10 انشای تخیلی با موضوعات متنوع مناسب برای تمامی پایه ها

10 انشای تخیلی با موضوعات متنوع مناسب برای تمامی پایه ها


منبع: دلگرم

188

1400/3/4

12:18


10 انشای تخیلی با موضوعات متنوع مناسب برای تمامی پایه ها

انشا تخیلی

اگر به دنبال انشاهای تخیلی هستید، این مطلب را از دست ندهید. در ادامه انشاهایی زیبا و تخیلی با موضوعات جذاب برای شما عزیزان آورده ایم. امیدواریم بهره کافی را ببرید.

انشا تخیلی درباره آدم فضایی

مقدمه (زمینه سازی): شاید برای حرف زدن درباره فضا، بیشتر باید از قوه تخیلم استفاده کنم. اگر هم بخواهم درباره آدم فضایی‌ها بگویم، باید بیشتر در خیالاتم فرو بروم.

البته من هم مانند بسیاری از آدم‌ها تصور می‌کنم وجود آدم‌های فضایی تنها به افسانه‌ها برنمی‌گردد و تنها یک تخیل تو خالی نیست؛ چرا که هر تخیلی از یک واقعیت سرچشمه می‌گیرد

و واقعی بودن آدم فضایی هم با توجه به اطلاعات اندک ما از علم نجوم و جهان خارج از زمین قابل توجیه است. حتی مستندها و فیلم‌هایی نیز ساخته شده‌اند که محوریت اصلی موضوع آن‌ها درباره حقیقی بودن آدم‌های فضایی است؛

موجودات تکامل یافته‌ای که به لحاظ هوش و دانش بسیار فراتر از انسان‌ها هستد.

بندهای بدنه (متن نوشته): من هم مانند بسیاری از بچه‌های دیگر در کودکی، خیال و رویای سفر به فضا و گشت و گذار بین ستاره‌ها و سیاره‌های مختلف و البته رو به رو شدن با موجودات فضایی را در سر می‌پروراندم.

آرزوی فضانورد شدن به خاطر شگفت انگیز بودن و مهیج بودن این شغل و مواجه شدن با دنیای واقعی از جنس خیال و حتی معاشرت و دوستی با موجوداتی که در سیاره‌های دیگر زندگی می‌کردند، بارها و بارها در ذهنم نقش بسته بود.

تصور این که به واسطه دوستی با یک آدم فضایی یا گروهی از آن‌ها و استفاده از دانش سرشار و هوش فرازمینی آن‌ها، می‌توانستم کارهای محیرالعقول انجام دهم و حتی ناجی سیاره خودم باشم و با این توانایی‌ها زمین را به جای بهتری برای زندگی تبدیل کنم، بسیار شیرین و دلچسب بود.

خودم را در یک سفینه فضایی پیشرفته تصور می‌کردم؛ در حالی که لباس‌های یک فضانورد حرفه‌ای را پوشیده بودم و قرار بود با سرعتی فوق تصور به فضا پرتاب شوم.

در میان سیاره‌ها و ستاره‌ها و اجرام آسمانی دیگر حرکت کرده و تک تک آن‌ها را با دقت بررسی کنم. سرانجام سیاره‌ای را فتح کنم و سفینه را در آنجا فرود بیاورم؛

با ورود من به آن سیاره، موجوداتی که در آن زندگی می‌کنند با عجیب‌ترین نگاه‌ها از من استقبال کنند و بعد هم رئیس این دنیای عجیب و غریب من را به حضور بخواند و همه اهل این سیاره من را به عنوان دوست خودشان بپذیرند.

بعد از مدتی با شناخت من و سرزمینی که از آن می‌آیم، تنها قطره‌ای از دانش و امکانات خود را در اختیارم قرار دهند تا با آن بتوانم زمین را از اتفاقات بد حفظ کرده و آن را به زیباترین سیاره تبدیل کنم.

برای من خیال درباره فضا و آدم فضایی‌ها یک رویای قابل لمس بود، یک رویای شیرین قابل لمس! گاهی هم با تصور اینکه در دل یک نیمه شب بارانی، سفینه فضایی عجیبی در نزدیکی خانه ما روی زمین فرود بیاید

و چراغ‌های نورانی و صدای عجیبش مرا از دنیای خواب بیرون بکشد و به سمت خود دعوت کند، در تفکری عمیق فرو می‌رفتم؛ این که با باز کردن درب خانه عجیب‌ترین صحنه تمام عمرم را ببینم؛ یک آدم فضایی!

یک آدم فضایی کوچک با عجیب‌ترین چهره ممکن که از قضا در این چهره مهربانی هم موج می‌زند. پس از آن باید متوجه شوم که سفینه‌اش خراب شده و به این سبب مجبور بوده در نزدیک‌ترین سیاره فرود بیاید و این سیاره زمین است.

به او کمک کنم تا سفینه کوچکش را در گوشه‌ای از حیاط خانه ما پنهان کند و بعد به او برای تعمیر سفینه‌اش کمک کنم و سرانجام او به من برای قدردانی هدیه‌ای بدهد‌.

بند نتیجه (جمع بندی): با وجود این که تمام این اتفاقات تنها در عالم رویا به وقوع می‌پیوندند، اما همچنان عقیده دارم که انکار وجود آدم‌های فضایی‌ها درست نیست.

شاید این موجودات وجود داشته باشند و در دنیایی دیگر، دنیایی دور از زمین یک زندگی عجیب را سپری کنند. با اینکه تک تک این افکار رویاپردازی محض بوده، اما باید اقرار کنم سفر به فضا و مواجه شدن با آدم‌های فضایی شیرین‌ترین رویای من محسوب می‌شود.

انشا تخیلی

انشا تخیلی درباره دریا

به نام یگانه ناخدای کشتی حیات!

ماسه های نرم! آب زلال مواج ، پاهای برهنه و بدون پای پوش و کمند پوسیده ی یک بَلَم ... به دریا میزنم ، نه تنها دل را ، بلم را هم ، موج های آرام و نسیمی ملایم ، همچو تنی بی جان و روح ، به ساحل پناه می آورند ،

پارو را بر میدارم و آرام آرام به قلب امواج بی جان می زنم ، همچو ماهیگیر فرصت طلبی که آب گِل آلودی پیش رو دارد !

نسیم قهرش میگیرد و خشمگین میشود و من ، عامل اش هستم ! باد را ندا میدهد و باد و طوفان دست در دست یکدیگر می آیند ، صدای شلاق های ابر ها را میشنوم ، امواج را می زنند ،

گویی ابر ها سرداران سپاهند و خانه ی امواج را تصاحب کرده اند ، دریا دست به کار می شود ، سربازان نیرومند جدید و خشمگین اش را می فرستد ، جنگ در پیش است !

موج ، موج ، موج ، یکی پس از دیگری ، آن دریای آرام و آن امواج بی جان ، اکنون به یکباره پر تلاطم شده اند ، همچو ذهن من ! ابر ها از سویی و امواج از سویی دگر ، می جنگند ،

در این میان باد ، همآورد ابر هاست و همچو بازوان یک غول ، ابر ها را به هم میکوبد ، من در این بین ، با یک بلم کوچک ، مانند به نخودی سیاه در دیگ آش خشم آنها بُر خورده ام ، ایستاده با دلی خسته و آغوشی باز که طوفان در بغل دارد .

ابر ها فرار می کنند و پراکنده می شوند ، باد و طوفان آرام می گیرند و دریا خسته و زخمی به روی خاک می افتد و موج ها در هم ریختگی را جبران می کنند .

به ساحل باز می گردم ، امواج خسته تر از پیش ولی با دلی شاد به ساحل می ریزند و دریا در شوق است ، نسیم پیش تر خبر را به گوش مرغ های دریایی رسانیده و آنها بر فراز دریا رقص می کنند ، ماهی های در بند ، آزاد می شوند و این نتیجه جنگی است بر علیه ظلم ها .

بر روی تخته سنگی می نشینم و دریا را نظاره می کنم ، امواج اش به پاهایم بوسه می زنند ، گویا گمان می کنند من عامل آزادی شان هستم ، شاید فهمیده اند که علت جنگ من بوده ام ! نمی دانم ! ذهن من خسته تر از سپاه دریاست .

به روی تخته سنگ دراز می کشم و چشمانم را می بندم ، تنها خواسته ام این است ؛ خوابی عمیق ! کاش مستجاب شود .

انشا تخیلی خنده دار

انشا تخیلی اگر من قاصدک بودم

نام من قاصدک است. روزی در گوشه ای از این زمین پهناور خانه ای داشتم، خانه ای در یک دشت بزرگ با دور ترین فاصله ای که به یاد دارم. اوایل بهار بود که جوانه زدم و سر از خاک بیرون آوردم، و برای اولین بار آن دشت زیبا را دیدم.

مدتی گذشت و من به گلی زرد رنگ تبدیل شدم. در آن دشت، هزاران گل قاصدک شبیه من با آن گلبرگ های زرد زیر نور خورشید می درخشیدند. در آن جا روزی آفتاب می تابید و گرم مان می کرد و روزی نیز نم باران بر چهره های مان می نشست و شادی را به ما هدیه می کرد.

هرزگاهی نیز نسیمی می وزید و ما را به هر طرف که می خواست متمایل می کرد. خوشحال از آن زندگی شاد بودم اما یک روز متوجه شدم که چهره ام در حال تغییر است، ترسیده بودم اما به اطراف که نگاه کردم دیدم تمام گل های قاصدک نیز شبیه من شده اند.

یکی از گل ها گفت: ” حالا با این چهره ی جدید می توانیم همراه باد سفر خود را آغاز کنیم و به هر کجا که بخواهیم می توانیم برویم.” حالا قاصدک بودم و در انتظار اولین وزش باد تا سفرم را آغاز کنم.

در صبح یک روز زیبا بود که بادی وزید و مرا از شاخه ام و زمین جدا کرد. سبک بال و رها همراه باد به پرواز در آمدم و اوج گرفتم، از آن بالا پایین را که نگاه می کردم، زمین و هر آن چه در آن است را کوچک می دیدم.

چه بسیار دشت ها، کوه ها، شهرها و روستاها که دیدم و از آن ها گذر کردم و هر جا که باد به من اجازه ی لحظه ای توقف می داد، می ایستادم و هم نشین ساکنان آن مکان می شدم و به حرف های شان گوش می دادم.

پس از همه ی آن ماجرا ها و دیدار ها حالا پر از خاطرات سفرم و به این جا رسیده ام. جایی که ایوان یک خانه ی کوچک است.

صدای دخترکی را می شنوم که به مادرش می گوید: ” مامان قاصدک، اینم می ذارم پیش بقیه ی قاصدک هام” و سریع مرا از روی زمین بر می دارد و با شادی به اتاقش می آورد درون یک گلدان کوچک که پر از قاصدک های می گذارد.

اکنون من کنار قاصدک های دیگر درون یک گلدان زندگی می کنم. ما در تمام طول روز خاطرات سفرمان را برای یک دیگر می گوییم و شب ها به خواب می رویم و رویا می بینیم.

انشا تخیلی زیبا

انشا تخیلی از زبان یک لنگه کفش

کفش ها جفت هستند و برای پوشاندن پا برای راه رفتن به کار می فرایند اما بعضی کفش ها جفت نیستند و هیچ وقت هم کسی آنها را پایَش نکرده است. تعجب نکنید. من خودم همین گونه هستم. می خواهید سرگذشتم را بشنوید؟

من در یک کارخانه کفش سازی بزرگ تولید شدم. با یکی از کفش هایی که اندازه خودم بود، در یک جعبه قرار گرفتم تا به مغازه برویم. جعبه های زیادی را پخش کردند و مرا هم به مغازه ای بردند.

در جعبه تاریک هر روز صدای مشتری ها را می شنیدم که دنبال کفش می گردند. آن روز صدای مردی را شنیدم که گفت:لطفا یک سایز کوچک تر! مغازه دار جعبه مرا باز کرد و لنگه همراه مرا دست مرد داد.

مرد پس از اینکه لنگه مرا امتحان کرد، گفت:همین خوب است، آن را می خرم. بعد با صدای خجالت زده گفت:می شود فقط همین یک لنگه را ببرم؟ قلبم به شدت می زد.

دلیل حرفش را نمی دانستم. مغازه دار مخالفت کرد چون یک لنگه کفش به هیچ دردش نمی خورد. مرد پول کفش ها را داد و از مغازه بیرون آمد.

توی راه متوجه شدم که مرد فقط یک پا دارد و پای دیگر از زانو قطع شده است. ناراحت شدم. هم برای مرد و هم برای خودم که بدون استفاده می ماندم.

مرد وقتی به خانه رسید، کفش ها را به دخترش نشان داد و با خنده گفت:آن یکی لنگه مال تو. بزرگ که شدی، باهاش لی لی بازی کن دخترک اول دمغ شد.

بعد مرا گرفت و برد روی میز تحریرش گذاشت و رفت. از اینکه آنجا کنار مداد و اتوماتیک ها بودم، احساس غریبه بودن به من دست داده بود. اما اتفاق جالبی برایم افتاد.

دختر وقتی شب پشت میز نشست تا مشق بنویسد، اتوماتیک و مدادهایش را جمع کرد و ریخت توی من. با خوشحالی گفت:خب! حالا یک جامدادی کفشی دارم.

اگرچه کفش ها برای پوشیدن استفاده می شوند اما من از اینکه جامدادی و جااتوماتیکی رومیزی هستم، راضی ام چون حداقل بدون استفاده نیستم.

انشا تخیلی پایه سوم

انشا تخیلی ترین خوابی که دیدم

راستش را بخواهید من از آن آدم هایی نیستم که زیاد خواب می بینند. دلیل اش را هم نمی دانم. پدر بزرگ خدا بیامرزم می گفت : آدم هایی که زیاد خواب می بینند ، دو بار زندگی می کنند.

یک بار وقتی بیدار هستند و یک بار هم وقتی خُر وپف شان به آسمان رفته. من هم خیال می کردم چون شب ها موقع خواب خُر و پف نمی کنم ، لابد نباید دوبار زندگی کنم.

از خدا پنهان نیست ، از شما چرا پنهان کنم ؛ سال هایی که پدرم بزرگم زنده بود دلم می خواست من هم مثل آن هایی که هر شب خواب می بینند ، دو بار زندگی کنم.

برای همین هر شب که وقت خواب می رسید ، توی تاریکی اتاق چشم به سقف می دوختم و دعا می کردم که چند تا خواب خوب ببینم . حالا چند تا که نه! حداقل هر شب یک خواب ببینم تا از بقیه مردم که که دوبار زندگی می کنند عقب نمانم.

این دعا کردن ها آن قدر ادامه داشت و من خواب ندیدم ، که دیگر خسته شدم و قید دعا کردن را هم زدم . یعنی تقصیری نداشتم . شب ها که زُل می زدم به سقف ، فکر می کردم کله ام شده به قاعده ی یک دیگِ بزرگ حلیم .

اوضاع چشم هایم هم که معلوم بود. دور از جان شما داشتم کور می شدم . همین شد که قید دوبار زندگی کردن را زدم و بسم الله می گفتم و تا کله ی صبح می خوابیدم.

اما از آن جایی که که به قول پدرم”گاهی چیزی را که قیدش را زدی ، قیدت را نمی زند” دریکی از شب ها خوابی را دیدم که دشمن نشنود ، کافر نبیند. اصلا خواب که نبود .

داشتم بِر و بِر می دیدم چه اتفاقاتی دارد می افتد. حتی توی خواب هم فکر می کردم بیدارم. اوس اسمال- همین همسایه دیوار به دیوارمان- بند رخت های صدیقه خانم را که همیشه از این سر حیاط تا آن سر حیاط شان به دیوارمیخ کوب کرده بود ،

با عصبانیت می کند و فریاد می کشید : لعنت به کسی که آش رشته درست نکند.

ابراهیم ، رضا و مریم هم از ترس پشت مادرشان قایم شده بودند. من نشسته بودم روی لبه ی دیوار و به اوس اسمال نگاه می کردم. نمی دانم چطور شد که دیدم دو تا بال پلاستیکی از زیر بغلش بیرون زد و تا به خودم بجنبم، پرید و گردنم را گرفت.

هر چی داد می زدم اوس اسمال غلط کردم، گوشش بدهکار نبود. توی همان بدبختی که داشتم خفه می شدم ، دیدم طناب ها را فرو می کند توی گوشم. وقتی دید گریه کردم ، بیرونش آورد و پیچید دور گردنم .

ولی کاش فقط می پیچید! چنان فشاری به گردنم می آورد و هم زمان داد می زد ” آشِ رشته” که با خودم فکر کردم خفه شدن بهتر از زجر کشیدن است.

برای همین گذاشتم تا هر چقدر دلش می خواهد فشار بدهد.اما یکهو دیدم بال های پلاستیکی اش صدایی داد و شکست. من هم مثل کوری که به بینایی رسیده باشد، از فرصت استفاده کردم و با یک جست پریدم آن طرف دیوار ، که خانه ی خودمان باشد.

همین موقع بود که با صدای افتادن خودم از تخت بیدار شدم. ملحفه ام را که به دور گردنم پیچیده شده بود باز کردم و به این خواب تخیلی کِر و کِر خندیدم.

انشا تخیلی پایه چهارم

انشا تخیلی درباره سفر خیالی

در یکی از روزهای سرد زمستان که زمین لباس سفید برتن کرده بود در راه رفتن به مغازه بودم که چشمم به مورچه ای افتاد که با دستانش بر سر خود میزد و می گفت:”کمک ،به دادم برسید “نزدیکتر که شدم از او پرسیدم “مگرچه شده که این قدر فریاد می زنی ؟

گفت زمین غذاهای مارا می بلعد. با دستگاهی که داشتم خودم را کوچک کردم به داخل که رفتم دیدم که راست می گوید. صدها مورچه نینجا را آماده کردم ،زمین را که کندیم دیدیم که راه زن های مورچه ای را دیدیم که در حال دزدی کردن هستند

به آن ها حمله کردیم که متاسفانه ۳۰نفر از نینجا های من کشته شده و خوشبختانه تمامی دزدان کشته شدند. سپس غذاها ی دزدیده شده را به صاحبانشان برگردانده شدند .

با دستگاهی که اختراع کرده بودم اندازه ی خودم را به حالت اولیه تبدیل کردم حال شب شده و من به این فکر هستم که مادرم چه تنبیهی برای من در نظر گرفته است.

انشا تخیلی پایه پنجم

انشا تخیلی درباره سفر به فضا

به نام خداوندی که قدرت فکر کردن و تخیل را در ذهن ما قرار داد تا ما با استفاده از قدرت تخیل خود آنچه که برایمان دست یافتنی نیست را تصور کنیم.

از روز قبل قرار گذاشته بودیم که به موقع خود را به محل قرار برسانیم زمانی که به آنجا رسیدم دیدم که همه ی بچه ها در حال آماده شدن هستند و لباس های مخصوص را می پوشند و همه خوش حال بودند.

من نیز از خوش حالی در پوست خود نمی گنجیدم شروع به پوشیدن لباس مخصوص کردم و از این که تا چند دقیقه ی دیگر با دوستانم در فضا خواهم بود شادی می کردم.

در این هنگام مسئول سفینه که ما به او مهندس می گفتیم گفت: بچه ها سوار شوید. ما همگی سوار شده و سفینه پرید و به آسمان رفتیم از میان ستاره های زیبا و سیارهای منظومه شمسی گذشتیم واقعا تماشایی بود.

سیاره ی مشتری ، نپتون ، پلوتون و زحل که از همه ی آن ها زیباتر بود را دیدیم حلقه ای طلایی و زیبا دور زحل را فرا گرفته بود.

از کنار خورشید که گذشتیم دلمان می خواست به آن نزدیک شویم ولیکن گرمای زیاد آن مانع از آن شد که به آن نزدیک شویم. دوستم که خیلی هیجان زده شده بود دستش را از سفینه بیرون آورد اما دست او از گرمی و حرارت خورشید سوخت و تاول شد.

بعد از آن تصمیم گرفتیم به کره ی ماه برویم سطح کره ی ماه از حفره های زیادی داشت و شبیه به پنیر بود یکی از بچه ها وقتی سطح کره ی ماه را دید به خیال این که می تواند به راحتی تکه ای از آن را جدا کند جلو رفت و با دندانش شروع به گاز زدن کرد اما نتوانست و دندانش هم شکست.

مشغول نگاه کردن به اطراف بودیم که دیدیم از پشت پستی بلندی های سطح ماه شاخک هایی در حال تکان خوردن هستند، وقتی دقت کردیم متوجه شدیم جاندارانی با شاخک هایی بلند و چشمانی از حدقه در آمده که روی کره ی ماه ساکن بودند.

ما را تماشا و کنترل می کردند در همین هنگام چند چیز تیز شبیه تیر به سوی ما پرتاب شد ما همگی ترسیده بودیم هراسان به سوی سفینه دویدیم و سوار آن شدیم آن ها نیز به سفینه هجوم آوردند و به آن چسبیدند.

ما شروع به جیغ زدن کردیم درحال جیغ و داد بودیم که دیدیم یکی از آدم فضایی ها به سفینه ی ما چسبیده است ولی به دلیل سرعت زیادی که سفینه داشت از آن جدا شد و بر روی سطح ماه افتاد.

انشا تخیلی پایه ششم

انشا تخیلی درباره کره زمین

مقدمه: زندگی بسیار آرام و عالی در کره زمین جریان داشت و زندگی عادی انسان ها ادامه داشت و هیچ کس توجهی به وضعیت کره زمین نمی کرد و همه یادشان رفته بود که کجا زندگی می کنند،

بیشتر افرا به آن صدمه می زدند و متوجه نبودند که ممکن است طبیعت زندگی را برای آنها سخت کند .

بدنه: یکی از روزها ، زمین به کوه های استوار خود فرمان داد که بیشتر از این تحمل این وضعیت را ندارد و به کوه برتر خود دستور طغیان را صادر کرد.

5 فرمانده طبیعت ( کوه ، باد، آتش ، باران، خاک) آن را لازم الاجرا تشخیص دادند. جنگ با کوه های بلند دنیا شروع شد و با غرشی ناگهانی و هماهنگ صدای خود را در کره زمین بلند کرد،

طوری که گوش ها از شنیدن شان کر می شد و چشم ها طاقت فشار صوتی را نداشتند ، بعد از چندین ساعت خاموش شدند ، ولی اینبار از درون کوه ها گوله های آتشین را سمت شهرها و اطراف پرتاب کردند و با این کار زمین اعلام جنگ کرد و بشر را مقصر اصلی این طغیان معرفی کرد .

همه ترسیده بودند و بشر به مخفیگاه هایی که نفوذ ناپذیر بودند پناه برده بودند ، شهرها را مواد مذاب گرفته بود ، آذوقه روبه اتمام بود و مردم اکثر شهرها در قرنطینه بودند ،

بعد از چندین روز کره زمین فرمان عقب نشینی را صادر کرد و بوسیله باد افراد شهرها را از اینکه زمین را از یاد برده بودند و فقط آلودگی را برای زمین به ارمغان آورده بودند یادآورد شد.

کره زمین بعد از پشیمانی ساکنان زمین به باران دستور داد که آتش مواد مذاب شهرها را خاموش کند و به خاک دستور داد که مواد مذاب را در خود حل کند و به تَلی از خاک تبدیل کند .

نتیجه گیری : ما باید قدر کره زمین را بدانیم و نسبت به حفظ آن کوشا باشیم وگرنه طبیعت راه کار مواجه با طغیان انسان را می داند ، مثل همین ویروس کرونا که آلودگی زمین را کاهش داده و فعالیت انسان ها را محدود کرده.

انشا تخیلی پایه هفتم

انشا تخیلی درباره فضا و آدم فضایی

مقدمه (زمینه سازی): برای نوشتن از آدم فضایی باید به عمق خیالات و تصوراتم سفر کنم، همان جایی که آدم‌های فضایی دیگر حکم موجوداتی خیالی را ندارند و واقعیت می‌یابند.

همان موجودات عجیبی که قدرت و هوش آن‌ها از انسان‌ها بسیار فراتر است و همه ما آن‌ها را در ذهن خود با عجیب‌ترین ظاهر و خیالی‌ترین شیوه زندگی تصور می‌کنیم.

آیا آدم فضایی‌ها هم عاشق می‌شوند؟ آن‌ها چه غذایی می‌خورند؟ آیا آدم فضایی‌ها می‌خوابند؟ هیچکس نمی‌تواند اشتیاقش را به آگاهی درباره زندگی و حیات در خارج از کره زمین انکار کند.

بندهای بدنه (متن نوشته): همیشه فکر کردن درباره فضای خارج از کره زمین و دیدن سیارات دیگری که در کهکشان وجود دارند مرا به وجد می‌آورد. این که در سیاراتی دوردست و کشف نشده نیز حیات موجوداتی وجود داشته باشد که به تعبیری آن‌ها را فرازمینی می‌خوانیم.

این که بشر به دانشی دست یابد که بتواند با موجودات فضایی در سیاره‌های دیگر تعامل پیدا کند و از علم حیرت‌انگیز آن‌ها برای پیشرفت کره زمین بهره بگیرد. به طور کلی وجود حیات در سیاره‌ای به غیر از کره زمین اسرارآمیز است.

تصور درباره این که موجودات فضایی چگونه زندگی می‌کنند یا چه ویژگی‌هایی دارند بسیار جذاب است و انسان را به خیال‌ بافی و رویاپردازی ترغیب می‌کند و پرنده ذهن آدمی را به سمت ناشناخته‌ها پرواز می‌دهد.

حتی اگر از تصور کردن هم بگذریم، همیشه تماشای انیمیشن‌ها یا فیلم‌ها و سریال‌هایی که درباره موجودات فضایی ساخته شده‌اند جذاب است؛ چرا که انسان را به دنیایی از پدیده‌های ناشناخته وارد می‌کند.

البته این که موجودات فضایی واقعا وجود دارند، همان قدر که می‌تواند خیال‌پردازی بنماید، ممکن است واقعی هم باشد؛ چرا که علم انسان‌ها درباره فضا و معرفتشان از دنیای خارج از کره زمین بسیار اندک و سطحی است.

دور از انتظار نیست که در این فضای پهناور که کهکشان‌های عظیم و سیاره‌های بزرگ و ستاره‌های دور دست را در خود جای داده، موجودات زنده‌ای هم وجود داشته باشند و خارج از کره زمین بتوانیم شاهد حیات موجودات فرازمینی باشیم.

از آن جایی که صحبت کردن از فضای خارج از کره زمین همیشه اعجاب‌برانگیز است، صحبت کردن درباره آدم‌های فضایی نیز می‌تواند بسیار جالب باشد.

موجوداتی با ظاهر بسیار شگرف و هوش و توان بسیار زیاد که سوار بر سفینه‌های فضایی فوق پیشرفته، در فضا از سیاره‌ای به سیاره دیگر می‌روند.

چقدر جالب و شگفت انگیز است، اگر این موجودات روزی به زمین سفر کنند و انسان بتواند چهره حقیقی یک موجود فضایی را از نزدیک ببیند و حتی بتواند با او ارتباط بر قرار کند.

بی شک این اتفاق می‌تواند پرهیجان‌ترین و جذاب‌ترین حادثه روی کره خاکی ما باشد. البته شواهدی وجود دارد که نشان می‌دهد چندین سال پیش انسان‌ها پیکر یک موجود عجیب‌الخلقه را روی زمین پیدا کرده‌اند که احتمال می‌رود بقایای یک موجود فرازمینی باشد.

بند نتیجه (جمع بندی): در آخر باید بگویم از آن جایی که در این جهان هستی، همه چیز با شگفتی هر چه تمام‌تر آفریده شده، پس اصلا بعید نیست که بتوان حیات را در سیاره‌ای به‌جز سیاره زمین هم دید.

بنابراین ممکن است مفهوم زندگی و وجود موجودات زنده در کهکشان و سیاره‌های دیگر نیز حقیقت داشته باشد.

اگر علم انسان در زمینه دانش نجوم و بررسی فضا به قدری وسعت یابد که بتوان این موضوع را به شکلی دقیق بررسی کرد و امکانی فراهم شود که دانشمندان بتوانند وجود یا عدم وجود حیات در سیاره‌های دیگر را تشخیص دهند،

شاید مهم‌ترین گام در زمینه اکتشافات بشری برداشته شود و بتوانیم درباره فضای اعجاب‌انگیز و پرهیجان بیرون از کره زمین چیزهای بیشتری بدانیم.

انشا تخیلی پایه هشتم

انشا تخیلی خنده دار

گاهی از اینکه کفش شدم افسوس می خورم. فکر می کنم کفش مظلوم ترین پوشیدنی باشد. اگر بدانید چه بلاهایی سر من آمده تا به اینجا رسیدم، به من حق می دهید.

اولش من یک جفت کفش ورزشی سفید بودم. پشت ویترین یک مغازه لوازم ورزشی جا خوش کرده بودم تا اینکه صاحب من با پدرش برای خرید من آمدند. خب تا اینجای قضیه خوب بود. ماجرا از وقتی شروع شد که فهمیدم آقا، یک نوجوان اهل ورزش تشریف دارند.

می گویید کفش ورزشی برای ورزش ساخته می شود؟ درست اما حال زار من به ورزش محدود نمی شد. توی زمین فوتبال باید حرف بد می شنیدم.

صاحب من پایش را بلند می کرد و بعد از ده بار که نمی توانست شوت کند و سر من توی آسفالت ها می خورد، بالاخره پیروز می شد که به توپ ضربه کوچکی بزند.

توپ در حالی که بر اثر ضربه دور می شد، بلند بلند و جلوی همه به من حرف های بد می زد که چرا توی سرش زده ام. انگار تقصیر من بود.

جاهای دیگری هم من تقصیرکار شناخته می شدم. مثلاً جوراب های بو گندو و کف پای از خود راضی، هر روز به جان من بیچاره غر می زدند. وقتی جوراب می آمد، حالم بهم می خورد اما هردفعه موقع رفتن سرکوفت می زد که تو باعث شدی من بوی بد بگیرم.

کف پای لوس و ننر هم می گفت: حرف نزنید که اعصابم از دست هر دو نفرتان خورد است! من بیچاره لام تا کام حرف نمی زدم.

یک دفعه اتفاقی افتاد که نباید می افتاد. صاحب من موقع راه رفتن توی جوی پر از لجن کنار خیابان افتاد. بویی گرفتم که هزار رحمت به بوی جوراب.

دیگر داشت گریه ام می گرفت. صاحب من آنقدر سر به هوا است که به جای شستن، به من واکس سیاه زد و گفت:کاملاً از سفید تبدیل به سیاه شدی! و قاه قاه خندید.

آخرش مرا گوشه حیاط گذاشت. به خیالش اگر آفتاب می خوردم؛ بوی بد لجن می پرید! نمی دانم کدام عاقلی یا شاید هم دیوانه ای بهش گفته بود آفتاب بوی بد را از بین می برد.

روزهای زیادی است که اینجا هستم. در تمام روزها آفتاب داغ می تابید و من توی خودم جمع و چروکیده می شدم. هی چروکیده شدم و پوستم ترک خورد تا اینکه واقعاً از ریخت افتادم.

دیگر بوی لجن نمی دهم اما گوشه حیاط مانده ام و از صاحبم خبری نشده. یک روز از دور دیدم اش که با یک جفت کفش نو بیرون می رفت. گویا مرا فراموش کرده. حالا آرام و بی صدا کنار دیوار نشسته ام و منتظر سرنوشت هستم.

هر کفش سرنوشتی دارد که هیچکس موقع ساخته شدن از آن خبر ندارد. اگرچه سرنوشت من تا اینجا اندکی غمگین بود اما راستش اگر همین جوری پیش برود، بدک نیست، برای خودم آسمان را نگاه می کنم و از هوای آزاد لذت می برم؛

از غرولند جوراب و از حرف های زشت توپ فوتبال هم خبری نیست.

انشا تخیلی پایه نهم

همچنین بخوانید:

10 انشا به روش جانشین سازی برای پایه دهم

10 انشا به روش سنجش و مقایسه برای پایه دهم متوسطه

2 انشای فوق العاده زیبا به روش بارش فکری


مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو