جملاتی از کتاب چنین گفت زرتشت نیچه؛ متن های عمیق فلسفی

جملاتی از کتاب چنین گفت زرتشت نیچه؛ متن های عمیق فلسفی


منبع: روزانه

3

1402/6/23

11:20


در این بخش جملات کتاب چنین گفت زرتشت اثری از فیلسوف معروف فردریش ویلهلم نیچه را در روزانه گردآوری کرده ایم. امیدواریم این جملات عمیق فلسفی مورد توجه شما قرار بگیرد. نیچه ابر مردی بود که فلسفه را درگرگون کرد. بسیاری او را بزرگترین فیلسوف جهان می‌دانند. فیلسوفی که در نهایت تفکر دیوانه‌اش کرد. اگر […]

در این بخش جملات کتاب چنین گفت زرتشت اثری از فیلسوف معروف فردریش ویلهلم نیچه را در روزانه گردآوری کرده ایم. امیدواریم این جملات عمیق فلسفی مورد توجه شما قرار بگیرد.

جملاتی از کتاب چنین گفت زرتشت نیچه؛ متن های عمیق فلسفی

نیچه ابر مردی بود که فلسفه را درگرگون کرد. بسیاری او را بزرگترین فیلسوف جهان می‌دانند. فیلسوفی که در نهایت تفکر دیوانه‌اش کرد. اگر شما نیز طرفدار این فیلسوف بزرگ هسیتد در ادامه متن همراه سایت خود یعنی روزانه باشید.

چنین گفت زرتشت درباره چیست؟

چنین گغت زرتشت درباره چیست؟

نیچه برخلاف فیلسوفانی همچون راسل، کانت و غیره، فیلسوف ساختارمندی نیست. او بیشتر جستارنویس است تا یک نویسنده منسجم با کتابی منسجم. این کتاب نیز آخرین و مهمترین نوشته اوست که مهم‌ترین دستاوردهایش را در آن نوشته است.

زرتشت در این کتاب همان نیچه است که به میان انسان‌ها می‌آید و به آن‌ها درس زندگی می‌دهد.

جملاتِ ناب و آموزنده از این کتاب

زرتشت، همچون پیامبران برای مردم شهر در مورد ابر انسان سخنانی می‌گوید اما آن سخنان هیچ تاثیری بر جانشان نمی‌گذارد، پس زرتشت اندوهگین می‌گردد و با دلِ خویش می‌گوید: «آیا نخست می‌باید گوش‌ها شان را فرو کوفت تا بیاموزند که از راهِ چشم بشنوند؟ یا می‌باید همچون کوس و واعظانِ توبه غریو کشید؟ یا اینان تنها گُنگان را باور دارند؟»

«اینان را چیزی‌ست که بدان می‌بالند. و نامِ آن را #فرهگ گذاشته‌اند، فرهنگ همان چیزی‌ست که ایشان را از بُز چرانان برتر می‌نشاند…

پس من از خوار شمردنی ترین کسان با ایشان سخن خواهم گفت: و آن واپَسین‌انسان است !»

انسانِ واپسین، بشری است که دیگر خلاقیت ندارد، امید به والا شدن ندارد، دوست دارد به هر قیمتی در صلح و صفا زندگی کند، او عمری طولانی دارد، در جهان  اش نه توانگر ای هست نه تهی دست، نه می خواهد فرمانده باشد نه فرمان بردار، بی هیچ هدفی زندگی می کند، اهل جنگیدن و دلاوری نیستند، خوشی های کوچکی دارند، و اینچنین می‌گویند :

“عشق چیست؟ آفریدن چیست؟ اشتیاق چیست و …” می گویند “ما خوشبختی را اختراع کردیم” و پیشینیان را دیوانه خطاب می‌کند و خود را خوشبخت می‌داند.

«فایده‌ی زندگی چیست؟ همه چیز پوچ است! زندگی کردن چون کاه کوبیدن است! زندگی کردن چون سوختن خود است، بدون این که در اثر آن، انسان احساس گرمی کند!»

هنوز هم چنین چرندیاتی را مردم “دانش” می‌شمارند و مورد احترام دیگران است.

«فایده‌ی زندگی چیست؟ همه چیز پوچ است! زندگی کردن چون کاه کوبیدن است! زندگی کردن چون سوختن خود است، بدون این که در اثر آن، انسان احساس گرمی کند!»

هنوز هم چنین چرندیاتی را مردم “دانش” می‌شمارند و مورد احترام دیگران است.

«راه من-ام. حقیقت و زندگی من-ام. هیچکس به پدر [خدا] نمی‌رسد جز از طریقِ من.»

-انجیل یوحنا

«هیچ راهی [دینی] بجز اسلام پذیرفته نیست و هرکس طریقی دیگر بجوید، در آخرت خسران می‌بیند.»

-قرآن

«به کسانی که راه را از من پرسیده‌اند چنین پاسخ دادم: این راهِ من است، راهِ شما کدام است؟ زیرا که راه وجود ندارد.»

«تکان دادنِ این درخت با دست آسان نیست.

امّا بادِ ناپیدا بر آن زور می‌آورد و به هر سو که خواهد می‌خَماند اش.

دست هایِ ناپیدا از همه سخت‌تر بر ما زور می‌آورند و ما را می‌خَمانند.»

جملاتِ ناب و آموزنده از این کتاب

من آن زبان‌ها و معده‌های سرکشِ گُزیننده را پاس می‌دارم که من و آری و نه گفتن آموخته‌اند. هر چیزی را جویدن و گواردن‌، خوکان را درخور است. همیشه «آر__ی» گفتن، کارِ خر است و آن کس که جانِ خر دارد!

باشندگان همه تاکنون چیزی فراتر از خویش آفریده اند: اما شما می‌خواهید فرونشستنِ این مَدِّ بزرگ باشید و بس؟

و به جایِ چیره شدن بر انسان چه بسا به حیوان بازگردید؟

انسان بندی‌ست بسته میانِ حیوان و اَبَرانسان؛ بندی بر فرازِ مَغاکی.

اگر دشمنی دارید، بدی اش را با نیکی پاسخ نگویید که شرمسار می‌شود. به جایِ آن گواهی دهید که در حقِ شما نیکی کرده است.

خشم گرفتن بهْ که شرمسار کردن!

و اگر نفرین‌ِتان کنند، خوش ندارم که در برابر دعا کنید. شما نیز نفرینی کنید‌

 مقایسه کنید با آموزه‌ی مسیحیت در انجیل متا 44:5 «امّا من به شما مي‌گويم كه دشمنان خود را محبت نمایید و براي لعن كنندگان خود بركت طلبيد و به آنانی كه از شما نفرت كنند، احسان كنید و به هر كه به شما فحش دهند و جفا رساند دعای خیر كنيد»

‌دشمنان‌ام نیرو گرفته‌‌اند و آموزه‌یِ مرا باژگونه جلوه داده‌اند، تا بدان جا که عزیز ترین کسان‌ام نیز از ارمغان‌هایی که ایشان را داده‌ام شرمسار شده‌اند.

زرتشت بسیار خُفت و نه‌تنها سپیده‌دم که بامداد نیز بر چهرِ او گذر کرد. اما سرانجام، چشم بگشود. زرتشت حیران بر جنگل و سکوت و حیران در خویش نگریست. آنگاه، چون دریانوردی که نگاه‌اش ناگاه به خشکی افتد، تند برخاست و شادی کرد، زیرا حقیقتِ تازه‌ای را دیده بود. و آنگاه با دلِ خود چنین گفت:

«فروغی بر من دمیده است! مرا به یاران نیاز است؛ یارانِ زنده، نه یارانِ مرده و نعش‌ها که هرجا خواهم با خود بَرَم. مرا به یارانِ زنده‌ای نیاز است که از من پیروی کنند، زیرا که خواهانِ پیروی از خویش‌اند و بدان‌سو روان‌اند که من.

فروغی بر من دمیده است! زرتشت نه با مردم که با یاران سخن خواهد گفت. زرتشت شبان و سگِ گله نخواهد بود!

بهرِ آن آمده‌ام که بسیاری را از گله بیرون کشانم. مردم و گله از من خشمگین خواهند شد و شبانان زرتشت را دزد خواهند نامید.

من شبان می‌گویم، اما آنان خود را نیکان و عادلان می‌خوانند. من شبان می‌گویم، اما آنان خود را مؤمنانِ دینِ راستین می‌خوانند.

نیکان و عادلان را بنگرید! از چه کس از همه بیش بیزارند؟ از آن کس که لوحِ ارزش‌هاشان را در هم شکند، از شکننده، از قانون‌شکن: ليک او همانا آفریننده است!

مؤمنانِ همه‌ی دین‌ها را بنگرید! از چه کس از همه بیش بیزارند؟ از آن کس که لوحِ ارزش‌هاشان را در هم شکند، از شکننده، از قانون‌شکن: لیک او همانا آفریننده است!

آفریننده جویایِ یاران است، نه نعش‌ها و گله‌ها و مؤمنان. آفریننده جویایِ آفرینندگانِ قرینِ خویش است؛ جويایِ آنانی که ارزش‌هایِ نو را بر لوح‌هایِ نو می‌نگارند.»

مطلب مشابه: جملات قصار فریدریش ویلهلم نیچه + جملات آموزنده و زیبا از نیچه

جملاتِ ناب و آموزنده از این کتاب

و دیدم که اندوهی گران بر بشر فراز می‌آید . بهترینان از کارهاشان آزرده شدند . آموزه‌ای پدید آمد و باوری در کنارش : – همه چیز پوچ است ؛ همه چیز یکسان ؛ همه چیز رو به پایان ! و از تمامِ تپه‌ها پژواک آمد : – همه چیز پوچ است؛ همه چیز یکسان؛ همه چیز رو به پایان ! آری خرمن کرده‌ایم ، اما میو‌ه‌هامان چرا همه سیاه و تباه شدند ؟ دوش از ماهِ بدخواه چه فرو افتاد ؟ کارمان همه بیهوده بوده است و شراب مان زهر گشته است و چشمِ بد بر کشت‌ها و دل‌هامان داغِ زردی زده است . چنان خشکیده‌ایم همه که اگر آتش در ما افتد در دَمی ، خُرد و خاکستر خواهیم شد . آری، آتش نیز از ما به تنگ آمده است ! چشمه‌هامان همه خشکیده‌اند . دریا نیز پس رفته است. زمین هم می‌خواهد از هم دهان باز کند ، اما ژرفنا نمی‌خواهد فروبلعد ! دریغا، کجاست دریایی که باز در آن غرق می‌توان شد : – زاریِ ما این‌گونه بر فرازِ مرداب‌های کم ‌ژرفا طنین‌افکن است . به راستی، خسته‌تر از آن ‌ایم که تن به مرگ دهیم. هنوز بیداریم و زنده __ اما،‌ در گورخانه‌ها

اینجا، بر رویِ زمین، تاکنون بزرگ‌ترین گناه چه بوده است؟ مگر نه کلامِ آن کس که گفت: «وای بر آنان که اینجا می‌خندند!»

او بر رویِ زمین هیچ دلیلی برای خندیدن نیافت؟ پس درست جست-و-جو نکرده بود. چراکه یک کودک نیز اینجا دلیلی برایِ این کار می‌یابد.

جملات زیبا از کتاب چنین گفت زرتشت نیچه

مومنانِ همه‌یِ دین‌ها را بنگرید!

از چه کس بیش‌از همه بیزار اند؟

از آن کس که لوحِ ارزش‌هاشان را در هم شِکند . . .

چه بسیار کسان که می‌خواستند دیوِشان را از خود بیرون کِشند و خود به گُراز بدل شدند.

در گوشِ آن کس که در تسخیرِ شیطان است

 این سخن را زمزمه می‌کنم:

«همان بِهْ که شیطان-ات را بزرگ کنی، در این کار تو را نیز راهی به بزرگی هست.»

برادران!

شما را سوگند می‌دهم که به زمین وفادار مانید و باور ندارید آنانی را که با شما از امید های ابَر زمینی سخن می‌گویند.

«چرا چنين سخت؟» _ زغال‌سنگ روزی به الماس چنین گفت: «مگر ما خویشانِ نزدیک نیستیم؟»

چرا چنین نرم؟ برادران، من از شما چنین می‌پرسم: مگر شما برادرانِ من نیستید؟

چرا چنین نرم؟ چنین سست و تسليم؟ چرا رد و انکار در دل‌های شما چنین بسیار است؟ چرا سرنوشت در نگاه‌های شما چنين كم؟ و اگر نخواهید سرنوشت باشید و سرسخت، چه‌گونه توانید روزی همپای من فتح کنید؟

و اگر سختیِ شما نخواهد برق زند و بدرّد و ببُرّد، چه‌گونه توانید روزی همپای من بیافرینید؟ زیرا آفرینندگان همه سخت‌اند. و سعادت در نظرِ شما این باد که هزاره‌ها را چنان در چنگ بفشارید که موم را.

سعادتْ نگاشتنِ خواستِ هزاره‌هاست؛ نگاشتنی همچون نگاشتن بر مفرغ، بر سخت‌تر از مفرغ، بر اصیل‌تر از مفرغ. تنها اصیل‌ترینان يکپارچه سخت‌اند.

برادران، من این لوحِ نو را بر فرازِ شما می‌نهم: سخت شوید!

جملاتِ ناب و آموزنده از این کتاب

هان، این است کُنامِ رتیل! می‌خواهی خودش را نیز ببینی؟ این جا تارِ خود را می‌آویزد. دست بر آن بسای تا به لرزه درآید.

اینک او خود به پایِ خویش می‌آید. خوش آمدی، رتيل! سیاه است سه‌گوشه‌ای که بر پشتت نشسته است و نشانه‌ی توست. و نیز می‌دانم چه در روانت نشسته است.

در روانت کین نشسته است. هرجا را که بگزی از آن زخمی سیاه سر بر می‌آورد. زهرت با کینش روان را به دوار دچار می‌کند.

این چنین با مَثَل با شما سخن می‌گویم؛ با شمایی که روان‌ها را به دوار دچار می‌کنید، با شما واعظانِ برابری! در چشم من شما رتیلان‌اید و کین‌توزانِ نهفته.

اما بر آن‌ام که نهفتِ شما را آشکار کنم: ازین رو روياروی شما خنده می‌زنم خنده‌ی بلندِ خویش را.

تارتان را می‌شکافم تا خشمتان شما را از کُنامِ دروغتان بیرون کشد، تا کينتان از پسِ واژه‌ی «عدالت» بیرون جهد. زیرا رستنِ انسان از کين پلی است به برترین امیدهای من و رنگین‌کمانی از پیِ طوفان‌های دراز.

من هرگاه که مردم از مردانِ بزرگ دَم زده‌اند هرگز سخنِ‌شان را باور نداشته‌ام و همچنان برآن‌ام که او عاجزی‌ست باژگونه که از همه چیز بَس کم دارد و از یک چیز  بَس بسیار.

برادران، به جای آن (واعظانِ مرگ)، به ندایِ تنِ دُرُست گوش فرادهید. این ندایی‌ست پاک‌تر و راستگویانه‌تر. تنِ درست، تنِ کامل و خدنگ، پاک تر و راستگویانه‌تر سخن می‌گوید. و سخن‌اش از معنایِ زمین است.

آن که بر فرازِ بلند ترین کوه رفته باشد، خنده می‌زند بر همه‌ی نمایش های غمناک و جدی بودن های غمناک. خِرد ما را این‌گونه می‌خواهد: بی‌خیال، سُخره‌گر، پرخاش جوی. او زن است و همواره جنگاوران را دوست دارد و بس.

مطلب مشابه: جملات کتاب بیگانه اثر آلبر کامو؛ گزیده جملات جالب درباره زندگی

وقتی کشیش را درونی ساختیم و او را به واسطه‌ی اسلوبِ «اصلاحاتِ دینی» در دلِ ایمان جای دادیم، چه‌طور می‌توانیم مدعی شویم که از شرِ دین خلاص شدیم؟ آیا خدا را کشتیم، وقتی بشر را در جایگاهش نشاندیم و مهم‌ترین چیز، یعنی آن جایگاه را باقی نگاه داشتیم؟ تنها تغییر این است: بشر به جایِ تحمّلِ باری که از خارج تحمیل می‌شود، سنگینی‌ها را خود بر عهده می‌گیرد و بر دوش می‌کشد. فیلسوفِ آینده، یعنی پزشک-فیلسوف، با مشاهده‌ی سمپتوم‌هایِ متفاوتِ یک بیماریِ خاص درمی‌باید که ارزش‌ها می‌توانند تغییر کنند، بشر می‌تواند خود را در جایگاهِ خدا بنشاند. پیشرفت، شادمانی، کارآمدی و سودمندی می‌تواند جایِ حقیقت، خیر یا امرِ الاهی را بگیرد ــ اما آن چه اساسی است، تغییر نکرده: چشم‌اندازها یا ارزش‌گذاری‌هایی که این ارزش‌هایِ کهنه و نو بر آن‌ها تکیه می‌زنند. همیشه از ما خواسته می‌شود که گردن بنهیم، بر دوشِ خود بار بیافکنیم، تنها فرم‌هایِ انفعالیِ زندگی و اشکالِ مفعولیِ اندیشه را به رسمیّت بشناسیم…

من جنگل را دوست دارم. زندگی در شهر زیانبخش است زیرا شهوت رانان بی شماری در آنجا به سر میبرند.

آیا بهتر نیست انسان، گرفتار قاتل و جانی شود تا در رؤیاهای یک زن شهوتپرست وارد شود ؟

و این مردان را بنگرید!

چشمان آنان گواه بر آن است که چیزی بهتر از خفتن در آغوش زنان نمیشناشند.

بنیاد روح آنان پلید است. دریغا! کاش در این پلیدی و کثافت دماغ انان،عقلی هم یافت میشد! ایکاش لاقل اینها مانند وحوش کامل و تمام عیار بودند! ولی وحوش، بی گناه و معصوم اند.

گمان مبرید که شما را به سوی کشتن غریزه هایتان رهبری میکنم !!!

من تنها شما را به معصوم نگاه داشتن آن غریزه ها میخوانم.

گمان نبرید شما را به پاکدامنی رهبری می کنم!

#عفت، برای عده معدودی “حسن” و برای عده بیشماری “عیب” است.

بسیاری از مردمان پاکدامن، واقعا پرهیزکارند ولی ماده سگ شهوت، از کلیه ی حرکات و سکنات آنان سر در می آورد.

این حیوان ناراحت ، بیشتر در تعقیب آنان است و در منتهای پرهیزکاری و خلود فکری هم، دست از آنان بر نمیدارد؟

چون جسم از این ماده سگ شهوت مضایقه شود روح را تسخیر میکند.

شما از تراژدی و آنچه قلب را جریحه دار و متاثر میسازد لذت مبرید؟ باشد، ولی محرک واقعی شما چیزی جز شهوت نیست.

بنظر من شما دارای چشمانی ظالم هستید و با میل به رنج دیدگان و داغداران نگاه میکنید، آیا تصور نمیکنید که #شهوت شما تغییر شکل داده و خود را به صورت #ترحم جلوه گر ساخته باشد ؟

من این تمثیل را برای شما میاورم؛ بسیارند کسانی که به منظور راندن پلیدی از خود، یکباره خود را به پلیدی تسلیم نمودند. کسی که برای او عفیف بودن مشکل است، بهتر است که بپرهیزد مباداکه این عفت بی جا، او را به سوی جهنم راهبری کند؛ یعنی روح او را پلید و آلوده سازد. هنگامی که از پلیدی ها سخن میگویم آنها را بدترین آفات نمیدانم. اشخاص عاقل، آنقدر از حقیقتی آلوده و کثیف نمی پرهیزند که از حقیقت سطحی فرار میکنند.

براستی اشخاصی یافت میشوند که واقعا پاکدامن و منزه هستند. آنان را قلوبی رئوف و مهربان است و هم بیشتر و هم مهربان تر از شما میخندند، اینان که حتی به عفت هم میخندند و از خود میپرسند: « عفت چیست؟»

آیا عفت و پاکدامنی نوعی از جنون نیست ؟؟؟ ولی این جنونی است که بر ما عارض شده است نه ما بر آن.

ماییم که دل و روح خود را

 به او داده ایم و اکنون او با ما به سر میبرد. بگذار تا زمانی که میخواهد با ما به سر برد!

جملاتِ ناب و آموزنده از این کتاب

زشت‌ترین انسان گفت: «تو رذل-ای، زرتشت! از تو می‌پرسم: کدام یک از ما بهتر می‌داند که او [خدا] هنوز زنده است یا زندگی از سر گرفته است یا یکسره مُرده است؟ اما من یک چیز را می‌دانم و این را نیز روزی از تو آموختم، زرتشت: آن کس که می‌خواهد از بنیاد بکُشد، خندان است. با خنده می‌کُشند نه با خشم! تو روزی چنين گفتی، ای نهانکار! ای نابودگرِ بی خشم! ای قدیسِ خطرناک! رذل-ای تو!».

و اما چنان افتاد که زرتشت از چنین پاسخ‌هایِ سراپا نامردانه حیران شد و به سویِ درِ غارِ خویش باز پس پرید و روی به میهمانانِ خویش گردانید و با صدايی درشت فریاد زد:  «ای دیوانه‌هایِ رذل! ای دلقک‌ها! چرا در برابرِ من دورویی و پنهانکاری می‌کنید! حال آن که دل‌هایِ یکایک‌ِتان از شادی و شیطنت به خود می‌پیچد، زیرا که شما، سرانجام، دیگربار کودکِ خُردسال شده‌اید، یعنی دیندار – که سرانجام همچون کودکان رفتار می‌کنید. یعنی، دست‌ها را بر هم می‌نهید و دعا می‌خوانید و می‌گویید: ‘خدایِ مهربان!’ اما اکنون این کودکستان را ترک کنید؛ غارِ مرا که امروز خانه‌یِ هرگونه کودکی بوده است. گرمایِ بازیگوشیِ کودکانه و همهمه‌یِ دل‌هاتان را در بیرون فرونشانید. بی‌گمان، تا که همچون کودکانِ خُردسال نشوید به پادشاهیِ آسمان راه نخواهید یافت (و زرتشت با دست‌هایش به بالا اشاره کرد)، اما ما به هیچ روی خواهانِ راه یافتن به پادشاهیِ آسمان نیستیم؛ زیرا ما مَرد شده‌ایم – پس ما پادشاهیِ زمین را خواهان‌ایم!».

رويدادهايِ بزرگ نه پُربانگ‌ترین که خاموش ترین ساعت ‌های مایند.

جهان نه گِردِ پایه‌گذارانِ هیاهو هایِ نو،که گردِ پایه‌گذارانِ ارزش های نو می‌گردد: با گردشی بی‌صدا.

دولت؟ دولت چیست؟… دولت نامِ سردترینِ همه‌ی هیولاهایِ سرد است و به سردی دروغ می‌گوید. و این دروغ از دهان‌اش برون می‌خزد که «منِ دولت، همان ملّت‌ام.»

دولت به همه‌ی زبان‌هایِ «نیک و بد» دروغ می‌گوید و هرچه بگوید دروغ است و هرچه دارد دزدی است!

در‌ هم کردنِ زبانِ «نیک و بد»: من این نشانه را چون نشانه‌ی دولت به دستِ شما می‌دهم. به‌راستی، این نشانِ خواستِ مرگ است! به‌راستی‌ این اشارتی است واعظانِ مرگ را!

دولت آنجاست که همگان، از نیک و بد، زهرنوش‌اند: دولت آنجاست که خودکشیِ اندک-اندکِ همگان «زندگی» نام گرفته است.

بنگرید این زائدان را! هرچه بیشتر ثروت گِرد می‌کُنند مسکین‌تر می‌شوند. در پیِ قدرت‌اند این ناتوانان، و‌ نخستْ اهرمِ قدرت: پولِ بسیار!

بنگرید بالا خزیدنِ این بوزینگانِ چالاک را! ببینید که چگونه از بَر-و-رویِ یکدیگر بالا می‌روند و اینگونه یکدیگر را به لای و لجن و گودال فرو می‌کشند.

همگی در پیِ نزدیکی به تاج‌وتخت‌اند: این است جنون‌شان! چنان‌که گویی نیک‌بختی بر‌ تاج‌وتخت تکیه زده است! ای بسا لای و لجن بر تاج‌وتخت تکیه می‌زند و ای‌بسا تاج‌وتخت بر لای و لجن!

درهایِ زندگیِ آزاد هنوز به رویِ جان‌هایِ بزرگ گشاده است. به راستی، هرچه کمتر داشته باشی، تو را کمتر دارند: خوشا اندک تهی‌دستی!

آنجا، جایی که دولت پایان می‌گیرد، انسانی آغاز می‌کند که زائد نیست؛ آنجا سرآغازِ سرودِ انسانِ بایسته است، سرآغازِ آن نغمه‌ی یگانه و بی‌همتا.

از هیچ‌کس چندان زیبایی چشم* ندارم که از تو، ای قدرتمند. چیرگی بر خودِ تو واپسین نیکیِ تو باد!

باور دارم که به بدی ها همه توانایی: هم از این روست که از تو نیکی چشم دارم. به راستی، چه خنده ها زده ام بر ناتوانانی که خود را نیک می‌پندارند، زیرا چنگال هایِ کُند دارند.

از رقص باز نایستید، دخترکانِ نازنین! نه بازی برهم زنی بدچشم سوی شما آمده است، نه دشمنِ دخترکان.

من در برابرِ ابلیس هوادارِ خدا  ام، زیرا  ابلیس «جانِ سنگینی»ست. پس، ای سبُک پایان، من چگونه دشمنِ رقص هایِ خداییِ شما توانم بود؟یا دشمنِ پاهایِ دخترکان با  گوژَکانِ زیباشان؟

رُتیل دلان با خود چنین سوگند می‌گویند: «با همه‌ی آنانی که با ما برابر نیستند کین می‌ورزیم و دُشنام‌شان می‌گوییم.

نامِ فضیلتِ خود از این پس خواستِ برابری خواهد بود و ما به ضدِ هر چیزِ قدرتمند فریاد بر می‌خواهیم داشت.»

اینان در چشم من بندیان‌اند و داغ‌خوردگان. همان که «نجات بخش» می‌نامند‌ اش ایشان را در بند افکنده است:

در بندِ ارزش هایِ دروغین و کلام های پوچ! ای کاش کسی ایشان را از چنگِ «نجات بخشِ» شان نجات می‌بخشید.

جملاتِ ناب و آموزنده از این کتاب

انسان از آغازِ وجود خود را بسی کم شاد کرده است. برادران، «گناهِ نخستین» همین است و همین!

‌هرچه بیشتر خود را شاد کنیم، آزردنِ دیگران و در اندیشه‌یِ آزار بودن را بیشتر از یاد می‌بریم.

اکنون بر من آشکار شد که انسان آنگاه که به دنبالِ واعظانِ فضیلت می‌رفت، از همه بیش به دنبالِ چه می‌رفت: به دنبالِ خوابِ خوش می‌رفت و فضیلت های خواب‌آورِ آن! و . . .

باور کنید برادران!

‌مسیح چه زود مُرد!

‌اگر چندان می‌زیست که من زیسته‌ام، خود آموزه‌هایش را رَدّ می‌کرد.

و چنان نجیب بود که رد کند!

دولت هر چه بگوید دروغ است و هر چه دارد دزدی‌ست!

زن کودک را بِه از مرد در می‌یابد، امّا کودکی در مرد از زن بیش است.

در مردِ  راستین کودکی پنهان است که خوش دارد بازی کند. بیایید ای زنان و کودک را در مرد بیابید!

از تاخت هایِ عشق‌ات نیز بپرهیز! گوشه نشین چه زود به سوی هر کس که با او روبرو می‌شود دستِ دوستی دراز می‌کند.

جنگل را دوست دارم.

زندگی در شهر بد است. آن جا  شهوت‌پرستان بسیار اند.

گرفتار آمدن در چنگِ یک جنایتکار آیا نه بهتر است از گرفتار شدن در رویاهایِ زنی شهوت پرست؟

و اما این مردان! چشمان‌شان می‌گوید که بر رویِ زمین چیزی بِه از همخوابگی با زن نمی‌شناسند.

برادر، در پَسِ اندیشه‌‌ها و احساس هایت فرمانروایی قدرتمند ایستاده است،

دانایی ناشناس، که نام اش «خود» است.

او در تنِ تو خانه دارد: او تنِ توست.

برادران، به جای آن (واعظانِ مرگ)، به ندایِ تنِ دُرُست گوش فرادهید. این ندایی‌ست پاک‌تر و راستگویانه‌تر.

تنِ درست، تنِ کامل و خدنگ، پاک تر و راستگویانه‌تر سخن می‌گوید. و سخن‌اش از  معنایِ زمین است.

مومنانِ همه‌یِ دین‌ها را بنگرید!

از چه کس بیش‌از همه بیزار اند؟

از آن کس که لوحِ ارزش‌هاشان را در هم شِکند . . .

جملاتِ ناب و آموزنده از این کتاب

مرد را برای جنگ باید پرورد و زن را برای دوباره نیرو گرفتنِ جنگاوران. دیگر کارها ابلهی است!» پس می‌توان گفت منظور‌ نیچه از جنگاور همان سرباز جنگی است، و به معنایی استعاری، کسی است که روحیه‌ی جنگ، ستیز و مبارزه (در عرصه‌ی زندگی) دارد و به نوعی بدخُلق و ترسناک است.

اینان مرا در نمی‌یابند. من دهانی بهرِ این گوش‌ها نیستم.

آیا نخست می‌باید گوش هاشان را فروکوفت تا بیاموزند که از راهِ چشم بشنوند؟ یا همچون کوس و واعظانِ توبه غریو برکشید؟ این ها تنها گُنگان را باور دارند؟

مطلب مشابه: کتاب قورباغه ات را قورت بده برایان تریسی با زیباترین جملات درباره انگیزه و زندگی

من خوارداشتِ تو را خوار می‌دارم. و تویی که مرا هشدار می‌دهی، چرا خویشتن را هشدار ندهی؟ پرنده‌ی خوارداشت و هشداردهیِ من تنها از درونِ عشق است که پَر می‌کشد، نه از درونِ مرداب!…

چنین گفت زرتشت و به شهرِ بزرگ نگاهی کرد و آهی کشید و دیری خاموش ماند. سرانجام چنین گفت:

نه‌تنها این دیوانه، که این شهرِ بزرگ نیز مرا به تهوّع می‌آورَد. در این و در آن چیزی نیست که بهتر یا بدتر شود. وای بر این شهرِ بزرگ! ای کاش هم‌اکنون می‌دیدم آن تنوره‌ی آتشی را که این شهر در آن خواهد سوخت!… امّا ای دیوانه! برایِ بدرود این آموزه را به تو پیشکش می‌کنم: آن‌جا که دیگر نمی‌توان عشق ورزید، باید آن را گذاشت و گذشت!»

و اما او [خدا] ــ می‌بایست بمیرد! او با چشمانی می‌نگریست که همه‌چیز را می‌بیند. او ژرفناهایِ انسان و بیخ‌وبن‌اش را می‌دید؛ همه‌ی پستی و زشتیِ پنهان‌اش را.

رحم‌اش شرم نمی‌شناخت. او تا آلوده‌ترین گوشه‌وکنارهایِ من می‌خزید. این کنجکاوترین، این زیاده‌زورآور، این زیاده‌رحیم، می‌بایست بمیرد!

او همیشه مرا می‌دید. می‌خواستم از چنین شاهدی انتقام بستانم یا خود دیگر زنده نمانم.

خدایی که همه‌چیز را می‌دید، از جمله انسان را! چنین خدایی می‌بایست بمیرد. انسان تابِ آن را نداشت که چنین شاهدی زنده بماند.

تو؟ خواستگارِ حقیقت؟

نه! تنها یک شاعر!

یک جانور، جانوری مکّار، شکارگر، کمین‌گر،

که باید دروغ بگوید،

که باید خواسته و دانسته دروغ بگوید:

آزمندِ شکار،

با نقابی رنگارنگ

خود نقابِ خویش

خود شکارِ خویش!

این ــ خواستگارِ حقیقت؟

نه! تنها یک دیوانه! یک شاعر!

تنها رنگین‌گفتاری

که از درونِ نقاب‌های یک دیوانه فریادهایِ رنگارنگ برمی‌کشد،

سوار بر پُل‌های دروغینِ واژه‌ها،

بر رنگین‌کمان‌ها

در میانِ آسمان‌های دروغین

و زمین‌های دروغین

ولگرد، پرسه‌زن،

تنها… یک دیوانه!

یک شاعر…

آن‌گاه که داسِ ماه،

زنگارگون،

در میانِ سرخیِ ارغوانی

رشکوَرانه فرامی‌خزد؛

بیزار از روز،

با هرگام، نهانی

چمن‌های باژگونِ گُلِ سرخ را

می‌دِرَوَد، تا آن‌که غرقه شوند،

تا آن‌که رنگ‌باخته در شب غرقه شوند.

من نیز خود روزی چنین غرقه گشتم

از جنونِ حقیقت‌جوییِ خویش

از اشتیاق‌های روزینه‌ی خویش،

خسته از روز، بیمار از روشنایی،

غرقه گشتم در فروسوی، شامگاه‌سوی، سایه‌سوی،

سوخته و تشنه

از یک حقیقت،

به یاد داری، به یاد داری، ای دلِ تَفته

که آن‌گاه چه تشنه بودی؟

دور.. بادا.. من!

از تمامیِ‌ حقیقت،

تنها.. یک دیوانه!

تنها یک شاعر…

روزگاری «جان» خدا بود و سپس انسان شد و اکنون به غوغا بدل می‌شود. آن که با خون و گزین‌گویه می‌نویسد، نخواهد که نوشته‌هایش را بخوانند، بل می‌خواهد از بَر داشته باشند.

در کوهستان کوتاه‌ترین راه از چکاد است به چکاد. اما بهرِ آن تو را پاهایی بلند باید. گزین‌گویه‌ها می‌باید چکادها باشند و آنان که رویِ سخن به جانبِ‌شان است بزرگ و بلند‌بالا.

خواستِ پُرشورِ آفرینندگی‌ام هر زمان مرا به سویِ انسان می‌کشاند. پُتک این‌سان به سویِ سنگ کشانده می‌شود. ای انسان‌ها، در سنگ پیکره‌ای خفته است؛ پیکره‌یِ پندارهایم! وَه که او چرا می‌باید در سخت‌ترین و زشت‌ترین سنگ خفته باشد؟ اکنون پُتک‌ام بی‌امان بر زندانِ او می‌تازد.»

جملاتِ ناب و آموزنده از این کتاب

آفرین‌گویی گشته‌ام و آری‌گویی. و برایِ این دیری کُشتی گرفته‌ام و کُشتی‌گیر بوده‌ام تا که روزی دستان‌ام را بهرِ آفرین گفتن آزاد کنم.

و اما این است آفرین گفتنِ من: بر فرازِ هر چیزی ایستادن، همچون آسمان‌اش، همچون بامِ گِردگون‌اش، همچون گنبدِ نیلگون‌اش و ایمنیِ جاودان‌اش. خوشا چنین آفرین‌گویی!

چرا که چیزها همه در چشمه‌یِ جاودانگی و در فراسویِ نیک و بد تعمید یافته‌اند. و اما نیک و بد چیستند جز سایه‌هایی در میانه و محنت‌هایی نمور و ابرهایی سرگردان!

به راستی، این آفرین گفتن است نه کُفران، اگر من می‌آموزانم: « بر فرازِ همه چیز ایستاده است آسمانِ پیشامد، آسمانِ بی‌گناهی، آسمانِ تصادف، آسمانِ بازیگوشی.»

«عالی‌جناب پیشامد» [لقبِ] کهن‌ترین نژادگیِ جهان است که من آن‌را به همه‌یِ چیزها باز داده‌ام. من آن را از بردگیِ غایت آزاد کرده‌ام.

من این آزادی و شادیِ آسمانی را چون گنبدی نیلگون بر فرازِ همه چیز نهادم، چون آموزاندم که بر فراز و در درونِ‌شان هیچ «اراده‌یِ ازلی» ارادهْ نمی‌کند.

من این بازیگوشی و جنون را به جایِ آن ارادهْ نهادم، چون آموزاندم که: «در همه چیز [وجودِ] یک چیز محال است: “عَقْلٰانِیَّتْ”!»

بی‌گمان از ستاره به ستاره اندکی عقل، تخمی از خرد، پراکنده است. این خمیرمایه با همه‌چیز آمیخته‌ است. به خاطرِ جنون خرد با همه چیز آمیخته است!

باری اندکی خرد را جایی هست. اما من این یقینِ خجسته را در همه‌چیز یافته‌ام که چیزها همه خوش‌تر دارند که با پاهایِ پیشامد ـــ برقصند.

ای آسمان که بر فرازِ منی، ای پاک! ای بلند! پاکیِ تو بهرِ من اکنون در این است که هیچ جاودانه عنکبوت و تارِ عنکبوتی از عقل در کار نیست؛

که تو میدانِ رقصی هستی پیشامد‌هایِ خدایی را؛ که تو تخته‌نردی هستی نردبازی و نردبازانِ خدایی را!

مطلب مشابه: جملات کتاب همه چیز به فنا رفته اثر مارک منسن با متن هایی درباره امید و زندگی

‍بی‌خویشتن گشته‌ام، روان‌ام رقصان است. کارِ روزانه! کارِ روزانه! چه کس خداوندِ زمین خواهد شد؟ ماه سرد است و باد خاموش. آه! آه! تاکنون تا کُجا اوج گرفته‌اید؟ شما در رقص‌اید. اما پا کجا و بال کجا!

ای رقّاصانِ خوب، هنگامِ خوشی‌ها گذشته است. شراب به دُرد رسیده است و هر ساغر شکستنی شده است. گورها گُنگ‌وار زبان گشوده‌اند.

شما چندان که باید اوج نگرفته‌اید. اکنون گورها گُنگ‌وار زبان گشوده‌اند: «مردگان را نجات بخشید! چرا شب چنین دراز است؟ آیا ماه ما را مست نکرده است؟»

ای انسان‌هایِ والاتر، گورها را نجات بخشید؛ جسد‌ها را برخیزانید! آوخ، چرا کِرم هنوز نَقَب می‌زند؟ فرا‌ می‌رسد، فرا می‌رسد ساعت!

ناقوس می‌غُرّد؛ دل هنوز می‌تَپَد؛ موریانه، کِرمِ دل، هنوز نَقَب می‌زند. آه! آه! «جهان ژرف است!»

این تاجِ مردِ خندان، این تاجِ گُلِ سرخ را من خود بر سر نهاده‌ام؛ من خود خنده‌یِ خویش را مقدّس خوانده‌ام. بهرِ چنین کاری هیچ‌کسِ دیگر را امروز چندان که باید نیرومند نیافته‌ام.

زرتشتِ رقّاص، زرتشتِ سبُک‌بار، که با افشاندنِ‌ بال‌هایش اشارت می‌کند، آن آماده‌یِ پرواز، پرندگان را همه اشارت می‌کند، ساخته و آماده، شادمانه سبُک‌سر؛ زرتشتِ حقیقت‌گوی، زرتشتِ حقیقت-خَنْد؛ آن‌ که نه بی‌شکیب است و نه مطلق‌خواه؛ آن‌که عاشقِ جهش است و جَست‌وخیز؛ آری، من این تاج را بر سر نهاده‌ام!

شامگاهي زرتشت با شاگردان از میانِ جنگل می‌گذشت، و همچنان که در پیِ چشمه‌اي می‌گشت، هان! به چمنزاري رسید سرسبز که گِرد-اش را درختان و بوته‌ها خاموشْ فراگرفته بودند و بر آن دخترکاني با هم می‌رقصیدند. دخترکانْ چون زرتشت را بشناختند، از رقص بازایستادند. اما زرتشت با سیمایي دوستانه به سویِ ایشان رفت و این سخنان را گفت:

«از رقص بازنایستید، دخترکانِ نازنین! نه بازی-بَرهَم‌زني بدچَشم سویِ شما آمده است، نه دشمنِ دخترکان.

من در برابرِ ابلیس هوادارِ خدای‌ام، زیرا ابلیس “جانِ سنگینی” است. پس، ای سَبُک‌پایان، من چگونه دشمنِ رقص‌هایِ خداییِ شما توانم بود؟ یا دشمنِ پاهایِ دخترکانْ با گوژَکانِ زیباشان؟…»

چه کسی جز من می‌داند که آریادنه چیست؟

امروز مردِ برجسته‌ای را دیدم، باوقاری را با جانِ توبه‌کار. وَهْ که روان‌ام چه مایه به زشتی‌اش خندید!

در چشمان‌اش هنوز خوارشمری هست و در دهان‌اش تهوع نهان است.

رفتار-اش می‌باید رفتارِ گاوِ نر را مانَد و شادکامی‌اش بویِ زمین دهد، نه بویِ خوارشمردنِ زمین.

ایستادن با ماهیچه‌هایِ رها و اراده‌یِ بی لگام شما همگان را دشوارترین کار است، شما برجستگان را!

آنگاه روان‌ات از آرزوهای خدایی به لرزه خواهد افتاد؛ آنگاه خودستایی‌ات نیز خود نیایشی خواهد بود.

زیرا این است رازِ روان: آنگاه که قهرمان او را ترک گوید، اَبَرقهرمان در رؤیا به او نزدیک می‌شود.

و دیدم که اندوهی گران بر بشر فراز می‌آید. بهترینان از کارهاشان آزرده شدند. آموزه‌ای پدید آمد و باوری در کنار-اش: همه چیز پوچ است؛ همه چیز یکسان؛ همه چیز رو به پایان! و از تمامِ تپه‌ها پژواک آمد: همه چیز پوچ است؛ همه چیز یکسان؛ همه چیز رو به پایان! آری خرمن کرده‌ایم، اما میو‌ه‌هامان چرا همه سیاه و تباه شدند؟ دوش از ماهِ بدخواه چه فرو افتاد؟ کارمان همه بیهوده بوده است و شرابمان زهر گشته است و چشمِ بد بر کشت‌ها و دل‌هامان داغِ زردی زده است. چنان خشکیده‌ایم همه که اگر آتش در ما افتد در دَمی، خُرد و خاکستر خواهیم شد. آری، آتش نیز از ما به تنگ آمده است! چشمه‌هامان همه خشکیده‌اند. دریا نیز پس رفته است. زمین همه می‌خواهد از هم دهان باز کند، اما ژرفنا نمی‌خواهد فروبلعد! دریغا، کجاست دریایی که باز در آن غرق می‌توان شد: زاریِ ما این‌گونه بر فرازِ مرداب‌های کم‌ژرفا طنین‌افکن است. به راستی، خسته‌تر از آن‌ایم که تن به مرگ دهیم. هنوز بیداریم و زنده __ اما،‌ در گورخانه‌ها!»

مطلب مشابه: جملات کتاب صد سال تنهایی؛ متن های زیبا از این رمان گابریل گارسیا مارکز

جملاتِ ناب و آموزنده از این کتاب

“خســــتگی” بود که خدایان و آخرت‌ها را همه آفرید: خستگی‌ای که می‌خواهد با یک جهش، با جهشِ مرگ، به نهایت رسد؛ خستگی‌ای مسکین و نادان که دیگر «خواستن» نمی‌خواهد.

بیماران و میرندگان بودند که تن و زمین را خوار داشتند و مُلکِ مَلَکوت و قطره‌هایِ خونِ بازخَرَنده را ساختند[1]. اما این زهرهایِ شیرین و افسردگی‌زا را نیز از تن و زمین گرفتند! می‌خواستند از بی‌چارگی‌شان بگریزند و ستارگان بس دور از دسترسِ ایشان بودند. پس آهی کشیدند و گفتند: «ای کاش برایِ خزیدن به هستیِ دیگر و خوشبتی راه‌هایی آسمانی می‌بود!» آن‌گاه راه‌هایِ پنهان و جرعه‌هایِ خون را بهرِ خویش بنیاد کردند[2]. این ناسپاسان گمان کردند که با این کار از تنِ خود و ازین زمین جدا شده‌اند. با این‌همه، به چه وامدارند رعشه و لذتِ جداشدنِ خویش را؟ به تن‌هایِ خود و به این زمین.

برادران، به ندایِ تنِ دُرُست گوش فرادهید. این ندایی‌ست پاک‌تر و راست‌گویانه‌تر. تنِ دُرُست، تنِ کامل و خدنگ، پاک‌تر و راستگویانه‌تر سخن‌ می‌گوید. و سخن‌اش از معنایِ زمین است.

نیچه  مراحل تکامل جانِ انسان را به سه قسمت تقسيم کرد:

_شتر

_شیر

_کودک

در ابتدا شتر، جانورِ بارکش است و آماده اسارت، شتر هیچ گاه عاصی نمی‌شود و توانایی گفتن (نه) را ندارد، او یک برده است و از خود اختیاری ندارد، شتر همیشه دنبال کسی است که او را رهبری کند و بگوید که چه باید بکنی، وجود کشیشان برای شتر امری ضروری است. شتر خود را خوار می‌دارد و آنان که او را خوار می‌دارند دوست دارد.

اما سپس در این صحرا دگردیسی دوم رخ می‌دهد و جان شتر گونه مبدل به شیر می‌شود و می‌خواد سَرور صحرای خود باشد. شیر یک عصیان است ، شیر اعتقادی به بند و زنجیر ندارد، او دوست دارد آزاد باشد و ((نه)) می‌گوید به ارزش های از پیش طراحی شده.  شیر اجازه نمی‌دهد کسی بگوید ((تو باید…)) ، شیر مغرور است و خودش تصمیم گیری می‌کند. و می‌گوید ((من می‌خواهم…))

اما شیر بالا ترین درجه کمال نیست….

سپس آخرین دگردیسی جان، کودک است که کمالِ جان است . نه شیر است نه شتر ، نه مومن است و نه عاصی، او فراسوی نیک و بد هاست.

کودک صادق است و ((آریِ)) مقدس به زندگی می‌گوید. او آری می‌گوید نه به خاطر ترس بلکه از سر عشق آری میگوید. او معصوم است،

کودک توانایی خلق ارزش های جدید را دارد…

‍  من تنها به خدایی ایمان دارم که رقصیدن را بداند.

وقتی به شیطان نگاه کردم، او را جدی، دقیق، عمیق و عبوس یافتم.

زرتست آوازِ تیزِ پرنده‌ای را در بالایِ سر اش شنید، دید عقابی در حال چرخ زدن است و ماری هم چون دوستی به دور گردن اش پیچیده. (استعاره از این است که در نظر نیچه آسمان و زمین با هم در تعارض و تقابل نیستند.)

زرتشت گفت: ((اینان جانورانِ من اند!)) و از تهِ دل شادی کرد.

((غَرّه ترین جانور در زیرِ افتاب و زیرک ترین جانور در زیر آفتاب!

آنان آمده اند که خبر دار شوند که آیا زرتشت هنوز زنده است یا نه. به راستی، آیا هنوز زنده ام؟))

((زیستن در میانِ آدمیان را از زیستن در میانِ جانوان خطرناک تر یافته ام.))

((کاش زیرک تر بودم! کاش چون مار ام  از بن و بنیاد زیرک تر می‌بودم!

اما خواستارِ ناممکن ام. پس، از غرور ام درخواست دارم که همیشه با زیرکی ام دمساز باشد.

و اگر روزی زیرکی‌ام از من بگریزد  وای که او چه گریز پاست!_ بادا که غرور ام با جنون‌ام پروا کند!))

چنین آغاز شد فروشدِ زرتشت.

زرتشت بیدار شد و با دل اش چنین گفت: ((فروغی بر من دمیده است! مرا به یاران نیاز است… مرا به یاران زنده ای نیاز است که از من پِیروی کنند، زیرا  که خواهانِ پِیروی از خویش اند و بدان سو رَوان اند که من…

زرتشت شبان* و سگِ گلّه نخواهد بود.

بهرِ آن آمده ام که بسیاری را از گلّه بیرون کشانم…))

زرتشت نیکان و عادلان را شبان می‌نامد.

نیکان و عادلان بیش از همه از آن بیزار اند که ارزش های ایشان را بشکند.

((قانون شکن: لیک همانا آفریننده است.))

زرتشت با خود عهد می‌بندد که زین پس تنها با یاران خویش سخن بگوید نه مردم عادی.

((غایت خویش را پی خواهم گرفت و راهِ خویش در پیش. از فرازِ  دِرنگیان (افرادِ کاهل) و تن آسایان بر خواهم جهید. بادا که فرا رفتنِ من فرو رفتنِ آنان باشد!))

زرتشت جسد را بر پشت می‌گیرد و به راه می‌افتد.

ابتدا در راه با دقلک رو برو می‌شود که او را به ترک شهر تشویق می‌کند و می‌گوید: ((نیکان و عادلان از تو بیزار اند و تو را دشمن خویش می‌دانند و تو را برای جماعت خطرناک می‌شمارند.)) و زرتشت را تهدید به مرگ می‌کند.

سپس بر دروازه‌یِ شهر با گورکنان* مواجه می‌گردد و وقتی زرتشت را شناختند او را به سخره گرفتند و تهمتِ دزدی زدند.

زرتشت هیچ نگفت  و به راهِ خود رفت… پس از دو ساعت پیاده روی گرسنه گشت و درِ خانه ای را کوفت و از پیرمردِ صاحب خانه طعام خواست و به او گفت: ((خِرد می‌گوید : هر که گرسنه ای را سیر کند، روان خویش را تازه می‌کند.)) پیر مرد برای زرتشت نان و شراب آورد و زرتشت دوباره راهی شد. تا این که در جنگل جنازه را در درختی میان تهی نهاد تا از گرگ ها در امان باشد و خود نیز زیر درخت، بر زمینِ خزه پوش آرمید، و به زودی به خواب رفت، ((با تنی خسته، اما روانی آسوده.))

جملاتِ ناب و آموزنده از این کتاب

شامگاه فرا رسید، مردم پراکنده شدند، اما زرتشت بر روی زمین، کنارِ جنازه‌یِ بندباز غرق اندیشه شده بود. اما سرانجام زرتشت از جای بر می‌خیزد و با دلِ خود چنین می‌گوید:

((به راستی، زرتشت امروز چه صِیدی کرد! او نه یک انسان که یک نعش صید کرد.)) (منظور از صید “پیرو” است، نیچه این مجاز را از کتاب مقدس وام گرفته)

((زندگانیِ بشر هولناک است و هنوز بی‌معنا، چنان که یک دلقک فرجامی شوم برایِ او فراهم تواند کرد.))

((… نزد انسان ها من چیزی هستم میانِ یک دیوانه و یک نعش.))

((شب تاریک است و راه های زرتشت تاریک.* بیا ای یارِ سرد و خشکیده ام! تو را با خود به جایی خواهم برد تا با دست هایِ خود در گور نَهَم.))

بندباز شروع به درنوردیدن بندِ میان دو برج (حیوان و ابرانسان) کرده بود در این میان یک دلقک (برخی مفسران او را مُبلغ اجتماعی رادیکال، عوام فریب و “پیشرو” معرفی کرده اند) به روی بند آمد و خطاب به او می‌گوید : (( برو جلو چُلاق ، تنبل ، رنگ و رو باخته و… واِلّا لگدی نثارت خواهم کرد، جای تو روی بند نیست، تو راهِ بهتر از خود را بسته ای.)) و سرانجام بندباز تعادل از کف می‌دهد و سقوط می‌کند و نیمه جان در مقابل پای زرتشت می‌افتد.

بندباز به هوش می‌آید و خطاب به زرتشت می‌گوید: ((تو اینجا چه می‌کنی، دیری بود که می‌دانستم شیطان روزی مرا می‌لغزاند. حال او مرا مرا گریبان کش به دوزخ می‌کشاند، نکند که تو می‌خواهی او را از این کار باز داری؟

زرتشت پاسخ داد: ای دوست ،به شرفم سوگند که چنان چیزی در کار نیست،نه شیطانی هست و نه دوزخی. روانت نیز از تنت زود تر خواهد مُرد. پس دیگر از هیچ چیز مَترس! …))

((…تو را با دست های خود در گور خواهم کرد.))*

زرتشت به اولین شهر در نزدیکیِ جنگل بود رسید و مردم را دید که برای دیدن نمایش بندباز جمع شده بودند و خطاب به آنها گفت:

((من به شما #ابرانسان می آموزانم. انسان چیزیست که بر او باید چیره شد، برای چیره شدن به آن چکار کرده اید؟))

همه موجودات تا کنون چیزی فراتر از خود آفریده اند، آیا شما میخواهید قطع کننده‌ی این زنجیر باشید و حتی به حیوان بازگردید؟

نسبتِ انسان به ابرانسان همچون نسبتِ میمون به انسان است… و بعد شروع می کند به دعوت مردم برای زندگی این دنیایی و انکار جهانی فراتر از این دنیا و سعی می کند چشمان مردم شهر را باز کند. اما وقتی سخنانش تمام شد مردم او را به سخره گرفتند…

زرتشت به راه افتاد و از کوه پایین آمد تا به جنگل رسید.

در جنگل پیر مرد قدیسی را دید که 10سال پیش هنگام بالا رفتن زرتشت از کوه او را دیده بود.

قدیس با خودش می گوید : ((زرتشت را میشناسم، در قلبش نفرتی نیست و ببین چگونه رقاص وار گام برمیدارد، زرتشت تغیر کرده! زرتشت بیدار شده! زرتشت کودک شده! اکنون تو را با خفته گان چه کار است؟))

مرد قدیس زرتشت را از رفتن به شهر منع می کند اما زرتشت می گوید : ((من آدمیان را دوست دارم))

قدیس دست بر نمیدارد و می گوید من زمانی بشر را دوست داشتم ولی اکنون خدا را دوست دارم ((عشق به آدمیان مرگ آور است)).

زرتشت : من هدیه ای برای آدمیان آورده ام.

قدیس: به ایشان چیزی نده بلکه چیزی بگیر، این کار آنها را خوشحال تر می کند و اگر هم خواستی چیزی بدهی فقط صدقه بده.

زرتشت : من آنقدر مسکین نیستم که صدقه دهم.

قدیس به زرتشت پوزخندی میزند و  میگوید که پس ببین چگونه هدیه ات را خواهند گرفت.

قدیس برای بار آخر زرتشت را از رفتن به شهر منع می کند و باز زرتشت نمی پذیرد و از هم جدا می شوند.

و زرتشت با خود گفت: ((چه بسا این قدیس پیر در جنگل اش هنوز چیزی از مرگ خدا نشنیده است))

زرتشت سی سال داشت که میهن خود را ترک کرد و به کوهستان رفت و دَه سال از تنهایی خویش لذت برد تا اینکه حالش دگرگون شد و روزی با سپیده دم برخاست و برابر خورشید ایستاد و چنین گفت:

((از فرزانگیِ خویش به تنگ آمده‌ام و چون زنبوری انگبین بسیار گرد کرده و مرا به دستهایی نیاز است که به سویَم دراز شوند.

می‌خواهم بخش کنم وارزانی دارم تا دیگربار فرزانگان میانِ مردم از نابخردی خویش شادمان شوند و تهیدستان دیگر بار از توانگری خویش.))

بنابرین نیچه قصد می‌کند از تنهایی خویش خارج شود تا از خِردی که در این ده سال به دست آورده و لبریز از آن شده بین آدمیان بذل و بخشش کند.

شادمان باشید، از این چه باک! هنوز چه‌ها که می‌توان کرد! بر خویش خنده‌زدن بیاموزید، چنان که باید! چه جایِ شگفتی است که شما ناکام گشته‌اید و کامی نیمه‌تمام یافته‌اید، شما نیم‌شکستگان! مگر این آینده‌ی بشر نیست که در شما می‌کوشد؟

هنگامی که تاس می ریزیم، در یک بازی مثل تخته نرد، چه انتظاری از تاس ها داریم؟ یقینا منتظر یک عدد خوب هستیم که بازی را به نفع ما پیش ببرد، و یقینا جفت شش، جایزه اش آن است که می توان دوباره تاس ریخت و نوبت بازی دوباره به خودمان بر می گردد. پس جفت شش، یا همان عدد دلخواه هدف است. اما این امکان ممکن است در تاس ریختن های ابتدایی ایجاد نشود، یعنی مجبور باشیم بسیار تاس بریزیم تا جفت شش بیاید. در علم احتمال می توان احتمال آن را محاسبه کرد و گفت که در چندمین پرتاب محتمل تر خواهد بود که جفت شش بیاید. بنابراین ما بر حسب احتمال عمل می کنیم اما دلیل اعتماد ما به «احتمال»، باور ما به علیت است. بنابراین ما بر حسبِ احتمال-هدف، یا برحسب علیت-هدف بازی می کنیم. نیچه چنین بازیگری را، بازیگر بد می داند!

عاشق از آن رو آفریدن می خواهد که خوار می دارد! چه می داند از عشق آن کس که ناگزیر خوار نداشته است آن چه را که دوست می دارد؟

برادر، با عشق و آفرینندگی ات به خلوت رو. و عدالت پس از چندی لنگ-لنگان از پیِ تو خواهد آمد.

برادر، با اشکهای من به خلوت رو. دوست می دارم آن را که می خواهد برتر و فراتر از خویش بیافریند و اینسان فنا شود!

جملاتِ ناب و آموزنده از این کتاب

‍ روزی زرتشت شاگردان را اشارتی کرد و این سخنان را سر داد:

همان کسی که او را «نجاتبخش» می‌نامند، ایشان را در بند افکنده است: در بندِ ارزش های دروغین و پوچ! ای کاش کسی ایشان را از چنگِ نجاتبخش‌شان نجات می‌بخشید!

آدمی را ارزش های دروغین و کلام های پوچ، هولناک‌ ترین هیولاست.

جوان-ای و آرزویِ همسر و فرزند داری. اما از تو می پرسم: آیا چنان مردی هستی که آرزویِ فرزند را سزاوار باشد؟ آیا پیروزمند، فاتحِ خویش، فرمانروایِ حواس، و سرورِ فضیلت هایت هستی؟ از تو چنین می پرسم.

یا آنچه از درونِ آرزویت زبان می گشاید حیوان است و نیاز؟ یا تنهایی؟ یا ناسازگاری با خویش؟

عظمت بشر در آن است که پلی است نه مقصد، بشر را از این نظر می‌توان دوست داشت که یک مرحلۀ تحول و یک دور گذران است. من آن‌هایی را دوست دارم که تنها برای نزول، زیست می‌کنند زیرا آن‌ها بالاروندگان‌اند. من آن‌هایی را دوست دارم که به سختی، هر چیزی را به باد تمسخر می‌گیرند زیرا آن‌ها هم بزرگ‌ترین پرستندگان هستند. آن‌ها تیرهای اشتیاق به سوی ساحل مقابل‌اند.

وقتی می‌خواهید تعالی یابید به بالا می‌نگرید اما من به پایین خود نظر می‌افکنم زیرا هم‌اکنون من تعالی یافته‌ام. کیست در بین شما که بتواند هم تعالی یابد و هم بخندد؟

کسی که کوه‌های سرسخت را زیر پا می‌گذارد بر همۀ مصیبت‌ها، اعم از شوخی یا جدی می‌خندد. دانایی ما را آزاد، سهمگین و بی‌اعتنا می‌خواهد، او زن است و تنها جنگجویان را دوست دارد. شما به من می‌گویید: «تحمل زندگی سخت است.» چگونه است که شما صبحگاهان این اندازه مغرور بودید و شب هنگام این‌طور حقیر جلوه می‌کنید؟

عظمت بشر در آن است که پلی است نه مقصد، بشر را از این نظر می‌توان دوست داشت که یک مرحلۀ تحول و یک دور گذران است. من آن‌هایی را دوست دارم که تنها برای نزول، زیست می‌کنند زیرا آن‌ها بالاروندگان‌اند. من آن‌هایی را دوست دارم که به سختی، هر چیزی را به باد تمسخر می‌گیرند زیرا آن‌ها هم بزرگ‌ترین پرستندگان هستند. آن‌ها تیرهای اشتیاق به سوی ساحل مقابل‌اند.

ص 31-32

عظمت بشر در آن است که پلی است نه مقصد، بشر را از این نظر می‌توان دوست داشت که یک مرحلۀ تحول و یک دور گذران است. من آن‌هایی را دوست دارم که تنها برای نزول، زیست می‌کنند زیرا آن‌ها بالاروندگان‌اند. من آن‌هایی را دوست دارم که به سختی، هر چیزی را به باد تمسخر می‌گیرند زیرا آن‌ها هم بزرگ‌ترین پرستندگان هستند. آن‌ها تیرهای اشتیاق به سوی ساحل مقابل‌اند.

ص 31-32

وقتی می‌خواهید تعالی یابید به بالا می‌نگرید اما من به پایین خود نظر می‌افکنم زیرا هم‌اکنون من تعالی یافته‌ام. کیست در بین شما که بتواند هم تعالی یابد و هم بخندد؟

کسی که کوه‌های سرسخت را زیر پا می‌گذارد بر همۀ مصیبت‌ها، اعم از شوخی یا جدی می‌خندد. دانایی ما را آزاد، سهمگین و بی‌اعتنا می‌خواهد، او زن است و تنها جنگجویان را دوست دارد. شما به من می‌گویید: «تحمل زندگی سخت است.» چگونه است که شما صبحگاهان این اندازه مغرور بودید و شب هنگام این‌طور حقیر جلوه می‌کنید؟

تحمل زندگی سخت است ولی نباید چنین ضعفی را اقرار کرد!

صص77-76

به راستی که ما عاشق زندگی هستیم نه از این رو که به زندگی عادت کرده‌ایم بلکه ازین جهت که به عشق انس گرفته‌ایم. عشق، همیشه با قدری جنون همراه است و در جنون هم، قدری منطق وجود دارد. برای من که زندگانی را دوست دارم به نظر می‌رسد پروانه‌ها، حباب‌های صابون و هرچه در بین بشر از نوع آنان باشد بیش از همه از سعادت برخوردارند.

دیدار موجودات کوچک بال‌داری به این سبکی، بی‌فکری، ظرافت و جنبندگی زرتشت را به گریستن و نغمه‌سرایی وا می‌دارد.

من تنها به خدایی ایمان دارم که رقصیدن بداند. وقتی به شیطان نگاه کردم او را جدی، دقیق، عمیق و عبوس یافتم؛ درواقع، او روح ثقل زمین است و مسئول افتادن همۀ چیزها هم اوست.

با خنده می‌کُشند نه با خشم؛ برخیزید! و بگذارید که روح ثقل را بُکشیم، من راه رفتن را آموخته‌ام، از آن وقت است که می‌توانم بدوم، من پرواز کردن را آموخته‌ام و دیگر احتیاج ندارم کسی مرا به حرکت کردن وا دارد. اکنون مرا وزنی نیست. اکنون من پرواز می‌کنم و خود را در زیر خود می‌یابم. اکنون خدایی در باطن من به رقص درآمده است.

جملاتِ ناب و آموزنده از این کتاب

کسی که در پی دوستی می‌گردد بایستی حاضر به مبارزه در راه آن دوست باشد و برای مبارزه در راه او، ناچار است که دشمن کسی باشد. با قبول دوستی بایستی دشمنی را هم قبول نمود زیرا آیا ممکن است که به دوستی بپیوندیم ولی جانب او را نگیریم و از او پشتیبانی نکنیم

جنگجو میوه‌های بسیار شیرین را نمی‌پسندد و از این‌جاست که او زن را دوست دارد، زیرا شیرین‌ترین زنان باز تلخ است. زن، بهتر از مرد روحیۀ اطفال را می‌فهمد ولی مرد از زن به بچه شبیه‌تر است.

در مرد حقیقی، روح طفل نهفته است و روحش برای بازی پرواز می‌کند. برخیزید ای زنان و روح کودکانه را در مردان برای من کشف کنید!

بگذارید عشق شما با شجاعت آمیخته باشد. آن کسی که شما را می‌ترساند با عشق‌تان مورد حمله قرار دهید!

بگذارید افتخار شما در عشق‌تان باشد! یک زن شرافتمند، چیز دیگری را مهم نمی‌شمارد. ولی بگذارید افتخار شما در این باشد که همواره بیش از آن چه مورد علاقه‌اید علاقه‌مند باشید و هرگز مرتبه اول را از دست ندهید!

برای بسیاری از مردم زندگی شکستی بیش نیست و دمادم موریانۀ ناامیدی قلب آنان را می‌جود. بگذار اینان سعی کنند که لااقل در مرگ موفقیت یابند!

بسیارند کسانی که هرگز شیرین نمی‌شوند و نرسیده در بحبوحۀ تابستان عمر می‌پلاسند، تنها بزدلی است که این اشخاص را به شاخ زندگی‌شان محکم نگاه می‌دارد.

مرد دانا کسی است که علاوه بر توانایی دوست داشتن دشمنانش بتواند دوستانش را نیز دشمن دارد.

بدترین پاداش یک استاد این است که شاگردانش تا ابد در حال شاگردی وی باقی بمانند. از این‌رو نباید خود را قانع به استفاده از درس‌های من کنید!

تواضع در پذیرفتن یک سعادت بی‌اهمیت را، آنان «تسلیم» نام می‌دهند و در عین حال آنان از گوشۀ چشمان خود مترصد فرا رسیدن یک سعادت بی‌مقدار دیگر هستند.

آن‌ها قلباً یک چیز را از همه بیش‌تر می‌خواهند و آن این است که هیچکس آنان را آزار ندهد و از این‌رو آنان همۀ مردم را راضی نگاه می‌دارند و بدی از کسی نمی‌بینند.

ولی گرچه این را تقوا نام دهند حقیقتاً چیزی جز بزدلی نیست و اگر این اشخاص ضعیف با خشونت سخن گویند من این خشونت را به خاطر گرفتگی سینه‌شان تشخیص می‌دهم، زیرا هر استنشاق هوایی سینۀ آنان را تنگ می‌کند.

آن‌ها محتاط‌اند و تقوای آنان انگشتانی محتاط دارد ولی آنان فاقد مشت‌های به هم فشرده هستند و انگشتان آنان نمی‌دانند چگونه به صورت مشتی به هم فشرده درآیند.

زیرا در نظر آن‌ها تقوا آن چیزی است که آنان را متواضع و بی‌حال می‌سازد. از این‌رو است که آن‌ها گرگ را مبدل به سگ نموده‌اند و بشر را به صورت بهترین حیوان اهلی درآورده‌اند.

و آنان با خندۀ سفیهانه‌ای به من می‌گویند: «ما اعتدال را پیشه خود ساخته‌ایم و به همان اندازه دور از گلادیاتورهایی که جان خود را به خطر می‌اندازند هستیم که از خوک راضی و بی‌آزار به دوریم.» ولی گرچه آنان نام اعتدال را بر این صفت خود می‌نهند من آن را پیش پا افتادگی و پستی لقب می‌دهم

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو