جملات تاریک و فوق سنگین فلسفی؛ متن های سنگین فلاسفه معروف

جملات تاریک و فوق سنگین فلسفی؛ متن های سنگین فلاسفه معروف


منبع: روزانه

1

1402/11/12

14:17


وقتی حرف از جملات سنگین می‌شود متاسفانه همه به سراغ جملات کوتاه و نه چندان مهمی می‌روند که حس خلق نمی‌کنند. اما اگر به دنبال جملات واقعا تاریک می‌گردید پس …

جملات تاریک و فوق سنگین فلسفی؛ متن های سنگین فلاسفه معروف

وقتی حرف از جملات سنگین می‌شود متاسفانه همه به سراغ جملات کوتاه و نه چندان مهمی می‌روند که حس خلق نمی‌کنند. اما اگر به دنبال جملات واقعا تاریک می‌گردید پس این پست از روزانه انتخاب درستی برای شما بوده است. ما امروز در سایت ادبی و هنری روزانه جملات تاریک و فوق سنگین فلسفی را از نویسندگان و متفکرین بزرگی همچون کافکا، داستایفسکی، بوکوفسکی و… آماده کرده‌ایم. در ادامه همراه ما باشید.

کافکا

کافکا

فرانتس کافکا، یکی از بزرگ‌ترین نویسندگان آلمانی‌زبان در قرن 20 میلادی بود. آثار کافکا در زمره تأثیرگذارترین آثار در ادبیات غرب قرار دارند.

فرانتس کافکا به دوست نزدیک خود ماکس برود وصیت کرده بود که تمام آثار او را نخوانده بسوزاند. ماکس برود از این دستور وصیت‌نامه سرپیچی کرد و بیشتر آثار کافکا را منتشر کرد و دوست خود را به شهرت جهانی رساند. پُرآوازه‌ترین آثار کافکا، رمان کوتاه مسخ (Die Verwandlung) و رمان‌های محاکمه، آمریکا و رمان ناتمام قصر هستند. اصطلاحاً، به فضاهای داستانی که موقعیت‌های پیش‌پاافتاده را به شکلی نامعقول و فراواقع‌گرایانه توصیف می‌کنند — فضاهایی که در داستان‌های فرانتس کافکا زیاد جلوه می‌کنند — کافکایی می‌گویند.

جملات بسیار سنگین و تاریک از کافکا

کاش می‌شد آدم اندوه را از پنجره بیرون بریزد.

موسیقی برای من چیزی است شبیه دریا بر من چیره میشود، مجذوبم میکند، شیفته‌ام میکند. حتی در عین حال ترس در دلم مینشاند. از بی‌حدی‌اش واهمه دارم…

احساس می‌کنم زندگی‌های زیادی در من تمام شده است. به اندازه تولد و زیستنِ ده ها انسانِ ۹۰ ساله با گیسوان سفید، از این زندگی چشیده‌ام! دقیقا چنین احساسی دارم.

آیا تا بحال چنین احساسی را لمس کرده‌اید؟

کسی چه می‌داند در این لحظه که من با دلسردی کلمات را پشت سر هم می‌گذارم تو چه حال و روزی داری ؟…

فقط بخواب، بخواب!

تنها در خواب می‌توان در میان ارواح نیکوکار بود؛ بیداری زیاد مرگ را به همراه می‌آورد.

جملات بسیار سنگین و تاریک از کافکا

راستى لذت تنها بودن را چشيده‌اى، قدم زدن تنها، دراز كشيدن تنها توى آفتاب؟…چه لذت بزرگى است براى یک موجود عذاب كشيده، براى قلب و سر ! منظورم را ميفهمى !

آيا تا به حال مسافت زيادى را تنها قدم زده‌اى؟

قابليت لذت بردن از آن دلالت بر مقدار زيادى فلاكت گذشته و نيز لذت‌هاى گذشته دارد.

وقتى بچه بودم خيلى تنها ماندم، اما آنها بيشتر به زور شرايط بود نه به انتخاب خودم. اما حالا، با شتاب به طرف تنهايى مى‌روم، همان‌طور كه رودخانه‌ها با شتاب به سوی دريا سرازير مى‌شوند.

فرانتس كافكا

نامه به فلیسه

زنده بودن چه مشقتی دارد !

ناتوانی ام مدام بیشتر می شود. ناتوانی در فکر کردن، در دیدن، تشخیص حقیقت اشیاء، بیاد آوردن، سهیم شدن در یک تجربه؛ دارم مثل سنگ می شوم. این حقیقت دارد.

یادداشت ها

فرانتس کافکا

کافکا: شبِ بسیار بدی را پشتِ سر گذاشته‌ام.

– یانوش: به پزشک مراجعه کرده‌اید؟

لبهایش را جمع کرد. : پزشک..

دستش را بالا برد و بعد رهایش کرد. :

« از خود نمی‌توان گریخت. این، تقدیر است. تنها امکانی که برایت می‌ماند، نگریستن است،و فراموش کردنِ اینکه بازیچه شده‌ای. »

لطفاً چراغ‌ها را خاموش کنید.

من فقط در تاریکی می‌توانم پیانو بزنم.

شرح یک نبرد

داستانهای کوتاه

فرانتس کافکا

اگر غمگین در مقابلِ تو بایستم و از غمم برایت بگویم، تو چه می‌فهمی؟

همچنان وقتی که برای تو از جهنم می‌گویند.

آیا تو گرما و دردناک بودنِ آنرا درک خواهی کرد؟

مطلب مشابه: کپشن فلسفی با جملات کوتاه و زیبا + جملات خاص و ناب از بزرگان

یک‌بار دیگر از ته دل بر سر دنیا فریاد کشیدم.

بعد دهان‌بندی به دهانم زدند، دست‌و‌پایم را بستند،و به من چشم‌بند زدند.

چندین‌ بار به عقب‌و‌جلو رانده شدم. مرا سر پا کردند و با ضربه به زمین انداختند، این کار را هم چندین بار کردند، پاهایم را چنان کشیدند که از درد به بالا پریدم؛

مرا لحظه‌ای به حال خود گذاشتند، اما بعد، برخلاف انتظارم، با چیزی تیز،

اینجا و آنجا،

هرجا که شد،

بر من زخم زدند.

یادداشت ها

فرانتس کافکا

ترجمه مصطفی اسلامیهر

جملات بسیار سنگین و تاریک از کافکا

خودم را تا حدِ بی‌عاطفگی محض از همه کنار کشیده‌ام. همه را با خود دشمن کرده‌ام. با هیچ‌کس حرف نمی‌زنم.

یادداشت‌ها

فرانتس کافکا

دروغ اغلب تنها نشان دهنده‌ این ترس است که مبادا حقیقت خُردت کند. دروغ انعکاس حقارت ماست.

فرانتس کافکا

گفتگو با کافکا

19 ژوئیه.

رؤیا بپرور و گریه سر ده، ای نژاد نگون‌بخت انسان.

راه نجاتی پیدا نیست

تو آن را گم کرد‌ه‌ای.

با  ” وای ” شب را بدرود می‌گویی

با ” وای ” دگر روز را درود.

یادداشت‌ها

فرانتس کافکا

تنها دروغ و مبالغه است. همه‌چیز مبالغه است. تنها اشتیاق است که حقیقت دارد. تنها در این مورد نمی‌توان مبالغه کرد. اما حتی حقیقتِ اشتیاق بیش از آنکه در حقیقی بودنِ خودِ آن نهفته باشد در آن است که دروغین بودنِ چیزهای دیگر را بیان می‌کند. شاید این گفته نابخردانه به‌نظر آید اما حقیقت دارد. شاید این نیز واقعاً عشق نباشد که من بگویم تو برایم از همه‌چیز محبوب‌تری.

عشق در نظرِ من آن است که تو خنجری هستی که من در درونِ خویش می‌چرخانم.

نامه به میلنا

فرانتس کافکا

ترجمه سیاوش جمادی

غریبه‌تر از هر غریبه‌ای زندگی می‌کنم. در این سالهای گذشته، به طور متوسط روزی بیش از بیست کلمه با مادرم حرف نزده‌ام،به پدرم هم جز سلام چیزی نگفته‌ام. با خواهرهای ازدواج کرده و شوهر خواهرهایم که ابداً صحبت نمی‌کنم،و این نه به خاطر آن است که با آنها خصومتی داشته باشم. دلیلش صرفاً این است که چیزی ندارم که با آنها درباره‌اش صحبت کنم.

یادداشت ها

فرانتس کافکا

ترجمه مصطفی اسلامیه

مطلب مشابه: سخنان و جملات فلسفی + عکس نوشته های مفهومی و آموزنده برای پروفایل

فرانتس کافکا به پزشکِ خود گفت :

« مرا از بین ببرید وگرنه قاتلم خواهید شد. »

در حیاط خلوت نویسندگان

رایز اشمیتس

ترجمهٔ مهشید امیر معزی

پدر بسیار عزیزم..

تو در تمام مدت عمرت سخت کار کرده‌ای و همه‌چیز را فدای فرزندانت کرده‌ای، در وهله‌ی اول فدای من، و من در نتیجه، زندگی راحت و مرفهی داشته‌ام، آزاد بوده‌ام هرچه بخواهم تحصیل کنم، دلیلی نداشته‌ام نگران رزق و روزی باشم یعنی اصولاً نگران چیزی باشم، تو از این بابت از من تشکر نخواسته‌ای چون می‌دانستی تشکر فرزندان یعنی چه، ولی لااقل توقع نوعی استقبال، توقع نشانه‌ای از همدردی را داشته‌ای،

و من در عوض همیشه از تو فرار کرده‌ام

و به اتاقم،

به کتاب‌ها،

به رفقای سر به‌ هوا

و به افکار عجیب و غریب پناه برده‌ام.

نامه به پدر

فرانتس کافکا

ترجمه‌ی فرامرز بهزاد

میلِنا، گمان نمی‌رود این را درست دریافته باشی که ما هر دو در کنار هم به تماشای این موجود افتاده بر زمین که من باشم ایستاده‌ایم، اما من تا آنجا که تماشاگرم، دیگر از هستی ساقط شده‌ام و وجود ندارم.

به علاوه پاییز هم مرا به بازی گرفته.

گاه به‌طور مشکوکی سردم می‌شود، گاه به‌طور مشکوکی گرمم می‌شود.

نامه به میلِنا

فرانتس کافکا

پ.ن

میلنا نویسنده، روزنامه‌نگار و مترجم آثار کافکا بود که در اردوگاه کار اجباری نازی‌ها، جان سپرد.

جملات بسیار سنگین و تاریک از کافکا

عزیز دلم

مرا به سوی خود بخوان، در برم بگیر، اعتمادت را از دست نده،

روزها مرا به پس و پیش می‌رانند.

تو باید بدانی که توسط من هرگز به شادمانی کامل دست نخواهی یافت و تنها، حداکثر رنج کاملی که می‌شود طلب کرد نصیب‌ات خواهد شد.

با وجود این، مرا باز نگردان.

من، تنها با عشق به تو وابسته نیستم، سهم عشق خیلی زیاد نیست،

عشق شروع دارد، می‌آید، می‌گذرد، دوباره می‌آید؛

ولی این نیاز، که با آن کاملاً به وجود تو زنجیر شده‌ام، این باقی می‌ماند.

نامه به فلیسه

فرانتس کافکا

آدم خوشبخت، طرف تاریک واقعیت را نمی‌بیند. هیاهوی زندگی‌اش، صدای موریانه مرگ را که وجودش را میجود، می‌پوشاند.

خیال میکنیم ایستاده‌ایم، حال آنکه در حال سقوطیم.

اینست که حال کسی را پرسیدن، یعنی به صراحت به او اهانت کردن.

مثل اینست که سیبی از سیب دیگر بپرسد: حال کرمهای وجود مبارکتان چطور است؟

و یا علفی از علف دیگر بپرسد: از پژمرده شدن راضی هستید؟

حال پوسیدگی مبارکتان چطور است؟

فرانتس کافکا

گفتگو با کافکا

گوستاو یانوش

با شتاب به طرف تنهايى مى‌روم

همانطور كه رودخانه‌ها با شتاب به سوی دريا سرازير مى‌شوند.

نامه به فلیسه

فرانتس کافکا

وجودش هیچ و پوچ است.

چه حال و روز دلخراشی دارد،

مساح است،

شاید این ارزشی داشته باشد،

یعنی چیزی آموخته است،

ولی وقتی نمی‌دانی با آن چه کنی،

دوباره می‌بینی که هیچ و پوچ است.

داستایفسکی

داستایفسکی

فیودور میخایلوویچ داستایفسکی نویسنده مشهور و تأثیرگذار اهل روسیه بود. ویژگی منحصر به فرد آثار وی روانکاوی و بررسی زوایای روانی شخصیت‌های داستان است. بسیاری او را بزرگترین نویسنده روان‌شناختی جهان به حساب می‌آورند. سوررئالیستها، مانیفست خود را بر اساس نوشته‌های داستایفسکی ارائه کرده‌اند.

اکثر داستان‌های وی همچون شخصیت خودش سرگذشت مردمی‌ست عصیان زده، بیمار و روان‌پریش. او ابتدا برای امرار معاش به کار ترجمه پرداخت و آثاری چون اورژنی گرانده اثر بالزاک و دون کارلوس اثر فریدریش شیلر را ترجمه کرد. در اکثر داستانهای او مثلث عشقی دیده می‌شود، به این معنی که خانمی در میان عشق دو مرد یا آقایی در میان عشق دو زن قرار می‌گیرد. در این گره‌افکنی‌ها بسیاری از مسایل روانشناسانه که امروز تحت عنوان روانکاوی معرفی می‌شود، بیان می‌شود و منتقدان، این شخصیت‌های زنده و طبیعی و برخوردهای کاملاً انسانی آن‌ها را ستایش کرده‌اند.

متن‌های عمیق و تاریک از داستایفسکی

احساساتم را پنهان می کنم ، وارنکا، با دقت تمام احساساتم را از همه آن ها پنهان می کنم. حتی خودم را پنهان می کنم، و وقتی به اداره می روم، دزدانه می روم، و از هر کسی حذر می کنم. منظورم این است که تو تنها کسی هستی که در برابرش می توانم همه قدرتم را جمع کنم و اعتراف کنم

بیچارگان/ ترجمه: خشایار دیهیمی

شب بدی بود، یک شب نوامبری،مرطوب و مه آلود. باران بود همراه با برف، و هوا پر از مایه ی زکام و سینه پهلو و تب. خلاصه شامل همه نوع نعمت های آسمان نوامبری پترزبورگ. در کوچه ها پرنده پر نمی زد و باد زوزه می کشید و آب سیاه فانتانکا را از حلقه های قایق بند بالاتر آورده بود و فانوس های کم سوی حاشیه ی این آبراه را با غیظ تکان می داد و فانوس ها  نیز به نوبه ی خود با جیر جیر نازک و دلخراششان به زوزه ی باد جواب می دادند. از هر طرف صداها در هم افتاده،کنسرت گوش خراش عظیم و بی پایانی پدید آورده بودند که ساکنان پترزبورگ با آن خوب آشنایند. باران و برف با هم می بارید . تازیانه های شدید باد، باران را ، همچون امواجی افقی ، چنان که از لوله ی آبفشان آتش نشانی ، در صورت آقای گالیادکین بینوا می کوفت و همچون هزار سوزن و سنجاق در آن فرو می برد. در سکوت شب ، که با صدای کالسکه های دور و هوهوی باد و جیرجیر فانوس ها آشفته می شد ، شر شر غم انگیز آب جاری از بام ها و ناودان ها و سقف ایوانک های جلوی در خانه ها بر سنگفرش گرانیتی پیاده رو ها نیز با آن غوغا در می آمیخت. هیچ تنابنده ای، نزدیک یا دور، دیده نمی شد و می پنداشتی که در آن وقت شب و آن باد و باران ممکن هم نبود پیدا شود! فقط آقای گالیادکین بود که در دل شب ، با بار غصه و نومیدی و هراس بر دل، کنار فانتانکا بود و با قدم های ریز و تندش می شتابید و عجله داشت که هرچه زودتر به کوی ((شستی لاوچنایایش)) برسد ، به آپارتمانش در طبقه چهارم عمارت.

همزاد/ ترجمه: سروش حبیبی

مطلب مشابه: متن فلسفی زیبا در مورد زندگی با گلچین جملات ناب با مفهوم

گداهای دیگری هستند که حرفه ای نیستند، و خشن و وحشتناک هستند- درست مثل همین امروز ، وقتی که می خواستم نامه را از پسرک بگیرم، مردی کنار حصار ایستاده بود و افراد را برای پول گرفتن انتخاب می کرد و به من گفت: یک نیم کوپک به من بده آقا، به خاطر مسیح. صدایش چنان خشن و بی ادبانه بود که احساس وحشتناکی وجودم را لرزاند. آدم های ثروتمند از فقیر هایی که به صدای بلند از بختشان شکوه و شکایت می کنند خوششان نمی آیند . می گویند این ها سمج هستند و مزاحمشان می شوند! بله، فقر همیشه سمج است. شاید غرولند این گرسنه ها خواب را از سر ثروتمندان بپراند!

بیچارگان/ ترجمه: خشایار دیهیمی

متن‌های عمیق و تاریک از داستایفسکی

شما می گویید که من آدم با استعدادی نیستم. شاهزاده عزیز! توجه داشته باشید که برای انسان دوران ما هیچ چیز اهانت آمیز تر از آن نیست که او را متهم به نداشتن استعداد و ضعف شخصیت کنند و یا بگویند آدمی عادی است. شما حتی برای من این افتخار را قائل نشدید که مرا آدمی رذل به حساب آورید! می دانید، همان وقت به خاطر این حرف تان، می خواستم شما را بکشم.

ابله/ ترجمه : مهری آهی

دوستان دو ترجمه از کتاب ابله مورد تایید است:

ترجمه ی سروش حبیبی و مهری آهی

یک پرتو آفتاب بود ، که لحظه ای از سینه ی ابری گذشته و دوباره زیر ابری باران دار پنهان شده و دنیا را سراسر در چشمم تاریک و غم انگیز کرده بود، یا شاید دورنمای زندگی آینده ام، زشت و غم انگیز، به چشم بر هم زدنی در نظرم گسترده شده بود و من خود را در همین هیئت امروزم، یعنی درست پانزده سال بعد از آن ماجرا دیدم ، در همان اتاق تاریک ، در همان تنهایی پیر شده و افسرده، با همان ماتریونا، که گذشت این همه سال ذره ای بر عقل و کاردانی اش نیفزوده بود.

ولی آیا من آزردگی ام را به یاد می آورم، ناستانکا؟ آیا بر آینه ی روشن و مصفای سعادت تو ابری تیره می پسندم؟ آیا در دل تو تلخی ملامت و افسون افسوس می دمم و آن را از ندامت های پنهانی آزرده می خواهم و آرزو می کنم که لحظات شادکامی ات را با اندوه برآشوبم و آیا لطافت گل های مهری که تو جعد گیسوان سیاهت را با آن ها آراستی که با او به زیر تاج ازدواج بپیوندی پژمرده می خواهم؟… نه، هرگز ، هرگز و صدبار هرگز. آرزو می کنم که آسمان سعادتت همیشه روشن و مصفا باشد و تو را برای آن دقیقه ی شادی و سعادتی که به دلی تنها و قدرشناس بخشیدی دعا می کنم.

خدای من، یک دقیقه تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟ شب های روشن/ ترجمه: سروش حبیبی

سونیا، خواستم بدون دلیل منطقی و جنایی ، آدم بکشم! برای خاطر خودم بکشم، فقط به خاطر خودم! و در این باره حتی به خودم هم نمیخواستم دروغ بگویم. به دلیل کمک به مادرم جنایت نکردم. نه ، این دروغ است! به این دلیل مرتکب قتل نشدم که پس از دسترسی به (( وسایل و قدرت)) به مردم نیکوکاری کنم. نه، این دروغ است! همینطور کشتم، فقط بخاطر خودم، و فکر اینکه بعدها در حق  کسی نیکوکاری بکنم یا تمام عمر مانند عنکبوتی سعی کنم همه را به دام تار و پود خود بیندازم و شیره ی جانشان را بمکم، در آن دقیقه بی شک برایم بی تفاوت بود.. و پول هم منظور اصلی من نبود. سونیا، وقتی که مرتکب قتل می شدم ، چیز دیگری بیش از پول برایم مطرح بود…من همه ی این ها را اکنون می دانم. کوشش کن حرف های من را بفهمی ، شاید اگر این راه را می پیمودم دیگر هرگز قتلی نمی کردم. چیز دیگری میخواستم بفهمم، چیز دیگری مرا به این کار وا داشت: در آن وقت لازم بود بدانم که آیا من هم مانند همه ی مردم (( شپش)) هستم یا انسانم؟ آیا من می توانم از حد معین تجاوز کنم، یا نمی توانم؟ آیا جسارت این را دارم که خم شوم و آنچه می خواهم بردارم، یا نه؟ آیا موجودی ترسو و بزدلم یا صاحب حق و اختیار هستم…

جنایت و مکافات/ ترجمه: مهری آهی

من همه عمر دروغ گفته ام. حتی زمانی که راست می گفتم دروغ می گفتم. من هرگز برای حقیقت حرف نزده ام. همیشه فقط برای خودم حرف می زده ام. پیش از این هم به این امر واقف بودم. اما تازه حالاست که به روشنی می بینم… من شاید همین حالا هم دروغ بگویم. بله، حتما دروغ می گویم. بدی کار این است که دروغ های خودم را باور می کنم. مشکل ترین کار در زندگی دروغ نگفتن است … و… دروغ های خود را باور نکردن. بله ، بله، مخصوصا همین!

شیاطین/ ترجمه: سروش حبیبی

متن‌های عمیق و تاریک از داستایفسکی

ببین وانیا ، همیشه اینطوری است که اگر در نگاه اول از کسی بدت بیاید ، می شود گفت ابن نشانه ای قطعی است بر اینکه بعدا ازش خوشت می آید! دست کم برای من که همیشه اینطور بوده .

رنج کشیدگان و خوارشدگان / ترجمه: محسن کرمی/ صفحه : ۱۸۲

گفت: حالا بگویید ببینم چه جور آدمی هستید، زود باشید. همین حالا شروع کنید و داستان زندگی تان را بگویید.

من دستپاچه شدم و با تعجب گفتم: داستان زندگی ام؟ چه داستانی؟ کی به شما گفت که زندگی من داستانی دارد؟ من هیچ داستانی ندارم که…

حرفم را برید که: چطور زندگی تان داستانی ندارد؟ پس چه جور زندگی کرده اید؟

چه طور ندارد! بی داستان! همین طور! به قول معروف دیمی! تک و تنها! مطلقا تنها! شما می فهمید تنها یعنی چه؟

یعنی چه؟ یعنی هیچ وقت هیچ کس را نمی دیدید؟

نه. دیدن که چرا! همه را می بینم. ولی با این همه تنهایم!

شب های روشن/ ترجمه: سروش حبیبی

هر دقیقه و هر ثانیه باید ، و چاره ای ندارم که به یاد داشته باشم که حتی این مگس ریزه ناچیزی که در کنار من در آفتاب وزوز می‌کند،  در این‌ میهمانی پر سرور دعوت دارد و در سمفونی آن هم آوازی می‌کند و جای خود را در آن می‌داند و به آن دل بسته است و از آن لذت می‌برد. فقط منم که در این عرصه زیادی ام . من جنینی هستم سقط شده که فقط از زبونی و بی غیرتی هنوز نخواسته ام به آن پی ببرم. 

ابله – ترجمه سروش حبیبی

صفحه ۶۶۰

مطلب مشابه: متن های شیک فلسفی و جملات عمیق و تاثیرگذار فلسفی

صادق هدایت

صادق هدایت

صادق هدایت نویسنده، مترجم و روشنفکر ایرانی بود. او را همراهِ محمدعلی جمال‌زاده، بزرگ علوی و صادق چوبک یکی از پدران داستان‌نویسی نوین ایرانی می‌دانند.

هدایت از پیشگامان داستان‌نویسی نوین ایران و نیز روشنفکری برجسته بود. بسیاری از پژوهشگران، رمانِ بوف کور او را مشهورترین و درخشان‌ترین اثر ادبیات داستانی معاصر ایران دانسته‌اند. هرچند آوازه هدایت در داستان‌نویسی است، امّا آثاری از متون کهن ایرانی مانند زند وهومن یسن و نیز از نویسندگانی مانندِ آنتون چخوف و فرانتس کافکا و آرتور شنیتسلر و ژان پل سارتر را نیز ترجمه کرده‌است. او همچنین نخستین فرد ایرانی است که متونی از زبان پارسی میانه به فارسی امروزی ترجمه کرده‌است.

حجم آثار و مقالات نوشته‌شده درباره نوشته‌ها، زندگی و خودکشی صادق هدایت گواهِ تأثیر ژرف او بر جریان روشنفکری ایران است. شمار بسیاری از سخنوران ایرانی نسل‌های بعدی، از غلامحسین ساعدی و هوشنگ گلشیری و بهرام بیضایی تا رضا قاسمی و عباس معروفی و دیگران، هر یک به‌نوعی کم‌تر یا بیشتر تحت تأثیر کار و زندگی هدایت واقع شده و درباره‌اش سخن گفته‌اند.

صادق هدایت در 19 فروردین سال 1330 در پاریس در 48سالگی خودکشی کرد و چند روز بعد در قطعه 85 گورستان پر-لاشز به خاک سپرده شد.

جایزهٔ ادبی صادق هدایت که توسط بنیاد صادق هدایت برگزار می‌شود، سالانه تندیس هدایت را برای داستان برتر به یک اثر داستانی کوتاه به زبان فارسی اعطا می‌کند.

متن‌های سنگین و تاریک از صادق هدایت

وجود تو هیچ ارزشی ندارد، از تو هیچ کاری ساخته نیست!

تیک و تاک ساعت همینطور بغل گوشم صدا می‌دهد. می‌خواهم آن را بردارم از پنجره پرت بکنم بیرون، این صدای هولناک که گذشتن زمان را در کله‌ام با چکش می‌کوبد!

فکر هر آدم عاقلی را دیوانه می‌کند

هرچه فکر می‌کنم هیچ چیز مرا به زندگی وابستگی نمی‌دهد، هیچ‌چیز و هیچکس…

دیگر نه آرزویی دارم و نه کینه‌ای، آنچه که در من انسانی بود از دست دادم، گذاشتم گم بشود. در زندگانی، آدم باید یا فرشته بشود یا انسان و یا حیوان، من هیچکدام از آنها نشدم، زندگانیم برای همیشه گم شد.

در شگفت هستم که چرا زنده‌ام؟ گرسنه‌ام می‌شود؟ چرا می‌خورم؟ چرا راه می‌روم؟ چرا اینجا هستم؟ این مردمی را که می‌بینم کی هستند و از من چه می‌خواهند؟.

متن‌های سنگین و تاریک از صادق هدایت

الان نه از زندگی خوشم می‌آید و نه بدم می‌آید، زنده‌ام بدون اراده، بدون میل، یک نیروی فوق‌العاده‌ای مرا نگه داشته. در زندان زندگانی زیر زنجیرهای فولادین بسته شده‌ام

می‌دیدم که برای زندگی درست نشده بودم

خوب بود می‌توانستم کاسه سر خودم را باز بکنم و همه این توده نرم خاکستری پیچ‌پیچ کله خودم را درآورده بیندازم دور، بیندازم جلو سگ. هیچکس نمی‌تواند پی‌ببرد. هیچکس باور نخواهد کرد، به کسی که دستش از همه‌جا کوتاه بشود می‌گویند: برو سرت را بگذار بمیر؛ اما وقتی که مرگ هم آدم را نمی‌خواهد، وقتی که مرگ هم پشتش را به آدم می‌کند، مرگی که نمی‌آید و نمی‌خواهد بیاید…! همه از مرگ می‌ترسند، من از زندگی سمج خودم. چقدر هولناک است وقتی که مرگ آدم را نمی‌خواهد و پس می‌زند!

رفتم جلو آینه در گنجه، به چهره برافروخته خودم نگاه کردم، چشمها را نیمه بستم، لای دهنم را کمی باز کردم و سرم را به حالت مرده کج گرفتم. با خودم گفتم فردا صبح، به این صورت درخواهم آمد، اول هرچه در می‌زنند کسی جواب نمی‌دهد، تا ظهر گمان می‌کنند که خوابیده‌ام، بعد چفت در را می‌کشند، وارد اتاق می‌شوند و مرا به این حال می‌بینند، همه این فکرها مانند برق از جلو چشمم گذشت.

به بیرون نگاه می‌کردم، مردمی که در آمد و شد بودند، سایه‌های سیاه آنها، اتومبیلها که می‌گذشتند از بالای طبقه ششم عمارت، کوچک شده بودند. تن لختم را تسلیم سرما کرده بودم و به خودم می‌پیچیدم، همانوقت این فکر برایم آمد که دیوانه شده‌ام. به خودم می‌خندیدم، به زندگانی می‌خندیدم، می‌دانستم که در این بازیگرخانه بزرگ دنیا هر کسی یک‌جور بازی می‌کند تا هنگام مرگش برسد.

چه خوب بود اگر همه‌چیز را می‌شد نوشت. اگر می‌توانستم افکار خودم را به دیگری بفهمانم، می‌توانستم بگویم. نه یک احساساتی هست، یک چیزهایی هست که نه می‌شود به دیگری فهماند، نه می‌شود گفت؛ آدم را مسخره می‌کنند، هر کسی مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت می‌کند. زبان آدمیزاد مثل خود او ناقص و ناتوان است.

تنها در منزلمان گریه و شیون می‌کردند، عکس مرا می‌آوردند، برایم زبان می‌گرفتند، از این کثافت‌کاریها که معمول است، همه اینها به‌نظرم احمقانه و پوچ می‌آید. لابد چندنفر از من تعریف می‌کردند. چندنفر تکذیب می‌کردند. اما بالاخره فراموش می‌شدم، من اصلا خودخواه و نچسب هستم. هرچه فکر می‌کنم، ادامه‌دادن به این زندگی بیهوده است. من یک میکروب جامعه شده‌ام؛ یک وجود زیان‌آور؛ سربار دیگران

مطلب مشابه: متن عاشقانه فلسفی + جملات فلسفی سرشار از عشق زیبا برای یار و همسر

متن‌های سنگین و تاریک از صادق هدایت

الان نه از زندگی خوشم می‌آید و نه بدم می‌آید، زنده‌ام بدون اراده، بدون میل، یک نیروی فوق‌العاده‌ای مرا نگه داشته. در زندان زندگانی زیر زنجیرهای فولادین بسته شده‌ام، اگر مرده بودم، مرا می‌بردند در مسجد پاریس به‌دست عربهای بی‌پیر می‌افتادم، دوباره می‌مردم، از ریخت آنها بیزارم. در هر صورت به حال من فرقی نمی‌کرد. پس از آنکه مرده بودم اگر مرا در مبال هم انداخته بودند برایم یکسان بود،

بدون اراده می‌رفتم، چندین بار بفکرم رسید که چشمهایم را ببندم بروم جلو اتومبیل چرخهای آن از رویم بگذرد، اما مردن سختی بود. بعد هم از کجا آسوده میشدم؟ شاید باز هم زنده می‌ماندم. این فکر است که مرا دیوانه میکند.

اصلا مُرده شور این طبیعت مرا ببرد، حق بجانب آنهايی است که میگویند بهشت و دوزخ در خود اشخاص است، بعضی ها خوش بدنیا میآیند و بعضی ها ناخوش

زنده بگور

صادق هدايت

چه هوسهایی به سرم میزند! همینطور که خوابیده بودم دلم میخواست بچۀ کوچک بودم، همان گلین باجی که برایم قصه میگفت و آب دهن خودش را فرو میداد اینجا بالای سرم نشسته بود، همانجور من خسته در رختخواب افتاده بودم، او با آب و تاب برایم قصه میگفت و آهسته چشم هایم بهم میرفت. فکر میکنم می بینم برخی از تکه های بچگی بخوبی بیادم می آید. مثل اینست که دیروز بوده، می بینم با بچگیم آنقدرها فاصله ندارم. حالا سرتاسر زندگانی سیاه، پست و بیهودۀ خودم را می بینم. آیا آنوقت خوشبخت بودم؟ نه، خوب یادم است. آن وقت بیشتر حساس بودم، آن وقت هم مقلد و آب زیر کاه بودم. شاید ظاهراً میخندیدم یا بازی میکردم، ولی در باطن کمترین زخم زبان یا کوچکترین پیش آمد ناگوار و بیهوده ساعتهای دراز فکر مرا بخود مشغول میداشت و خودم خودم را میخوردم.

بوکوفسکی

بوکوفسکی

هاینریش چارلز بوکوفسکی شاعر و داستان‌نویس آمریکایی متولد آلمان بود.

نوشته‌های بوکوفسکی به شدت تحت تأثیر فضای لس‌آنجلس، شهری که در آن زندگی می‌کرد قرار گرفت. او اغلب به عنوان نویسنده‌ی تأثیرگذارِ معاصر نام برده می‌شود و سبک او بارها تقلید شده‌است. بوکوفسکی، هزاران شعر، صدها داستان کوتاه، شش رمان و بیش از پنجاه کتاب نوشته و به چاپ رسانده‌است.

در سال 1986، مجله‌ی «تایمز» بوکوفسکی را «قهرمان فرودستان آمریکایی» نامید.

جملاتی تاریک از بوکوفسکی

وقتی که می بینی همه

به دنبال کور کردن کسانی هستند

که خوب می بینند

ساده ترین راه این است که

خودت رو به کوری بزنی

خیلی بده که ببینی و کور باشی..نه؟

درد هممون یک چیزه

هممون ترسوییم

به این نتیجه رسیدم که محوطه‌ دانشگاه صرفا جایی برای مخفی شدن بود، یک عده افراد عجیب و غریب همیشه خدا در محوطه پرسه می‌زدند.

دانشگاه در کل محیط لطیفی بود. هیچ وقت به تو نمی‌گفتند که آن بیرون، در دنیای واقعی چه چیزی انتظارت را می‌کشد.‌.‌.

سرت را پر از نظریه وفرمول و… می کردند و هیچ وقت به تو نمی‌گفتند که پیاده‌روها تا چه حد می‌توانند سِفت باشند، تحصیلات دانشگاهی می‌تواند زندگی آدم را تا ابد نابود کند، کتاب‌ها می‌توانند روحیه‌ی تو را نرم کنند، وقتی کتاب‌ها را کنار می‌گذاری و وارد دنیای واقعی می‌شوی، چیزی که بعدش باید بدانی این است که چه چیزهایی را هیچ وقت به تو یاد ندادند…

و نمی‌دانستم آیا این اندوه است که ما را به تفکر وا می‌دارد یا تفکر است که ما را اندوهگین می‌کند!

گفت: «آدم‌ها با رویاها‌شون زندگی می‌کنند.»

گفتم: «چرا که نه؟ مگه چیزی غیر از رویا هم وجود داره؟»

گفت: «به پایان رسیدن رویاها!»

مطلب مشابه: متن فلسفی حال خوب (جملات کوتاه زیبا در مورد زیبایی زندگی و عشق)

جملاتی تاریک از بوکوفسکی

منتظر شدیم و منتظر شدیم. همه‌مان.

مگر این حضرت روانپزشک نمی‌دانست که انتظار یکی از چیزهایی است که مردم را دیوانه می‌کند؟ مردم تمام عمرشان منتظرند. برای زندگی کردن انتظار می‌کشند، برای مردن انتظار می‌کشند. در صف منتظر می‌مانند تا کاغذ توالت بخرند. در صف انتظار می‌کشند تا پول بگیرند. و اگر پول نداشته باشند در صف‌های طولانی‌تری انتظار می‌کشند. باید انتظار بکشی تا خوابت ببرد، و بعد انتظار بکشی تا بیدار شوی. انتظار می‌کشی تا ازدواج کنی و بعد انتظار می‌کشی تا طلاق بگیری.

انتظار می‌کشی تا باران بگیرد، و بعد انتظار می‌کشی تا بند بیاید. برای خوردن انتظار می‌کشی و بعد دوباره برای خوردن انتظار می‌کشی.

در دفتر روانپزشک با چند تا کسخل انتظار می‌کشی و فکر و ذکرت این است که خودت هم یکی از این کسخل‌ها هستی یا نه.

فکر کنم آنقدر منتظر ماندم که خوابم برد، و بعد منشی که تکانم می‌داد بیدارم کرد. “آقای بلین، نوبت شماست.”

بوکوفسکی در جایی نوشت که

ما همه خواهیم مرد، همه ما.

عجب سیرکی!

پدرم همیشه می‌گفت:

زود خوابیدن و زود بیدار شدن آدم را سالم، پولدار و عاقل می‌کند…

در خانه، ساعت هشت چراغ‌ها خاموش بود

و سپیده‌دم با بوی قهوه و بیکن و نیمرو

از خواب بلند می‌شدیم

پدرم یک عمر این دستور را دنبال کرد

جوان مرد و مفلس و فکر می‌کنم چندان هم عاقل نبود…

من نصیحت او را گوش نکردم

دیر خوابیدم، دیر بیدار شدم.

حالا نمی‌گویم دنیا را فتح کرده‌ام

اما ترافیک صبح‌ها را دیگر ندارم

از خیلی از دردسرهای معمولی دورم

و با آدم‌های جدید و بی‌نظیر آشنا شده‌ام

یکی از آن‌ها

خودم

کسی که پدرم

هرگز او را نشناخت.

مطلب مشابه: جملات ناب فلسفی بزرگان فلسفه؛ 100 متن قشنگ آموزنده از شخصیت های مهم

جملاتی تاریک از بوکوفسکی

مهم نیست بیشتر آدم‌ها معتقدند اسمش تنهاییه یا آزادی، مهم اینه وقتی این سوال رو از خودت می‌پرسی، پاسخ خودت به خودت چیه، آزادی یا تنهایی؟

داستان کوتاه تنهایی

چارلز بوکوفسکی

شوپنهاور

شوپنهاور

آرتور شوپنهاور فیلسوف آلمانی که یکی از بزرگ‌ترین فلاسفه اروپا و فیلسوف پرنفوذ تاریخ در حوزه اخلاق، هنر، ادبیات معاصر و روان‌شناسی جدید است. او به روح و به ماده معتقد نیست؛ بلکه به جهان موجود علاقه دارد، او بیشتر فلاسفه را مورد تمسخر قرار می‌دهد و می‌گوید فلسفه نباید با جملات پیچیده آمیخته گردد، زیرا که همه مردم باید به فلسفه آگاهی کامل داشته باشند.

«کار انسان نباید تفکر درباره آن پدیده‌هایی باشد که تاکنون کسی به آن‌ها پی نبرده‌است، بلکه باید اندیشیدن به آن واقعیاتی باشد که در برابر دیدگان همه قرار دارد، ولی کسی به آن‌ها نپرداخته‌است.»

جملات سنگین و تاریک از شوپنهاور

در بازی این جهان که تاس‌ها به سنگینی آهن به زمین می‌افتند، باید خویی آهنین داشت، با زرهی در برابر سرنوشت و سلاحی در برابر انسان‌ها، زیرا همه‌ی زندگی مبارزه است و برای هر گامی که بر می‌داریم، باید بجنگیم. ولتر به درستی می‌گوید: «در این جهان فقط با شمشیر آهیخته می‌توان به پیش رفت و آدمی سرانجام با سلاحی در دست می‌میرد». بنابراین آن کس که به محض دیدن متراکم شدن ابرها یا حتی چند پاره ابر در افق، به هم می‌ریزد، نومید می‌گردد و شکوه می‌کند، روحی جبون دارد. شعار ما باید این باشد: «از مصائب مگریز، بلکه با جرأت بیشتر به مقابله با آن‌ها بپرداز».

هنگام مواجه شدن با اَبلهان و دیوانگان فقط یک راه برای نشان دادن عقل وجود دارد و آن عبارت از این است که با آنان همصحبت نشویم. البته در این صورت در معاشرت گاهی این احساس به آدمی دست می‌دهد که چون رقصنده‌ای به جشنی آمده است که در آن همه لمس‌اند: پس او با که برقصد؟

آیا دلیل خودکشی نمی‌تواند این باشد که دست شستن داوطلبانه از زندگی نوعی دهن‌کجی به کسی است که گفت همه چیز احسن است؟! اگر چنین باشد، این هم مورد دیگری از خوشبینی اجباری اَدیان است که خودکشی را محکوم می‌کنند تا خودکشی محکومشان نکند.

هر روز زندگی‌مان تاکنون به ما آموخته است که حتی آن زمان که لذات و خرسندی‌ها حاصل می‌شوند، در خود فریب آمیزاند، به وعده‌های خود عمل نمی‌کنند و جان را خشنود نمی‌سازند، و عاقبت این که تصرف آنها با طعم آزارها و ناخشنودی‌هایی که همراهشان می‌آیند و یا از آنها نشأت می‌گیرند تلخ می‌شود. در مقابل، رنجها و غمها بسیار واقعی از کار در می‌آیند و اغلب هم از حد انتظار فراتر می‌روند. بنابراین به یقین در زندگی همه چیز چنان رقم خورده تا ما را از آن خطای فطری بیرون بیاورد، و متقاعدمان کند که غایت وجودمان خوشحال بودن نیست.

مطلب مشابه: متن فلسفی تکان دهنده (جملات عاشقانه | با معنی | مفهومی | عارفانه)

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو