جملات بزرگ علوی؛ سخنان قصار و جملات آموزنده از نویسنده معروف ایرانی

منبع: روزانه

2

1402/9/25

11:23


بزرگ علوی یکی از مشهورترین نویسندگان ایرانی است که بیشتر با کتاب فوق‌العاده “چشم هایش” شناخته می‌شود. اگر شما نیز به این نویسنده بزرگ و نامدار ایرانی علاقه دارید، در …

بزرگ علوی یکی از مشهورترین نویسندگان ایرانی است که بیشتر با کتاب فوق‌العاده “چشم هایش” شناخته می‌شود. اگر شما نیز به این نویسنده بزرگ و نامدار ایرانی علاقه دارید، در ادامه متن همراه ما باشید چرا که ما متن، جملات قصار و… از این نویسنده را جمع آوری کرده‌ایم.

جملات بزرگ علوی؛ سخنان قصار و جملات آموزنده از نویسنده معروف ایرانی

بزرگ علوی که بود؟

سید مجتبی آقابزرگ علوی (زاده ۱۳ بهمن ۱۲۸۳، تهران – درگذشته ۲۸ بهمن ۱۳۷۵ برلین) شهرت‌یافته به آقا بزرگ علوی و بزرگ علوی نویسنده واقع‌گرا، روزنامه‌نگار نوگرا و استاد زبان فارسی ایرانی بود که بیش از چهار دهه از نیمه دوم سده بیستم را در آلمان زیست و به ترجمه، نقد و فرهنگ‌نامه‌نویسی نیز پرداخت. او را همراه با صادق هدایت و صادق چوبک، پدران داستان‌نویسی نوین ایرانی می‌دانند.

جملات قصار بزرگ علوی

در ادامه جملات قصار این نویسنده برای برای شما عزیزان آماده کرده‌ایم.

“هر هنرمندی از کار خودش حتی اگر شاهکار هم باشد ناراضی است. همیشه می‌خواهد بهتر و زیباتر از آنچه خلق کرده بسازد. همیشه می‌تواند عیوب آنرا ببیند. هنرمند بهترین منتقد آثارش است، اما تماشاچی غرق لذت می‌شود. اغلب مردم نواقص را آسان ادراک نمی‌کنند، فقط زیبائی‌های آنرا می‌بینند.”

چشم هایش

بزرگ علوی

آدمها را به میزان درکشان بسنج نه به اندازه مدرکشان؛

 چرا که فاصله زیادی از مدرک تا درک وجود دارد.

مدرکی که درک بالاتری به ارمغان نیاورد، کاغذ پاره ای بیشتر نیست.

مهمترین نشانه ی درک بالاتر تواضع بی

شرط است.

 گیله مرد

 بزرگ علوی

تو را بوسیده‌ام

و هیچ‌کس نمی‌داند

من گونه‌های تو را سخت بوسیده‌ام.

راز ما را تنها فرشتگان در شب می‌دانند

فرشتگان کوچک در شب

که آغوش یکدیگر را تنگ چشیده‌اند

هنگام عشقبازی

دو بال بزرگ روی شانه‌ها می‌روید

ما پرنده می‌شویم

بالا می‌رویم

از ابرها بالا می‌رویم

آنجا که افسانه‌های قدیمی ادامه دارد

و خدایان از بالای کوه‌های بلند فرمانروایی می‌کنند.

هنگام عشقبازی

ما پرنده می‌شویم.

جملات قصار بزرگ علوی

با کشتنِ «شپش»، سر از «خارش» خلاص نمی‌شود، شپشِ دیگری، همان «مأموریت» را انجام می‌دهد؛ سر را باید «ضدِعفونی» کرد!

دستانت را گرفتند

و دهانت را خرد كردند

به همین سادگی تمام شدی

از من نخواه  در مرگ تو غزل بنويسم

كلماتم را بشويم

آنطور كه خون لبهايت را شستند

و خون لبهايت بند نمی‌آمد

تو را شهيد نمی‌خوانم

تو كشته‌ی تاريكی هستی

كشته‌ی تاريكی

اين شعر نيست

 چشمان كوچك توست

كه در تاريكی ترسيده است

در تنهايی

گريه كرده  

اعتراف كرده است.

نمی‌خواهم از تو فرشته‌ای بسازم با بالهای نامرئی

تو نيز بی وفا بودی

بی پروا می‌خندیدی

گاهی دروغ می‌گفتی

تو فرشته نبودی

اما آن‌كه سينه ات را سوخته به بهشت می‌رود

با حوریان شیرین هماغوشی می‌کند

با بزرگان محشور می‌شود

تو بزرگ نبودی

مال همين پائين شهر بودی.

می‌دانم از شعرهاي من خوشت نمی‌آيد

می‌گفتی: “شعرت استخوان ندارد

قافيه و رديفش كو؟”

حالا ويراني ام را می‌بيني؟

تو قافيه و رديف زندگی‌ام بودی…

اين شعر نيست

خون دهان توست كه بند نمی‌آيد.

میزان اهمیت ما به شکم و مغزهامون از مقایسه تعداد کتابسراها و کبابسراهای شهرمون مشخص میشه.

افسوسِ قضیه در اینه که بیشترین جایی که ما به مغز اهمیت می دیم تو کله پاچه فروشیه

اونم نه برای فکر کردن، بلکه برای خوردن!

دختر، اینطور به من نگاه نکن؛

این چشم‌های تو، بالاخره مرا وادار به یک خبطِ بزرگ در زندگی خواهد کرد…

در خیابان‌هایی که هرگز آمد و شد نداشتی،در ساعاتی که می‌دانستم مشغولِ کار هستی، در خانه‌هایی که اصلا صاحبانِ آن‌ها را نمی‌شناختم،همیشه منتظرت بودم.

مطلب مشابه: سخنان سیاسمتداران بزرگ؛ جملات با مفهوم درباره زندگی و سیاست

جملات قصار بزرگ علوی

تو و امثال تو نمیتوانید این دستگاه را به هم بزنید. مگر این دستگاه به روی پای خودش ایستاده که شماها بتوانید واژگونش کنید؟

آنهایی که نگهش میدارند، از قایم موشک بازی های شما هراسی ندارند. این دیو احتیاج به قربانی های زیاد دارد. اما من کسی را مرد میدان نمیبینم!

میترسم عوض اینکه او را ضعیفتر کنید، از خونخواری پروارتر بشود و بی پروا به شما بتازد…

گفت: دختر،اینطور به من نگاه نکن!

چشم‌های تو بلاخره

مرا وادار به یک خبط بزرگ

در زندگی خواهد کرد!

*گفتم: این خبط  شما آرزوی من است

کسی که از سرما نلرزیده، کسی که شب تا سحر بی‌خواب نمانده، چگونه ممکن است از سیری، از گرما، از پرتو افتاب صبح لذت ببرد؟

من اگر از شما صداقت و صمیمت می‌خواهم،

اول باید خودم با شما صادق و صمیمی باشم …

از نگاه او لطیف‌ترین تارهای روحِ انسانی به ارتعاش می‌آمد…

نگاه می‌کرد و می‌دید،

آنچه از نظر همه رد می‌شد او بیرون می‌آورد .

من هیچ وقت در زندگی نفهمیدم که چه می خواهم. همیشه قوای متضادی مرا از یک سو به سوی دیگر کشانده و من نتوانسته ام دل و جان فدای یک طرف بکنم و طرف دیگر را از خود برانم. بدبختی من در همین است.

مطلب مشابه: سخنان الهی قمشه ای + جملات آموزنده و عکس نوشته از سخنان این نویسنده

جملات قصار بزرگ علوی

موزیک دوست دارید؟ من لذت‌بخش ترین ساعات عمر خود را وقتی می دانم که از یک آهنگ موسیقی خوشم می آید.

شاید همین دردی که امروز تحمل می‌کنی، راه نجات تو باشد.

بعضی چیزها را نمی شود گفت…

بعضی چیزها را احساس می کنید، رگ و پی شما را می تراشد، دل شما را آب می کند، اما وقتی می خواهید بیان کنید، می بینید که بی رنگ و جلاست. مانند تابلوئیست که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد. عینا همان تابلوست اما آن روح، آن چیزی که دل شما را می فشارد در آن نیست.

نگاهش به سبزه عید که افتاد رفت توی فکر ؛ لحظاتی گذشت … وقتی سرشو بالا آورد و فهمید که دارم با تعجب نگاه می‌کنم ، لبخند تلخی زد

گفتم : “گیله مرد” ! توی سبزه‌ها چی دیدی که رفتی تو فکر ؟! کمی سکوت کرد و گفت : به این دونه‌های سبز شده نگاه کن ؛ چند روز آب و غذا و نور خورشید خوردند و رشد کردند …

گفتم : خب !

گفت : سیصد شصت و پنج روز از خدا عمر گرفتیم و آب و غذا و فلک در اختیارمون بود ؛ می‌ترسم رشد که نکرده باشم هیچ ، افت هم کرده باشم !

دونه‌ای که نخواد رشد کنه ؛ هر چقدر آب و آفتاب بهش بدی فقط بیشتر می‌گنده …

دونه ای که نخواد رشد کنه ؛

هر چقدر آب و آفتاب بهش بدی

فقط بیشتر می گنده …

ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﯿﺪ ﺁﺗﺸﯽ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ

ﭼﻪ ﺩﻭﺍﻡ ﻭ ﺛﺒﺎﺗﯽ ﺩﺍﺭﺩ؟ ﻋﺸﻖ ﭘﻨﻬﺎﻧﯽ،

ﻋﺸﻘﯽ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺟﺮﺍﺕ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ ﻫﺮﮔﺰ

ﺑﺎ هیچ‌کس ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺁﻥ ﮔﻔﺖ ﻭ ﮔﻮ ﮐﻨﺪ،

ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ، ﺑﻪ ﻫﺮ ﺩﻟﯿﻠﯽ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﺪ

ﺍﺯ ﻟﺤﺎﻅ ﻗﯿﻮﺩ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ، ﺑﻪ ﺳﺒﺐ

ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻌﺸﻮﻕ ﺍﺩﺭﺍﮎ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ ﻭ

ﺑﻪ ﻫﺮ ﻋﻠﺖ ﺩﯾﮕﺮﯼ، ﺁﻥ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ

ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﻣﯽ‌ﺳﻮﺯﺍﻧد ﻭ

ﺁﺧﺮﺵ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻧﻘﺮﻩ گدﺍﺧﺘﻪ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺻﯿﻘﻠﯽ ﻣﯽﺷﻮﺩ…

«در چشم‌های من دقیق‌تر نگاه کن! جز تو هیچ چیزی در آن نیست.»

اگر بخواهی چیزی از آب دربیایی، نباید از میدان دربروی. ملا شدن چه آسان، آدم شدن چه مشکل!

آیا می‌توانستم بروم و به او بگویم که محض نجات او به سهل‌ترین کاری که ممکن بود دست زدم و خود را در آغوش مرد خودخواهی که جز تن خود و احتیاجات آن هیچ چیز مقدسی در زندگی نداشت، انداختم؟ این جرأت در من نبود و من نمی‌خواستم به او بگویم که چگونه چنین تصمیمی گرفته‌ام

مطلب مشابه: متن آموزنده از نویسندگان زن معروف؛ سخنان با مفاهیم ارزشمند از زنان نویسنده

جملات قصار بزرگ علوی

جملات قصار بزرگ علوی

بیشتر کسانی که به شکار این مرغ خوش بال و پر می‌روند و راه پر مصیبت هنرمند را پیش می‌گیرند، وسط راه وا می‌زنند. از صد تا نود نفر وازده هستند و بقیه ده درصد آنقدر خودخواهند که دست آدم به دامن آنها نمی‌رسد. اما هنرمند واقعی آن کسی است که شخصیت خود را در هنرش کوفته و آمیخته باشد. بنابراین هنرمند در وهله اول باید انسان باشد.

گروه گروه مردم می‌رفتند تا خودشان را بازیابند. در پرده‌های خوشرنگ و باصلابت او تصویر خودشان را می‌یافتند و بخصوص در برابر پرده نقاشی که زیر آن به خط خود استاد «چشم‌هایش» نوشته شده بود، می‌ایستادند و خیره به آن می‌نگریستند. با هم جر و بحث می‌کردند و می‌کوشیدند راز چشم‌هایی را که همه چیز می‌گفت و در عین حال آرام به همه نگاه می‌کرد، دریابند. مردم از خود می‌پرسیدند که این چشم‌ها چه سرّی را پنهان می‌کنند، چه چیز را جلوه‌گر می‌سازند و هرکس هرچه فهمیده بود، می‌گفت. اما نظرها متفاوت بود

. اما وقتی خودتان در جریان طوفان می‌افتید و سیل غران زندگی شما را از صخره‌ای در دهان امواج مخوف پرتاب می‌کند، آنجا اگر توانستید همت به خرج دهید، آنجا اگر ایستادگی کردید، اگر از خطر واهمه‌ای به خود راه ندادید، بله، آن وقت در دوران آرامش لذت هستی را می‌چشید.

پس از حادثه آن شب در کنار نهر کرج و گفتگوی با او در آتلیه‌اش، یقین کردم که دیگر فقط از یک راه می‌توان به زوایای قلب او رخنه کرد. دیگر نگاه و زیبایی و آرایش و دلبری در او تأثیر نداشت. اینها همه مثل سنگی بود که به پنبه پوش بخورد، انعکاس که ندارد هیچ، خود سنگ هم لابلای پنبه گم می‌شود. من فقط می‌توانستم با کوشش و تلاش بیشتر، با فداکاری‌های بزرگ‌تر جای خود را در دل او باز کنم اما در عین حال احساس می‌کردم که هرچه علاقه او به وجود و فعالیت من بیشتر می‌شد، کمتر به من فرصت می‌داد که از میوه عشق او برخوردار شوم.

پس با پول نمی‌توانید مرا راضی کنید. ده سال است که چشم به راه شما هستم. شما صاحب این چشم‌ها هستید…

تو که شهرت‌طلب نیستی. تو دنبال پول معلق نمی‌زنی. تو عقب خوشبختی پرسه می‌زنی. با دیپلم، با پول، با شوهر، با این چیزها آدم خوشبخت نمی‌شود. باید درد زندگی را تحمل کرد تا از دور خوشبختی به آدم چشمک بزند.

آقای ناظم، بعضی چیزها را نمی‌شود گفت. بعضی چیزها را احساس می‌کنید. رگ و پی شما را می‌تراشد، دل شما را آب می‌کند، اما وقتی می‌خواهید بیان کنید می‌بینید که بی‌رنگ و جلاست. مانند تابلوئیست که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد. عینا همان تابلوست. اما آن روح، آن چیزی که دل شما را می‌فشارد، در آن نیست.

بدبخت مملکتی که من استاد آن هستم. در شهر کوران یک چشمی شاه است.

مطلب مشابه: جملات صادق چوبک نویسنده معروف و پدر داستان نویسی ایران با متن های زیبا

جملات قصار بزرگ علوی

از همه وقیح‌تر آن پسره فرانسوی رمان‌نویس بود که به هر قیمتی شده می‌خواست شوهر من بشود. به او گفته بودم که من وطنم را دوست دارم و نمی‌خواهم با تو زندگی کنم. این پسرک که همیشه دستش در جیب راست جلیقه‌اش بود و تند و ناجور حرکت می‌کرد به من با قیافه‌ای هرزه می‌خندید و می‌گفت: «کجای وطنت را دوست داری؟»

در گفته‌های من تناقض نیست. در وجود من، در هستی من، تناقض هست. می‌دانید زندگی مرا به چه باید تشبیه کرد؟ به چشمه آب زلالی که در گوشه‌ای از کوهستان از زمین می‌جوشد. آب صاف و خنکی است، این آب هستی‌بخش و روح‌افزاست، این آب از کوهستان که سرازیر می‌شود غران و خروشان است. از تخته سنگها می‌جهد، بوته‌ها را از جا می‌کند، شن‌ریزه‌ها را با خود می‌غلطاند. وقتی به جلگه رسید آرام و مصفاست، چمن‌ها را می‌آراید و گل‌ها را طراوت می‌بخشد و برکت همراه دارد. همین آب وقتی به مرداب رسید و یا در حوض‌های متعفن باقی ماند، گنداب می‌شود. اگر به شوره‌زار رفت به عمق زمین نشست می‌کند و روی زمین دیگر اثری از آن نیست. اما باز به قعر زمین که نشست صاف و زلال می‌شود. این است زندگی من. همان آب صاف و روح‌افزاست که به این شکل‌های ناجور درمی‌آید

. من بادبادکی بودم که در هوا شنا می‌کردم غافل از آنکه سرنخ در دست بچه ولگرد شروری است.

لکه ابری دور ماه پرسه می‌زد. گاه قرص ماه در سیاهی می‌رفت، آن وقت آب کرج مرموز و خاموش می‌غلطید و شاخه‌ها آرام سر تکان می‌دادند. سپس ماه خندان رخ می‌نمود و نقره مذاب روی آب پخش می‌کرد. یک زن کولی از دور آواز می‌خواند و می‌گذشت. پیرمردی کنار خیابان نی‌لبک می‌زد و آهنگ‌های زندگی ملالت‌بارش را می‌سرود.

هنرمند واقعی آن کسی است که شخصیت خود را در هنرش کوفته و آمیخته باشد. بنابراین هنرمند در وهله اول باید انسان باشد.

عشق پنهانی، عشقی که انسان جرأت نمی‌کند هرگز با هیچکس درباره آن گفتگو کند، به زبان بیاورد، به هر دلیلی که بخواهید ـ از لحاظ قیود اجتماعی، از نظر طبقاتی، به سبب اینکه معشوق ادراک نمی‌کند و به هر علت دیگری آن عشق است که درون آدم را می‌خورد و می‌سوزاند و آخرش مانند نقره گداخته شفاف و صیقلی می‌شود.

من همه چیز خود را فدای او کرده بودم، اما او هیچ‌چیز نمی‌خواست در عوض به من بدهد.

مطلب مشابه: جملات محمود دولت آبادی نویسنده معروف؛ متن و سخنان سنگین از او

جملات قصار بزرگ علوی

باید در فکر من باشد و این در صورتی میسر است که ما همدیگر را زیاد ببینیم و او از معاشرت من، از صحبت خوش من، از صورت زیبای من، از خنده‌های شادی‌آور من، از چشم‌های پرشور و فتنه‌انگیز من لذت ببرد.

«تنبلی، برو کار کن تا لذت زندگی را بچشی.»

چه شیرین است، چه شیرین می‌تواند باشد. افسوس که ما تلخی آنرا می‌چشیم.

هنرپروری او جنبه اجتماعی و مردم دوستی داشت. استاد می‌خواست به مردم خدمت کند و از این راه نقاشی می‌کرد و فقط به همین دلیل هنرش به دل می‌نشست.

روزی به یکی از شاگردانش که مدتی سبزی او را پاک کرده بوده، گفته است: «بدبخت مملکتی که من استاد آن هستم. در شهر کوران یک چشمی شاه است.»

دوستدار هنر از خود هنرمند بیشتر لذت می‌برد. مسلما هر هنرمندی از کار خودش حتی اگر شاهکار هم باشد ناراضی است. همیشه می‌خواهد بهتر و زیباتر از آنچه که خلق کرده بسازد. همیشه می‌تواند عیوب آن را ببیند. هنرمند بهترین منقد آثارش است، اما تماشاچی غرق لذت می‌شود

درباره گذشته قضاوت کردن کار آسانیست. اما وقتی خودتان در جریان طوفان می‌افتید و سیل غران زندگی شما را از صخره‌ای در دهان امواج مخوف پرتاب می‌کند، آنجا اگر توانستید همت به خرج دهید، آنجا اگر ایستادگی کردید، اگر از خطر واهمه‌ای به خود راه ندادید، بله، آن وقت در دوران آرامش لذت هستی را می‌چشید. چه خوبست، چه آسان است این‌جور فکر کردن

من آن چیزی هستم که مردم معمولاً آدم ظالم می‌نامند. تمام نیروی من فقط تا وقتی است که با از خود ضعیف‌تری روبرو هستم. وقتی با شخصیتی بزرگ‌تر از خود مواجه می‌شوم، دیگر هیچ چیز ندارم و ناتوانی خود را تا به حدی که باید به بیچارگی من رقت بیاورید احساس می‌کنم.

جملات قصار بزرگ علوی

متن هایی ادبی از بزرگ علوی

هر لذتی وقتی دوام پیدا کرد، زجر و مصیبت است.

دست انداخت زیر چانه من و با چنان شدتی که من هرگز نظیر آن را ندیده بودم، به من گفت: «دختر، اینطور به من نگاه نکن! این چشم‌های تو بالاخره مرا وادار به یک خبط بزرگی در زندگی خواهد کرد.» گفتم: «این خبط شما آرزوی من است.» جواب من صحیح بود. اما او به روی خودش نیاورد و برعکس خیال کرد که می‌خواهم زجرش بدهم. جمله من تیری بود که به هدف نخورد اما شکار را زخمی کرد.

با دیپلم، با پول، با شوهر، با این چیزها آدم خوشبخت نمی‌شود. باید درد زندگی را تحمل کرد تا از دور خوشبختی به آدم چشمک بزند

عوام می‌گفتند که عشق زنی او را از پا درآورد. فهمیده‌ها معتقد بودند که عشق به زندگی او را تا پای مرگ کشاند.

او هنرمند است. او بر ارواح انسان‌ها تسلط دارد. او می‌تواند مردم را غمگین کند، بخنداند، بگریاند، سر شوق بیاورد، به زندگی وادارد. او چیزی در اختیار دارد که با پول، با جان هم نمی‌شود خرید.

«ممکن نیست بتوانی هنرمند قابلی بشوی. آخر این یک سنگلاخ پرخطری است. تو هرگز زجر ناکامی را نچشیده‌ای. در محیطی که در تهران پرورش یافته‌ای، در حلقه‌ای که اینجا دور خود کشیده‌ای، نمی‌توانی هنرمند بشوی. کسی که در عمرش گرسنگی نکشیده، کسی که از سرما نلرزیده، کسی که شب تا سحر بی‌خواب نمانده، چگونه ممکن است از سیری، از گرما، از پرتو آفتاب صبح لذت ببرد.

گاهی آدم نادانسته دنبال چیزی می‌رود، وقتی آن را پیدا نمی‌کند، اصلاً خود را گم شده احساس می‌کند.

همه‌شان گوشت تن مرا می‌طلبیدند. در صورتی که من آرزو می‌کردم روح خودم را نثار کنم، جسمم را می‌خواستم به کسی ببخشم که روح مرا اسیر کند.

«این چرخ ‌فلک بهر هلاک من و تو قصدی دارد به جان پاک من و تو بر سبزه نشین، پیاله‌کش، دیر نماند تاسبزه برون دمد ز خاک من وتو!»

مدرسی در یک دانشگاه بدون این که آدم چیزی منتشر کند، امکان‌پذیر نیست. کسی برای مدرس بی‌کتاب وزنی قایل نمی‌شود. مدرس تنها کسی نیست که معلمی می‌کند، باید در عین‌حال در رشته‌ای که درس می‌دهد به اهل فن هم ثابت کند که در این زمینه روی دست آن‌ها بلند شده است. باید در فن خود کتابی بنویسد که برای متخصصین هم تازگی داشته باشد

عشق به زندگی او را تا پای مرگ کشاند.

همیشه دودل بوده‌ام. همیشه با یک پا به طرف سراشیبی و با پای دیگر رو به بلندی رفته‌ام و در نتیجه وجود من معلق بوده است.

اساسا آدم مغرور و خودخواهی نبود، اما خیلی طول می‌کشید تا با کسی اخت شود. لایه‌ای از سردی همیشه قیافه‌اش را می‌پوشاند و خیلی طول می‌کشید تا درون خود را به کسی بنمایاند.

اژدهایی در من نهفته است، تمام عمر با او در زد و خورد بوده‌ام. اوست که از داخل مرا می‌خورد و در ظاهر خوی درنده را بر من تحمیل می‌کند…

جملات قصار بزرگ علوی

مصیبت‌های جگرخراش هم همین‌طور بروز می‌کند. انسان اول تمام عمق آنها را درک نمی‌کند. گاهی خودی نشان می‌دهند و در نیستی فرو می‌روند. ناگهان تمام ارکستر به صدا درمی‌آید. آن‌وقت اشک از چشم‌های شما جاری می‌شود و خودتان نمی‌دانید برای چه گریه می‌کنید.

درباره گذشته قضاوت کردن کار آسانیست. اما وقتی خودتان در جریان طوفان می‌افتید و سیل غران زندگی شما را از صخره‌ای در دهان امواج مخوف پرتاب می‌کند، آنجا اگر توانستید همت به خرج دهید، آنجا اگر ایستادگی کردید، اگر از خطر واهمه‌ای به خود راه ندادید، بله، آن وقت در دوران آرامش لذت هستی را می‌چشید.

«تف به روی کسی که ادا درمی‌آورد!»

در این سمفونی‌ها گاهی آهنگی آرام و کم از میان هیاهوی ارکستر رخنه می‌کند. این آهنگ خفیف و لطیف است. اما به دل شما نمی‌نشیند. شما دائما انتظارش را دارید. باز این صدای خفیف تکرار می‌شود. منتهی این دفعه بیش از بار اول شما را می‌گیرد. کم‌کم تمام ارکستر یک‌صدا همان آهنگ دلخواه شما را با چنان قدرتی بیان می‌کند که دیگر اختیار از دستتان درمی‌رود. مصیبت‌های جگرخراش هم همین‌طور بروز می‌کند. انسان اول تمام عمق آنها را درک نمی‌کند. گاهی خودی نشان می‌دهند و در نیستی فرو می‌روند. ناگهان تمام ارکستر به صدا درمی‌آید. آن‌وقت اشک از چشم‌های شما جاری می‌شود و خودتان نمی‌دانید برای چه گریه می‌کنید.

هنرمند که دردش را به رخ همه‌کس نمی‌کشد، حرف نمی‌زند، او منظور خودش را با اثرش بیان می‌کند

فکرش را که بکنم، ریشه بدبختی من در رفاه و آسایشی است که از طفولیت در آن نشو و نما یافته‌ام. خوشگلی من بلای جان من بود. خوشگلی به اضافه زندگی بی‌دردسر. این دوتا با هم دست به یکی کردند و مرا به این روز سیاه نشاندند.

خیابان‌های شهر تهران را آفتاب سوزان غیرقابل تحمل کرده بود. معلوم نیست کی به شهرداری گفته بود که خیابان‌های فرنگ درخت ندارد، تیشه و اره به دست گرفته و درخت‌های کهن را می‌انداختند.

شهرت، افتخار، احترام، همه اینها خوب، سودمند و کامیابی است. اما هر آدم مشهوری دلش می‌خواهد گاهی میان جمعیت گم شود. می‌خواهد میان مردم بلولد. لذت‌های آنها را بچشد، دلهره آنها به سرش بیاید. آن‌وقت رفاه و آسایش برایش لذت‌بخش‌تر است. اما وقتی همه‌کس او را می‌شناسد و همه مردم او را با انگشت نشان می‌دهند، دیگر آزاد نیست. آن‌وقت دیگر شهرت دردسر آدم می‌شود.

جملات قصار بزرگ علوی

بزرگ علوی پدر داستان نویسی ایران

فرنگیس هم مانند همه آدم‌های خودخواه وقتی ذلیل می‌شد، رقت انسان را برمی‌انگیخت، اینها فقط در اوج فرمانروایی می‌توانند بزرگ جلوه کنند. وقتی ضربتی خوردند، ذلیل و بیچاره می‌شوند.

آقای ناظم، نمی‌دانید وقتی شوق ایجاد و آفرینش در شما هست اما استعداد و پشتکار ندارید، چطور یأس و ناامیدی در لابلای وجود شما می‌خزد و دنبال لانه می‌گردد.

آخ، چقدر آرزو داشتم بدانم که من برای او دلپسند هستم.

چرا دارم راجع به موزیک برایتان صحبت می‌کنم؟ در این سمفونی‌ها گاهی آهنگی آرام و کم از میان هیاهوی ارکستر رخنه می‌کند. این آهنگ خفیف و لطیف است. اما به دل شما نمی‌نشیند. شما دائما انتظارش را دارید. باز این صدای خفیف تکرار می‌شود. منتهی این دفعه بیش از بار اول شما را می‌گیرد. کم‌کم تمام ارکستر یک‌صدا همان آهنگ دلخواه شما را با چنان قدرتی بیان می‌کند که دیگر اختیار از دستتان درمی‌رود. مصیبت‌های جگرخراش هم همین‌طور بروز می‌کند. انسان اول تمام عمق آنها را درک نمی‌کند. گاهی خودی نشان می‌دهند و در نیستی فرو می‌روند. ناگهان تمام ارکستر به صدا درمی‌آید. آن‌وقت اشک از چشم‌های شما جاری می‌شود و خودتان نمی‌دانید برای چه گریه می‌کنید.

ببینید، خیلی بلاها آدم در زندگی به سرش می‌آید و خودش مسبب همه آنهاست. منتها ادراک نمی‌کند، یا وقتی به ریشه آنها پی می‌برد که دیگر کار از کار گذشته است.

گویند: مگو سعدی، چندین سخن از عشق می‌گویم و بعد از من گویند به دوران‌ها

هر درختی ثمری دارد و هرکس هنری من بی‌چاره بی‌مایه تهی‌دست چو بید

هنرش بیان تمام توقعات وجودش بود. آنچه او روی پرده می‌آورد، آن چیزی بود که از ته دل و از لابلای روح بلندش شعله‌وار زبانه می‌کشید. برای او هیچ‌چیز گرامی‌تر از هنرش وجود نداشت. هنرش هم متکی به جامعه و مردمی بود که میان آنها زندگی می‌کرد

باید درد زندگی را تحمل کرد تا از دور خوشبختی به آدم چشمک بزند.

ای خانم، مردم؟ مردم کی‌اند؟ آخر اینها Mentalité شان اینجور است. از این بهتر چیزی نمی‌فهمند. مثل اینکه قورباغه را از لجنزار بیاورید توی پر قو بخوابانید. قورباغه توی لجن خوش است.

جملات قصار بزرگ علوی

اما آن چیزی که تماشاچی را مبهوت می‌کرد، زیبایی صورت نبود، معما و رمز در خود چشم‌ها بود. چشم‌ها باریک و مورب بودند.

این نگاه، این چشم‌های نیم‌خمار و نیم مست چه داستان‌ها که نقل نمی‌کردند!

برای هر انسان زنده‌ای وظیفه‌ای هست.

«ای چشم‌ها، اگر صاحب شما با من بود، من تاب می‌آوردم و کامیاب می‌شدم.»

نه اینکه او می‌توانست بر سیل احساسات پرشور و متلاطمش غلبه کند و با قوای عقلانی مانند سدی راه آن را ببندد. نه، او می‌توانست دندان روی جگر بگذارد، دل سوزانش را در مشتش بفشارد و نگذارد که تپش آنرا کسی خارج از دنیا و عوالم و حالات او ادراک کند. من آن شب فهمیدم که در نزدیکی چه کوره پر از آتش گداخته‌ای ایستاده‌ام

اگر خوشگل نبودم و کارم را جدی می‌گرفتم، شاید چیزی از آب درمی‌آمدم. اما چون سرسری و دمدمی بودم و هر مانعی به میل و اراده پدرم از جلوی پایم برداشته می‌شد، از شانزده سالگی حس کردم که با صورتم و جرأتم بیشتر می‌توانم جلوه کنم تا با هنرهای دیگری که داشتم و یا می‌توانستم کسب کنم

در من این فکر پرورش یافته بود که شخصیت افراد هرچه هم ضعیف و ناچیز باشد در موقع مخصوصی، در فرصت‌های غیرعادی، ممکن است منشاء اثر بسیار عظیمی گردد و چه‌بسا ممکن است که سرنوشت مملکتی در یک آن بخصوص بسته به فداکاری یک فرد عادی ـ حتی فداکاری هم نه ـ بسته به جسارت و دلیری موجود نحیفی باشد که به منزله پیچ ریزی است که در دستگاه بزرگی جای کوچکی را اشغال کرده باشد.

چقدر دلم می‌خواست به او بگویم: خانم، یک بوسه به من بدهید و تابلو مال شما.

می‌گفت: «چشم‌های تو مرا به این روز انداخت. این نگاه تو کار مرا به اینجا کشانده. تاب و تحمل نگاه‌های تو را نداشتم. نمی‌دیدی که چشم به زمین می‌دوختم؟» به او می‌گفتم: «در چشم‌های من دقیق‌تر نگاه کن! جز تو هیچ چیزی در آن نیست.» می‌گفت: «نه، یک دنیای مرموز در این نگاه نهفته.

جملات قصار بزرگ علوی

پرسید: «او هم یکی از کسانی است که فریفته چشم‌های تو شده؟» گفتم: «من سراغ ندارم که کسی فریفته چشم‌های من شده باشد.» گفت: «اما من سراغ دارم.» گفتم: «اقلاً پس بگو کیست.» خیره به من نگاه کرد. اما هیچ نگفت. من با این نگاه‌های او آشنا بودم. از صورتش، از حرکاتش و اخم‌های آن چیزی درنمی‌آمد. پس از مدتی با لحن اعتراض اضافه کرد: «چرا می‌خواهی از من حرف دربیاوری؟ بگذار به کارمان برسیم.»

مثل ماهی که از آب به روی زمین خشک بیفتد، روی زمین می‌جهم و سر و دم به سنگ و خاک می‌کوبم. نه آن عالم علوی را دارم و نه دنیای سفلی را. بی‌پناه و پشتیبان هستم. می‌دانید چرا؟ برای اینکه گذشته من، عوالمی که به سرم آمده، حوادثی که برایم رخ داده، همه‌جا مانند سایه من همراه من است و من هرگز نتوانسته‌ام آنرا از خود برانم.

گفتم که هیچ چیز در زندگی ندارم. اما در نظر مردم از من خوشبخت‌تر کسی در دنیا نیست. زنی هستم متمول. همه چیز دارم. دائما در سفرم. بیشتر عمرم را در سیر و سیاحت گذرانده‌ام، فقط گاهی برای تنظیم امور مالی خود به ایران می‌آیم. پول دارم، پول، اخ، نکبت ببرند این پول مرا! ویلان و سرگردانم. هیچ جا آرامش ندارم: پدر و مادر دارم، آنها در کربلا مجاور شده‌اند و دیگر مدتی است که به آنها هم نامه نمی‌نویسم. مادرم می‌نویسد که بروم پیش آنها توبه کنم. آخ چه خوشبخت است این کبوتر پیر! من هیچ‌جا آرامش ندارم. لانه‌ای ندارم که به آنجا دل ببندم. تمام تفریحات دنیا برای من عذاب است. کاش مانند مادرم ابله به دنیا آمده و ابله در کربلا مجاور می‌شدم. کاش گدا بودم و موجودی مرا دوست می‌داشت. آن وقت جانم را فدا می‌کردم.

آدم آرامی بود و اجازه نمی‌داد که کسی به صندوقخانه دل او راه یابد. پستوهای روح او مخازن درد و رنج بود و استاد هرگز میل نداشت مردم بفهمند که چه زجری تحمل می‌کند. همیشه خوش و دلشاد به نظر می‌آمد و هیچکس نمی‌توانست قبول کند که در باطن این مرد آراسته و کم مدعا چه شوری در جوش و خروش است.

چندین‌بار در زندگی خیال می‌کردم دری به دست آورده و از دستم غلطیده بود. چقدر تلاش کرده بودم که از بالای بلندی دنبال این دُرّ تابان که از لای سنگ‌ها و شن‌ریزه‌ها و از میان جویبارهای تندرو می‌غلطید بدوم و آن را بیابم. دنبالش می‌دویدم، بی‌گدار به آب می‌زدم، جانم را حاضر بودم به خطر بیندازم، می‌افتادم، پایم به سنگ می‌خورد، زخم می‌شد، باز برمی‌خاستم، می‌دویدم، از میان ریگزارهای داغ، از میان خار و خاشاک با پای زخم و خیال پر از ترس می‌دویدم. و وقتی که آن را به دست می‌گرفتم، می‌دیدم که شیشه‌ای بیش نیست.چندین‌بار در زندگی خیال می‌کردم دری به دست آورده و از دستم غلطیده بود. چقدر تلاش کرده بودم که از بالای بلندی دنبال این دُرّ تابان که از لای سنگ‌ها و شن‌ریزه‌ها و از میان جویبارهای تندرو می‌غلطید بدوم و آن را بیابم. دنبالش می‌دویدم، بی‌گدار به آب می‌زدم، جانم را حاضر بودم به خطر بیندازم، می‌افتادم، پایم به سنگ می‌خورد، زخم می‌شد، باز برمی‌خاستم، می‌دویدم، از میان ریگزارهای داغ، از میان خار و خاشاک با پای زخم و خیال پر از ترس می‌دویدم. و وقتی که آن را به دست می‌گرفتم، می‌دیدم که شیشه‌ای بیش نیست.

پرده «چشم‌هایش» صورت ساده زنی بیش نبود. صورت کشیده زنی که زلف‌هایش مانند قیر مذاب روی شانه‌ها جاری بود. همه‌چیز این صورت محو می‌نمود. بینی و دهن و گونه و پیشانی با رنگ تیره‌ای نمایان شده بود. گویی نقاش می‌خواسته بگوید که صاحب صورت دیگر در عالم خارج وجود ندارد و فقط چشم‌ها در خاطره او اثری ماندنی گذاشته‌اند. چشم‌ها با گیرندگی عجیبی به آدم نگاه می‌کردند. خیرگی در آنها مشهود نبود، اما پرده‌های حائل بین صاحب خود و تماشاکننده را می‌دریدند و مانند پیکان قلب انسان را می‌خراشیدند. آیا از این چشم‌ها می‌بایستی در لحظه بعد اشک بریزد؟ یا اینکه خنده تلخی بجهد؟ اما دور لب‌ها خنده‌ای محسوس نبود. آیا چشم‌ها تنگ و کشیده بودند که بخندند و تماشاکننده را به زندگی تشویق کنند و یا دلخسته‌ای را بچزانند؟ آیا این چشم‌ها از آن یک زن پرهیزکار از دنیا گذشته بود، یا زن کامبخش و کامجویی که دنبال طعمه می‌گشت، یا اینکه در آنها همه‌چیز نهفته بود؟ آیا می‌خواستند طعمه‌ای را به دام اندازند؟ یا له‌له طلب و تمنی می‌زدند؟ آیا صادق و صمیمی بودند یا موذی و گستاخ؟ عفیف یا وقیح؟ آیا بی‌اعتنایی جلوه‌گر شده بود؟ یا التماس و التجاء؟ اگر التماس می‌کردند چه می‌خواستند؟ این نگاه، این چشم‌های نیم‌خمار و نیم مست چه داستان‌ها که نقل نمی‌کردند!

جملات قصار بزرگ علوی

الان من قریب دوماه است که در شهربانی دارم کار می‌کنم. بیش از یک سال دوام نخواهم آورد. تا آن وقت باید کارهایی که دارم انجام داده باشم.» پرسیدم: «چه کارهایی؟» گفت: «خوب، کاری که زندگی من تأمین شود و دیگر کسی نتواند به من صدمه‌ای بزند.»

پرسید: «تشریف می‌آورید اینجا؟» گفتم: «نمی‌دانم.» پرسید: «مگر قرار نگذاشتیم؟» گفتم: «چرا، اما امروز من وقت ندارم، حالم هم خوب نیست.» می‌خواستم با او با همان زبانی صحبت کنم که با دیگران مرسوم بود، اما نشد. این آدم را مسحور کرده بود. گفت: «فرنگیس، باید بیایی.» گفتم: «آخر شاید خوب نباشد.» گفت: «حتما خوب است.» گفتم: «شاید صلاح نباشد.» اینجا دیگر سست شد. لحظه‌ای صدایی نیامد. بعد از چند ثانیه گفت: «خودتان می‌دانید. شاید حق با شماست. شاید صلاح نباشد.» من دیگر جوابی ندادم. لحظه‌ای مکث کرد: «خوب، خداحافظ» .

زیر تابلو، روی قاب عکس، استاد به خط خود نوشته بود: «چشم‌هایش» ، یعنی چشم‌های زنی که او را خوشبخت کرده یا به روز سیاه نشانده، چشم‌های زنی که در هرحال در زندگی استاد اثر سنگینی گذاشته و نقاش را برانگیخته است که در غربت، هنگامی که زجر ستمگران نامرد را تحمل می‌کرد، به فکر آن زن صاحب چشم‌ها باشد و تصویری، ولو خیالی، از او بسازد

کدام زنیست که حاضر باشد به دلخواه تن خودش را بفروشد؟ هیچ چیزی شنیع‌تر از این نیست که زنی خود را تسلیم مردی کند که او را دوست ندارد. شما مردها این تنفر را هرگز نچشیده‌اید. آن هم نه برای یک شب یا یک‌بار و یا دوبار، بلکه برای سال‌ها، برای یک عمر! آن هم زنی مثل من که سال‌ها له‌له مهربانی و نوازش مرد معشوق را داشته و دور دنیا دنبال آن گشته است، زنی که بالاخره پس از گذشتن از سنگلاخ هستی، تازه به پناهگاه واحد عشقش رسیده است.

از شانزده سالگی حس کردم که با صورتم و جرأتم بیشتر می‌توانم جلوه کنم تا با هنرهای دیگری که داشتم و یا می‌توانستم کسب کنم. در نتیجه هیچ کاری را جدی نمی‌گرفتم، همیشه راه سهل‌تر را انتخاب می‌کردم.

خیال می‌کردم آفریدن یک اثر ادبی به همان آسانی متأثر شدن از آن است.

با کمال شجاعت جنبه‌های ضعف خود را بیش از حد لازم تشریح می‌کرد، آیا همین دلیل صفای باطن او نبود؟ این زن نمی‌توانست خطاکار باشد. منتها بی‌اراده بود و حوادث او را بازیچه خود کرده بودند.

چه خطری بزرگ‌تر از این بود که او همیشه با من سرد و رسمی گفتگو کند، دل من بتپد، و او بی‌اعتنا و بی‌خیال کار خودش را انجام دهد و من مجبور باشم به او دروغ بگویم؟

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو