وقتی درباره ریشه سینما جستجو میکنیم؛ همیشه و همیشه به یک چیز میرسیم و آن تائتر و نمایشنامه است. نمایشنامهها جزو برترین هنری های بصری تاریخ هستند که همواره و بعد از گذشتن این همه سال از تاسیس آن؛ جزو برترینها هستند. ما نیز امروز قصد داریم ضمن معرفی بهترین نمایشنامههای تاریخ؛ متنهایی را نیز از آنها برای شما عزیزان قرار دهیم.
فهرست موضوعات این مطلب
در انتظار گودو
در انتظار گودو یا چشم به راه گودو ( Waiting for Godot) نمایشنامهای از ساموئل بکت است که از آثار کلاسیک سده بیستم میلادی شناخته میشود.
این نمایشنامه بارها به فارسی ترجمه شده. سالِ 1347 داوود رشیدی نخستین بار این نمایشنامه را با عنوانِ چشم به راه گودو در انجمن ایران و امریکا در تهران روی صحنه برد. نجف دریابندری نامدارترین مترجم فارسی این نمایشنامه است. از دیگر موارد می توان به ترجمهٔ علی اکبر علیزاد نیز اشاره کرد که توسط نشر بیدگل به چاپ رسیده است.
بخشهایی از نمایشنامه در انتظار گودو
استراگون: به من دست نزن! ازم سوال نکن! باهام حرف نزن! با من بمون! ولادیمیر: مگه تا حالا ترکت کردم؟ استراگون: تو گذاشتی من برم.
استراگون: به من دست نزن! ازم سوال نکن! باهام حرف نزن! با من بمون! ولادیمیر: مگه تا حالا ترکت کردم؟ استراگون: تو گذاشتی من برم.
امید که به تعویق بیفته موجب بیماری میشه
ما منتظریم. کلافهایم. نه اعتراض نکن، ما تا سر حد مرگ کلافهایم. نمیشه اینو انکارکرد. خُب یه تنوعی هم که پیدا میشه ما چکار میکنیم؟ میذاریم از دست بره. بیا، بیا مشغول شیم!
ولادیمیر: کاری از دستت برنمی آد. استراگون: مبارزه بی فایده است. ولادیمیر: هرکسی همونیه که هست. استراگون: دست و پا زدن بی فایده ست. ولادیمیر: ذات آدم عوض نمیشه. استراگون: کاری نمیشه کرد.
آنها آنجا هستند و مهمتر این که منتظر کسی به نام «گودو» اند که بیاید و آنها را نجات دهد. اما نجات از چه چیزی؟ مرگ یا زندگی؟ این مهم نیست. مهم این است که گودو بیاید. ظاهر قضیه این است که با فرض آمدن گودو همه چیز دست کم برای آن دو بیخانمان حل میشود. اما اگر هم گودو نیاید آنها به این شکل از زندگی عادت کرده اند و «عادت البته بیحس کنندهی بزرگی است.»
این فریادهای کمک خواهی که در گوشمان زنگ میزند خطاب به همه ی انسان ها است. اما این جا، در این لحظه از زمان، چه بخوایم و چه نخوایم، تمام بشریت ما هستیم.
با این زمان لعنتیتون دارید منو شکنجه میدین! نفرت انگیزه! کی! کی! یه روز شبیه بقیه روزها، یه روز او لال شد، یه روز من کور شدم، یه روز کر میشیم، یه روز به دنیا اومدیم، یه روز میمیریم، همون روز، همون لحظه، این برات کافی نیست؟
چه بامزه، هرچه بیشتر میخوری بدتر میشه. ولادیمیر: برا من عکس اینه. استراگون: یعنی چی؟ ولادیمیر: هرچی جلوتر میرم بیشتر به کثافت عادت میکنم.
از ده صبح به بعد (شاعرانه) به شکلی خستگی ناپذیر نورهای سفید و قرمز جاری میشود و بعد شروع میکند کم کم به از دست دادن درخشندگی و به بی رنگی میرود (دستانش که به مرور پایین میآید.) کم رنگ، هر لحظه کم رنگ تر، کم رنگ تا (مکث دراماتیک، حرکات مفصل دستها، که در هوا تکان میخورند.) پووف! تمام! آرام میشود. اما – (دستش را درحالتی سرزنش آمیز بالا برده است.) اما پشت این نقاب نجابت و آرامش، شب در حال پرشدن است. (با صدایی لرزان) و روی سرِ ما منفجر میشود. (با انگشتانش بشکن میزند.) ترق! اینجوری! (خلسه از او دور میشود.) درست وقتی ما انتظارش رو نداریم. (سکوت، با نا امیدی) این هم از حکایت جهان هرجایی ما.
ولادیمیر: خب؟ پس چکار کنیم. استراگون: بیا هیچ کاری نکنیم، امن ترِ. ولادیمیر: میتونیم منتظر بمونیم ببینیم اون چی میگه. استراگون: کی؟ ولادیمیر: گودو. استراگون: فکر خوبیه. ولادیمیر: بیا اونقدر منتظر باشیم که بفهمیم چه جوری میشه تحمل کرد. استراگون: از طرفی شاید بهترِ تا فرصت هست کاری انجام بدیم.
استراگون: (با حالتی وحشیانه، کلمات بی ربط، در نهایت) چرا هیچ وقت نمیذاری بخوابم؟ ولادیمیر: احساس تنهایی میکردم. استراگون: خواب میدیدم که خوشحال بودم.
و سوال اصلی آنها (ولادیمیر و استراگون) از پوتزو همین است: «چرا او (لاکی) وسایلشو زمین نمیذاره؟» شاید ترس از به خود وانهاده شدن، بیمسئولیتی و رهایی و … احتمالاً همهی آن ترسهایی که گوگو و دی دی با آنها درگیرند. پس سوال آنها درباره لاکی بیهوده است به همان اندازه که سوالهای تکراری همه ما در مورد آنها: «اینکه چرا آنها آن جا را ترک نمیکنند و پی زندگیشان نمیروند؟ چرا این بار سنگین –انتظار- را تحمل میکنند؟» آنها مجبورند و میترسند، ترس از وانهاده شدن و رهایی و در همان حال شاید لذت میبرند. و دشواری کار البته برای ولادیمیر بیشتر است چون همزمان که با استراگون و بیشتر از او انتظار میکشد باید مراقب باشد که استراگون دلسرد نشود و او را ترک نکند.
ما منتظریم. کلافهایم. نه اعتراض نکن، ما تا سر حد مرگ کلافهایم. نمیشه اینو انکارکرد. خُب یه تنوعی هم که پیدا میشه ما چکار میکنیم؟ میذاریم از دست بره. بیا، بیا مشغول شیم! (با گامهای بلند به سمت تپهی کوچک پیش میرود، میایستد.) تو یه لحظه همه چیز ناپدید میشه و ما یه بار دیگه تنها میشیم، میان هیچ و پوچ!
مطلب مشابه: دیالوگ های ماندگار؛ برترین و ماندگارترین دیالوگ های ایرانی و خارجی جهان، دیالوگ های به یاد ماندنی
ولادیمیر: ما اینجا کار دیگهای نداریم. استراگون: جاهای دیگه هم همینطور. ولادیمیر: آه گوگو اینطوری فکر نکن فردا همه چیز بهتر میشه. استراگون: تو از کجا میدونی؟ ولادیمیر: نشنیدی پسره چی گفت؟ استراگون: نه. ولادیمیر: گفت که گودو فردا حتماً میآد.
پوتزو: از گریه کردن ایستاد. (به استراگون) تو جای اونو گرفتی. (شاعرانه) اشکهای جهان کمیت ثابتی دارند. هرگاه یه نفرشروع کنه به گریه، یه جای دیگه، یه نفر دیگه از گریه میایسته. در مورد خنده هم همینطوره. (می خندد.)
ولادیمیر: نه، نه! (فکر میکند.) شاید بتونیم همه چیز رو از اول شروع کنیم. استراگون: باید ساده باشه. ولادیمیر: شروع کردن همیشه سخته. استراگون: از هر چیزی میشه شروع کرد. ولادیمیر: درسته اما مجبوری تصمیم بگیری. استراگون: درسته.
بشر به رغم پیشرفت هایی که در علم و بهداشت و ورزش و … داشته همچنان محکوم به تنهایی و بیهودگی است و در نهایت فرجامی جز مرگ و گورستان و پوسیده شدن ندارد، اما و مهمتر این که زبان و کلمات قادر به گشودن رازهای جهان نیستند و حتی در برقراری ارتباطات ساده هم میلنگند.
این فریادهای کمک خواهی که در گوشمان زنگ میزند خطاب به همه ی انسان ها است. اما این جا، در این لحظه از زمان، چه بخوایم و چه نخوایم، تمام بشریت ما هستیم. پس بیاید قبل از اینکه دیر بشه حداکثر استفاده را ببریم.
نمیتونم تحملش کنم… بیش از این نمیتونم … کارایی که اون انجام میده … شما که خبر ندارید … وحشتناکه … باید بره … (دستانش را تکان میدهد.) … دارم دیوونه میشم … (در حالیکه سرش را بین دستانش گرفته، روی زمین ولو میشود.) … نمیتونم تحملش کنم … بیش از این … سکوت. همه به پوتزو نگاه میکنند. ولادیمیر: نمیتونه تحملش کنه. استراگون: از این بیشتر. ولادیمیر: داره دیوونه میشه. استراگون: وحشتناکه.
پوتزو: میخواد منو تحت تاثیر قرار بده که نگهش دارم. استراگون: چی؟ پوتزو: شاید نتونستم حق مطلب رو به خوبی ادا کنم. میخواد منو آروم کنه که فکر جدایی از اونو به ذهنم راه ندم. نه، این هم دقیقاً اون چیزی نیست که میخواستم بگم. ولادیمیر: میخوای از دستش خلاص شی؟ پوتزو: میخواد منو گول بزنه اما نمیتونه. ولادیمیر: میخوای از دستش خلاص شی؟ پوتزو: فکر میکنه وقتی میبینم همه چیز رو به خوبی حمل میکنه اونو به خاطر این استعدادش نگه میدارم. استراگون: از دستش خسته شدین؟
مرگ فروشنده
مرگ فروشنده یا مرگ پیلهور ( Death of a Salesman)، شناختهترین نمایشنامه آرتور میلر است که در 1949 منتشر شد و جایزه پولیتزر نمایشنامه و جایزه تونی بهترین نمایشنامه را برای او به ارمغان آورد. این نمایشنامه اگرچه در شش هفته در بهار 1948 نوشته شد، اما ده سال ذهن میلر را سرگرم خود کرده بود. «مرگ فروشنده»، اولین بار در فوریه 1949 در تئاتر برادوی شهر نیویورک اجرا شد و 42 اجرا از آن به روی صحنه رفت و سه بار جایزه تونی بهترین اجرای دوباره را بدست آورد. از روی این نمایشنامه، فیلمهایی نیز ساخته شدهاست. زمان کنش این نمایشنامه بر اساس اسامی جین تونی مشت زن و رد گنج فوتبالیست که در نمایشنامه صحبت از آن میشود سال 1927 تخمین زده شده همچنین در اتاق هاروارد اسم برنامه رادیویی به نام جک بن می آید که بین سال های 1932 تا 1974 در حال پخش بوده.
بخشهایی از نمایشنامه مرگ فروشنده
همیشه تصمیم قاطع گرفتهم که زندگیم رو بیخودی هدر ندم، اما هر بار که برمیگردم اینجا، متوجه میشم که تنها کاری که کردهم این بوده که زندگیم رو هدر دادهم.
زد به جنگل، وقتی اومد بیرون، در بیست و یکسالگی، ثروتمند بود! دنیا یهجور صدفه، منتها توُ رختخواب نمیشه بازش کرد!
دنیا یهجور صدفه، منتها توُ رختخواب نمیشه بازش کرد!
همیشه همین رو میخواستهم. یه آپارتمان از خودم داشته باشم، یه ماشین، و یه مشت زن. بااینهمه باز هم منِ لعنتی تنهام.
میدونی رمز کارش چی بود؟ میدونست چی میخواد، رفت دنبالش، بهش رسید!
همیشه تصمیم قاطع گرفتهم که زندگیم رو بیخودی هدر ندم، اما هر بار که برمیگردم اینجا، متوجه میشم که تنها کاری که کردهم این بوده که زندگیم رو هدر دادهم.
من نمیگم اون مرد بزرگیه. ویلی لومن هیچوقت پول کلانی درنیاورد. هیچوقت اسمش توُ روزنامه نرفته. بهترین شخصیت عالم نیست. اما آدمیزاده،
لیندا: رومروم نمیشه. چطوری میتونم به روش بیارم؟ هر روز میرم پایین و اون لولهٔ لاستیکی رو برمیدارم. اما، وقتی برمیگرده خونه، دوباره میگذارم سر جاش. چطور میتونم کاری کنم بهش بر بخوره؟ نمیدونم چیکار کنم. هر روز میمیرم و زنده میشم، بچهها. یه چیزی رو بهتون بگم، هر فکری به سر اون بزنه، من میفهمم. شاید به نظر اُملبازی و احمقانه بیاد، اما بهتون میگم: اون همهٔ زندگیش رو برای شما گذاشت،
شماها نمیفهمید: ویلی یه فروشنده بود. برای یه فروشنده، زندگی آخر خط نداره. اون پیچ توُ مهره نمیکنه، از قانون حرف نمیزنه، یا نسخه برای مریضیت نمیده. یه مردیه که کیلومترها دور از خونه، در اوج غصه هم باشه، زندگیش بسته به یه لبخند و کفشیه که برق بزنه. و وقتی که دیگه کسی جواب لبخندش رو ندهاونوقت زلزله میشه. کافیه چهارتا لک بیفته به کلاهت، دیگه کارت تمومه. هیچکس جرئت نداره این مرد رو سرزنش کنه. فروشنده باید رؤیا ببافه، پسر. این ذات این رشتهست. بیف: چارلی، اون مرد نمیدونست کیه.
بیف: رؤیاهای اشتباهی داشت. همهشون، همهشون اشتباه بودن. هپی: (تقریباً آماده برای ستیزه با بیف) این حرف رو نزن! بیف: هیچوقت نفهمید چهجور آدمیه.
مطلب مشابه: دیالوگهایی از فیلم پدرخوانده؛ متن های عمیق گنگ فوق العاده از این فیلم
اتوبوسی به نام هوس
اتوبوسی به نام هوس ( A Streetcar Named Desire) نمایشنامهای از تنسی ویلیامز، تهیهکنندگی ایرنه سلزنیک و بازی مارلون براندو به سال 1348 است که از روی آن چندین فیلم سینمایی و تلویزیونی ساخته شدهاست. مشهورترین آن فیلمی به همین نام به کارگردانی الیا کازان است.
متنهای ادبی از اتوبوسی به نام هوس
مردا چیزایی رو که ساده به دست بیارن نمیخوان.
این دنیا خیلی خیلی بههمریختهس…
آره! جادو میخوام! دوس دارم بقیه رو جادو کنم. همهچیو یه جور دیگه نشون بدم. راستشو به کسی نگم. چیزی رو بگم که میتونسته واقعیت باشه، ولی نیست. اگه این کار یعنی گناه، اشکال نداره! بذا من گناهکارترین آدم دنیا باشم.
بلانش: چطور؟ چهجور آدمیه؟ استلا: خودتم میدونی وقتی عاشق کسی باشی نمیتونی خوب توصیفش کنی!
هیچوقت لازم نیس باور کنی. زندگی باید ادامه داشته باشه. مهم نیس چی پیش میآد، تو باید راهتو ادامه بدی.
گاهی خدا زود دعاها رو مستجاب میکنه!
هر آدمی برا خودش چیزایی داره که دلش نمیخواد دیگران ازشون سردربیارن… دلیلشم خشونتیه که تو ذات بعضی آدماس…
زندگی کوتاه است و زمانِ ازدسترفته برنمیگردد.
این “نوای محزون پیانو” عصارهی زندگیِ جاریِ در این شهر و منطقه است
بعضی چیزا قابلبخشش نیس. وقتی یکی عمداً بهت ظلم میکنه قابلبخشش نیس. به نظرم یکی از نابخشودنیترین چیزاس و چیزیه که بابتش خودمو هیچوقت، واقعاً هیچوقت، سرزنش نمیکنم.
گاهی پولِ زیاد آدما رو تنها میکنه! زن درسخونده، زن باهوش و درستتربیتشده میتونه زندگیِ یه مردو خیلی خوب بسازه… بی حدوحصر! بینهایت باشکوه! من همچین قابلیتی دارم و اینا چیزایی نیستن که از بین برن. زیباییِ ظاهر همیشه از بین میره. زیباییِ ظاهر ثروت موندنییی نیست. ولی ذهن زیبا و روح بزرگ و خوشقلبی ــ که من همهشونو یهجا دارم ــ از بین که نمیره هیچ، تازه بیشترم میشه! سالبهسال بیشتر میشه!
معمولاً آدمایی که مریضن وابستگیِ عمیقی به بقیه پیدا میکنن.
گمونم ترس بود، آره ترس بود که منو از یه نفر میکشوند به یکی دیگه! مدام دنبال حمایت و سرپناه بودم… اینجا و اونجا، تو جاهایی که آدم فکرشم نمیکنه،
گمونم آدما باید بتونن عادتای همدیگه رو تحمل کنن.
موفقیت برای من رخ داده. ولی وقتی بتوانی تماموکمالِ تهیبودنِ زندگیِ بدون کشمکش را درک و دریافت کنی، آنوقت خودت را تازه برای رسیدن به رستگاری آماده کردهای.
غرور و قدرت خروس متکبری میان مرغان
عشق کشف تازهم بود. عشقی که یهجا اومده بود سراغم و همهجانبه بود و تکمیل. عین این میموند که نور تند آفتاب بریزه رو چیزی که یه عمر نصفهنیمه تو تاریکی نگهش داشتهن. فکرشو بکن… دنیام این شکلی شده بود.
دیدم از هر پنج نفر چهار نفر شوت میشن ولی من… من تونستم. همین برام شد قانون. برای اینکه بتونی تو مسابقهی سخت اول باشی باید باور کنی که خوششانسی.
استلا: بلانش تو دیشب بدِ اونو دیدی. بلانش: اتفاقاً برعکس! خوبشو دیدم! چی بهتر از یه آدم که با تمام قوای حیوونیش بیرونریزی کنه
«تا وقتی زندهای زندگی کن!» زندگی کوتاه است و زمانِ ازدسترفته برنمیگردد.
وقتی بتوانی تماموکمالِ تهیبودنِ زندگیِ بدون کشمکش را درک و دریافت کنی، آنوقت خودت را تازه برای رسیدن به رستگاری آماده کردهای
درکُل هیچوقت دیر نیست، مگر اینکه خودتان را غرق این موفقیت بکنید و تا خرخره در آن فرو بروید و در نوازش خفقانآورش همان چیزی را بجویید که پسربچهی همیشهرنجور و بیایدهای میجوییده، محافظتِ همهجانبه و راحتیِ مطلق. به نظرم امنیت نوعی مرگ محسوب میشود و فقط میتواند خودش را وقتی کنار استخرِ قلبیشکلی توی بورلیهیلز یا هر جای دیگری دراز کشیدهاید از دلِ طوفانِ چکهای رقمبالای بیامان که به حسابتان واریز میشود، بهتان برساند و آنوقت شما دیگر از موقعیتی که هنرمندتان کرده جدا شدهاید.
بفهمید که تجمل، نه محرومیت، دشمن منتظرنشستهی شماست و آماده است که هر لحظه دندان بطالتهای بیارزش و غرور و سستی را در بدنتان فرو کند، دشمنی که موفقیت به کارش گمارده؛ آنوقت با این دانش، حداقل میدانید خطر کجا به کمین نشسته. آنوقت دیگر میدانید این نمای عمومییی که گرفتهاید و “اسم”ی که دستوپا کردهاید، خیالیست ساختگی به دست آینهها و فقط کسی که ارزشش در انزوای ندیدهشدن است و از همان نفس اولی که کشیدید در شما وجود داشته و دارد، حاصل تمام رفتار شماست و همیشه در موقعیتی است که تحت ارادهی شماست و فقط با دانستن اینها میتوانید از فاجعهی موفقیت جان سالم به در ببرید!
کالیگولا
کالیگولا ( Caligula) نمایشنامهای است که آلبر کامو، نویسند الجزایری-فرانسوی، نوشتن آن را در سال 1939 آغاز کرد و اولین نسخه آن در ماه مه 1944 بدست انتشارات گلیمر به چاپ رسید. او بعدها در این نمایشنامه، رمان بیگانه و نیز مقاله افسانه سیزیف تغییرات و بازبینیهای بسیاری انجام داد که خود آن را را دور باطل∗ نامیده است. بعضی از منتقدین، این کتاب را متعلق به مکتب اگزیستانسیالیسم میدانند در حالیکه خود کامو همیشه تعلق خود به این مکتب را نفی میکرد.
این نمایش بر پایه زندگی کالیگولا، سومین امپراتور روم نوشته شدهاست که در 21 سالگی بر تخت امپراتوری نشست و در سال 41 میلادی کشته شد. البته آلبر کامو نیز برداشتی خاص از زندگی این امپراتور جوان داشتهاست. نمایش نشان میدهد که کالیگولا، امپراتور جوان رومی، با مرگ خواهرش، دروسیلا، که معشوقهاش نیز بود دچار پریشاناحوالی میشود. در بیان حوادث از دیدگاه کامو، کالیگولا نهایتاً بهطور عمد زمینه قتل خود را فراهم میکند.
متنهایی از کالیگولا
آدمبودن چه دشوار و چه تلخ است..
دقیقآ به همین خاطر که آزاد نیستید از شما متنفرم
کالیگولا را بهعنوان شخصیت اصلی نمایشنامهاش به این دلیل انتخاب کرده تا بهطور غیرمستقیم نشان دهد چهگونه ملتی با تمدنی بالا و داشتن کسانی مانند گوته، شیلر، بتهوون، افسارش را بهدست سرجوخهٔ حقیر، پرعقده و خونخواری مانند هیتلر سپرد تا دنیا را به خاک و خون بکشد، جان میلیونها آدم بیگناه را بگیرد و آنهمه ویرانی بهبار بیاورد که دودش تا حد زیادی بهچشم خود ملت آلمان هم رفت.
حکومتکردن یعنی دزدیدن، این را همه میدانند. فقط روشش فرق میکند.
کزونیا، میدانستم که آدم میتواند نومید باشد، اما نمیدانستم این واژه چه مفهومی دارد. مانند همهٔ مردم گمان میکردم گونهای بیماری روحی است. اما نه، جسم است که رنج میبرد. پوستم اذیتم میکند، سینهام و همهٔ اعضای بدنم درد میکنند. احساس میکنم در سرم خلأ ایجاد شده و حالم دارد بههم میخورد. از همه بدتر این طعم ناخوشایندی است که در دهان دارم. نه از خون خبری هست، نه از مرگ و نه از تب، ولی درعین حال هر سه در دهانم هستند. کافی است زبانم را توی دهانم بچرخانم تا همهچیز در نظرم تیرهوتار شود و از همهٔ مردم متنفر شوم. آدمبودن چه دشوار و چه تلخ است.
بهیاد داشته باشید که دزدیدن مستقیم اموال شهروندان با بستن مالیات بهطور غیرمستقیم به موادی که نمیتوانند از خرید و مصرفشان چشم بپوشند، هیچ تفاوتی ندارد. حکومتکردن یعنی دزدیدن، این را همه میدانند.
چرا دوستم نداری؟ کرِآس: چون هیچچیز دوستداشتنی در تو وجود ندارد، کائیوس، مهربان هم نیستی. این مسایل هم فرمایشی نیستند. همچنین به این علت که تو را خوب میشناسم و آدم نمیتواند کسی را که میکوشد وجود حقیقیاش را زیر نقابهای گوناگون پنهان کند، دوست داشته باشد.
مطلب مشابه: متن و دیالوگ های ماندگار سینما + دیالوگ های سینمای ایران و جهان
همه گمان میکنند مرد روزی که فردی را که دوست دارد از دست میدهد، رنج میبرد. ولی رنج واقعیاش کمتر سطحی و زودگذر است: و آن موقعی است که پی میبرد اندوه نیز چندان دیرپا نیست. حتا درد و رنج هیچ مفهومی ندارد.
من از اهل ادب خوشم نمیآید و دروغهاشان را نمیتوانم تحمل کنم. آنها مدام پرحرفی میکنند تا به حرفهای خودشان گوش ندهند. اگر گوش کنند درمییابند که آدمهای بیارزشی هستند، آنوقت دیگر قادر به حرفزدن نخواهند بود.
بعضی از گفتههایش را هنوز به یاد دارم. میگفت زندگی آسان نیست، ولی در عوض مذهب وجود دارد، هنر عشقی است که دیگران نسبت به آدم ابراز میکنند. بارها تکرار میکرد رنجدادن دیگران تنها وسیله برای خودفریبدادن است. میخواست آدمی درستکار و دادگستر باشد. کزونیا (از جا برمیخیزد.): بچه که بود این حرفها را میزد.
کالیگولا: فکر میکنی دیوانهام؟ هلیکن: خوب میدانی که من هرگز چنین فکرهایی نمیکنم. عاقلتر از اینها هستم که به چنین فکری بیفتم. کالیگولا: خب، بله! من عقلم را از دست ندادهام و هرگز هم تا این اندازه عاقل نبودهام. فقط ناگهان احساس کردم نیاز به ناممکن دارم. (کمی مکث). اوضاع به این صورتی که هستند، بهنظرم خشنودکننده نمیآیند.
طبیعت خیلی کارها میکند، خیلی زخمها را جوش میدهد. هلیکن: با این همه، وقتی به شما نگاه میکنم، این احساس را دارم که در مورد شما در کارش موفق نبوده.
کفرگویی در همین حرفهاست، کائیوس. هلیکن: نه، سیپیون، به این میگویند روشنبینی. من فقط دریافتهام که برای برابرشدن با خدایان یک راه وجود دارد: کافی است آدم به همان اندازهٔ آنها ستمگر باشد.
تنهایی! تو میفهمی تنهایی یعنی چی؟ تو فقط با تنهایی شاعرها و ناتوانها آشنایی داری. تنهایی؟ ولی کدامیک؟ آه، تو این را نمیدانی که آدم هیچوقت تنها نیست و سنگینی آینده و گذشته همهجا همراهش است.
بگذاریم کالیگولا به کارهایش ادامه دهد، حتا برعکس او را در راهی که درپیش گرفته جلو برانیم. دیوانهبازیهایش را سازماندهی کنیم. روزی خواهد رسید که او خود را در برابر امپراتوریای پر از مردهها و خویشان مردهها تنها خواهد یافت.
یادتان باشد که بدبختی مانند ازدواج است. آدم گمان میکند انتخاب کرده، حال آنکه درمییابد انتخاب شده است. اینگونه اتفاق میافتد و آدم راه چارهای هم ندارد.
چهگونه ملتی با تمدنی بالا و داشتن کسانی مانند گوته، شیلر، بتهوون، افسارش را بهدست سرجوخهٔ حقیر، پرعقده و خونخواری مانند هیتلر سپرد تا دنیا را به خاک و خون بکشد، جان میلیونها آدم بیگناه را بگیرد و آنهمه ویرانی بهبار بیاورد که دودش تا حد زیادی بهچشم خود ملت آلمان هم رفت.
نگاهشان کن، کزونیا، هیچچیز بهجا نمانده. شرافت، احترام. در مورد خردمندی و شعور، ملت چه قضاوتی خواهند کرد، هیچچیز دیگر گویای این موضوع نیست. همهچیز در برابر ترس ناپدید میشود. ترس، کزونیا
کالیگولا، امپراتور دیوانه وخونخوار رم در سال ۱۲ میلادی بهدنیا آمد. از سال ۳۷ تا ۴۱ میلادی سلطنت کرد و بهدست یکی از همراهانش بهنام کرِآس در سن ۲۹ سالگی کشته شد. بسیاری از کسان و نزدیکان خود را به بهانههای پوچ کشت. گفتههایی از او در تاریخ معروف است؛ ازجمله: «کاش همهٔ مردم رم یک نفر میشدند تا من با یک ضربهٔ شمشیر سرشان را از بدن جدا کنم.»
برای ساختن یک سناتور یک روز مهلت کافی است، اما برای تربیت یک کارگر دهسال وقت لازم است. کالیگولا: اما به گمانم برای تبدیلکردن یک سناتور به یک کارگر بیستسال زمان میبرد.
میدانستم که آدم میتواند نومید باشد، اما نمیدانستم این واژه چه مفهومی دارد. مانند همهٔ مردم گمان میکردم گونهای بیماری روحی است. اما نه، جسم است که رنج میبرد. پوستم اذیتم میکند، سینهام و همهٔ اعضای بدنم درد میکنند. احساس میکنم در سرم خلأ ایجاد شده و حالم دارد بههم میخورد. از همه بدتر این طعم ناخوشایندی است که در دهان دارم. نه از خون خبری هست، نه از مرگ و نه از تب، ولی درعین حال هر سه در دهانم هستند. کافی است زبانم را توی دهانم بچرخانم تا همهچیز در نظرم تیرهوتار شود و از همهٔ مردم متنفر شوم. آدمبودن چه دشوار و چه تلخ است.
این را هم بهیاد داشته باشید که دزدیدن مستقیم اموال شهروندان با بستن مالیات بهطور غیرمستقیم به موادی که نمیتوانند از خرید و مصرفشان چشم بپوشند، هیچ تفاوتی ندارد. حکومتکردن یعنی دزدیدن، این را همه میدانند. فقط روشش فرق میکند.
آه، تو این را نمیدانی که آدم هیچوقت تنها نیست و سنگینی آینده و گذشته همهجا همراهش است. کسانی را که کشتهایم با ما هستند. و برای آنها این کار آسانتر است. ولی کسانی را که آدم دوست نداشته و آنها آدم را دوست داشتهاند، تأسفها، آرزوها، تلخکامی و عشق، روسپیان و خدایان اراذل، همهجا حضور دارند.
سیپیون، نومیدت کرده و نومیدکردن روحی جوان جنایتی است خیلی بزرگتر از آنچه تاکنون مرتکب شده. قسم میخورم که همین کافی است تا با خشم فراوان او را بکشم.
حقیقتی است کاملا ساده و کاملا روشن، درست است، کمی احمقانه، اما پیبردن به آن دشوار و تحملکردنش سنگین. هلیکن: خب، این حقیقت چیست، کائیوس؟ کالیگولا (سرش را به سویی میچرخاند و با لحنی بیتفاوت.): آدمها میمیرند و خوشبخت هم نیستند. هلیکن (پس از کمی سکوت.): بس کن، کائیوس، این حقیقتی است که همه بهخوبی با آن کنار میآیند. نگاهی به دوروبرت بکن. این موضوع مانع ناهارخوردنشان نمیشود. کالیگولا (با از جادررفتنی ناگهانی.): علتش این است که همهچیز دوروبر من دروغی است و من میخواهم آدمها با حقیقت زندگی کنند!
باید دست بهکار شد، اما شما با رودررویی مستقیم با این بیعدالتی قدرتمند، نمیتوانید نابودش کنید، زیرا در اوج اقتدار است. میشود با ظلم و ستمگری مبارزه کرد ولی برای دستوپنجه نرمکردن با خبث طینتی که نفعی در آن نیست، باید حیله بهکار برد. باید او را در جهتی که خودش در پیش گرفته هُل داد و منتظر ماند تا منطقش به جنون تبدیل شود.
میگفت زندگی آسان نیست، ولی در عوض مذهب وجود دارد، هنر عشقی است که دیگران نسبت به آدم ابراز میکنند. بارها تکرار میکرد رنجدادن دیگران تنها وسیله برای خودفریبدادن است. میخواست آدمی درستکار و دادگستر باشد.میگفت زندگی آسان نیست، ولی در عوض مذهب وجود دارد، هنر عشقی است که دیگران نسبت به آدم ابراز میکنند. بارها تکرار میکرد رنجدادن دیگران تنها وسیله برای خودفریبدادن است. میخواست آدمی درستکار و دادگستر باشد.
«اعدام تسکین میدهد و رها میسازد. پدیدهایست جهانی، نیروبخش و منصفانه، هم در کاربردها و هم در مقاصدش. آدم میمیرد چون مقصر است. مقصر است چون رعیت کالیگولا بهشمار میآید. باری همه رعیت کالیگولا هستند و بنابراین همه مقصرند. به همین دلیل هم هست که همه میمیرند. فقط زمان و شکیبایی لازم است.»
دنیا به این صورتیکه میبینیم تحملپذیر نیست. به همین دلیل احتیاج به ماه دارم، یا خوشبختی، یا جاودانگی، چیزی که شاید عاقلانه نباشد. اما به این دنیا هم تعلق نداشته باشد.
سه خواهر اثر آنتوان چخوف
سه خواهر عنوان نمایشنامهای است نوشته آنتوان چخوف که در سال 1900 نگارش یافت و برای اولین بار در سال 1901 به روی صحنه رفت. آنتوان چخوف علاوه بر این نمایشنامه، نمایشنامههای دیگری چون باغ آلبالو، خرس و مرغ دریایی را نیز خلق نمودهاست.
متن هایی از این نمایشنامه
بله، ما را از یاد خواهند برد. سرنوشتمان این است، کاریاش نمیشود کرد. زمانی خواهد آمد که هرچه به نظرمان ضروری و بسیار بااهمیت جلوِه میکند، فراموش خواهد شد، یا بیفایده به نظر خواهد آمد. [کمی سکوت.] عجیب است، اما برایمان ممکن نیست امروز درک کنیم چه چیزی ضروری و چه چیزی مهم است، یا بیهوده و مسخره. مگر کشفیات کوپرنیک، یا مثلاً کریستف کلمب در آغاز مسخره و بیمصرف جلوه نکردند؟ حال آنکه همه حقیقت را در جملههای بیسروته آدمی ابله میجستند. هیچ بعید نیست که زندگی کنونی – که ما بدون چکوچانه میپذیریم – روزی به نظر عجیب و احمقانه بیاید، نادرست و شاید هم گناهکارانه.
زنش کمی خلوضع است. مثل دخترهای جوان موهای بلندش را میبافد، حرفهای قلنبه میزند، اصطلاحهای فلسفی به کار میبرد، گهگاهی هم به فکر خودکشی میافتد، ظاهراً برای اینکه شوهرش را آزار بدهد. من اگر چنین زنی داشتم، خیلی وقت پیش خودم را از شرش خلاص میکردم و میگریختم، اما شوهرش با صبر و حوصله تحملش میکند و فقط از دستش گلهمند است.
فیلسوفهای ما هرچه میخواهند فکر کنند و بگویند. اگر دلشان میخواهد، همواره میتوانند فلسفه ببافند ولی پرندهها همچنان به پروازشان ادامه میدهند.
چه خوب بود آدم زندگیاش را یکبار دیگر آگاهانه شروع میکرد. اگر زندگی کنونیمان بهطور مثال تا به حال چرکنویسی بیش نبوده و زندگی جدیدمان نسخهای خوانا و تمیز باشد، چه خوب خواهد شد. در این صورت به گمانم هیچیک از ما درصدد برنخواهد آمد آن روش زندگی را تکرار کند، یا دستکم میکوشد شرایطی جدید برای خودش فراهم بیاورد،
اینهمه، بهدرستی چه تفاوتی میان حال و گذشته وجود دارد؟ پس از مدتی، دویست یا سیصد سال بعد، مردمان آن زمان زندگی کنونیمان را به همین چشم مینگرند، با ترس و طنز؛ هرچه امروز وجود دارد، به نظرشان ناشیانه، زمخت، بسیار نامناسب و عجیب جلوه خواهد کرد.
در مسکو، آدم در سالن بزرگ رستورانی مینشیند، نه کسی را میشناسد و نه کسی او را میشناسد، با اینهمه، آدم خودش را تنها و منزوی احساس نمیکند. حال آنکه اینجا، همه را میشناسی و همه هم تو را؛ درعینحال خودت را غریبه حس میکنی، غریبه و منزوی.
بهتر نیست آدم گاو یا اسب باشد و کار کند، تا زنی جوان که تا لنگ ظهر میخوابد، قهوهاش را توی رختخواب میخورد، دو ساعت هم صرف لباسپوشیدن و آرایشکردن میکند؟… آه که چه نفرتانگیز است. من مثل موقعی که هوا گرم است و آدم نیاز دارد آب بخورد، دلم میخواهد کار کنم. اگر صبح زود از خواب برنخواستم، اگر همچنان به بیکار و بیعار گشتن ادامه دادم، دوستیتان را از من دریغ کنید، ایوان رومانیچ عزیز.
ماشا: به نظر من بشر باید ایمان داشته باشد، دستکم به یک چیز، در غیر این صورت زندگیاش توخالی خواهد بود… زندگی کردن، بدون اینکه آدم بداند چرا لکلکها پرواز میکنند، چرا بچهها زاده میشوند، چرا آسمان پرستاره است… باید فهمید چرا زندگی میکنیم، در غیر این صورت، همهچیز مهمل و دریوری خواهد بود.
اما آیا این وضع میتواند برای همیشه به همین منوال ادامه پیدا کند؟ شک دارم! شک دارم! دوران دیگری آغاز شده، هیولایی به سویمان میآید، توفان قدرتمندی دارد شکل میگیرد، کاملاً نزدیک است و بهزودی تنبلی، بیتفاوتی، تبعیضها، از زیر کار دررفتنها، ملال و افسردگی در جامعهمان پایان میگیرد.
به نظر من بشر باید ایمان داشته باشد، دستکم به یک چیز، در غیر این صورت زندگیاش توخالی خواهد بود… زندگی کردن، بدون اینکه آدم بداند چرا لکلکها پرواز میکنند، چرا بچهها زاده میشوند، چرا آسمان پرستاره است… باید فهمید چرا زندگی میکنیم، در غیر این صورت، همهچیز مهمل و دریوری خواهد بود.
به گمانم همهچیز رفتهرفته تغییر خواهد کرد. هماکنون هم این تغییرها در برابر چشمانمان رخ میدهند. تا دویست یا سیصد سال، شاید هم هزار سال دیگر، اهمیتی ندارد در چه مدت زمانی، زندگی تازهای برقرار خواهد شد، زندگیای سرشار از خوشبختی. البته ما تا آن موقع زنده نیستیم اما برای همین و با این آرزو زندهایم، کار میکنیم و رنج هم میبریم. این ما هستیم که زندگی آینده را میآفرینیم، حتا این تنها هدف زندهبودنمان است و اگر موافق باشید، همین موضوع خوشبختیمان را تشکیل میدهد.
هر آدمی باید کار بکند، زحمت بکشد، عرق بریزد. تنها هدف زندگی، تنها خوشبختی و شادمانیاش در این امر نهفته است. خوشبخت کارگری که سپیدهدم از خواب برمیخیزد و میرود به سنگشکنی روی جاده، یا چوپانی که گوسفندهایش را به چرا میبرد، آموزگاری که سر کلاس به بچهها درس میدهد و یا کارگر فنی که در راهآهن کار میکند…
هماکنون هم این تغییرها در برابر چشمانمان رخ میدهند. تا دویست یا سیصد سال، شاید هم هزار سال دیگر، اهمیتی ندارد در چه مدت زمانی، زندگی تازهای برقرار خواهد شد، زندگیای سرشار از خوشبختی. البته ما تا آن موقع زنده نیستیم اما برای همین و با این آرزو زندهایم، کار میکنیم و رنج هم میبریم. این ما هستیم که زندگی آینده را میآفرینیم، حتا این تنها هدف زندهبودنمان است و اگر موافق باشید، همین موضوع خوشبختیمان را تشکیل میدهد.
هملت
هملت اثر جاویدان ویلیام شکسپیر است که همواره از این نمایشنامه به عنوان بهترین نمایشنامه تاریخ یاد میشود.
متنهای طلایی از هملت
گورکن نخست: کدام یکی خانهی محکمتر میسازد: بنّا؟ کشتیساز؟ یا نجّار؟ گورکن دوم: دارساز. چون هر چند نفر هم که به آن آویزان شوند، باز برپاست.
هر سخنی را بشنو ولی با هر سخنی، موافقت نکن
مبادا اندرزگویی کنی و خود بدان رفتار نکنی و چون کشیشان از خدا بیخبر، راه سربالای خارآگین بهشت را نشانم دهی، اما خودخواهانه و گستاخ، خودت در جادهی[ سراشیب ]گلکاری شدهی هرزهگی و خوشگذرانی بخرامی. بیآنکه یادت باشد چه پندهایی به دیگران دادهای!
بهتر است افکارم را بیرون ریزم و بنویسم که «انسان میتواند همچنان لبخند زنان، لبخند زنان و لبخند زنان، پستسرشت باشد.».
هر آنچه که امروز جان دارد، لاجرم روزی جان میسپارد. سرشت زندگی، مرگ است.
بیا پسرجان چند تا دعا و نصحیتت کنم. اندرزهایم را به خاطر داشته باشی ها!… هر چه میاندیشی را بر زبان نیار!… افکار نسنجیده را عمل نکن!… خوشبرخورد باش، ولی ولانگار و سبک نباش!… دوستانی را که[ سفت و سخت ]آزمودهای و در دوستیشان تردید نداری، با چنگکهای پولادین به خودت پیوند بزن!… ولی حیف کف دستی که بخواهد برای پذیرایی از دوست تازه به دوران رسیده، فرسوده شود!… با کسی گلاویز نشو و به گونهای[ قوی ]رفتار کن که از تو حساب ببرند. هر سخنی را بشنو ولی با هر سخنی، موافقت نکن!… با همه از در مشورت درا، ولی نظر نهایی خود را بروز نده!… به اندازهی سرمایهات، جامهی گرانقیمت بپوش ولی عیّاش نباش! جامهات ساده و فاخر باشد نه پر زرق و برق. چرا که مرد را به جامهاش میشناسند.
به خون عیسا سوگند در این کشور، همه چیز غیر عادی و ابلهانه است. کاش فلسفهی بردبارانهای بتواند[ منطقش را احتمالاً ]درک کند!
اخلاق این آدمها ]بنفشهی اول بهار است که زود گل میکند و زود هم میپژمرد. نه خوشآب و رنگ است و نه پایدار.
هملت: «ماندن» یا «نماندن» … چالش این است: آیا خرد، شکوهمند و آزادوارتر میداند که با فرار از زخمههای سنگبار و خدنگ روزگار ستمکار، رنج دید و دم در کشید؟ یا با پندار پیروزی و پایان کار، برای کارزار، رو در روی امواج آزار و رنجشهایی که بدان دچار است، تیغ برکشید؟
«انسان میتواند همچنان لبخند زنان، لبخند زنان و لبخند زنان، پستسرشت باشد.»
و مرگ پدرت، نخستین مرگ نبود. از قابیل ـ آن نخستین انسان که مرد ـ تا اینک، هماره خرد فریاد برآورده: «چنین است[ و جز این نیست ].»
هملت: اینک… جادوانهترین هنگام شب است. آن لحظهای که صحن معابد و گورستانها، دهان به خمیازه از هم گشودهاند و دوزخ، دم تبآلودهی مسریش را بر جهان سرایت میدهد
خداوند به شما چهره ای داده است و شما خودتان را شبیه چهره دیگری می کنید.