جملاتی از داستایفسکی نابغه ادبیات جهان؛ گزیده سخنان با مفهوم از این نویسنده

منبع: روزانه

2

1402/9/18

11:13


داستایفسکی یکی از نوابغ ادبیات جهان است که قلم جادویی او زبان زد همه مردم است. ما امروز در سایت بزرگ روزانه نگاهی بر جملاتی از این نویسنده نابغه خواهیم …

داستایفسکی یکی از نوابغ ادبیات جهان است که قلم جادویی او زبان زد همه مردم است. ما امروز در سایت بزرگ روزانه نگاهی بر جملاتی از این نویسنده نابغه خواهیم داشت. نوشته‌هایی که با خواندن آن‌ها به قدرت قلم داستایفسکی پی خواهید بُرد. پس در ادامه متن همراه ما باشید.

جملاتی از داستایفسکی نابغه ادبیات جهان؛ گزیده سخنان با مفهوم از این نویسنده

داستایفسکی که بود؟

نویسنده مشهور و تأثیرگذار اهل روسیه بود. ویژگی منحصر به فرد آثار وی روانکاوی و بررسی زوایای روانی شخصیت‌های داستان است. بسیاری او را بزرگترین نویسنده روان‌شناختی جهان به حساب می‌آورند. سوررئالیستها، مانیفست خود را بر اساس نوشته‌های داستایفسکی ارائه کرده‌اند.

اکثر داستان‌های وی همچون شخصیت خودش سرگذشت مردمی‌ست عصیان زده، بیمار و روان‌پریش. او ابتدا برای امرار معاش به کار ترجمه پرداخت و آثاری چون اورژنی گرانده اثر بالزاک و دون کارلوس اثر فریدریش شیلر را ترجمه کرد.

در اکثر داستانهای او مثلث عشقی دیده می‌شود، به این معنی که خانمی در میان عشق دو مرد یا آقایی در میان عشق دو زن قرار می‌گیرد. در این گره‌افکنی‌ها بسیاری از مسایل روانشناسانه که امروز تحت عنوان روانکاوی معرفی می‌شود، بیان می‌شود و منتقدان، این شخصیت‌های زنده و طبیعی و برخوردهای کاملاً انسانی آن‌ها را ستایش کرده‌اند.

متن‌های عمیق از این نویسنده بزرگ روس

در ادامه متن جملات و متن‌هایی بسیار عمیق از این نویسنده بزرگ روس را جمع آوری کرده‌ایم. در ادامه همراه ما باشید.

هریک از ما کارهایی در زندگی انجام داده ایم که نمی توانیم به آن ها افتخار کنیم. کارهایی که شاید به هیچکس نتوانیم بگوییم،جز دوستانِ نزدیک خود. اما کارهایی هم هست که به آن ها هم نمی توانیم بگوییم. کارهایی چون رازی در قلب خود ، نگاه می داریم و فقط خود و خود از آن ها باخبریم.ولی بگذار رازی برایت بگویم. کارهایی هم هست که حتی در خلوت خود نیز آن ها را به خود نخواهیم گفت. افکار و کارهایی که با شرم ، حتی از خود پنهان می کنیم. همه ی ما پنهان می کنیم.

یادداشت های زیرزمینی/ ترجمه: حمیدرضا آتش بر آب

تمام اشخاصی که هنوز در شهر هستند، تمام این چهره هایی که از صبح تا شب در برابر دیدگانم می گذرند، بی حیایی صداقت آمیزشان را، خودخواهی شان را ، بزدلی روح های کوچکشان را و بی حسی قلبشان را بی اندازه آشکار و بی پیرایه نمایان می سازند.

راستی ، بهشت مالیخولیایی ها که آشکارا فریاد می زنند همین است! همه چیز درست و پاک و همه چیز آشکار است. هیچکس واجب نمی بیند  باطن خودش را پنهان کند.

در غم بزرگ، خیلی بزرگ و پس از شدید ترین هیجانات انسان همیشه تمایل به خواب دارد. می گویند محکومین به اعدام در شب آخر به خواب فوق العاده سنگینی فرو می روند. بله، همینطور هم باید باشد و این امر طبیعی است و گرنه نیرو کفایت نخواهد کرد

مطلب مشابه: سخنان زیبای داستایوفسکی + جملات آموزنده و عکس نوشته های نویسنده معروف روسی

متن‌های عمیق از این نویسنده بزرگ روس

((این را بدان، آلکسی عزیز ، من خیال مردن ندارم. می خواهم حالا حالاها زندگی کنم. این است که خودم به هر ذره پولم احتیاج دارم‌ هرچی هم بیشتر عمر کنم،بیشتر احتیاج دارم))

بعد، دست هایش را کرد توی جیب های کت شل و ول بدریخت زردرنگش و بنا کرد به رفت و برگشت از یک گوشه ی اتاق به گوشه ی دیگر

(( من هنوز هم یک مرد هستم، یادت باشد، پنجاه و پنج سال که بیشتر ندارم. دست کم تا بیست سال دیگر هم یک مرد ام. پیر که بشوم دیگر هیچ کاری ازم بر نمی آید. هیچ زنی به میل خودش سراغ من نمی آید. آن وقت پول چاره ساز است. خلاصه، من فقط برای خودم پول در می آورم، آقا، نه برای بذل و بخشش به این و آن. این را هم بهت بگویم، پسر، من بی زن نمی توانم زندگی کنم. من تا دم آخر عمر زن می خواهم‌ . پس تا دم آخر عمر زناکارم! این کار را همه قبیح می دانند و همه تقبیح می کنند، ولی هیچکس از خیرش نمی گذرد. دیگران یواشکی این کار را می کنند و من علنی‌. چون اهل ریاکاری نیستم و ظاهر سازی نمی کنم، هر پفیوزی بد و بیراه بارم می کند.

نگاهشان کن، عین گله‌ی گوسفند ریخته‌اند توی خیابان‌ها.

ظاهراً سرشان را انداخته‌اند پایین. هر کس دنبال کار خودش است.

اما حالا برو توی عمق وجودشان :

هر کدامشان یک رذل جنایتکار بالفطره، بلکه بدتر، یک ابله به تمام معنا!

جنایت و مکافات/ ترجمه: اصغر رستگار

راسکولنیکف اصولا اهل معاشرت نبود. تازگی ها هم که از عالم و آدم بریده و گوشه عزلت گزیده بود. اما حالا ناگهان شوق عجیبی در خود می دید که با کسی حرف بزند. مثل اینکه یکباره آدم دیگری شده باشد حس می کرد به طرف مردم کشیده می شود. بعد از یک ماه فلاکت کشیدن و دستخوش آشوب های یاس اور بودن ، چنان از پا در آمده بود که دلش می خواست ، ولو یک آن، در دنیای دیگری، هر دنیا جز دنیای خودش فارغ از همه چیز نفسی بکشد.

جنایت و مکافات/ ترجمه: اصغر رستگار

اما من پول می خواهم و یقین بدانید به محض بدست آوردن پول، به منتهای درجه آدمی با استعداد خواهم شد. زیرا نفرت انگیزترین جنبه پول آن است که به انسان ذوق و استعداد می بخشد و تا آخر دنیا هم همین حکم فرما خواهد بود.

ابله/ ترجمه مهری آهی

متن‌های عمیق از این نویسنده بزرگ روس

این را بدون هیچ ناراحتی و خجالتی می گویم.  هر آدم شرافتمندی در زمان ما به اجبار فرومایه و برده است. حالت طبیعی اش این است. به این امر یقین کامل دارم.

آدم شرافتمند همیشه برده و حقیر بوده است.

یادداشت های زیرزمینی/ ترجمه: پرویز شهدی

این یک حقیقت است که بیشتر وقت ها آدم بدون هیچ دلیلی به نابودی خودش می کوشد و خود را از خاک، از تکه ای چوب خشک پست تر می کند. بیچارگان/ ترجمه: پرویز شهدی

من می دانم باید خودم را بکشم، مثل یک پشه ی پست و پلید خود را از روی زمین پاک کنم. اما جرات خودکشی ندارم.زیرا از علو طبع می ترسم. می دانم که این کار یک فریب دیگر خواهد بود، آخرین فریب از رشته بی نهایت دراز فریب ها.

شیاطین/ ترجمه: سروش حبیبی

ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺑﮕﻮﯾﻤﺖ ﮐﻪ ﻗﺼﺪ ﺩﺍﺭﻡ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﺑﻪ ﮔﻨﺎﻫﺎﻧﻢ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﻫﻢ

ﭼﻮﻥ ﮔﻨﺎﻩ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺍﺳﺖ؛ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺑﺪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ﻫﻤﮕﯽ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ، ﻣﻨﺘﻬﯽ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺧﻔﺎ ﺍﻧﺠﺎﻣﺶ ﻣﯽ ﺩﻫﻨﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻋﯿﺎﻥ،

ﻭ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﻨﺎﻫﮑﺎﺭﺍﻥ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﺍﻡ ﺑﺮ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺗﺎﺯﻧﺪ

ﺁﻟﮑﺴﯽ ﻓﺌﻮﺩﻭﺭﻭﻭﯾﭻ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺑﮕﻮﯾﻤﺖ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﺬﺍﻗﻢ ﺳﺎﺯﮔﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ، ﺍﯾﻦ ﺑﻬﺸﺖ ﺗﻮ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﮔﺮ ﻫﻢ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﺟﺎﯾﯽ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺩﻣﯽ ﻣﺤﺘﺮﻡ ﻧﯿﺴﺖ . ﻧﻈﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻡ، ﻫﻤﯿﻦ ﻭﺍﻟﺴﻼﻡ . ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺵ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ، ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻣﺮﺯﺵ ﺭﻭﺍﻧﻢ ﺩﻋﺎ ﮐﻨﯽ، ﺍﮔﺮ ﻫﻢ ﺧﻮﺵ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ، ﺩﻋﺎ ﻧﮑﻦ، ﺑﻪ ﺟﻬﻨﻢ ! ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺍﻡ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ

برادران کارامازوف/ ترجمه : صالح حسینی

ایوان : من دارم میروم؛ اما کاترینا ایوانا باور کن که تو فقط او را دوست می داری. و هرچه بیشتر به تو توهین روا دارد، بیشتر دوستش میداری – «سوزدل» تو اینست. او را آنچنان که هست دوست میداری؛ دوستش میداری به خاطر روا داشتن توهین به تو. اگر سر به راه می شد، فوری از او دست میکشیدی و دیگر هم دوستش نمیداشتی. اما به او نیاز داری تا بدان وسیله بر وفای قهرمانی خودت اندیشه کنی و او را به خاطر بی وفاییش شماتت کنی. همه اش هم زیر سر غرور توست. آه، خفت و خواری فراوانی در آن هست، اما همه اش از غرور می آید. من خیلی جوانم و بیش از اندازه به تو مهر ورزیده ام.

برادران کارامازوف/ ترجمه: صالح حسینی

مطلب مشابه: جملاتی از نویسندگان بزرگ جهان؛ متن از سخنان با مفهوم و با معنی آنها

متن‌های عمیق از این نویسنده بزرگ روس

پنج دقیقه دیگر هم گذشت. راسکولنیکف هنوز هم در اتاق داشت راه می رفت . بالاخره به طرف او رفت. چشم هایش برق می زد. شانه های سونیا را به دو دست گرفت و به صورت اشک آلودش خیره شد. چشم های خودش خشک بود. تب آلود و جان شکاف. لب هایش به شدت می لرزید. ناگهان روی دو زانو به زمین افتاد و پاهای سونیا را بوسید.

سونیا وحشت زده خودش را پس کشید گویی که از دیوانه ای پرهیز کند. واقعا هم به دیوانه می مانست.

با رنگ و روی پریده و با قلبی که از درد منفجر می شد، پچ پچ وار گفت:

(( چه می کنید ، چه می کنید؟ جلوی من؟))

راسکولنیکف فورا بلند شد و دیوانه وار گفت:

(( جلوی شما زانو نزدم. جلوی بشریت رنج کشیده زانو زدم))

جنایت و مکافات/ ترجمه : اصغر رستگار

انتشار شخصی یک کتاب به معنای آن است که یک تنه وارد میدان شوی . اگر اثر خوبی از آب در آید، هم سری توی سرها در می آورد و هم مرا از شر بدهی هایم خلاص می کند و دست آخر، نانی هم می رساند.

و اما مسئله نان! بهتر از همه میدانی که در این خصوص متکی به خودم هستم و غمی ندارم. چرا که هرچه پیش آید خوش آید . اما با خود عهد کرده ام که جا نزنم و سفارشی چیزی ننویسم. سفارشی نوشتن همه چیز را خراب می کند. می خواهم تک تک کارهایم خوب از آب در آیند. پوشکین و گوگول را در نظر بگیر . هیچ یک زیاد ننوشتند، اما به زودی برایشان یادبودها خواهند ساخت. تاج افتخارشان ثمره سال ها فلاکت و گرسنگی بود. رافائل سال ها نقاشی کرد و آثارش را آراست و پیراست و خلاصه معجزه هایی آفرید، دست هایش خالق خدایان بودند.

( نامه داستایفسکی به برادرش – ۲۴ مارس ۱۸۴۵)

ورتر که خود را می کشد، هنگام خودکشی در آخرین سطوری که از خود بجا می گذارد اظهار تاسف می کند از اینکه دیگر (( صورت فلکی زیبای دب اکبر را نمی بیند)) و با آن وداع می کند. وای که گوته، که آن وقت هنوز جوان بود، چگونه شخصیت خود را در همین نکته کوچک بروز می دهد! چرا این صور فلکی برای ورتر این همه گرامی بودند؟ زیرا هرگاه آنها را نظاره می کرد در می یافت که به هیچ وجه در قیاس با آنها یک ذره ی خُرد و بی مقدار نیست، و تمام این اعجازهای یزدانی و مرموز و بیشمار، به هیچ وجه برتر از اندیشه و شعور او نیستند، برتر از زیبایی آرمانی موجود در جان او نیستند، و بنابراین با او برابرند و او را به بی نهایت هستی پیوند می دهند… و به خاطر خوشبختی و سعادت ادراک این اندیشه بزرگ،که وی را با هویت خویش آشنا می کند، تنها و تنها مدیون سیمای بشری خویش است.

(( ای روح بزرگ، من از بابت این سیمای انسانی که بر من ارزانی داشته ای سپاسگزار تو ام.))

باید دعای گوته در تمام عمر چیزی چنین بوده باشد. اما در میان ما این سیمایی که بر بشر ارزانی شده است به وجهی ساده و بی معنی ، شکسته و خرد می شود، در حالی که کسی به وداع با دب اکبر یا حتی دب اصغر نمی اندیشد.

یادداشت های روزانه یک نویسنده/ فئودور داستایفسکی/  ترجمه: ابراهیم یونسی

مطلب مشابه: بریده هایی از کتاب شب های روشن اثر داستایوفسکی با جملات ناب از این رمان

متن‌های عمیق از این نویسنده بزرگ روس

هیچ نقشی زیرکانه تر از نقش طبیعی خود آدم نیست. زیرا هیچکس باور نمی کند که کسی پیدا شود که صورتکی بر چهره نداشته باشد.

شیاطین/ ترجمه : سروش حبیبی

اگر شما گیوتین را به جلو صحنه آورده‌اید و آن را با افتخار برافراشته و به آسمان رسانده‌اید  برای این است که بریدن سر از همه کار آسان‌تر است و پروردن اندیشه در سر از همه کار دشوارتر.

شیاطین/ ترجمه: سروش حبیبی

پروردگار وقت کافی به ما عنایت نکرده، فقط روزی ۲۴ ساعت عنایت کرده که برای خواب هم به زور کفایت می کند چه رسد به توبه و استغفار!

برادران کارامازوف/ ترجمه: اصغر رستگار

من همواره غمگین می شوم که می بینم همه ی ما، انگار به حکم غریزه، از چیزی می ترسیم. وقتی که دور هم در مکانی عمومی جمع می شویم، می ترسیم و با کمال بی اعتمادی یکدیگر را تماشا می کنیم. دائما اطرافمان را می پاییم و همواره به شخصی یا چیزی مظنونیم. با دلهره منتظریم ببینیم آیا کسی از سیاست حرفی به میان می آورد یا نه. اگر هم کسی از سیاست حرف می زند، سعی می کند آرام لب هایش را بجنباند و ژست رمزآلودی بگیرد، حتی وقتی دارد از کشور دوری مثل فرانسه صحبت می کند…اما این سکوت بیش از حد، این ترس بیش از حد، فضای زندگی روزمره ی ما را تیره و تار و دنیای ما را حزن انگیز و ناشاد می کند.[…] منطقی پشت ترس ما نیست. بیهوده است. همه ی این احتیاط ها و ترس ها پیش از هرچیز ساخته و پرداخته ی ذهن ماست.

استنطاق/ ترجمه : عبدالمجید احمدی

چرا اصلا همیشه باید آدم های خوب در بدبختی به سر ببرند، در حالی که خوشبختی ناخواسته به سراغ آدمهای دیگر می رود؟ می دانم، می دانم، مامکم، که خوب نیست آدم اینطور فکر کند، و اینطور فکر کردن کفر است، اما از صمیم دل می پرسم. صادقانه می پرسم، چرا باید کلاغ سرنوشت برای بچه ای که هنوز در شکم مادرش است قارقار خوشبختی سر بدهد، اما بچه دیگری در یتیم خانه پا به دنیای خداوند بگذارد؟منظورم این است که بخت غالبا به در خانه ی دیوان احمق می رود. انگار کسی هست که می گوید: تو ، ایوان، دستت را روی کیسه های پول خانواده ات بگذار، بخور، بنوش، و شاد باش، اما تو اسمت هرچه هست، می توانی فقط دور لبت را بلیسی و نصیبت از دنیا همین است

بیچارگان/ ترجمه: خشایار دیهیمی

مطلب مشابه: گلچین جملات زیبا و دلنشین با سخنان ناب از بزرگان و افراد معروف

متن‌های عمیق از این نویسنده بزرگ روس

متن‌هایی از داستایفسکی

نیکلا با تنگ خلقی و ناشکیبایی به حرف های او گوش می داد. ناگهان برق شیطنت و تمسخری در نگاهش درخشید و با سیمایی عبوس گفت :(( شاید بتوانم انگیزه ام را به این کارها برای شما توضیح دهم.)) و نگاهی به اطراف انداخت و دهانش را به گوش ایوان آسی پویچ نزدیک کرد. […] پیرمرد ناگهان احساس کرد که نیکلا به عوض اینکه راز خود را در گوش او نجوا کند سر لاله ی گوش او را به دندان گرفته و به شدت می فشارد. از وحشت و درد به لرزه افتاد و نفسش بند آمد.

شیاطین/ ترجمه: سروش حبیبی

پاکروفسکی کاملا به هوش امده بود و با همه ما خداحافظی کرد. خیلی غریب بود. اما این لحظات آخر عمر او بود که بیشترین عذاب و شکنجه را برای من داشتند. با زبانی که خشک شده بود دائما چیزی را از من دوباره و دوباره می خواست. اما من از هیچ یک از کلمات او سر در نمی آوردم. قلب من نزدیک بود از عذاب تکه تکه شود. یک ساعت تمام بیقرار و بی تاب بود. دست آخر فهمیدم چه می خواهد. می خواست پرده پنجره را کنار بزنم و کرکره ها را باز کنم، شاید می خواست آخرین نگاه را به روز بیندازد، به این جهان خدا و خورشید. پرده را به یک طرف کشیدم. اما روزی که می دمید بی رمق و حزن انگیز بود. مثل زندگی رو به پژمردن این مرد بیچاره.

بیچارگان/ ترجمه: خشایار دیهیمی

سرانجام این مردم از تلاش های بیهوده خسته شدند و آثار رنج در چهره شان پیدا شد، و گفتند که رنج عین زیبایی است، زیرا فقط در رنج است که اندیشه وجود دارد. در آوازهای شان رنج را تقدیس کردند. من در میانشان راه می رفتم، دست هایم را به هم می ساییدم و به حالشان می گریستم، اما شاید آن ها را بیش از آن زمانی دوست داشتم که نشانه ای از رنج در چهره شان نبود و معصوم بودند.

باشد قربان ، چنین باد! من یک خوک کثیفم، اما زنِ نازنینم یک خانم است! من ممکن است حیوان باشم، پست و بی صفت باشم، اما زنِ عزیزم، یک خانمِ  با فرهنگِ  به تمام معنا است، دخترِ یک افسر ارتش. من یک رذلم ، قبول، اما، او یک خانمِ تحصیل کرده با شخصیت است، آقا، با احساساتِ اصیل. و با وجود این.. آخ ، کاش دلش به حالِ من می سوخت! چون مسلما، آقای محترم، مسلما هر آدمی باید دستِ کم یکی را داشته باشد که به حالش دل بسوزاند!

من هم این جوری ام! می دانید چرا، قربان، می دانید چرا؟ چون حتی جوراب هایش را برده ام فروخته ام و خرج میخانه کرده ام. جوراب هایش را، قربان، ملتفت هستید؟ نه کفش هایش- که به هرحال می شود یک جوری توجیهش کرد- نخیر، جوراب هایش!

من همه اینها را درک می کنم. هرچه بیشتر عرق می خورم، بیشتر درک می کنم. اصلا برای همین است که عرق می خورم، یعنی با عرق خوردن می خواهم دلسوزی و ترحمِ دیگران را جلب کنم. دنبالِ کیف و خوشی نیستم، دنبالِ درد و دریغ ام. عرق می خورم که عذاب بکشم، آقا، که بیشتر عذاب بکشم!

جنایت و مکافات/ ترجمه : اصغر رستگار

مطلب مشابه: جملات زیبا از کتاب های مشهور و مجموعه متن های بی نظیر و با مفهوم

متن‌های عمیق از این نویسنده بزرگ روس

من اولین کسی هستم که حاضرم شهادت بدهم در بین این زندانیان، به لحاظ روحی، آنها را که کمتر از دیگران از تعلیم و تربیت خوب بهره برده و در جامعه بیش از همه تحقیر شده بودند موجوداتی بسیار پیچیده تر یافتم. در زندان گاهی پیش می آمد با فردی رو به رو بشوید که چند سال تمام او را، نه به عنوان انسان، بلکه به عنوان حیوانی درنده می شناختید و از او متنفر بودید و ناگهان در لحظه ای غیرمنتظره و در شرایطی ناخواسته، بتوانید بی هیچ مانعی روحش را ببینید و دریابید که در وجود این فرد  چه گنجینه ی عظیمی از احساس و چه درک روشنی از رنج خودش و دیگران وجود دارد و چشمتان به حقایقی باز شود که در لحظات اول باورش نمی کردید. عکس این قضیه هم صادق است: افرادی برخوردار از تعلیم و تربیت خوب و تحصیل کرده که گاه چنان وحشیانه و وقیحانه رفتار می کنند که خشک تان می زند و هر اندازه هم که با آن ها مهربان و متعصب باشید، باز ممکن نیست درون قلبتان در حق آن ها گذشت و بخششی احساس کنید.

یادداشت هایی از خانه مردگان/ ترجمه: سعیده رامز

[آلیوشا]  در می یافت که برای جان فروتن روسی عامی، فرسوده از غم و کار سخت و ، از آن بیشتر ، از بیداد بی پایان و گناه بی پایان، مال خودش و مال دنیا، یافتن چیزی یا کسی مقدس که به خاکش بیفتد و پرستشش کند بزرگ ترین نیاز و آرامش بود.

برادران کارامازوف/ ترجمه: صالح حسینی

می دانی، عزیزم، شرم آور است که آدم پول چایی اش را نداشته باشد. آدم هایی که اینجا هستند وضعشان خوب است، برای همین آدم خجالت می کشد. وارنکا، آدم چایی را به خاطر دیگران می خورد، به خاطر حفظ ظاهر، به خاطر آبرو. وگرنه من خودم اهمیتی نمی دهم، من آدم سخت گیری نیستم. بگذار اینطوری بگویم: آدم باید پولی توی جیبش داشته باشد ، پولی برای چکمه هایش و پولی برای لباسهایش. فکر میکنی چیزی هم می ماند؟ همه ی این پول ها را باید با حقوقم تامین کنم.

بیچارگان/ ترجمه: خشایار دیهیمی

احساساتم را پنهان می کنم ، وارنکا، با دقت تمام احساساتم را از همه آن ها پنهان می کنم. حتی خودم را پنهان می کنم، و وقتی به اداره می روم، دزدانه می روم، و از هر کسی حذر می کنم. منظورم این است که تو تنها کسی هستی که در برابرش می توانم همه قدرتم را جمع کنم و اعتراف کنم

بیچارگان/ ترجمه: خشایار دیهیمی

متن‌های عمیق از این نویسنده بزرگ روس

جملاتی از بزرگترین نویسنده تاریخ

شب بدی بود، یک شب نوامبری،مرطوب و مه آلود. باران بود همراه با برف، و هوا پر از مایه ی زکام و سینه پهلو و تب. خلاصه شامل همه نوع نعمت های آسمان نوامبری پترزبورگ. در کوچه ها پرنده پر نمی زد و باد زوزه می کشید و آب سیاه فانتانکا را از حلقه های قایق بند بالاتر آورده بود و فانوس های کم سوی حاشیه ی این آبراه را با غیظ تکان می داد و فانوس ها  نیز به نوبه ی خود با جیر جیر نازک و دلخراششان به زوزه ی باد جواب می دادند. از هر طرف صداها در هم افتاده،کنسرت گوش خراش عظیم و بی پایانی پدید آورده بودند که ساکنان پترزبورگ با آن خوب آشنایند. باران و برف با هم می بارید . تازیانه های شدید باد، باران را ، همچون امواجی افقی ، چنان که از لوله ی آبفشان آتش نشانی ، در صورت آقای گالیادکین بینوا می کوفت و همچون هزار سوزن و سنجاق در آن فرو می برد. در سکوت شب ، که با صدای کالسکه های دور و هوهوی باد و جیرجیر فانوس ها آشفته می شد ، شر شر غم انگیز آب جاری از بام ها و ناودان ها و سقف ایوانک های جلوی در خانه ها بر سنگفرش گرانیتی پیاده رو ها نیز با آن غوغا در می آمیخت. هیچ تنابنده ای، نزدیک یا دور، دیده نمی شد و می پنداشتی که در آن وقت شب و آن باد و باران ممکن هم نبود پیدا شود! فقط آقای گالیادکین بود که در دل شب ، با بار غصه و نومیدی و هراس بر دل، کنار فانتانکا بود و با قدم های ریز و تندش می شتابید و عجله داشت که هرچه زودتر به کوی ((شستی لاوچنایایش)) برسد ، به آپارتمانش در طبقه چهارم عمارت.

همزاد/ ترجمه: سروش حبیبی

گداهای دیگری هستند که حرفه ای نیستند، و خشن و وحشتناک هستند- درست مثل همین امروز ، وقتی که می خواستم نامه را از پسرک بگیرم، مردی کنار حصار ایستاده بود و افراد را برای پول گرفتن انتخاب می کرد و به من گفت: یک نیم کوپک به من بده آقا، به خاطر مسیح. صدایش چنان خشن و بی ادبانه بود که احساس وحشتناکی وجودم را لرزاند. آدم های ثروتمند از فقیر هایی که به صدای بلند از بختشان شکوه و شکایت می کنند خوششان نمی آیند . می گویند این ها سمج هستند و مزاحمشان می شوند! بله، فقر همیشه سمج است. شاید غرولند این گرسنه ها خواب را از سر ثروتمندان بپراند!

بیچارگان/ ترجمه: خشایار دیهیمی

شما می گویید که من آدم با استعدادی نیستم. شاهزاده عزیز! توجه داشته باشید که برای انسان دوران ما هیچ چیز اهانت آمیز تر از آن نیست که او را متهم به نداشتن استعداد و ضعف شخصیت کنند و یا بگویند آدمی عادی است. شما حتی برای من این افتخار را قائل نشدید که مرا آدمی رذل به حساب آورید! می دانید، همان وقت به خاطر این حرف تان، می خواستم شما را بکشم.

ابله/ ترجمه : مهری آهی

دوستان دو ترجمه از کتاب ابله مورد تایید است:

ترجمه ی سروش حبیبی و مهری آهی

یک پرتو آفتاب بود ، که لحظه ای از سینه ی ابری گذشته و دوباره زیر ابری باران دار پنهان شده و دنیا را سراسر در چشمم تاریک و غم انگیز کرده بود، یا شاید دورنمای زندگی آینده ام، زشت و غم انگیز، به چشم بر هم زدنی در نظرم گسترده شده بود و من خود را در همین هیئت امروزم، یعنی درست پانزده سال بعد از آن ماجرا دیدم ، در همان اتاق تاریک ، در همان تنهایی پیر شده و افسرده، با همان ماتریونا، که گذشت این همه سال ذره ای بر عقل و کاردانی اش نیفزوده بود.

ولی آیا من آزردگی ام را به یاد می آورم، ناستانکا؟ آیا بر آینه ی روشن و مصفای سعادت تو ابری تیره می پسندم؟ آیا در دل تو تلخی ملامت و افسون افسوس می دمم و آن را از ندامت های پنهانی آزرده می خواهم و آرزو می کنم که لحظات شادکامی ات را با اندوه برآشوبم و آیا لطافت گل های مهری که تو جعد گیسوان سیاهت را با آن ها آراستی که با او به زیر تاج ازدواج بپیوندی پژمرده می خواهم؟… نه، هرگز ، هرگز و صدبار هرگز. آرزو می کنم که آسمان سعادتت همیشه روشن و مصفا باشد و تو را برای آن دقیقه ی شادی و سعادتی که به دلی تنها و قدرشناس بخشیدی دعا می کنم.

خدای من، یک دقیقه تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟

شب های روشن/ ترجمه: سروش حبیبی

متن‌های عمیق از این نویسنده بزرگ روس

سونیا، خواستم بدون دلیل منطقی و جنایی ، آدم بکشم! برای خاطر خودم بکشم، فقط به خاطر خودم! و در این باره حتی به خودم هم نمیخواستم دروغ بگویم. به دلیل کمک به مادرم جنایت نکردم. نه ، این دروغ است! به این دلیل مرتکب قتل نشدم که پس از دسترسی به (( وسایل و قدرت)) به مردم نیکوکاری کنم. نه، این دروغ است! همینطور کشتم، فقط بخاطر خودم، و فکر اینکه بعدها در حق  کسی نیکوکاری بکنم یا تمام عمر مانند عنکبوتی سعی کنم همه را به دام تار و پود خود بیندازم و شیره ی جانشان را بمکم، در آن دقیقه بی شک برایم بی تفاوت بود.. و پول هم منظور اصلی من نبود. سونیا، وقتی که مرتکب قتل می شدم ، چیز دیگری بیش از پول برایم مطرح بود…من همه ی این ها را اکنون می دانم. کوشش کن حرف های من را بفهمی ، شاید اگر این راه را می پیمودم دیگر هرگز قتلی نمی کردم. چیز دیگری میخواستم بفهمم، چیز دیگری مرا به این کار وا داشت: در آن وقت لازم بود بدانم که آیا من هم مانند همه ی مردم (( شپش)) هستم یا انسانم؟ آیا من می توانم از حد معین تجاوز کنم، یا نمی توانم؟ آیا جسارت این را دارم که خم شوم و آنچه می خواهم بردارم، یا نه؟ آیا موجودی ترسو و بزدلم یا صاحب حق و اختیار هستم…

جنایت و مکافات/ ترجمه: مهری آهی

من همه عمر دروغ گفته ام. حتی زمانی که راست می گفتم دروغ می گفتم. من هرگز برای حقیقت حرف نزده ام. همیشه فقط برای خودم حرف می زده ام. پیش از این هم به این امر واقف بودم. اما تازه حالاست که به روشنی می بینم… من شاید همین حالا هم دروغ بگویم. بله، حتما دروغ می گویم. بدی کار این است که دروغ های خودم را باور می کنم. مشکل ترین کار در زندگی دروغ نگفتن است … و… دروغ های خود را باور نکردن. بله ، بله، مخصوصا همین!

شیاطین/ ترجمه: سروش حبیبی

ببین وانیا ، همیشه اینطوری است که اگر در نگاه اول از کسی بدت بیاید ، می شود گفت ابن نشانه ای قطعی است بر اینکه بعدا ازش خوشت می آید! دست کم برای من که همیشه اینطور بوده .

رنج کشیدگان و خوارشدگان / ترجمه: محسن کرمی/ صفحه : ۱۸۲

گفت: حالا بگویید ببینم چه جور آدمی هستید، زود باشید. همین حالا شروع کنید و داستان زندگی تان را بگویید.

من دستپاچه شدم و با تعجب گفتم: داستان زندگی ام؟ چه داستانی؟ کی به شما گفت که زندگی من داستانی دارد؟ من هیچ داستانی ندارم که…

حرفم را برید که: چطور زندگی تان داستانی ندارد؟ پس چه جور زندگی کرده اید؟

چه طور ندارد! بی داستان! همین طور! به قول معروف دیمی! تک و تنها! مطلقا تنها! شما می فهمید تنها یعنی چه؟

یعنی چه؟ یعنی هیچ وقت هیچ کس را نمی دیدید؟

نه. دیدن که چرا! همه را می بینم. ولی با این همه تنهایم!

شب های روشن/ ترجمه: سروش حبیبی

متن‌های عمیق از این نویسنده بزرگ روس

هر دقیقه و هر ثانیه باید ، و چاره ای ندارم که به یاد داشته باشم که حتی این مگس ریزه ناچیزی که در کنار من در آفتاب وزوز می‌کند،  در این‌ میهمانی پر سرور دعوت دارد و در سمفونی آن هم آوازی می‌کند و جای خود را در آن می‌داند و به آن دل بسته است و از آن لذت می‌برد. فقط منم که در این عرصه زیادی ام . من جنینی هستم سقط شده که فقط از زبونی و بی غیرتی هنوز نخواسته ام به آن پی ببرم. 

ابله – ترجمه سروش حبیبی

صفحه ۶۶۰

من می دانم که باید خود را بکشم، مثل یک پشه پست و پلیدی خود را از روی زمین پاک کنم. اما جرات خودکشی ندارم زیرا از علوطبع می ترسم. می دانم که این کار یک فریب دیگر خواهد بود، آخرین فریب از رشته ی بی نهایت دراز فریب ها.

شیاطین/ ترجمه: سروش حبیبی/ صفحه ۹۱۴

اکنون به منظور پرداخت قرض هایم می خواهم رمان جدیدم را به صورت پاورقی و همان گونه که در انگلستان باب است، چاپ کنم. افزون بر این ، می خواهم خانه مردگان را هم به صورت پاورقی و هم در قالب نسخه ای نفیس و مصور چاپ کنم و سال آینده نیز مجموعه کامل نوشته هایم را منتشر کنم. روی هم رفته پانزده هزار روبل نصیبم می شود، اما جانم به لبم می آید.

دوست من، حاضرم به اومسک برگردم و به اندازه مدت زمان محکومیتم آن جا بمانم، اما در عوض، همه قرض هایم ادا شود و دوباره روی آرامش را ببینم. حال، به اجبار در کار نوشتن رمان هستم، منظورم نوشتن از روی جبر و احتیاج و با شتاب زدگی است. آری، نوشتن در چنین شرایطی کمابیش به وضعم سر و سامانی می دهد، اما آیا واقعا مسئله به همینجا ختم می شود؟ آیا واقعا هدف من این بود؟ نوشتن از سر جبر و احتیاج مالی مرا از پا در آورده و در هم کوبیده است.

نامه داستایفسکی به آلکساندر ورانگل ( آوریل ۱۸۶۵)-

مردم دو دسته‌اند. یک دسته از شدت غصه خودکشی می‌کنند یا از زیادیِ خشم یا از جنون و از این‌جور چیزها. این‌ها به یک ضرب کارِ خود را تمام می‌کنند. فکر رنج را نمی‌کنند.

گروه دیگر با فکر و از روی منطق این کار را می‌کنند. این‌ها یک عمر فکر می‌کنند.

شیاطین/ ترجمه : سروش حبیبی

متن‌های عمیق از این نویسنده بزرگ روس

بله، در منتهای درجه ذلت و ناچیزشمردگی لذتی هست. چه می دانم ، شاید در ضربه های شلاق هم ، که بر پشت آدم فرود آید و گوشت آدم را تکه تکه کند، یک جور لذتی نهفته باشد… اما شاید من بخواهم لذایذی از نوع دیگر هم بچشم.

قمارباز/ ترجمه: سروش حبیبی

همه جنایت را دوست می‌دارند, همیشه دوستش می‌دارند, نه در بعضی لحظات. می‌دانی انگار مردم به توافق رسیده‌اند درباره آن دروغ بگویند و از همان وقت درباره‌اش دروغ گفته‌اند. همگی اعلام می‌دارند که از بدی نفرت دارند. اما اینها عاشق آنند.

برادران کارامازوف/ ترجمه: صالح حسینی

مسلم این است که انسان، می خواهد که خلق کند، ایجاد کند، راه باز کند، ولی نگفتید پس چرا، به حد افراط ، و تا سر حد جنون نیز علاقه به خراب کردن، و سراب دیدن دارد، و بسیار دیدیم که این کار را بیشتر می پسندد و ترجیح می دهد؟ آقایان من، خواهش می کنم که این سوالم را نیز جواب بدهید! خیلی میل دارم، که در این باره نیز چند کلمه صحبت کنم. شاید به این دلیل بشر خراب کردن و سراب دیدن را دوست دارد که – ( واضح است و همه می دانیم که به این کار بسیار علاقه دارد)- که خیلی می ترسد، مبادا به مقصد برسد می ترسد که این عمارت و بنائی که در خیالش خلق کردن است به اتمام برساند؟ از به مقصد رسیدن می هراسد؟

آقایان من، شما چه می دانید، شاید او، این عمارت و بنا را فقط از دورادور دوست دارد، و نه از نزدیک؟ شاید از واقعیت می ترسد، و میل دارد که این بنا را فقط در خیالش بسازد.

یادداشت های زیرزمین/ ترجمه: رحمت الهی

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو