بهترین اشعار ادگار آلن پو؛ شاعر بزرگ آمریکایی با اشعار بلند احساسی رمانتیک

منبع: روزانه

2

1402/11/14

13:56


ادگار آلن پو شاعر بزرگ آمریکایی بود. کسی که جزو اولین‌ها در شعر سورئالیسم و همچنین رمانتیک به حساب می‌آید. خوشبختانه اشعار این شاعر بزرگ کم و بیش به فارسی …

ادگار آلن پو شاعر بزرگ آمریکایی بود. کسی که جزو اولین‌ها در شعر سورئالیسم و همچنین رمانتیک به حساب می‌آید. خوشبختانه اشعار این شاعر بزرگ کم و بیش به فارسی هم ترجمه شده‌اند؛ ما نیز امروز در سایت ادبی و هنری روزانه قصد داریم بهترین اشعار این شاعر بزرگ را برای شما عزیزان قرار دهیم. پس در ادامه با ما باشید.

بهترین اشعار ادگار آلن پو؛ شاعر بزرگ آمریکایی

ادگار آلن پو که بود؟

ادگار آلن پو ( Edgar Allan Poe) (زاده ۱۹ ژانویه ۱۸۰۹ – درگذشته ۷ اکتبر ۱۸۴۹) نویسنده، شاعر، ویراستار و منتقد ادبی اهلِ بوستون آمریکا بود که از او به عنوان یکی از پایه‌گذاران جنبش رمانتیک آمریکا یاد می‌شود. داستان‌های پو به خاطر رازآلود و ترسناک بودن مشهور شده‌اند. پو از اولین نویسندگان داستان کوتاه آمریکایی به حساب می‌آید و از او به عنوان مبدع داستان‌های کارآگاهی نیز یاد می‌شود. همچنین از نخستین افرادی بود که از ژانر علمی تخیلی استفاده کرد. او اولین نویسنده مشهور آمریکایی بود که سعی کرد تنها از راه نویسندگی مخارج زندگی‌اش را تأمین کند که به همین خاطر دچار مشکلات مالی در کار و زندگی‌اش شد. بسیاری از آثار او به صورت فرهنگ عامه در ادبیات، موسیقی، فیلم و تلویزیون ظاهر شده‌است. همچنین فیلم سینمایی The pale blue eye (چشم آبی روشن) نیز بر اساس داستان وی تولید شده‌است.

اشعار زیبا و کوتاه ادگار آلن پو

از دوران کودکی مانند آنچه دیگران بودند، نبودم.

مانند آنچه دیگران می‌دیدند، ندیدم.

نمی‌توانستم شور و شوقم را از یک چشمه بگیرم.

غم خود را از یک منشاء نگرفته‌ام

نمی‌توانم قلبم را بیدار کنم

که از نوای یکسانی لذت ببرد

و هرچه عشق ورزیدم، به تنهایی بود.

سپس، در کودکیم، در سپیده دم یک زندگی پرتلاطم

از عمق هرچه خیر و شر است ،

معمایی سربرآورد که مرا بی حرکت نگاه می‌دارد.

از سیل یا از چشمه

از صخره‌ی سرخ رنگ کوه

از خورشیدی غلتان ، که با رنگ زرد و طلاییش به دور من می‌چرخد.

از برق آسمان ، هنگامی که از کنارم پرواز می‌کند.

از رعد و طوفان

و از ابری که در نظرم

هنگامی که بقیه‌ی آسمان آبی رنگ است

به شکل دیو درآمده است.

بوسه بر پیشانیت می‌نهم

در این واپسین دیدار

بگذار اقرار کنم :

حق با تو بود که پنداشتی

زندگانیم رویایی بیش نیست

با این وجود گر روز یا شبی

چه در خیال ، چه در هیچ

امید رخت بربندد

پنداری که چیز کمی از دست داده‌ایم ؟

گر اینگونه باشد

سراسر زندگانی رویایی بیش نیست

در میان خروش امواج مشوش ساحل ایستاده‌ام

دانه های زرین شن در دستانم

چه حقیر

از میان انگشتانم سر می‌خورند

خدایا ! مرا توان آن نیست که محکم‌تر در دست گیرمشان ؟

یا تنها یکی از آنها را از چنگال موجی سفاک برهانم ؟

آیا سراسر زندگانی

تنها یک رویاست ؟

مطلب مشابه: اشعار خورخه لوئیس بورخس شاعر و نویسنده؛ مجموعه شعر عاشقانه زیبا از او

اشعار زیبا و کوتاه ادگار آلن پو

نمی توانم از این بهتر برایت شرح دهم

که احساسم چه بود

جز این که بگویم

قلب ناشناس تو انگار برای اقامتی تا همیشه به آغوش من راه یافت

چنان که قلب من نیز ، به گمانم ، به آغوش تو

و از آن دم ، من عاشقت شدم

آری

اکنون حس می کنم

که در آن عصرگاه رویاهای شیرین

چنین شد که نخستین سپیده عشق بشری

بر شب یخ آجین روحم منفجر شد

از آن هنگام نامت را ندیده ام و نشنیده ام

مگر به لرزشی بر اندامم

نیم از شعف ، نیمی از اضطراب

سال های سال ، نام تو از لبانم نگذشت

اما اکنون روحم نوشدش با عطشی دیوانه وار

تمام وجودم به جست و جو تو فریاد می زند

حتی پچ پچه ای از تو

لرزش احساسی غریب را در من بیدار می کند

ترکیبی مبهم از اشک و شادمانی دست افشان

حسی وحشی و غیر قابل شرح که به هیچ چیز نمی ماند الا خویش آگاهی گناه

گاه از قلب خویش می ترسم؛ از اشتیاقش برای هر آنچه می خواهد. آنگونه که از کار می افتد و دوباره جان می گیرد.

مرزهای جدا کنندهٔ مرگ و زندگی در بهترین حالت تیره و مبهم هستند، چه کسی می داند از کجا شروع و به کجا ختم می شود؟

آنانی که در عالم بیداری

خیال‌پردازی می‌کنند از هزاران

چیزی آگاهند که دور از دسترس

کسانی‌ست که تنها در

دنیای خواب رویا می‌بینند

انسان کامل‌ترین بنده و بردهٔ عادت است و هزاران کار روزانه اش که مهم به حساب می‌آید چیزی جز عادتی روزمره نیست.

می خواستم

رازهایم را به تو بگویم

اما…

دیدم تو خودت یکی از آن ها هستی…

«مجنون شدم، مجنونی آلوده به دوره‌های بلند و وحشتناکِ سلامتِ عقل. در این بازه‌های بیهوشیِ مطلق می‌نوشیدم، خدا می‎داند که چه‌قدر. چنان که انتظار می‌رفت، دشمنانم جنونِ مرا به نوشیدن ربط دادند، نه نوشیدن را به جنون. به‌راستی در امرِ یافتن درمانی ماندگار کمابیش دست از هر امید شسته بودم که عاقبت آن را در مرگِ همسرم یافتم. این رویداد را، چنان که برازنده‌ی آدمی‌ست، تاب می‌آورم. اما دیگر رمقی نداشتم که بدون دست‌کشیدنِ تمام و کمال از عقل، نوسانِ سهمگینِ بی‌پایان میان امید و نومیدی را تاب بیاورم. پس در مرگِ چیزی که زندگانی‌ام بود، موجودیتی نو، اما_ خدای من!_  بسی اندوهگین یافتم.

ادگار آلن پو، نامه‌ها

مطلب مشابه: شعرهای زیبای فرانسوی؛ اشعار عاشقانه از شاعران فرانسوی معروف

تو اکنون خاص‌ترین و بزرگترین شوق من برای جنگیدن علیه این زندگی نامساعد، این زندگی ناراضی‌کننده و نامراد هستی.

من ایمان دارم تبهکاری یکی از اولین تمایلات

جـبـری بشری است یکی از اولین کشش ها یا

احساساتی است که به شخصیت آدمی جهت

می‌دهـد. عـشـق بـه شرارات عـطش بی پایان

روح است برای خودآزاری …

اشعار زیبا و کوتاه ادگار آلن پو

شکوه نمی کنم که خرابه ها

از من شادتر و شیرین ترند

اما از این ناراحتم

که تو برای سرنوشت من

تاسف می خوری

برای من

که تنها یک رهگذرم.

شعر بلند کلاغ سیاه؛ شاهکار ادگار آلن پو

در یک شب ترسناک و بی قرار

یک کتاب باستانی را دوباره بخوانید

وقتی فکر کردم شنیدم

صدای عجیبی ناگهان

انگار کسی به آرامی لمس کرد

در خانه من: “بازدید گستاخانه

گفتم همین است و دیگر هیچ».

II

اوه به خوبی به یاد دارم؛ در زمستان بود

و بی حوصله زمان ابدی را اندازه گرفت

خسته از جستجو

در کتاب ها آرامش مفید

به درد لئونورا مرده ام

که اکنون با فرشتگان ساکن است

برای همیشه!

III

ابریشمی و تروق و فنری را حس کردم

مسواک زدن پرده ها، فوق العاده است

وحشتناک مثل قبل

منطقی بود و من آن صدا را می خواستم

توضیح دادن، روح مظلوم من

سرانجام آرام گرفت: «مسافر گمشده

گفتم همین است و دیگر هیچ».

IV

از قبل احساس آرامش می کنم: «آقا

فریاد زدم، ای بانو، التماس می کنم می خواهم

خواهش می کنم ببخشید

اما توجه من بیدار نبود

و تماس شما خیلی نامشخص بود…»

سپس در را کاملا باز کردم:

تاریکی بیشتر نیست

V

من به فضا نگاه می کنم، تاریکی را کشف می کنم

و بعد احساس می کنم که ذهنم پر شده است

انبوه عقاید که

هیچ فانی دیگری قبلاً آنها را نداشته است

و با گوش های مشتاق گوش کن

“لئونورا” برخی از صدای زمزمه

دیگر زمزمه نکن

VI

با ترس پنهانی به اتاقم برمی گردم

و به رنگ پریده و بیقرار گوش کن

ضربه قوی تر؛

به خودم می گویم: چیزی به پنجره ام می زند،

درک کنید من علامت مخفیانه را می خواهم

و این اندوه فوق بشری را آرام کن:

باد و دیگر هیچ!

VII

و پنجره باز شد: غلت زدن

سپس زاغی را دیدم که مشغول عبادت بود

مثل پرنده ای از عصر دیگر؛

بدون تشریفات بیشتر وارد اتاقم شد

با ژست باشکوه و بال های سیاه

و روی نیم تنه، روی لنگه پالاس

نشسته و هیچ چیز دیگری

VIII

به پرنده سیاه نگاه می کنم و لبخند می زند

قبل از قاره جدی و جدی خود

و من شروع به صحبت با او می کنم

نه بدون اشاره ای از قصد کنایه آمیز:

“ای کلاغ، ای پرنده نابهنگام ارجمند،

نام شما در منطقه پلوتونیک چیست؟ »

کلاغ گفت: هرگز.

IX

در این مورد، جفت گروتسک و نادر

از شنیدن این قدر واضح شگفت زده شدم

چنین نامی برای تلفظ

و باید اعتراف کنم که ترسیده بودم

خوب، قبل از اینکه هیچ کس، فکر می کنم، لذت را نداشت

یک کلاغ برای دیدن، نشسته روی نیم تنه

با چنین نامی: “هرگز”.

X

انگار من آن لهجه را ریخته بودم

جان، پرنده ساکت شد و یک لحظه هم نشد

پرها از قبل حرکت کردند،

“دیگران از من فرار کرده اند و به من می

رسد

که فردا بدون معطلی می رود

چقدر امید مرا رها کرده است»

کلاغ گفت: هرگز! »

XI

پاسخی به گوش دادن بسیار واضح

بدون نگرانی پنهانی به خودم گفتم

“این دیگر چیزی نیست.

چقدر از استاد بدبخت یاد گرفت

که سرنوشت به سختی مورد آزار و اذیت قرار گرفته است

و فقط برای خود نگه داشته است

که هرگز، هرگز! »

XII

صندلیم را چرخاندم تا رو به رو شدم

از در، از نیم تنه و از بینا

کلاغ و سپس در حال حاضر

تکیه بر ابریشم نرم

در رویاهای خارق العاده غرق شدم،

همیشه به این فکر می کنم که چه بگویم

که هرگز، هرگز

XIII

من مدت زیادی همینطور ماندم

آن پرنده شوم عجیب

نگاه بی پایان،

دیوان مخمل را اشغال کرد

با هم می نشینیم و در سوگ من

من فکر می کردم که الا، هرگز در این طبقه

من آن را بیشتر اشغال می کنم.

XIV

سپس به نظر من هوای متراکم بود

با بوی عود سوزان

محراب نامرئی؛

و من صداهای پرشور را می شنوم که تکرار می کنند:

“لئونور را فراموش کن، نپنت ها را بنوش

فراموشی را در منابع کشنده آن بنوشید »;

کلاغ گفت: هرگز! »

XV

«پیامبر، گفتم، فال اعصار دیگر

که طوفان های سیاه را پرتاب کرد

اینجا برای بدی من،

مهمان این سرای غم،

بگو، تخم تاریک شب تاریک،

اگر بالاخره مرهم تلخی من باشد:

کلاغ گفت: هرگز! »

شانزدهم

«پیامبر، گفتم یا شیطان، کلاغ بد بخت

برای خدا، برای من، برای درد تلخم،

با قدرت مهلک تو

به من بگو لئونورا

در سپیده دم دوباره خواهم دید

جایی که خوشحال با کروبی ها ساکن است »;

کلاغ گفت: هرگز! »

XVII

“بگذار چنین کلمه ای آخرین باشد

به رودخانه پلوتونیک برمی گردد”

جیغ زدم: دیگه برنگرد

اثری از خود باقی نگذار، نه پر

و روح من در غبار غلیظی پیچیده شد

در نهایت وزنی را که بر شما غلبه می کند آزاد کنید! »

کلاغ گفت: هرگز! »

هجدهم

و کلاغ بی حرکت، تشییع جنازه و غمگین

همیشه پالاس را روی نیم تنه دنبال کنید

و زیر فانوس من

لکه ای کثیف روی فرش می اندازد

و نگاه شیطانی او شگفت زده می شود …

اوه روح ماتم از سایه اش

آزاد خواهد شد؟ هرگز!

(ترجمه کارلوس آرتورو تورس)

مطلب مشابه: اشعار زیبای ژاک پره‌ور، شاعر بزرگ فرانسوی با متن های با معنی و احساسی

شعر معروف خواب آور

شعر معروف خواب آور

نیمه شب بود، در ژوئن، ولرم، تاریک.

زیر پرتوی از ماه عارف بودم

دیسک سفیدش مانند یک افسون است

بخار خواب آلودی روی دره ریخت.

رزماری معطر در قبرها چرت می زد،

و سوسن در حال مرگ به دریاچه خم شد،

و در جامه آبکی در مه پیچیده،

ویرانه ها در آرامش باستانی قرار داشتند.

ببین! همچنین دریاچه ای مانند لته،

با تکان دادن سر آهسته در سایه چرت بزنید،

و نمی‌خواهد از کسالت آگاهانه بیدار شود

برای دنیای اطراف در حال مرگ

تمام زیبایی را بخواب و ببین کجا آرام می گیرد

ایرن، شیرین، در آرامشی لذت بخش.

با پنجره ای که به سوی آسمان آرام باز است،

از نورهای روشن و اسرار کامل.

آه، بانوی مهربان من، نمی ترسی؟

چرا شب ها پنجره شما اینطور باز است؟

هوای بازیگوش از جنگل پر برگ،

خندان و هوسباز در یک جمعیت پر سر و صدا

اتاقت را پر می کنند و پرده را تکان می دهند

از روی تختی که سر زیبای تو در آن قرار دارد،

روی چشمان زیبا با مژه های فراوان،

پس از آن روح در مناطق غریب می خوابد،

مثل ارواح عبوس، کنار رویا و دیوارها

سایه های پروفیل های تیره می لغزند.

آه، بانوی مهربان من، نمی ترسی؟

به من بگو، جذابیت قدرتمند حسرت چیست؟

حتما از دریاهای دور آمده اید

به این باغ زیبای تنه های سکولار.

عجیب اند، زن، رنگ پریدگی تو، کت و شلوار تو،

و از بافته های بلند تو ادای دینی شناور؛

اما غريب تر از آن سكوت بزرگ است

که رویای مرموز و همیشگی خود را در آن می پیچید.

خانم مهربان می خوابد. برای دنیا بخواب!

همه چیز ابدی باید عمیق باشد.

بهشت او را در زیر ردای شیرینش محافظت کرده است

مبادله این اتاق با دیگری که مقدس تر است،

و برای غمگین دیگر، تختی که در آن آرمیده است.

به درگاه خداوند دعا می کنم که با دستی مهربان،

به او اجازه دادم با خوابی بدون مزاحمت استراحت کند،

در حالی که آن مرحوم در کنارش رژه می رفت.

میخوابه عشقم آه، روح من تو را می خواهد

که همانطور که ابدی است، رویا عمیق است.

بگذارید کرم های پست به نرمی خزش کنند

دور دست ها و دور پیشانی اش؛

که در جنگل های دور، غم انگیز و قرن ها قدمت،

او را آرام و تنها قبری بلند می کنند

جایی که مغرور و پیروز به سوی باد شناورند،

از خانواده سرشناس او، لباس های تشییع جنازه;

قبر دوری که در دروازه محکمش

او به عنوان یک دختر، بدون ترس از مرگ سنگ پرتاب کرد،

و دیگر صدایی از برنز سختش شروع نخواهد شد

و نه طنین غم انگیز چنین عمارت های غم انگیز

تصور دختر بیچاره گناه چقدر غم انگیز است.

آن صدای سرنوشت ساز در پاره شده،

و شاید با شادی در گوش شما طنین انداز شود،

مرگ وحشتناک ناله غم انگیز بود!

مطلب مشابه: اشعار زیبای شارل بودلر؛ زیباترین اشعار عاشقانه و با معنی شاعر فرانسوی

آنابل لی

آنابل لی

این آخرین شعر ادگار آلن پو است که پس از مرگ او منتشر شد.

خیلی سال پیش

در پادشاهی کنار دریا

دوشیزه ای زندگی کرد که شاید بشناسید

به نام آنابل لی

و این دوشیزه بدون فکر دیگری زندگی کرد

تا مرا دوست داشته باشد و مورد محبت من قرار گیرد.

ما هر دو بچه بودیم

در این پادشاهی در کنار دریا

اما ما با عشقی که فراتر از عشق بود دوست داشتیم

من و آنابل لی من

با عشق از سرافیان بالدار بهشت

آنها به من و او حسادت کردند.

و به همین دلیل، مدتها پیش،

در این پادشاهی در کنار دریا

باد از ابر وزید

که عشق من آنابل لی را خنک کرد.

و اقوام بلندپایه آنها آمدند

و او را از من گرفتند

برای حبس کردن او در قبر

در این پادشاهی کنار دریا

فرشتگان ناراضی در بهشت،

آنها به من و او حسادت کردند.

آره! به همین دلیل (همانطور که همه می دانند

در این پادشاهی در کنار دریا)

باد شب از ابر بیرون آمد

برای یخ زدن و کشتن آنابل لی من.

اما عشق ما خیلی قوی تر بود

از بزرگترها

یا عاقل تر از ما

و نه حتی فرشتگان در آسمان

نه شیاطین زیر دریا

آنها هرگز نمی توانند روح من را از روح جدا کنند

از آنابل لی زیبا

خوب ماه بدون اینکه رویاهایی برایم بیاورد هرگز نمی درخشد

از آنابل لی زیبا

و ستاره ها هرگز نمی درخشند بدون اینکه من چشمان درخشان را احساس کنم

از آنابل لی زیبا

و هنگامی که جزر و مد شب فرا می رسد من دقیقاً در کنار آن دراز می کشم

از محبوب من – معشوق من – زندگی من و نامزد من

در قبر او در کنار دریا

در قبرش کنار دریای پر هیاهو.

لنور

لنور

اوه جام طلا شکست! ذات آن ناپدید شد

او رفت؛ او رفت! او رفت؛ او رفت!

زنگ بزن، زنگ ها، با پژواک های غم انگیز،

که روحی بی آلایش بر رودخانه استیکس شناور است.

و تو، گای دو وره، از اشک هایت چه ساخته ای؟

آه، بگذار فرار کنند!

نگاه کن، تابوت باریکی که لنور شما را در بر گرفته است.

به آهنگ های تشییع جنازه ای که راهب می خواند گوش دهید. چرا جوان مرد؟

بیا کنارش بیا

بگذار آهنگ مرگ گفته شود

او شایسته حکومت بود.

ترانه ای برای تشییع جنازه کسی که بی حرکت است،

چرا اینقدر جوان مرد؟

ملعون بر کسانی که تنها در او محبت کردند

شکل زنان،

خب، غرور بومی آنها خیلی به شما تحمیل شده است،

شما اجازه دهید آن را بمیرد، زمانی که نقض مرگبار

روی شقیقه اش قرار داشت.

چه کسی تشریفات را باز می کند؟ چه کسی مرثیه را خواهد خواند؟

میخوام بدونم کیه؟

ای بدبختان با زبان های زهرآلود

و چشم های ریحانی؟ زیبا را کشتند،

چقدر زیبا بود!

اخطار دادیم که آواز خواندی؟ تو یه ساعت بد خوندی

سبت آواز می خواند.

باشد که لهجه موقر او به عرش بلند برود

مثل هق هق تلخی که خشم را بر نمی انگیزد

که در آن با آرامش می خوابد.

او، لنور زیبا و مهربان،

او در اولین سحرگاه پرواز کرد.

او، دوست دختر شما، در تنهایی عمیق

یتیم ترکت کرد!

او، خود فیض، اکنون استراحت می کند

در سکون سخت؛ در موهایش

هنوز زندگی وجود دارد؛ بیشتر در چشمان زیبایش

زندگی وجود ندارد، نه، نه، نه!

پشت! قلب من تند می تپد

و با ریتم شاد پشت! نمیخوام

آهنگ های مرگ،

چون الان فایده نداره

پرواز و به سوی فضای آسمانی را مراقبت خواهم کرد

من خودم را به شرکت نجیب شما می اندازم.

با تو می روم جانم آری جانم!

و من برایت آواز خواهم خواند!

زنگ ها را خاموش کن! پژواک های غم انگیزش

شاید اشتباه می کنند.

با صدایت شادی روحی را به هم نزن

که با آرامشی مرموز در سراسر جهان سرگردان است

و در آزادی کامل

احترام به روحی که زمین گره می زند

پیروز رها شد;

آن نورانی که اکنون در پرتگاه شناور است

دوستان و مخالفان را ببینید. چه از خود جهنم

به آسمانی که پرتاب کرد

اگر شیشه شکست، ذات ابدی شما آزاد است

رفت، رفت!

ساکت باش، زنگ های آرام با لهجه های غم انگیز،

که روح مطهر او از بهشت ​​در مرزها

لمس کردن است!

تک

از دوران کودکی ام نبودم

همانطور که دیگران بودند، من ندیده ام

همانطور که دیگران دیدند، من نتوانستم بیاورم

اشتیاق من از یک بهار ساده

از همان منبعی که من نگرفته ام

افسوس من، نتوانستم از خواب بیدار شوم

دل من به شادی با همان لحن؛

و هر چیزی را که دوست داشتم، تنهایی را دوست داشتم.

سپس – در کودکی من – در سحر

از طوفانی ترین زندگی بیرون آورد

از هر عمق خوبی و بدی

رازی که هنوز مرا درگیر می کند:

از تورنت، یا منبع،

از صخره سرخ کوه،

از خورشیدی که دور من می چرخید

در پاییز رنگ شده با طلا،

از رعد و برق در آسمان

وقتی از کنارم گذشت،

از رعد و برق و طوفان،

و ابری که شکل گرفت

(وقتی بقیه بهشت ​​آبی بود)

از یک دیو در برابر دیدگان من

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو