسافرند، ستارهها حکم راهنما را دارند. برای بقیه چیزی بیشتر از چراغهای کوچک آسمان نیستند. برای آنها، که کاشف هستند، ستارهها در حکم معما هستند. برای دوست تاجرم ستاره حکم ثروت را داشت؛ ولی ستارهها همگی ساکتند. تو، ستارههای تو با همه فرق دارند».