7فاز: مرضیه برومند از انسانهای مهمِ این مرز و بوم است. توجه به اینکه چند نسلِ متولدِ قبل از انقلاب به نوعی زیر دست او و آدمهای دستپرورده و همکارش، نگاه کردن به دنیا را یاد گرفتهاند، اهمیت مسئله را بیشتر نمایان میکند. هنر و دیدگاه او اما نه فقط برای کودکان که برای عامهی جامعه امضای خودش را داشت. برومند هم خالق زی زی گولو و مادربزرگه و مخمل و امیرآقای جمالی است و هم کسی که اسد خمارلو و آرایشگاهِ زیبایش را نشانمان داد. فراموش نکنیم در سالهای اولیهی بعد از انقلاب و دورانِ جنگ که هنوز فضا برای برنامههای شاد و خوش آب و رنگ چندان فراهم نبود، این مرضیه برومند و نسل آقایانی مثل شاهمحمدلو، طهماسب و جبلی بودند که در قالبِ فیلم کودک - شاید به ناچار - توانستند برنامههایی محرک و همراه با رنگ و ساز و آواز را به خانههای مردم بیاورند و دورانِ طلایی سینمای کودک را به نام خودشان ثبت کنند. مرضیه برومند این را خوب میداند که ایرانی، گوشش خوب به قصه میرود و چه کسی بهتر از او برای قصه پردازی؟ خانم برومند فهمید که در قالبِ شهرموشها میتوان ترس یک ملت از دشمنِ متخاصم را نشان داد و برای تشویقِ کودکان به آموزههای محیط زیستیاش چه روشی بهتر از نشان دادنِ غولِ نمادِ بیبرکتی و بیآبی به دستِ سیامک صفری در آبپریا؟ اینها تکنگاریهای کوتاهی هستند از چند شخصیت به یاد ماندنیِ بانوی قصه پرداز و فانتزیدوستِ سینما و تلویزیونِ ایران.
مخمل: راستش حالا که به آن دوران نگاه میکنم حضور شخصیتی مثل مخمل که خاکستری باشد (البته جدا از شخصیت حاشیهای و محبوبِ من یعنی هاپوکومار که در مرتبهای پایینتر قرار داشت) آن هم در سریالی عروسکی برای خودش غنیمتی بود. درست است که تیم سازندهی خونهی مادربزرگه همه از گردنکلفتهای تلویزیون بوده و هستند اما خب... دههی شصت بود و دور دورِ خطابههای به اصطلاح معناگرا. مخمل خیلی جاها به وضوح منبع شر بود و در مقابلِ خانوادهی آقا حنایی و گلباقالی خانوم درمیآمد؛ برای مادربزرگه حکمِ نوکرِ خانهزادی را داشت که چشم دیدنِ ساکنینِ جدید را نداشت اما گاهگاهی میشد آن کشمکش بین سویههای خیر و شرش را دید و کیف کرد، به خصوص بعد از ورودِ نبات، جوجهی خانوادهی مرغی. گربهی خانهزاد با آن جلیقه و سبیل نازکش و صدای خاطرهانگیزِ جنابِ بهرام شاهمحمدلوی همیشه دوستداشتنی که برای نسلِ من مساوی است با آقای حکایتی، برای خیلیها انگیزهی اصلی تماشای سریال بود و من را که حالا به یادِ غلامِ میانسالِ سریالِ پس از باران میاندازد!
زیزیگولو: نمونهای از رسوخِ - هرچند نه چندان شدید - شخصیتهای عروسکی در فرهنگِ عامهی ایرانیها. زیزیگولو سر و کلهاش از سیارهی دیگری پیدا شده بود و با آن طرز حرف زدنِ مؤدبانهاش که مادرش را مادرخانونی و پدرش را آقای پدر خطاب میکرد و ورد معروفش یعنی زیزیگولو آسی پاسی دراکوتا تا به تا، دست به کارهای محیرالعقولی میزد. عروسکش در اسباببازی فروشیها خوب فروش میرفت و سرمدادیهایش محبوبِ بچهمدرسهایها شده بود. زیزیگولو یکجورهایی رویای برومند بود، رویایی که دوست داشت وجود داشته باشد و خیلی متمدنانه آیینهای برای اصلاحِ ناهنجاریهای رفتاری آن روزِ مردمِ ما باشد، که مثلن آشغالها را در خیابان نریزیم! همانطور که سالها بعد این رویا را با آبپریا ادامه داد و البته به محبوبیت و همهگیریِ عروسکِ صورتیِ تابهتا نزدیک هم نشد. صدای آزاده پورمختار هنوز هم به گوش آشناست وقنی که پسر همسایه را صدا میزد: امیر آقای جمالی!
آرایشگاه زیبا: این یکی از آن خوبهاست! نقطهی آغازِ پرداختن به درام در سایهی یک حرفه که سالها بعد با مهدی مظلومی در مجموعههای بدونِ شرح، کمربندها را ببیندیم و بانکیها جدیتر پیگیری شد، شاید همین آرایشگاه زیبای اسدخمارلو (رضا بابک) بود. مکانی که به علتِ ماهیتش، هر مشتریِ معمولی هم زمانِ قابل توجهی را در آن میگذراند و همانطور که شاید همه تجربهاش را داشته باشیم کار میرسید به گپ و گفتی با آرایشگرِ قصه که یک مرد میانسالِ عزبِ مرتب و شیک پوش بود و هر روز با ظرفِ غذای دستپختِ مادرش، سر کار میآمد. علاوه بر این گپ و گفتهای گذری، آرایشگاه مشتریان ثابتی هم داشت که از کسبه و ساکنین محل بودند، برای خودشان تیپ و مرام خاصی داشتند و هرکدام به بهانهای، یکی برای مرتب کردن سبیلهایش و آن یکی برای استفاده از تلفن آرایشگاه، پای ثابتِ آنجا بودند. از مرتضی احمدیِ فرش فروش و حسن پورشیرازیِ دلال گرفته تا محمود بصیری، مردِ قزوینیِ عیالواری که دکهای کوچک داشت و دم دربِ آرایشگاه سیگار و خوراکی میفروخت. این بود که آرایشگاه خیلی وقتها تبدیل میشد به پاتوقی برای گعده شخصیتهای فرعی سریال که در سایهی صدای قیچی زدنهای آرایشگرِ ماجرا، عصری را در کنار هم، روی آن کاناپه و دورِ آن چراغ علاءالدین و در یک کلام فضای خالص دهه شصتی بگذرانند، هرچند که سریال در اوایل هفتاد پخش شده باشد.
کارآگاه شمسی و مادام: انگار قرار بوده نمونهی بومی شده و یکجورهایی هجوِ مخلوقِ پیرِ آگاتا کریستی یعنی خانم مارپل باشد با این تفاوتهای اساسی که اینجا انگار رگههایی از پوآرو و شرلوک هلمز را هم داریم و لوریک میناسیان نمایندهی این رگههاست که انگار بدلِ هیستینگ و واتسون است و قرار است با هوشِ متوسطش و نزدیک کردنِ مخاطب به قصه، برتری و تمایزِ کارآگاه قهرمان را با تأکید بیشتری نشانِ ما دهد. از همین که نقشهای شمسی و مادام به ترتیب به پری امیرحمزه و لوریک میناسیان سپرده شدهاند پیداست داستان کارآگاهی، چندان هم کارآگاهی نیست و به سیاقِ کارهای مرضیه برومند قرار است اینجا هم به این بهانه به مخاطب خوش بگذرد. این سریال اما یک امیرحسین صدیق هم داشت که خواهرزادهی شمسی بود و جورکشِ کنجکاویها و سرک کشیدنهای گاه و بیگاه خاله شمسی و متعاقبِ آن صاحبخانهاش مادام.
قاسم (اپیزودِ نامزدی در سریال خودرو تهران 11): خودرو تهران 11 یک پرایدِ هاچ بک با رنگِ سبزِ تیره بود که برای خودش نمادی از تکان خوردن و شکل گرفتنِ طبقهی متوسط جامعهی ایرانی و به خصوص تهرانی در دههی هفتاد بود که به حد کافی از جنگ فاصله گرفته بود و با پشت پا زدن به پیکانِ مسلطِ دهههای قبل کاری میکرد که نتوان قضاوتِ چندانی از وضع اقتصادی و جایگاه اجتماعیاش کرد - کاری که بعدها به گردنِ پژو 206 افتاد. این شد که برومند در هر قسمت از سریالِ محبوبش سراغ آدمهای مختلف رفت و سوار پرایدشان کرد. یکی از قسمتهای محبوب تهران 11، قسمتِ نامزدی بود که قاسم، جوانِ شهرستانی با بازی امیرحسین صدیق دوست داشتنی، پراید را برای گردش با نامزدش محبوبه خانم قرض گرفته بود. این قسمت علاوه بر تمام آن گیر و دار های گذارِ جامعهی شهرنشینِ دهه هفتاد، شوخیِ هنوز محبوبِ آن روزهای سینما و تلویزیون یعنی غیرتِ برادرانه و دامادهای مظلوم را هم در مرکز خود داشت، قاسمی را تصور کنید که با هزار ذوق و شوق یک پراید جور کرده تا با نامزدش به گردش برود و برادرِ دختر، مثل میرغضب همهجا همراهشان است، بگذریم از بچههای قد و نیم قدی هم که از سر و کولشان بالا میروند.
مخمل: راستش حالا که به آن دوران نگاه میکنم حضور شخصیتی مثل مخمل که خاکستری باشد (البته جدا از شخصیت حاشیهای و محبوبِ من یعنی هاپوکومار که در مرتبهای پایینتر قرار داشت) آن هم در سریالی عروسکی برای خودش غنیمتی بود. درست است که تیم سازندهی خونهی مادربزرگه همه از گردنکلفتهای تلویزیون بوده و هستند اما خب... دههی شصت بود و دور دورِ خطابههای به اصطلاح معناگرا. مخمل خیلی جاها به وضوح منبع شر بود و در مقابلِ خانوادهی آقا حنایی و گلباقالی خانوم درمیآمد؛ برای مادربزرگه حکمِ نوکرِ خانهزادی را داشت که چشم دیدنِ ساکنینِ جدید را نداشت اما گاهگاهی میشد آن کشمکش بین سویههای خیر و شرش را دید و کیف کرد، به خصوص بعد از ورودِ نبات، جوجهی خانوادهی مرغی. گربهی خانهزاد با آن جلیقه و سبیل نازکش و صدای خاطرهانگیزِ جنابِ بهرام شاهمحمدلوی همیشه دوستداشتنی که برای نسلِ من مساوی است با آقای حکایتی، برای خیلیها انگیزهی اصلی تماشای سریال بود و من را که حالا به یادِ غلامِ میانسالِ سریالِ پس از باران میاندازد!
زیزیگولو: نمونهای از رسوخِ - هرچند نه چندان شدید - شخصیتهای عروسکی در فرهنگِ عامهی ایرانیها. زیزیگولو سر و کلهاش از سیارهی دیگری پیدا شده بود و با آن طرز حرف زدنِ مؤدبانهاش که مادرش را مادرخانونی و پدرش را آقای پدر خطاب میکرد و ورد معروفش یعنی زیزیگولو آسی پاسی دراکوتا تا به تا، دست به کارهای محیرالعقولی میزد. عروسکش در اسباببازی فروشیها خوب فروش میرفت و سرمدادیهایش محبوبِ بچهمدرسهایها شده بود. زیزیگولو یکجورهایی رویای برومند بود، رویایی که دوست داشت وجود داشته باشد و خیلی متمدنانه آیینهای برای اصلاحِ ناهنجاریهای رفتاری آن روزِ مردمِ ما باشد، که مثلن آشغالها را در خیابان نریزیم! همانطور که سالها بعد این رویا را با آبپریا ادامه داد و البته به محبوبیت و همهگیریِ عروسکِ صورتیِ تابهتا نزدیک هم نشد. صدای آزاده پورمختار هنوز هم به گوش آشناست وقنی که پسر همسایه را صدا میزد: امیر آقای جمالی!
آرایشگاه زیبا: این یکی از آن خوبهاست! نقطهی آغازِ پرداختن به درام در سایهی یک حرفه که سالها بعد با مهدی مظلومی در مجموعههای بدونِ شرح، کمربندها را ببیندیم و بانکیها جدیتر پیگیری شد، شاید همین آرایشگاه زیبای اسدخمارلو (رضا بابک) بود. مکانی که به علتِ ماهیتش، هر مشتریِ معمولی هم زمانِ قابل توجهی را در آن میگذراند و همانطور که شاید همه تجربهاش را داشته باشیم کار میرسید به گپ و گفتی با آرایشگرِ قصه که یک مرد میانسالِ عزبِ مرتب و شیک پوش بود و هر روز با ظرفِ غذای دستپختِ مادرش، سر کار میآمد. علاوه بر این گپ و گفتهای گذری، آرایشگاه مشتریان ثابتی هم داشت که از کسبه و ساکنین محل بودند، برای خودشان تیپ و مرام خاصی داشتند و هرکدام به بهانهای، یکی برای مرتب کردن سبیلهایش و آن یکی برای استفاده از تلفن آرایشگاه، پای ثابتِ آنجا بودند. از مرتضی احمدیِ فرش فروش و حسن پورشیرازیِ دلال گرفته تا محمود بصیری، مردِ قزوینیِ عیالواری که دکهای کوچک داشت و دم دربِ آرایشگاه سیگار و خوراکی میفروخت. این بود که آرایشگاه خیلی وقتها تبدیل میشد به پاتوقی برای گعده شخصیتهای فرعی سریال که در سایهی صدای قیچی زدنهای آرایشگرِ ماجرا، عصری را در کنار هم، روی آن کاناپه و دورِ آن چراغ علاءالدین و در یک کلام فضای خالص دهه شصتی بگذرانند، هرچند که سریال در اوایل هفتاد پخش شده باشد.
کارآگاه شمسی و مادام: انگار قرار بوده نمونهی بومی شده و یکجورهایی هجوِ مخلوقِ پیرِ آگاتا کریستی یعنی خانم مارپل باشد با این تفاوتهای اساسی که اینجا انگار رگههایی از پوآرو و شرلوک هلمز را هم داریم و لوریک میناسیان نمایندهی این رگههاست که انگار بدلِ هیستینگ و واتسون است و قرار است با هوشِ متوسطش و نزدیک کردنِ مخاطب به قصه، برتری و تمایزِ کارآگاه قهرمان را با تأکید بیشتری نشانِ ما دهد. از همین که نقشهای شمسی و مادام به ترتیب به پری امیرحمزه و لوریک میناسیان سپرده شدهاند پیداست داستان کارآگاهی، چندان هم کارآگاهی نیست و به سیاقِ کارهای مرضیه برومند قرار است اینجا هم به این بهانه به مخاطب خوش بگذرد. این سریال اما یک امیرحسین صدیق هم داشت که خواهرزادهی شمسی بود و جورکشِ کنجکاویها و سرک کشیدنهای گاه و بیگاه خاله شمسی و متعاقبِ آن صاحبخانهاش مادام.
قاسم (اپیزودِ نامزدی در سریال خودرو تهران 11): خودرو تهران 11 یک پرایدِ هاچ بک با رنگِ سبزِ تیره بود که برای خودش نمادی از تکان خوردن و شکل گرفتنِ طبقهی متوسط جامعهی ایرانی و به خصوص تهرانی در دههی هفتاد بود که به حد کافی از جنگ فاصله گرفته بود و با پشت پا زدن به پیکانِ مسلطِ دهههای قبل کاری میکرد که نتوان قضاوتِ چندانی از وضع اقتصادی و جایگاه اجتماعیاش کرد - کاری که بعدها به گردنِ پژو 206 افتاد. این شد که برومند در هر قسمت از سریالِ محبوبش سراغ آدمهای مختلف رفت و سوار پرایدشان کرد. یکی از قسمتهای محبوب تهران 11، قسمتِ نامزدی بود که قاسم، جوانِ شهرستانی با بازی امیرحسین صدیق دوست داشتنی، پراید را برای گردش با نامزدش محبوبه خانم قرض گرفته بود. این قسمت علاوه بر تمام آن گیر و دار های گذارِ جامعهی شهرنشینِ دهه هفتاد، شوخیِ هنوز محبوبِ آن روزهای سینما و تلویزیون یعنی غیرتِ برادرانه و دامادهای مظلوم را هم در مرکز خود داشت، قاسمی را تصور کنید که با هزار ذوق و شوق یک پراید جور کرده تا با نامزدش به گردش برود و برادرِ دختر، مثل میرغضب همهجا همراهشان است، بگذریم از بچههای قد و نیم قدی هم که از سر و کولشان بالا میروند.
گردآوری بیوگرافی آکاایران