سهند ایرانمهر طی یادداشتی در کانال تلگرامیاش نوشت: با تو سخن میگویم. با تو که ممکن است یک نفر باشی. ممکن است جماعتی باشید و ممکن است نگاهی، جریانی، ذهنهایی گردهم آمده، به باور رسیده و حالا با قدرتی در دست. به اطراف خود نگاه کن. به آنها که برادران و خواهران تو اند، ایرانیاند. ما همه از یک خاک برآمدهایم از یک تاریخ. از تاریخی پر از غم. غم تیسفون. غم نیشابور که مغولان بر مزارعش خونابه بستند.
غم آن مشتی رند که سیم گرفتند و حسنک را به تهمت قرمطی شدن، سنگ زدند. غم حبسیات مسعود سعد. غم آن پریچهره که خیام در انحنای کوزه شکسته دید. غم "انسان معلق "ی که ابن سینا از آن سخن گفت و به قلمش آورد و این همه کتابت را سوزاندند تا"نیارستی که دوباره شق العصا "کند. غم "فراق یار" که پیش دیگری"کاه برگی" بیش نیست و بر دل ما " کوه الوند" است. غم "پشمینه پوش تندخو"یی که از "عشق" بویی نبرده. غم شاه شیخ امیر مبارز الدین که هم شاهی میکرد و هم شیخی، شراب خانگی را ترس محتسب میزد و بین دو وعده گردن زدن، نماز شکر میخواند.
غم کله منارههای کرمان و میلکشیدنهای شیراز. غم آن شاه شیعه صفوی که وقتی امرد میخواست، ملاباشی مجوز میداد و لعابچی لعاب میانداخت. غم شاه سلطان حسینی که این اواخر میل به خر سواری میکرد، غم آن سرداری که رفت تا شورش اشرف افغان را سرکوب کند و در میانه راه شنید که سلطان پسرش را اخته کرده و از همانجا راه به دیگر سو کج کرد. غم سلطان دین پناهی که زیر سرسره شاهی به انتظار مینشست، غم صوراسرافیل در باغشاه و غم صد سال خون و عرق ریختن برای آن آزادیای که در آن کسی از" انسان" سخن نگفت. غم مسلمانی که دیروز شلاقش زدند تا مسلمان شود و امروز شلاقش میزنند تا به کفر خود اعتراف کند!
ما غمگینیم، بیش از این تُرُشی مکن. سخن ما تلخ است نه از ان رو که تلخیم که از بس تسمه بر گرده خورده ایم. ما آن جماعتی هستیم که گفتیم "این مباد، آن باد" نه برای انکه کسی را ارباب خود کنیم که برای اینکه همه احساس کنیم از این خاکیم، از منجنیق فلک سنگ فتنه میبارید و از سرزمین همسایه، طمع اشغال سرزمینمان. تو گفتی که از یک جنسیم و از یک آب و خاک. پدران ما و برادران ما برای این خاک مشترک، ریش به خون خود خضاب کردند و تو در همه این آنات گفتی که از یک سرزمینیم.
خواستی که صبر کنیم. کردیم. خواستی که شورابه خوریم و سنگ به اشکم ببندیم، بستیم؛ و ناگهان... و ناگهان گفتی "من" و انگشت اشارت به سویمان گرفتی یا گرفتید و گفتید:"شما"؛ و هیچکس ندانست که کی، شما "آنجا" ایستادید و ما" اینجا. چه تقلاها کردیم که "امید" بماند. نماند. چه تقلاها کردیم که با تو به "رای" سخن بگوییم و نشنیدی و چه عرقها ریختیم که فریادی بزنیم و رویی بدینسو برگردانی و "برنگرداندی". گفتیم "تفنگت را زمین بگذار"، نگذاشتی.
گفتیم از توسن بیقرار خویش بر زمین بیا و با ما آرام سخن بگو، نیامدی و نگفتی. گفتی خدایان از ما خشمگینند و ما در تحیر که شانههای بنفش و چشمان کبود ما کی خدایان را آزرد که شمایان را بر ما موکل کردند؟ در آستین هامان پیاله پنهان شد از خوف زمانه خونریز، خون حلال شد و نظر حرام. جانی به نانی باطل و نفسی به فلسی ضایع و زمانه خونخوار و خون خوار شد و این تاوان آن بود که ما گفتیم: هردو آدمیم. هر دو از همین فلات غم و هر دو سهمی یکسان داریم از آنچه زندگی است.
آنک ببین اکنون در این مزرع چه روییده؟ چشمها خمار تراخم و بذرهای امید، آفت زده و فرزندانمان با کاروان سرگردانی راهی ناکجا. ما را با آن قانون خودتفسیر، با آن وعده آسمانی و هراس زمینی و کلمات زنجیرشده که بتو جای دوست و دشمن را نشان میدهند و فقط به کار این میآید که ما «نداشته باشیم»، دور مکن. ما هر دو از یک سرزمینیم. ما تتار اسب سوار ایلغار که بر دروازههای سرزمینی جدید، کوبه غارت بکوبیم نیستیم. ما غریبه نیستیم، مردمیم. جای ما اینجاست.
حق ما محق بودن است. به خرمنی میاندیش که تنها یک تن از آن سهم میبرد، اما دست من و دست هموطنان من برای کومه کومه کردن آن گز گز کرده است. به آن جمع کوچکی نیاندیش که انتخاب ما جمع بسیاران این سرزمین نیست به وسوسه خود گوش مده و بترس از رقص آنکه رخصه نفرمودی استماع سماع.
به باران بهاری مستعجل که تنها بر بخت و تخت تو میبارد نیاندیش به گلی بیاندیش که عشق بیگناه ماست و صاعقهای که سفیر مرگمان و توفانی که خشم آنانی است که میگفتی از همایم و حالا به انکارشان میاندیشی! بگذار به فرزندانمان که بر کاروان سفر، گریان به عقب مینگرند بگوییم برگردند. بگذار این وطن، وطن شود، کبوترهایمان از چنگال شاهین بازرهند و مهربانی، دست زیبایی را بگیرد و کمترین سرود بوسه باشد و هر انسان برای هر انسان برادری و من، تو، دیگری و همه ایرانی باشیم و این ملک برای همه ما باشد.