زنان پای ثابت نویسندگی در جهان هستند که برخلاف تمام محدودیتها؛ آثار شاهکاری را خلق کردهاند. امروز ما قصد داریم تا نگاهی بر جملات نویسندگان بزرگ زن داشته باشیم؛ پس اگر شما نیز به این موضوع علاقه دارید، در ادامه متن همراه ما باشید.
فهرست موضوعات این مطلب
جملاتی زیبا از ویرجینیا وولف
ویرجینیا وولف نویسنده بزرگ بریتانیایی بود که آثار او همیشه مورد تحسین منتقدان ادبی بوده است. در ادامه متن جملاتی از او را میخوانید.
اگر شکسپیر خواهری بانبوغ فوق العاده به نام مثلاً جودیت داشت، غیرممکن بود هم چون برادرش چنین نمایش نامههایی بنویسد. آنگاه که شکسپیر امکان حضور درلندن و تماشا خانههای آن را یافت، خواهرش مجبور بود، جوراب های او را وصله پینه کند و یا در آشپزخانه مراقب باشد تا غذا نسوزد. او اگر از وظیفه ی خویش سرپیچی میکرد، کتکِ جانانهی پدر در انتظارش بود. اگر هم شهامت به خرج میداد و به تئاتری نزدیک میشد، از مدیر آن تئاتر آبستن می شد و نتیجه آن ، در شبی زمستانی به زندگی خویش پایان میداد…
در آن جامعه کاملا پدرسالار، چه میزان نبوغ و صداقت لازم بود تا به رغم آن همه انتقاد، محکم به نظر خود بچسبند و عقب نشینی نکنند؟ تنها جین آستن این کار را کرد و امیلی برونته. در خمیرمایه آنها چیز دیگری بود، شاید بهترین چیزها. آنها آن گونه نوشتند که زنان می نویسند، نه آن گونه که مردان می نویسند. از آن هزار زنی که در آن عصر رمان می نوشتند، تنها این دو نفر هشدارهای پی در پی معلم سختگیر را به کلی نادیده گرفتند. این طور بنویس، آن طور فکر کن. تنها این دو نفر آن صدای سمج و مداوم را نمی شنیدند که گاهی غر می زد، گاهی از سر بزرگواری تشویق می کرد، گاهی تحکم می کرد، گاهی اندوهگین بود، گاهی شگفت زده، گاهی خشمگین، گاهی مهربان!
اعضای خانواده به لبه گور نزدیکتر شدند و به تابوتی، چشم دوختند که با تخته های صیقلی و دسته برنجی اش درون زمین گذاشته بود تا برای همیشه آنجا مدفون گردد. تابوت نو تر از آن بود که برای همیشه مدفون شود. دیلیا به ته قبر خیره شد. مادرش آنجا قرار داشت، در آن تابوت، زنی که هم دوستش داشت و هم از او متنفر بود. چشمانش خیره شد. می ترسید نکند از هوش برود؛ ولی باید نگاه می کرد؛ باید حس می کرد؛ این آخرین فرصتی بود که در اختیار داشت. روی تابوت خاک ریختند؛ در حالی که خاک در درون گور فرو می ریخت، احساسی از چیزی جاودانی بر وجود دیلیا غلبه کرد؛ از زندگی آمیخته با مرگ؛ از مرگی که به زندگی تبدیل می شد. زیرا همان طور که به گور چشم دوخته بود، صدای گنجشک ها را می شنید که تندتر و تندتر جیک جیک می کردند، صدای چرخ هایی را می شنید که در دوردست صدایشان بلندتر و بلندتر می شد و زندگی نزدیکتر و نزدیکتر می شد .
مطلب مشابه: سخنان زیبا و مفهومی مرلین مونرو؛ بازیگر زن زیبای هالیوود
آنچه گمنامی را، حتی تا قرن نوزدهم به زنان تحمیل میکرد، تهماندهی همان حسِ پاکدامنی بود. کورر بل، جورج الیوت، ژرژ ساند، که همهی آنها به گواهی نوشتههایشان قربانی کشمکش درونی بودند، بیهوده کوشیدند با استفاده از نام مردان، پشت نقابی پنهان شوند. آنها به این ترتیب به این سنت که شهرت برای زن زشت و زننده است احترام میگذاشتند، سنتی که مردان از آن به شدت حمایت میکردند، حتی اگر به دست آنها ابداع نشده بود. (پریکلس، مردی که خود بسیار بر سر زبانها بود، میگفت مهمترین موفقیت برای زن این است که دربارهی او صحبت نشود.)
چنان سردم است كه قلم را به زحمت در دست گرفتهام. بيهودگیست همهچيز؛ مدتی است كه مدام آن را احساس میكنم. مغزم به پنجرهای خالی میماند. به رختخواب میروم، در گوشم پنبه میگذارم، يكی دو روز دراز میكشم و در زمان به چه مسافتهایی سفر میكنم.
فرض بر این است که زنان عموما آرامند؛ اما احساس زنان هم درست مثل احساس مردان است، درست مانند برادرانشان برای تربیت قوای خود احتیاج به تمرین دارند و برای تلاش های خود میدان می خواهند؛ از محدودیت زیاد، از رکود مطلق، درست مثل مردان رنج می کشند؛ و کوته فکری ست اگر همنوعان خوشبخت تر و ممتازتر آن ها بگویند که زنان باید خود را به پودینگ درست کردن و جوراب بافتن و نواختن پیانو و گلدوزی محدود کنند. محکوم کردن و تمسخر زنانی که می خواهند بیش از آن چه آداب و رسوم برای جنسیت آنان مجاز می داند انجام دهند یا بیاموزند، کوته فکری است.
افسوس زنی که قلم به دست می گیرد، به نظر دیگران موجودی بس گستاخ است. این خطا با
هیچ فضیلتی جبران نمی شود.
به ما می گویند درباره ی جنسیت و راه و روش خود به خطا می رویم؛ بچه دارشدن، مُد، رقص، لباس، بازی…این ها هنرهایی است که باید در آرزویشان باشیم؛
نوشتن، خواندن، فکر کردن، سوال کردن، چون ابر بر زیبایی ما سایه می افکند و وقتمان را تلف می کند، و سدّ راه موفقیت های جوانی ما می شود.در حالی که مدیریت ملال آورِ خانه ی بندگی، به عقیده ی برخی، مهم ترین هنر و فایده ی ماست .
آنکس که رویاهای ما را می رُبايد
زندگی را از ما می دُزدد.
مطلب مشابه: سخنان مادر ترزا؛ جملات ارزشمند و با مفهوم درباره زندگی
آدم های معصوم فوق العاده اند. جیکب با خود فکر کرد، باور به اینکه شخصیت این دختر فراتر از دروغ است (چون جیکب آن قدرها هم احمق نبود که چیزی را کورکورانه باور کند) و با غبطه از زندگی بی ثبات او در شگفت ماندن، زندگی خودش در مقام مقایسه با عزلت گزینی و انزوا توام بود، و در دست داشتن آدونیسو نمایشنامه های شکسپیر به عنوان داروی درد همه ی شگفتی ها و اختلالات روح. درک و فهم رفاقتی که از جانب دخر یکسره شور بود و حرارت و از طرف او حمایت و حفاظت، و در عین حال برای هر دو طرف برابر و یکسان،برای مردان و زنان دقیقا یک جور است، چنین معصومیتی واقعا خارق العاده است و شاید در مجموع چندان احمقانه هم نباشد.
خوشا سکوت؛ فنجان قهوه، میز، خوشا تنها نشستن چون مرغ دریایی که بر چوبکی بال می گشاید. بگذار تا ابد اینجا با اشیای ساده بنشینیم؛ این فنجان قهوه، این کارد، این چنگال، اشیا در خودشان، منِ مرا می سازند.
یک زن اگر میخواهد داستانپردازی کند باید هم پول داشته باشد و هم اتاقی از آن خود.
قدرتِ تخيلِ شگفت انگيزی داشت، استعدادی مانند استعدادِ برادرش در موسيقی كلام. او هم مثل برادرش ذوق تئاتر داشت. جلوی در تماشاخانه ايستاد. گفت كه می خواهد بازی كند. مردها به او خنديدند. مدير تئاتر، مردی چاق و بی چاک دهن، قهقهه زد. با فرياد چيزی درباره ی رقصيدن سگ ها و بازيگری زن ها گفت. گفت كه محال است هيچ زنی بتواند بازيگر شود… خواهرِ شكسپير نمی توانست برای پرورش هنر خود هيچ آموزشی ببيند. آيا حتی می توانست در ميكده ای غذايی پيدا كند يا نيمه شب در خيابان ها پرسه بزند؟ سرانجام مدير بازيگران دلش به حال او سوخت؛ جوديت از آن آقا آبستن شد و بعد – چه كسی می تواند خشم و استيصال قلب شاعری را كه در جسم زنی اسير شده اندازه بگيرد؟ – در يك شب زمستانی خودش را كُشت.
اما حد تخیل من تَن است. بیرون از دایره ای که تنم روی زمین می کشد، نمی توانم چیزی را تصور کنم. تنم پیشاپیش می رود، مثل فانوسی در کوچه ای تاریک، و اشیا را یکی پس از دیگری از تاریکی به حلقه ی روشنایی می آورد. مبهوتتان می کنم؛ وادارتان می کنم باور کنید که همه اش همین است.
زمان میگذرد و ما پیر میشویم. اما با تو نشستن، تنها با تو، همه چیز است. دورترین جاهای دنیا را که زیر و رو کنی و گُلهای همه بلندیها را که بچینی و گرد آوری، چیزی بیش از این ندارد. وقتی تو میآیی، همه چیز تغییر میکند، حتی فنجانها و نعلبکیها. با خودم گفتم زندگی حقیر ما که به خودی خود زشت است، بی تردید تنها در زیر نگاه عشق، عظمت و معنا میابد.
اگر میخواهی کتابخانهات را قفل کن،
اما هیچ دروازه، قفل و کلونی را
نمیتوانی بر آزادی ذهنم بگذاری.
و تمام زندگی هایی که تا به حال سپری کرده ایم و تمام زندگی هایی که در پیش رویمان قرار دارند، سرشارند از درختان و برگ های در حال تغییر.
«بعنوان یک زن من سرزمینی ندارم. بعنوان یک زن من سرزمینی نمی خواهم. به عنوان یک زن همه دنیا سرزمین من است».
محکوم کردن و تمسخر زنانی که می خواهند بیش از آنچه آداب و رسوم، برای جنسیت آنها مجاز می داند انجام دهند یا بیاموزند، کوته فکری است.
در دنیای کنونی ، ما پیوسته از آدم ها طلب می کنیم خودشان باشند ، در حالی که مدام با توقعات مان خلافش را می خواهیم…
به ما می گویند درباره ی جنسیت و راه و روش خود به خطا می رویم؛ بچه دارشدن، مُد، رقص، لباس، بازی این ها هنرهایی است که باید در آرزویشان باشیم؛
مدیریت ملال آورِ خانه ی بندگی، به عقیده ی برخی،مهم ترین هنر و فایده ی ماست
و هنوز تنها زندگی هیجان انگیز
زندگی خیالی است.
مطلب مشابه: سخنان جین آستین نویسنده مطرح زن انگلیسی با جملات آموزنده و زیبا
فکر کردن دربارۀ جنسیت خود مخرب است. زن بودن یا مرد بودن به صورت خالص و مطلق مخرب است؛ باید زنانه-مردانه یا مردانه-زنانه بود. … هر آنچه با تعصب آگاهانه نوشته شود محکوم به مرگ است…
اينكه زن بتواند زن را نه در ظلمت رقابت و حسادت، كه در روشنای دوستی و محبت بنگرد، اينكه زن همجنس خود را نه در سايه قضاوت مردان ديگر و براساس معيارهای آنان، بلكه بر مبنای توانايیهای خود او بنگرد، گامی است در راه دور شدن از تصورات قالبی و دانش محدود و ناقص آثار پيشينيان درباره زنان…!
یک زن چیست؟ به شما اطمینان میدهم که نمیدانم. باور نمیکنم شما هم بدانید. تا زمانی که او خودش را در تمام زمینههای هنری و حرفی که در مهارت بشر است، نشان نداده باشد، باور نمیکنم.
جوراب خرمایی رنگی را که با بیصبری میبافت کمی چرخاند. اگر امشب تمامش می کرد و اگر بالاخره به فانوس دریایی میرفتند، آن را به نگهبان آن جا میداد، برای پسر کوچکش که انگار سل استخوان داشت. با چند مجله قدیمی و مقداری توتون، هر قدر که دم دست پیدا می شد، توتون هایی را که کسی نمیخواست و فقط جا را تنگ میکرد، بهتر بود به آن بیچارهها هدیه کند که تمام روز جز برق انداختن فانوس و کندن علفهای هرزه باغچه کوچکشان کاری نداشتند و حتما سخت بی حوصله بودند.
زندگی برای من پیشامدی هولناک بوده است. به دهانی مکنده، زیاده خواه،چسبنده و سیری ناپذیر می مانم.
#عجیب است که! ما که می توانیم این همه رنج ببریم، این همه رنج به بار می آوریم.
#درود به تنهایی که فشار چشم و تمنای تن و هر نیازی به دروغ و جمله پردازی را از بین می برد…
#می خواهم خود را شکست ناپذیر و از پا نیفتاده به سویت پرتاب کنم ، ای مرگ!
#هیچ حادثه ای اتفاق نمی افتد تا این بار تحمل ناپذیر ملال را از دوش ما بردارد.
آینه هر استفاده ای که داشته باشد باز هم لازمهی همهی اعمال قهرمانانه و قاهرانه است.
به همین دلیل است که ناپلئون و موسولینی هر دو موکداً بر حقارتِ زنان اصرار می ورزیدند، زیرا اگر زنان حقیر نبودند آن ها نمی توانستند بزرگ باشند.
جملاتی از مارگارت آتوود
مارگارت اِلنور اتوود شاعر، داستاننویس، منتقد ادبی، فعال سیاسی و فمینیست سرشناس کانادایی است. او جوایز ادبیات پرنسس آستوریاس و آرتور سی. کلارک را دریافت کردهاست؛ پنج بار برای جایزه بوکر نامزد شده که از این میان یک بار برنده آن بودهاست؛ همچنین، بارهای متعدد در مرحله پایانی جایزه فرماندار کل کانادا (Governor General) حضور داشته و دو بار آن را بهدست آوردهاست. در ادامه جملاتی از او را میخوانید.
چند سال بعد روزی که فکرش را هم نمی کنیم
توی خیابان با هم روبرو می شویم.
تو از روبرو می آیی. هنوز با همان پرستیژ مخصوص به خودت قدم بر می داری فقط کمی جا افتاده تر شده ای…
قدم هایم آهسته تر می شود…
به یک قدمی ام می رسی و با چشمان نافذت مرا کامل برانداز می کنی!
درد کهنه ای از اعماق قلبم تیر می کشد…
و رعشه ای می اندازد بر استخوان فقراتم.
هنوز بوی عطر فرانسوی ات را کامل استنشاق نکرده ام که از کنارم رد شده ای…
تمام خطوط چهره ات را در یک لحظه کوتاه در ذهنم ثبت می کنم…
می ایستم و برمی گردم و می بینم تو هم ایستاده ای!
می دانم به چه فکر می کنی!
من اما به این فکر می کنم که چقدر دیر ایستاده ای!
چقدر دیر کرده ای!
چقدر دیر ایستاده ام!
چقدر به این ایستادن ها سال ها پیش نیاز داشتم
قدم های سستم را دوباره از سر می گیرم…
تو اما هنوز ایستاده ای…
خداحافظیها ممکن است بسیار ناراحت کننده باشند اما مطمئناً بازگشتها بدترند.
حضور عینی انسان نمیتواند با سایه درخشانی که در نبودش ایجاد شده برابری کند.
چطور میتوانستم به زنی که تا آن حد تهی و غمزده بود حسودی کنم؟ آدم فقط به کسی حسودی میکند که داراییهایش را زیبنده خود بداند.
مطلب مشابه: جملات زیبا و انگیزشی از زنان موفق و قدرتمند و سخنان انگیزه دهنده برای خانم ها
حالا دیگر “فکر کردن” هم باید مثل چیزهای دیگر سهمیهبندی شود. خیلی از مسائل ارزش فکر کردن ندارند. فکر کردن فرصتهای آدم را از بین میبرد و من میخواهم دوام بیاورم!
نمي توانی به کسي بگويی از
دوست داشتن يک نفر خودداری کند
دوست داشتن با چيزهای ديگر
خيلی فرق می کند
هیچکس از نبود رابطه جنسی نمیمیرد؛
ما از فقدان عشق است که میمیریم
جدایی مانند قطع عضو است ؛
زنده می مانی ، اما کمتر از پیش هستی !
نمی توانی به کسی بگویی
از دوست داشتن یک نفر
خودداری کند.
با چیزهای دیگر
خیلی فرق میکند.
چند سال بعد روزی که فکرش را هم نمیکنیم توی خیابان با هم روبرو میشویم.
تو از روبرو میآیی. هنوز با همان پرستیژ مخصوص به خودت قدم برمیداری فقط کمی جا افتادهتر شدهای.
قدمهایم آهستهتر میشود. به یک قدمیام میرسی و با چشمان نافذت مرا کامل برانداز میکنی. درد کهنهای از اعماق قلبم تیر میکشد و رعشهای میاندازد بر استخوان فقراتم.
هنوز بوی عطر فرانسویات را کامل استنشاق نکردهام که از کنارم رد شدهای.
تمام خطوط چهرهات را در یک لحظه کوتاه در ذهنم ثبت میکنم. میایستم و برمیگردم و میبینم تو هم ایستادهای!
میدانم به چه فکر میکنی!
من اما به این فکر میکنم که چقدر دیر ایستادهای!
چقدر دیر کردهای!
چقدر دیر ایستادهام!
چقدر به این ایستادنها سالها پیش نیاز داشتم
قدمهای سستم را دوباره از سر میگیرم…
تو اما هنوز ایستادهای…
خداحافظیها ممکن است بسیار ناراحت کننده باشند اما مطمئناً بازگشتها بدترند.
حضور عینی انسان نمیتواند با سایه درخشانی که در نبودش ایجاد شده برابری کند!
اشکهای نریخته
ممکن است انسان را فاسد کند
مری خسته می شود. گریه چهره ی شما را خراب میکند، همه این را می دانند، مری هم می داند ولی نمی تواند جلوی اشکش را بگیرد. همکارهایش متوجه قضیه می شوند. دوستانش به او می گویند جان موش است، خوک است، سگ است، به درد تو نمی خورد، ولی مری باور نمی کند. در عوض فکر می کند درون جان، جان دیگری است که خیلی مهربان تر است. این جان دیگر روزی آشکار خواهد شد، چون پروانه ای از پیله اش، مثل آدمک جعبه ی موسیقی، یا چون هسته ی یک آلو؛ البته اگر خوب چلانده شود…
دخترتون رو جوری بزرگ کنید که شجاع باشه و به خودش تکیه کنه، اگه این کارو نکنید کل زندگیش رو منتظر میمونه که مردها نجاتش بدن
مطلب مشابه: سخنان جی کی رولینگ با جملات زیبا و متن های آموزنده
مادرم به پرستارهايی که در بيمارستانهای مختلف از پدرم مراقبت کرده بودند حسادت میکرد. دلش میخواست پدرم سلامتیاش را فقط مديون او بداند، میخواست پدرم به وفاداری خستگی ناپذير او اهميت دهد.
ديکتاتوری روی ديگر فداکاری است…
ولـی درد را کـی بـه یـاد میآورد، وقتی خاتمه
یافت؟! همه چیزی که میماند از درد، سایهای
است، نـه حتی در ذهن، بر تن؛ درد بر تو نشان
میگـذارد، ولـی عمیقتـر از آنی کـه دیده شود
از دیده برون، از دل برون
جملاتی بسیار ارزشمند از جین آستین
جین آستین نویسنده بزرگ بریتانایی بود که بیشتر با آثاری همچون غرور و تعصب و عقل و احساسات شناخته میشود. در ادامه متن جملاتی از او را میخوانید.
جین آستین میگه:
«آنگاه که مردی به زبان نمیآورد زنی را دوست دارد، همه چیز را از دست میدهد حتی آن زن را…
و آنگاه که زنی به زبان میآورد مردی را دوست دارد، همه چیز را از دست میدهد حتی آن مرد را…
در عشق،
سکوت، جنایت مرد است
و حرف زدن، جنایت زن…»
اما وودهاوس، زنی جوان، ثروتمند، زیبا و بسیار خودشیفته است که تقریبا در تمامی عمرش، زندگی بدون نگرانی و بی دغدغه ای داشته است. جین آستین با نوشتن کتاب اما، توانایی و استعداد خود در به نقد کشیدن نگاه های همیشه حاضر اجتماع و همچنین، گردهم آوری اتفاقاتی به ظاهر بی اهمیت و خلق مفهومی ژرف و تأثیرگذار را به رخ همگان کشیده است. رمان اما از وجود بهترین شخصیت های خلق شده توسط آستین بهره می برد: هریت اسمیت مهربان و خوش رفتار، خانم بیتس پرحرف و کج خلق و پدر عجیب و غریب اما یعنی آقای وودهاوس. اما که معتقد است هیچ رابطه ی عاشقانه ای روی او تأثیر ندارد، تلاش می کند تا عروسی اشرافی و مجللی برای هریت تهی دست ترتیب دهد؛ ولی از درک احساسات درونی خود نسبت به مردی جذاب به نام آقای نایتلی غافل می ماند.
«کسانی که اصلاً نظرشان را تغییر نمیدهند وظیفه دارند از ابتدا، کاملاً درست قضاوت کنند.»
غرور و تعصب | جین آستین
– از بین پنج دختری که نتیجه ازدواج خانم و آقای بنت بودند سه تای آنها جین و الیزابت و لیدیا ازدواج کردند. اول از همه کوچکترینشان، لیدیا بود که با مردی جذاب اما نالایق به نام ویکهام از خانه گریخته و با اغو ازدواج کرد. الیزابت دختر دوم با آقای دارسی صاحب کاخ پمبرلی (دربی شایر) ازدواج کرده بود که سالی ده هزار پوند درآمد داشت. جین که بزرگترین دختر بود با آقای بینگلی که سالی شش هزار پوند درامد داشت ازدواج کرده بود. مری و کتی دختران سوم و چهارم بودند و فکرشان از همه چیز آزاد بود و فقط اهل مطالعه بودند و دیدیم که در آخر در سن ازدواج باقی مانده بودند.
به رویا داشتن ادامه بده بگرد به دنبال نشانه هایی که رویایت را به امروزت متصل کند. بگذار موسیقی امروزت از آینده تو سرچشمه بگیرد بگذار نتهای آینده تو همین امروز جاری باشند.
چه کسی میتواند از دل یک دختر که ظاهر خونسردی دارد، خبر داشته باشد؟!
الیزابت وانمود میکرد که همه چیز خوب است اما خودش بهتر میدانست که آدمی هرگاه وانمود میکند خوب است، یعنی حالش خوب نیست؛
وگرنه که حال خوب را همه میفهمند نیازی به وانمود کردن ندارد
شاید بتوان گفت زودرنجم، احساساتم به این راحتیها تغییر نمیکند ولی عقیدهام تغییر میکند و اگر عقیدهام نسبت به کسی تغییر کند تا ابد تغییر میکند!
مطلب مشابه: متن انگیزشی برای زنان از خانم های موفق با عکس پروفایل اهداف و موفقیت ها
عده کسانی که من حقیقتا دوستشان دارم خیلی کم است…ولی کسانی را که درباره آنها به خوبی فکر میکنم از آن هم کمتر است.
من هرچه بیشتر دنیا را می بینم
بیشتر از آن متنفر میشوم!
و هر روز در عقیده ای که نسبت به عدم ثبات طبیعت آدمها و خلق و خوی بشری دارم راسخ تر میشوم و اطمینان میابم که نباید به ظاهر، ارج و قدر، فهم اشخاص تکیه کرد.
یکبار به موزهای رفتیم که نقاشیهای ونگوگ را نشان میداد. من از زمخت بودن خطوط نقاشیاش خوشم آمد. بابا گفت که هنرمندها به همان شیوهای که جهان را میبینند، نقاشیاش میکنند. شاید هم چیز دیگری گفت اما من این را شنیدم. به این فکر کردم که ونگوگ با چشمهایش بیرون را نگاه میکرده و دنیا را آنقدر کتوکلفت میدیده. هیچوقت برایم سوال پیش نیامده بود که بدانم من دنیا را همانطور میبینم که دیگران میبینند یا اینکه من بهتر یا اشتباه یا متفاوت میبینم. چطور میشود فهمید؟ اگر ونگوگ قرار بود بپرسد چطور میپرسید که آیا همهچیز به نظر شما هم زمخت میرسد؟
امیلی برونته
امیلی برونته نویسنده بزرگ بریتانیایی بود که بیشتر با آثار بلندیهای بادگیر شناخته میشود.
مگر چیزی هم هست که مرا یاد کاترین نیندازد؟ هر چه میبینم به کاترین ربط پیدا میکند. الان به کفِ اتاق هم که نگاه میکنم، نقشِ کاترین را روی سنگها میبینم. در ابرها، در تکتکِ درختها، در هوای شب، همهجا، در همهچیز. روزها هم، همهجا دور و برم تصویر اوست. در قیافهی معمولی مردها، زنها، حتی در قیافهی خودم انگار شکلِ او را میبینم. کل دنیا همهاش انگار حکایتِ این قصهی پُر غصه است که او وجود داشته و من از دستش دادهام…
با من بیا
شاید دیگر باد
چنین بر ما نَوَزَد
و شاید ستارهها دیگر
چنین بر ما نتاباند
بیا با من
پیش از پاییز
پیش از آنکه دریاهای خون
ما را از هم جدا کند
و پیش از آنکه تو
عشق را در قلب خود ویران کنی
و من عشق را در قلبام…
او انسان نیست. من قلب خود را به او دادم. او قلبم را گرفت اما تا سرحدِ مرگ فشرد و بعد دوباره به طرف من پرتش کرد.
قلب آدمی جایگاه احساس اوست. از آنجا که او قلب مرا نابود ساخت، دیگر این قدرت را در خود نمیبینم که نسبت به او احساسی داشته باشم.
مطلب مشابه: سخنان الهام بخش آدری هپبورن بازیگر زیبارو و معروف با عکس های او
مگر چیزی هم هست که مرا یاد کاترین نیندازد؟ هر چه میبینم به کاترین ربط پیدا میکند. الان به کفِ اتاق هم که نگاه میکنم، نقشِ کاترین را روی سنگها میبینم. در ابرها، در تکتکِ درختها، در هوای شب، همهجا، در همهچیز. روزها هم، همهجا دور و برم تصویر اوست. در قیافهی معمولی مردها، زنها، حتی در قیافهی خودم انگار شکلِ او را میبینم. کل دنیا همهاش انگار حکایتِ این قصهی پُر غصه است که او وجود داشته و من از دستش دادهام.
وقتی میفهمی عاشق شدی که میبینی دوست نداری بخوابی، چون واقعیت شیرینتر از رویاهایت شده است…
به من بگو ببینم او را چگونه دوست داری؟
+نلی، این چه سؤال احمقانه ایست؟ همان طوری که دیگران همدیگر را دوست دارند.
-نه، این جواب قانع کننده ای نبود. جواب حسابی بده
+من زمین زیر پاهای او و هوایی که استنشاق می کند را دوست دارم. هر چیز را که دست می زند و هر سخنی را که بر زبان می آورد دوست دارم. نگاه هایش را، تمام حرکاتش را و خودش را هر طور که هست و همان طور که هست تمام و کمال دوست دارم. حالا این دلیل کافی است یا نه؟
زمانی که زن نویسنده شد، تمام شکل های قدیمی تر ادبی کاملا تثبیت شده بودند. تنها رمان آن قدر جوان بود که در دستهای او شکل بگیرد.
زنان رمان نویس هنگامی که می خواستند افکارشان را روی کاغذ بیاورند، هیچ سنتی پشت سر خود نداشتند، یا این سنت آن قدر مختصر و ناچیز بود که کمک چندانی به آنها نمی کرد. زیرا ما اگر زن هستیم، از طریق مادرانمان فکر می کنیم. بی فایده است که برای کمک گرفتن به سراغ نویسندگان بزرگ مرد برویم، هر قدر هم که از خواندن آثارشان لذت ببریم.
وزن، شتاب و گام ذهن مرد به قدری با خصوصیات ذهنی زن متفاوت است که زن نمی تواند چیز زیادی از او بیاموزد.
اگر تمامی دنیا نابود شود؛ و او همچنان بماند، من نیز خواهم ماند امّا اگر تمامی دنیا برپا باشد و او نباشد، دنیا برایم چون غریبهای خواهد شد…
من آدمی هستم که بیش از حد احساس خوشبختی میکند اما در عین حال، به اندازهی کافی خوشبخت نیست!
فراموش نکن
که خوش قلبی تو را قشنگ میکند
و در نظر دیگران زیبا جلوه میدهد
حتی اگر رنگت سیاه باشد…
جملاتی از شارلوت برونته
شارلوت برونته خواهر بزرگتر امیلی است که او نیز دستی در نوشتن داشت. در ادامه متن جملاتی از او را میخوانید.
کسانی که در عزلت زندگی می کنند و زندگی شان در خلوت مدرسه یا جاهای دنج و دربسته سپری می شود، ممکن است به دلیلی برای مدتی دراز از یاد و خاطر دوستان و آشنایانی که در دنیای گشوده تری به سر می برند پاک شوند. شاید حتی بی هیچ دلیل واضحی، پس از خاتمهی مراودهای نسبتا صمیمانه، و پس از سپری شدن اوضاع و احوال گذرای نسبتا هیجان انگیزی که قاعدتا باید موجب تقویت ارتباط بشود و نه قطع ارتباط، ناگهان سکون و سکوت حاکم شود، سکوت محض، برهه طولانی فراموشی. این برهه خیلی وقت ها به پایان نمی رسد. هم ادامه می یابد و هم توضیح ناپذیر است. نامه ها یا پیام هایی که زمانی زیاد رد و بدل می شدند، قطع می شوند. دیدارهایی که زمانی مرتب و منظم بودند متوقف می شوند. دیگر نه کتابی می رسد، نه کاغذی، نه هر چیز دیگری که نشانهی یادآوری باشد.
پیش آمدن این برههها همیشه دلایل محکمی دارد، فقط آن عزلت نشین شاید نداند. عزلت نشین در کنج خود نشسته است، اما دیگران در آن بیرون دارند در گردباد زندگی می گردند و می چرخند. این برهه خالی برای عزلت نشین چنان آهسته می گذرد که انگار ساعت های دیواری ایستاده اند لحظه های شکسته بال به گام های خسته و بی رمقی می مانند که در ایستگاه های جاده متوقف می شوند… اما همین برهه خالی شاید برای دوستان و آشنایان این عزلت نشین سرشار باشد از اتفاق و شتاب و نفس نفس.
عزلت نشین، اگر عاقل باشد، اندیشه های خود را فرو می خورد و در ایام زمستاني درون به همه احساس های خود قفل می بندد. می داند که تقدیر به او فرمان داده که مانند سنجابکی به خواب زمستانی فرو رود. از فرمان تبعیت می کند. خود را جمع می کند، به سوراخی در دیوار زندگی می خزد، تسلیم می شود به برف بادآوردی که می آید سوراخ را می بندد و او را در سراسر زمستان در آن حفره یخ حفظ می کند.
ویلت
شارلوت_برونته
لذتی بالاتر از این نیست که اطرافیانت دوستت داشته باشند، و احساس کنی که حضورت خوشی آنان را دو چندان میکند.
اگر تمام دنیا هم از تو بدشان بیاید و تو را آدم بدی بدانند، تا وقتی که وجدانت تو را تأیید میکند و گناهکار نمیداند، تو بدون دوست نمیمانی.
ترجیح میدهم به جای با وقار بودن
همیشه خوشحال باشم..!
به نظـر من یکنواختی و مرگ تقریبا یکی
هستند. زندگی کوتاهتر از آن است که آن
را صـرف کـینـه ورزی یا بخـاطـر سپردن
بدیهای دیگران کنیم.
هارپر لی و متنهای زیبا از او
رماننویس اهل ایالات متحده آمریکا بود که در سال ۱۹۶۰ به خاطر نگارش کتاب کشتن مرغ مقلد برنده جایزه پولیتزر برای رمان شد.
هر کس حق دارد هر طور که میخواهد زندگی کند
و توقع داشته باشد دیگران هم به عقایدش احترام بگذارند.
اما من قبل از اینکه با دیگران زندگی کنم، باید بتوانم با خودم زندگی کنم.
وجدان آدم تنها چیزیست که نمیتواند تابع نظر اکثریت باشه.
تو واسه فهم این مطلب هنوز خیلی بچهای، اما بعضی وقتها انجیل تو دست بعضیها بدتر از یک بطری نوشیدنی تو دست… فرض کنیم پدر تو است.
من که تعجب کرده بودم، گفتم: آتیکوس از این چیزها نمیخوره. تو تمام عمرش حتی یک قطره هم… اما چرا، فقط یک دفعه یک ذره خورده و خوشش نیامده.
خانم ماودی خندید.
-منظورم پدرت نیست، میخوام بگم اگه مثلا آتیکوس فینچ اونقدر بخوره که از خود بیخود بشه، باز هم از بعضی آدمهای هوشیار بهتره.
آدمهایی پیدا میشند که… که اونقدر غصهی اون دنیا رو دارند که هیچوقت یاد نمیگیرند تو این دنیا چجور باید زندگی کرد.
اگه همه مردم يك جورند، پس چرا نمی تونند باهم بسازند؟ اگه همه باهم مساويند، چرا فكر و ذكرشون فقط اينه كه همديگر رو تحقير كنند؟
اگه همه مردم يك جورند،
پس چرا نمیتوانند باهم بسازند؟
اگه همه باهم مساوياند،
چرا فكر و ذكرشون فقط اينه كه:
همديگر رو تحقير كنند…؟!
دیل گفت: «فکر میکنم وقتی بزرگ شدم دلقک بشم.» من و جیم ایستادیم. -«بله آقا یک دلقک. تو این دنیا با این مردم هیچکاری نمیتونم بکنم، جز اینکه بهشون بخندم. میرم تو یک سیرک استخدام میشم و تا دلت بخواد میخندم.» جیم جواب داد: «عوضی گرفتی دیل. دلقکها محزونند. این مردمند که به آنها میخندند.»
کشتن مرغ مینا
هارپر_لی
اگه کسی به تو لقب بدی داد،
لازم نیست بهت بربخوره!
این لقب به تو صدمه نمی زنه،
برعکس نشون میده که خود گوینده از لحاظ اخلاقی، چقدر فقیره!
مردم خوب آنهایی هستند که به تناسب درکشان بهترین کاری که از دستشان ساخته است انجام میدهند
متنهایی از آلیس مونرو
نویسنده کانادایی معاصر و برنده جایزه نوبل ادبیات در سال ۲۰۱۳. آکادمی سوئد مونرو را «استاد داستان کوتاه معاصر» توصیفکرد.
آلیس مونرو راجع به دورهی افسردگیش
اینطور نوشته که:
آنچه از دستم بر میآمد با آنچه دلم میخواست انجام دهم منافات داشت..
شاید این بدترین حسی باشه که یه آدم میتونه تجربه کنه…
همیشه به یاد داشته باش وقتی مردی از اتاق بیرون می رود
همه چیز را آنجا میگذارد …
اما وقتی زنی از اتاق خارج می شود
تمام چیزی را که در اتاق اتفاق افتاده است
با خود حمل می کند…
همیشه میگوییم بعضی چیزا را نمیشود
بخشید یا میگوییم هرگز خودمان را نمیبخشیم
ولی میبخشیم، همیشه میبخشیم
اندوهی که سراغ مادرم آمد اندوه انتظار کشیدن نوزاد بود، بدون این که بداند منتظر اوست، منتظر تنها امیدش.
در حالی که او نوزاد را سراسر از یاد برده بود….
نفس مادرم از غصه بریده بود.
دیگر هرگز در درونش جا برای چیز دیگری نخواهد ماند. جا برای هیچ چیز جز درک آنچه مرتکب شده است.
رویای مادرم
آلیس مونرو
جورج الیوت
رماننویس انگلیسی دوران ویکتوریا است. آثار او بهخاطر دیدگاههای رئالیست و روانشناختی شهرت دارند.
آثار معروف او ادام بید (۱۸۵۹)، آسیاب کنار فلوس (۱۸۶۰)، سایلاس مارنر (۱۸۶۱)، میدلمارچ (۱۸۷۱–۷۲) و دانیل دروندا (۱۸۷۶) هستند.
غم و درد ما چه سودی خواهد داشت اگر در نهایت فقط خویشتن قبلی مان را بازیابیم، چه سودی خواهد داشت اگر بازگردیم به همان عشق های کورکورانه، همان خطاهایی که با اطمینان خاطر مرتکب می شویم، همان فکرهای سطحی در باب رنج بشر، همان حرف های سبکسرانه درباره زندگی های به باد رفته و همان فهم ناقص از ناشناخته ای که در عالم تنهایی در برابرش ناله می کنیم.
آری، بهتر است خدا را شکر کنیم که غم همچون نیرویی لایزال در وجودمان تداوم می یابد، و همانند هر نیروی دیگری صرفا تغییر شکل می دهد، و از درد می گذرد و می رسد به همدردی. واژه الکنی که برترین نگرش و برترین عشق ما را در خود جای می دهد.
ادام بید/جورج الیوت/ترجمه:رضارضایی
صلاح جامعه و خانواده در این بود که مردم هرگز به عقاید خود عمل نکنند. برخی مردم همان کاری را می کردند که همسایگانشان انجام می دادند تا اگر چند دیوانه از تیمارستان گریختند و به میان آنان آمدند، به آسانی شناخته شوند.
میدل مارچ – جورج الیوت
ما آدمها، چه مرد و چه زن، از ناشتا تا شام بسی ناکامیها را نیز فرو میخوریم، اشکهایمان را پس میرانیم و دور لبهایمان کمی رنگ میبازد و در پاسخ پرسشها میگوییم: «آه، چیزی نشده!»
غرور به دادمان میرسد، و غرور هیچ بد نیست اگر فقط وادارمان کند جراحتهای خود را پنهان سازیم، نه آنکه به دیگران جراحت وارد کنیم.
«افزایش نیکی در دنیا بعضاً به دلایلی که در صفحات تاریخ ثبت میشوند، بستگی ندارد؛ و نیمی از دلایل اینکه اوضاع من و شما از آنچه که میتوانست باشد، وخیم تر نیست، اینست که عدهای زندگی پنهان را برای خود انتخاب نمودند و در قبرهایی که هیچکس آنها را ملاقات نمیکند، آرمیدهاند.»