غزلیات همام تبریزی؛ بهترین اشعار عاشقانه و غزل از شاعر قدیمی

منبع: روزانه

1

1402/11/6

13:33


محمّد پسر فریدون هُمام تبریزی (زاده ۶۳۶ هجری تبریز – درگذشته صفر ۷۱۴) شاعر پارسی‌سرا و تاتی‌سرای و آذری سرای سده هشتم هجری در ایران است. او در غزل از …

محمّد پسر فریدون هُمام تبریزی (زاده ۶۳۶ هجری تبریز – درگذشته صفر ۷۱۴) شاعر پارسی‌سرا و تاتی‌سرای و آذری سرای سده هشتم هجری در ایران است. او در غزل از خود توانائی بسیار نشان داده‌است.

هُمام شدیداً دوستدار سعدی شیرازی بوده و با او مکاتبه داشته و بنا بر برخی یادداشت‌ها، هنگامی که سعدی به آذربایجان سفر کرده، با همام نیز دیدار داشته. شماری از غزلیات او بر مبنای غزل‌هائی از سعدی، بر همان وزن و قافیه و ردیف ساخته شده‌اند.

در ادامه متن بهترین غزلیات این شاعر بزرگ را خواهید خواند؛ پس تا آخر همراه ما باشید.

غزلیات همام تبریزی؛ بهترین اشعار عاشقانه و غزل از شاعر قدیمی

بهترین غزلیات همام تبریزی

چون سحر از بوی گل گشت معطر هوا

از نفس یار ما داد نشانی صبا

نه چه سخن باشد این چیست صبا تا کنم

نسبت بوی خوشش با نفس یار ما

کرد طلوع آفتاب یار درآمد ز خواب

روی نگار مراست خسرو انجم گوا

جان چو شنید از صبا بوی سر زلف او

گفت روان می‌شود در پی آن آشنا

در صور آب و گل جان صفت دوست دید

عشق کهن تازه گشت گرم شد این ماجرا

جام رها کن در و چشمهٔ خورشید بین

زاینه بگذر نگر عکس رخ یار را

گر نه زعکس رخش گل اثری یافتن

گل زکجا وین همه مایه حسن از کجا

قبله هر ملتی هست به سوی دگر

با رخ او فارغیم از همه قبله‌ها

تیر چو از چشم او بر دل عاشق رسید

گفت که زخم من است صید مرا خون‌بها

چشمش اگر می‌کند میل به سوی

همام نیست مجال سخن عاشق و چون و چرا

با آن که برشکستی چون زلف خویش ما را

گفتن ادب نباشد پیمان‌شکن نگارا

هستند پادشاهان پیش درت گدایان

بنگر چه قدر باشد درویش بینوا را

از چشم من نهانی ای آب زندگانی

وصلت مناسب آمد سیمرغ و کیمیا را

در چشم من فراقت نگذاشت روشنایی

ای آفتاب تابان دریاب دیده‌ها را

زان لب سلام ما را نشنیده‌ام جوابی

بیگانه می‌شماری یاران آشنا را

پیش رخ تو باید بر خاک سر نهادن

شرط است سجده بردن آیینه خدا را

چشم تو ریخت خونم شرم آمدم که گویم

از بهر نیم جانی با دوست ماجرا را

در زهد و پارسایی چندان عجب نباشد

سرمست چشم خود بین رندان پارسا را

سوی همام بنگر باری به چشم احسان

با بنده التفاتی رسم است پادشا را

بهترین غزلیات همام تبریزی

ما به دست یار دادیم اختیار خویش را

حاصلی زین به ندانستیم کار خویش را

بر امید آن که روزی کار ما گیرد قرار

سال‌ها کردیم ضایع روزگار خویش را

ریختی خون دلم شکرانه بر جان من است

گر تو بر فتراک می‌بندی شکار خویش را

خاک پایت شد وجودم تا نیابی زحمتی

می‌نشانم ز آب چشم خود غبار خویش را

عکس روی چون نگار خود ببین در آینه

تا بدانی قدرت صورت‌نگار خویش را

هست خاک آستانت سجده‌گاه اهل دل

سجدۀ شکری بکن پروردگار خویش را

نیست خالی از خیال روی تو چشم همام

باغبان بی گل نخواهد جویبار خویش را

ساقی همان به کامشبی در گردش آری جام را

وز عکس می روشن کنی چون صبح صادق شام را

می ده پیاپی تا شوم ز احوال عالم بی‌خبر

چون نیست پیدا حاصلی این گردش ایام را

کار طرب را ساز ده و اصحاب را آواز ده

در حلقه خاصان مکش این عام کالانعام را

زان حلقه‌های عنبرین آرام دل‌ها می‌بری

آشوب جان‌ها کرده‌ای آن زلف بی‌آرام را

ای آفتاب انجمن از عکس روی و جام می

در جان ما زن آتشی تا پخته یابی خام را

ای عاشقت هر شاهدی رند تو هر جا زاهدی

در کار عشقت کرده دل یک باره ننگ و نام را

هر دل که هست اندر جهان رغبت به زلفت می‌کند

نخجیر دیدی کاو به جان جوینده باشد دام را

صوفی چو لفظت بشنود دیگر نگوید ماجرا

حاجی چو بیند روی تو باطل کند احرام را

هر گه که دشنامم دهی آسوده گردد جان من

کز لهجه شیرین تو ذوقی بود دشنام را

من دست بوسی می‌کنم مرد لب و چشمت نیم

نقل لب مستان مکن آن شکر و بادام را

دارد همام از روی تو خورشید در کاشانه

شب بر راه صبح از زلف خود امشب بگستر دام را

مطلب مشابه: اشعار همام تبریزی با 10 شعر و غزل زیبای عاشقانه از این شاعر

داشتم روزی نگاری یاد می‌آید مرا

هر زمان از یاد او فریاد می‌آید مرا

مجمع اصحاب و وصل یار و ایام شباب

همچو برق تیزرو با یاد می‌آید مرا

هر دو چشم اشک‌ریزم در فراق دوستان

نیل مصر و دجله بغداد می‌آید مرا

با خیال قامت او عشق‌بازی می‌کنم

چون نظر بر سرو و بر شمشاد می‌آید مرا

آن چنان بر روزگار بی‌وفا منکر شدم

کز توهم داد هم بیداد می‌آید مرا

نقش‌های چرخ را بی‌اصل می‌بینم تمام

کارهای دهر بی‌بنیاد می‌آید مرا

روی ترکم بین مکن نسبت به خوبی ماه را

ترک من در خیل دارد همچو مه پنجاه را

دامن خرگه براندازد به شب‌ها تا مگر

گم‌رهی در منزل او باز یابد راه را

رهنمایان فلک با شب‌روان ره گم کنند

ترک من گر برنگیرد دامن خرگاه را

گر شبی در زلف مشکین، روی را پنهان کند

رهبری را برفروزم شعله‌های آه را

یوسف مصری اگر حسنی بدین سان داشتی

عکس رویش پر مه و خورشید کردی چاه را

بهترین غزلیات همام تبریزی

مکن ای دوست ملامت من سودایی را

که تو روزی نکشیدی غم تنهایی را

صبرم از دوست مفرمای که هرگز با هم

اتفاقی نبود عشق و شکیبایی را

مطلب دانش از آن کس که بر آب دیده

شسته باشد ورق دفتر دانایی را

دیده خون گشت ز دیدار نگارم محروم

بهر خوبان بکشم منت بینایی را

ننگرد مردم چشمم به جمالی دیگر

کاعتباری نبود مردم هر جایی را

گر زبانم نکند یاد تو خاموشی به

عاشقم بهر سخن‌های تو گویایی را

آفریده‌ست تو را بهر بهشت آرایی

چون گل و لاله و نرگس چمن آرایی را

روی‌ها را همه دارند ز زیبایی دوست

دوست دارم سبب روی تو زیبایی را

چون نظر کرد به چشم و سر زلف تو همام

یافت مستی و پریشانی و شیدایی را

بشنو حدیث یار ما از ما نه از اغیار ما

شرح لب او می‌دهد شیرینی گفتار ما

دانی چه داریم آرزو سرهای ما در پای او

افتاده بر خاک درش دراعه و دستار ما

با سرو گوید قامتش هستی همین بالا و بس

کو روی و موی نازنین کو شیوه و رفتار ما

هر یک ز ما در انجمن لافی ز مردی می‌زند

بنمای زلف پرشکن تا بشکند پندار ما

گر یک نفس از بندگی یابیم ذوق زندگی

تا حشر شکری می‌کنیم از بخت برخوردار ما

گر چشم مستت را هوس باشد حریفی خوش‌نفس

زحمت مکش هم جنس او اینک دل بیمار ما

باری دگر گویی مکن از آب خالی دیده را

بی شست و شویی کی شود شایسته این دیدار ما

چشم مستش دوش می‌دیدم به خواب

کرده بود از ناز آغاز عتاب

گفت کای مشتاق خوابت می‌برد

هل یکون النوم بعدی مستطاب

شرم بادت آن همه دعوی چه بود

چشم عاشق را بود پروای خواب

هر که در هجران بیاساید دمی

جاودان از دوست ماند در حجاب

خوابم از بهر خیالت آرزوست

من عتابت را همین دارم جواب

حال ما دور از تو می‌دانی که چیست

حال چشم بی‌نصیب از آفتاب

در فراقت آنچه بر ما می‌رود

اهل دوزخ را نباشد آن عذاب

آب حیوانی و ما در آتشیم

وه که گر بنشانی آن آتش به آب

بی تو از خوبان نیاساید همام

تشنه کی سیراب گردد از سراب

منتظر باشند شب‌ها عاشقان ناکرده خواب

تا برآید بامداد از شرق کویت آفتاب

آفتابی می‌کند از مشرق رویت طلوع

کز شعاع آن نیارد چشمهٔ خورشید تاب

پرتو روی تو نگذارد که بینم صورتت

دست غیرت بست بر رویت هم از رویت نقاب

عاشقان را زلف تو زنجیر بر گردن نهاد

گشت از اقبال رویت هندویی مالک رقاب

حسن را از دیده‌ها پیوسته پنهان داشتن

جز به روز روی تو بیرون نیامد از حجاب

جز وصالت آرزویی نیست جان را از جهان

عقل می‌گوید خیال است این مگر بینی به خواب

گر شراب این است کز عشق تو ما را در سر است

باده مستان را فریبی می‌نماید چون سراب

در میان غنچه خندان گل هر بامداد

می نماید قطره‌ها چون بر رخ خوبان گلاب

چیست دانی آن صبا چون وصف حسنت می‌کند

در دهان غنچه از ذوق لبت می‌آید آب

ز انتظار وعدهٔ وصلت به جان آمد

همام هم نگفتی این سخن گر عمر ننمودی شتاب

چون لبت از مصر کی خیزد نبات

کز نباتت می‌چکد آب حیات

دوستانت ز آب حیوان بی‌نصیب

تشنگان جان داده نزدیک فرات

صانع از روی تو شمعی برفروخت

دفع ظلمت را میان کاینات

پیش نقش رویت ایمان آورند

بت‌پرستان زمین سومنات

بود در خوبان نظر کردن حرام

حسنت آمد کرد محو سیئات

از کمند زلف جان‌آویز تو

جان ندارد هر که می‌جوید نجات

صبر فرمایی مرا در عاشقی

چون نمایم بر سر آتش ثبات

گر کند چشمت به درویشان نظر

مایه حسن تو را باشد زکات

زندگانی را ز سر گیرد همام

گر به خاکش بگذری بعد از وفات

بدیدم چشم مستت رفتم از دست

کوام آذر دلی بو کو نبی مست

دلم خود رفت و می‌دانم که روزی

بمهرت هم بشی خوش‌یانم اژ دست

به آب زندگی ای خوش عبارت

لوانت لاو چَمَن دیل و گیان بست

دمی بر عاشق خود مهربان باش

کژی سر مهر ورزی گست بو گست

اگر روزی نبینم روی خوبت

بشان شهرانره او سر زنان دست

به مهرت گر همام از جان برآید

مواژش کان یوان بمرت و وارست

گرم خا وا کری بشتم بوینی

بیویت خته بوم ژاهنام سرمست

مطلب مشابه: شعر با واژه عشق ❤️ و اشعار زیبای احساسی در وصف عشق

بهترین غزلیات همام تبریزی

ترکم زمی مغانه سرمست

می‌آمد و عقل رفته از دست

مخمور ز باده چشم جادو

شوریده ز باد زلف چون شست

در باره سوار بود چون دید

رخسار مرا ز زین فروجست

دستم به لب چو لعل بوسید

و اندر قدمم چو خاک شد پست

برداشت ز خاک رخ پس آنگه

بنشاند مرا و خویش ننشست

یک شیشه شراب داشت با خود

زان باده که جرعه‌ای کند مست

پر کرد و یکی قدح به من داد

واخوردم و دل ز غصه وارست

چون مست شدم ز باده گفتم

ای ترک کنون که توبه بشکست

درده می ارغوان و گر نیست

دستار من از در گرو هست

ترکم چو شنید همچو جوزا

در خدمت من نطاق دربست

میداد شراب ناب و نقلم

از پسته خویش داد پیوست

سری دارم ز سودای تو سرمست

که با چشم تو آن را نسبتی هست

به گوشم می‌رسد از هر زبانی

که دیدم چشم مستش رفتم از دست

ز دل بویی ندارد هر که جانش

بدان پیوسته ابرویت نپیوست

نپندارم که جز پیش دهانت

نشانی ز آب حیوان در جهان هست

دل از خورشید رخسار تو می‌سوخت

به زیر سایه زلف تو بنشست

همی زد سرو لاف از سربلندی

چو بالای بلندت دید بشکست

زمین را پای‌بوست می‌دهد دست

همام از ذوق آن چون خاک شد پست

نه باغ بود و نه انگور و می، نه باده‌پرست

که دوست داد شرابی به عاشقان الست

هنوز در سر ما هست ذوق آن مستی

حریف مجلس او تا ابد بود سرمست

ز دست و پا و سر ما اثر نبود هنوز

که جان شراب محبت کشید و رفت از دست

اگر چه از شکن زلف خوب رویان شد

دلم شکسته ولی عهد روی او نشکست

ز غیرت است که چندین هزار پرده نور

میان دیده عشاق و روی خویش ببست

گذشت عکس وی از پرده‌ها و پرده ما

درید و زاهد مستور گشت باده پرست

همام را همه شب انتظار خورشید است

خنک دلی که به نور صفات حق پیوست

بوی خوشت همره باد صباست

آنچه صباراست میسر که راست

دوش چو بوی تو به گلزار برد

نالۀ مرغان سحرخوان بخاست

گل چو نسیم تو شنید از صبا

گفت که این بوی بهشت از کجاست

ای گل نوخاسته آگه نه‌ای

کاین اثر بوی دلارام ماست

دست من و دامن باد صبا

ناز پی زلف نگارم چراست

باد کجا لایق سودای اوست

عشق و هوا هر دو به هم نیست راست

صحبت آیینه نخواهد همام

در نظرش گر چه سراسر صفاست

در پی آن می‌دوید دل که نگاری کجاست

نوبت خوبان گذشت شاهد ما وقت ماست

بر سر آب حیات خیمه زده جان ما

این تن خاکی دوان بهر سرابی چراست

بر در بیگانگان هرزه چرا می‌رویم

دوست چو هم‌خانه شد خوشتر از اینجا کجاست

با خبران را ز دل نیست سر آب و گل

گو غم دنیی مخور این نه حدیث شماست

عالم جان را خوش است آب و هوا خاکیان

روی بدانجا نهند منزل گل نار ماست

بلبل جان در قفس هیچ نمی‌زد نفس

بوی گلستان شنید عزم صفیرش کجاست

چون به گلستان رود همدم رضوان شود

مجمع روحانیان منزل عیش و صفاست

هر که به ایشان رسید دید و زبان درکشید

وان که حدیثی شنید غافل از این ماجراست

فاش مکن ای همام راز دل خویش را

محرم این ماجرا سمع دل آشناست

کرد طلوع آفتاب خیز برون بر چراغ

منزل ما ز آفتاب چون دل اهل صفاست

فتنهٔ صورت شود گو دل لعبت پرست

جان که به معنی رسید غافل از این ماجراست

بود دلم بت پرست از کف ایشان بجست

دوست چو آمد به دست بت شکنی کار ماست

چشم صوربین بود بی خبر از حال دل

دیده دل را نظر بر صفت کبریاست

چند زنی ای همام لاف ز سودای او

عاشق و حیران دوست بسته در این ماجراست

حسنت چو اشتیاق دلم بی‌نهایت است

وز عاشقان فراغت یارم به غایت است

با چشم مست و زلف پریشان نهادِ او

همرنگ می‌شویم چه جای کنایت است

عارف ز حال گوید و عالم ز دیگران

ما و حدیث عشق تو کانها حکایت است

چشم تو راست کرد به دل تیر غمزه را

شادم که التفات دلیل عنایت است

دل از میان ظلمت مویت نگاه کرد

روی تو دید گفت امید هدایت است

مطلب مشابه: شعر در مورد لب و بوسه + عکس نوشته اشعار زیبا در مورد لب

بهترین غزلیات همام تبریزی

حسنی که هست روی تو را بی‌نهایت است

خوب است گل ولی نمک اینجا به غایت است

افسانه‌های خسرو و شیرین ز حد گذشت

ما و حدیث روی تو کانها حکایت است

من فارغم ز مصر که در دولت لبت

امروز کان قند و شکر این ولایت است

افکند سایه زلف تو بر عارض خوشت

ظلمت نگر که نور مهش در حمایت است

من کیستم که دست به زلفت کنم دراز

بویش صبا اگر به من آرد کفایت است

از بهر عاشقان تو در شرع کفر و دین

اوصاف روی و موی تو محکم روایت است

هشیار کی شود دل سرگشته همام

چون مستیش ز نرگس مستت کفایت است

خانه امروز بهشت است که رضوان اینجاست

وقت پروردن جان است که جانان اینجاست

نیست ما را سر بستان و ریاحین امروز

نرگس مست و گل و سرو خرامان اینجاست

خبری از دل ضایع شدۀ زندانی

باز پرسید که آن سرو خرامان اینجاست

من ز غیرت شوم آتشکده‌ای گر یابد

آگهی خضر که اسکندر خوبان اینجاست

شکر از مصر به تبریز میارید دگر

کان شکر را چه محل این شکرستان اینجاست

هر که او را ادب مجلس شاهان نبود

گو بدین در مگذارید که سلطان اینجاست

بندگی را کمر امروز ببندید به جان

چون نبندیم میان یوسف دوران اینجاست

چشم و ابروی تو کردند اشارت به همام

که از این حسن و ملاحت بگذر کان اینجاست

ماه خود کیست ندارم سر خورشید فلک

سایه لطف خدا روح دل و جان اینجاست

این ز آب وخاک نیست که جانی مصور است

چشم جهانیان به جمالش منور است

گر زان که نسبتش به عناصر همی‌کنند

آبش مگر ز کوثر و خاکش ز عنبر است

ذکر زبان هر که نظر می‌کند بر او

سبحان من یصور و الله اکبر است

گل پیش ما مریز و دگر ارغوان میار

جانم فدای آن که از این هر دو خوش‌تر است

عنبر میان آتش مجمر چه می‌نهی

ز انفاس دوست مجلس ما خود معطر است

شمع از میان جمع برون بر که امشبم

در خانه روشنایی خورشید انور است

ساقی بیار باده که از مجلس الست

ما را هنوز مستی یک جرعه در سر است

نی نشکنیم از می دنیا خمار خویش

ما را شراب از لب می‌گون دلبر است

جام جهان‌نمای الهی‌ست صورتش

انصاف می‌دهند نظرها که مظهر است

با عاقلان بگوی که اصحاب عشق را

ذوق است رهنمای نه اندیشه رهبر است

در تنگنای لفظ نگنجد بیان ذوق

زان سوی حرف و صوت مقامات دیگر است

چون چشم مست یار دهد می به عاشقان

کی درمیان مجال صراحی و ساغر است

جان همام را نفس صبح و بوی دوست

پرورده‌اند زان نفسش روح‌پرور است

اینک آن روی مبارک که سزای نظر است

مه چه باشد که ز خورشید بسی خوب‌تر است

روح پاک است مصور شده از بهر نظر

ور نه این حسن نه اندازه روی بشر است

سخنت آب حیات است و نفس مشک و عبیر

هر دو را از لب شیرینْت گذر بر شکر است

هر حدیثی که رود پیش هوادارانت

بجز افسانه عشق تو همه دردسر است

رشکم آید که نظر بر دگری اندازی

یا از آیینه که از عکس رخت بی‌خبر است

بجز از صورت آراسته چیزی دگر است

که آفت اهل دل و فتنه صاحب‌نظر است

قد افراشته و روی نکو خواهد دل

در تو چیزی است که زین هر دو دلاویزتر است

قامت سرو سهی را چه توان گفت ولی

قد و بالای تو را خود حرکاتی دگر است

همه را میل به زلف و خط و خالی باشد

زان ملاحت که تو داری دل ما بی‌خبر است

با نسیم سحری هست ز بویت اثری

بوی گل‌های دلاویز چمن زان اثر است

گل که در ملک چمن مملکت خوبی داشت

شد ز روی تو خجل بر سر عزم سفر است

روی خوب تو منجم به جماعت نبود

گفت کآشوب جهان جمله ز دور قمر است

دل مردم همه در بند میانت بینم

حیفم آید که میان تو به بند کمر است

ببری دل به حدیثی نکنی دلداری

از تو ای شوخ چه خون‌ها که مرا در جگر است

پرسشی کن که فدای لب شیرین تو باد

هر چه در ناحیت مصر نبات و شکر است

تشنه آب حیات لب تو بسیارند

به جفایت که همام از همه‌شان تشنه‌تر است

حسن تو را ممالک دل‌ها مسخر است

مقبل کسی که وصل تو او را میسر است

بر منزل مبارک تو هر که بگذرد

گوید که این خلاصه هر هفت کشور است

آبش چو کوثر است و چو دُر سنگ ریزه‌ها

بادش نسیم عنبر و خاکش معصفر است

چشم و دل از مشاهده‌ات بی نصیب نیست

نقشت چو بر صحیفه جانم مصور است

آن آفتاب را که بسوزد شعاع او

چشم عقول روی چو ماه تو مظهر است

کحل جواهر است غبار منازلش

زان چشم عاشقان تو دایم منور است

گلزار چون بهشت شود فصل نو بهار

جانم فدای آن که از این هر دو خوشتر است

گفتم به سرو اگر چه خرامیدنت خوش است

بالای خوش خرام دلارام دیگر است

در جان نیشکر نبود آن حلاوتی

کاندر لب و حدیث و دهان تو مضمر است

از بندگیت دورم و جان با تو در حضور

جایی که نیست خلوت جان چشم بر در است

مطلب مشابه: اشعار زندگی زیباست؛ گزیده شعر زیبا درباره زیبایی های زندگی

بهترین غزلیات همام تبریزی

رویت به هر انجمن دریغ است

سرو تو به هر چمن دریغ است

جایی که سخن رود ز رویت

وصف گل و نسترن دریغ است

در دست نسیم صبحگاهی

آن زلف پر از شکن دریغ است

کس را نرسد حدیث آن لب

کان خود به زبان من دریغ است

اندام لطیف نازک دوست

در صحبت پیرهن دریغ است

وصف لب خویش خویشتن گوی

در هر دهن آن سخن دریغ است

شهری چو همام اگر بمیرند

یک پرسش از آن دهن دریغ است

بار دل بر تن نهادن کار ارباب دل است

این که عیسی بار خر بر دوش گیرد مشکل است

ای عزیزان رهرو راه دلارام است دل

چون سبک‌بار است پیش از کاروان در منزل است

مرغ عرشی آرزوی آشیان دارد ولی

چون کند پرواز تا دربند این آب و گل است

اشتیاق روی جانان است جان را در جهان

تا نپنداری که در زندان رضوان غافل است

انتظاری می‌نماید روزگار وصل را

اختیاری چون ندارد میل او بی‌حاصل است

عاشقان در انتظار دوست جانی می‌دهند

در سر هر یک خیال آن که با من مایل است

گر چه در دریای عرفان هست کشتی‌ها روان

هر که زین دریا نشانی می‌دهد بر ساحل است

ذوق دل بخشد سخن‌های همام از بهر آنک

جان او سیراب از انفاس اصحاب دل است

مشتاب ساربان که مرا پای در گل است

در گردنم ز حلقه زلفش سلاسل است

تعجیل می‌کنی تو و پایم نمی‌رود

بیرون شدن ز منزل اصحاب مشکل است

شیرینی وصال چو بی‌تلخی فراق

کس را نصیب نیست ز دوران چه حاصل است

چون عاقبت ز صحبت یاران بریدنی‌ست

پیوند با کسی نکند هر که عاقل است

روز وداع غرقة خونند عاشقان

وان کاو نظاره می‌کند از دور غافل است

ما را خیال دوست به فریاد می‌رسد

ور نه فراق صحبت او زهر قاتل است

هر جا که می‌نشینم و چندان که می‌روم

در گردنم دو دست خیالش حمایل است

از دیدة همام خیالش نمی‌رود

آنجا فراق نیست که پیوند با دل است

یار ما محمل‌نشین و ساربان مستعجل است

چون روان گردم که زاب دیده پایم در گل است

می‌رود من در پیَش فریاد می‌دارم ولیک

همچو آواز جرس فریاد ما بی‌حاصل است

رو به هر جانب که آرد قبلۀ جان‌ها شود

منزلی کانجا فرود آید زمینی مقبل است

زیستن بی‌روی تو صورت نمی‌بندد مرا

وین تصور خود مرا بیش از فراقش قاتل است

صحبت خوبان بلای جان مشتاقان بود

گرچه آسان است پیوستن بریدن مشکل است

کیست مانندش که تا عاشق شود خرسند از او

دیگران از آب و گل منظورم از جان و دل است

سرو زد با قامتش لاف دروغ از راستی

مردم صاحب‌نظر داند که قولش باطل است

گر ملامت‌گر نداند حال ما عیبش مکن

ما میان موج دریاییم و او برساحل است

سوز آتش شمع می‌داند که با پروانه چیست

همنشین شمع سوزان از حرارت غافل است

خصم می‌گوید که نشکیبد همام از نیکوان

هر که جان آشنا دارد به ایشان مایل است

تو سلطانی و خورشیدت غلام است

نظر جز بر چنین صورت حرام است

ورای حسن در روی تو چیزی‌ست

نمی‌داند کسی کان را چه نام است

اگر جان را بهشتی در جهان هست

تویی از نیکوان دیگر کدام است

به زیر لب سلامی کرده‌ای دوش

همه منزل سلام اندر سلام است

که باشم من که هم‌راز تو باشم

کلامی زان لبت ما را تمام است

چه می خورده‌ست چشم نیم مستش

که او را خواب مستی بر دوام است

اگر عاشق به ترک سر نگوید

هنوز اندر سرش سودای خام است

بماند سال‌ها چون جان نماند

تمنایی که در جان همام است

به شب ماهی میان کاروان است

که روی او دلیل ساربان است

چه جای ساربان کاندر پی او

ز دل‌ها کاروان بر کاروان است

عجب آید مرا زان رهزن دل

که در شب رهنمای رهروان است

چنین صورت ز آب و گل نیاید

مگر جانی به شکل تن روان است

چنین ماهی چو بر روی زمین هست

زمین را صد شرف بر آسمان است

به زیر سایه کی بوده‌ست خورشید

رخش خورشید و زلفش سایبان است

به هر منزل که می‌راند به تعجیل

دو اسبه جان ما در پی دوان است

به هر منزل که کرد آنجا گذاری

نشان روی‌های عاشقان است

به از کحل جواهر دیده‌ها را

غبار موکب جان و جهان است

دل نامهربان ساربان را

فراغت از همام مهربان است

بگو آهسته ران محمل کشان را

که همراهت فقیری ناتوان است.

بهترین غزلیات همام تبریزی

به شب ماهی میان کاروان است

که روی او دلیل ساربان است

چه جای ساربان کاندر پی او

ز دل‌ها کاروان بر کاروان است

عجب آید مرا زان رهزن دل

که در شب رهنمای رهروان است

چنین صورت ز آب و گل نیاید

مگر جانی به شکل تن روان است

چنین ماهی چو بر روی زمین هست

زمین را صد شرف بر آسمان است

به زیر سایه کی بوده‌ست خورشید

رخش خورشید و زلفش سایبان است

به هر منزل که می‌راند به تعجیل

دو اسبه جان ما در پی دوان است

به هر منزل که کرد آنجا گذاری

نشان روی‌های عاشقان است

به از کحل جواهر دیده‌ها را

غبار موکب جان و جهان است

دل نامهربان ساربان را

فراغت از همام مهربان است

بگو آهسته ران محمل کشان را

که همراهت فقیری ناتوان است

اشعار عاشقانه

وداع چون تو نگاری نه کار آسان است

هلاک عاشق مسکین فراق جانان است

نگر مفارقت جان ز تن چگونه بود

به جان دوست که هجران هزار چندان است

ز وصل خود نفسی پیش از آن که دور شوم

اگر به جان بفروشی هنوز ارزان است

مجال دیدن رویت نماند چشمم را

که شکل مردمکش زیر اشک پنهان است

بگو که تا نشود کاروان روان امروز

که ز آب دیده اصحاب روز باران است

هنوز سرو روانم ز چشم ناشده دور

دل از تصور دوری چو بید لرزان است

بدان امید که بوسند نعل یکرانت

نهاده بر سر راه تو روی یاران است

ز هر طرف که نظر می‌کنم برابر تو

هزار سینه نالان و چشم گریان است

نظر به جانب زلف تو می‌کنم او نیز

برای خاطر این خستگان پریشان است

ز هم بریدن یاران به تیغ ناکامی

چو هست عادت گردون مرا چه تاوان است

تو می‌روی و همام از پی تو می‌نگرد

ز دل بریده امید و حدیث در جان است

یاری که رخش قبله صاحب‌نظران است

چشم و دل مردم به جمالش نگران است

خواهم که ببوسم قدمش نیست مجالم

هر جا که نهم دیده سر تاجوران است

پیداست که از وصل تو حاصل چه توان یافت

چون وصل تو را خوی جهان گذران است

ای باخبرانِ تو همه بی‌خبر از خود

وین بی‌خبری آرزوی باخبران است

وصل تو که محبوب‌تر از عمر و جوانی‌ست

حیف است که او نیز چو عمرم گذران است

گر چشم تورا میل به خون ریختن ماست

ما نیز بر آنیم که چشم تو بر آن است

چشم مستانه تو آفت هشیاران است

فتنه و عربده او همه با یاران است

سر بوسیدن پای تو نه تنها ماراست

این خیالی‌ست که اندر سر بسیاران است

عارضت هست بسی تازه‌تر از گل‌برگی

که بر او آمده در وقت سحر باران است

در شکن‌های سر زلف تو گردد دل من

وین چنین شب‌رویی شیوهٔ عیاران است

گر ز حال شب ما بی‌خبری معذوری

خفتد را کی خبر از حالت بیماران است

هر که بر کوی تو بگذشت چنان پندارد

که مگر بر گذرش رسته عطاران است

عجب از خواب تو می‌دارم شب تا به سحر

بر سر کوی تو فریاد گرفتاران است

گر گنه می‌شمری بندگی و مهر همام

کرم شاه نه از بهر گنه‌کاران است

شب دراز که مانند زلف یار من است

چو زلف یار به دست است، کار کار من است

ز روزگار همین یک دم است حاصل من

که کارساز دلم یارِ سازگار من است

نخواهم آخرِ این شب ولی چه شاید کرد

که کارها همه بیرون ز اختیار من است

چو صبح پرده‌دری می‌کند شکایت‌ها

همی‌کنم بر آن کس که غمگسار من است

میان فصل زمستان تو چون بهار منی

میان خانه گلستان و لاله‌زار من است

به هیچ رنگ ز دستش نمی‌توانم داد

ضرورت است که نقش خوشش به کار من است

مرا دماغ ز بویت هنوز مشکین است

دهان من به حدیث لب تو شیرین است

به باغ می‌کشدم آرزوی دیدارت

چه جای برگ گل وارغوان و نسرین است

به وقت خنده نظر کرده‌ام به دندانت

هنوز چشم مرا روشنی ز پروین است

فدای مستی چشم تو باد هستی ما

اگر چه فتنه دنیی و آفت دین است

عجب مدار گر آب دو دیده گلگون شد

خیال روی تو در دیدۀ جهان‌بین است

مباش منکر تمکین من که هست مرا

شراب عشق تو در سر چه جای تمکین است

نظر بر آینه انداز تا شود معلوم

که عکس روی مهت را چه زیب و آیین است

اگر به روی تو رضوان نظر کند گوید

ملاحتی که بدیدیم در بهشت این است

ز وصف روی تو مشهور گشت شعر همام

برای نسبت حسنت سزای تحسین است

مطلب مشابه: شعر زیبا و مفهومی؛ اشعار کوتاه مفهومی سنگین زیبا

زیباترین اشعار تبریزی در قالب غزل

زیباترین اشعار تبریزی در قالب غزل

دوستی دامنت آسان نتوان داد ز دست

جان شیرین منی جان نتوان داد ز دست

نفسی گر نشکیبم ز لبت معذورم

تشنه‌ام چشمهٔ حیوان نتوان داد ز دست

کردم اندیشه سر خویش توان داد به تو

آن سر زلف پریشان نتوان داد ز دست

چون منی گر برود برگ گیاهی کم گیر

قامت سرو خرامان نتوان داد ز دست

هر چه اندوخته‌ام گر برود باکی نیست

شرف صحبت جانان نتوان داد ز دست

دل زندانی خود را چو خلاصی جستم

گفت کان چاه زنخدان نتوان داد ز دست

به ملامت نشود دور همام از لب یار

خار گو باش گلستان نتوان داد ز دست

بیا بیا که ز هجر آمدم به جان ای دوست

بیا که سیر شدم بی تو از جهان ای دوست

به کام دشمنم از آرزوی دیدارت

مباش بی‌خبر از حال دوستان ای دوست

چو نفخ صور دهد جان به مرده عاشق را

نسیم زلف تو بخشد هزار جان ای دوست

خیال بود مرا کز تو بر توان گشتن

بیازمودم و دیدم نمی‌توان ای دوست

اگر به حسن تو باشند شاهدان بهشت

خوشا تفرج خوبان در آن جهان ای دوست

وگر به جان و جهان صحبتت شود حاصل

هنوز وصل تو باشد به رایگان ای دوست

چو زیر خاک شوم با خیال رخسارت

ز خاک دیده من روید ارغوان ای دوست

از عاشق تو که دارد امید هشیاری

که شد به بوی تو سر مست جاودان ای دوست

از عکس روی تو روی زمین شود روشن

شبی که ماه نتابد ز آسمان ای دوست

گهی ز شوق تو خورشید آشکار شود

گهی ز شرم تو زیر زمین نهان ای دوست

به جای هر سر مویی مرا زبانی نیست

که تا ز زلف تو مویی کنم بیان ای دوست

همام نام تو بسیار می‌برد چه کند

ازین سخن نگزیرد دمی زبان ای دوست

مرا تویی ز جهان آرزوی جان ای دوست

حیات بهر تو خواهم در این جهان ای دوست

میان حلقه زلفت چو مرغ جان بنشست

ندید خوشتر از آن دام آشیان ای دوست

چه جای جان و دل ما که دلبران جهان

شدند بر سر زلف تو جان فشان ای دوست

اگر کنند به روی تو نسبتی گل را

ز شوق باز شود غنچه را دهان ای دوست

به گل طراوت روی تو را نبخشودند

و گر چه داشت بسی سر بر آسمان ای دوست

چگونه مهر تو ورزیم با چنان رویی

که آفتاب چو ما هست مهربان ای دوست

میان جان همام است گنج اسرارت

مجال نیست کسی را در آن میان ای دوست

تورا چیزی ورای حسن و آن هست

نپندارم نظیرت در جهان هست

از آن دادن نشان، کار زبان نیست

ولی در گفت و گویم تا زبان هست

نخواهم سر مگر بر آستانت

سرم را عشقِ بالینی چنان هست

زهی دولت که دارد مرغ جانم

که از زلف تو او را آشیان هست

هوای عالم علوی ندارد

که جایی خوشترش اینجا از آن هست

میان جان و از من برکناری

از اینجا ماجرایی در میان هست

زمین را در میان حسن رویت

شرف بر آسمان تا آسمان هست

دهانت آب حیوان آفریدند

نصیبی جان ما را زان دهان هست

همام خوش نفس را هم از آنجاست

که آب زندگانی در بیان هست

ز جانان مهر و از ما جان‌فشانی‌ست

جواب مهربانان مهربانی‌ست

همی گوید لبش کاینک من و تو

گرت سودای آب زندگانی‌ست

تو آن شمعی که جان پروانه توست

که را پروای شمع آسمانی‌ست

دم عیسی به انفاست چه ماند

که زین حاصل حیات جاودانی‌ست

حیاتم با تو در ایام پیری

بسی خوشتر ز سودای جوانی‌ست

خوشا روزی که هم‌راز تو باشم

ولی از مردم چشمم گرانی‌ست

همام مهربان را از لبت هم

نصیبی هست و آن شیرین زبانی‌ست

از سوز دل مات همانا خبری نیست

کاین ناله شب‌های مرا خود سحری نیست

هستند تو را عاشق بسیار ولیکن

دل‌سوخته در عشق تو چون من دگری نیست

از بهر دوای دل پر درد ضعیفم

شیرین‌تر از آن لب به جهان گل‌شکری نیست

تا چشم خوش شوخ توام در نظر آمد

از چشم تو مقصود مرا جز نظری نیست

ای بی‌سببی رفته به خشم از من مسکین

باز آی که در تن ز حیاتم اثری نیست

گویند رفیقان که برو یار دگر گیر

مشکل همه این است که چون او دگری نیست

خون شد جگر خسته همام از غم عشقت

و اکنون به غذا خوردن او جز جگری نیست

فتنه از بالای تو بالا گرفت

شهر از آن رفتار خوش غوغا گرفت

صانع از روی تو شمعی برفروخت

آتشی زان شمع در دل‌ها گرفت

زلف مشکین تو بر هم زد صبا

مغز ما از بوی آن سودا گرفت

چشم نابینا ز عکس روی تو

حکم چشم روشن بینا گرفت

چون سماع عشق او آغاز شد

گرمی آن بیشتر در ما گرفت

تا همام از عشق او شد باخبر

ترک شمع گنبد خضرا گرفت

خرامان می‌رود آن سرو قامت

جهانی را از آن قامت قیامت

مؤذن گر ببیند قامتت را

فراموشش شود تکبیر و قامت

امام از شوق آن شکل و شمایل

به قوّالان دهد مزد امامت

گرت باشد گذر در خانقاهی

نماند شیخ بر راه سلامت

مریدان ز اربعین آیند بیرون

تو را بینند و سوزند از ندامت

بود دایم شب قدر آن دلی را

که سازد در سر زلفت اقامت

به عهد چشم مست دل فریبت

بود بر جان مستوران غرامت

بگو ای آن که ما را می‌دهی پند

تویی یا ما سزاوار ملامت

همام از عشق چون دارد نصیبی

نجوید منصب زهد و کرامت

مطلب مشابه: شعر زیبا کوتاه پر معنی؛ قشنگ ترین اشعار از شاعران ایرانی

زیباترین اشعار تبریزی در قالب غزل

فراق آن قد و قامت قیامت است قیامت

شکیب از آن لب شیرین غرامت است غرامت

به خدمت تو رسیدن صباح روی تو دیدن

سعادت است سعادت سلامت است سلامت

من از کجا و سلامت که عشق روی تو ورزم

که بر سلامت عاشق ملامت است ملامت

دمی که بی تو برآرم ز عمر خود نشمارم

که زندگانی باطل ندامت است ندامت

همام بر سر کویت هوای باغ ندارد

که در میان بهشتش اقامت است اقامت

بی آفتاب رویت روزم بود چو مویت

با زلف مشک بویت باشد شبم چو رویت

حسن هزار لیلی عشق هزار مجنون

داری وزان زیادت دارم به خاک کویت

یک سلسله ز مویت دیوانه را تمام است

بهر چه تاب دادی زنجیرهای مویت

با لب بگو که ما را تا چند تشنه داری

ای آب زندگانی دایم روان به جویت

عمر دراز دانی بهر چه دوست دارم

تا بیشتر نمایم کوشش به جست و جویت

محروم گشت چشمم از دیدنت و لیکن

دارد زبان نصیبی ما را به گفت و گویت

جان در فراق رویت کی بار تن کشیدی

او را اگر نبودی دایم مدد ز بویت

هر موی بر تن من گر خود شود زبانی

هم در بیان نیاید بعضی ز آرزویت

چون کرد دیگر آن بت چابک سوار کوچ

آرام کرد از دل و صبر و قرار کوچ

پیوسته بیم هجر همی‌داشت این دلم

زین سان نبود ناگهش اندر شمار کوچ

از آب دیده سیل برانم به روز و شب

باشد که بعد از این نکند آن نگار کوچ

در آب دیده غرقه کنم کوه و دشت را

تا بر جمال او ننشاند غبار کوچ

پاینده باد قد تو ای سرو نوبهار

سرو روان اگر کند از جویبار کوچ

امسال بوی جان به مشامم همی‌رسد

از منزلی که کرده‌ای از وی تو پار کوچ

جایی رسید حسن تو کانجا نمی‌رسد

خورشید اگر کند به مثل صدهزار کوچ

شاید که گر کنار پر از خون کند همی

آن کس که چون تویی کندش از کنار کوچ

کاری‌ست سخت مشکل وفنی‌ست بس عجب

رسمی‌ست این که گل کند از نزد خار کوچ

چشمش به صد کرشمه نگه کرد سوی من

یعنی روا بود که کنم در خمار کوچ

شیرین لبش به لطف همی‌گفت ای همام

معذور دار نیست مرا اختیار کوچ

از وقت صبح هست دلم را صفای صبح

جانم منور است به نور لقای صبح

از باد صبح گشت معطر دماغ من

دارد دلم همیشه هوای هوای صبح

یابد یقین ز ظلمت بیگانگی خلاص

هر جان آشنا که شود آشنای صبح

از تیغ صبح لشکر شب منهزم شود

تا شاه اختران بود اندر قفای صبح

ای شب جمال صبح سزای تو می‌دهد

جز روی یار من ندهد کس سزای صبح

این منزل اقامت جای قرار نیست

چون وصل دوست از آن شد لقای صبح

همام تبریزی و اشعار عاشقانه از وی

یاد باد آن راحت جان یاد باد

عاشقان را عهد جانان یاد باد

چون تماشا را به سروستان رویم

قد آن سرو خرامان یاد باد

غنچه‌های گل چو آید در نظر

آن لب شیرین خندان یاد باد

ما به جان با دوست پیمان بسته‌ایم

جاودانش آب حیوان یاد باد

روشنی کز روز وصلش یافتم

در شب تاریک هجران یاد باد

مهر با رویش به جان ورزیده‌ام

مهربان را مهربانان یاد باد

تا زبان گویاست می‌گوید همام

بلبلان را از گلستان یاد باد

دلم شکست بدان زلف‌های پرشکنش

که زیر هر خم زلفش صد انجمن دارد

هزار جان گرامی فدای یک نفسش

که رهگذر نفسش زان لب و دهن دارد

گرفتم از لب لعلش حکایتی گویم

نشان چگونه دهم ز آنچه در سخن دارد

بسی لطیف‌تر آمد ز جان ما تن او

کسی نشان ندهد کان نگار تن دارد

چو قامتش بخرامد جهانیان گویند

چرا صبا هوس سرو و نارون دارد

چو نقش او ننگارند صورتی در چین

زهی جمال که آن لعبت ختن دارد

نصیحتم بنیوشید هیچ مگذارید

که دوست آینه نزدیک خویشتن دارد

گر او در آینه عکس جمال خود بیند

ز حسن خویش چه پروای مرد و زن دارد

هزار جان به لب آمد ز آرزوی لبش

که در فریفتن دل هزار فن دارد

که دزدد از لب او بوسه‌ای به صد حیله

ز سرو هشته فرو زلف چون رسن دارد

به خاک بوس درش راضیم که باشد دل

که با لبش هوس عشق باختن دارد

به تحفه پیش من آرید خاک پای کسی

که نسبتی به سر کوی یار من دارد

شود همام کسی کاو به عمر خویش دمی

ز خوابگاه سگان درش وطن دارد

هر کاو سر تو دارد پروای سر ندارد

مست تو تا قیامت از خود خبر ندارد

هر عاشقی که جانش بویت شنیده باشد

سر بی نسیم زلفت از خاک برندارد

تر دامن است هر کاو لافی زند ز عشقت

وان گه دو چشم خود را پیوسته تر ندارد

آنجا که حاضر آید آن شکل و آن شمایل

گر بنگرد به غیری چشمم نظر ندارد

سر تا قدم چو جانی ای آب زندگانی

کاین حسن و این لطافت هرگز بشر ندارد

سرهای عاشقانت بر خاک آستانت

چندان بود که آنجا کس رهگذر ندارد

هر یک به جست و جویی میلی کند به سویی

جانم ز منزل تو عزم سفر ندارد

وصفت چنان که باید دایم همام گوید

هر کان گهر نبخشد هر نی شکر ندارد

همام تبریزی و اشعار عاشقانه از وی

مگر سنگین دل است و جان ندارد

هر آن کس کاو چو تو جانان ندارد

مبادا زنده در عالم دلی کاو

به زلف کافرت ایمان ندارد

مسلمانان مرا دردی‌ست در دل

که جز دیدار او درمان ندارد

گل ارچه شاهد و رعناست لیکن

به پیش روی خوبت آن ندارد

چه نسبت می‌کنم گل را به رویت

که گل جز هفته‌ای دوران ندارد

گلستان و گلت در پای میراد

که تو جان داری و گل جان ندارد

برو ای باد و با زلفش بگو تا

مرا زین بیش سرگردان ندارد

همام خسته را چندین مرنجان

گنه دل کرد وی تاوان ندارد

سلطان جان ز عالم علوی نگاه کرد

بهر شکار روی بدین دامگاه کرد

آمد به بند چار طبایع اسیر گشت

بر خویش عیش عالم علوی تباه کرد

چون مدتی به منزل سفلی بیارمید

رخ را ز دود گلخن دنیا سیاه کرد

پس نفس تیره شکل ز روی مناسبت

پیوند جان گزید چو در وی نگاه کرد

با جان چو نفس یافت مجال برادری

چون یوسفش به مکر گرفتار چاه کرد

توفیق در رسید ز چاهش خلاص داد

بازش به مصر عالم جان پادشاه کرد

روی زیبا چون تماشا را به گلزار آورد

شاخ گل را شرم بادا گر گلی بار آورد

گر صبا از زلف او بویی به سوی چین برد

مشک را در نافۀ آهو به ز نهار آورد

کار، بوی زلف او دارد که هنگام صبوح

عاشقان را بی سماع و باده در کار آورد

گر بیفشاند سر زلف پریشان صبحگاه

باد پیش عاشقان عنبر به خروار آورد

ور نگارد صورتش نقاش در بتخانه‌ای

هربتی نزدیک رویش سجده صد بار آورد

سوی زلفش می‌فرستادم صبا را تا مگر

پیش ما پیغامی از دل‌های افگار آورد

نی خیال است این صبا گر بگذرد بر زلف او

حلقه زلفش صبا را هم گرفتار آورد

چشم مستش تا کند بنیاد عقل و دین خراب

زاهدان را مست و لا یعقل به بازار آورد

گر همام از چشم مستش بی‌خبر گردد رواست

چشم مستش بیخودی در عقل هشیار آورد

جان را به جای جانی جای تو کس نگیرد

مهر تو زنده ماند روزی که تن بمیرد

هر درد را علاجی بنوشته‌اند یارا

دردی که هست ما را درمان نمی‌پذیرد

ای دوستان ملامت کمتر کنید ما را

با خستگان هجران افسانه درنگیرد

پروانه چون بسوزد آخر خلاص یابد

بیچاره آن که دایم می‌سوزد و نمیرد

گفتم مگر صبوری کار همام باشد

دل را به هیچ وجهی زان رخ نمی‌گزیرد

رندی و برناپیشه‌ای میر مغان را می‌رسد

از تن نیاید ھیچ کار این شیوه جان را می رسد

در بی‌نوایی عاشقی رندان خوشدل را رسد

با فقر دایم تازگی سرو جوان را می‌رسد

در عشق جانان یافت جان از گوهر معنی نشان

بخشیده خورشید دان لعلی که کان را می‌رسد

از عشق در صاحب نظر بینم نه در خامان اثر

دل دارد از معنی خبر دعوی زبان را می‌رسد

خورشید را گو دم مزن بنشین به جای خویشتن

در ملک جانان سلطنت جان جهان را می‌رسد

وقت سحر اوصاف گل از لهجه بلبل شنو

کافسانۀ شیرین لبان شیرین زبان را می‌رسد

دایم حدیث دلبران گوید همام مهربان

کاین گفت و گوی شاهدان شیرین لبان را می‌رسد

دردمندان را ز بوی دوست درمان می‌رسد

مژدۀ فرزند پیش پیر کنعان می‌رسد

یوسف کنعانی از زندان همی‌یابد خلاص

خاتم دولت به انگشت سلیمان می‌رسد

خضر را نور الهی رهنمایی می‌کند

کز میان تیرگی بر آب حیوان می‌رسد

امن و راحت در میان ملک پیدا می‌شود

سایه کیخسرو فرخ به ایران می‌رسد

چشم روشن می‌شود چون صبح دولت می‌دمد

این شب تاریک ظلمانی به پایان می‌رسد

می‌درفشد ابر و می‌گوید زمین مرده را

تازه و سیراب خواهی شد که باران می‌رسد

بلبلان را باد نوروزی بشارت می‌دهد

کز ره یک ساله گل سوی گلستان می‌رسد

می‌رساند عاشقان را باد پیغامی ز دوست

وه که زان همدم چه راحت‌ها به ایشان می‌رسد

همچو سلطان نبوت را ز انفاس اویس

جان ما را راحتی از بوی جانان می‌رسد

این نسیم خوش نفس و آسایش جان همام

از غبار منزل او عنبرافشان می‌رسد

جان را به جای زلفت جای دگر نباشد

زین منزل خوش او را عزم سفر نباشد

جانا دلم ربودی گویی خبر ندارم

در زلف خود طلب کن زانجا به در نباشد

رویی و صد لطافت چشمی و جمله آفت

زین خوبتر نیاید زان نیک‌تر نباشد

در زیر خرمن گل داری شکرستانی

در هیچ بوستانی گل با شکر نباشد

نقشت همی‌پرستم گو سر برو ز دستم

سودای خوب رویان بی‌دردسر نباشد

جایی که تیرباران آید ز غمزۀ تو

جز جان نازنینان آنجا سپر نباشد

عاشق چنان به بویت از دور مست گردد

کاو را اگر بگیری در بر خبر نباشد

هر عاشقی که چشمش روی تو دیده باشد

گر بنگرد به غیری صاحب‌نظر نباشد

در جان همام دارد امّید روز وصلت

ای وای بر امیدش آن روز اگر نباشد

همام تبریزی و اشعار عاشقانه از وی

چو رخسارت گل رنگین نباشد

شکر چون لعل تو شیرین نباشد

بدیدم عارض و روی تو گفتم

بدین خوبی گل و نسرین نباشد

نهان داری میان لعل پروین

به لعل اندر نهان پروین نباشد

وفا می‌کن به رغم خوب رویان

که خوبان را وفا آیین نباشد

مکن جور و جفا بر ما از این بیش

جفا بر عاشقان چندین نباشد

اگر چه عاشقان بسیار داری

ولی چون من یکی مسکین نباشد

مرا ای خسرو خوبان چو فرهاد

نصیبی زان لب شیرین نباشد

سری را کآستانت گشت بالین

دگر او را سر بالین نباشد

مرا روزی به دست آید شب وصل

ولیکن چون شب دوشین نباشد

کسی کاو جز به وصلت شادمان نیست

چرا در هجر تو غمگین نباشد

همام اندر غزل دُر می‌چکاند

ز تو باری کم از تحسین نباشد

اگر بختم دهد باری که یارم همنشین باشد

زهی مقبل که من باشم زهی دولت که این باشد

نباید این چنین ماهی برون از هیچ خرگاهی

نظیرش گر همی‌خواهی مگر در حور عین باشد

میان ظلمت مویش به زیر پرتو رویش

گهی عقلم شود کافر گهی بر راه دین باشد

به شمع آسمان حاجت نباشد بعد از این ما را

چنین تابنده خورشیدی چو بر روی زمین باشد

چو بخرامد نگارینم نفیر از خلق برخیزد

نپندارم که طوبی را شمایل این چنین باشد

لب شیرین می‌گونش خرد را مست گرداند

از آن می کاب حیوانش غلام کمترین باشد

حدیثش دوست می‌دارم اگر خود هست نفرینم

که دشنام از لب شیرین به جای آفرین باشد

همام آن دم که می‌گوید حدیث زلف و خالش را

نفس‌ها کز دهان او برآید عنبرین باشد

دوست آن دارد و آن است که جان می‌بخشد

مهربانی به دل اهل دلان می‌بخشد

عقل و جان هر که کند پیشکش دلبر خویش

گوهر و لعل به دریا و به کان می‌بخشد

صفت روی دلارام کنم کاو دارد

آن ملاحت که حلاوت به زبان می‌بخشد

آتش عشق توام داد حیاتی به از آنک

آب الوند به خاک همدان می‌بخشد

چشم و ابروی تو را گو که به نخجیر مرو

صید خود روح بدان تیر و کمان می‌بخشد

نیِ بی‌نوا ز شکّر به نوا شکرفشان شد

چه خوش است نغمه او را که حیات جاودان شد

منگر در آن که دارد تن نازکش جراحت

بنگر که تا چه راحت ز وجود او روان شد

تن پر ز نیش دارد چو درون ریش دارد

غم و درد بیش دارد نفسش حیات از آن شد

دل و جان چو نیست نی را عجب است این که دارد

خبری ز حال دل‌ها که انیس عاشقان شد

به سخن دهن گشاده نه که سر به باد داده

چو سر و زبان ندارد ز چه صاحب بیان شد

نفسش مسیح مریم که حیات بخشد از دم

به سخن گرفته عالم چو همام مهربان شد

چو شنید مرغ جانم ز نوای نی صفیری

ز دیار تن زمانی به جوار آشیان شد

نباتت بر لب شکّر برآمد

زمرد گرد یاقوتت درآمد

ز گلبرگ تو سنبل سر برآورد

زهی سنبل که از گل بر سر آمد

رخت منشور خوبی داشت بی خط

چو خطت بر مثال عنبر آمد

گواهی داد هر جا شاهدی بود

که در حسن تو خطی دیگر آمد

برو ای زاهد مغرور و مده ما را پند

عاشقان را به خدا بخش ملامت تا چند

من دیوانه ز زنجیر نمی‌اندیشم

که کشیده‌ست مرا زلف مسلسل در بند

خسروان از پی نخجیر دوانند ولی

صید خوبان به دل خویش درآید به کمند

نه چنان واله آن صورت و بالا شده‌ام

که مرا با دگری مهر بود یا پیوند

گل رویت مگر از باغ بهشت آوردند

که به گلزار گلی نیست به رویت مانند

گر بود پرورش نیشکر از آب حیات

هم نسازند از آن چون لب شیرین تو قند

کردم اندیشه بدین حسن و لطافت که تویی

دگر از مادر ایتام نزاید فرزند

از تو نشکیبم و آرام نگیرم نفسی

عاشق آن است که از دوست نباشد خرسند

می‌دمد بوی خوشت هر نفس از شعر

همام لاجرم ولوله‌ای در همه آفاق افکند

میان ما و شما بود پیش از آن پیوند

که جان علوی ما شد در این قفس در بند

بجز دهان لطیفت که با نسیم گل است

ندید دیده مردم گلاب‌دان از قند

لب خوشت که فدا باد آب حیوانش

نداد آبم و در جانم آتشی افکند

چگونه از ملک انسان شریف‌تر نبود

که ز آدمی چو تو پیدا همی‌شود فرزند

ز ذوق بی‌خبر است آن که می‌کند تشبیه

رخت به چشمهٔ خورشید و قد به سرو بلند

از آب و خاک نیاید کسی بدین خوبی

در آن جهان مگر از روح صورتی سازند

بگو که چاره من چیست از مشاهده‌ات

به حسن هیچ کسی چون نمی‌شود خرسند

اگر چه غیرتم آید میان شهر برآی

زبان هر که مرا پند می‌دهد دربند

همام چون که سلامت کند ملول مشو

گرش جواب نگویی به زیر لب می‌خند

سر تا قدم به آب حیاتت سرشته‌اند

دل‌ها مثال نقش تو بر جان نبشته‌اند

گر زاهدان صومعه بینند صورتت

عاشق شوند بر تو وگر خود فرشته‌اند

رویی چنین به حسن و لطافت ندیده‌ام

زین نوع گل دگر به جهان در نکشته‌اند

چون آمدی به منزل دنیا که از بهشت

خوبان نازنین را بیرون نهشته‌اند

مست شبانه بود همام از شراب عشق

آن صبح‌ها که طینت آدم سرشته‌اند

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو