بریده هایی از کتاب مامان و معنی زندگی اروین یالوم؛ خلاصه کتاب و جملات زیبای آن

منبع: روزانه

2

1402/9/20

11:18


اروین یالوم یکی از بزرگترین نویسندگان تاریخ است که در حوزه روانشناسی کتاب‌های بسیار معروفی همچون درمان شوپنهاور و وقتی نیچه گریست را در کارنامه دارد. یکی دیگر از کتاب‌های …

اروین یالوم یکی از بزرگترین نویسندگان تاریخ است که در حوزه روانشناسی کتاب‌های بسیار معروفی همچون درمان شوپنهاور و وقتی نیچه گریست را در کارنامه دارد. یکی دیگر از کتاب‌های بسیار مهم او “مامان و معنای زندگی” است. اگر به هر دلیلی موفق نشده‌اید این کتاب را بخوانید؛ در ادامه متن همراه روزانه باشید تا بریده‌های مهم این کتاب را بخوانید.

بریده هایی از کتاب مامان و معنی زندگی اروین یالوم؛ خلاصه کتاب و جملات زیبای آن

این کتاب درباره چیست؟

کتاب مامان و معنی زندگی نوشته‌ی اروین د. یالوم، شش داستان روان‌درمانی را برای ما بازگو می‌کند که چهار مورد از این داستان‌ها کاملا واقعی هستند و نویسنده آن‌ها را براساس تجربیات شخصی خودش نوشته است.

اروین د. یالوم، یکی از مشهورترین روان‌پزشکانی است که در مکتب اگزیستانسیال فعالیت می‌کند. او در کتاب مامان و معنی زندگی دلهره‌های اصلی این فلسفه مانند پوچی، مرگ، انزوا و… را در قالب شش داستان گنجانده است.

بریده‌هایی از این کتاب جذاب

در ادامه متن بریده و جملاتی بسیار مهم این کتاب را خواهید خواهند.

من در حال حاضر بیماری را می‌بینم که کل سال اول ـ یعنی چهار بار در هفته، دویست ساعت؛ فقط خود را تکرار می‌کرد. بارها و بارها، همان گریه و زاری، اما در جسم‌های مختلف ـ غصه و عذاب بی‌پایان برای چیزی که هرگز نمی‌توانست باشد. درنهایت از گوش‌دادن به خودش خسته شد، از چرخهٔ تکراری خودش به ستوه آمد. خودش متوجه شد نه تنها ساعات واکاوی، بلکه کل زندگی‌اش را هدر داده. نمی‌توانی حقیقت را همین‌طور مستقیم به بیمار بیان کنی: تنها حقیقت واقعی، حقیقتی است که خودمان کشفش می‌کنیم.»

خب، اَل تلفن را جواب می‌داد و در اون مغازهٔ شلوغ همیشه فریاد می‌زد: «پادشاهه! پادشاه تلفن کرده! بذار پادشاه خودش مداد بخره. براش ورزش هم هست.» اَل حسود بود؛ والدینش به او چیزی نداده بودند. من هرگز به حرفاش اعتنا نمی‌کردم. اما حق با اَل بود؛ مثل پادشاه با تو رفتار می‌کردم. هر بار زنگ می‌زدی، شب یا روز، فرقی نمی‌کرد، بابا را با مغازهٔ پر از مشتری تنها می‌ذاشتم و به مغازهٔ پنج تا ده سنتی می‌رفتم. استمپ، دفترچه و جوهر هم لازم داشتی. و بعدها خودنویس. همیشه تمام لباس‌هات جوهری بود. درست مانند یک پادشاه. سرزنشی در کار نبود.»

«علاوه بر این مرگ جزیی از زندگی است. نادیده گرفتن و ناآگاهی نسبت به آن، از دست دادن یکی از ماجراهای بزرگ زندگی است.»

بریده‌هایی از این کتاب جذاب

با این حال پائولا با توجه به قدرت اقناعش، به زیبایی دیدگاهش را تشریح کرد که چرا مرگ ناگهانی بدترین شکل مرگ است. «شما به زمان نیاز دارید، بدون شتاب و عجله، تا دیگران را آمادهٔ مرگ خود کنید ـ شوهرتان، دوستان‌تان و مهم‌تر از همه فرزندان‌تان. باید به کارهای ناتمام زندگی بپردازید. چون قطعا پروژه‌های شما آنقدر مهم هستند که نباید از آن‌ها دست بکشید. آن‌ها شایستگی انجام یا حل شدن را دارند. در غیر این صورت زندگی شما چه معنایی دارد؟

در بند پایانی نامه به او یادآوری کرده بود ریه‌های جنین انسان نفس نمی‌کشند و چشمانش نیز نمی‌بینند. به همین خاطر جنین آمادهٔ حیاتی می‌شود که هنوز نمی‌تواند تصورش کند. پائولا در آن نامه به پسرش گفته بود: «آیا ما نیز آمادهٔ حیاتی فراتر از فهم خود و حتی فراتر از رویاهای‌مان نمی‌شویم؟»

نکتهٔ طلایی، مردن نیست بلکه بهره بردن کامل از زندگی با حضور مرگ است. به تلخی و گران‌بهایی آخرین بارها فکر کن: آخرین بهار، آخرین پرواز قاصدک‌ها، آخرین ریزش شکوفه‌های اقاقیا.» پائولا می‌گفت: «دوران طلایی زمان آزادی بزرگ است ـ زمانی که آزاد هستی به تمام تعهدات کم‌اهمیت «نه» بگویی، خود را کاملا وقف چیزهایی کنی که بیش از همه برایت مهم هستند: حضور دوستان، تغییر فصل، امواج خروشان دریا.

کسی که به او کمک کرد راهش به خارج از باغ جیتسمانی پیدا کند، کشیش یک کلیسای اسقفی بود. کشیشی که با سخنان قصار عاقلانهٔ نیچه، در کتاب دجال، آشنا بود: کسی که «چرایی» در زندگی دارد، می‌تواند هر «چه‌گونهیی» را تاب بیاورد، کشیش به رنج او معنایی تازه بخشید. او به پائولا گفت: «سرطان همان صلیب توست که باید آن را بر دوشی کشی و رنجت همان رسالت توست.»

از طریق پائولا این مسئله را آموختم که وحشت ناشی از مبتلا شدن به یک بیماری منتهی به مرگ، با گوشه‌گیری و کناره‌گیری اطرافیان برای بیمار چند برابر می‌شود. انزوای بیمار محتضر با بازی احمقانهٔ افرادی تشدید می‌شود که سعی می‌کنند نزدیک شدن مرگ را از او پنهان کنند. اما مرگ را نمی‌توان پنهان کرد؛

ـ در همین زمان‌ها بود که در مراسم تدفین مادر دوستم شرکت کردم و در آن کشیش داستانی برای تسلای بازماندگان چنین تعریف کرد: جماعتی از افراد کنار ساحل را وصف کرد که برای کشتی در حال عزیمت دست تکان می‌دادند. کشتی کوچک و کوچک‌تر می‌شود تا وقتی که تنها دکلش قابل دیدن است. وقتی آن نیز ناپدید میشود، مردم زمزمه می‌کنند: «رفت.» با این حال درست در همان لحظه، جایی دور، گروه دیگری از افراد افق را نگاه می‌کنند و با دیدن نوک دکل فریاد می‌زنند: «آمد!»

مطلب مشابه: بریده‌هایی از کتاب فقر احمق می‌کند؛ خلاصه ای از این کتاب با جملات درباره فقر

بریده‌هایی از این کتاب جذاب

ایمان زمانی افزایش می‌یابد که ترس بیشتر از همیشه باشد. نکته دقیقآ همین است: ترس موجب ایمان می‌شود؛ ما به خدایی نیاز داریم و می خواهیمش، اما با خواستن کاری از پیش نمی‌رود. مهم نیست ایمان چهقدر پرشور، ناب یا شدید باشد، در هر حال، حقیقت وجود خدا را اثبات نمی‌کند.

ایمان مذهبی همیشه مرا گیج کرده است. تا جایی که به یاد می‌آورم، بر همین باور بودم که نظام‌های مذهبی از آن روی شکل می‌گیرند که آرام‌مان کنند و نگرانی‌های بشری را تخفیف دهند.

چه کسی می‌توانست با این موضع ایوا مخالف باشد که مرگ در خواب روش خوبی برای رفتن است؟ با این حال پائولا با توجه به قدرت اقناعش، به زیبایی دیدگاهش را تشریح کرد که چرا مرگ ناگهانی بدترین شکل مرگ است. «شما به زمان نیاز دارید، بدون شتاب و عجله، تا دیگران را آمادهٔ مرگ خود کنید ـ شوهرتان، دوستان‌تان و مهم‌تر از همه فرزندان‌تان. باید به کارهای ناتمام زندگی بپردازید. چون قطعا پروژه‌های شما آنقدر مهم هستند که نباید از آن‌ها دست بکشید. آن‌ها شایستگی انجام یا حل شدن را دارند. در غیر این صورت زندگی شما چه معنایی دارد؟ حرف‌هایش را این‌گونه پایان داد: «علاوه بر این مرگ جزیی از زندگی است. نادیده گرفتن و ناآگاهی نسبت به آن، از دست دادن یکی از ماجراهای بزرگ زندگی است.»

در نخستین جلسهٔ گروهی با تمام نفرات، پائولا با خواندن یک داستان قدیمی حسیدی در آغاز جلسه مرا شگفت‌زده کرد: خاخامی با پروردگار در مورد بهشت و جهنم گفتگو می‌کرد. پروردگار گفت: «جهنم را به تو نشان می‌دهم،» و خاخام را به اتاقی برد که میز گرد بزرگی داشت. افرادی که دور میز نشسته بودند، گرسنه و ناامید بودند. در وسط میز قابلمهٔ غذای بسیار بزرگی بود که بوی خوبی از آن به مشام می‌رسید که دهان خاخام را آب انداخت. همهٔ افراد دور میز قاشق‌هایی با دسته‌های بسیار بلند در دست داشتند. گرچه قاشق‌های دراز به قابلمه می‌رسید اما دسته‌های‌شان بلندتر از دستان خورنده‌ها بود: به همین خاطر نمی‌توانستند غذا را به سمت دهان‌شان بیاورند، هیچ کس نمی‌توانست. خاخام متوجه شد که رنج آن‌ها واقعا وحشتناک است. پروردگار گفت: «حالا بهشت را نشانت می‌دهم،» و به اتاق دیگری رفتند که دقیقا مشابه اولی بود. همان میز بزرگ گرد و همان قابلمهٔ بزرگ. افراد نیز مانند قبل با همان قاشق‌هایی که دارای دسته بلند بودند ـ اما در این‌جا همگان خوب تغذیه شده و فربه بودند و می‌گفتند و می‌خندیدند. خاخام نمی‌توانست درک کند. پروردگار گفت: «این کار ساده است اما به مهارت خاصی نیاز دارد. در این اتاق، آن‌ها یاد گرفته‌اند به یک‌دیگر غذا بدهند.»

بریده‌هایی از این کتاب جذاب

خیلی به سَل مباهات می‌کردم. نخستین موفقیت گروه ما بود!

سَل بعد از شنیدن حرف‌های او، ساده و پرشور با او صحبت کرد: «به چیزی که می‌گویم گوش بده اِوِلین. من هم دارم می‌میرم. چه فرقی می‌کند گربه‌ات چه می‌خورد؟ چه فرقی می‌کند چه کسی اول کوتاه بیاید؟ می‌دانی زمان زیادی برایت باقی‌نمانده. بیا تظاهر را کنار بگذاریم. عشق دخترت برای تو مهم‌ترین چیز دنیاست. نمیر، لطفا قبل از گفتن این حرف به او نمیر! مرگ تو بدون آشتی با او، زندگی‌اش را زهر می‌کند، هرگز بهبود نمی‌یابد، و این زهر را به دخترش هم منتقل می‌کند! این دور باطل را متوقف کن! این دور باطل را متوقف کن اِوِلین!»

زندگی، مرگ، معنویت، آرامش، تعالی؛ این‌ها موضوعاتی بود که در موردشان بحث می‌کردیم و آن‌چه درباره‌اش صحبت کردیم، تنها نگرانی‌های پائولا بود. اغلب در مورد مرگ صحبت می‌کردیم. هر هفته چهار نفره – نه دو نفره – در مطب من با هم ملاقات می‌کردیم: پائولا و من، مرگ او و مرگ من. او آشناکننده من با مرگ بود: مرا به او معرفی کرد، به من یاد داد چهطور در موردش فکر کنم و حتی با آن دوست شوم. کم‌کم فهمیدم برای مرگ؛ سیاه‌نمایی شده است.

ـ رویای تو؟ دقیقا می‌خواستم همین را بهت بگویم. اشتباهت همینه ـ فکر می‌کنی من در رویای تو بودم. آن رویا، رویای تو نبود پسر جان. رویای من بود. مادرها هم باید رویا داشته باشن.

در حالی‌که ساک خریدش را به دست دیگرش می‌دهد و از من دورش می‌کند، جواب می‌دهد: «اما برات گفتم، اینا فقط کتاب‌های تو نیستن. اینا کتابای من هم هستن!» بازویش را که هنوز در دست دارم، ناگاه سرد می‌شود و آن را رها می‌کنم.

سخت؟ خوب شد گفتی. گاهی سون‌آپ را با یک کیشل که من پخته بودم می‌خورد ـ می‌دونی که کیشل درست‌کردن دردسر داره ـ و تنها چیزی که در موردش حرف می‌زد، سون‌آپ بود. ـ حرف‌زدن خوبه مامان. این اولین باره. شاید همیشه این را می‌خواستم و برای همینه که در ذهن و رویاهام هستی. شاید حالا همه چیز فرق کنه.

«این همه اوقات غمگین… این همه اوقات بد… اما اگر به نحوی… توانستی… غم‌هایت را جمع کنی و همه را به من بدهی… آن‌ها را از دست می‌دهی… می‌دانم چهطور از آن‌ها استفاده کنم… همه را به من بده.» خیلی وقت بود به این آهنگ فکر نکرده بودم. سال‌ها قبل وقتی اولین بار صدای شیرین جودی کالینز را شنیدم که این ترانه را می‌خواند «غم‌هایت را جمع کن و همه را به من بده»، اشتیاقی عمیق وجودم را فرا گرفت. می‌خواستم مستقیم وارد رادیو شوم تا آن زن را پیدا کنم و غم‌هایم را در آغوشش بریزم.

مطلب مشابه: بریده‌هایی از کتاب کار عمیق کال نیوپورت؛ جملات خلاصه این کتاب پیشرفت شخصی و مالی

بریده‌هایی از این کتاب جذاب

گوش‌دادن رو تو این گروه یاد بگیرم. فکر خوبی نیس، دوکتور؟ مامانم همیشه بهم می‌گفت شنوندهٔ خوب بودن خیلی مهمه.» خدای من! مثل این‌که جلسه‌ای بسیار طولانی را پیش رو داشتیم. باقی زمان را چه‌طور پر کنم؟ در حالی که می‌کوشیدم بر خودم مسلط شوم، می‌توانستم رخنه کردن ترس را در وجود خویش حس کنم. نمایش خوبی برای رزیدنت‌ها بود! ببینند باید با چه وضعیتی کار کنند: دوروتی قصد نداشت اصلا صحبت کند. مگنولیا می‌خواست گوش دادن را یاد بگیرد. مارتین که زندگیاش خالی از دیگران بود، حس می‌کرد چیزی برای عرضه به کسی ندارد. (این را علامت زدم: شانس کمی در این‌جا وجود داشت.) مطمئن بودم برنامهٔ کاری کارول برای جسورتر بودن و نهراسیدن از درگیری، پوچ بود؛ فقط احساس همکاری با من را تجربه می‌کرد. گذشته از این، من برای تشویق افراد به جسور بودن، به گروه فعالی نیاز داشتم که بتوانم در آن برخی از بیماران را به تمرین زمان خواستن یا ابراز مستقیم عقاید وادارم. امروز مخالفتی با جسور بودن کارول نداشتم.

مارتین گفت: «امیدی ندارم دیگر اتفاق خوبی برایم بیفتد.» جسمش بی‌وقفه در حال تحلیل رفتن بود؛ همسرش به همراه تمام افراد گذشته‌اش، از دنیا رفته بود؛ سال‌ها از آخرین باری که با دوستی همدلانه صحبت کرده بود، می‌گذشت؛ پسرش تا سرحد مرگ از پرستاری او خسته شده بود. به من گفت: «دکتر کارهای بهتری داری که انجام بدهی. وقتت را هدر نده.» گفتم: «بگذار با این مسئله روبهرو شویم.» مارتین گفت: «کمک به من محال است. زمانی دریانورد خوبی بودم. هیچ کاری نبود که نتوانم انجامش دهم؛ هیچ چیزی نبود که ندانم. اما حالا بقیه چه می‌توانند به من بدهند؟ من چه چیزی می‌توانم به بقیه بدهم؟»

مرتب به خود یادآوری می‌کردم ذکر همیشگی‌ات را به یاد بیاور: کوچک زیباست. کوچک زیباست ـ اهداف کوچک، موفقیت‌های کوچک.

تصویر خاله که مانند زنبور بزرگی به جنبش در آمده، روزها مرا درگیر خود کرده بود. نمی‌توانستم آن را از ذهنم بیرون کنم. فکر کردم شاید این پیامی است که در باب شتاب دیوانه‌وار زندگی خودم به من می‌گوید، این تنها تلاشی خامدستانه برای فرو نشاندن اضطراب مرگ است. آیا این خواب به من نمی‌گوید سرعتم را کم کنم و به مسائلی که واقعا ارزش دارد بپردازم؟

نیمه شب ناقوس‌های معبد برای هر یک از اشخاصی که ما از دست داده بودیم به صدا درآمد. ما بیست و چهار نفر بودیم و ناقوس‌ها بیست و چهار بار نواختند. در حالی که در اتاقم نشسته بودم و اولین صدای ناقوس را می‌شنیدم، مرگ برادرم را تجربه کردم، واقعا تجربه‌اش کردم، و وقتی به تمام تجاربی که با هم داشتیم و نداشتیم، فکر کردم، موجی از غم وصف‌ناشدنی مرا فرا گرفت. بعد اتفاق عجیبی افتاد: همان طور که ناقوس‌ها می‌نواختند، هر زنگ یکی از اعضای گروه پل را که مرده بودند، به ذهنم آورد. وقتی صدا قطع شد، بیست و یک نفر را به خاطر آورده بودم و در طی نواخته شدن ناقوس گریه کردم. گریه‌ام آن‌قدر شدید بود که یکی از راهبه‌ها صدایم را شنید، به اتاقم آمد، مرا در آغوش گرفت و در آغوش خویش نگه داشت. ـ ایرو آن‌ها را به خاطر می‌آوری؟ لیندا و بانی را به خاطر می‌آوری؟ «و ایوا و لیلی.» در حالی که همراه او چهره‌ها و داستان‌ها و رنج اعضای اولین گروه‌مان را به یاد می‌آوردم، حس کردم اشک‌های من نیز جاری شدند.

خب، پس باید چیزی را به تو بگویم: تو یک دوست را که مومن باشد، فراموش کرده‌ای ـ من! چهقدر آرزو داشتم می‌توانستم امر قدسی را برایت شرح دهم! چهقدر عجیب است که حالا تلفن کردی چون این دو هفتهٔ اخیر خیلی به تو فکر می‌کردم. تازه از یک اعتکاف کلیسایی دو هفته‌ای در سیراس برگشته‌ام و چهقدر آرزو داشتم می‌توانستم تو را نیز ببرم. بنشین و بگذار برایت تعریف کنم. یک روز صبح از ما خواستند در مورد کسی فکر کنیم که مرده بود، شخص عزیزی که واقعا از او جدا نشده بودیم. به برادرم فکر کردم که خیلی دوستش داشتم اما وقتی بچه بودم، در هفده سالگی مرده بود. از ما خواستند نامهٔ خداحافظی بنویسیم و تمام نکات و مطالب مهمی را بگوییم که هیچ‌وقت به او نگفته بودیم. بعد در جنگل به دنبال شییی گشتیم که نماد آن شخص برای ما باشد. سرانجام باید این شیء را به همراه نامه دفن می‌کردیم. من یک پاره سنگ گرانیتی کوچک را انتخاب کردم و آن را در سایهٔ سروی کوهی دفن کردم. برادرم مانند یک صخره بود ـ محکم و استوار. اگر زنده بود، از من حمایت می‌کرد. هیچ‌وقت به راحتی از من نمی‌گذشت.

مطلب مشابه: بریده‌هایی از کتاب نیمه تاریک وجود دبی فورد در باب روانشناسی و خودشناسی

بریده‌هایی از این کتاب جذاب

جملاتی مهم از کتاب مامان و معنای زندگی

«این بیماری احتمالا مرا می‌کشد اما قصد ندارم بگذارم مرا از باغم دور نگه دارد»

هفت درس پیشرفتهٔ درمان اندوه مدت‌ها پیش ایرن دوست چندین سالهام به من تلفن کرد تا بگوید نزدیک‌ترین دوستش، جک، دچار تومور مغزی بدخیم غیر قابل جراحی شده. قبل از این‌که بتوانم دلسوزی کنم، گفت: «ببین ایرو، به خاطر خودم تماس نگرفته‌ام ـ به خاطر فرد دیگری است. کمک می‌خواهم ـ چیزی که واقعا برایم مهم است. ببین، همسر جک، ایرن، را درمان می‌کنی؟ جک مرگ سختی خواهد داشت ـ شاید سخت‌ترین مرگی که در زندگی می‌توان با آن دست و پنجه نرم کرد و این‌که ایرن جراح است، کمکی به این قضیه نمی‌کند: او بیش از حد می‌داند، و برایش دردناک است که بایستد و با درماندگی نظاره کند که سرطان مغز او را تحلیل می‌برد. و بعد او می‌ماند و دختری جوان و این همه کار. آینده‌اش یک کابوس است.»

مادر همیشه مادره. فقط یه دونه داشتم. اما می‌دونم مادر زیاد حواسش به من نبود ـ برعکس ـ وقتی مرد، نود سالش بود. نه اصلا این‌طور نبود ـ فقط این‌جا بود. و نمی‌دونم … حدس می‌زنم مظهر چیزی بود که بهش نیاز داشتم. می‌دونید منظورم چیه؟ ـ دقیقا می‌دانم منظورت چیست مگنولیا. واقعا درک می‌کنم. ـ شاید در جایگاهی نباشم که این حرفو بزنم دوکتور، اما فکر می‌کنم شما هم مثل من ـ دلتون برای مادرتون تنگ شده. دوکتورها هم به مادر نیاز دارن، همون طور که مادرا به مادر نیاز دارم.

در آغاز جلسه مگنولیا نفوذناپذیر به نظر می‌رسید. به آن‌ها گفتم این کار دشوار نبود. اگر کلید درست را پیدا کنید، امکان باز کردن در رنج همهٔ افراد وجود دارد. در مورد مگنولیا این کلید، توسل به یکی از عمیق‌ترین ارزش‌هایش بود: تمایل او خدمت به بقیه. من با قانع کردن او به این‌که می‌توانست با دادن امکان کمک به بقیه به خودش، به سرعت مقاومت او را در هم شکستم.

نکته این است که رنج زیادی در درونت داری و اگر یاد بگیری در مورد این رنج‌ها شکایت کنی و مانند کاری که امروز انجام دادی، مستقیما با آن‌ها دست و پنجه نرم کنی، مجبور نخواهی بود آن‌ها را به شکل غیر مستقیم ـ برای مثال از طریق مشکلت با خانه، یا با پاهایت، شاید حتی احساست تو در مورد حشرات روی پوستت ابراز کنی.»

بعد از دو یا سه دقیق مگنولیا هق‌هق و سپس خراشاندن بدنش را متوقف کرد. کم‌کم لبخندش دوباره هویدا و صدایش دوباره نرم شد. «اما بعد فهمیدم خدای بزرگ دلایل خودش رو برای گذاشتن این بار روی دوش هر کدوم از ما داره. مایه مباهات نیس که تلاش کنم و دلایلش رو بفهمم؟»

می‌دانستم مگنولیا توجیه شده. تردیدی نداشتم با کوچک‌ترین تحریکی، همه چیز را به ما می‌گفت. اما او به خاطر دیگران، خیلی جلو رفته بود. بیش از حد. چشمان پریشان رزا به من می‌گفت: «خواهش می‌کنم، خواهش می‌کنم، دیگر نه! تمامش کنید!» و برای من نیز بس بود. پرده را برداشته بودم، اما استثنائا نمی‌خواستم به درون نگاه کنم.

مطلب مشابه: متن‌هایی از کتاب بوف کور صادق هدایت؛ جملات زیبا از این شاهکار نویسنده

بریده‌هایی از این کتاب جذاب

رو به من کرد و ادامه داد: «خدا شاهد منه. قبلا هیچ‌وقت تا این روز جلسه ـ در مورد شوهرم حرف بد نزدم. نمی‌خوام دارنل من چیز بدی در مورد باباش بشنوه. اما دوکتور، حق با شماس. حق با شماس. من شکایت کردم. چیزای زیادی می خواستم که بهشون نرسیدم. هیچ‌وقت به رویام نرسیدم. گاهی واقعا حس بدی دارم.» در حالی که آرام هق‌هق می‌کرد، اشک از گونه‌هایش روان شد. بعد رویش را از گروه برگرداند، به بیرون از پنجره خیره شد و شروع به خاراندن پوستش کرد، ابتدا آرام بعد شدید. تکرار کرد: «واقعا تلخید. واقعا تلخید.»

من هم مثل رزا نگران شدم. می‌خواستم همان مگنولیای قدیمی برگردد. و خارش دادن او عصبیام می‌کرد. تلاش می‌کرد حشرات را از پوستش بخراشد؟ یا شاید هم سیاه بودنش را؟ می‌خواستم مچ‌هایش را بگیرم و قبل از این‌که بدنش را مجروح کند، دستانش را نگه دارم.

ـ می‌دانم در مورد خانه، پاها و پوستت حس خوبی نداری. اما این‌ها خود تو نیستند. این‌ها فقط چیزهایی در مورد تو هستند، نه خود واقعی و اصلی تو به وجود و درون خودت توجه کن. چه چیز را می‌خواهی در آن تغییر دهی؟ ـ خب، واقعا هم از زندگیام راضی نیستم. حسرت‌های زیادی دارم. منظورتون همین بود دوکتور؟ با شوق سر تکان دادم: «درسته.» او ادامه داد: «و خودم رو ناامید کردم. همیشه می‌خواستم معلم بشم. این رویام بود. اما هیچ وقت نشدم. گاهی می‌نشینم و فکر می‌کنم هیچ وقت هیچ کاری انجام ندادم.» رزا پرسید: «اما مگنولیا به کاری که برای دارنل یا تمام آن بچه‌های بی‌سرپرست انجام دادی، فکر کن. اسم آن را هیچ می‌ذاری؟» ـ گاهی حس می‌کنم کاری نبوده. دارنل هم کاری با زندگیش نمی‌کنه، جایی نمی‌ره. مثل پدرشه.

«دکترها چه‌شان می‌شود؟ چرا اهمیت حضور خشک و خالیشان را درک نمی‌کنند؟ چرا نمی‌توانند بفهمند دقیقآ همان وقتی که کار دیگری نمی‌توانند انجام دهند، همان لحظهیی است که بیش از همه به آن‌ها نیاز داریم؟»

«به حرف‌های بیمارانت گوش بده؛ بذار به تو بیاموزن. برای حکیم شدن، باید دانشجو باقی بمونی.»

«ما مخلوقاتی در جستوجوی معنا هستیم که باید با دردسر پرت شدن به جهانی دست و پنجه نرم کنیم که ذاتآ معنایی ندارد.»

مطلب مشابه: بریده‌هایی از کتاب درباره معنی زندگی ویل دوران با متن های عمیق و با معنی

بریده‌هایی از این کتاب جذاب

که «چرایی» در زندگی دارد، می‌تواند هر «چه‌گونهی ی» را تاب بیاورد،

بله گذشته بدون تردید موقتی است و با توجه به حال و هوای بیمار تغییر می‌کند، اما هنوز معتقدم پشت همهٔ این‌ها، معنای نهفتهٔ معتبری وجود دارد که پاسخ درست به این پرسش است که آیا وقتی سه سالم بود، برادرم مرا زد؟

«ما داغدیده‌ها یاد گرفته‌ایم پاسخ‌هایی را بدهیم که پرسشگرها می‌خواهند. ما فهمیده‌ایم دنیا از ما می‌خواهد به سرعت به وضعیت قبل بازگردیم و حوصلهٔ افرادی را ندارید که به مدت طولانی به فقدان خود می‌چسبند.» عمیقا از هرگونه پیشنهادی مبنی بر رها کردن جک منزجر بود: دو سال بعد از مرگ او، وسایل شخصیاش هنوز در میز کشودارش بود، عکس‌هایش به سراسر دیوارهای خانه آویزان بود، مجلات و کتاب‌های محبوبش سر جای خودش بود، و او هر روز گفتوگوهای طولانی با جک داشت. نگران بودم گفتوگو با اریک، از طریق تقویت این ایده که من چهقدر اشتباه می‌کردم، درمان ایرن را ماه‌ها به عقب اندازد. حالا متقاعد کردن او به این‌که در نهایت از اندوهش کاسته می‌شود، دشوارتر از همیشه شده بود. و اما باور احمقانه‌اش به جامعهٔ خاموش و پنهان داغدیدگانی که همه با او توافق داشتند، این هم یکی دیگر از سپاه‌های خودبینانه غیر منطقی او بود. شأن دادن به این مفهوم با یک پاسخ، فایده‌ای نداشت.

«تصور کن معنای آن برای من چه بود، منی که آن زمان بیست ساله بودم و تصادف رانندگی، برادری را که انتظار داشتم همراه زندگیام باشد، از من گرفت. و بعد جک را پیدا کردم. و تصور کن حالا چه معنایی دارد که در چهل و پنج سالگی او را هم از دست بدهم. تصور کن چه حسی دارد که پدر و مادرت در دههٔ هفتاد عمرشان زنده‌اند، برادرت مرده و شوهرت هم در چنگال مرگ گرفتار است. زمان معکوس شده. جوان‌ها اول می‌میرند.»

از تردیدهایم در مورد وجود خدا با یک سرباز جنگ جهانی دوم صحبت کردم که تازه از جبههٔ اروپا برگشته بود. او در پاسخ عکس رنگ و رورفته و مچاله شده‌یی از مریم عذرا و عیسی را به من داد که در سراسر زمان حملهٔ نورماندی همراهش بود. او گفت: «عکس را برگردان و نوشتهٔ پشت آن را بخوان. بلند بخوان.» من خواندم: «هیچ ملحدی در سنگر نیست.» او آهسته در حالی که با هر کلمه انگشتش را به سمت من تکان می‌داد، تکرار کرد: «درست است! هیچ ملحدی در سنگر نیست. خدای مسیحی، خدای یهودی، خدای چینی، هر خدای دیگری؛ سرانجام یک خدا لازم است و بدون آن نمی‌توان جنگید.»

به گفتهٔ نیچه ما به هنر، نیاز داریم تا حقیقت نابودمان نکند.

افرادی که آن‌ها را به افسانه بدل و وارد قصه‌هایمان می‌کنیم، خود سرشار از افسانه هستند. نومید می‌شوند؛ برای مرگ مادر سوگواری می‌کنند؛ به دنبال تعالی هستند؛ آن‌ها از زندگی خشمگین می‌شوند و ممکن است نیاز داشته باشند خود را ناقص و زمینگیر کنند تا بتوانند ببخشند.

گفتم که خسته شده‌ام. هرقدر هم سعی کردم، او پیوسته روی همین بهانه خستگی اصرار میورزید، گرچه هر دو می‌دانستیم دلیل اصلی این بود که من ناامیدش کرده بودم. تمام ترفندهایم را به کار بستم (و بعد از این همه سال کار و تجربه، چند روش برای متقاعد کردن افراد بلد بودم) اما بیهوده بود. هر یک از تلاش‌هایم، از جمله تعدادی شوخی غیر عاقلانه و توسل به دوستیمان، با نگاه سرد او روبهرو شد. دیگر با او تفاهم نداشتم و مجبور شدم اندوه این بحث‌های فریبنده را تحمل کنم.

مطلب مشابه: بریده هایی از کتاب قانون جذب راندا برن؛ متن های ناب انگیزه بخش زندگی از این کتاب

بریده‌هایی از این کتاب جذاب

اصلی ترین بخش های این کتاب

کشیش به رنج او معنایی تازه بخشید.

هر فرد در دنیا اساسا تنهاست. سخته اما روش دنیا همینه و ما مجبوریم با آن روبهرو بشیم. به همین خاطر می‌خوام افکار و رویاهای خودمو داشته باشم. تو هم باید رویاهای خودت رو داشته باشی. مامان می‌خوام از رویاهام بیرون بری.

چه‌قدر به آن دسته از دوستانی که مادران دوست‌داشتنی، مهربان و حمایتگر داشتند، غبطه می‌خوردم. و چهقدر عجیب است که آن‌ها به مادر خود دلبستگی ندارند، نه تلفنی، نه ملاقاتی، نه رویایی و نه حتی فکر کردن مرتب به آن‌ها، هیچ. در حالی که من چند بار در روز مجبورم مادرم را از ذهنم بیرون کنم و حتی حالا یعنی ده سال پس از مرگش، اغلب بی‌اختیار دستم به سمت تلفن می‌رود تا با او تماس بگیرم.

«متشکرم مامان. من ازت ممنونم.» خیلی سخت نبود. چرا پنجاه سال طولش داده بودم؟

دارد؛ برخی با نومیدی تمام، تنها رویای آرامش، کناره‌گیری و آزادی از رنج را می‌بینند؛ برخی زندگی خود را وقف موفقیت، ثروت، قدرت یا حقیقت می‌کنند؛ گروهی به دنبال اعتلای فردی هستند و خود را غرق هدف یا یک موجود دیگر، یک عزیز یا ذاتی روحانی، می‌کنند و بقیه معنای زندگی را در خدمت‌رسانی، شکوفایی فردی یا بیان خلاقانه می‌بینند.

«ما مخلوقاتی در جستوجوی معنا هستیم که باید با دردسر پرت شدن به جهانی دست و پنجه نرم کنیم که ذاتآ معنایی ندارد.» و بعد برای اجتناب از پوچ‌گرایی، توضیح داده‌ام ما با وظیفهیی مضاعف رو به رو هستیم. اول این که طرحی‌بزرگ برای معنای زندگی ابداع کنیم، طرحی با چنان قدرتی که بتواند از زندگی پشتیبانی کند. بعد کاری کنیم که نقش ابداعی خودمان را فراموش کنیم و خود را قانع سازیم که ما طرح معنای زندگی را نه ابداع، بلکه کشف کرده‌ایم ـ یعنی این معنا «در بیرون»، وجود خارجی و مستقل دارد.

متون روان‌پزشکی به ندرت ویژگی شخصیتی «خوبی» را مورد بحث قرار می‌دهند، مگر این‌که این خصوصیات را به عنوانی دفاعی در قبال انگیزه‌های تاریک‌تر تعریف کنند

محرک برخی افراد در تمام طول زندگی، تصور فتح جنگی است که در سراسر زندگی‌شان جریان دارد؛ برخی با نومیدی تمام، تنها رویای آرامش، کناره‌گیری و آزادی از رنج را می‌بینند؛ برخی زندگی خود را وقف موفقیت، ثروت، قدرت یا حقیقت می‌کنند؛ گروهی به دنبال اعتلای فردی هستند و خود را غرق هدف یا یک موجود دیگر، یک عزیز یا ذاتی روحانی، می‌کنند و بقیه معنای زندگی را در خدمت‌رسانی، شکوفایی فردی یا بیان خلاقانه می‌بینند.

مطلب مشابه: جملاتی از کتاب چرا تا به حال کسی این ها را به من نگفته بود؟

بریده‌هایی از این کتاب جذاب

خصوصآ یک درس را خوب یاد گرفته بودند: این‌که زندگی را نمی‌توان به تعویق انداخت؛ باید اکنون آن را زندگی کرد، نه این‌که به هفتهٔ بعد، مسافرت بعد، بعد از تمام شدن کالج بچه‌ها، پس از سال‌های تحلیل رفتهٔ بازنشستگی به تاخیرش انداخت. بیش از یک بار این اظهار تاسف را شنیدم: «چه حیف که مجبور بودم تا حالا، تا وقتی که سرطان تمام بدنم رو گرفته، صبر کنم تا چگونه زندگی کردن رو یاد بگیرم.”

توهمات و شیرینی‌هایی هستند که تلخی را از فناپذیری و مرگ می‌گیرند.

ما با وظیفهیی مضاعف رو به رو هستیم. اول این که طرحی‌بزرگ برای معنای زندگی ابداع کنیم، طرحی با چنان قدرتی که بتواند از زندگی پشتیبانی کند. بعد کاری کنیم که نقش ابداعی خودمان را فراموش کنیم و خود را قانع سازیم که ما طرح معنای زندگی را نه ابداع، بلکه کشف کرده‌ایم ـ یعنی این معنا «در بیرون»، وجود خارجی و مستقل دارد.

من همیشه از اصل فیلسوف دیگری که مدت‌ها قبل می‌زیست، به آرامش رسیده‌ام که می‌گوید جایی که مرگ آنجاست، من نیستم؛ جایی که من هستم، مرگ نیست.

مرد سرگشته و حیرت‌زده می‌پرسد: «آیا یک مرد نمی‌تواند از کودک از دست‌رفتهٔ خود سخن بگوید؟» او پاسخ می‌دهد: «نه تو!» و در حالی که دست به سمت کلاهش می‌برد، اضافه می‌کند: «و نه شاید هیچ مردی بتواند.»

مدت‌های قبل فهمیدم وقتی چیزی بزرگ بین دو نفر وجود دارد و در موردش صحبت نمی‌کنند، در مورد مسائل مهم نیز صحبت نمی‌کنند.

«کدام را خواهی داشت: دیوانگی عاقلانه یا عقلانیت حماقت‌آمیز را؟»

چرا آتش اضطراب مرگ در زوج‌های داغدیده‌ای را شعله‌ور کنیم که پیش از این، فقدان و غیبت یکی کمر دیگری را خم کرده است؟ پاسخ: چون مواجهه با مرگ خود می‌تواند تحول فردی مثبتی را به ارمغان آورد.

آیا سروانتس آن‌گاه که دون کیشوت فناناپذیر این پرسش را طرح می‌کند: «کدام را خواهی داشت: دیوانگی عاقلانه یا عقلانیت حماقت‌آمیز را؟» به همین تنگنا نمی‌پرداخت؟

بریده‌هایی از این کتاب جذاب

«طلایی؟ واقعآ؟ اوه بس کن پائولا، مگر می‌شود چیزی طلایی در مردن وجود داشته باشد؟» پائولا سرزنشم کرد: «اِروه، این سوال اشتباهی است! سعی کن درک کنی که نکتهٔ طلایی، مردن نیست بلکه بهره بردن کامل از زندگی با حضور مرگ است. به تلخی و گران‌بهایی آخرین بارها فکر کن: آخرین بهار، آخرین پرواز قاصدک‌ها، آخرین ریزش شکوفه‌های اقاقیا.» پائولا می‌گفت: «دوران طلایی زمان آزادی بزرگ است ـ زمانی که آزاد هستی به تمام تعهدات کم‌اهمیت «نه» بگویی، خود را کاملا وقف چیزهایی کنی که بیش از همه برایت مهم هستند: حضور دوستان، تغییر فصل، امواج خروشان دریا.»

به محض این‌که فهمید سرطان به ستون فقراتش رسیده، با نوشتن نامهیی از پسر سیزده ساله‌اش خداحافظی و او را برای مرگ خود آماده کرد، نامه‌ای که مرا به گریه انداخت. در بند پایانی نامه به او یادآوری کرده بود ریه‌های جنین انسان نفس نمی‌کشند و چشمانش نیز نمی‌بینند. به همین خاطر جنین آمادهٔ حیاتی می‌شود که هنوز نمی‌تواند تصورش کند. پائولا در آن نامه به پسرش گفته بود: «آیا ما نیز آمادهٔ حیاتی فراتر از فهم خود و حتی فراتر از رویاهای‌مان نمی‌شویم؟»

اما یادگیری از بیماران ـ این جنبه از آموزش عالی من، بعدها اتفاق افتاد. شاید با استادم، جان وایت‌هورن، شروع شد که اغلب می‌گفت: «به حرف‌های بیمارانت گوش بده؛ بذار به تو بیاموزن. برای حکیم شدن، باید دانشجو باقی بمونی.» و منظورش چیزی فراتر از این حقیقت پیش‌پا افتاده بود که شنوندهٔ خوب، چیزهای بیشتری در مورد بیمار می‌داند. منظورش دقیقآ این بود که ما باید اجازه دهیم بیماران به ما چیز بیاموزند.

اول این که طرحی‌بزرگ برای معنای زندگی ابداع کنیم، طرحی با چنان قدرتی که بتواند از زندگی پشتیبانی کند. بعد کاری کنیم که نقش ابداعی خودمان را فراموش کنیم و خود را قانع سازیم که ما طرح معنای زندگی را نه ابداع، بلکه کشف کرده‌ایم ـ یعنی این معنا «در بیرون»، وجود خارجی و مستقل دارد.

رها کنید، خشم را، درد را، ترحم به خود را.

ما بعد، از تخت بیرون می‌پرم، به سرعت از اتاق بیمارستان خارج شده، یکراست به پارک تفریحی روشن و پرنور گِلِن اِکو قدم می‌گذارم، جایی‌که ده‌ها سال پیش چندین یکشنبه تابستانی را آن‌جا سپری کرده بودم. از آن نزدیکی‌ها صدای موزیک می‌شنوم؛ رایحهٔ نمناک و کاراملی‌شدهٔ پاپ‌کورن و سیب را استشمام می‌کنم.

تمام درمانگران به فراموشی بیماران در اشاره به نکات خوب زندگی‌شان عادت دارند. شاید این صرفا سوءتفاهم یا فرض اشتباه بیماران باشد که چون درمان آسیب-محور است، درمانگران می‌خواهند فقط در مورد مشکلات بیمار بشنوند. با این حال بیماران دیگری که وابسته به درمان هستند، بخش‌های مثبت را پنهان می‌کنند که مبادا درمانگرانشان نتیجه بگیرند آن‌ها دیگر به کمک نیاز ندارند.

بریده‌هایی از این کتاب جذاب

تنها شوهرش از پس این رفتار او برآمده بود؛ تنها شوهرش او را به چالش کشیده بود و خواستار ارتباطی صمیمی و عمیق شده بود. و تنها در کنار او بود که می‌توانست بگرید و به دختر جوان گمشدهٔ درونش، اجازهٔ بروز دهد.

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو