بریده هایی از کتاب شب های روشن اثر داستایوفسکی با جملات ناب از این رمان

بریده هایی از کتاب شب های روشن اثر داستایوفسکی با جملات ناب از این رمان


منبع: روزانه

2

1402/7/23

12:36


بسیاری از صاحب نظران، داستایوفسکی را بزرگترین نویسنده تاریخ دانسته‌اند. کسی که با قلم خود جادو می‌کرد و با داستان‌هایش ما را در مقام مخاطب به دنیاهای دیگری می‌برد. یکی از متفاوت‌ترین کتاب‌های او شب‌های روشن است که قطعا قلب هر مخاطبی را در سینه ذوب خواهد کرد. ما امروز بریده‌هایی از کتاب شب های […]

بسیاری از صاحب نظران، داستایوفسکی را بزرگترین نویسنده تاریخ دانسته‌اند. کسی که با قلم خود جادو می‌کرد و با داستان‌هایش ما را در مقام مخاطب به دنیاهای دیگری می‌برد. یکی از متفاوت‌ترین کتاب‌های او شب‌های روشن است که قطعا قلب هر مخاطبی را در سینه ذوب خواهد کرد. ما امروز بریده‌هایی از کتاب شب های روشن را گردآوری کرده‌ایم که امیدواریم از خواندن آن‌ها لذت ببرید.

درباره این کتاب

بریده هایی از کتاب شب های روشن اثر داستایوفسکی با جملات ناب از این رمان

داستان کتاب شب‌های روشن، درباره‌ی زندگی و احساسات پسر جوان تنهایی است که در شهر سن‌پترزبورگ برای خود می‌چرخد.

 او درددل‌ها و دلتنگی‌هایش را با خیابان‌ها و در و دیوارهای شهر قسمت می‌کند. بعد ناگهان به طور اتفاقی به دختری برمی‌خورد که در انتظار معشوقش است.

دختر هیچ متوجه حضور پسر در کنارش نمی‌شود و پسر هم از آنجا می‌رود. اما زمانی که می‌بیند دختر فریاد می‌کشد و به کمک احتیاج دارد، به آن سمت برمی‌گردد و دختر را از دست مرد مستی که آنجاست، نجات می‌دهد.

 آشنایی این دو نفر با یکدیگر مانند نوری است که به زندگی پسر تابیده شده است. آن‌ها داستان‌شان را برای همدیگر تعریف می‌کنند و …

شب‌های روشن را در زمره شاهکارهای داستایفسکی نمی‌دانند. حداقل آن عمق و گستردگی رمان‌های جنایت و مکافات یا ابله را ندارد.

چرا که داستایفسکی شب‌های روشن را پیش از رفتن به سیبری یعنی پیش از دوران بلوغ آثار هنری‌اش نوشته است.

 اما چه چیز باعث شده این رمان هنوز جزو کتاب‌های محبوب خوانندگان باشد؟ کتابی که خود داستایفسکی آن را «رمان احساساتی از خاطرات یک خیالاتی» می‌خواند. سادگی روایت و زیبایی و لطافت داستان، یکی از دلایل محبوبیت شب‌های روشن است.

بریده‌هایی از این کتاب شاهکار

ناستنکای عزیز من، مثل این است که زندگی جور دیگری است و با آن‌که در اطراف ما می‌جوشد از زمین تا آسمان فرق دارد. انگاری این زندگی مال اقلیم بسیار بسیار دور و ناشناخته‌ای است و با عصر بسیار جدی ما کاری ندارد. این زندگی مخلوطی است از یک چیز بسیار زیبا و خیال‌انگیز که از یک آتش آرمانی درخشان است با یک چیزی که افسوس، ناستنکا، اگر نگویم فوق‌العاده پست و پلید است، دست‌کم از ظرافت شاعرانه دور است و به قدری مبتذل که نمی‌دانید.»

دستپاچه شدم و با تعجب گفتم: «داستان زندگی‌ام؟ چه داستانی؟ کی به شما گفت که زندگی من داستانی دارد؟ من هیچ داستانی ندارم که…» حرفم را برید که: «چطور زندگی‌تان داستانی ندارد؟ پس چه‌جور زندگی کرده‌اید؟» «چطور ندارد! بی داستان! همین‌طور! به قول معروف دیمی! تک وتنها! مطلقآ تنها! شما می‌فهمید “تنها” یعنی چه؟» «یعنی چه؟ یعنی هیچ‌وقت هیچ‌کس را نمی‌دیدید؟» «نه، دیدن که چرا! همه را می‌بینم. ولی با این‌همه تنهایم!» «یعنی با هیچ‌کس حرف نمی‌زنید؟» «به معنای دقیق کلمه، با هیچ‌کس!»

دستپاچه شدم و با تعجب گفتم: «داستان زندگی‌ام؟ چه داستانی؟ کی به شما گفت که زندگی من داستانی دارد؟ من هیچ داستانی ندارم که…» حرفم را برید که: «چطور زندگی‌تان داستانی ندارد؟ پس چه‌جور زندگی کرده‌اید؟» «چطور ندارد! بی داستان! همین‌طور! به قول معروف دیمی! تک وتنها! مطلقآ تنها! شما می‌فهمید “تنها” یعنی چه؟»

بریده‌هایی از این کتاب شاهکار

شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد

حتی بهترین آدم‌ها همیشه چیزی را پنهان می‌کنند؟ چرا حرف چیزهایی که در دل دارند با هم نمی‌زنند؟ جایی که می‌دانند که حرف‌هاشان با باد هوا هدر نمی‌رود چرا چیزهایی را که در دل دارند بر زبان نمی‌آورند؟ چرا ظاهر همه طوری است که انگاری تلخ‌اندیش‌تر از آنند که به‌راستی هستند، طوری که انگاری می‌ترسند اگر آنچه در دل دارند به‌صراحت بگویند احساسات خود را لگدمال کرده باشند؟…»

ولی آیا من آزردگی‌ام را به یاد می‌آورم، ناستنکا؟ آیا بر آینهٔ روشن و مصفای سعادت تو ابری تیره می‌پسندم؟ آیا در دل تو تلخی ملامت و افسونِ افسوس می‌دمم و آن را از ندامت‌های پنهانی آزرده می‌خواهم و آرزو می‌کنم که لحظات شادکامی‌ات را با اندوه برآشوبم و آیا لطافت گل‌های مهری که تو جعد گیسوان سیاهت را با آن‌ها آراستی که با او به زیر تاج ازدواج بپیوندی پژمرده می‌خواهم؟… نه، هرگز، هرگز و صد بار هرگز. آرزو می‌کنم که آسمان سعادتت همیشه نورانی باشد و لبخند شیرینت همیشه روشن و مصفا باشد و تو را برای آن دقیقهٔ شادی و سعادتی که به دلی تنها و قدرشناس بخشیدی دعا می‌کنم. خدای من، یک دقیقهٔ تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟

چرا ما همه با هم مثل برادر نیستیم؟ چرا حتی بهترین آدم‌ها همیشه چیزی را پنهان می‌کنند؟ چرا حرف چیزهایی که در دل دارند با هم نمی‌زنند؟ جایی که می‌دانند که حرف‌هاشان با باد هوا هدر نمی‌رود چرا چیزهایی را که در دل دارند بر زبان نمی‌آورند؟ چرا ظاهر همه طوری است که انگاری تلخ‌اندیش‌تر از آنند که به‌راستی هستند، طوری که انگاری می‌ترسند اگر آنچه در دل دارند به‌صراحت بگویند احساسات خود را لگدمال کرده باشند؟…»

خدای من، یک دقیقهٔ تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟

ما در عین درماندگی شوربختی دیگران را شدیدتر احساس می‌کنیم. احساس انسان نابود نمی‌شود، پرعیارتر می‌شود.

وای که چقدر شادی و شیرین‌کامی انسان را خوشرو و زیبا می‌کند. عشق در دل می‌جوشد و آدم می‌خواهد که هرچه در دل دارد در دل دیگری خالی کند. می‌خواهد همه شادمان باشند، همه بخندند، و این شادی بسیار مسری است.

آخر هرکسی که سرش به تنش بیرزد و سروپز آبرومندانه‌ای داشته باشد و مثلا درشکه سوار شود، فورآ در نظر من به آدم محترم خانواده‌داری مبدل می‌شود که همین‌که کار روزانه‌اش در اداره تمام شد بی‌آن‌که حتی چمدانی بردارد روانهٔ ییلاق می‌شود و در امن و صفای خانوادهٔ خود جا خوش می‌کند

بریده‌هایی از این کتاب شاهکار

ما در عین درماندگی شوربختی دیگران را شدیدتر احساس می‌کنیم. احساس انسان نابود نمی‌شود، پرعیارتر می‌شود.

با خود می‌گویی نگاه کن، ببین این دنیا چه سرد می‌شود. سال‌ها همچنان می‌گذرد و بعد از آن‌ها تنهایی غمبار است و عصای نااستوار پیری به دستت می‌دهد و بعد حسرت است و نومیدی. دنیای رؤیاهای رنگین رنگ می‌بازد، رؤیاهایت مثل گل‌های پژمرده گردن خم می‌کنند و مثل برگ‌های زرد از درخت خزان‌زده می‌ریزند.

مرد خیال‌باز بیهوده خاکستر خواب‌های کهنه را زیرورو می‌کند و در آن‌ها شرارکی می‌جوید تا بر آن بدمد و آن را شعله‌ور کند و با آتشِ بازافروخته دلِ سردی‌گرفتهٔ خود را گرم کند و باز آنچه در گذشته آن‌قدر دلنشین و روح‌انگیز بود و خون را به جوش می‌آورد و چشم‌ها را پراشک می‌کرد و فریبش شیرین بود دوباره زنده کند.

خدای من، یک دقیقهٔ تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟

می‌رفتم و آواز می‌خواندم، زیرا وقتی دلم خوش است حتمآ زیر لب ترانه‌ای زمزمه می‌کنم، مثل همهٔ خوشحالانی که دوست یا آشنای مهربانی ندارند و وقتی شادند نمی‌توانند او را در شادی خود سهیم کنند.

وای ناستنکا، تنهاماندن سخت محزون خواهد بود، محزون است که حتی کاری نکرده باشی که افسوسش را بخوری، هیچ، هیچ، هیچ، زیرا آنچه بر باد رفته چیزی نبوده است. هیچ، یک “هیچ” احمقانه و بی‌معنی، همه خواب بوده است.

مطلب مشابه: جملاتی از کتاب دنیای سوفی اثر یوستین گردر با متن هایی درباره فلسفه

ناستنکا، هیچ می‌دانید کار من به کجا کشیده بود؟ می‌دانید من مجبورم که سالگرد رؤیاهای خود را جشن بگیرم، سالگرد آنچه را که زمانی برایم دلچسب بود، اما در واقع هرگز وجود نداشت

انگاری همه فراموشم کرده بودند، مثل این بود که همه‌شان مرا حقیقتآ بیگانه می‌شمردند.

خدای من، یک دقیقهٔ تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟

ما در عین درماندگی شوربختی دیگران را شدیدتر احساس می‌کنیم. احساس انسان نابود نمی‌شود، پرعیارتر می‌شود.

احساسات غم‌انگیزی دلم را تنگ کرده و افکار زیادی، که هنوز برای خودم روشن نیست، در ذهنم زیرورو می‌شود. نه می‌توانم مسائلم را حل کنم نه میلی به حل‌کردنشان دارم. این کار کار من نیست.

و شاید تقدیرش چنین بود که لحظه‌ای از عمرش را با تو همدل باشد.

ما در عین درماندگی شوربختی دیگران را شدیدتر احساس می‌کنیم. احساس انسان نابود نمی‌شود، پرعیارتر می‌شود.

بریده‌هایی از این کتاب شاهکار

عشقش به من چیزی نبود جز شادی‌اش در نزدیکی دیدار با دیگری

من او را دوست ندارم، چون فقط کسی را می‌توانم دوست بدارم که آزاده باشد و احساسات مرا بفهمد و محترم بدارد. کسی را که نجیب باشد، زیرا خودم این‌جورم. او لیاقت عشق مرا نداشت، خب، او را به خدا می‌سپارم.

وای که چقدر شادی و شیرین‌کامی انسان را خوشرو و زیبا می‌کند.

آدم از خود می‌پرسد که تو با این سال‌ها که گذشت چه کردی؟ بهترین سال‌های عمرت را کجا در خاک کردی؟ زندگی کردی یا نه؟ با خود می‌گویی نگاه کن، ببین این دنیا چه سرد می‌شود. سال‌ها همچنان می‌گذرد و بعد از آن‌ها تنهایی غمبار است و عصای نااستوار پیری به دستت می‌دهد و بعد حسرت است و نومیدی.

من رؤیابافم. از زندگی واقعی به قدری بیگانه‌ام که مجبورم این‌جور لحظه‌های بی‌نظیر را دوباره در رؤیا بچشم. چون این‌جور لحظه‌ها چیزی است که در زندگی‌ام خیلی کم پیش آمده. من امشب تا صبح و تمام هفته، تا یک سال خواب شما را می‌بینم.

و شاید تقدیرش چنین بود که لحظه‌ای از عمرش را با تو همدل باشد. ایوان تورگنیف

و شاید تقدیرش چنین بود که لحظه‌ای از عمرش را با تو همدل باشد. ایوان تورگنیف

و شاید تقدیرش چنین بود که لحظه‌ای از عمرش را با تو همدل باشد. ایوان تورگنیف

آری، ناستنکا، آدم خود را فریب می‌دهد و ناخواسته از بیرون یقین می‌یابد که عشقی راستین و اصیل روح را می‌انگیزد و دل را می‌افروزد، ناخواسته باور می‌کند که در رؤیاهای ناملموسش چیزی زنده و ملموس نهفته است. وای که چه فریبی! مثلا عشق با همهٔ وجد بی‌زوالش، با همهٔ رنج‌های جانکاهش، در دل او راه یافته است… یک نگاه به او بیندازید و به این حقیقت پی ببرید. ناستنکای عزیز من، آیا وقتی به او نگاه می‌کنید می‌توانید باور کنید که او کسی را که در رؤیای مجنون‌وار و بلندپروازش دوست می‌داشته هرگز نشناخته است.

او سیر است زیرا خودْ خداوند زندگی خویش است.

وای، ناستنکا، ما از مردم تشکر می‌کنیم برای این‌که در کنار ما زندگی می‌کنند! من هم از شما تشکر می‌کنم که خدا شما را سر راهم گذاشت و حالا تا آخر عمر شما را فراموش نخواهم کرد.

مادربزرگ همیشه حسرت گذشته را می‌خورد. در گذشته خودش جوان‌تر بود، آفتاب گرم‌تر بود، خامه به زودی امروز ترش نمی‌شد و همه‌چیز بهتر از حالا بود. همه‌اش آن‌وقت‌ها، آن‌وقت‌ها…

ناستنکا، هیچ می‌دانید کار من به کجا کشیده بود؟ می‌دانید من مجبورم که سالگرد رؤیاهای خود را جشن بگیرم، سالگرد آنچه را که زمانی برایم دلچسب بود، اما در واقع هرگز وجود نداشت، زیرا این جشن یادآور رؤیاپردازی‌های بی‌معنی وهم‌گونهٔ گذشته است، رؤیاهای احمقانه‌ای که دیگر وجود ندارند، زیرا چیزی ندارم که جایگزین آن‌ها کنم؛ آخر رؤیا را باید تجدید کرد.

بریده‌هایی از این کتاب شاهکار

می‌بیند که زندگی مردم دیگر مثل خواب و خیال بر باد نمی‌رود و نابود نمی‌شود، زندگی‌شان پیوسته تازه می‌شود و همیشه جوان است، و هیچ لحظه‌ای از آن به لحظهٔ دیگر نمی‌ماند، درحالی‌که خیال‌بازی‌های آمیخته با ترسْ غم‌انگیز و در نهایتِ فلاکت یکنواخت است، اسیر سایه است، بندهٔ ذهن است

وای ناستنکا، ناستنکا! هیچ می‌دانید با این حرفتان برای چه‌مدت مرا با خودم آشتی دادید؟ می‌دانید که من حالا دیگر، طوری که گاهی پیش می‌آمد، از خودم بدم نخواهد آمد؟ می‌دانید که شاید دیگر غصه نخورم از این‌که کار بدی کرده‌ام و مرتکب گناهی شده‌ام، زیرا این‌جور زندگی جنایت است، گناه است!

او هیچ حسرتی بر دل ندارد، زیرا او مافوق آرزو است، زیرا هرچه بخواهد دارد. او سیر است زیرا خودْ خداوند زندگی خویش است.

شب‌های روشن دو فریاد اشتیاق است که طی چند شب درهم بافته شده است. پژواک نالهٔ دو جان مهرجوست که در کنار هم روی نیمکتی به ناله درآمده‌اند و راهی به‌سوی هم می‌جویند و درِ گشودهٔ بهشت خدا را به خود نزدیک‌تر می‌یابند.

تنهاماندن سخت محزون خواهد بود، محزون است که حتی کاری نکرده باشی که افسوسش را بخوری، هیچ، هیچ، هیچ، زیرا آنچه بر باد رفته چیزی نبوده است. هیچ، یک “هیچ” احمقانه و بی‌معنی، همه خواب بوده است.»

خدای من، یک دقیقهٔ تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟

حرف‌هایش به من چه نرم و شیرین بود! دلش نسبت به من چقدر مهربان بود!… چقدر به من لطف داشت و ملاحظه‌ام را می‌کرد. می‌خواست دلم شاد باشد و جسارت و مهربانی در من القا می‌کرد. به قدری خوشحال بودم که از من دلبری می‌کرد و من.. من… از سر ساده‌دلی همه را باور می‌کردم. خیال می‌کردم که او…وای، چطور می‌توانستم چنین خیال کنم؟ چطور می‌توانستم این‌جور کور باشم؟ حال آن‌که همه‌چیز را دیگری تصاحب کرده بود، و من جز باد در دست نداشتم.

مرد خیال‌باز بیهوده خاکستر خواب‌های کهنه را زیرورو می‌کند و در آن‌ها شرارکی می‌جوید تا بر آن بدمد و آن را شعله‌ور کند و با آتشِ بازافروخته دلِ سردی‌گرفتهٔ خود را گرم کند و باز آنچه در گذشته آن‌قدر دلنشین و روح‌انگیز بود و خون را به جوش می‌آورد و چشم‌ها را پراشک می‌کرد و فریبش شیرین بود دوباره زنده کند.

بریده های شب های روشن اثر داستایوفسکی

تنهاماندن سخت محزون خواهد بود، محزون است که حتی کاری نکرده باشی که افسوسش را بخوری، هیچ، هیچ، هیچ، زیرا آنچه بر باد رفته چیزی نبوده است. هیچ، یک “هیچ” احمقانه و بی‌معنی، همه خواب بوده است.»

مطلب مشابه: جملاتی از کتاب مغازه خودکشی از ژان توله با متن هایی درباره مرگ و امید

ما در عین درماندگی شوربختی دیگران را شدیدتر احساس می‌کنیم

سال‌ها همچنان می‌گذرد و بعد از آن‌ها تنهایی غمبار است و عصای نااستوار پیری به دستت می‌دهد و بعد حسرت است و نومیدی.

بریده‌هایی از این کتاب شاهکار

هر ساعتِ آن را به فراخور میلِ دل از نو می‌آفریند و به‌راستی این زندگی خیال و افسانه چه آسان و چه طبیعی آفریدنی است! مثل این است که این‌ها تمام به‌راستی اوهام نیست. آدم گاهی می‌خواهد باور داشته باشد که این‌ها تمام از برانگیختگی حواس نیست، یک‌جور سراب یا فریبِ خیال نیست، و به‌راستی واقعی است، حاضر است و وجود دارد.

خدای من، یک دقیقهٔ تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟

با این‌همه مثل این است که بیش از اندازه به او احترام می‌گذارم. مثل این است که در سطح او نیستم، نه؟» من جواب دادم: «نه، ناستنکا، نه، این به علت آن است که شما او را از هرچه در دنیا هست بیش‌تر دوست دارید. از خودتان هم بیش‌تر!»

در عین درماندگی شوربختی دیگران را شدیدتر احساس می‌کنیم. احساس انسان نابود نمی‌شود، پرعیارتر می‌شود.

عشقش به من چیزی نبود جز شادی‌اش در نزدیکی دیدار با دیگری. میلش بود به این‌که شیرین‌کامی خود را به من هم تحمیل کند. وقتی دلدارش نیامد و دید که انتظارمان عبث بوده درهم رفت و عبوس شد.

مطلب مشابه: جملاتی از کتاب کتابخانه نیمه‌ شب از مت هیگ درباره زندگی یک زن

من فقط می‌خواهم بگویم که شما نمی‌بایست فهمیده باشید که من دوستتان دارم. من بایست این راز را در سینه‌ام حفظ می‌کردم. من نمی‌بایست با خودخواهی‌ام اسباب اذیت شما می‌شدم.

چرا ما همه با هم مثل برادر نیستیم؟ چرا حتی بهترین آدم‌ها همیشه چیزی را پنهان می‌کنند؟ چرا حرف چیزهایی که در دل دارند با هم نمی‌زنند؟ جایی که می‌دانند که حرف‌هاشان با باد هوا هدر نمی‌رود چرا چیزهایی را که در دل دارند بر زبان نمی‌آورند؟ چرا ظاهر همه طوری است که انگاری تلخ‌اندیش‌تر از آنند که به‌راستی هستند، طوری که انگاری می‌ترسند اگر آنچه در دل دارند به‌صراحت بگویند احساسات خود را لگدمال کرده باشند؟…»

اگر روزی عاشق زنی شدید خدا سعادت نصیبتان کند، ولی برای آن زن دعایی نمی‌کنم چون او در کنار شما حتمآ سعادتمند خواهد بود

با این‌همه مثل این است که بیش از اندازه به او احترام می‌گذارم. مثل این است که در سطح او نیستم، نه؟» من جواب دادم: «نه، ناستنکا، نه، این به علت آن است که شما او را از هرچه در دنیا هست بیش‌تر دوست دارید. از خودتان هم بیش‌تر!»

چرا ما همه با هم مثل برادر نیستیم؟ چرا حتی بهترین آدم‌ها همیشه چیزی را پنهان می‌کنند؟ چرا حرف چیزهایی که در دل دارند با هم نمی‌زنند؟ جایی که می‌دانند که حرف‌هاشان با باد هوا هدر نمی‌رود چرا چیزهایی را که در دل دارند بر زبان نمی‌آورند؟ چرا ظاهر همه طوری است که انگاری تلخ‌اندیش‌تر از آنند که به‌راستی هستند، طوری که انگاری می‌ترسند اگر آنچه در دل دارند به‌صراحت بگویند احساسات خود را لگدمال کرده باشند؟…»

چرا ما همه با هم مثل برادر نیستیم؟ چرا حتی بهترین آدم‌ها همیشه چیزی را پنهان می‌کنند؟ چرا حرف چیزهایی که در دل دارند با هم نمی‌زنند؟ جایی که می‌دانند که حرف‌هاشان با باد هوا هدر نمی‌رود چرا چیزهایی را که در دل دارند بر زبان نمی‌آورند؟ چرا ظاهر همه طوری است که انگاری تلخ‌اندیش‌تر از آنند که به‌راستی هستند، طوری که انگاری می‌ترسند اگر آنچه در دل دارند به‌صراحت بگویند احساسات خود را لگدمال کرده باشند؟…»

بریده‌هایی از این کتاب شاهکار

خدای من، یک دقیقهٔ تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟

ما در عین درماندگی شوربختی دیگران را شدیدتر احساس می‌کنیم. احساس انسان نابود نمی‌شود، پرعیارتر می‌شود.

ما در عین درماندگی شوربختی دیگران را شدیدتر احساس می‌کنیم. احساس انسان نابود نمی‌شود، پرعیارتر می‌شود.

مطلب مشابه: جملات کتاب غرور و تعصب اثر جین آستین؛ متن و جملات خواندنی از این رمان

وای که چقدر شادی و شیرین‌کامی انسان را خوشرو و زیبا می‌کند. عشق در دل می‌جوشد و آدم می‌خواهد که هرچه در دل دارد در دل دیگری خالی کند. می‌خواهد همه شادمان باشند، همه بخندند، و این شادی بسیار مسری است.

ناستنکا، آدم خود را فریب می‌دهد و ناخواسته از بیرون یقین می‌یابد که عشقی راستین و اصیل روح را می‌انگیزد و دل را می‌افروزد، ناخواسته باور می‌کند که در رؤیاهای ناملموسش چیزی زنده و ملموس نهفته است.

خدای من، یک دقیقهٔ تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟

خدای من، یک دقیقهٔ تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟

ولی می‌دانید چه فکری به سرم آمد؟ منتها حالا صحبت او را نمی‌کنم، به طور کلی حرف می‌زنم! خیلی‌وقت است که این‌جور فکرها در سرم می‌آید. ببینید، چرا ما همه با هم مثل برادر نیستیم؟ چرا حتی بهترین آدم‌ها همیشه چیزی را پنهان می‌کنند؟ چرا حرف چیزهایی که در دل دارند با هم نمی‌زنند؟ جایی که می‌دانند که حرف‌هاشان با باد هوا هدر نمی‌رود چرا چیزهایی را که در دل دارند بر زبان نمی‌آورند؟ چرا ظاهر همه طوری است که انگاری تلخ‌اندیش‌تر از آنند که به‌راستی هستند، طوری که انگاری می‌ترسند اگر آنچه در دل دارند به‌صراحت بگویند احساسات خود را لگدمال کرده باشند؟…»

ما در عین درماندگی شوربختی دیگران را شدیدتر احساس می‌کنیم. احساس انسان نابود نمی‌شود، پرعیارتر می‌شود.

باورتان می‌شود که حالا دوست دارم در روزهای معین جاهایی را که در آن‌ها به طریقی خوش بوده‌ام زیارت کنم و یادشان را گرامی دارم؟

آرزو می‌کنم که آسمان سعادتت همیشه نورانی باشد و لبخند شیرینت همیشه روشن و مصفا باشد و تو را برای آن دقیقهٔ شادی و سعادتی که به دلی تنها و قدرشناس بخشیدی دعا می‌کنم. خدای من، یک دقیقهٔ تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟

اگر احساس می‌کنید که عشقتان به من به قدری است که بتواند گذشته را از دل من بیرون براند… اگر می‌خواهید برای من دلسوزی کنید، اگر نمی‌خواهید مرا به حال خود بگذارید و در برابر سرنوشت، بی دلداری و امید تنها رهایم کنید، اگر می‌خواهید مرا همیشه به همین اندازهٔ امروز دوست بدارید، من هم قسم می‌خورم که حق‌شناسی… و عشقم به شما سزاوار عشق شما به خودم خواهد بود… حاضرید دست مرا بپذیرید؟»

بریده‌هایی از این کتاب شاهکار

شما را برای این دوست دارم که بهتر از اویید. چون نجیب‌تر از اویید، چون نجیب‌ترید، چون دلتان پر از احساسات اصیل است. چون او…»

می‌خواهم بگویم که شما را به قدری دوست می‌داشتم، به قدری دوستتان می‌داشتم که اگر شما مثل پیش عاشق او می‌بودید، اگر این کسی را که نمی‌شناسم مثل گذشته دوست می‌داشتید، عشق من به‌هیچ‌روی بار خاطر و مانع راهتان نمی‌شد، فقط می‌شنیدید، فقط احساس می‌کردید که در کنارتان یک دلی هست که از سپاسگزاری می‌تپد. بله، یک دل سپاسگزار، ولی از عشق شعله‌ور، که برای شما…

محزون است که حتی کاری نکرده باشی که افسوسش را بخوری، هیچ، هیچ، هیچ، زیرا آنچه بر باد رفته چیزی نبوده است. هیچ، یک “هیچ” احمقانه و بی‌معنی، همه خواب بوده است.»

ناستنکای شیرین من! من حالا مثل جن حضرت سلیمانم که بعد از آن حبس هزارساله‌اش در آن کوزه‌ای که درش با مهر هفت افسون بسته بود، ناگهان ببیند که همهٔ آن افسون‌ها باطل شده و او آزاد شده است. ناستنکای عزیز، حالا ما، بعد از این هزار سال جدایی، باز هم به هم رسیده‌ایم.

خدای من، یک دقیقهٔ تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟

و شاید تقدیرش چنین بود که لحظه‌ای از عمرش را با تو همدل باشد. ایوان تورگنیف

«ناستنکا، نمی‌دانم می‌دانید یا نه، در پترزبورگ جاهای خیلی عجیبی هست. مثل این‌که خورشیدی که جاهای دیگر بر مردم این شهر می‌تابد به این کنج وکنارها کاری ندارد. در این سوراخ‌ها خورشید دیگری می‌تابد که با خورشید آسمان فرق دارد و مخصوص این‌جور جاها ساخته شده! آن هم با نور دیگری که خاص آن‌هاست. در این‌جاها، ناستنکای عزیز من، مثل این است که زندگی جور دیگری است و با آن‌که در اطراف ما می‌جوشد از زمین تا آسمان فرق دارد. انگاری این زندگی مال اقلیم بسیار بسیار دور و ناشناخته‌ای است و با عصر بسیار جدی ما کاری ندارد. این زندگی مخلوطی است از یک چیز بسیار زیبا و خیال‌انگیز که از یک آتش آرمانی درخشان است با یک چیزی که افسوس، ناستنکا، اگر نگویم فوق‌العاده پست و پلید است، دست‌کم از ظرافت شاعرانه دور است و به قدری مبتذل که نمی‌دانید.»

به‌طوری‌که عاقبت من دیگر بی کتاب نمی‌توانستم زندگی کنم

من هنوز اسم شما را نمی‌دانم!» «چه خوب، عاقبت یادتان آمد!» «وای! اصلا یادش نبودم. اسمتان را ندانسته هم خیلی خوش بودم.»

خدای من، یک دقیقهٔ تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟

خدای من، یک دقیقهٔ تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟

محزون است که حتی کاری نکرده باشی که افسوسش را بخوری، هیچ، هیچ، هیچ، زیرا آنچه بر باد رفته چیزی نبوده است. هیچ، یک “هیچ” احمقانه و بی‌معنی

ما در عین درماندگی شوربختی دیگران را شدیدتر احساس می‌کنیم. احساس انسان نابود نمی‌شود، پرعیارتر می‌شود.

بریده‌هایی از این کتاب شاهکار

حالا که کنار شما نشسته‌ام و با شما حرف می‌زنم و به آینده فکر می‌کنم می‌ترسم، زیرا در آینده باز تنها می‌شوم. باز همان حرمان است و همان زندان و همان زندگی بی‌حاصل.

چرا ظاهر همه طوری است که انگاری تلخ‌اندیش‌تر از آنند که به‌راستی هستند، طوری که انگاری می‌ترسند اگر آنچه در دل دارند به‌صراحت بگویند احساسات خود را لگدمال کرده باشند

وای ناستنکا، تنهاماندن سخت محزون خواهد بود، محزون است که حتی کاری نکرده باشی که افسوسش را بخوری، هیچ، هیچ، هیچ، زیرا آنچه بر باد رفته چیزی نبوده است. هیچ، یک “هیچ” احمقانه و بی‌معنی، همه خواب بوده است.

من رؤیابافم. از زندگی واقعی به قدری بیگانه‌ام که مجبورم این‌جور لحظه‌های بی‌نظیر را دوباره در رؤیا بچشم. چون این‌جور لحظه‌ها چیزی است که در زندگی‌ام خیلی کم پیش آمده. من امشب تا صبح و تمام هفته، تا یک سال خواب شما را می‌بینم.

احساس انسان نابود نمی‌شود، پرعیارتر می‌شود.

وای ناستنکا، تو مگر کوری که نمی‌بینی؟ وای که آدم‌های خوشبخت گاهی چه غیرقابل تحمل‌اند! ولی من که نمی‌توانستم با تو اوقات‌تلخی کنم!

«گوش کنید، می‌خواهید بدانید من چه‌جور آدمی هستم؟» «البته!» «به معنی دقیق؟» «بله، به دقیق‌ترین معنا!» «خب، من یک نقش نمایشم! بازیگر یک نقش، از آن‌ها که در زندگی پیدا نمی‌شود!»

من چاره‌ای ندارم که فردا بیایم این‌جا، می‌دانید، من رؤیابافم. از زندگی واقعی به قدری بیگانه‌ام که مجبورم این‌جور لحظه‌های بی‌نظیر را دوباره در رؤیا بچشم.

من دیگر بی کتاب نمی‌توانستم زندگی کنم

احساس انسان نابود نمی‌شود، پرعیارتر می‌شود.

نه می‌توانم مسائلم را حل کنم نه میلی به حل‌کردنشان دارم.

حالا که کنار شما نشسته‌ام و با شما حرف می‌زنم و به آینده فکر می‌کنم می‌ترسم، زیرا در آینده باز تنها می‌شوم.

من همیشه کسی را می‌جسته‌ام و این نشان آن است که این کس شما بوده‌اید و دست تقدیر حالا ما را به هم رسانیده است.

جلوی خیالت را که باز گذاشتی هرجور فکری که بگویی به سرت می‌آید.

بریده‌هایی از این کتاب شاهکار

تنهاماندن سخت محزون خواهد بود، محزون است که حتی کاری نکرده باشی که افسوسش را بخوری، هیچ، هیچ، هیچ، زیرا آنچه بر باد رفته چیزی نبوده است. هیچ، یک “هیچ” احمقانه و بی‌معنی، همه خواب بوده است.

ما در عین درماندگی شوربختی دیگران را شدیدتر احساس می‌کنیم. احساس انسان نابود نمی‌شود، پرعیارتر می‌شود.

من شما را برای این دوست دارم که بهتر از اویید. چون نجیب‌تر از اویید، چون نجیب‌ترید، چون دلتان پر از احساسات اصیل است.

بعضی‌وقت‌ها رؤیاپردازی خیلی چیز خوبی است!» بعد با لحنی جدی افزود: «ولی نه، شاید هم چیز خوبی نباشد! مخصوصآ وقتی آدم خیلی فکرهای دیگر دارد که باید بکند.»

تنهایی و رخوتْ طفل خیالش را به‌مهربانی نوازش می‌دهند و در آغوش می‌فشارند و اخگر آن را به‌نرمی شعله‌ور می‌کنند طوری که برمی‌جوشد، مثل آب در کتری

خدای من، یک دقیقهٔ تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟

دو شب تمام خودم را می‌کشتم تا سردرآورم که در این کنج خلوتم چه مرگم است؟ چرا در این اتاق همه‌اش این‌جور ناراحتم؟

انگاری همه فراموشم کرده بودند، مثل این بود که همه‌شان مرا حقیقتآ بیگانه می‌شمردند.

می‌دانید، من رؤیابافم. از زندگی واقعی به قدری بیگانه‌ام که مجبورم این‌جور لحظه‌های بی‌نظیر را دوباره در رؤیا بچشم.

می‌رفتم و آواز می‌خواندم، زیرا وقتی دلم خوش است حتمآ زیر لب ترانه‌ای زمزمه می‌کنم، مثل همهٔ خوشحالانی که دوست یا آشنای مهربانی ندارند و وقتی شادند نمی‌توانند او را در شادی خود سهیم کنند.

او سیر است زیرا خودْ خداوند زندگی خویش است.

تنها انتظاری که از او دارم این است که چند کلمه با خوش‌رویی صحبت کند، با مهربانی و همدلی، و فورآ از سر بازم نکند. حرفم را باور کند، بگذارد هرچه دارم برایش بگویم. اگر دلش بخواهد به ریشم بخندد، اما امیدوارم کند.

بریده‌هایی از این کتاب شاهکار

چرا ما همه با هم مثل برادر نیستیم؟ چرا حتی بهترین آدم‌ها همیشه چیزی را پنهان می‌کنند؟ چرا حرف چیزهایی که در دل دارند با هم نمی‌زنند؟ جایی که می‌دانند که حرف‌هاشان با باد هوا هدر نمی‌رود چرا چیزهایی را که در دل دارند بر زبان نمی‌آورند؟ چرا ظاهر همه طوری است که انگاری تلخ‌اندیش‌تر از آنند که به‌راستی هستند، طوری که انگاری می‌ترسند اگر آنچه در دل دارند به‌صراحت بگویند احساسات خود را لگدمال کرده باشند؟

مطلب مشابه: جملات کتاب صد سال تنهایی؛ متن های زیبا از این رمان گابریل گارسیا مارکز

وای که چقدر شادی و شیرین‌کامی انسان را خوشرو و زیبا می‌کند. عشق در دل می‌جوشد و آدم می‌خواهد که هرچه در دل دارد در دل دیگری خالی کند. می‌خواهد همه شادمان باشند، همه بخندند، و این شادی بسیار مسری است.

مرد خیال‌باز بیهوده خاکستر خواب‌های کهنه را زیرورو می‌کند و در آن‌ها شرارکی می‌جوید تا بر آن بدمد و آن را شعله‌ور کند و با آتشِ بازافروخته دلِ سردی‌گرفتهٔ خود را گرم کند و باز آنچه در گذشته آن‌قدر دلنشین و روح‌انگیز بود و خون را به جوش می‌آورد و چشم‌ها را پراشک می‌کرد و فریبش شیرین بود دوباره زنده کند.

دوست و آشنا می‌خواهم چه‌کنم؟ بی دوست و آشنا هم تمام شهر را می‌شناسم.

ما در عین درماندگی شوربختی دیگران را شدیدتر احساس می‌کنیم

وای ناستنکا، تنهاماندن سخت محزون خواهد بود، محزون است که حتی کاری نکرده باشی که افسوسش را بخوری، هیچ، هیچ، هیچ، زیرا آنچه بر باد رفته چیزی نبوده است

خدای من، یک دقیقهٔ تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟

با این‌همه مثل این است که بیش از اندازه به او احترام می‌گذارم. مثل این است که در سطح او نیستم، نه؟» من جواب دادم: «نه، ناستنکا، نه، این به علت آن است که شما او را از هرچه در دنیا هست بیش‌تر دوست دارید. از خودتان هم بیش‌تر!»

ما در عین درماندگی شوربختی دیگران را شدیدتر احساس می‌کنیم.

«ببینم، شما راستی‌راستی تمام عمرتان را این‌جور گذرانده‌اید؟»

آری، ناستنکا، آدم خود را فریب می‌دهد و ناخواسته از بیرون یقین می‌یابد که عشقی راستین و اصیل روح را می‌انگیزد و دل را می‌افروزد، ناخواسته باور می‌کند که در رؤیاهای ناملموسش چیزی زنده و ملموس نهفته است.

مطلب مشابه: جملات کتاب بادبادک باز؛ متن و جملات زیبا از رمان زیبای بادبادک باز

رؤیای تازه‌ای او را دوباره شیرین‌کام می‌سازد. یک خوراک دیگر از سمی شیرین و شهوانی. وای، او در این اقلیم واقعیات ما چه بجوید؟ ما، ناستنکا، یعنی شما و من، در چشم شیفتهٔ او، به‌کندی و در عین بطالت زندگی می‌کنیم. ما در چشم او از سرنوشت خود ملولیم و بار زندگی روزانه‌مان را با مشقت بر دوش می‌کشیم و به‌راستی هم نگاه کنید، واقعیت را ببینید، در نظر اول میانهٔ ما چه سرد و غم‌انگیز است، انگاری از هم دلچرکینیم… خیال‌بافِ من، چون به ما نگاه می‌کند، در دل می‌گوید: “بینواهای کوربخت!” و این عجیب نیست.

در اتاقک او سکوت حاکم است. تنهایی و رخوتْ طفل خیالش را به‌مهربانی نوازش می‌دهند و در آغوش می‌فشارند و اخگر آن را به‌نرمی شعله‌ور می‌کنند طوری که برمی‌جوشد، مثل آب در کتری

بریده‌هایی از این کتاب شاهکار

ما در عین درماندگی شوربختی دیگران را شدیدتر احساس می‌کنیم. احساس انسان نابود نمی‌شود، پرعیارتر می‌شود.

در دل گفتم: «ناستنکا، ناستنکا، تو با این حرفت چه خوب همه‌چیز را بیان کردی! این‌جور عشق… ساعت‌هایی هست که کورهٔ دل آدم را سرد می‌کند و بار سنگینی بر روح عاشق می‌گذارد. دست تو یخ کرده و مال من سوزان است. وای ناستنکا، تو مگر کوری که نمی‌بینی؟ وای که آدم‌های خوشبخت گاهی چه غیرقابل تحمل‌اند! ولی من که نمی‌توانستم با تو اوقات‌تلخی کنم!…»

محزون است که حتی کاری نکرده باشی که افسوسش را بخوری، هیچ، هیچ، هیچ، زیرا آنچه بر باد رفته چیزی نبوده است. هیچ، یک “هیچ” احمقانه و بی‌معنی، همه خواب بوده است.»

جملات رمان شب های روشن داستایفسکی

جلوی خیالت را که باز گذاشتی هرجور فکری که بگویی به سرت می‌آید. عروس امپراتور چین هم می‌شوم… بعضی‌وقت‌ها رؤیاپردازی خیلی چیز خوبی است!» بعد با لحنی جدی افزود: «ولی نه، شاید هم چیز خوبی نباشد! مخصوصآ وقتی آدم خیلی فکرهای دیگر دارد که باید بکند.»

خلاصه این‌که کار به این‌جا رسید که وقتی به کار خودم خوب فکر کردم روسفید شدم، مثل همه، وقتی آنچه در دلشان می‌گذرد خوب زیرورو می‌کنند.

مطلب مشابه: جملات کتاب ملت عشق؛ 50 متن و جمله زیبا از رمان عاشقانه ملت عشق

آری، ناستنکا، آدم خود را فریب می‌دهد و ناخواسته از بیرون یقین می‌یابد که عشقی راستین و اصیل روح را می‌انگیزد و دل را می‌افروزد، ناخواسته باور می‌کند که در رؤیاهای ناملموسش چیزی زنده و ملموس نهفته است. وای که چه فریبی! مثلا عشق با همهٔ وجد بی‌زوالش، با همهٔ رنج‌های جانکاهش، در دل او راه یافته است…

ماجرای آن خانهٔ نقلی گلی‌رنگ را فراموش نمی‌کنم. نمی‌دانید چه عمارت آجری ملوس دلچسبی بود. وقتی با آن پنجره‌های قشنگش به آدم نگاه می‌کرد دل آدم روشن می‌شد. به عمارت‌های زمخت و بدترکیب مجاورش با چنان افاده‌ای نگاه می‌کرد که هروقت از کنارش رد می‌شدم راستی‌راستی کیف می‌کردم. اما هفتهٔ پیش که بار دیگر از آن کوچه می‌گذشتم به رفیقم نگاه کردم. فریاد شکایتی از دلش به گوشم رسید. می‌گفت: «می‌خواهند زردم کنند!» جانیان بدکردار! وحشی‌های نفهم!

در چه مورد باید عاقل‌تر باشیم؟ من که حاضرم. اما راستش را بخواهید در تمام زندگی‌ام عاقلانه‌تر از حالا هیچ کاری نکرده‌ام!»

کسی چه می‌داند. شاید مرا با خودم آشتی دادید و همهٔ شک‌های مرا از میان بردید. شاید دقایقی باشد که من… ولی بگذارید، فردا صحبتش را خواهم کرد. همه‌چیز را خواهید دانست. همه‌چیز را.

. من خیلی تنهایم… حتی نمی‌دانم چطور باید با خانم‌ها حرف زد. مثلا همین حالا هیچ نمی‌دانم که حرف نسنجیده‌ای زده‌ام یا نه. خواهش می‌کنم راستش را بگویید. خاطرجمع باشید من نمی‌رنجم!»

در اندوه، کجا نقش خیال‌انگیزی یافت‌شدنی است؟

جلوی خیالت را که باز گذاشتی هرجور فکری که بگویی به سرت می‌آید.

«گوش کنید، می‌خواهید بدانید من چه‌جور آدمی هستم؟» «البته!» «به معنی دقیق؟» «بله، به دقیق‌ترین معنا!» «خب، من یک نقش نمایشم! بازیگر یک نقش، از آن‌ها که در زندگی پیدا نمی‌شود!»

مطلب مشابه: جملات معروف کتاب دزیره؛ جملات عاشقانه زیبا از کتاب رمان دزیره

بریده‌هایی از این کتاب شاهکار

آدم می‌خواهد که هرچه در دل دارد در دل دیگری خالی کند

ساعت‌هایی هست که کورهٔ دل آدم را سرد می‌کند و بار سنگینی بر روح عاشق می‌گذارد

وای که چقدر شادی و شیرین‌کامی انسان را خوشرو و زیبا می‌کند. عشق در دل می‌جوشد و آدم می‌خواهد که هرچه در دل دارد در دل دیگری خالی کند. می‌خواهد همه شادمان باشند، همه بخندند، و این شادی بسیار مسری است.

ناستنکا، هیچ می‌دانید کار من به کجا کشیده بود؟ می‌دانید من مجبورم که سالگرد رؤیاهای خود را جشن بگیرم، سالگرد آنچه را که زمانی برایم دلچسب بود، اما در واقع هرگز وجود نداشت، زیرا این جشن یادآور رؤیاپردازی‌های بی‌معنی وهم‌گونهٔ گذشته است، رؤیاهای احمقانه‌ای که دیگر وجود ندارند، زیرا چیزی ندارم که جایگزین آن‌ها کنم؛ آخر رؤیا را باید تجدید کرد.

ماتریونا بالای سرم آمد و گفت: «پست برایت نامه آورده، پدرکم!» من حیرت‌زده از جا جستم که: «نامه؟ کی برای من نامه فرستاده؟» «من چه می‌دانم، پدرکم! نگاه کن لابد تویش نوشته!» من لاک نامه را شکستم و آن را باز کردم. نامه از او بود. ناستنکا نوشته بود: «وای، ببخشید مرا، ببخشید! زانوزده از شما تقاضا می‌کنم عفوم کنید. من شما و خودم را فریب داده‌ام. خواب بودم، خواب بود هرچه می‌دیدم، موهوم بود… امروز به یاد شما دلم خون بود. ببخشید مرا، عفو کنید. محکومم نکنید، چون احساس دلم نسبت به شما ابدآ عوض نشده. به شما گفته بودم که دوستتان خواهم داشت. و دوستتان دارم. احساسم به شما از عشق بالاتر است. خدایا! چه می‌شد اگر می‌توانستم هر دوی شما را با هم دوست بدارم! چه می‌شد که شما او می‌بودید!…» «وای، اگر من او می‌بودم!» ناستنکا، این عبارت تو در مغزم مثل آذرخش گذشت.

! آدم از خود می‌پرسد که تو با این سال‌ها که گذشت چه کردی؟ بهترین سال‌های عمرت را کجا در خاک کردی؟ زندگی کردی یا نه؟ با خود می‌گویی نگاه کن، ببین این دنیا چه سرد می‌شود. سال‌ها همچنان می‌گذرد و بعد از آن‌ها تنهایی غمبار است و عصای نااستوار پیری به دستت می‌دهد و بعد حسرت است و نومیدی. دنیای رؤیاهای رنگین رنگ می‌بازد، رؤیاهایت مثل گل‌های پژمرده گردن خم می‌کنند و مثل برگ‌های زرد از درخت خزان‌زده می‌ریزند. وای ناستنکا، تنهاماندن سخت محزون خواهد بود، محزون است که حتی کاری نکرده باشی که افسوسش را بخوری، هیچ، هیچ، هیچ، زیرا آنچه بر باد رفته چیزی نبوده است. هیچ، یک “هیچ” احمقانه و بی‌معنی، همه خواب بوده است.»

خلاصه این‌که کار به این‌جا رسید که وقتی به کار خودم خوب فکر کردم روسفید شدم، مثل همه، وقتی آنچه در دلشان می‌گذرد خوب زیرورو می‌کنند.

مطلب مشابه: جملات کتاب کیمیاگر؛ سخنان انگیزشی برای خودیاری از پائولو کوئیلو

دست تو یخ کرده و مال من سوزان است. وای ناستنکا، تو مگر کوری که نمی‌بینی؟ وای که آدم‌های خوشبخت گاهی چه غیرقابل تحمل‌اند! ولی من که نمی‌توانستم با تو اوقات‌تلخی کنم!…

بریده‌هایی از این کتاب شاهکار

خدای من، یک دقیقهٔ تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟

ما در عین درماندگی شوربختی دیگران را شدیدتر احساس می‌کنیم. احساس انسان نابود نمی‌شود، پرعیارتر می‌شود.

چرا ظاهر همه طوری است که انگاری تلخ‌اندیش‌تر از آنند که به‌راستی هستند، طوری که انگاری می‌ترسند اگر آنچه در دل دارند به‌صراحت بگویند احساسات خود را لگدمال کرده باشند؟…»

وای که چقدر شادی و شیرین‌کامی انسان را خوشرو و زیبا می‌کند. عشق در دل می‌جوشد و آدم می‌خواهد که هرچه در دل دارد در دل دیگری خالی کند. می‌خواهد همه شادمان باشند، همه بخندند، و این شادی بسیار مسری است.

بریده‌هایی از این کتاب شاهکار

جایی که من در بیداری در کنار شما این‌قدر شیرین‌کام بوده‌ام دیگر به چه رؤیایی می‌توانم دل خوش کنم؟

ناستنکای عزیز، حالا ما، بعد از این هزار سال جدایی، باز هم به هم رسیده‌ایم. چون من شما را خیلی‌وقت است می‌شناسم. ناستنکا، من همیشه کسی را می‌جسته‌ام و این نشان آن است که این کس شما بوده‌اید و دست تقدیر حالا ما را به هم رسانیده است.

آدم حیران است که پس این رؤیاها کجا رفتند؟ و آدم از روی بهت سر می‌جنباند و در دل می‌گوید که عصر چه زود می‌گذرد! آدم از خود می‌پرسد که تو با این سال‌ها که گذشت چه کردی؟ بهترین سال‌های عمرت را کجا در خاک کردی؟ زندگی کردی یا نه؟

ببینید، چرا ما همه با هم مثل برادر نیستیم؟ چرا حتی بهترین آدم‌ها همیشه چیزی را پنهان می‌کنند؟ چرا حرف چیزهایی که در دل دارند با هم نمی‌زنند؟ جایی که می‌دانند که حرف‌هاشان با باد هوا هدر نمی‌رود چرا چیزهایی را که در دل دارند بر زبان نمی‌آورند؟ چرا ظاهر همه طوری است که انگاری تلخ‌اندیش‌تر از آنند که به‌راستی هستند، طوری که انگاری می‌ترسند اگر آنچه در دل دارند به‌صراحت بگویند احساسات خود را لگدمال کرده باشند؟…»

من بعضی‌وقت‌ها به قدری غصه دارم، به قدری ناامیدم که… چون من در این اوقات به این فکر می‌افتم که هرگز نخواهم توانست درست زندگی کنم. چون این‌جور وقت‌ها فکر می‌کنم که توانایی سنجش و بینش و احساس واقعیت را از دست داده‌ام، چون خودم را لعنت کرده‌ام، چون همیشه بعد از این شب‌های رؤیا هشیار می‌شوم و این هشیاری نمی‌دانید چه تلخ است! وقتی آدم هشیار می‌شود هیاهوی انبوه مردم را در اطراف خود می‌شنود که در گردباد زندگی حرکت می‌کنند، می‌بیند و می‌شنود که مردم زنده‌اند و بیدارند، می‌بیند که درِ زندگی بر آن‌ها بسته نیست. می‌بیند که زندگی مردم دیگر مثل خواب و خیال بر باد نمی‌رود و نابود نمی‌شود، زندگی‌شان پیوسته تازه می‌شود و همیشه جوان است، و هیچ لحظه‌ای از آن به لحظهٔ دیگر نمی‌ماند، درحالی‌که خیال‌بازی‌های آمیخته با ترسْ غم‌انگیز و در نهایتِ فلاکت یکنواخت است، اسیر سایه است، بندهٔ ذهن است و بردهٔ اولین قطعه‌ابری که ناگهان بر خورشید پرده بکشد و دل راستین اهالی پترزبورگ را که به آفتاب خود عشق می‌ورزند در چنگال اندوه بچلاند… در اندوه، کجا نقش خیال‌انگیزی یافت‌شدنی است؟

می‌دانید یک خیال‌باف چه‌جور آدمی است؟» «خیال‌باف؟ اختیار دارید، چرا ندانم؟ من خودم خیالبافم! بعضی‌وقت‌ها که پهلوی مادربزرگم نشسته‌ام نمی‌دانید چه خیال‌ها به سرم می‌آید! جلوی خیالت را که باز گذاشتی هرجور فکری که بگویی به سرت می‌آید. عروس امپراتور چین هم می‌شوم… بعضی‌وقت‌ها رؤیاپردازی خیلی چیز خوبی است!» بعد با لحنی جدی افزود: «ولی نه، شاید هم چیز خوبی نباشد! مخصوصآ وقتی آدم خیلی فکرهای دیگر دارد که باید بکند.»

بگویید ببینم چه‌جور آدمی هستید. زود باشید. همین حالا شروع کنید و داستان زندگی‌تان را بگویید.» من دستپاچه شدم و با تعجب گفتم: «داستان زندگی‌ام؟ چه داستانی؟ کی به شما گفت که زندگی من داستانی دارد؟ من هیچ داستانی ندارم که…» حرفم را برید که: «چطور زندگی‌تان داستانی ندارد؟ پس چه‌جور زندگی کرده‌اید؟» «چطور ندارد! بی داستان! همین‌طور! به قول معروف دیمی! تک وتنها! مطلقآ تنها! شما می‌فهمید “تنها” یعنی چه؟» «یعنی چه؟ یعنی هیچ‌وقت هیچ‌کس را نمی‌دیدید؟» «نه، دیدن که چرا! همه را می‌بینم. ولی با این‌همه تنهایم!» «یعنی با هیچ‌کس حرف نمی‌زنید؟» «به معنای دقیق کلمه، با هیچ‌کس!»

من با عمارت‌های شهر هم آشنا شده‌ام. وقتی از خیابان رد می‌شوم هریک مثل این است که به دیدن من می‌خواهند به استقبالم بیایند و با همهٔ پنجره‌های خود به من نگاه می‌کنند و با زبان بی‌زبانی با من حرف می‌زنند. یکی می‌گوید: «سلام، حالتان چطور است؟ حال من هم شکر خدا بد نیست. همین ماه مه می‌خواهند یک طبقه رویم بسازند.»

بریده‌هایی از این کتاب شاهکار

آسمان به قدری پرستاره و روشن بود که وقتی به آن نگاه می‌کردی بی‌اختیار می‌پرسیدی آیا ممکن است چنین آسمانی این‌همه آدم‌های بدخلق و بوالهوس زیر چادر خود داشته باشد؟

چهاردیواری‌ای که رنگش حتمآ از کپک سبز شده و دود زده و به قدری غم‌انگیز است و به قدری پر از دود سیگار که آدم در آن خفه می‌شود؟

می‌رفتم و آواز می‌خواندم، زیرا وقتی دلم خوش است حتمآ زیر لب ترانه‌ای زمزمه می‌کنم، مثل همهٔ خوشحالانی که دوست یا آشنای مهربانی ندارند و وقتی شادند نمی‌توانند او را در شادی خود سهیم کنند

صحرا به قدری برای منِ شهرزدهٔ نیمه‌بیمار که در تنگنای شهر داشتم خفه می‌شدم و می‌پوسیدم دلچسب بود که گفتی بر اسب باد ناگهان به ایتالیا رفته‌ام!

من شما را آزرده‌ام، ولی می‌دانید، آزردگی دل عاشق دیرپا نیست!… شما مرا دوست دارید، مگرنه؟ متشکرم، برای این عشق از شما سپاسگزارم. مهر شما در حافظهٔ من حک شده است، مثل آثار خواب شیرینی که مدت‌ها بعد از بیداری در ذهن باقی می‌ماند.

«خیال نکنید که من سست‌عهد و بوالهوسم، خیال نکنید که به این آسانی می‌توانم فراموش کنم و بی‌وفا باشم. من یک سال تمام او را دوست داشتم و خدا گواه است که دلبستگی‌ام به او هرگز، حتی در خیال، لحظه‌ای سست نشد. اما او این استقامت مرا زیر پا گذاشت و به این‌ها همه خندید. خدا از سر تقصیرش بگذرد. اما دلم و احساساتم را مجروح کرد و به عشقم بی‌حرمتی کرد. من او را دوست ندارم، چون فقط کسی را می‌توانم دوست بدارم که آزاده باشد و احساسات مرا بفهمد و محترم بدارد. کسی را که نجیب باشد، زیرا خودم این‌جورم.

اگر شما بودید با من این‌جور رفتار می‌کردید؟ نه، شما دختری را که به پای خودش پیشتان آمده رها نمی‌کردید! شما با این گستاخی دل بی‌خبرش را نمی‌شکستید و این‌جور با بی‌شرمی به حماقتش نمی‌خندیدید. شما او را زیر بال می‌گرفتید، حالِ او را پیش خود مجسم می‌کردید، می‌فهمیدید که دختر بینوا دارد از تنهایی دق می‌کند و نمی‌داند چه‌جور از خودش مراقبت کند. نتوانسته جلوی دل خود را بگیرد و به شما عاشق نشود. شما می‌فهمیدید که بی‌گناه است… کاری نکرده،… وای خدا، خدای من…»

وای که چقدر شادی و شیرین‌کامی انسان را خوشرو و زیبا می‌کند. عشق در دل می‌جوشد و آدم می‌خواهد که هرچه در دل دارد در دل دیگری خالی کند. می‌خواهد همه شادمان باشند، همه بخندند، و این شادی بسیار مسری است. دیشب حرف‌هایش به من چه نرم و شیرین بود! دلش نسبت به من چقدر مهربان بود!… چقدر به من لطف داشت و ملاحظه‌ام را می‌کرد. می‌خواست دلم شاد باشد و جسارت و مهربانی در من القا می‌کرد.

و آدم از روی بهت سر می‌جنباند و در دل می‌گوید که عصر چه زود می‌گذرد! آدم از خود می‌پرسد که تو با این سال‌ها که گذشت چه کردی؟ بهترین سال‌های عمرت را کجا در خاک کردی؟ زندگی کردی یا نه؟ با خود می‌گویی نگاه کن، ببین این دنیا چه سرد می‌شود. سال‌ها همچنان می‌گذرد و بعد از آن‌ها تنهایی غمبار است و عصای نااستوار پیری به دستت می‌دهد و بعد حسرت است و نومیدی. دنیای رؤیاهای رنگین رنگ می‌بازد، رؤیاهایت مثل گل‌های پژمرده گردن خم می‌کنند و مثل برگ‌های زرد از درخت خزان‌زده می‌ریزند.

بریده‌هایی از این کتاب شاهکار

به یاد می‌آورم که آن روز هم رؤیاهایم پر از اندوه بود و گرچه پیش از آن وضع بهتر نبود، با وجود این احساس می‌کردم که زندگی پیش از آن انگاری آسان‌تر بود و آرام‌تر و این فکر سیاه این‌جور به ذهنم بندشده نبود و جانم این‌جور در سیاهی غوطه‌ور نبود و این ندامت روح‌آزار، این غصه‌های سیاه که شب و روز آرام از من می‌رباید، نبود و آدم حیران است که پس این رؤیاها کجا رفتند؟

این غصه‌های سیاه که شب و روز آرام از من می‌رباید، نبود و آدم حیران است که پس این رؤیاها کجا رفتند؟ و آدم از روی بهت سر می‌جنباند و در دل می‌گوید که عصر چه زود می‌گذرد! آدم از خود می‌پرسد که تو با این سال‌ها که گذشت چه کردی؟ بهترین سال‌های عمرت را کجا در خاک کردی؟ زندگی کردی یا نه؟ با خود می‌گویی نگاه کن، ببین این دنیا چه سرد می‌شود. سال‌ها همچنان می‌گذرد و بعد از آن‌ها تنهایی غمبار است و عصای نااستوار پیری به دستت می‌دهد و بعد حسرت است و نومیدی. دنیای رؤیاهای رنگین رنگ می‌بازد، رؤیاهایت مثل گل‌های پژمرده گردن خم می‌کنند و مثل برگ‌های زرد از درخت خزان‌زده می‌ریزند.

ما در عین درماندگی شوربختی دیگران را شدیدتر احساس می‌کنیم. احساس انسان نابود نمی‌شود، پرعیارتر می‌شود.

جایی که می‌دانند که حرف‌هاشان با باد هوا هدر نمی‌رود چرا چیزهایی را که در دل دارند بر زبان نمی‌آورند؟

ما در عین درماندگی شوربختی دیگران را شدیدتر احساس می‌کنیم. احساس انسان نابود نمی‌شود، پرعیارتر می‌شود.

می‌بیند که زندگی مردم دیگر مثل خواب و خیال بر باد نمی‌رود و نابود نمی‌شود، زندگی‌شان پیوسته تازه می‌شود و همیشه جوان است، و هیچ لحظه‌ای از آن به لحظهٔ دیگر نمی‌ماند، درحالی‌که خیال‌بازی‌های آمیخته با ترسْ غم‌انگیز و در نهایتِ فلاکت یکنواخت است، اسیر سایه است، بندهٔ ذهن است و بردهٔ اولین قطعه‌ابری که ناگهان بر خورشید پرده بکشد و دل راستین اهالی پترزبورگ را که به آفتاب خود عشق می‌ورزند در چنگال اندوه بچلاند… در اندوه، کجا نقش خیال‌انگیزی یافت‌شدنی است؟

با خود می‌گویی نگاه کن، ببین این دنیا چه سرد می‌شود. سال‌ها همچنان می‌گذرد و بعد از آن‌ها تنهایی غمبار است و عصای نااستوار پیری به دستت می‌دهد و بعد حسرت است و نومیدی. دنیای رؤیاهای رنگین رنگ می‌بازد، رؤیاهایت مثل گل‌های پژمرده گردن خم می‌کنند و مثل برگ‌های زرد از درخت خزان‌زده می‌ریزند. وای ناستنکا، تنهاماندن سخت محزون خواهد بود، محزون است که حتی کاری نکرده باشی که افسوسش را بخوری، هیچ، هیچ، هیچ، زیرا آنچه بر باد رفته چیزی نبوده است. هیچ، یک “هیچ” احمقانه و بی‌معنی، همه خواب بوده است.»

احساس مبهمی در دلش دردی خفیف پدید می‌آورد و هیجان در سینه‌اش می‌جوشد، میلی تازه وسوسه‌اش می‌کند و دل ضعیفش را جان می‌بخشد و به آهنگی نامحسوس خیل بزرگی اشباح تازه فرامی‌خواند و دور هم جمع می‌کند. در اتاقک او سکوت حاکم است. تنهایی و رخوتْ طفل خیالش را به‌مهربانی نوازش می‌دهند و در آغوش می‌فشارند و اخگر آن را به‌نرمی شعله‌ور می‌کنند طوری که برمی‌جوشد، مثل آب در کتری ماتریونای پیر که به‌آرامی در آشپزخانه‌اش می‌پلکد و تفالهٔ قهوهٔ خود را می‌جوشاند. شعلهٔ خیال کم‌کم بی‌قراری می‌کند و زبانه می‌کشد.

مطلب مشابه: حکایت از کتاب مرزبان نامه؛ 7 داستان فوق العاده قشنگ و آموزنده

آدم احساس می‌کند که این مرغِ خیال که همیشه در پرواز است عاقبت خسته می‌شود، با آن تنش دائمی‌اش رمق می‌بازد، زیرا آدم در عالم خیال بزرگ می‌شود و از آرمان گذشته‌اش درمی‌گذرد، آرمان گذشته داغان می‌شود و به صورت غبار درمی‌آید و اگر زندگی تازه‌ای نباشد آدم باید آن را با همین غبار مرده بازبسازد و درعین حال روح چیز دیگری لازم دارد و آن را می‌خواهد.

بریده‌هایی از این کتاب شاهکار

اما هیچ‌کس، مطلقآ هیچ‌کس، دعوتم نمی‌کرد؛ انگاری همه فراموشم کرده بودند، مثل این بود که همه‌شان مرا حقیقتآ بیگانه می‌شمردند. مدت زیادی راه رفتم، در شهر پرسه می‌زدم تا طبق معمول فراموش کردم کجایم

“آخر می‌دانی ناستنکا، اگر کتاب‌ها خلاف اخلاق باشند تو نباید آن‌ها را بخوانی، چیزهای بد یاد می‌گیری!” من پرسیدم: “مثلا چه چیزهای بدی در این کتاب‌ها هست؟” مادربزرگم می‌گفت: “مثلا نوشته که چطور جوان‌ها دخترهای نجیب را گول می‌زنند و از راه به در می‌برند. با وعدهٔ ازدواج آن‌ها را از خانهٔ پدر و مادرشان می‌برند و بعد دختران بدبخت بی‌سیرت را به امان خدا می‌گذارند. دخترها خراب می‌شوند و سرنوشتشان سیاه است.”

دستپاچه شدم و با تعجب گفتم: «داستان زندگی‌ام؟ چه داستانی؟ کی به شما گفت که زندگی من داستانی دارد؟ من هیچ داستانی ندارم که…»

شب کم‌نظیری بود، خوانندهٔ عزیز! از آن شب‌ها که فقط در شور شباب ممکن است. آسمان به قدری پرستاره و روشن بود که وقتی به آن نگاه می‌کردی بی‌اختیار می‌پرسیدی آیا ممکن است چنین آسمانی این‌همه آدم‌های بدخلق و بوالهوس زیر چادر خود داشته باشد؟ بله، خوانندهٔ عزیز، این هم پرسشی است که فقط در دل یک جوان ممکن است پدید آید. در دل‌های خیلی جوان

آدم نمی‌تواند ضامن احساس‌های خودش باشد

وقتی آدم هشیار می‌شود هیاهوی انبوه مردم را در اطراف خود می‌شنود که در گردباد زندگی حرکت می‌کنند، می‌بیند و می‌شنود که مردم زنده‌اند و بیدارند، می‌بیند که درِ زندگی بر آن‌ها بسته نیست.

بریده‌هایی از این کتاب شاهکار

وای که آدم‌های خوشبخت گاهی چه غیرقابل تحمل‌اند!

وای که چقدر شادی و شیرین‌کامی انسان را خوشرو و زیبا می‌کند. عشق در دل می‌جوشد و آدم می‌خواهد که هرچه در دل دارد در دل دیگری خالی کند. می‌خواهد همه شادمان باشند، همه بخندند، و این شادی بسیار مسری است.

بعضی‌وقت‌ها رؤیاپردازی خیلی چیز خوبی است!»

می‌دانید، من رؤیابافم. از زندگی واقعی به قدری بیگانه‌ام که مجبورم این‌جور لحظه‌های بی‌نظیر را دوباره در رؤیا بچشم.

خدای من، یک دقیقهٔ تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟

ناستنکای عزیز، حالا ما، بعد از این هزار سال جدایی، باز هم به هم رسیده‌ایم. چون من شما را خیلی‌وقت است می‌شناسم. ناستنکا، من همیشه کسی را می‌جسته‌ام و این نشان آن است که این کس شما بوده‌اید و دست تقدیر حالا ما را به هم رسانیده است. حالا در ذهن من هزار شیر باز شده و سیل کلمات راه افتاده و من نمی‌توانم جلوی آن را بگیرم وگرنه خفه می‌شوم. این است که خواهش می‌کنم دیگر رشتهٔ کلامم را نبرید، و مثل یک دخترخانمِ خوبِ حرف‌شنو گوش کنید

حالا بگویید ببینم چه‌جور آدمی هستید. زود باشید. همین حالا شروع کنید و داستان زندگی‌تان را بگویید.» من دستپاچه شدم و با تعجب گفتم: «داستان زندگی‌ام؟ چه داستانی؟ کی به شما گفت که زندگی من داستانی دارد؟ من هیچ داستانی ندارم که…» حرفم را برید که: «چطور زندگی‌تان داستانی ندارد؟ پس چه‌جور زندگی کرده‌اید؟» «چطور ندارد! بی داستان! همین‌طور! به قول معروف دیمی! تک وتنها! مطلقآ تنها! شما می‌فهمید “تنها” یعنی چه؟»

من رؤیابافم. از زندگی واقعی به قدری بیگانه‌ام که مجبورم این‌جور لحظه‌های بی‌نظیر را دوباره در رؤیا بچشم. چون این‌جور لحظه‌ها چیزی است که در زندگی‌ام خیلی کم پیش آمده.

بریده‌هایی از این کتاب شاهکار

همین و غیر از این هیچ!

اگر می‌دانستی که تنهایی من چه تلخ بود!

و شاید تقدیرش چنین بود که لحظه‌ای از عمرش را با تو همدل باشد.

من رؤیابافم. از زندگی واقعی به قدری بیگانه‌ام که مجبورم این‌جور لحظه‌های بی‌نظیر را دوباره در رؤیا بچشم. چون این‌جور لحظه‌ها چیزی است که در زندگی‌ام خیلی کم پیش آمده. من امشب تا صبح و تمام هفته، تا یک سال خواب شما را می‌بینم.

به نظرم می‌رسید که همهٔ خلق خدا بلند شده و راه ییلاق پیش گرفته‌اند و کاروان‌کاروان از شهر فرار و به ییلاق مهاجرت می‌کنن

زیرا وقتی دلم خوش است حتمآ زیر لب ترانه‌ای زمزمه می‌کنم،

چرا ما همه با هم مثل برادر نیستیم؟ چرا حتی بهترین آدم‌ها همیشه چیزی را پنهان می‌کنند؟ چرا حرف چیزهایی که در دل دارند با هم نمی‌زنند؟ جایی که می‌دانند که حرف‌هاشان با باد هوا هدر نمی‌رود چرا چیزهایی را که در دل دارند بر زبان نمی‌آورند؟ چرا ظاهر همه طوری است که انگاری تلخ‌اندیش‌تر از آنند که به‌راستی هستند، طوری که انگاری می‌ترسند اگر آنچه در دل دارند به‌صراحت بگویند احساسات خود را لگدمال کرده باشند؟…»

گفت: «هیچ می‌دانید که من چرا این‌قدر خوشحالم؟ چرا از دیدن شما این‌قدر شادمانم؟ می‌دانید چرا شما را این‌قدر دوست دارم؟» پرسیدم: «نه، چرا؟» «من دوستتان دارم چون عاشق من نشدید. هرکس دیگری به‌جای شما بود ناراحت می‌شد، حسادت می‌کرد، مزاحمم می‌شد، آه وناله می‌کرد، غش می‌کرد. ولی شما فقط مهربانی می‌کنید.»

دستپاچه شدم و با تعجب گفتم: «داستان زندگی‌ام؟ چه داستانی؟ کی به شما گفت که زندگی من داستانی دارد؟ من هیچ داستانی ندارم که…» حرفم را برید که: «چطور زندگی‌تان داستانی ندارد؟ پس چه‌جور زندگی کرده‌اید؟» «چطور ندارد! بی داستان! همین‌طور! به قول معروف دیمی! تک وتنها! مطلقآ تنها! شما می‌فهمید “تنها” یعنی چه؟»

تنهاماندگی برایم سخت ناگوار بود و سه روز تمام در شهر پرسه زدم.

آدم نمی‌تواند ضامن احساس‌های خودش باشد. حتی برای رفاقت برادرانه.

و شاید تقدیرش چنین بود که لحظه‌ای از عمرش را با تو همدل باشد.

با خود می‌گویی نگاه کن، ببین این دنیا چه سرد می‌شود. سال‌ها همچنان می‌گذرد و بعد از آن‌ها تنهایی غمبار است و عصای نااستوار پیری به دستت می‌دهد و بعد حسرت است و نومیدی.

بریده‌هایی از این کتاب شاهکار

خدای من، یک دقیقهٔ تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟

آسمان به قدری پرستاره و روشن بود که وقتی به آن نگاه می‌کردی بی‌اختیار می‌پرسیدی آیا ممکن است چنین آسمانی این‌همه آدم‌های بدخلق و بوالهوس زیر چادر خود داشته باشد؟

خدای من، یک دقیقهٔ تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟

خدای من، یک دقیقهٔ تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟

تنهاماندن سخت محزون خواهد بود

آسمان به قدری پرستاره و روشن بود که وقتی به آن نگاه می‌کردی بی‌اختیار می‌پرسیدی آیا ممکن است چنین آسمانی این‌همه آدم‌های بدخلق و بوالهوس زیر چادر خود داشته باشد؟

. آرزو می‌کنم که آسمان سعادتت همیشه نورانی باشد و لبخند شیرینت همیشه روشن و مصفا باشد و تو را برای آن دقیقهٔ شادی و سعادتی که به دلی تنها و قدرشناس بخشیدی دعا می‌کنم. خدای من، یک دقیقهٔ تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟

بریده‌هایی از این کتاب شاهکار

و شاید تقدیرش چنین بود که لحظه‌ای از عمرش را با تو همدل باشد. ایوان تورگنیف

می‌رفتم و آواز می‌خواندم، زیرا وقتی دلم خوش است حتمآ زیر لب ترانه‌ای زمزمه می‌کنم، مثل همهٔ خوشحالانی که دوست یا آشنای مهربانی ندارند و وقتی شادند نمی‌توانند او را در شادی خود سهیم کنند.

تیری که رها شد دیگر به کمان برنمی‌گردد

چرا ما همه با هم مثل برادر نیستیم؟ چرا حتی بهترین آدم‌ها همیشه چیزی را پنهان می‌کنند؟ چرا حرف چیزهایی که در دل دارند با هم نمی‌زنند؟ جایی که می‌دانند که حرف‌هاشان با باد هوا هدر نمی‌رود چرا چیزهایی را که در دل دارند بر زبان نمی‌آورند؟ چرا ظاهر همه طوری است که انگاری تلخ‌اندیش‌تر از آنند که به‌راستی هستند، طوری که انگاری می‌ترسند اگر آنچه در دل دارند به‌صراحت بگویند احساسات خود را لگدمال کرده باشند؟…»

به نظرم می‌رسید که همهٔ خلق خدا بلند شده و راه ییلاق پیش گرفته‌اند و کاروان‌کاروان از شهر فرار و به ییلاق مهاجرت می‌کنند ــ به نظرم می‌آمد که چیزی نمانده است که پترزبورگ به خلوتی صحرا شود، به‌طوری‌که عاقبت دلم غرق غصه می‌شد، آزرده می‌شدم و خجالت می‌کشیدم. من جایی نداشتم بروم و کاری هم نداشتم که برای آن پترزبورگ را ترک کنم.

این هشیاری نمی‌دانید چه تلخ است! وقتی آدم هشیار می‌شود هیاهوی انبوه مردم را در اطراف خود می‌شنود که در گردباد زندگی حرکت می‌کنند، می‌بیند و می‌شنود که مردم زنده‌اند و بیدارند، می‌بیند که درِ زندگی بر آن‌ها بسته نیست.

«گوش کنید، می‌خواهید بدانید من چه‌جور آدمی هستم؟» «البته!» «به معنی دقیق؟» «بله، به دقیق‌ترین معنا!» «خب، من یک نقش نمایشم! بازیگر یک نقش، از آن‌ها که در زندگی پیدا نمی‌شود!»

می‌رفتم و آواز می‌خواندم، زیرا وقتی دلم خوش است حتمآ زیر لب ترانه‌ای زمزمه می‌کنم، مثل همهٔ خوشحالانی که دوست یا آشنای مهربانی ندارند و وقتی شادند نمی‌توانند او را در شادی خود سهیم کنند.

وای که آدم‌های خوشبخت گاهی چه غیرقابل تحمل‌اند!

به خود می‌آید و با تعجب می‌بیند که شامش را هم خورده و خود خبر ندارد.

و آدم از روی بهت سر می‌جنباند و در دل می‌گوید که عصر چه زود می‌گذرد! آدم از خود می‌پرسد که تو با این سال‌ها که گذشت چه کردی؟ بهترین سال‌های عمرت را کجا در خاک کردی؟ زندگی کردی یا نه؟ با خود می‌گویی نگاه کن، ببین این دنیا چه سرد می‌شود. سال‌ها همچنان می‌گذرد و بعد از آن‌ها تنهایی غمبار است و عصای نااستوار پیری به دستت می‌دهد و بعد حسرت است و نومیدی.

خدای من، یک دقیقهٔ تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟

وای که چقدر شادی و شیرین‌کامی انسان را خوشرو و زیبا می‌کند. عشق در دل می‌جوشد و آدم می‌خواهد که هرچه در دل دارد در دل دیگری خالی کند. می‌خواهد همه شادمان باشند، همه بخندند، و این شادی بسیار مسری است.

بریده‌هایی از این کتاب شاهکار

آدم خود را فریب می‌دهد و ناخواسته از بیرون یقین می‌یابد که عشقی راستین و اصیل روح را می‌انگیزد و دل را می‌افروزد، ناخواسته باور می‌کند که در رؤیاهای ناملموسش چیزی زنده و ملموس نهفته است. وای که چه فریبی!

و شاید تقدیرش چنین بود که لحظه‌ای از عمرش را با تو همدل باشد. ایوان تورگنیف

خدای من، یک دقیقهٔ تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟

می‌فهمید “تنها” یعنی چه؟» «یعنی چه؟ یعنی هیچ‌وقت هیچ‌کس را نمی‌دیدید؟» «نه، دیدن که چرا! همه را می‌بینم. ولی با این‌همه تنهایم!»

احساس انسان نابود نمی‌شود، پرعیارتر می‌شود.

باور می‌کنید که من هیچ‌وقت با هیچ خانمی حرف نزده‌ام؟ هیچ‌وقت، هیچ‌وقت! هیچ دوست و آشنایی نداشته‌ام. رؤیایم همیشه این است که عاقبت روزی با کسی آشنا شوم. آخ، اگر می‌دانستید که چندبار همین‌جور عاشق شده‌ام!» «چطور؟ عاشق کی؟» «عاشق هیچ‌کس. عاشق زن دلخواهم. عاشق زنی که خوابش را می‌بینم. من در رؤیا همیشه برای خودم داستان‌های عاشقانه می‌بافم.

یک پرتو آفتاب بود، که لحظه‌ای از سینهٔ ابری گذشته و دوباره زیر ابری باران‌دار پنهان شده و دنیا را سراسر در چشمم تاریک و غم‌انگیز کرده بود، یا شاید دورنمای زندگی آینده‌ام، زشت و غم‌انگیز، به چشم‌برهم‌زدنی در نظرم گسترده شده بود و من خود را در همین هیئت امروزم، یعنی درست پانزده سال بعد از آن ماجرا، دیدم، در همان اتاق تاریک، در همان تنهایی پیرشده و افسرده،

مادربزرگ همیشه حسرت گذشته را می‌خورد. در گذشته خودش جوان‌تر بود، آفتاب گرم‌تر بود، خامه به زودی امروز ترش نمی‌شد و همه‌چیز بهتر از حالا بود. همه‌اش آن‌وقت‌ها، آن‌وقت‌ها…

مدت زیادی راه رفتم، در شهر پرسه می‌زدم تا طبق معمول فراموش کردم کجایم

من او را دوست ندارم، چون فقط کسی را می‌توانم دوست بدارم که آزاده باشد و احساسات مرا بفهمد و محترم بدارد. کسی را که نجیب باشد، زیرا خودم این‌جورم

جلوی خیالت را که باز گذاشتی هرجور فکری که بگویی به سرت می‌آید. عروس امپراتور چین هم می‌شوم… بعضی‌وقت‌ها رؤیاپردازی خیلی چیز خوبی است!» بعد با لحنی جدی افزود: «ولی نه، شاید هم چیز خوبی نباشد! مخصوصآ وقتی آدم خیلی فکرهای دیگر دارد که باید بکند.»

آسمان به قدری پرستاره و روشن بود که وقتی به آن نگاه می‌کردی بی‌اختیار می‌پرسیدی آیا ممکن است چنین آسمانی این‌همه آدم‌های بدخلق و بوالهوس زیر چادر خود داشته باشد؟

بعضی‌وقت‌ها رؤیاپردازی خیلی چیز خوبی است!

بریده‌هایی از این کتاب شاهکار

وای که چقدر شادی و شیرین‌کامی انسان را خوشرو و زیبا می‌کند. عشق در دل می‌جوشد و آدم می‌خواهد که هرچه در دل دارد در دل دیگری خالی کند. می‌خواهد همه شادمان باشند، همه بخندند، و این شادی بسیار مسری است.

اولا نباید عاشق من بشوید. باور کنید ممکن نیست. حاضرم دوست شما باشم و حقیقتآ دوست شما هستم. اما باید مواظب دلتان باشید و عاشق من نشوید. خواهش می‌کنم.»

آدم احساس می‌کند که این مرغِ خیال که همیشه در پرواز است عاقبت خسته می‌شود، با آن تنش دائمی‌اش رمق می‌بازد، زیرا آدم در عالم خیال بزرگ می‌شود و از آرمان گذشته‌اش درمی‌گذرد، آرمان گذشته داغان می‌شود و به صورت غبار درمی‌آید و اگر زندگی تازه‌ای نباشد آدم باید آن را با همین غبار مرده بازبسازد و درعین حال روح چیز دیگری لازم دارد و آن را می‌خواهد.

آدم از خود می‌پرسد که تو با این سال‌ها که گذشت چه کردی؟ بهترین سال‌های عمرت را کجا در خاک کردی؟ زندگی کردی یا نه؟

محزون است که حتی کاری نکرده باشی که افسوسش را بخوری، هیچ، هیچ، هیچ، زیرا آنچه بر باد رفته چیزی نبوده است. هیچ، یک “هیچ” احمقانه و بی‌معنی، همه خواب بوده است.

در خانه هم خُلقم تنگ بود. دو شب تمام خودم را می‌کشتم تا سردرآورم که در این کنج خلوتم چه مرگم است؟ چرا در این اتاق همه‌اش این‌جور ناراحتم؟

و شاید تقدیرش چنین بود که لحظه‌ای از عمرش را با تو همدل باشد.

همیشه بعد از این شب‌های رؤیا هشیار می‌شوم و این هشیاری نمی‌دانید چه تلخ است! وقتی آدم هشیار می‌شود هیاهوی انبوه مردم را در اطراف خود می‌شنود که در گردباد زندگی حرکت می‌کنند، می‌بیند و می‌شنود که مردم زنده‌اند و بیدارند، می‌بیند که درِ زندگی بر آن‌ها بسته نیست. می‌بیند که زندگی مردم دیگر مثل خواب و خیال بر باد نمی‌رود و نابود نمی‌شود، زندگی‌شان پیوسته تازه می‌شود و همیشه جوان است، و هیچ لحظه‌ای از آن به لحظهٔ دیگر نمی‌ماند

حرفم را برید که: «چطور زندگی‌تان داستانی ندارد؟ پس چه‌جور زندگی کرده‌اید؟» «چطور ندارد! بی داستان! همین‌طور! به قول معروف دیمی! تک وتنها! مطلقآ تنها! شما می‌فهمید “تنها” یعنی چه؟» «یعنی چه؟ یعنی هیچ‌وقت هیچ‌کس را نمی‌دیدید؟» «نه، دیدن که چرا! همه را می‌بینم. ولی با این‌همه تنهایم!»

صدایی که ناگهان زنگی در آن پیدا شده بود که مثل تیغ در دلم فرومی‌رفت، چنان‌که دردی شیرین آن را فرامی‌گرفت.

شب کم‌نظیری بود، خوانندهٔ عزیز! از آن شب‌ها که فقط در شور شباب ممکن است. آسمان به قدری پرستاره و روشن بود که وقتی به آن نگاه می‌کردی بی‌اختیار می‌پرسیدی آیا ممکن است چنین آسمانی این‌همه آدم‌های بدخلق و بوالهوس زیر چادر خود داشته باشد؟ بله، خوانندهٔ عزیز، این هم پرسشی است که فقط در دل یک جوان ممکن است پدید آید.

بریده‌هایی از این کتاب شاهکار

اتاقش تاریک است و جانش خالی و دلش افسرده. دنیای خیال در اطرافش بی‌صدا فروریخته و ناپدید شده است، و اثری از آن باقی نیست.

خدای من، یک دقیقهٔ تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟

«سلام، حالتان چطور است؟ حال من هم شکر خدا بد نیست.

فقط کسی را می‌توانم دوست بدارم که آزاده باشد و احساسات مرا بفهمد و محترم بدارد.

و جایی که من در بیداری در کنار شما این‌قدر شیرین‌کام بوده‌ام دیگر به چه رؤیایی می‌توانم دل خوش کنم؟

ما در عین درماندگی شوربختی دیگران را شدیدتر احساس می‌کنیم.

ناگهان احساس کرده بودم که بسیار تنهایم.

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو