اشعار محمود درویش + مجموعه اشعار غمگین و عاشقانه این شاعر

اشعار محمود درویش + مجموعه اشعار غمگین و عاشقانه این شاعر


منبع: روزانه

4

1402/12/8

14:54


محمود درویش یکی از برترین شاعرین عرب زبان است که به راستی شعرهای زیبا و مفهومی و همچنین عاشقانه فوق‌العاده‌ای دارد. در ادامه همراه سایت بزرگ روزانه باشید تا نگاهی …

محمود درویش یکی از برترین شاعرین عرب زبان است که به راستی شعرهای زیبا و مفهومی و همچنین عاشقانه فوق‌العاده‌ای دارد. در ادامه همراه سایت بزرگ روزانه باشید تا نگاهی بر بهترین اشعار این شاعر بزرگ داشته باشیم.

محمود درویش که بود؟

 محمود درویش (زاده 13 مارس 1941 – 9 اوت 2008) شاعر و نویسنده فلسطینی بود. او بیش از سی دفتر شعر منتشر کرد و شعرهای او که بیشتر به مسئله فلسطین مربوط می‌شد در بین خوانندگان عرب و غیر عرب شهرت و محبوبیت داشت. برخی از شعرهای او به فارسی ترجمه و منتشر شده‌است.

وی مدتی عضو سازمان آزادی بخش فلسطین بود و در 1993 در اعتراض به پذیرش پیمان اسلو از این سازمان استعفا داد. درویش از تشکیل دولتی مستقل در کنار کشور اسرائیل دفاع می‌کرد. خود او به خوبی به زبان عبری حرف می‌زد و با فرهنگ یهودیان آشنایی داشت و دوستان یهودی زیادی داشت.

اشعار این شاعر بزرگ فلسطینی

من بیابان را نمی‌شناسم

اما بزرگ شده‌ام همچون حرف

دراین پرت افتاده

حرفی که گفته است حرف‌های خود را

و من گذشته‌ام همچون زنی که نمی‌پذیرد توبه‌ی همسرش را

و فقط نگه می‌دارد وزن رابطه را

آنگونه که من شنیدم

و دنبال کردم

و اوج گرفتم همچون یک کبوتر به سمت آسمان

به آسمان آوازم‌.

من فرزند کرانه‌ی سوریه‌ام

در آن‌جا زندگی می‌کنم به مثل یک مسافر

و یا کسی که ساکن است در میان دریای مردم

اما سراب مرا به شرق می‌بندد

به آن قبایل قدیمی بدویان

من اسب‌های زیبا را به سمت آب می‌برم

و پی می‌گیرم صدای الفبا را.

باز می‌گردم

پنجره‌ای هستم به سمت دو چشم انداز

و فراموش می‌کنم چه کسی خواهم شد

بسیاری در یک

و همزمان تعلق دارم به دریانوردان غریبه‌ای که در زیر پنجره‌ی من

آواز می‌خوانند

ونیز پیغام جنگجویانی را دارم برای پدران و مادران‌شان که می‌گویند :

ما بازنخواهیم گشت بدانگونه که از آنجا رفتیم

ما باز نخواهیم گشت_حتی گاهی !

من بیابان را نمی‌شناسم

با اینکه چندبار بوده‌ام دراین پرت افتاده.

در بیابان گفت به من آن که به چشم نمی‌آمد : بنویس

گفتم: که در سراب اما نوع دیگری از نوشتن هست

گفت او: بنویس که سراب سبز است

گفتم: من از غیب نمی‌دانم

که من هنوز یاد نگرفته‌ام آن زبان را

می گوید به من: بنویس آنچه را یاد گرفته‌ای

بیاموز که در کجا هستی

چگونه به این جا آمده‌ای و چه خواهی بود فردا؟

بگو نامت را به من و بنویس:

که تو آموخته‌ای من که هستم واز تو می‌خواهم که:

همچون ابری باشی برون از کهشکان

و من نوشتم: آن که می‌نویسد تاریخ اش را با ارثیه‌ی زبان زمین

دارد همه‌ی معنا ها را به یکجا!

من بیابان را نمی‌شناسم

آما آن را ترک کرده‌ام: بدرود

بدرود تو ای ریشه‌ی من، ای آواز شرقی من

تو ای نیای من، ای بیش از یک شمشیر: بدرود

ای مادر نشسته‌ی من در زیر درخت خرما: بدرود

ای شعر”معلق” که ستاره‌های ما را نگه می‌داری: بدرود

ای مردمی که همچون یک مسافر از یادهای من عبور می‌کنید: بدورد

من خود درمیان دوشعرم:

یک شعر که نوشته می‌شود

و آن شعر که شاعرش از عشق می‌میرد.

آیا من منم ؟

آیا من آن‌جایم یا این‌جا

یا درهمه‌ی آن‌نا، تو ای منِ من‌؟

من تو‌ام.

یک تقسیم شده، نه یک تبعیدی

برای تو من تبعیدی نیستم

برای تو من منم، نه یک تبعیدی

برای دریا و بیابان من آواز مسافرم

از این مسافر به آن مسافر:

من باز نخواهم گشت بدانگونه که رفتم

من باز نخواهم گشت_حتی برای گاهی!

مطلب مشابه: اشعار غلامرضا طریقی + مجموعه غزلیات و رباعیات عاشقانه

اشعار این شاعر بزرگ فلسطینی

به من نگو

ای کاش روزنامه فروشی در الجزایر باشم

تا با یک انقلابی ترانه بخوانم

به من نگو

ای کاش گاوچرانی در یمن باشم

تا برای انقلاب‌های زمان بخوانم

به من نگو

ای کاش گارسونی در هاوانا باشم

تا برای پیروزی غم‌هایم ترانه بخوانم

به من نگو

ای کاش باربر کوچکی بودم در أسوان*

تا برای سنگ‌ها بخوانم

ای دوست من! نیل به ولگا نمی‌ریزد

و نه کنگو و نه اردن در رود فرات

هر رودی، سرچشمه‌‌یی دارد…یک راه آب…یک زندگی

ای دوست من! سرزمین ما خشک نیست

هر زمینی روز تولدی دارد

و هر طلوع قراری با یک انقلابی…

فراموش می‌شوی

گویی که هرگز نبوده‌ای

مانند مرگ یک پرنده

مانند یک کنیسۀ متروکه فراموش می‌شوی

مثل عشق یک رهگذر

و مانند یک گل در شب… فراموش می‌شوی

من برای جاده هستم…

آن‌جا که قدم‌های دیگران از من پیشی گرفته

کسانی که رویاهای‌شان به رویاهای من دیکته می‌شود

جایی که کلام را به خُلقی خوش تزئین میکنند، تا به حکایتها وارد شود

یا روشنایی‌ای باشد برای آن‌ها که دنبال‌ش خواهند کرد

که اثری تغزلی خواهد شد … و خیالی.

فراموش می‌شوی

گویی که هرگز نبوده‌ای

آدمیزاد باشی

یا متن

فراموش می‌شوی.

با کمک دانایی‌ام راه می‌روم

باشد که زندگی‌ای شخصی حکایت شود.

گاه واژگان مرا به زیر می‌کشند،

و گاه من آن‌ها را به زیر می‌کشم

من شکل‌شان هستم

و آن‌ها هرگونه که بخواهند، تجلی می‌کنند

ولی گفته‌اند آن‌چه را که من می‌خواهم بگویم.

فردا، قبلاً از من پیشی گرفته است

من پادشاه پژواک هستم

بارگاهی برای من نیست جز حاشیه‌ها

و راه، راه است

باشد که اسلاف‌م فراموش کنند

توصیف کردن چیزهایی را که ذهن و حس را به خروش در می‌آورند.

فراموش می‌شوی

گویی که هرگز نبوده‌ای

خبری بوده باشی

و یا ردّی

فراموش می‌شوی.

من برای جاده هستم…

آن‌جا که ردّ پای کسان بر ردّ پای من وجود دارد

کسانی که رویای من را دنبال خواهند کرد

کسانی که شعری در مدح باغ‌های تبعید بر درگاه خانه‌ها خواهند سرود

آزاد باش از فردایی که می‌خواهی!

از دنیا و آخرت!

آزاد باش از عبادت‌های دیروز!

از بهشت بر روی زمین!

آزاد باش از استعارات و واژگان من!

تا شهادت دهم

هم‌چنان که فراموش می‌کنم

زنده هستم!

و آزادم!

مطلب مشابه: اشعار سهیل محمودی + مجموعه شعر کوتاه و بلند و عاشقانه سهیل محمودی

اشعار این شاعر بزرگ فلسطینی

چگونه حمل کنم آزادی‌ام را؟ او چگونه مرا حمل خواهد کرد؟

کجا مَسکَن گُزینیم پس از ازدواج؟

و بامدادان،

چه بگویم به او؟

در کنارم، خوب خوابت بُرد؟ و خواب دیدی زمینِ آسمان را؟

آیا دیوانه عشقِ خود شدی؟ آیا صحیح و سالم از رؤیا درآمدی؟

با من چای می‌نوشی یا شیرقهوه؟

آب‌میوه را ترجیح می‌دهی یا بوسه‌هایم؟

[چگونه آزادی‌ام را آزاد سازم؟] ای بیگانه!

من از تو بیگانه نیستم. این تخت، تختخوابِ توست.

کام‌جو باش، آزاد، بی‌کران،

تنم را، گُل‌ به‌ گُل، با نفس‌هایِ داغت بپراکن.

ای آزادی! مرا مأنوس کن با خودت،

به فراسویِ مفاهیم ببر مرا

تا هر دو یکی شویم!

چگونه او را حمل کنم؟ چگونه مرا حمل می‌کند؟ چگونه می‌توانم صاحبش باشم؟

حال آن‌که برده اویم.

چگونه آزادی‌ ام را آزاد سازم،

بی‌آنکه از یکدیگر جدا شویم؟

بارانی آرام در پاییزی دور

وَ گنجشک‌ها آبی‌اند… آبی

وَ زمین، ضیافتی.

به من مگو که من ابرِ فرودگاه‌ام

چون من هیچ نمی‌خواهم

از سرزمینی که افتاد از پنجره‌ی قطاری بیرون

جز دستمالِ‌ مادرم

وَ دلایلی برای مرگی نو.

بارانی آرام در پاییزی غریب

وَ پنجره‌ها سفیدند…سفید

وَ خورشید اناری در گرگ و میش عصر

وَ من نارنج‌بُنی متروک

پس از چه رو می‌گریزی از تن‌ام

حال که من هیچ نمی‌خواهم

از سرزمینِ خون‌واژه‌ها و بلبل

جز دستمالِ‌ مادرم

وَ دلایلی برای مرگی نو.

بارانی آرام در پاییزی حزین

وَ میعادها سبزند… سبز

وَ آفتاب، وهمی.

مگو: تو را در مرگ یاسمن دیدیم.

چهره‌ام شبی بود

وَ مرگ‌ام جنینی

وَ من هیچ نمی‌خواهم

از سرزمینی که لهجه‌ی غربت از یادش بُرد

جز دستمالِ‌ مادرم

وَ دلایلی برای مرگی نو.

بارانی آرام در پاییزی دور

وَ گنجشک‌ها آبی‌اند… آبی

وَ زمین،‌ ضیافتی.

وَ گنجشک‌ها پَرکشیدند به زمانی که بازنخواهد گشت

وَ تو می‌خواهی بدانی وطن‌ام کجاست؟

وَ باشد بینِ من و خودت؟

-وطن‌ام، سُروری‌ست در زنجیر

-بوسه‌ام بوسه‌ای پُستی.

و من هیچ نمی‌خواهم

از سرزمینی که مرا کُشت

جز دستمالِ‌ مادرم

وَ دلایلی برای مرگی نو.

مطلب مشابه: اشعار فروغی بسطامی + مجموعه شعر کوتاه و بلند عاشقانه فروغی بسطامی

اشعار این شاعر بزرگ فلسطینی

عشق چون موج است

تکرار افسوس ما بر گذشته

اکنون

تند و کند

معصوم، چون آهویی که از دوچرخه‌ای جلو می‌زند

و زشت، چون خروس

پر جرأت، چون گدایی سمج

آرام چون خیالی که الفاظ‌اش را می‌چیند

تیره، تاریک

و روشنایی می‌بخشد

تهی و پر از تناقض

حیوان، فرشته‌ای به نیرومندی هزار اسب

و سبکی یک رویا

پر شبهه، درنده و روان

هرگاه عقب بنشیند، باز می‌آید

به ما نیکی می‌کند و بدی

آن‌گاه که عواطف‌مان را فراموش کنیم

غافل‌گیرمان می‌کند

و می‌آید

آشوب‌گر، خودخواه

سروَر یگانه‌ی متکثّر

دمی ایمان می‌آوریم

و دمی دیگر کفر می‌ورزیم

اما او را اعتنایی به ما نیست

آن‌گاه که ما را تک‌تک شکار می‌کند

و به دستی سرد بر زمین می‌زند

عشق

قاتل است

و بی‌گناه.

بر این سرزمین چیزی هست که شایستۀ زیستن است:

تردید اردیبهشت

عطر نان در بامداد

آراء زنی دربارۀ مردان

نوشته‌های اِسخیلوس*

آغاز عشق

گیاهی بر سنگ

مادرانی برپا ایستاده بر ریسمان آوای نی

و خوف مهاجمان از یادها.

بر این سرزمین چیزی هست که شایستۀ زیستن است:

آخرین روزهای سپتامبر

بانویی که چهل سالگی‌اش را در اوج شکوفایی پشت سر می‌گذارد

ساعت هواخوری و آفتاب در زندان

ابری به سان انبوهی از موجودات

هلهله‌های یک خلق برای آنان که با لبخند به سوی مرگ پَر می‌کشند

و خوف خودکامگان از ترانه‌ها.

بر این سرزمین چیزی هست که شایستۀ زیستن است

بر این سرزمین، بانوی سرزمین‌ها،

آغاز آغازها

پایان پایان‌ها

که فلسطین‌اش نام بود

که فلسطین‌اش از این پس نام گشت

بانوی من!

مرا، چون تو بانوی منی، زندگی شایسته است، شایسته است.

چشمان‌ات آیا مى‌دانند

که بسی انتظار کشیدم

آن‌سان که پرنده‌اى به انتظار تابستان نشسته باشد؟

و به خواب رفتم…

آن‌سان که مهاجر بیارامد

چشمى مى‌خوابد، تا چشم دیگرى بیدار بماند..

تا دیر وقت

و براى آن یکی چشم‌ام بگرید،

تا ماه بخوابد،

دو دل‌داده‌ایم ما

و مى‌دانیم که هم‌آغوشى و بوس و کنار

قوتِ شب‌هاى غزل است.

نه! چنان که می‌پنداشتیم

فرقی نخواهد کرد

حتا اگر ساعتی دیگر هم صبر کنیم

چنین می‌گوید به زن

و می‌رود

شاید، اگر گنجشکی بر شانه‌ام بنشیند

موضوع فرق کند

زن به او می‌گوید

و می‌رود

با هم می‌روند

در ایست‌گاه مترو از هم جدا می‌شوند

چون دو نیمه‌ی هلو

و تابستان را وداع می‌گویند…

نوازنده‌ی گیتار از میان‌شان می‌گذرد

میان گریه می‌خندد

میان خنده می‌گرید

و می‌گوید:

نه! شاید موضوع فرق کند

اگر هر دو در زمان مناسب

به نوای گیتار گوش بسپارند.

گفتم: خیر! شاید موضوع وقتی فرق کند

که هر دو به سایه‌های‌شان بنگرند

که در آغوش هم می‌روند

و عرق می‌کنند

و بر تابستان فرو می‌ریزند

چون برگ‌های پاییز!

مطلب مشابه: اشعار ناظم حکمت؛ گزیده اشعار عاشقانه و زیبای شاعر ترک معروف

اشعار این شاعر بزرگ فلسطینی

چای نوشیدیم و

سیگار کشیدیم و

شب‌ را به خنده صبح کردیم

امّا سرپناهی نداشتیم

تخت‌مان زمین بود و

ملافه‌مان آسمان.

چه می‌گفتیم

وقتی زمستان

در قلب‌مان خانه کرد؟

سیگار می‌کشیدیم و

برای هم‌دیگر از تبعیدگاه‌‌ می‌گفتیم

از رسم‌ها

از آینده‌ی دست‌ها

از گذشت‌ها.

بعد قسم خوردیم

که هرچه زمان گذشت

ما نگذریم از زخم‌مان

از سیگار کشیدن‌مان

از شادی و عاشقی‌مان.

ستاره‌‌ی کم‌سویی به ما رسید و

راه‌مان دوتا شد

رو برگرداندیم و

دست را برای بدرود بالا بُردیم

چیزی

مُدام

در چشم‌مان می‌چرخید

چیزی

مُدام

در قلب‌مان کوچک می‌شد.

در انتظار تو هستم

که خود را به من نمی‌رسانی

روزها و شب‌های سختی دارم

همه‌اش کنار جاده ایستاده‌ام

تمام سایه‌ها فریبم می‌دهند

تمام عابران دروغ می‌گویند

مگر می‌شود زنی را ندیده باشند

با پیراهن آبی

موهای شانه کرده

کفش‌های سفید

که می‌رقصد

شعر می‌خواند

و می‌آید

مگر می‌شود زنی را ندیده باشند

که نام مرا تکرار می‌کند

و سراغ مرا از عابران نگیرد

منتظرم همیشه منتظرم

مطلب مشابه: اشعار بیژن نجدی؛ گلچین اشعار عاشقانه و زیبای این شاعر نیمایی

نپرسیدند آن‌سوی مرگ چیست؟

گویی نقشه بهشت را بهتر از کتاب زمین می‌دانستند

سوالی دیگر ذهنشان را مشغول کرده بود

چه خواهیم کرد پیش از این مرگ؟

در کنار زندگی‌مان زندگی می‌کنیم و زنده نیستیم

گویی که زندگی ما بخشی از بیابان است

که خدایان ملک بر سرش اختلاف دارند

و ما همسایگان غبار گذشته‌هاییم

زندگی ما باری است بر دوش شب مورخ

هر جا که پنهان‌شان می‌کنیم

از غیاب سر بر می‌آورند

زندگی ما باری است بر دوش نقاش

که به نقش می‌کشم‌شان و …

به یکی از ایشان تبدیل می‌شوم و …

مه مرا در خود می‌پوشاند

زندگی ما باری است بر دوش ژنرال

چگونه از یک روح خون سرازیر می‌شود؟

و زندگی ما…

باید همان‌گونه باشد که می‌خواهیم

می‌خواهیم اندکی زنده باشیم

نه برای چیز خاصی

بلکه تا قیامت را پس از این مرگ محترم بشماریم

و بدون قصد، اقتباس کردند سخن فیلسوف را

مرگ برای ما مفهومی ندارد

وقتی هستیم، اون نیست

مرگ برای ما مفهومی ندارد

وقتی او هست، ما نیستیم

و رویاهاشان را مرتب کردند

به شیوه‌ای متفاوت

و ایستاده به خواب رفتند…

دستم را فشرد

و به نجوایم سه حرف گفت.

سه حرفی که عزیزترین داراییِ تمامِ روزم شد:

«پس تا فردا»

ریش تراشیدم دوبار

کفش‌هایم را برق انداختم دوبار.

لباس های رفیقم را قرض گرفتم

با دو لیره

که برایش کیکی بخرم .

قهوه‌ای خامه‌دار.

حالا تنها بر نیمکتم

و گرداگردم عشاق، لبخند زنانند

و برآنم که

ما را نیز لبخندی خواهد بود.

شاید در راه است

شاید لحظه‌ای یادش رفته

شاید… شاید..

اشعار این شاعر بزرگ فلسطینی

پیشانی‌ات وطن من است

به من گوش کن

و چون علفی هرز پشت این نرده‌ها رهایم نکن

همچون کبوتری در کوچ

مرا وا نگذار

همچون ماه تیره روز

و بسان ستاره‌ای دریوزه

در میان شاخسار

مرا با اندوهم رها نکن،

زندانی‌ام کن با دستی که آفتاب می‌ریزد

بر دریچه‌ی زندانم

بازگرد تا بسوزانی‌ام،اگر مشتاق منی،

مشتاق من با سنگ‌هایم، با درخت‌های زیتونم،

با پنجره‌هایم… با گِلم

وطنم پیشانی توست

صدایم را بشنو و تنها رهایم نکن

چون سبزه‌ای روئیده از لابلای سنگ،

دو بیگانه بودیم که به هم رسیدیم .

آسمان بهاری،پر ستاره بود

و من شاه بیتِ عاشقانه‌ای،

در وصف چشمانت سرودم…

و به آواز خواندم .

چشمانت می‌داند،که چه انتظاری کشیدم…

چون پرنده‌ای درانتظار تابستان؟

و به خواب رفتم…چون خواب یک مهاجر.

چشمی به خواب می‌رود،تا چشمی بیدار بماند،

زمانی دراز…

و بگرید برای خواهرش.

دو دلداریم تا آن‌گاه که ماه به‌خواب می‌رود

و می‌دانیم که هم‌آغوشی و بوسه…

خوراک شب‌های عشق بازی است.

و بامداد،ندا می‌دهد که روز نوی آغاز گشته است

تا به راه‌مان ادامه دهیم.

دو دوستیم ما، پس به من نزدیک‌تر شو

دست در دست تا ترانه‌ها و نان بسازیم.

چرا باید از راه پرسید ما را به‌کجا می‌برد؟

همین بس که تا أبد،همراه باشیم.

بیا تا ترانه‌های اندوهِ گذشته را،

به فراموشی سپاریم.

و نپرسیم که عشق‌مان جاودانه خواهد ماند؟

دوستت دارم،هم چون عشقِ کاروان،

به واحه‌ای دربیابان…

و عشق گرسنه‌ای برای لقمه‌ی نان…

چون سبزه‌ای روئیده از لابلای سنگ،

دو بیگانه بودیم که به هم رسیدیم

و دو رفیق می‌مانیم،جاودان…

مطلب مشابه: اشعار جمال ثریا ؛ گلچین شعرهای عاشقانه و اجتماعی از این شاعر

سی‌سال گذشته از آن پاییزِ دور

سی‌سال گذشته از عکس‌های ریتا

سی‌سال گذشته از خوشه‌ای که عمرش

به نگهبانی گذشت

در آن پاییزِ دور.

روزی دل به تو می‌بندم

به سفر می‌روم

و گنجشک‌ها

پر می‌گشایند

به‌نامِ من

کشته می‌شوند

به‌نامِ من.

به ظرافت

بر خوابت دست می‌کشم

نام تو، رؤیای من است

بخواب

شب، درختانش را رو می‌پوشاند و

بر زمینش، با زبردستی یک استاد در غیب شدن

چرت کوتاهی می‌زند

بخواب

تا در قطره‌های نوری شناور شوم

که از ماه آغوش‌ گرفته‌ام می‌چکد

گیسوانِ تو بر فراز مرمر

خیمۀ اوست که بی‌حواس خوابش برده و رؤیایی‌اش نیست

تو را دو کبوتر روشناست

از شانه‌هایت تا بابونۀ خواب

بخواب

بر و در خودت

یک به یک بر تو در می‌گشایند،

آرام آسمان و زمین بر تو!

در تو می‌پیچم، به خواب

نه فرشته‌ای بر دوش می‌برد سریر را

نه شبحی خواب یاسمن را آشفته می‌کند

تو زنیّت منی

بخواب…

تو، رؤیای تویی

تابستان سرزمین شمالی

هزار جنگلت را به یک اشارت خواب کن

بخواب

من هشیارش نمی‌دارم در خواب

تنی را که در حسرت تنی دیگر است…

اشعار این شاعر بزرگ فلسطینی

آی نگهبان ها

وقتِ ارغوان است

خسته نیستید از جستجوی عطر و نور

در سفره های ما

آی جمجمه های رسالتْ پیشه

هنگامه یِ طنینِ نوازش هاست 

خسته نیستید از توقیفِ بوسه و گل های سرخ

آخ…

نفرینِ تان باد ای جلادانِ متروکْ سرشت

دوست دارم دوستم بدارند

همانی که هستم

نه مثل یک عکس رنگی بر

روی کاغذ و یک ایده

پرداخت‌شده توی شعری به قصد دلالی…

من جیغ لیلا را از دورها می‌شنوم

از اتاق خواب: ترکم نکن!

اسیر قافیه‌ی شب‌های قبیله‌ای

مرا چون سوژه‌ای به آن‌ها نسپار

من یک زن‌ام، نه بیشتر نه کمتر.

من همانی‌ام که هستم همانطور

که تو همانی که هستی

در تو زندگی می‌کنم، تا تو، برای تو

من شفافیِ ناگزیر معمای مشترکمان را دوست دارم

من ازآن توام وقتی از شب بیرون می‌زنم

اما زمین‌ات نیستم…

خزان تازه‌ی زن آتش

باش همان گونه که اساطیر و شهواتت آفریدند

پیاده‌رویی باش برای آنچه از گل سرخ‌ام می‌افتد

بادهایی برای دریانوردانی باش که نمی‌خواهند به دریا بروند

بس تو را هنگام هبوط خزان می‌خواهم

بس آرزو دارم که گریزان باشم بر پایی از پرنیان مدایح

زنان قلب‌ام باش

نام‌های چشمم

دریچه‌ی باغ

مادری برای نومیدی‌ام از زمین

فرشتگان‌ام باش

گناه دو ساق پیرامونم

تو را قبل از حک شدن خون‌ام با تندبادها و زنبور دوست مى‌دارم

همان گونه که بودی باش

باش به گونه‌ای که نیستی

با سایه‌ات جن غزل‌ها را لمس کن، تا سخن بر عسل شهوات بیدار شود

دوستت دارم. دوستت ندارم

نمی‌توانم به سرزمین‌ام بازگردم

نمی‌خواهم به تن‌ام بازگردم

بعد از این خزان ، نمی‌خواهم نزد کسی باز گردم

صلح آه دو عاشق است که تن می‌شویند

با نور ماه

صلح پوزش طرف نیرومند است از آن‌که

ضعیف‌تر است در سلاح و نیرومندتر است در افق.

صلح اعتراف آشکار به حقیقت است:

با خیل کشتگان چه کردید؟

شاعر در شعرهای دیگر، از دوستی می‌گوید و عشق:

«یا او، یا من!»

جنگ چنین می‌شود آغاز.

اما با دیداری نامنتظر، به سر می‌رسد:

«من و او!»

و نیز از قدرت و معجزه عشق می‌گوید:

بیست سطر درباره عشق سرودم

و به خیالم رسید که این دیوار محاصره

بیست متر عقب نشسته است.

اشعار این شاعر بزرگ فلسطینی

عشق به من می آموزد که عشق نورزم

و پنجره را بر حاشیۀ جاده باز کنم

بانو!

آیا می توانی از آوای پونه به در آیی؟

و مرا دو تکه کنی؛

تو و باقیماندۀ ترانه ها؟

و عشق همان عشق است،

در هر عشقی میبینیم

که عشق، مرگ مرگ پیشین است

و نسیمی را میبینم

که باز میبینم

که باز می آید برای راندن اسب ها به سوی مادران شان؛

آیا نمی توانی از پژواک خونم به در آیی؟

تا این هوس را بخوابانم

و زنبور را از برگِ این گل مُسری بیرون کشم.

و عشق همان عشق است،

از من می پرسد؛چونه شراب به مادرش برگشت و سوخت؟

و چه شیرین است عشق

وقتی که عذاب می دهد،

وقتی که نرگس ترانه ها را به باد می دهد

عشق

به من می آموزد

که عشق نورزم

و مرا در رهگذر برگ ها

رها می کند.

نمی‌خواهم این شعر

هرگز پایانی داشته باشد

نمی‌خواهم هدفی شفاف داشته باشد

نمی‌خواهم نقشۀ تبعیدم باشد

نمی‌خواهم سرزمین‌ام باشد

نمی‌خواهم این شعر پایانی خوش داشته باشد

یا چیزی در پی‌اش باشد

می‌خواهم آن‌گونه باشد که خودش می‌خواهد:

شعرِ آنان که بر من‌اند

شعرِ دیگران

شعرِ غاصبان؛

می‌خواهم که دعای برادرم و دشمن‌ام باشد

و تنها مخاطب‌اش

منِ غایب باشم

و تنها راوی‌اش

تو بانوی غم های عمیقی

شعرهای غمگین

کلمات جانگداز

با چشمانت می توان عزاداری کرد

باگیسوانت ، لباس سیاهی برای همیشه پوشید

با دستانت ، جام زهر نوشید

تو بانوی تاریخ منی

یک تاریخ تلخ

یک تاریخ سیاه

آیا نبودن تو را می کشد؟

مرا حضور سرد و بی جانی که

شبیه نبودن است می کشد

هرگاه قصد رفتن کردید

بروید و هرگز برنگردید

به رفتن وفادار باشید

تا ما هم به فراموش کردنتان وفادار باشیم

اگر باران نیستی، محبوب من

درخت باش

سرشار از باروری

درخت باش

و اگر درخت نیستی، محبوب من

سنگ باش

سرشار از رطوبت

سنگ باش

و اگر سنگ نیستی، محبوب من

ماه باش

در رؤیای عروست

ماه باش

(چنین می‌گفت زنی در تشییع جنازه فرزندش)

نه وطن

نه تبعید،

کلمه

این شور سپید است برای گفتن از شکوفهٔ بادام.

نه برف است

نه کتان

پس این که نام‌ها و چیزها را بالایی می‌بخشد چیست؟

آن هنگام که نویسنده‌ای از شکوفهٔ بادام می‌گوید

تا تپه‌ها را در دام مه اندازد

و مردمش می‌گویند:

همین است،

این کلمات سرود ملی ماست

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو