جملاتی از کتاب وقتی نیچه گریست از اروین یالوم؛ جملات و متن های بریده شده از کتاب

جملاتی از کتاب وقتی نیچه گریست از اروین یالوم؛ جملات و متن های بریده شده از کتاب


منبع: روزانه

4

1402/7/1

10:48


وقتی نیچه گریست یکی از معروف‌ترین رمان‌ها در حوزه روانشناسی است که روانشناسِ بزرگِ سوئیسی، اروین یالوم آن را نوشته است. داستان بیشتر درباره  نیچه است. در ادامه متن همراه روزانه باشید تا نگاهی بر جملات نابِ این کتاب داشته باشیم. این کتاب درباره چیست؟ وقتی نیچه گریست (به انگلیسی: When Nietzsche Wept) یکی از […]

وقتی نیچه گریست یکی از معروف‌ترین رمان‌ها در حوزه روانشناسی است که روانشناسِ بزرگِ سوئیسی، اروین یالوم آن را نوشته است. داستان بیشتر درباره  نیچه است. در ادامه متن همراه روزانه باشید تا نگاهی بر جملات نابِ این کتاب داشته باشیم.

این کتاب درباره چیست؟

جملاتی از کتاب وقتی نیچه گریست از اروین یالوم؛ جملات و متن های بریده شده از کتاب

وقتی نیچه گریست (به انگلیسی: When Nietzsche Wept) یکی از نامدارترین رمان‌های روان‌شناختی اروین د. یالوم است که در سال 1992 به زبان انگلیسی نوشته شد.

 اروین د. یالوم روان‌پزشک هستی گرا، استاد بازنشسته روان‌پزشکی در دانشگاه استنفورد و نویسنده شماری از نام‌دارترین رمان‌های روان‌شناختی است.  این رمان دیدار خیالی فریدریش نیچه، فیلسوف آلمانی، و یوزف برویر، پزشک وینی، را روایت می‌کند. رویدادهای رمان در سال 1882 در شهر وین اتریش رخ می‌دهند و این رمان در واقع روایتی است از تاریخ برهم‌کنش فلسفه و روانکاوی و رویارویی خیالی برخی از مهم‌ترین چهره‌های دهه‌های پایانی قرن نوزدهم همچون فریدریش نیچه، یوزف برویر و زیگموند فروید.

داستانِ این کتاب

داستانِ این کتاب

وین، پایان قرن نوزدهم؛ لو سالومه آمده است تا یوزف برویر، پزشک مشهور و استاد زیگموند فروید را بیابد. او نگران دوستش، نیچه است. سالومه در یادداشتی برای برویر می‌نویسد که «آینده فلسفه آلمان در خطر است» و از او می‌خواهد که این خطر را خنثی سازد.

 برویر باید اندیشمند بزرگ و تنهایی را که از سردردهای شدید میگرنی رنج می‌برد، معالجه کند و او را از این گرفتاری برهاند؛ ولی نیچه نباید از این جریان و دیدار برویر و سالومه بویی ببرد.

برویر تصمیم می‌گیرد با روش جدید «بیان‌درمانی» که به‌تازگی در مورد بیمار دیگرش آنا؛ تجربه کرده، او را درمان کند. با این حال فیلسوف مغرور آلمانی، حاضر نیست «روان» خود را به دست یک پزشک بسپارد و تنها از او می‌خواهد که «جسم» او را درمان کند.

کوشش‌ها و ترفندهای گوناگون برویر برای مطرح ساختن مشکلات روحی نیچه راه به جایی نمی‌برد.

سرانجام ترفند زیرکانه و البته خطرناک برویر برای ورود به دنیای درونی نیچه سرآغاز دیدارهای پیاپی او و نیچه می‌شود، دیدارهایی که در آن هر یک از آن‌ها می‌کوشند تا دیگری را درمان کنند.  به‌این‌ترتیب میان برویر آرام و دلسوز، و نیچه حساس و خوددار، دوئل گفتاری تندی به وجود می‌آید و هر چه این دو به هم نزدیکتر می‌شوند، برویر بیشتر متوجه می‌شود که فقط در صورتی می‌تواند نیچه را معالجه کند که وی اجازهٔ این کار را بدهد.

جملاتی از این کتابِ شاهکار

تا زنده‌ای، زندگی کن! اگر زندگی ات را به کمال دریابی، وحشت مرگ از بین خواهد رفت! وقتی کسی بهنگام زندگی نمی‌کند، نمی‌تواند بهنگام بمیرد… از خود بپرس که آیا زندگی را به کمال دریافته‌ای؟ … آیا زندگی خودت را زیسته‌ای؟ یا با آن زنده بوده‌ای؟ آیا آن را برگزیده‌ای؟ یا زندگی ات تو را برگزیده است؟ آیا آن را دوست داری؟ یا از آن پشیمانی؟ این است معنی زندگی را به کمال دریافتن.

باید به او بفهمانم که

نباید از آن دست کسانی باشد که

چون چنگال ندارند خود را خوب تصور می‌کنند!

باید بتوانیم ظالم باشیم

و آن موقع ظالم نباشیم، ظالم نبودن هنگامی که توانایی آن را نداریم هنر نیست!

نیچه: خواب می‌بینم که از وحشت شبانه خفه می‌شوم. من هم اغلب از خود می‌پرسم که چرا ترس بر شب حکومت می‌کند؟ پس از بیست سال اندیشیدن به این نتیجه رسیده ام که شب زاییده ی تاریکی نیست، بلکه بیشتر شبیه ستارگان است. همواره هست و فقط در نور روز قابل رویت نیست.

مطلب پیشنهادی: جملاتی از کتاب فراسوی نیک و بد نیچه؛ متن های سنگین از این کتاب فلسفی

بخشی از پریشانیِ تو، ناشی از یک خشم مدفون شده است. چیزی در تو هست، نوعی ترس و کم‌رویی، که اجازه‌ی ابرازِ خشمت را نمی‌دهد.

به جای آن به فروتنی‌ات می‌نازی!

نوعی پاکدامنیِ اجباری برای خود پدید آورده‌ای: احساسات را در عمق مدفون می‌کنی، و چون دیگر خشمی را تجربه نمی‌کنی، تصور می‌کنی یک قدیسی! فرو خوردنِ خشم، انسان را بیمار می‌کند..

شما مشتاق گفت‌وگویی هستید که چیزی در آن پنهان نشود. من معتقدم که نام واقعی چنین موقعیتی، دوزخ است. آشکار کردن خویش بر دیگری، پیش‌درآمد خیانت است و خیانت، بیزاری می‌آورد. این‌طور نیست؟

جملاتی از این کتابِ شاهکار

حقیقت، خود مقدس نیست.

آنچه مقدس است جست‌وجویی است که برای یافتنِ حقیقتِ خویش می‌کنیم!

آیا کاری مقدس‌تر از خودشناسی سراغ دارید؟

کارهای فلسفی من، به تعبیری از ماسه ساخته می‌شوند؛ دید من مرتباً تغییر می‌کند، ولی یکی از جملات ماندگار من این است: ” بشو، آن‌ که هستی!”

بدونِ حقیقت چگونه می‌توان فهمید کیستم و چیستم؟

من به شاگردانم می‌‌آموزم که نباید زندگی را با نوید زندگی دیگری در آینده اصلاح کرد یا از بین برد؛

آنچه جاودانه است این زندگی و این لحظه است.

هیچ زندگی دیگر و هدفی که این زندگی رو به آن داشته باشد یا قضاوت و دادگاهی در میان نیست، این لحظه تا ابد خواهد بود و تو، به تنهایی، تنها شنونده‌‌ی خویش هستی.

مطلب مشابه: جملاتی از کتاب چنین گفت زرتشت نیچه؛ متن های عمیق فلسفی

برای ارتباط واقعی با یک فرد، ابتدا باید با خود مربوط شد. اگر نتوانیم تنهایی‌مان را در آغوش کشیم، از دیگری به‌ عنوانِ سپری در برابر انزوا سود خواهیم جست. تنها زمانی که فرد بتواند همچون شاهین -بی‌نیاز از حضور دیگری- زندگی کند، توانایی عشق ورزیدن خواهد یافت؛ تنها در این صورت است که بزرگ شدن دیگری برایش مهم می‌شود.

فرزندی پدید نیاورید مگر زمانی که قادر به آفرینش افرادی آفریننده شوید؛

بچه‌دار شدن از روی نیاز، اشتباه است. بچه دار شدن برای کاستن از تنهایی خویش، اشتباه است. هدف دادن به زندگی از طریق تکثیر خویش، اشتباه است. این نیز اشتباه است که با تولید مثل در آینده درصدد رسیدن به جاودانگی باشیم. تو گویی این نطفه حامل آگاهی ماست!

من نیز در حیرتم که چرا ترس‌ها در شب مستولی می‌شود.

پس از بیست سال حیرت، اکنون می‌دانم ترس، زاده ی تاریکی نیست، بلکه ترس‌ها همانند ستارگان همیشه هستند و این درخشندگی روز است که آن‌ها را محو و ناپیدا می‌کند.

بخشی از پریشانیِ تو،ناشی از یک خشم مدفون شده است.

چیزی در تو هست،نوعی ترس و کم رویی،که اجازه ی ابرازِ خشمت را نمیدهد.

به جای آن به فروتنی ات می نازی!

نوعی پاکدامنیِ اجباری برای خود پدید آورده ای:

احساسات را در عمق مدفون می کنی،و چون دیگر خشمی را تجربه نمیکنی،تصور میکنی یک قدیسی!

فرو خوردنِ خشم،انسان را بیمار میکند

جملاتی از این کتابِ شاهکار

ما بیشتر دلباخته اشتیاقیم تا دلباخته آنچه اشتیاق‌ِمان را برانگیخته است!

تا زنده‌ای، زندگی کن!  اگر زندگی‌ات را به کمال دریابی، وحشت مرگ از بین خواهد رفت! وقتی کسی بهنگام زندگی نمی‌کند، نمیتواند بهنگام بمیرد.

از خود بپرس که آیا زندگی را به کمال دریافته‌ای؟ _ آیا زندگی خودت را زیسته‌ای؟ یا با آن زنده بوده‌ای؟ آیا آن را برگزیده‌ای؟ یا زندگی‌ات تو را برگزیده است؟ آیا آن را دوست داری؟ یا از آن پشیمانی؟ این است معنی زندگی را به کمال دریافتن

خوب زندگی کردن یعنی ابتدا آنچه ضروری است را اراده کنی و سپس آنچه را که اراده کرده‌ای دوست بداری.

باید طوری زندگی کنیم که انگار آزادیم. گرچه نمیتوانیم از سرنوشت بگریزیم، ولی باید با آن درگیر شویم، باید پیشامد سرنوشت‌مان را اراده کنیم. باید به تقدیرمان عشق بورزیم.

تا زنده‌ای، زندگی کن! اگر زندگی ات را به کمال دریابی، وحشت مرگ از بین خواهد رفت! وقتی کسی بهنگام زندگی نمی‌کند، نمی‌تواند بهنگام بمیرد… از خود بپرس که آیا زندگی را به کمال دریافته‌ای؟ … آیا زندگی خودت را زیسته‌ای؟ یا با آن زنده بوده‌ای؟ آیا آن را برگزیده‌ای؟ یا زندگی ات تو را برگزیده است؟ آیا آن را دوست داری؟ یا از آن پشیمانی؟ این است معنی زندگی را به کمال دریافتن.

دوست من، نمی‌توانم بگویم

چطور متفاوت زندگی کنی

چون با این کار

باز با نقشه دیگران خواهی زیست،

تا زنده‌ای زندگی کن!

اگر زندگی‌ات را به کمال دریابی،

وحشت مرگ از بین خواهد رفت…

هیچکس، هرگز کاری را تنها به‌خاطرِ دیگران انجام نداده است، همه‌ی اعمال ما خودمدارانه‌اَند، هر کس تنها در خدمت خویش است، همه تنها به خود عشق می‌ورزند.

به نظر می‌رسد از صحبتم متعجب شده‌اید. این‌طور نیست؟ شاید به کسانی می‌اندیشید که به آن‌ها عشق می‌ورزید. بیشتر غور کنید تا دریابید که آن‌ها را دوست ندارید: آنچه دوست می‌دارید، حس مطبوعی است که از عشق ورزیدن به آنان در شما ایجاد می‌شود! شما اشتیاق را دوست دارید، نه کسی که اشتیاق را برمی‌انگیزد.

مطلب مشابه: جملات کتاب غرور و تعصب اثر جین آستین؛ متن و جملات خواندنی از این رمان

هیچکس، هرگز کاری را تنها به‌خاطرِ دیگران انجام نداده است، همه‌ی اعمال ما خودمدارانه‌اَند، هر کس تنها در خدمت خویش است، همه تنها به خود عشق می‌ورزند.

به نظر می‌رسد از صحبتم متعجب شده‌اید. این‌طور نیست؟ شاید به کسانی می‌اندیشید که به آن‌ها عشق می‌ورزید. بیشتر غور کنید تا دریابید که آن‌ها را دوست ندارید: آنچه دوست می‌دارید، حس مطبوعی است که از عشق ورزیدن به آنان در شما ایجاد می‌شود! شما اشتیاق را دوست دارید، نه کسی که اشتیاق را برمی‌انگیزد.

برای اینکه دو نفر برای هم خوب باشند، هر کدام باید ابتدا برای خود خوب باشد. تا موقعی که متوجه تنهایی خود نشویم،از دیگری به عنوان سپری در مقابل تنهایی استفاده می‌کنیم.

معمولاً خداحافظی با الفاظی همراه است که تداوم واقعه را انکار می‌کنند.

مردم می‌گویند: به امید دیدار دوباره!

به سرعت برای تجدید دیدار نقشه می‌کشند، در حالیکه سریعتر از آن، قصد خود را فراموش می‌کنند. من مانند آنها نیستم. من حقیقت را ترجیح میدهم و حقیقت این است که به احتمال قریب به یقین ما دوباره همدیگر را نخواهیم دید.

حق با فریدریش است، وقتی می‌گوید: «فرزندی پدید نیاورید مگر زمانی که قادر باشید آفریننده‌ای بیافرینید.» بی‌حساب بچه‌دار شدن اشتباه است. بچه‌دار شدن برای کاستن از تنهایی خویش غلط است، هدف‌دار کردن زندگی با تولید چون خودی، اشتباه است. و اشتباه است اگر با تولیدمثل، در صدد رسیدن به جاودانگی باشیم، تنها به این دلیل که نطفه، حاوی بخشی از آگاهی ماست!

آیا بهتر نیست پیش از تولید مثل بیافرینیم و برازنده شویم؟

وظیفه ی ما در قبال زندگی، آفریدن موجودی برتر است، نه تولید موجودی پست تر. هیچ چیز نباید به تکامل قهرمان درونی شما خللی وارد کند.

باید به او بفهمانم که نباید از آن دست کسانی باشد که چون چنگال ندارند خود را خوب تصور می‌کنند! باید بتوانیم ظالم باشیم و آن موقع ظالم نباشیم ظالم نبودن هنگامی که توانایی اون رو نداریم هنر نیست!

مطلب مشابه: جملات کتاب بیگانه اثر آلبر کامو؛ گزیده جملات جالب درباره زندگی

جملاتی از این کتابِ شاهکار

در برابر هر زنِ زیبا

مرد بدبختی هم هست

که از بودن با او خسته شده‌است!

زیبایی یکی از ملزومات عاشق‌شدن

در ذهن تمام مردان است.

اما زنی که تنها زیباست

و از داشتن قدرت درک عاجز است

به زودی برای مردش

تبدیل به یکی از وسایل گوشه و کنار منزل می‌شود. عادی و گاهی هم کسالت‌بار…!

فیلسوف‌ها و دیوانه‌ها داستانِ رویارویی خیالی اما مستندِ فروید و هایدگر است، دو غول اندیشه در تاریخ تفکر انسانی. از این نظر، شاید بتوان آن را با کتاب وقتی نیچه گریست یالوم مقایسه کرد. چراکه همانند آن اثر که مواجهه‌ای خیالی میان فروید و نیچه را به ‌تصویر می‌کشد، رویارویی مستقیم فروید و هایدگر نیز اگرچه به‌لحاظ تاریخی ممکن بود، اما در واقع هیچ‌گاه به ‌وقوع نپیوست. داستان مزبور به همان اندازه‌ی روایت یالوم جذاب و خواندنی است؛ با این تفاوت که شاید، در برخی بخش‌ها، انتزاعی‌تر و فیلسوفانه‌تر باشد. شخصیت‌های نمایشنامه بیشتر مواقع درباره‌ی مبانی فلسفی شیوه‌های تفکر خود و انتقاد از اندیشه‌های طرف مقابل به بحث می‌پردازند. با این‌همه عشق و احساس نیز، این درون‌مایه‌های به‌تقریب همیشگی و جذابیت‌آفرین داستان‌ها، در آن جای خود را دارند. اگر در وقتی نیچه گریست ناکامی عاطفی نیچه در رسیدن به ‌سالومه باعث آشفتگی روحی‌روانی او شده است، در فیلسوف‌ها و دیوانه‌ها، این ماجرای عاشقانه‌ی هایدگر و هانا آرنت و احساس گناه ناشی از آن است که هایدگر را دچار فروپاشی روانی کرده است.

برای ارتباط واقعی با یک فرد، ابتدا باید با خود مربوط شد. اگر نتوانیم تنهایی‌مان را در آغوش کشیم، از دیگری به عنوان سپری در برابر انزوا سود خواهیم جست. تنها زمانی که فرد بتواند همچون شاهینی – بی‌نیاز از حضور دیگری – زندگی کند، توانایی عشق ورزیدن خواهد یافت؛ تنها در این صورت است که بزرگ شدنِ دیگری برایش مهم می‌شود.

”نیچه ادامه داد: «دستیابی به حقیقت از عدم اعتقاد و تردید آغاز می‌شود، نه از میلی کودکانه که کاش این‌طور می‌شد! آرزوی بیمار شما برای سپردن خویش به دستان خداوند حقیقت ندارد. این تنها یک آرزوی کودکانه است و نه بیشتر! میل به نامیراییْ همان میل کودک است به بقای همیشگیِ نوک پستانِ برجسته‌ی مادر، ماییم که نام “خدا” بر آن نهاده‌ایم! نظریه‌ی تکامل، به روشی علمی، زائد بودن چنین خدایی را به اثبات رسانیده است، گرچه داروین جسارت پی‌گیری شواهدی را که به این نتیجه‌ی درست منتهی می‌شدند نداشت. مطمئنم شما نیز تصدیق می‌کنید که ما خود خدا را آفریده‌ایم و اکنون نیز همگی دست به دست هم داده و او را کشته‌ایم!»“

جملاتی از این کتابِ شاهکار

بخشی از پریشانیِ تو، ناشی از یک خشم مدفون شده است. چیزی در تو هست، نوعی ترس و کم‌رویی، که اجازه ابرازِ خشمت را نمی‌دهد. به جای آن به فروتنی‌ات می‌نازی! نوعی پاکدامنیِ اجباری برای خود پدید آورده‌ای؛ احساسات را در عمق مدفون می‌کنی و چون دیگر خشمی را تجربه نمی‌کنی، تصور می‌کنی یک قدیسی! فرو خوردنِ خشم، انسان را بیمار می‌کند.

من نیز در حیرتم که چرا ترس‌ها در شب مستولی می‌شود. پس از بیست سال حیرت، اکنون می‌دانم ترس، زاده‌ی تاریکی نیست، بلکه ترس‌ها همانند ستارگان، همیشه هستند و این درخشندگی روز است که آن‌ها را محو و ناپیدا می‌کند.

من افراد زیادی را می‌شناسم

که از خود بیزارند

و برای رفع آن می‌کوشند

نظر مثبت دیگران را به خود جلب کنند.

ولی این راه‌حل نادرست

و در حکم تفویض اختیار به دیگران است.

وظیفه شما این است

که خود را همانطور که هستید بپذیرید

و در جهت رشد خود بكوشيد،

نه آن که دنبال راهی برای

مقبولیت یافتن نزد مردم باشید…

ما بیشتر دلباخته اشتیاقیم تا دلباخته آنچه اشتیاق‌ِمان را برانگیخته است!

تا زنده‌ای ، زندگی کن!  اگر زندگی‌ات را به کمال دریابی، وحشت مرگ از بین خواهد رفت ! وقتی کسی بهنگام زندگی نمی‌کند، نمیتواند بهنگام بمیرد.

از خود بپرس که آیا زندگی را به کمال دریافته‌ای؟

آیا زندگی خودت را زیسته‌ای؟ یا با آن زنده بوده‌ای؟ آیا آن را برگزیده‌ای؟ یا زندگی‌ات تو را برگزیده است؟ آیا آن را دوست داری؟ یا از آن پشیمانی؟ این است معنی زندگی را به کمال دریافتن…

نیچه بیش از حد در مقابل قدرت حساس است. هیچ گاه وارد جریاناتی نمی‌شود که به نظر خودش مجبور به قبول اقتدار آنها شود.

تفکر فلسفی او به ماقبل سقراطی‌ها نزدیک است، مخصوصاً به برداشت آن‌ها از آگون یعنی این اعتقاد که هرکس تنها از طریق مبارزه و مسابقه، کارآیی خود را کامل می‌کند. شدیداً به تمام کسانی که ازاین مسابقه بیم دارند و خود را فداکار میدانند سوءظن دارد. پدر فکری تو در این‌گونه مسائل شوپنهاور است.

نیچه عقیده دارد که هیچ انسانی نمیخواهد به دیگران کمک کند، بشر بیشتر قصد دارد که حکومت و قدرت خود را بر دیگران بیشتر کند.

کتاب را بست و ادامه داد: «بنابراین مشکل وجود تمایلات جنسی نیست. بلکه این است که چیزی دیگر که بسیار گران‌بهاتر و باارزش‌تر است، در این میان نابود می‌شود! شهوت برانگیختگی و شهوت‌رانی، همگی اسیرکننده‌اند! مردم عامی، زندگی را همچون خوکی سپری می‌کنند که از آبشخور شهوت تغذیه می‌شود.»

برویر که از سرسختی نیچه در حیرت بود با خود تکرار کرد: «آبشخور شهوت شما در این زمینه احساسات نیرومندی دارید بیش از هر زمان دیگری می‌توان شور و هیجان را در صدای‌تان بازیافت.»

برویر به قصد صید آنچه در پی‌اش بود، اضافه کرد: «و تجربه خود شما در این حوزه چیست؟ آیا تجربیات تاسف‌باری داشته‌اید که منجر به این نتایج شده باشد؟»

در مورد اشاره قبلی‌تان به تولیدمثل به عنوان هدف اصلی – اجازه بدهید از شما بپرسم: نیچه سه بار با حرکت انگشت هوا را شکافت: «آیا بهتر نیست پیش از تولیدمثل، بیافرینیم و برازنده شویم؟ وظیفه ما در قبال زندگی، آفریدن موجودی برتر است، نه تولید موجودی پست‌تر هیچ چیز نباید به تکامل قهرمان درونی شما خللی وارد کند. اگر شهوت راه بر این تکامل می‌بندد، باید بر آن نیز چیره شد.»

جملاتی از این کتابِ شاهکار

پیوستن به دیگری، لزوما ترک خود نیست! یک بار گفتی در زمینه ارتباط خیلی چیزها می‌توانی از من بیاموزی. پس بگذار بیاموزمت! گاه لازم است شکاک و گوش به زنگ باشیم، ولی گاهی هم می‌شود آرام گرفت و به دیگران اجازه داد که لمس‌مان کنند.

نیچه در چند جا به اهمیت پذیرش سرنوشت فردی تاکید کرده است. سرنوشت در معنای ژرف خود؛ نه فقط به عنوان سرنوشت تکاملی فردی، بلکه وضعیت انسان به عنوان یک موجود.

نیچه می‌گوید این وظیفه تا زنده‌ای، زندگی کن! اگر زندگیت را به کمال دریابی، وحشت مرگ از بین خواهد رفت! وقتی کسی بهنگام زندگی نمی‌کند، نمی‌تواند بهنگام بمیرد… از خود بپرس که آیا زندگی را به کمال دریافته‌ای؟…

آیا زندگی خودت را زیسته‌ای؟ یا با آن زنده بوده‌ای؟ آیا آن را برگزیده‌ای؟ یا زندگیت تو را برگزیده است؟ آیا آن را دوست داری؟ یا از آن پشیمانی؟ این است معنی زندگی را به کمال دریافتن.

نخستین بار زمانی به او [شوپنهاور] علاقه‌مند شدم که برای نوشتن رمان وقتی نیچه گریست مشغول تحقیق درباره نیچه بودم. این دو تن هرگز دیداری نداشته‌اند – نیچه شانزده ساله بوده که شوپنهاور از دنیا رفته است ـ ولی نیچه بسیار از شوپنهاور آموخت و ابتدا با تحسین از او یاد کرد. ولی بعدها با شور فراوان به او تاخت.

من مسحور این جدایی شدم. نیچه و شوپنهاور شباهت‌های فراوانی داشتند، هر دو در زمینه کندوکاو در وضعیت انسان سرسخت و نترس بودند، از همه صاحبان قدرت دوری جستند و از تمامی اوهام و پندارهای پوچ درباره هستی دست کشیدند. با این حال به دو نگرش کاملا متضاد نسبت به زندگی رسیدند، نیچه زندگی را با آغوش باز پذیرفت و آن را جشن گرفت؛ شوپنهاورِ عبوس، بدبین شد و به نفی زندگی پرداخت.

مطلب مشابه: جملاتی از کتاب جهان همچون اراده و تصور آرتور شوپنهاور فلیسوف معروف

من رویای عشقی را در سر می‌پروراندم که چیزی بیش از اشتیاق دو تن برای تصاحب یکدیگر بود… من رویای عشقی را در سر دارم که در آن اشتیاقی دو جانبه برای جستجوی حقیقتی برتر میان دو تن پدید آید، شاید نباید آن را عشق نامید، شاید نام حقیقی آن دوستی است.

نیچه به او فرصت نداد: «بگذار منظورم را واضح‌تر بیان کنم، یوزف. من دوست فیلسوفی دارم ـ داشتم ـ به‌نام پل رِه. هر دو معتقدیم خدا مرده است. او نتیجه می‌گیرد که زندگی بدون خدا بی‌معناست، و چنان پریشانی‌ای بر او حاکم است که در فکر خودکشی است: برای آنکه خیالش راحت باشد، همیشه یک شیشه کوچک حاوی زهر در یقه‌اش حمل می‌کند. ولی برای من بی‌خدایی، به‌معنای وجد و شعف است. با آزادی خود اوج می‌گیرم. به خودم می‌گویم: «اگر خدایان زنده بودند، دیگر چه چیز می‌شد آفرید؟» متوجه منظورم می‌شوی؟ یک موقعیت، یک داده مشخص و رسیدن به دو واقعیت متفاوت!»

مطلب مشابه: جملات کتاب صد سال تنهایی؛ متن های زیبا از این رمان گابریل گارسیا مارکز

نیچه تقریبا فریاد زد: «امید؟ امید مصیبت آخرین است! در کتابم، انسانی، زیادی انسانی، اشاره کرده‌ام که وقتی جعبه پاندورا باز شد و بلایایی که زئوس در آن گنجانده بود، به جهان آدمیان فرار کردند، یکی که از همه ناشناخته‌تر بود، در جعبه باقی ماند: این آخرین بلا، امید بود. از آن پس انسان این جعبه و امید درونش را به اشتباه، صندوقچه نیک‌اقبالی می‌داند. ولی ما از یاد برده‌ایم که زئوس آرزو کرده بود آدمی همچنان به آزار خویشتن ادامه دهد. امید بدترین بلاست زیرا عذاب را طولانی می‌کند».

می‌دانی زیگ؟ شاید اصولا هدف درمان باید همین باشد: رهاسازی آن هوشیاری پنهان، این که برایش رخصت استمداد در روشنایی روز را فراهم آوریم… «آیا لغت مناسب‌تر برای آنچه ما در پی‌اش هستیم، «یکپارچگی» نیست؟» به نظر می‌رسید فروید تحت تاثیر اظهار نظر خود واقع شده است چون آهسته مشت بر مرمرین کوبید و تکرار کرد: «یکپارچگی ناخودآگاه.»

بخشی از پریشانیِ تو، ناشی از یک خشم مدفون شده است. چیزی در تو هست، نوعی ترس و کم رویی، که اجازه ی ابرازِ خشمت را نمیدهد.

به جای آن به فروتنی ات می نازی!

نوعی پاکدامنیِ اجباری برای خود پدید آورده ای؛ احساسات را در عمق مدفون می کنی، و چون دیگر خشمی را تجربه نمیکنی، تصور میکنی یک قدیسی!

فرو خوردنِ خشم، انسان را بیمار میکند.

جملاتی از این کتابِ شاهکار

معمولا خداحافظی با الفاظی همراه است که تداوم واقعه را انکار میکنند.

مردم می گویند: به امید دیدار دوباره!

به سرعت برای تجدید دیدار نقشه میکشند، در حالیکه سریعتر از آن، قصد خود را فراموش میکنند.

من مانند آنها نیستم.

من حقیقت را ترجیح میدهم و حقیقت این است که به احتمال قریب به یقین ما دوباره همدیگر را نخواهیم دید …

حقیقت، مقدس نیست.

مقدس، جستجو برای یافتن حقیقت است.

کاری مقدستر از خود شناسی سراغ دارید؟ کارهای فلسفی من به تعبیری، از ماسه ساخته می شوند. انگاره های من پیوسته در حال تغییر است، ولی به یکی از عبارات ماندگار خود اشاره می کنم: «کسی که باید بشوی، باش» بدونِ حقیقت، چگونه انسان می فهمد کیست و چیست؟

برای اینکه دو نفر برای هم خوب باشند،

هر کدام باید ابتدا برای خود خوب باشد.

تا موقعی که متوجه تنهایی خود نشویم،

از دیگری به عنوان سپری در مقابل تنهایی استفاده می کنیم.

فقط کسی که بتواند مثل عقاب شجاعانه زندگی کند،

قادر است به دیگری عشق پیشکش کند…

حال باید یاد بگیرید که زندگی خود را بپذیرید و شجاعت داشته باشید که بگویید: من اینطور می خواستم! خواست، علامت مشخصه ی انسان ها برای کنترل بر روی خود و قدرت است!  نیچه به سخنرانی‌اش ادامه داد: اگر رنج کمتری می خواهید باید خود را کوچک کنید.

-پروفسور نیچه من به هیچ عنوان معتقد نیستم که باید این جهان بینی بیمارگونه را پذیرفت. بیشتر بوی عقاید شوپنهاور را دارد، اما بالاخره عقاید دیگری هم هست که کمتر بدبینانه باشد.

-بدبینانه؟ دکتر برویر یک بار این را از خود بپرسید که چه کسانی به دنبال امنیت، آسایش و شادابی جاودانه اند؟ جوابش را می گویم افرادی با چشمانی عاری از هوش، مردم و بچه ها!

-پروفسور نیچه منظورتان این است که رشد جایزه‌ی رنج است؟ !!

نیچه حرف او را قطع کرد: نه فقط رشد، بلکه قدرت هم هست. درختی که می‌خواهد با غرور به سمت بالا رشد کند، نمی تواند چشمانش را بر روی طوفان ببند. نیرو و شناخت خلاق با سختی و رنج به دست می آید. اگر اجازه بدهید از خودم نقل قول می کنم؛ چند روز پیش چیزی در این مورد نوشتم.

نیچه مجدداً دفتر یادداشت خود را ورق زد و بعد خواند: انسان باید خروشی در خود داشته باشد تا بتواند یک ستاره ی رقصنده خلق کند.

هیچکس، هرگز کاری را تنها به‌خاطرِ دیگران انجام نداده است، همه‌ی اعمال ما خودمدارانه‌اَند، هر کس تنها در خدمت خویش است، همه تنها به خود عشق می‌ورزند.

به نظر می‌رسد از صحبتم متعجب شده‌اید. این‌طور نیست؟ شاید به کسانی می‌اندیشید که به آن‌ها عشق می‌ورزید. بیشتر غور کنید تا دریابید که آن‌ها را دوست ندارید: آنچه دوست می‌دارید، حس مطبوعی است که از عشق ورزیدن به آنان در شما ایجاد می‌شود! شما اشتیاق را دوست دارید، نه کسی که اشتیاق را برمی‌انگیزد.

باهم کافه را ترک کردند. دیگر مشتریان کمی مانده بودند و پیشخدمت‌ها به تدریج میز و صندلی‌ها را جمع می‌کردند. هنگامی که برویر می‌خواست خداحافظی کند، لوسالومه بازوی او را گرفت و همراه خود کشید؛

“دکتر برویر؛ این یک ساعت خیلی کوتاه بود.‌من طمّاع هستم و می‌خواهم وقت بیشتری از شما بدزدم. اجازه دارم تا هتل همراهی‌تان کنم؟”

به نظر برویر این اظهارات بی‌اندازه جسورانه و مردانه آمد. با این‌حال هیچ یک از زنان آشنای او این سخنان را بر زبان نیاورده بودند و نخواهند آورد. او در مقابل خود زنی با رفتاری کاملاً متفاوت و نو می‌دید. “این زن آزاد بود” !

جملاتی از این کتابِ شاهکار

برویر گفت “به ندرت اتفاق افتاده که من از رد کردن یک تقاضا این قدر متاسف شده باشم”! برویر به او اطمینان داد و بازویش را فشرد.‌اما در واقع باید تنها بازگردم. همسر مهربان و نگران من کنار پنجره ایستاده و منتظر است و باید کمی ملاحظه او و احساساتش را بکنم”

“البته …”زن دستش را کشید و مستقل و قاطع مانند یک مرد رو به روی او ایستاد

“این ‘بایدِ’ شما مرا ناراحت کرد.‌ خود من تمام وظایفم را در یک موضوع خلاصه کرده ام و آن این است که آزادیِ خود را نگه دارم. زناشویی با تمام پیامدهایش از احساس مالکیت تا حسادت، روح را تبدیل به برده می کند.‌من میل ندارم هیچ گاه طعمه‌ی آن شوم …” او با همان اعتماد به نفسی که هنگام ورودش داشت برگشت که برود .

این یک تراژدی واقعی است که دو نفر به هم علاقه مند باشند ولی با هم تفاهم نداشته باشند.

زناشویی آرمانی آن است که برای بقای هیچ ‌یک از آن دو نفر، ضروری نباشد… برای ارتباط واقعی با یک فرد، ابتدا باید با خود مربوط شد.‌

 اگر نتوانیم تنهایی مان را در آغوش کشیم، از دیگری به عنوان سپری در برابر انزوا سود خواهیم جست.‌

تنها زمانی که فرد بتواند همچون شاهین- بی‌نیاز از حضور دیگری- زندگی کند، توانایی عشق ورزیدن خواهد یافت.

 یوزف: از دوران کودکی باور داشتم که زندگی جرقه‌ای میان دو خلأ ، تاریکی پیش از تولد و ظلمت پس از مرگ است.

نیچه: زندگی جرقه‌ای است میان دو خلأ !

چه تصویر جالبی یوزف…

میبینی که تنها دومین خلأ ، ذهن ما را جلب میکند و هرگز به اولی فکر نمی‌کنیم. عجیب نیست؟

ما بیشتر دلباخته اشتیاقیم تا دلباخته آنچه اشتیاق‌ِمان را برانگیخته است!

تا زنده‌ای، زندگی کن!  اگر زندگی‌ات را به کمال دریابی، وحشت مرگ از بین خواهد رفت! وقتی کسی بهنگام زندگی نمی‌کند، نمیتواند بهنگام بمیرد.

از خود بپرس که آیا زندگی را به کمال دریافته‌ای؟ _ آیا زندگی خودت را زیسته‌ای؟ یا با آن زنده بوده‌ای؟ آیا آن را برگزیده‌ای؟ یا زندگی‌ات تو را برگزیده است؟ آیا آن را دوست داری؟ یا از آن پشیمانی؟ این است معنی زندگی را به کمال دریافتن

خوب زندگی کردن یعنی ابتدا آنچه ضروری است را اراده کنی و سپس آنچه را که اراده کرده‌ای دوست بداری.

باید طوری زندگی کنیم که انگار آزادیم. گرچه نمیتوانیم از سرنوشت بگریزیم، ولی باید با آن درگیر شویم، باید پیشامد سرنوشت‌مان را اراده کنیم. باید به تقدیرمان عشق بورزیم.

نیچه بیش از حد در مقابل قدرت حساس است. هیچ گاه وارد جریاناتی نمی شود که به نظر خودش مجبور به قبول اقتدار آنها شود.

تفکر فلسفی او به ماقبل سقراطی ها نزدیک است، مخصوصا به برداشت آن ها از آگون یعنی این اعتقاد که هرکس تنها از طریق مبارزه و مسابقه، کارآیی خود را کامل می کند. شدیدا به تمام کسانی که ازاین مسابقه بیم دارند وخود را فداکار می دانند سوءظن دارد.  پدر فکری تو در این گونه مسائل شوپنهاور است.

جملاتی از این کتابِ شاهکار

نیچه عقیده دارد که هیچ انسانی نمیخواهد به دیگران کمک کند، بشر بیشتر قصد دارد که حکومت و قدرت خود را بر دیگران بیشتر کند.

من رویای عشقی را در سر می‌پروراندم که چیزی بیش از اشتیاق دو تن برای تصاحب یکدیگر بود.

من رویای عشقی را در سر دارم که در آن اشتیاقی دو جانبه برای جست و جوی حقیقتی برتر میان دو تن پدید آید.

شاید نباید آن را عشق نامید.

شاید نام حقیقی آن “دوستی” است.

سنت بدبینی فلسفی اصولا در دیدگاه چشم سحابی ریشه دارد؛ و پیشوای این سنت یعنی شوپنهاور در قرن نوزدهم، موقتا از همین فاصله به دنیا نگریست که به این نتیجه رسید معنی ندارد برای رسیدن به هدفی بکوشیم که (از منظر کهکشانی) در یک لحظه از میان می‌رود. شادمانی و اهداف دست‌نیافتنی‌اند زیرا شبحی از آینده یا بخشی از گذشته نابود شده هستند. همان طور که می‌توان پیش‌بینی کرد، او نتیجه گرفته است: «هیچ چیز ارزش تلاش، کوشش و تکاپوی ما را ندارد… همه چیزهای خوب پوچ و عبثند، دنیا سراپا ورشکسته‌ست و به کسب و کاری می‌ماند که جوابگوی هزینه‌هایش نیست.»

برای این که دو نفر برای هم خوب باشند، هر کدام باید ابتدا برای خود خوب باشد.

تا موقعی که متوجه تنهایی خود نشویم، از دیگری به عنوان سپری در مقابل تنهایی استفاده می‌کنیم.

فقط کسی که بتواند مثل عقاب شجاعانه زندگی کند، قادر است به دیگری عشق پیشکش کند؛ فقط او توانایی دارد که آرزوی یک وجود متعالی را برای دیگری داشته باشد. بنابراین یک زناشویی که انسان نتواند از آن صرف نظر کند، محکوم به شکست است.

«تنها چیزی که هم‌اکنون به آن عشق می‌ورزم، اندیشه تکمیل وظایفم در قبال دیگران است، فریدریش.» «وظیفه؟ آیا وظیفه می‌تواند بر عشق تو به خویشتن و تلاشت برای رسیدن به آزادی مطلق پیشی گیرد؟ تا به خویشتن دست نیافته‌ای، «وظیفه» کلمه‌ای تو‌خالی خواهد بود. با این کلمه، از دیگران برای بزرگ جلوه دادن خویش استفاده خواهی کرد.»

هیچ کس، هرگز کاری را تنها به‌خاطرِ دیگران انجام نداده است، همه‌ی اعمال ما خودمدارانه‌اَند، هر کس تنها در خدمت خویش است، همه تنها به خود عشق می‌ورزند.

به نظر می‌رسد از صحبتم متعجب شده‌اید. این‌طور نیست؟ شاید به کسانی می‌اندیشید که به آن‌ها عشق می‌ورزید. بیشتر غور کنید تا دریابید که آن‌ها را دوست ندارید: آنچه دوست می‌دارید، حس مطبوعی است که از عشق ورزیدن به آنان در شما ایجاد می‌شود! شما اشتیاق را دوست دارید، نه کسی که اشتیاق را برمی‌انگیزد.

دکتر بروئر: فکر کردم رابطه جنسی را ناپسند می‌شماری!

نیچه: من مخالف سکس نیستم. چیزی که از آن متنفرم مردی است که آن را گدایی می‌کند و بدین‌سان خود را تسلیم زنی اغواگر می‌کند و اجازه میدهد که شهوتش او را کنترل کند.

دکتر بروئر: ولی شهوت بخشی از زندگی است.

نیچه: هیچ چیز نباید مانع توسعه قهرمان درون انسان شود حتی اگر شهوت سر راه بایستد باید بر آن غلبه نمود.

بهتر است انسان جرات تغییر باورهایش را بیابد. وظیفه و ایمان فریبی بیش نیست، حجابی برای پوشاندن آنچه در پس‌شان است. رهاسازی خویشتن به معنای گفتن نه‌ای مقدس، حتی به وظیفه است.

می‌دانی زیگ؟ شاید اصولا هدف درمان باید همین باشد: رهاسازی آن هوشیاری پنهان، این که برایش رخصت استمداد در روشنایی روز را فراهم آوریم… «آیا لغت مناسب‌تر برای آنچه ما در پی‌اش هستیم، «یکپارچگی» نیست؟» به نظر می‌رسید فروید تحت تاثیر اظهار نظر خود واقع شده است چون آهسته مشت بر مرمرین کوبید و تکرار کرد: «یکپارچگی ناخودآگاه.»

جملاتی از این کتابِ شاهکار

من رویای عشقی را در سر می‌پروراندم که چیزی بیش از اشتیاق دو تن برای تصاحب یکدیگر بود… من رویای عشقی را در سر دارم که در آن اشتیاقی دو جانبه برای جست و جوی حقیقتی برتر میان دو تن پدید آید، شاید نباید آن را عشق نامید، شاید نام حقیقی آن دوستی است.

یک روانشناس، یک گشاینده معمای روح، بیش از هر کس نیازمند دشواری است. در غیر این صورت، سرشار از افسوس و دریغ خواهد شد و شاگردانش را در آبی کم‌ژرفا غوطه‌ور خواهد ساخت.

ولی در پایان گردش، یوزف به سختی تحت تاثیر واقع شده بود و به دشواری سخن می‌گفت. برخی برای سختی‌ها زاده نشده‌اند.

یک روانشناس حقیقی، مانند یک هنرمند، باید به تخته رنگ‌آمیزی خویش عشق بورزد. شاید مهربانی و صبر بیشتری لازم بود.

آیا پیش از آن که بافتن ردایی نو را بیاموزانم، او را برهنه نکرده‌ام؟ آیا «رهایی از» را پیش از «رهایی برای» تعلیم داده‌ام؟

نه، راهنما باید دست‌آویزی باشد در جریان سیلاب، ولی نباید چوب زیر بغل شود. او باید مسیر را باز کند و خود پیشاپیش شاگردانش قدم بردارد. ولی نباید مسیر را برگزیند.

او خواست آموزگارش باشم. «کمکم کن بر ناامیدی غلبه کنم.» آیا باید خردم را پنهان کنم؟ و مسئولیت شاگرد چه می‌شود؟ او باید خود را در برابر سرما قوی سازد، انگشتانش باید دست‌آویز را بفشارد، باید بارها در مسیرهای نادرست گم شود تا مسیر درست را بیابد.

و چه جسارتی در کلام نیچه بود! فکرش را بکن که انسان بگوید امید، بزرگ‌ترین مصیبت است! خدا مرده است! حقیقت خطایی است که بدون آن نمی‌توان زیست! که دشمن حقیقت، نه دروغ که ایمان است!

که آخرین پاداش مرده، آن است که دیگر نمی‌میرد! یا این که هیچ طبیبی نمی‌تواند حق مرگ را از انسانی سلب کند! چه افکار مصیبت‌باری!

او برای هر یک با نیچه به مناظره پرداخته بود. ولی این مناظره‌ها کاذب بود: در اعماق قلبش، می‌دانست نیچه درست می‌گوید.

اگر زنی از همراهی با مردی لذت می‌برد، چرا نباید بازوی او را بگیرد و از او درخواست کند که با هم قدم بزنند؟ ولی کدام یک از زنانی که او می‌شناخت، حاضر بودند چنین کلماتی را به زبان آورند؟ او زنی متفاوت بود. زنی آزاد!

برویر در حالی که بازویش را بیشتر به خود نزدیک می‌کرد، گفت: «هرگز از رد کردن دعوتی تا این اندازه افسوس نخورده بودم. ولی وقت آن رسیده که برگردم و تنها هم برگردم. همسر دوست‌داشتنی ولی نگرانم، حتما پشت پنجره منتظر است و من وظیفه‌ خود می‌دانم که نسبت به عواطف او حساس باشم.»

لو بازویش را بیرون آورد، محکم و قاطع روبروی او ایستاد و گفت: «البته، اما کلمه ‌«وظیفه» برای من سنگین و طاقت‌فرساست. من هم وظایفم را در یک چیز -ابدی کردن آزادی‌ام- خلاصه کرده‌ام. ازدواج با حسادت و ایجاد حس مالکیت نسبت به اطرافیان، روح را اسیر می‌کند. هرگز نخواهم گذاشت چنین عواطفی بر من غلبه کند. دکتر برویر، امیدوارم زمانی برسد که هیچ مرد یا زنی، قربانی ضعف و بی‌مایگی آن دیگری نشود.»

انگیزه‌های خود را به طور کامل تشریح کنید! به این نتیجه خواهید رسید که هرگز هیچ‌کس، کاری را کاملا به خاطر دیگری انجام نمی‌دهد. تمام کارها متوجه جهت خود آدم، تمام خدمات برای خود و تمام عشق‌ها، عشق به خود است. شاید بهتر باشد که به عزیزترین و نزدیک‌ترین کس خود فکر کنید. عمیق‌تر حفر کنید و پی خواهید برد که کسی که شما دوست دارید، او نیست. چیزی که شما دوست دارید، احساس مطبوعی است که چنین عشقی را در شما بیدار میکند! آدم در نهایت، عاشق آرزوها و اشتیاق‌های خود است.

شما می‌خواهید پرواز کنید، ولی پرواز را نمی‌توان با پرواز آغاز کرد. ابتدا باید چگونه راه رفتن را به شما بیاموزم. و نخستین گام در راه رفتن، درک این نکته است، کسی که از خویش تبعیت نکند، دیگری بر او فرمان خواهد راند. سهل‌تر و بسیار سهل‌تر است که از دیگری اطاعت کنی تا خود، راهبر خویش باشی.

احساسات را در عمق مدفون می‌کنی و چون دیگر خشمی را تجربه نمی‌کنی، تصور می‌کنی یک قدیسی! فرو خوردن خشم انسان را بیمار می‌کند.

بخشی از پریشانیِ تو، ناشی از یک خشم مدفون شده است. چیزی در تو هست، نوعی ترس و کم‌رویی، که اجازه ابرازِ خشمت را نمی‌دهد. به جای آن به فروتنی‌ات می‌نازی! نوعی پاکدامنیِ اجباری برای خود پدید آورده‌ای؛ احساسات را در عمق مدفون می‌کنی و چون دیگر خشمی را تجربه نمی‌کنی، تصور می‌کنی یک قدیسی! فرو خوردنِ خشم، انسان را بیمار می‌کند.

من افراد زیادی را می‌شناسم که از خود بیزارند و برای رفع آن می‌کوشند نظر مثبت دیگران را به خود جلب کنند. ولی این راه‌حل نادرست و در حکم تفویض اختیار به دیگران است. وظیفه شما این است که خود را همانطور که هستید بپذیرید و در جهت رشد خود بكوشيد، نه آن که دنبال راهی برای مقبولیت یافتن نزد مردم باشید.

موفقیت من در نویسندگی، به دلیل هوش و فضیلت زیاد به دست نیامده، بلکه ناشی از شجاعت و اشتیاقی است که موجب می‌شود خود را از آسایشی که توده‌ی مردم به دنبالِ آنند، آزاد کنم و با تمایلاتِ قوی و شرارت‌بار، رو در رو شوم.

پژوهش و دانش از بی اعتقادی آغاز می‌شود و بی اعتقادی به خودیِ خود، فشار می‌آفریند!

تنها سرسختان و نیرومندان، در برابرش تاب می‌آورند.

آیا می‌دانید پرسش واقعی یک متفکر چیست؟

پرسش اساسی این است:

“چه میزان حقیقت را تاب می‌آورم؟”

این از عهده‌ی آن دسته از بیماران شما که به دنبال کاهش فشار و دستیابی به یک زندگی آرام هستند، خارج است.

نیچه به لوآندره سالومه نوشت:

” تو چه معشوقه ای هستی که شب ها کنار من نیستی؟”

سالومه در پاسخ گفت: ”تو چه فیلسوفی هستی که عشق رو معادل تختخواب میدونی…!!!؟”

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو