خورخه لوئیس بورخس یکی از بزرگترین شاعران و نویسندگان تاریخ است که عمده آثار او به زبان فارسی نیز ترجمه شدهاند. ما امروز در سایت ادبی و هنری روزانه بهترین اشعار خورخه لوئیس بورخس را برای شما عزیزان قرار خواهیم داد پس حتما در ادامه همراه سایت ما باشید.
خورخه لوئیس بورخس که بود؟
خورخه فرانسیسکو ایسیدورو لوئیس بورخس آسودو معروف به خورخه لوئیس بورخِس نویسنده، شاعر و مترجم معاصرِ آرژانتینی و یکی از برجستهترین نویسندگان آمریکای لاتین بود. شهرت او بیشتر بهخاطر نوشتن داستان کوتاه است. یکی از مشهورترین کتابهای او، داستان (۱۹۴۴)، گلچینی از داستانهای کوتاه بورخس به انتخاب خودش است که مضامینی همچون رؤیا، هزارتو، فلاسفه، کتابخانه، آینه، داستاننویسان و اسطوره را میتوان حلقه اتصال این داستانها دانست.
آثار بورخس به غنای ادبیات فلسفی و ژانر فانتری افزوده و بر جنبش واقعگرایی جادویی در ادبیات آمریکای لاتین در قرن بیستم تأثیر گذاشتهاند. بورخس در قالب اشعاری که اواخر عمرش میسرود، با چهرههای فرهنگیای مانند اسپینزا، دکاموئش و ویرژیل گفتگو میکرد.
بورخس در بوئنوس آیرس زاده شد. او در سال ۱۹۱۴ همراه خانوادهاش به سوئیس نقل مکان و در کالج ژنو تحصیل کرد. خانواده بورخس به کشورهای زیادی در اروپا از جمله اسپانیا سفر میکردند. بورخس در سال ۱۹۲۱ به آرژانتین بازگشت و انتشار اشعار و جستارهایش در مجلات ادبی سورئالیست را آغاز کرد.
اشعار منتخب خورخه لوئیس بورخس
عشق همین است. یا پنهان خواهم شد یا خواهم گریخت.
دیوارهای زندانش قد می کشند، همچو رویایی مخوف.
نقاب دلفریبش عوض شده، اما مثل همیشه یگانه است.
حال طلسم ها به چه کارم می آید: مطالعه حروف، دانشوری موهوم، کارآموزی زبانی که شمالی های سرسخت برای دریا و شمشیرشان می خواندند، صفای دوستی، سالن های کتابخانه، چیزهای معمولی، عادتها، عشق جوان مادر من، سپاه سایه مردگانم، شبی بی پایان یا طعم خواب و رویا؟
من با بودن و نبودن با تو زمان را می سنجم.
حال ظرف آب بر فراز چشمه می شکند، حال مرد از صدای پرندگان برمی خیزد، حال غیر قابل تشخیصند آنها که از پنجره نگاه می کنند، اما تاریکی صلحی به بار نیاورده است.
عشق همین است، می دانم. تشویش و آرامش شنیدن صدایت، صبر و خاطره، وحشت زندگی از این به بعد.
این عشق است و اساطیرش، جادوی خرد و حقیرش.
آن جا گوشه ای هست که توان گذشتنم نیست.
حال دسته ای دوره ام می کنند، اراذل
(این اتاق حقیقت ندارد. او هنوز ندیده اش)
نام زنی که به من خیانت می کند.
یک زن که تمام بدنم را به درد می آورد.
خاطرم سرشار باد
از یاد خیابانی خاکی با دیوارهای کوتاه
و سواری بالا بلند
که سپیده را از خود سرشار میکند
با شنلی ژنده و بلند
در یکی از روزهای ملالتبار
در روزی بیتاریخ.
خاطرم سرشار باد
از یاد مادرم که به صبح مینگرد
در ایستگاه قطار سانتا ایرِنه
بی خبر از آنکه قرار است
نام خانوادگی اش بورخِس شود.
خاطرم سرشار باد
از یاد جنگیدن در نبرد سِپدا
و نظاره اسنانیسلاو دلکامپو
آنگاه که با شادمانی دلاورانه اش
نخستین گلوله را بر تن خویش خوشامد می گفت.
خاطرم سرشار باد
از یاد پدرم که همه شب
پیش از سفری به درون رویا
دروازه باغی پنهان را می گشود
و واپسین بار که آن دروازه را گشود
چهاردهم فوریه سال ۳۸ بود.
خاطرم سرشار باد از یاد سفاین اَنگیست
که از کناره دینامارکا لنگر بر می گرفتند
برای یافتن جزیره ای که آن زمان انگلستان نبود.
خاطرم سرشار باد
از یاد آنچه داشتم و از دست دادم
پرده نقاشی زرینی از تِرنر
به وسعت موسیقی.
خاطرم سرشار باد
از یاد آنکه نظاره گر سقراط باشم
که به عصر شوکران، آن زمان که مرگِ آبی
از نوک پاهای سرد شده اش آغاز کرده بود
آرام به غور مسائل جادویی پرداخت
و منطق را جایگزین اسطوره ساخت.
خاطرم سرشار باد
از یاد آن زمان که به من بگویی دوستم داری
و من شادمانه و دگرگون
تا سپیده دم خواب در چشم نیاورم.
مطلب مشابه: شعرهای زیبای فرانسوی؛ اشعار عاشقانه از شاعران فرانسوی معروف
من که امروز این سطرها را به آواز می خوانم
فردا جسدی معمایی خواهم بود
که در قلمرویی جادویی و بیبار ساکن است
بی پیش و پس و کی.
عارفان چنین میگویند.
میگویم که باور دارم
که من نه سزاوار دوزخم و نه در خورد بهشت
ولی پیشبینی نمیکنم.
قصهی هر آدم چون شکلهای آبی پروتئوس* جابهجا میشود.
سنوشت من چه هزار توی گمراهکنندهای، چه نور خیرهکنندهای
از شکوه و جلال خواهد شد
هنگامی که پایان این ماجرا مرا با تجرید غریب مرگ بازنمایی کند؟
میخواهم فراموشی ناب بلورین آن را بنوشم،
تا برای همیشه باشم، ولی هرگز نبوده باشم.
اکنون که بارانی نرم و ریز در بیرون میبارد
سرانجام شامگاه کاملا ناگهانی صاف میشود.
در حال باریدن با باریده.
خود باران بیگمان چیزی است که در گذشته روی میدهد.
هر که باریدن آن را میشنود، زمانی را به یاد آورده است که
در آن، پیچش غریب سرنوشت گلی را همراه با سرخی گیجکنندهی
سرخش به او بازگردانده که نامش «رُز» بود.
این باران که کرکرهاش را در چارچوب پنجره میگستراند
باید در کنارههای از یاد رفتهی شهر هم بدرخشد
که دیگر انگورهای سیاه بر تاک صحن پوشیدهاش نمیرویند
باران شامگاهی، صدا را به گوش من میرساند
صدای گرامی پدرم را که اکنون باز میآید و هرگز نمرده است.
پذیرای فرسایش
به قاطعیت شکوهمند خاک،
آهسته میکنیم صدایمان را
در عبور از ریشههای طویل مقابر،
که تلفیق روح و مرمر در آنها
وعدهی شکوه مطلوب مرگ است.
مقبرهها زیبایند،
به عریانیِ واژههای لاتین و تاریخ حک شده ی مرگ بر آنها،
همراهی مرمر و گُل
و میدانگاههایی چون حیاطها سرد
و دیروزهای بیشمار تاریخ
که خاموش و یگانهاند امروز.
سهواً به مرگ میدانیم آن آسودگی را
و بر این باوریم که «پایان» آرزوی ماست
حال آن که آرزوی ما بیاعتنایی است و خواب.
پر شور در دشنهها و احساسها
و خفته در پیچک،
تنها زندگی زنده است
به هیئت فضا و زمان،
که ابزار جادوی روحند،
و آن هنگام که خاموش شود،
خاموش میشود با آن
فضا، زمان و مرگ،
چون پژمردن تصویر در آینه
آن هنگام که در غروب فرو میرود
و نور رفته است.
سخی سایه سارِ درختان،
باد، پُر پرنده و بالِ موّاج،
ارواح، پراکنده در دیگر ارواح،
معجزه بود شاید که آنها ناگاه باز ایستادند از زیستن،
معجزهای فراشعور،
گرچه تکرار خیال گونهاش
میبارد به روزهای ما دهشت.
این اندیشههای من بود در «رِکولتا»،
در خاکستر خویش.
چه تنهایی بیقدری در این طلا
این دیگر ماه هر شب نیست
آن ماهی که «ابوالبشر» برای اول بار دید.
قرنها شبزندهداری
آن را با اشکهای باستانی لبریز کرده.
نیک بنگر
که اکنون آینهی توست.
مطلب مشابه: اشعار زیبای ژاک پرهور، شاعر بزرگ فرانسوی با متن های با معنی و احساسی
از پیش میتوانی صحنهی فاجعهبار را
با آنچه در جایگاه مقرر هست، ببینی؛
قداره و خاکستر مقدر شده برای دیدو*
سکهی آماده شده برای بلیساریوس*
تو در برنز پنهان شعر شش و تدی یونانی برای جنگ
به دنبال که میگردی،
هنگامی که این کف دست زمین در اینجا منتظر تواند
هجوم ناگهانی خون، گور خمیازهکش؟
در اینجا آینهی جستجوناپذیری ترا میپاید
که چهرهی همهی روزهای کوتاه شوندهی تو،
و رنج تو را خواب میبیند و بعد از یاد میبرد.
آخرین تن اکنون وارد میشود.
این خانهای است که شامگاههای کند و کوتاه تو
و جبههی خیابانی که تو هر روز بر آن نگاه میاندازی
در آن میگذرد.
بار دیگر لبهایی به یاد ماندنی، بیهمتا چون لبهای تو.
من همین شدت کورمال کنندهای هستم که روح باشد.
به خوشوقتی نزدیک شدهام و در سایهی رنج ایستادهام.
از دریا گذشتهام.
سرزمینهای بسیاری شناختهام؛ یک زن و دو یا سه مرد را دیدهام
دختری زیبا و مغرور را دوست داشتهام، با آرامشی اسپانیایی.
کنارهی شهر را دیدهام، پراکندگی بیپایانی که خورشید خستگیناپذیر
بارها و بارها در آن فرو میرود.
واژههای بسیاری پسندیدهام.
سخت باور دارم که این همه چیز است
و من دیگر نه چیز تازهای خواهم دید و نه کار تازهای خواهم کرد.
باور دارم که روزها و شبهای من، چه در تنگدستی و چه در توانگری،
چون روزها و شبهای خدا و همهی مردماند.
پانصد سال پس از هجرت
ایران از فرازِ منارههایش به پایین،
به تاراج نیزهداران بیابانگرد نگریست
و عطار نیشابوری در گل سرخی خیره ماند.
با کلماتی بیصدا -چونان کسی که میاندیشد
نه آنکه ذکر میگوید-
خطابش داد:
“گردی شکنندهات در دستان من
و زمان، ما هر دو را خم میکند
بیخبر
در این عصر
در این باغِ فراموش.
بر تن تردات شبنم نشسته
رایحهی اشباعِ عطرت
در مسیری یکنواخت
بر چهرهی سالخوردهی من مینشیند.
اما من تو را بیش از این می شناسم
بیشتر از آن کودکی که تو را
یک نظر
در پردههای خوابی
یا در این باغ، در پگاهی دیده باشد.
فوران سپیدی خورشید
یا گردافشانی طلای ماه
یا جوشش لکه های سرخ بر لبهی سخت شمشیر پیروزی را شاید سبب تو باشی .
من کور ام و هیچ نمیدانم اما
راههای دیگری هم هست،
و هر چیزی بی نهایت چیز دیگر است.
تو
تو آهنگی
انهاری و افلاکی
تو
عمارات و ملائک،
آه گل سرخ بیپایان، مَحرم و بیکران
که روزی خداوند در نهایت بر چشمان مردهی من آشکارش خواهد کرد.”
چشمها از هر سو در شب فرو رفت
و این به خشکسالی میماند پیش از باران.
اینک همهی جادهها نزدیکاند،
حتی جادهی اعجاز.
باد، پگاهی گیج و مست را به همراه میآورد.
پگاه، هراس ما از اعمالی است که میچرخند بر فراز سرمان.
این شامگاه مقدس را سراسر پیمودهام
و بیتابیاش برایم به جا مانده است
در این خیابان؛ که میتوانست هر خیابانی باشد.
در اینجا بار دیگر، آرامش گستردهی دشتها در افق
و زمین بی بار، پنهان میان سیم و علف
و دکّانی به درخشش ماه نوی شامگاه پیش.
این گوشه، چون خاطرهای آشناست
با آن میدانهای فراخ و حیاطِ میعادگاهش.
چه پرشکوه است خیابان ابدیّت، برای سوگند دادنات، از آن هنگام که روزهایم
اندک حادثهای را شاهد بودهاند!
نور بر هوا خط میکشد.
سالهایی که بر من گذشتهاند به شتاب
در زمین و آب فرو رفتهاند
و احساس من لبالب از توست، خیابان پر شکوه گلگون.
گمان میکنم دیوارهای توست که آفتاب میزاید،
دکّانی چنان تابناک در ژرفنای شب.
میاندیشم، و ندای اعتراف من به ضعف پیش از این شنیده میشود:
من هیچ ندیدهام از کوهساران، رودها و دریا،
جز درخشش صمیمی «بوینس آیرس»
و اینک با نور آن خیابان، خطوط هستی و مرگم را ترسیم میکنم.
خیابان فراخ و طویل رنج،
تو تنها نوایی هستی که هستیام شنیده است.
مطلب مشابه: اشعار زیبای شارل بودلر؛ زیباترین اشعار عاشقانه و با معنی شاعر فرانسوی
نبرد خاموش غروب
در حومههای دوردست،
جراحتی کهنه از نبردی ابدی در آسمان؛
پگاههای نزاری که به سویمان دست میکشند
از ژرفنای دوردست فضا
چنان که از ژرفنای زمان،
باغهای سیاه باران، ابوالهول یک کتاب
که از گشودنش بیم داشتم
و تصاویرش هنوز میچرخند در رؤیاهایم،
سرگشتگی ما و آن چه میتابانَد
ماهتاب بر مرمر،
درختانی که سر به فلک میسایند استوار
چون خدایانی آرام،
شامگاه دیدار و غروب انتظار،
«والت ویتمن»، که نامش به تنهایی یک جهان است،
دشنهی بی باک یک امپراطور
بر بستر خاموش یک رود،
ساکسونها، اعراب و گوتها
که مرا میآفرینند بی آن که بدانند،
آیا من اینها و دیگران هستم
یا رمزها و جبرهای دشواری هست
که از آنها هیچ نمیدانیم؟
بزرگترین گناهی را که
یک انسان میتواند مرتکب شود
مرتکب شدهام
خوشبخت نبودهام
بگذار بهمن یخ زده
بیرحم نسیان
مرا در کام خود برد
نابود کند، بی شفقتی
پدر و مادرم مرا برای زیبایی
و بازی شگفت انگیز زندگی به دنیا آوردند
برای زمین، آب، آتش و هوا
من به آنها خیانت کردم
از این رو که خوشبخت نبودم
و آرزوی نخستین آنها برآورده نشد
ذهن من خود را وقف
لجاجت متقارنی برای هنر کرده است
که دمیدن در حباب است
من بزدل بودم
آنها شجاعت را به من آموختند
و من آن را پس زدم
آنچه بیش از هر چیز
مرا دنبال میکند:
من انسانی نگون بخت بودهام
خطی از «ورلن» است،
که دیگر به یادش نمی آورم.
خیابانی است،
که قدم زدنش برایم ممنوع شده.
آیینه ای است،
که خودم را برای آخرین بار در آن دیده ام.
دری است،
که من تا آخر دنیا آن را بسته ام.
در میان کتاب های کتابخانه ام،
– اکنون که نگاهشان می کنم-
کتاب هایی هستند،
که من هرگز – دوباره آنها را باز نخواهم کرد.
این تابستان پنجاه ساله می شوم.
مرگ همیشه مرا تعقیب کرده است!
کمکم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست
و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت.
اینکه عشق تکیهکردن نیست
و رفاقت، اطمینان خاطر.
و یاد میگیری که بوسهها قرارداد نیستند
و هدیهها، عهد و پیمان معنی نمیدهند.
و شکستهایت را خواهی پذیرفت
سرت را بالا خواهی گرفت با چشمهای باز
با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه
و یاد میگیری که همهی راههایت را همامروز بسازی
که خاک فردا برای خیالها مطمئن نیست
و آینده امکانی برای سقوط به میانهی نزاع در خود دارد
کم کم یاد میگیری
که حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری
بعد باغ خود را میکاری و روحت را زینت میدهی
به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد
و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی…
که محکم هستی…
که خیلی میارزی.
و میآموزی و میآموزی
با هر خداحافظی
یاد میگیری
مطلب مشابه: جملاتی از دانته شاعر بزرگ ایتالیایی؛ متن های سنگین و جملات با مفهوم از او
اگر بتوانم یکبار دیگر زندگی کنم
میکوشم بیشتر اشتباه کنم
نمیکوشم بینقص باشم
راحتتر خواهم بود
سرشارتر خواهم بود از آنچه حالا هستم
در واقع ، چیزهای کوچک را جدیتر میگیرم
کمتر بهداشتی خواهم زیست
بیشتر ریسک میکنم
بیشتر به سفر میروم
غروبهای بیشتری را تماشا میکنم
از کوههای بیشتری صعود خواهم کرد
در رودخانههای بیشتری شنا خواهم کرد
جاهایی را خواهم دید که هرگز در آنها نبودهام
بیشتر بستنی خواهم خورد ، کمتر لوبیا
مشکلات واقعی بیشتری خواهم داشت و دشواریهای تخیلی کمتری
من از کسانی بودم
که در هر دقیقهی عمرشان
زندگی محتاط و حاصلخیزی داشتند
بیشک لحظات خوشی بود اما
اگر میتوانستم برگردم
میکوشیدم فقط لحظات خوش داشته باشم
اگر نمیدانی که زندگی را چه میسازد
این دم را از دست مده
از کسانی بودم که هرگز به جایی نمیروند
بدون دماسنج
بدون بطری آب گرم
بدون چتر و چتر نجات
اگر بتوانم دوباره زندگی کنم ، سبک سفر خواهم کرد
اگر بتوانم دوباره زندگی کنم ، میکوشم پابرهنه کار کنم
از آغاز بهار تا پایان پاییز
بیشتر دوچرخهسواری میکنم
طلوعهای بیشتری را خواهم دید و با بچههای بیشتری بازی خواهم کرد
اگر آنقدر عمر داشته باشم
اما حالا هشتادو پنج سالهام
و میدانم رو به موتم
آن که برای رسیدن به تو
از همه کس می گذرد
عاقبت روزی تو را
تنها خواهد گذاشت
اگر بتوانم یک بار دیگر زندگی کنم، تمام روزهای اکنونم را با رِندی
و جسورانه تر زندگی خواهم کرد؛ نمیکوشم بی نقص باشم، راحتتر خواهم بود، سرشارتر خواهم بود از آنچه حالا هستم…
سه تن آن را میدانستند
زنی که معشوقه ی کافکا بود
کافکا او را به خواب دیده بود.
سه تن آن را می دانستند
مردی که دوست کافکا بود
کافکا او را به خواب دیده بود.
سه تن آن را میدانستند
زن به دوست گفت:
دلم می خواهد امشب با من عشقبازی کنی.
سه تن آن را میدانستند
مرد پاسخ داد: اگر گناه کنیم
کافکا دیگر ما را به خواب نخواهد دید.
یک تن آن را می دانست
و بر زمین کس دیگری نبود.
کافکا با خود گفت:
اکنون که آن دو رفته اند و تنها مانده ام
دیگر، خود را به خواب نخواهم دید.
“خورخه لوئیس بورخس”
ترجمهی احمد میرعلایی
مطلب مشابه: سخنان امیلی برونته نویسنده معروف زن؛ سخنان و جملات ناب این شاعر
جهان برای این پدید آمده است، تا به کتابی زیبا منجر شود. ما در اینجا دو تمایز میبینیم؛ یونانیها از نسلهایی سخن میگویند که سرود میخوانند، مالارمه از چیزی صحبت میکند در میان چیزهای دیگر: از یک کتاب. اما اندیشه همان است، این اندیشه که ما برای هنر پدید آمدهایم، برای خاطره ساخته شدهایم یا برای شعر و یا شاید، برای فراموشی پدید آمدهایم، اما یک چیزی باقی میماند و آن یک چیز تاریخ یا شعر است که اساساً با یکدیگر متفاوت نیستند.
از متن سخنرانیِ «کمدی الهی»
(نُه مقاله دربارهٔ دانته و دو سخنرانی دربارهٔ «کمدی الهی» و «هزار و یک شب»)
خورخه لوئیس بورخس
من به فراست کشف کردهام که: دلتنگی گاهی کانالِ نامحسوسی است رو به جنون! یعنی در برخی موارد چنان پایش را بر خرخره ی فرد میفشارد که دیوانهوار حاضر است هرکاری برای رفع این عطش باهم بودن، دربرابر فرد مقابلش، انجام دهد! هرکاری.
خاطره تاریخ ندارد. زمان دقیق ندارد. خاطره خود یک واقعهی مستقل است که در ذهن شما معلق مانده است.
خورخه لوئیس بورخس
دست در دست به راهمان ادامه دادیم.
گفتم: «درست مثل رؤیاست و من هرگز رؤیا نمیبینم.»
اولریکا جواب داد: «مثل همان پادشاهی که هیچوقت خواب ندید، تا آنکه ساحرهای او را در خوکدانی بستر داد.» سپس اضافه کرد: «خوب گوش بده، حالاست که پرندهای بخواند.»
و لحظهای بعد آوازش را شنیدم.
گفتم: «مردم این سرزمین خیال میکنند کسی که در آستانهی مرگ باشد میتواند آینده را ببیند.»
اولریکا گفت: «و من در آستانهی مرگم.»
مبهوت به او خیره شدم.
خواستم به شتاب وادارمش: «بیا از میان جنگل میانبر بزنیم. زودتر به تورگین میرسیم.»
پاسخ داد: «جنگل پر خطر است.»
زیر لب نجوا کردم: «کاش این لحظه تا ابد ادامه داشت.»
اولریکا قاطعانه گفت: «”ابد” کلمهای است که بهزبانآوردنش برای انسانها ممنوع است.»
Dans quel creux cacherai-je mon âme
pour ne pas voir ton absence
qui, comme un soleil terrible, sans couchant,
brille définitive et impitoyable?
Ton absence m’entoure
comme la corde autour de la gorge.
Jorge Luis Borges, Absence, 1923.
در کدامین مغاک
روحام را پنهان سازم تا فقدانات را نبینم؟
فقدانی که چون خورشیدی هولناک
— بی آن که هرگز غروب کند —
بیامان و بیرحمانه بر من میتابد.
فقدانات، چون طنابی به دور گردنام،
در برم میگیرد.
خورخه لوئیس بورخس، برگرفته از شعر «فقدان»،۱۹۲۳
شب وداع ما را زیر و رو میکند
شب، سرسخت، لذت بخش و هیولاوار
مانند فرشتهی تاریکی
شب، زمانِ زنده بودن لبهایمان
در صمیمیت عریانِ بوسههای ما
زمانِ مقدر،
در آغوش کشیدنِ ما را بیثمر کرد
با شور فراوان با هم، برای خویشتن نبودیم،
بلکه برای طلسم تنهایی در راه.
روشنایی ما را پس زد، شب با شتاب آمد.
به سوی نردهی باغ رفتیم به آن تاریکی سنگین،
که ناهید آن را نورانی کرده بود.
مثل کسی که از دشت گم شده بازمیگردد،
از آغوش تو بازگشتم.
مثل کسی که از سرزمینِ شمشیرها بازمیگردد،
از اشکهای تو بازگشتم.
شبِ زنده مثل رویایی میماند
میان شبهای دیگر
پس از آن به شبها و روزهایی رسیدهام
که جا گذاشتهام.
خورخه لوئیس بورخس/ترجمه:مودب میرعلایی
مطلب مشابه: اشعار فدریکو گارسیا لورکا شاعر اسپانیای با ترجمه فارسی مجموعه شعر او