سلینجر یکی از برترین نویسندگان آمریکایی است که بیشتر با رمان شاهکار خود یعنی ناطور دشت شناخته میشود. ما امروز در سایت ادبی و هنری روزانه جملات ادبی و بسیار آموزنده را از این نویسنده بزرگ آمریکایی آماده کردهایم؛ در ادامه متن همراه ما باشید.
فهرست موضوعات این مطلب
سلینجر که بود؟
جروم دیوید سَلینجر نویسنده معاصر آمریکایی بود. رمانهای پرطرفدار وی، مانند ناطور دشت در نقد جامعه مدرن غرب و خصوصاً آمریکا نوشته شدهاند. سلینجر بیشتر با حروف ابتداییِ نام خود «جی. دی. سلینجر» معروف است.
اطلاعات اندکی درباره زندگی سلینجر منتشر شدهاست، و او، با توجه به شخصیت گوشهگیر خود، همواره تلاش میکرد دیگران را به حریم زندگیاش راه ندهد.
اما چیزی که میدانیم این است که او در سال ۱۹۱۹ در منهتن نیویورک از پدری یهودی و مادری مسیحی (که پس از ازدواج با پدرش به یهودیت گروید) به دنیا آمد. در هجده ـ نوزده سالگی، چند ماهی را در اروپا گذرانده و در سال ۱۹۳۸، همزمان با بازگشتش به آمریکا، در یکی از دانشگاههای نیویورک به تحصیل پرداخته، اما آن را نیمهتمام رها کرد. نخستین داستان سلینجر به نام جوانان در سال ۱۹۴۰ در مجله استوری به چاپ رسید. چند سال بعد (طی سالهای ۱۹۴۵ و ۱۹۴۶)، داستان ناطور دشت به شکل دنبالهدار در آمریکا منتشر شد و سپس در سال ۱۹۵۱ روانه بازار کتابِ این کشور و بریتانیا گردید.
جملات ادبی و زیبا از سلینجر
تنها عیبی که هنرمند شدن میتواند برای شما داشته باشد، این است که همیشه نوعی غم را در وجودتان حس میکنید.
«ای پدرها و ای معلمها، وقتی به جهنم فکر میکنم، میفهمم که جهنم هیچ چیز نیست به جز عدم وجود عشق در زندگی.»
او فقط یک بار حاضر به مصاحبه با خبرنگاران شد و فقط سه جمله به یکی از خبرنگاران نیویورک تایمز گفت: «من نوشتن را دوست دارم. من عاشق نوشتن هستم. اما فقط برای خودم و برای رضایت خودم.ـ»
این فکر از ذهنم گذشت که زندگی آینده من چه خواهد شد؟ آیا به غیر از این است که سالها باید سرگردان در کوره راههای وحشت آور این دنیا بدون اینکه به جایی برسم، بدوم؟
هر روز صبح، مرد خندان از گوشه تنهاییش که تمامی نداشت به جنگل متراکم و انبوهی که نزدیک مخفی گاه دزدان بود، میرفت و در آنجا ضمن اینکه نقابش را برمیداشت همنشین سگها، موشهای سفید، عقاب ها، شیرها، مارها و گرگها میشد و با آنها درد و دل میکرد. او برای آنها وحشتناک و زشت نبود.
از آنجا که همیشه واقعیت با رویا تفاوت اساسی دارد و خوشبختی و شادی دو موضوع کاملاً متفاوت با هم هستند (چون خوشبختی جامد است و شادی مایع) همه چیز همیشه آنطور که آدمها پیش بینیش میکنند از آب در نمیآید. به همین دلیل شادی من زیاد نتوانست درون ظرف خودش باقی بماند و شروع به نشت کردن کرد
و اون شعر لعنتی ـ شعری که بعد از اولین ملاقاتمان برایش فرستادم: رنگم سرخ و سفید ـ ـ ـ دهانم قشنگ و چشمهایم سبز … آه! که چقدر این شعر زیباست. این شعر، شعریه که همیشه اون رو به یاد من میاره. بله. اینو میدونم که چشماش سبز نیست و همرنگ گوش ماهیاس ولی نمیدونم چرا این شعر، اونو به یادم ـ آه. این حرفا مخمو داغون میکنه
«اون گربه یه جاسوس بود. یه جاسوس کثیف آلمانی. تو باید اونو میکشتی. اگه نمیکشتیش اون تو رو میکشت. اون آلمانی لعنتی فقط تغییر لباس داده بود وگرنه خودش بود. اینکار تو شایسته…»
او همینکه خواست به خاطر عدم وجود صندلی در اتاق از من عذرخواهی کند، به سرعت به او گفتم که خیلی هم خوب است. (آنقدر از پیدا کردن این شغل سرمست بودم که گفتم اصلاً صندلی چیز خوبی نیست و جزو چیزهای نفرت انگیزی است که به هیچ وجه از آن خوشم نمیآید. باور کنید اگر در آن لحظه به من میگفت که در هر بیست و چهار ساعت، دو بار کل اتاق را به اندازه پانزده سانتیمتر آب میگیرد، باز قبول میکردم و میگفتم من پادردی دارم که فقط در مکانهای خیس معالجه میشود.
مطلب مشابه: سخنان آموزنده آلن دو باتن نویسنده و فیلسوف؛ سخنان ناب و زیبا وی
هولدن کجا هستی؟ مهم نیست که مزخرف بگویند و تأکید کنند که گم شدهای. صدای مرا میشنوی؟ بله، چون همه را به یاد دارم. نمیتوانم گذشته را فراموش کنم. بنابراین، گوش بده. به افسر یا درجهداری مراجعه کن و بگو حضور داری و گم نشدهای. بیهوده پرسه نزن. کاری نکن که مردم فکر کنند گم شدهای.
مری جِین گفت: «خب پس واسه چی زنش شدی؟» «به خدا خودم هم نمیدونم! بهم گفت شیفتهٔ جین آستینه. بهم گفت کتابهاش به نظرش خیلی باارزشن. این عین حرف خودشه. وقتی ازدواج کردیم، فهمیدم حتی یکی از رمانهاش رو هم نخونده.
«میدونی دلم میخواد چیکار کنم؟ دلم میخواد با لگد بزنم اون کلهٔ کوفتیت رو داغون کنم.»
یعنی ظاهرآ نمیتونن ما رو درست همونطور که هستیم دوست داشته باشن. ظاهرآ فقط در صورتی میتونن ما رو دوست داشته باشن که همیشه قادر باشن یه کم تغییرمون بدن. اونا دلایل دوستداشتن ما رو به اندازهٔ خود ما دوست دارن و اغلب اوقات حتی بیشتر از خود ما. اینجور دوستداشتن اونقدرها جالب نیست.»
میدونی چه جور موجودی به دردش میخوره؟ یه حرومزادهٔ گندهبک که زیاد اهل حرفزدن نباشه، هرازگاهی بیاد سراغش و یه دل سیر کتکش بزنه و بعد هم برگرده روزنامهش رو بخونه. این کسیه که به دردش میخوره.
“بهراستی جهنم چیست؟” به باور من، جهنم چیزی نیست جز رنج انسانی که از عشقورزیدن عاجز است.
از من بشنو و اگه یه وقت دوباره ازدواج کردی، به شوهرت هیچی نگو. گوشِت با منه؟» مری جِین گفت: «آخه واسه چی؟» «چون من دارم بهت میگم، همین. اونا خوش دارن خیال کنن تمام عمرت از هر پسری که بهت نزدیک میشده عُقِّت میگرفته.
اگه بخوای بهشون بگی یه وقتی با یه جوون خوشگل آشنا بودهای، باید بلافاصله اضافه کنی که خوشگلیش زنونه بوده. اگه بگی یه وقتی با یه جوون شوخطبع آشنایی داشتی، باید درجا اضافه کنی که طرف یه جور شارلاتان یا ملانقطی بوده. اگه این کار رو نکنی، از پسرهٔ بیچاره یه چماق میسازن و وقت وبیوقت میکوبنش توی سرت.»
نیکلسون سیگارش را به طرفی گرفت، خاکسترش را تکاند و گفت: «یعنی واقعآ هیچ احساساتی نداری؟» تدی، پیش از آنکه جواب بدهد، لحظهای به فکر فرورفت و بعد گفت: «اگه هم داشته باشم، یادم نیست کی به کارم اومده.
مطلب مشابه: سخنان جرج اورول، نویسنده اثر درخشان مزرعه حیوانات با جملات زیبا و آموزنده
خواهرم فقط شیش سالشه، در خیلی از زندگیهای اخیرش انسان نبوده و علاقهٔ چندانی هم به من نداره. پس کاملا محتمله که همچین اتفاقی بیفته. اما کجای این قضیه غمانگیز خواهد بود؟ منظورم اینه که چه چیزی درش هست که آدم بخواد نگرانش باشه؟ درواقع من فقط کاری رو انجام دادهم که قرار بوده انجام بدم، همین و بس. مگه نه
از زیر تل شورتها و زیرپیرهنها، یک اُرتجیز خودکار کالیبر ۷.۶۵ بیرون کشید. خشابش را درآورد، وراندازش کرد و دوباره آن را جا زد. ضامن را کشید. بعد رفت و روی تختخواب خالی نشست، نگاهی به دختر انداخت، هفتتیر را نشانه گرفت و گلولهای به شقیقهٔ راست خود شلیک کرد.
«داستان اون سیبی رو که آدم توی باغ عدن خورد یادتونه؟ همون که توی کتاب مقدس اومده؟ میدونین توی اون سیب چی بود؟ منطق. منطق و مهملات عقلانی. فقط همین و نه هیچ چیز دیگه. بنابراین، نکتهای که میخوام بگم اینه که اگه میخواین چیزها رو اونطور که واقعآ هستن ببینین، باید اون سیب رو بالا بیارین.
«خودت میدونی اینجور چیزا چطور پیش میآن، سیبل. من نشسته بودم و داشتم پیانو میزدم. تو هم که دود شده بودی و رفته بودی هوا. بعد سروکلهٔ شارون لیپشوتس پیدا شد و اومد کنارم نشست. من که نمیتونستم پرتش کنم کنار، میتونستم؟» «آره.» مرد جوان گفت: «وای، نه، نه. نمیتونستم همچین کاری بکنم. بذار بهت بگم عوضش چیکار کردم.» «چیکار کردی؟» «وانمود کردم اون تویی.»
ظاهرآ فقط در صورتی میتونن ما رو دوست داشته باشن که همیشه قادر باشن یه کم تغییرمون بدن. اونا دلایل دوستداشتن ما رو به اندازهٔ خود ما دوست دارن و اغلب اوقات حتی بیشتر از خود ما. اینجور دوستداشتن اونقدرها جالب نیست.
تدی گفت: «من احساس میکنم کشش ذاتی فوقالعاده نیرومندی به اونا دارم. منظورم اینه که اونا والدینم هستن و ما همه بخشی از هماهنگی همدیگه هستیم و از این حرفا. دلم میخواد تا وقتی زندهان روزگار خوشی داشته باشن، چون دلشون میخواد روزگار خوشی داشته باشن… اما اونا من و بوپر رو (بوپر خواهرمه) اینطوری دوست ندارن. یعنی ظاهرآ نمیتونن ما رو درست همونطور که هستیم دوست داشته باشن. ظاهرآ فقط در صورتی میتونن ما رو دوست داشته باشن که همیشه قادر باشن یه کم تغییرمون بدن. اونا دلایل دوستداشتن ما رو به اندازهٔ خود ما دوست دارن و اغلب اوقات حتی بیشتر از خود ما. اینجور دوستداشتن اونقدرها جالب نیست.»
شما جواب متعارف و معقولی بهم میدین. من سعی داشتم بهتون کمک کنم. ازم پرسیدین چطور هروقت دلم بخواد، از ابعاد متناهی بیرون میرم. خب، قطعآ به کمک منطق این کار رو نمیکنم. منطق اولین چیزیه که باید از دستش خلاص شد
مطلب مشابه: سخنان بالزاک نویسنده فرانسوی؛ جملات ناب و آموزنده از وی
الوئیز با لیوانی خالی در هر دست گفت: «من بیچاره رو بگو که هیچ کوفت مقدسی بهم ارث نرسیده که به خودم آویزون کنم! اگه مادر لو یه وقت بمیره (غشغش خندید) احتمالا یه یخشکن کهنه برام به ارث میذاره که اسم خودش رو روی دستهش کندهکاری کردهن، یا یه چیزی توی همین مایهها.»
پسرک با چهرهای برافروخته جلو آمد و درست زیر گوش راستم ماچ پرصدا و آبداری نشاند. پس از گذر از این خوان دشوار، آماده شد تا به سمت در خیز بردارد، به سوی سبک دیگری از زندگی که چنین سرشار از احساسات نباشد، اما من نیمکمربند دوخته بر پشت کت ملوانیاش را گرفتم و از او پرسیدم: «این دیوار به اون دیوار چی میگه؟» یکباره گل از گلش شکفت و جیغ کشید: «اون کنج میبینمت!» بعد دواندوان از اتاق بیرون زد. لابد باز دچار همان خندههای عصبی شده بود.
متنهایی بسیار زیبا از سلینجر نویسنده ناطور دشت
علم باید به خرد منتهی بشه، و اگه نشه، فقط یه وقت تلف کردن چندش آوره. ولی هیچ وقت نمیشه
مثل این بود که حوا از قابیل پرسیده باشد که کج بیل قشنگ نواش زیر باران چه کار میکند.
هیچوقت به هیچکی هیچی نگو. اگر بگویی، دیگر گفتی و رهاشان کردی. آنوقت دلت براشان تنگ میشود.
با کتابهایی بیشتر حال میکنم که وقتی خواندش تمام میشود، آرزو کنی نویسندهاش رفیق فابریکت باشد و هر وقت دلت خواست بهش زنگ بزنی.
آدم بیسوادی هستم ولی کتاب زیاد میخوانم.
«میدونم مُرده! خیال میکنی حواسم نیست؟ ولی هنوزم میتونم دوسِش داشته باشم، نمیتونم؟ چون یکی مُرده دلیل نمیشه که دیگه دوسش نداشته باشی… مخصوصاً اگه هزار بار از جماعتِ زنده بهتر باشه.»
همه هم مدام بهم تذکر میدهند، بیشتر از همه بابام. حرفشان درست است ولی درستِ درست هم نیست. آدمها همیشه فکر میکنند هرچه میگویند درستِ درست است. برام مهم نیست. فقط گاهی دیگر اینقدر تکرار میکنند که کفری میشوم. گاهی هم خیلی بزرگتر از سنم رفتار میکنم، خیلی بیشتر، ولی آدمها اصلاً متوجه نمیشوند. آدمها هیچوقت متوجهٔ هیچی نمیشوند.
مطلب مشابه: جملات هاروکی موراکی نویسنده بزرگ ژاپنی؛ سخنان زیبا و آموزنده از او
اگر حال کاری نداشته باشی، درست هم انجامش نمیدهی.
«یعنی تو واسه آیندهت هیچ برنامهریزییی نکردی پسرجون؟!» «چرا چرا، به فکر آیندهم هستم.» لحظهای به آیندهام فکر کردم. «ولی گمونم خیلی به فکرش نباشم. اونقدرا واسم مهم نیس.»
ولی آدمها اصلاً متوجه نمیشوند. آدمها هیچوقت متوجهٔ هیچی نمیشوند.
نگاهم کرد و لبخند زد. لبخند شیرینی داشت. خیلی شیرین. خیلیها لبخندشان هم جعلی است. البته اگر خبرمرگشان لبخندی هم داشته باشند.
آدمها درست وقتی خستهای دست از سرت برنمیدارند.
آدمی که سقوط میکنه هیچوقت صدای گرومپِ اُفتادنشو نمیشنوه و به سقوطش ادامه میده. و این سقوط بیشتر و بیشتر کِش میآد برا آدمی که تو زندگیش دنبال چیزی میگرده که محیط اطرافش نمیتونه بهش بده یا فِک میکنه که محیط اطرافش نمیتونه بهش بده. واسه همین دیگه بیخیالِ همه چی میشه و قبل از اینکه گَشتنو شروع کنه دیگه دنبالش نمیگرده!
«نمیتونی حرف بزنی؟» جواب داد: «چرا. ولی حالشو ندارم.»
پسر جوانی که سعی دارد تو این دنیای نکبتی، پیچوخمهای زندگی را از سر بگذراند و ببیند آخرسر کجای این دنیا باید وایستد.
گاهی هم خیلی بزرگتر از سنم رفتار میکنم، خیلی بیشتر، ولی آدمها اصلاً متوجه نمیشوند. آدمها هیچوقت متوجهٔ هیچی نمیشوند.
اصلاً به درک که خداحافظیش ناراحتکننده است، مهم این بود که وقتی دارم از جایی میروم، مطمئن باشم که جدی جدی دارم میروم. چون اگر حساش نکنی، حتا از خداحافظی هم دردناکتر است.
هیچی بهتر از کتابی نیست که هرازگاهی آدم را به خنده بندازد.
مشکل اینطور دخترا این است که اگر از کسی خوششان بیاید دیگر برایشان مهم نیست طرف چقدر عوضی است و کمبود محبت دارند یا نه… و اگر خوششان هم نیاید آنوقت مهم نیست طرف چقدر خوب است یا کمبود محبت دارد یا نه. راحت میگویند فلانی مغرور است، تمام! حتا دخترباهوشها هم همینطوریاند
هیچوقت، هیچکس عوض نمیشد. فقط تویی که عوض میشوی. منظورم فقط پیرترشدن و این حرفها نیست. پیر هم که نشوی، هیچوقت عین قبلات نیستی. تو مدام عوض میشوی
دخترها! خدای من! دخترها راحت میتوانند دیوانهات کنند. خیلی راحت..
مطلب مشابه: سخنان امیلی برونته نویسنده معروف زن؛ سخنان و جملات ناب این شاعر
پنسی یک جایی است تو آگرستانِ ایالت پنسیلوانیا. احتمالاً اسمش به گوشات خورده. باید تبلیغاتش را دیده باشی. ولش کن. تو صدتا مجله تبلیغ میکنند. مثلاً عکس بچهٔ خوشگلی را میزنند که دارد با اسب از روی مانع میپرد. طوری تبلیغ میکنند هرکی نداند خیال میکند هر روز تو پنسی چوگان بازی میکنیم! باور کنید تا حالا یک دانه کرهاسب هم آن طرفها ندیدهام. همیشه هم زیر عکس یارو که دارد با اسب میپرد، مینویسند: «افتخار اینرا داشتهایم که از سال ۱۸۸۸ تا به امروز، از پسرانتان مردان جوان خوشفکر و ستودنی بسازیم.» مزخرفِ محض است. هیچم از این خبرها نیست، کارشان هیچ فرقی با مدرسههای دیگر ندارد. باور کن بین بچهها حتا یک نفر را ندیدهام که ستودنی و خوشفکر و از این حرفها باشد. شاید کلاً دو نفر اینطوری باشند، که آنها هم آدمحسابیبودنشان ربطی به مدرسهٔ اینها ندارد و لابد قبل از آمدن به پنسی آدمحسابی بودهاند.
وقتی بهش میگفتی «احمق» خیلی زورش میگرفت. همهٔ احمقها از اینکه بهشان بگویی احمق زورشان میگیرد.
ای مُردهشورتان را ببرند با این بازیتان. هی بازی… بازی… مرگِ بازی! اصلاً بازیِ چی؟! اگر طرف آقازادهها وایستاده باشی، خب آره، آنوقت این داستانِ بازی را قبول دارم. ولی اگر طرف دیگر وایستاده باشی، طرفی که آقازادهها نیستند، یعنی طرف آدمهای تهصفی، آنوقت بازی چه معنییی دارد؟ هیچی. اصلاً بازییی در کار نیست.
خلاف تمام قواعد و اصولم بود اما قبول کردم. آنقدر افسرده بودم که به اصولم فکر نمیکردم. مشکل هم همینجا بود. وقتی آدم افسرده است فکرش درست کار نمیکند.
آدمی که سقوط میکنه هیچوقت صدای گرومپِ اُفتادنشو نمیشنوه و به سقوطش ادامه میده. و این سقوط بیشتر و بیشتر کِش میآد برا آدمی که تو زندگیش دنبال چیزی میگرده که محیط اطرافش نمیتونه بهش بده یا فِک میکنه که محیط اطرافش نمیتونه بهش بده. واسه همین دیگه بیخیالِ همه چی میشه و قبل از اینکه گَشتنو شروع کنه دیگه دنبالش نمیگرده!
خدا کند وقتی مُردم بندازنم تو رودخانهای جایی. اصلاً هرجا، هرجا غیر از قبرستان. دوست ندارم مردم یکشنبهها بیایند رو قبرم گُل بگذارند و اشک بریزند. وقتی مُردی گُل به چه کارَت میآید؟ به هیچکارَت.
“نشانهٔ یک فرد نابالغ این است که میخواهد به دلیلی، شرافتمندانه بمیرد. و نشانهٔ یک فرد بالغ این است که میخواهد به دلیلی، با تواضع زندگی کند.”
همچین دلم میخواست اشک بریزم. نمیدانم چرا.
«آره پسرجون زندگی بازیه. یه بازی که باید براساس قواعدش پیش بری.»
«من و پدرش نگرانشیم.» «گاهی فک میکنیم زیادی منزویه.» «منظورتون چیه؟» «خب اون خیلی احساساتیه. زود با بقیهٔ پسرها جوش نمیخوره. گمونم یهکم همه چی رو جدیتر از سنی که توشه میگیره.» احساساتی! هه! تهِ چرند بود. این بابا اندازهٔ بُز هم حالیش نیست، احساسات؟! نگاه بزرگورانهای تحویل خانم دادم.
هیچ وقت نفهمیدم جریان چه بود. آدم گاهی نمیفهمد تو سر این دخترها چه میگذرد.
«درس آکادمیک یه کار دیگه هم واسهت میکنه. اگه خوب ادامهش بدی متوجه میشی که وسعت ذهنت چقده. میفهمی چیو میتونی درک کنی و چیو نمیتونی. یهکم بگذره دستت میآد که ذهنت با چه فکرایی بیشتر درگیر میشه. همین باعث میشه وقتتو الکی پای فکرایی که مالِ تو نیس تلف نکنی. اینطوری میتونی به اون تفکری بچسبی که مال توئه.»
مطلب مشابه: جملات بزرگ علوی؛ سخنان قصار و جملات آموزنده از نویسنده معروف ایرانی
سیزده سالم که بود بُردنم پیش روانکاو، چون تمام شیشههای گاراژ را شکسته بودم. حق داشتند ببرنم دکتر. آره حق داشتند. شبی که الی مُرد توی گاراژ خوابیدم و با مشت تمام شیشهها را خُرد کردم. تازه میخواستم شیشههای ماشین استشینی را هم که آن سال تابستان خریده بودیم بشکنم ولی دستم بدجور خونی مالی شده بود و دیگر نمیتوانستم
هیچوقت، هیچکس عوض نمیشد. فقط تویی که عوض میشوی. منظورم فقط پیرترشدن و این حرفها نیست. پیر هم که نشوی، هیچوقت عین قبلات نیستی. تو مدام عوض میشوی. تو همچین فصلی اورکُت میپوشی. یا مثلاً بچهای که آخرین بار همگروهیت بود این بار سرما میخورد و تو باید همگروهیِ تازهای پیدا کنی. یا عوض خانم اگلیتینجر معلم دیگری باهاتان میآید. یا خبرت میکنند مامان بابات تو دستشویی بزنبزن کردهاند. یا مثلاً از کنار یکی از این چالههای گازوئیل رد میشوی که روش رنگینکمانِ روغن افتاده. کلاً منظورم این است که عوض شدهای دیگر. نمیتوانم توضیحش بدهم. حتا اگر میتوانستم هم دلم نمیخواست عین آدم بگویم.
فقط نوازندهٔ خوبی است. از آن جعلهای روزگار بود. آدم زیادی خودشیفته باشد همین میشود دیگر. یکجورهایی وقتی کارش تمام شد دلم به حالش سوخت. گمانم دیگر حتا نمیدانست درست میزند یا نه. گناهی هم نداشت. گناهش گردن آن عوضیهایی که هر کاری میکرد براش کف میزدند؛ این جماعت کافی است کوچکترین فرصتی پیدا کنند تا هر کسی را به اشتباه بندازند.
این کاریکاتورهای مسخرهای که روزنامهٔ عصر شنبه دربارهٔ منتظرشدن مردها و دیرکردن دخترها نشان میداد، فقط یک مشت مزخرف بود. اگر دختری که منتظرش هستی، شیک و مرتب و این حرفها باشد، چه اهمیتی دارد که چقدر منتظرش بودهای؟ هیچی.
پسر وقتی مُردی حسابی بهت میرسند و مرتبات میکنند. خدا کند وقتی مُردم بندازنم تو رودخانهای جایی. اصلاً هرجا، هرجا غیر از قبرستان. دوست ندارم مردم یکشنبهها بیایند رو قبرم گُل بگذارند و اشک بریزند. وقتی مُردی گُل به چه کارَت میآید؟ به هیچکارَت. وقتی هوا آفتابی باشد، مامان بابا میروند گُل میگذارند رو قبر الی. یکی دو باری رفتم ولی بعدش بیخیال شدم. از دیدن قبرستانِ پر از مُرده و سنگ قبر حال نمیکنم. البته وقتی هوا آفتابی باشد خیلی هم بد نیست. من فقط دو بار رفتهام. بار دوم داشت باران میآمد. خیلی بد بود. باران میخورد رو سنگقبرها و سبزههایی که روی سنگقبرها درآمده بودند. همهجا باران میبارید. همهٔ آنهایی که آنجا بودند، تندی دویدند و سوار ماشینهاشان شدند. همین بیشتر بههمام ریخت. همه سوار ماشینهاشان شدند و رادیوشان را روشن کردند و رفتند یک جا شامی چیزی بزنند، همه جز الی. چطوری میشود همچین چیزی را تحمل کرد؟
گلفباز ماهری هستم. باورت نمیشود بگویم چندتاچندتا امتیاز میآورم. قرار بود تو فیلم کوتاهی همین نقش را بازی کنم اما دقیقهنود بیخیال شدم. گفتم اگر منی که اینقدر از سینما متنفرم، بروم و توی این فیلم بازی کنم، پس جعل کردم و شدهام آدمجعلی
داستان آدمی است شبیه من و خودت. داستان پسر جوانی که سعی دارد تو این دنیای نکبتی، پیچوخمهای زندگی را از سر بگذراند و ببیند آخرسر کجای این دنیا باید وایستد
اونجاس که متوجه میشی اولین آدمی نیستی که گیج و مستأصل و وحشتزدهس. حتا اولین آدمی نیستی که حالت از رفتار آدمای دیگه بههم میخوره. تو اصلاً تو این مورد تنها نیستی. باور کن وقتی فهمیدی کلی خوشحال میشی و انگیزه پیدا میکنی. آدمای خیلی خیلی زیادی دُرُس عین الانِ تو از نظر روحی و اخلاقی درگیر بودهن. خوشبختانه یه سِریشون حتا مشکلاتشونو مکتوب کردهن که آدمای دیگه بتونن بخونن. اگه بخوای میتونی ازشون چیز یاد بگیری. دُرُس عین خودت که اگه یه روزی چیزی واسهٔ عرضه داشتی دیگرون ازت یاد میگیرن. یه دادوستد منصفانهٔ زیبا. و این دیگه فقط شامل تحصیل نیست. این تاریخه. شعره
هیچی بهتر از کتابی نیست که هرازگاهی آدم را به خنده بندازد. ادبیات کلاسیک زیاد میخوانم، مثلاً کتابهایی تو مایههای «بازگشت قوم» توماس هاردی، خیلی هم حال میکنم، کتابهای جنگی و معمایی هم میخوانم ولی خیلی بهم نمیچسبد. با کتابهایی بیشتر حال میکنم که وقتی خواندش تمام میشود، آرزو کنی نویسندهاش رفیق فابریکت باشد و هر وقت دلت خواست بهش زنگ بزنی.
مطلب مشابه: متن آموزنده از نویسندگان زن معروف؛ سخنان با مفاهیم ارزشمند از زنان نویسنده
تو نیویورک حرف اول و آخر را پول میزند و بس.
ولی جین فرق داشت. دستش یکجورهایی فیتِ دستت بود. نگران این هم نیستی که دستش توی دستت عرق کند و اینا. لحظهای که دستش را گرفتهای حس میکنی خوشبختترین آدم دنیایی، خیلی خوشبخت.
همیشه دخترهایی را دوست دارم که دلم نمیخواهد باهاشان از آن شوخیها بکنم. گاهی فکر میکنم بدشان نمیآید شوخیشوخی هم که شده کاری کنم. اصلاً مطمئنم خوششان میآید. ولی اگر زیادی بشناسیشان و خیلی هم باهاشان شوخی نکرده باشی، دیگر سخت میشود سرِ شوخیکردن را باز کرد.
وکیلبودن گمونم بد نباشه. ولی بهم نمیسازه. وکیلبودن وقتی خوبه که بخوای بری آدمای بیگناهو نجات بدی ولی اگه وکیل بشی همچین کاری نمیکنی. فقط عین چی پول درمیآری و میری گلفبازی و بریجبازی و ماشینبازی و خودتو میذاری تو ویترین. تازه حتا اگه بری و آدم بیگناهیو نجات بدی از کجا معلوم که واسه نفسِت این کارو کردی؟ از کجا معلوم واسه این نکردی که بقیه بزنن رو شونت و بگن “چه وکیل توپی هستی” و بهت تبریک بگن که پرونده رو بُردی و خبرنگارا از سَروکولت بالا برن؟ هان؟ درست عین این فیلمای کثافت. از کجا میدونی یکی از همین آدمجعلیا نمیشی؟ مشکل اینجاس که نمیدونی.
یکجورهایی از این آدمهای بیایمانم. مسیح را دوست دارم ولی بقیهٔ چیزهایی که تو کتاب آمده را نمیپسندم. مثلاً چی؟ خب مثلاً حواریون. راست راستش خیلی رو اعصابماند. بعد از مرگ مسیح خیلی خوب شدند ولی تا وقتی زنده بود، معلوم نبود به چه کارش میآیند؟ آنها مدام بهش ضدحال میزدند. هیچجوره راه ندارد دوستشان داشته باشم.
اصلاً به درک که خداحافظیش ناراحتکننده است، مهم این بود که وقتی دارم از جایی میروم، مطمئن باشم که جدی جدی دارم میروم. چون اگر حساش نکنی، حتا از خداحافظی هم دردناکتر است.
«این سقوطی که من ازش حرف میزنم، سقوط خاصیه؛ بهتره بگم یه سقوط وحشتناک. آدمی که سقوط میکنه هیچوقت صدای گرومپِ اُفتادنشو نمیشنوه و به سقوطش ادامه میده. و این سقوط بیشتر و بیشتر کِش میآد برا آدمی که تو زندگیش دنبال چیزی میگرده که محیط اطرافش نمیتونه بهش بده یا فِک میکنه که محیط اطرافش نمیتونه بهش بده. واسه همین دیگه بیخیالِ همه چی میشه و قبل از اینکه گَشتنو شروع کنه دیگه دنبالش نمیگرده!
روشنفکرها جماعت تا رشتهٔ کلام دست خودشان نباشد باهات بحث روشنفکری نمیکنند. همیشه میخواهند با خفهخونگرفتن خودشان خفه شوی و وقتی رفتند تو اتاقشان تو هم بروی اتاقت.
مطلب مشابه: جملاتی از داستایفسکی نابغه ادبیات جهان؛ گزیده سخنان با مفهوم از این نویسنده
بعد به جماعتی فکر کردم که دارند میگذارندم تو قبری که اسمم رو سنگش نوشته شده، کنار مُردههای دیگر. پسر وقتی مُردی حسابی بهت میرسند و مرتبات میکنند. خدا کند وقتی مُردم بندازنم تو رودخانهای جایی. اصلاً هرجا، هرجا غیر از قبرستان. دوست ندارم مردم یکشنبهها بیایند رو قبرم گُل بگذارند و اشک بریزند. وقتی مُردی گُل به چه کارَت میآید؟ به هیچکارَت.
فقط میدانم دلم برای تکتکشان تنگ شده. حتا همان استردلیتر و اکلی. گمانم دلم برای آن موریسِ لعنتی هم تنگ شده. مسخره است. هیچوقت به هیچکی هیچی نگو. اگر بگویی، دیگر گفتی و رهاشان کردی. آنوقت دلت براشان تنگ میشود.
گفتم: «گمون میکردم همونی بود که خوندم. ببین مدام یه تصویر تو سَرَمه؛ بچههایی که دارن تو دشت بزرگی بازی میکنن. یه عالمه بچهٔ کوچولو. بیشتر از هزارتا. هیشکیام اونجا نیس که مواظبشون باشه، هیشکی جز من. من وایسادم لبهٔ یه پرتگاه خطرناک و کارم اینه که نذارم بچهها بیان لبهٔ پرتگاه. یعنی اگه دویدن و حواسشون نبود دارن اشتباهی میرن، من میرم میگیرمشون. تمام روز کارم همینه. اینکه فقطوفقط بشم ناطورِ دشت. میدونم مسخرهس ولی این تنها کاریه که دوس دارم. آره میدونم، میدونم خندهداره.»
ولی اگه وکیل بشی همچین کاری نمیکنی. فقط عین چی پول درمیآری و میری گلفبازی و بریجبازی و ماشینبازی و خودتو میذاری تو ویترین. تازه حتا اگه بری و آدم بیگناهیو نجات بدی از کجا معلوم که واسه نفسِت این کارو کردی؟ از کجا معلوم واسه این نکردی که بقیه بزنن رو شونت و بگن “چه وکیل توپی هستی” و بهت تبریک بگن که پرونده رو بُردی و خبرنگارا از سَروکولت بالا برن؟ هان؟ درست عین این فیلمای کثافت. از کجا میدونی یکی از همین آدمجعلیا نمیشی؟
وقتی کارش تمام شد دلم به حالش سوخت. گمانم دیگر حتا نمیدانست درست میزند یا نه. گناهی هم نداشت. گناهش گردن آن عوضیهایی که هر کاری میکرد براش کف میزدند؛ این جماعت کافی است کوچکترین فرصتی پیدا کنند تا هر کسی را به اشتباه بندازند.
آقای اسپنسر عزیز، من از مصریهای همینقدر بیشتر نمیدانم. باوجوداینکه کلاسهای شما بسیار جذاب بود، ولی نتوانستم جذب مصریها شوم. اگر مردودم کنید اشکالی ندارد. اینطوری بهجز انگلیسی همهٔ درسها را افتادهام. با احترام هولدن کالفیلد
داشت اخبار پخش میشد که یکهو حس کردم چیزی خزید پشت سرم. کار جین بود. دستش را انداخت دور گردنم؛ با اینکه هنوز خیلی جوان بود. معمولاً دخترهای بیستوپنج، سیساله از این کارها میکردند. آنهم با شوهر یا بچهشان. مثلاً من خودم دست میاندازم دور گردن خواهر کوچکم. ولی اگر دختر خیلی جوانی این کار را باهات بکند، باید بروی حالش را ببری.
دخترهای زیادی هستند که وقتی دستشان را میگیری، دلت میخواهد زودی ولش کنی. عدهٔ دیگری هم هستند که برای فرار از یکنواختی مدام دستشان را توی دستت تکانتکان میدهند. ولی جین فرق داشت. دستش یکجورهایی فیتِ دستت بود. نگران این هم نیستی که دستش توی دستت عرق کند و اینا. لحظهای که دستش را گرفتهای حس میکنی خوشبختترین آدم دنیایی، خیلی خوشبخت.
مطلب مشابه: جملات آموزنده از ویرجینیا وولف بزرگترین نویسنده زن تاریخ و فمینیست معروف
وقتی میچرخید که دیگر نگو و نپرس. هوش از سرم پرانده بود. جدی میگویم. وقتی نشستیم نصفهنیمه عاشقش بودم. دخترها همین هستند دیگر. مهم نیست قیافهشان چطور است یا حتا عقلشان میرسد یا نه، چون هر بار که کار خوبی میکنند، نصفهنیمه عاشقشان میشوی و آنوقت حسابی گیج میزنی. دخترها! خدای من! دخترها راحت میتوانند دیوانهات کنند. خیلی راحت.
مشکل من هم این است که اگر بگوید «بس کن» بس میکنم. خیلیها بس نمیکنند. ولی من نمیتوانم. نمیدانی واقعاً دلشان میخواهد بس کنی یا اینکه حسابی ترسیدهاند و یا میگویند بس کنی که اگر بس نکردی، گناهش گردن تو باشد نه آنها. بههرحال من بس میکردم.
هرچی نبود داشتم از مدرسه و جاهایی میرفتم که قرار نبود بروم. از این احساس خیلی بدم میآید. اصلاً به درک که خداحافظیش ناراحتکننده است، مهم این بود که وقتی دارم از جایی میروم، مطمئن باشم که جدی جدی دارم میروم. چون اگر حساش نکنی، حتا از خداحافظی هم دردناکتر است.
بهترین حُسن این موزه، همین ثابتبودن همهچیز و عوضنشدنشان بود. اصلاً هیچکی از جاش جُم نمیخورد. هزار بار هم که میرفتی و میآمدی، باز هم آن اسکیمو همان دوتا ماهی را به دهان داشت و پرندهها هنوز داشتند میرفتند جنوب و آهو با آن شاخ قشنگ و پاهای نازک و پوست نرمش داشت آب میخورد و زن سرخپوست داشت همان ملافه را تکان میداد. هیچوقت، هیچکس عوض نمیشد. فقط تویی که عوض میشوی. منظورم فقط پیرترشدن و این حرفها نیست. پیر هم که نشوی، هیچوقت عین قبلات نیستی.
«متنفرم از اینکه سوار ماشین شم. با آدمایی باشم که مدام حرف ماشینو میزنن. نگران اینن که نکنه رو ماشینشون خط بیفته. همیشه از این میگن که با دهلیتر بنزین چن کیلومتر میشه رفت. از این میگن که اگه ماشین تازهای گرفتی چطور میتونی دوباره با یه جدیدتر عوضش کنی.
اتاق داغانی بهم دادند که توش هیچی نداشت جز پنجرهای که به آن طرف هتل باز میشد. مهم هم نبود. افسردهتر از آن بودم که منظرهٔ بیرون برام اهمیتی داشته باشد. پادوی هتل، اتاق را نشانم داد. پیرمرد شصتوپنجسالهای بود. تماشای این بابا از تماشای خودِ اتاق افسردهکنندهتر بود. از این کَچلها بود که همان موی نداشتهشان را جوری شانه میکردند روی قسمت بیمو که کچلیشان کمتر دیده شود. ترجیح میدهم کچل باشم تا همچین کار احمقانهای بکنم.
مطلب مشابه: جملات ماکسیم گورکی نویسنده روس؛ گزیده سخنان ناب و زیبا از او
دعوتم کرد تابستان را بروم دیدن ارنی توی گلاچسترِ ایالت ماچاچوست. گفت خانهشان کنار ساحل است و زمین تنیس دارند و از این حرفها. ولی ازش تشکر کردم و گفتم باید با مامانبزرگم برم امریکای جنوبی. چاخانترین قسمت چاخانهام همین بود، چون مامانبزرگم بهزور پاش را از خانهاش بیرون میگذارد، بهزور که میگویم یعنی از آن بهزورها! مهم این بود که حتا اگر بدبختترین آدم دنیا بودم و برمیداشتند سر تا پام را طلا میگرفتند، باز هم حاضر نمیشدم قیافهٔ نحس این یارو موروی را ببینم.
گفته باشم از این چرندیاتی که بافتم بدم نیامد. بد نیست هرازگاهی چرند ببافی. تا وقتی یارویی عین مورو هست که با حولهٔ خیس به جان آدمها میافتد و اصلاً به روی خودش نمیآورد که چقدر کارش درد دارد، این طور چرندبافیها آزاد است. آدمی که بچگیاش این باشد وای به روزی که بزرگ شود. اینها تمام عمرشان همین عوضییی که بودند، میمانند.
فیبی هیچی نگفت. وقتی فکرش به جایی نمیرسد، حرفی نمیزند. «ولش کن. الانو خیلی دوست دارم. یعنی همین الان، همین لحظه. همینجا که باهات نشستم و داریم حرف میزنیم و شوخی میکنیم…» «این که حساب نیس!» «خیلی هم حسابه! آخه چرا نیس؟! آدما همیشه میگن این حساب نیس! بسه دیگه! خفه شدم از بس اینو شنیدم…»
تازه اونجاس که متوجه میشی اولین آدمی نیستی که گیج و مستأصل و وحشتزدهس. حتا اولین آدمی نیستی که حالت از رفتار آدمای دیگه بههم میخوره. تو اصلاً تو این مورد تنها نیستی. باور کن وقتی فهمیدی کلی خوشحال میشی و انگیزه پیدا میکنی.
از این احساس خیلی بدم میآید. اصلاً به درک که خداحافظیش ناراحتکننده است، مهم این بود که وقتی دارم از جایی میروم، مطمئن باشم که جدی جدی دارم میروم. چون اگر حساش نکنی، حتا از خداحافظی هم دردناکتر است.
بچههایی که دارن تو دشت بزرگی بازی میکنن. یه عالمه بچهٔ کوچولو. بیشتر از هزارتا. هیشکیام اونجا نیس که مواظبشون باشه، هیشکی جز من. من وایسادم لبهٔ یه پرتگاه خطرناک و کارم اینه که نذارم بچهها بیان لبهٔ پرتگاه. یعنی اگه دویدن و حواسشون نبود دارن اشتباهی میرن، من میرم میگیرمشون. تمام روز کارم همینه. اینکه فقطوفقط بشم ناطورِ دشت. میدونم مسخرهس ولی این تنها کاریه که دوس دارم. آره میدونم، میدونم خندهداره.»
یکی روستایی سقط شد خَرَش علم کرد بر تاک بستان سرش جهاندیده پیری بر او برگذشت چنین گفت خندان به ناطورِ دشت مپندار، جان پدر، کاین حمار کند دفع چشم بد از کشتزار که این دفع چوب از سر و گوش خویش نمیکرد، تا ناتوان مرد و ریش چه داند طبیب از کسی رنج برد که بیچاره خواهد خود از رنج مُرد؟ آره شنیدی، میدانم. پس فقط امیدوارم همینقدر که خواندهای کتاب را دوست داشته باشی. همین.
این کاریکاتورهای مسخرهای که روزنامهٔ عصر شنبه دربارهٔ منتظرشدن مردها و دیرکردن دخترها نشان میداد، فقط یک مشت مزخرف بود. اگر دختری که منتظرش هستی، شیک و مرتب و این حرفها باشد، چه اهمیتی دارد که چقدر منتظرش بودهای؟ هیچی.
یکهو چیزی یادم افتاد. «راستی از اون مرغابیایی که تو دریاچهٔ کنار بخش جنوبی پارک مرکزی هستن خبر داری؟ همون دریاچه کوچیکه رو میگم. میدونی وقتی دریاچه یخ میزنه مرغابیها کجا میرن؟ میدونی؟» گفتم یک در میلیون بداند. سر کشید عقب و همچین نگاهم کرد انگاری از تیمارستان در رفتم. «چیچی میگی تو؟ شوخیت گرفته؟»
سعدی را شنیدی که: یکی روستایی سقط شد خَرَش علم کرد بر تاک بستان سرش جهاندیده پیری بر او برگذشت چنین گفت خندان به ناطورِ دشت مپندار، جان پدر، کاین حمار کند دفع چشم بد از کشتزار که این دفع چوب از سر و گوش خویش نمیکرد، تا ناتوان مرد و ریش چه داند طبیب از کسی رنج برد که بیچاره خواهد خود از رنج مُرد؟
گفتم خودم را میزنم به کَرولالی. اینطوری دیگر از شرِ حرفهای مفت دیگران هم راحت میشوم. اگر کسی کارم داشت رو یک تکهکاغذ مینویسد و میگذارد جلو دستم. کمی بگذرد خودشان خسته میشوند و دیگر لازم نیست تا آخر عمرم با کسی حرف بزنم. همه خیال میکنند لالِ بدبختبیچارهای هستم و به حال خودم میگذارندم. میگذارند تو گلوی ماشینهای مسخرهشان گاز و بنزین بریزم و بابتش بهم پول هم میدهند و من هم برای خودم با پولش کابین کوچولویی میسازم و تا آخر عمرم توش زندگی میکنم. کابین را کنار جنگل میسازم، نه توی جنگل، کنارش. نمیخواهم آفتاب را از دست بدهم. خودم غذای خودم را میپزم و اگر هم ازدواجی چیزی کردم با دختری زیبایی ازدواج میکنم که عین خودم کَرولال باشد. حتماً میآید تو کابینم و اگر هم خواست بهم حرفی بزند عین بقیه رو تکهکاغذی چیزی مینویسد. اگر هم بچهدار شدیم، قایمش میکنم. میتوانیم براش کلی کتاب بخریم و خودمان خواندننوشتن یادش بدهیم. فکرش هم حالم را جا آورد. خیلی خوب بود. میدانم
مطلبی بود دربارهٔ هورمونها. توضیح میداد که اگر هورمونهایتان سرجاشان باشد سرووضعتان چطور است. ولی من اصلاً شبیه توصیفاتش نبودم. درست عین آدمی بودم که اوضاع هورمونهاش بدجور بههم ریخته. همین یکهو نگرانم کرد. بعد مطلب دیگری خواندم که میگفت از کجا بفهمیم سرطان داریم؟ نوشته بود اگر توی دهانت زخمی داشتی که زود خوب نشد، ممکن است نشانهای از سرطان باشد. دو هفته بود بالای لبم زخمی شده بود. با خودم گفتم حتماً سرطان گرفتهام. مجله عجب حالم را سر جاش آورد!
سرپیشخدمت را صدا کردم و بهش گفتم به والنیسا بگوید اگر دوست دارد بیاید سرِمیز من که باهم چیزی بزنیم. گفت حتماً پیغامم را میرساند ولی معلوم بود که نمیرساند. آدمها معمولاً هیچوقت پیغامت را نمیرسانند.
راستش اصلاً نمیدانم چرا آن حرفها را زدم. قضیهٔ رفتن به ماساچوست و ورمانت را دیگر از کجام درآوردم؟ حتا اگر میخواست بیاید هم نمیبُردمش. آدمِ این کار نبود. ولی مشکل اینجاست که وقتی ازش میخواستم باهام بیاید، کاملاً جدی میگفتم. مشکل اصلی هم همین بود. به خدا من دیوانهام.
آن مدل کفشهایی که بندش باید از هزارتا سوراخ رد شود. فروشنده خُل شد. فیبی نامردی نکرد، بیستتا کفش امتحان کرد و فروشندهٔ بیچاره هر بار باید بند کفش را تا آخرین سوراخش رد میکرد. کار ضایعی بود ولی فیبی کِیف کرد. آخرسر هم یک جفت کفش کالج که توش پشم بود، خرید. فروشنده خیلی خوشبرخورد بود. گمانم میدانست داریم مسخرهبازی درمیآوریم، چون فیبیخانم نمیتوانست جلوی خندهاش را بگیرد
یکهویی و بیهوا گریهام گرفت. نمیتوانستم جلوی اشکم را بگیرم. وقتی زدم زیر گریه فیبی خیلی ترسید. آمد طرفم. خواست جلوی گریهام را بگیرد. ولی وقتی آدم میزند زیر گریه دیگر نمیشود جلوی گریهاش را گرفت. هنوز لبهٔ تخت نشسته بودم. دست انداخت دور گردنم. من هم دست انداختم دور گردنش. گریهام بند نمیآمد
خیلی خوشگل شده بود. پالتوی سیاه پوشیده بود با کلاهپشمی گِرد سیاه. هیچوقت کلاه سرش نمیگذاشت. این یکی که بهش میآمد. جالب اینجاست که تا دیدمش با خودم گفتم باهاش ازدواج میکنم. دیوانه بودم دیگر. همچین ازش خوشم نمیآمد ولی یکهویی احساس کردم عاشقشم و میخواهم باهاش ازدواج کنم. خداییش خیلی خُلَم. خودم قبول دارم.
میشود؟ خب تابلو بود که اکثرشان با یک مشت ابله ازدواج میکردند. با آدمهایی که مدام نگران اندازهٔ بنزین ماشینشان هستند. آدمهایی که اگر توی بازی گلف بِبَریشان اخم میکنند و بچهبازی درمیآورند؛ اصلاً گلف که هیچی، اگر تو بازی مزخرفی مثل پینگپونگ هم ببازند، اوضاع همین است. با آدمهای بدجنسی که عمراً تو کل عمرشان یک جلد کتاب خوانده باشند. آدمهای زیادی حوصلهسربَر. البته حوصلهسربَری را باید با احتیاط بگویم. یعنی نمیشود به هر کسی گفت حوصلهسربَر. اینجور آدمها را اصلاً نمیفهمم.
شنبهها عین من به موزه میرفت. دلم میخواست بدانم آیا نگاهش عین نگاه من است و چطور به هرچیزی نگاه میکند؟ خودش تغییر خودش را احساس میکند؟ فکرکردن به همچین چیزی خیلی ناراحتم نکرد. ولی همچین خوشحالم هم نکرد. بعضی چیزها باید همانطوری باشند که هستند. باید بگذاری تو یکی از همین ویترینهای بزرگ موزه به حال خودشان باشند.