سلامت نیوز:ميگويند، خدا سروكار هيچ كس را به بيمارستانها نيندازد! معناي اين حرف را فقط زماني عميقا درك ميكنيد كه واقعا گذرتان به يكي از بيمارستانهاي دولتي بيفتد.
به گزارش سلامت نیوز به نقل از روزنامه اعتماد ،يكشنبه شب- 20 بهمن - به سبب حادثهاي ناگهاني و شكستن دست يكي از اعضاي خانواده مجبور شديم به مطب چند پزشك مراجعه كنيم. اما همگي به اتفاق معتقد بودند كه بايد به يكي از بيمارستانهاي شبانهروزي تخصصي مراجعه كنيم، اما نكته جالب اينجا بود كه خود پزشكان هم پيشنهاد ميكردند بهتر است به يكي از بيمارستانهاي دولتي برويد وگرنه به احتمال زياد، با مراجعه به بيمارستانهاي خصوصي بلافاصله به اتاق عمل هدايت ميشويد و بين 7 تا 10 ميليون براي يك عملي كه شايد اصلا نيازي به آن هم نباشد، خواهيد پرداخت.
بهترين گزينه براي مراجعه از ديد اين پزشكان بيمارستان«ش .ي» بود. يكي از بيمارستانهاي قديمي و تخصصي تهران كه سالهاست به سبب آنكه در زمينه انواع شكستگيها و متخصصان و جراحان ارتوپدي فعاليت تخصصي دارد، نزد پايتختنشينان شهره است. آنچه در ادامه ميخوانيد حاصل مراجعه به اين بيمارستان است كه با تجربهاي تلخ و البته عجيب همراه بود.
از همان بدو ورود
بيمارستان «ش.ي»، پشت ساختمان مجلس جديد در بهارستان قرار دارد. از همان بدو ورود به اورژانس، نگهبان با لحني تند به بهانه اينكه جا نيست، مانع از ورود ماشين شد. اين در حالي است كه صف ماشينهاي رنگارنگ در كنار حياط و پاركينگ بيمارستان بدجوري توي ذوق ميزد. براي همين به نگهبان گفتم: آقا مريض ما دستش شكسته و نميتواند زياد حركت كند، اما او با خونسردي جواب داد: خب پاش كه سالمه، راهي نيست كه .
- آقا ماشين من هم پلاك ويژه -ويلچري- است، بگذاريد مريض را در اورژانس پياده كنم.
نگاهي به پلاكم ميكند و با بيتفاوتي ميگويد: خيلي خب برو ولي فقط سريع پياده كن و برگرد.
هنوز بيمارم را كه از درد در آستانه فرياد زدن است پياده نكردهام كه يكي ديگر از نگهبانها، با عجله و حالت «دو» نزديك ميشود و انگار كه مجرمي را دستگير كرده باشد با همان لحن تند از همان دور كه نزديك ميشود، فرياد ميزند: آقا سريع برو بيرون، اينجا وانيستا.
- باشه ولي بيرون اصلا جاي پارك نيست و بايد ماشين را خيلي دورتر از اينجا پارك كرد، ولي من با عصا و پلاك ويژه چطور اين همه راه را پياده برگردم؟
- اون ديگه به ما مربوط نيست، فقط اينجا پارك نكن، فوقش با تاكسي بيا!
- ولي اينطوري كه كلي زمان ميبرد، بيمارم درد دارد و بايد سريعتر ويزيت شود.
لبخند معناداري ميزند و جواب ميدهد: نگران نباش، اون تو اينقدر شلوغه كه بايد كلي منتظر بماني تا پارك كني نوبت مريضت هم ميرسه.
اپيزود دوم: داخل اورژانس
بالاخره پس از پارك كردن ماشين در يكي از فرعيهاي دور از بيمارستان و حدود 10 دقيقه پيادهروي با هر زحمتي كه هست خودم را به اورژانس ميرسانم. از سوز سرما بدنم يخ زده است، وارد سالن اورژانس كه ميشوم واقعا وحشت ميكنم. در سالني كوچك - بين 20 تا 30 مترمربع- بيش از صد نفر ايستادهاند، چون فقط چند صندلي براي نشستن وجود دارد كه به هيچ عنوان جوابگوي بيماران و همراهان آنها نيست، براي همين خيليها ايستادهاند و خيليهاي ديگر هم روي زمين ولو شدهاند. البته سالن ديگري در قرينه اين سالن قرار دارد كه با غرفه حسابداري و صندوق از اين سالن جدا شده است.
اما آن هم پر است. ضمن اينكه بيماران ترجيح ميدهند تا در همين سالن اول سرپا بايستند تا در آن شلوغي وقتي صدايشان ميكنند، بشنوند و نوبتشان نگذرد. ساعت 22:20 است. نگاهم كه به سالن ميافتاد، بياختيار به ياد فيلم «عصرجديد» چارلي چاپلين ميافتم و صحنهاي كه چاپلين در معيت كارگر مشغول كار در خط توليد يك كارخانه بود.
در اين صحنه چاپلين، مجبور است پيچ و مهره قطعاتي كه روي ريل از مقابلش ميگذرند را با سرعت، سرهم كند تا عقب نماند، صحنهاي از دنياي بلبشوي كنوني ما. صحنهاي كاملا متناسب با آنچه در آن لحظه در سالن اورژانس بيمارستان ميديدم. پشت يك ميز كوچك مامور ميانسالي ايستاده بود كه لباس فرم نيروي انتظامي را بر تن داشت و نميگذاشت كه كسي بدون اجازه به راهرويي كه در آن ميز پرستاران و اتاق معاينه و گچ و... قرار داشت، وارد شوند.
يعني اول مجبور بودي به او توضيح دهي كه براي چه مراجعه كردهاي تا اذن ورود صادر شود. بعد از گذر از اين خان، تازه نوبت خان بعدي يعني ميز پرستاري است. ميزي كه پشت آن دو آقا و يك خانم مشغول تشكيل پرونده و رتق و فتق امور مربوط به مراجعان هستند.
جالبتر از همه حضور جواني كت شلوارپوش و قويهيكل است كه گويا براي ترساندن مراجعان و برقراري نظم در كنار ميز پرستاري ايستاده و اسامي را از روي پروندهها فرياد ميزند و آنها را به خط ميكند تا وارد اتاق معاينه شوند! مريض من هم از شدت درد تقريبا بيهوش و روي زمين ولو شده است.
با يك نگاه به خيل پروندههاي تلمبار شده روي ميز پرستاري و يك نگاه به حال نذار مريضم، جلو ميروم و به خانم پرستاري كه پشت ميز است، ميگويم: خانم مريض من دچار شكستگي شده و واقعا درد ميكشد، ميتوانيد ترتيبي بدهيد تا زودتر دكتر او را ببيند؟ پرستار در حالي كه مشغول پركردن فرمي است، ميگويد: ببين چند تا قبل از او هستند؟
اما چشمتان روز بد نبيند تا دست دراز ميكنم تا پروندهها - كه هر كدام شامل يك برگ فرم كاغذي- است را بردارم و نگاه كنم، همان جوان قوي هيكل فرياد ميزند: آقا چه كار ميكني؟
- هيچي، فقط مريضم به شدت درد دارد، به اين خانم هم گفتم، خواستم ببينم اگر امكان دارد دكتر سريعتر او را ببيند.
با لحني بيتفاوت و البته بيادبانه و به تندي فرياد ميزند: اينجا همه درد دارند، كسي براي استراحت كه نيامده، برو اون طرف ميز تا بيرونت نكردم!
من هم كه طاقتم طاق شده صدايم را بالا ميبرم و در جوابش ميگويم: آقا نميفهمي كه مريضي كه درد ميكشد، نميتواند زياد تحمل كند، اصلا مگر شما داروغهاي و اينجا كلانتري است؟
مرد جوان هم صدايش را بالاتر ميبرد و تندتر از قبل جواب ميدهد: همينه كه هست، برو هر جا ميخواهي شكايت كن! هر قدر هم دوست داري فرياد بزن !
همراه مريضم با همان حال نذار و براي اينكه غائله ادامه پيدا نكند من را به كناري ميكشد و ميگويد: اشكالي ندارد، درد را تحمل ميكند. اينجا هم يكي از جاهاي بيدر و پيكر كشور ماست، چه انتظاري داري؟!
مثنوي «درد» آدمها
اينقدر حواسم به حال و روز مريضم هست كه گذر زمان را حس نميكنم، اينجا همه درد دارند، بيماراني كه اكثرا جزو اقشار كم درآمد جامعه هستند و از سرناچاري مجبور شدهاند براي درمان دردشان، به بيمارستان دولتي بيايند. دردي كه مثلا اورژانسي است و بايد در اسرع وقت به آن رسيدگي شود. مرد و زن، پيروجوان، ويلچري و عصايي، دست و پاي گچ گرفته و... اين بندگان خدا اما وقتي كه جو و فضاي سالن و برخورد كاركنان بيمارستان را ميبينند، ترجيح ميدهند سكوت كنند تا بلكه مريضشان زودتر ويزيت شود و بيشتر از اين درد نكشد.
مرد جواني، پشتسردختر جوان ديگري دنبال جايي ميگردد تا دختر كه دستش را گچ گرفته و رنگش هم مانند همان گچ به سفيدي ميزند را جايي بنشاند. دختر اما به يكباره وسط سالن از حال ميرود و نقش بر زمين ميشود. چند خانم حاضر در سالن ميدوند و زير بغل او را ميگيرند و با زحمت او را روي يكي از نيمكتهاي سالن مينشانند.
پسر كه به شدت عصبي شده بدون اينكه مخاطب خاصي داشته باشد با خودش حرف ميزند و بد و بيراه ميگويد: اينها انگار اصلا بويي از انسانيت نبردهاند. هر چه ميگويم حال مريضم وخيم است، گوش نميدهند. يعني حتما بايد يكي بميرد تا دكتر زودتر او را ويزيت كند؟ حتي الان هم كه حالش به هم خورده باز هم نميگذارند زودتر پزشك او را ببيند.
زن مسن چادر به سري كه ويلچر مردي را هل ميدهد در جواب او ميگويد: آقا دلت خوشه، كجاي اينجا به بيمارستان ميخوره؟ يكسري دانشجو را اينجا گذاشتهاند با يكسري كارمند و نگهبان تا «مثلا» شيفت شب را اداره كنند. بيچاره ماها كه مجبوريم به خاطر بيپولي بياييم اينجور جاها. اگر پول داشتيم و ميرفتيم يك بيمارستان خصوصي، مثل اربابها با ما برخورد ميكردند.
اينجا تا دلتان بخواهد ميتوانيد از اين درددلها بشنويد، درددلهايي كه اگر بخواهيد همه را بنويسيد، مسلما مثنوي هم پيش آن كم ميآورد. درددلهايي كه كم از درددلهاي سوزناك كارتنخوابها، زندانيان، ساكنان خانههاي سالمندان و... ندارد!
- خانم «.....»..... هستش؟
با شنيدن نام بيمارم از حال و هواي سالن بيرون ميآيم و همراه او به آن سوي ميز مامور نيروي انتظامي ميروم. باديگارد معروف سالن، برگه پرونده را به دستم ميدهد و با همان لحن تند قبلي اتاقي را نشانم ميدهد و ميگويد: ميرويد تو اون اتاق، تو صف وا ميايستيد تا نوبتتان شود و اين يعني آغاز راند سوم.
پزشكان «سري» كار
اتاق ويزيت هم براي خودش داستان جدايي دارد. دو ميز مجزا كه روي هر يك كامپيوتر و مقداري ورقه و ... است و پشت يكي يك خانم دكتر جوان و پشت يكي ديگر يك پزشك آقاي جوان نشسته است. پزشكاني كه يا تازه فارغالتحصيل شده بودند يا هنوز رزيدنت بودند. جالب اينجاست كه كنار دست پزشك مرد، يك جوان ديگر هم نشسته بود كه روي مهرش نوشته بود: دستيار پزشك!
ويزيت هر مريض اينجا فقط يكي، دو دقيقه زمان ميبرد. ويزيتي كه تقريبا همگي يك نسخه نهايي داشت، اينكه بايد «عكس» ميگرفتيد و اين يعني تكرار دوباره همه چيز، وقت گرفتن و منتظر ماندن و درد كشيدن تا بخش عكس صدايت كند و عكسي بگيرد. اتاق راديولوژي هم مثل بقيه بخشها، سري و فوري كار ميكرد.
بايد به سرعت لباست را درميآوردي و هر طور كه دختر جوان راديولوژيست- كه احتمالا او هم دانشجو بود- امر ميكرد، روي تخت قرار ميگرفتي تا فوري عكسي از نقطه آسيب ديده بگيرد. در اين پروسه كافي بود ناله و آه و فغاني بكني تا طعم شيرين! فريادهاي دختر راديولوژيست را بچشي كه ميگفت: چه خبرته؟ درد داري كه داري! چقدر سوسولي، اينجا همه درد دارند ياالله، وقت زيادي كه نداريم.
اين پروسه گرچه كلا بيش از 5 دقيقه زمان نميبرد، اما انتظار و مراحل اداري آن چيزي حدود نيم ساعت طول ميكشيد.
دوباره ويزيت
براي بار سوم در نوبت قرار ميگيريم تا پيش دكتر برويم و باز انتظار و صف و اتاق پزشكان. 20 دقيقه بعد دوباره پيش دكتر هستيم. او پس از ديدن عكسهاي بيمار كه توسط شبكه به كامپيوترش فرستاده شده و معاينه مريضم، همراهم به دستيارش ميگويد تا اصطلاحي پزشكي را روي پرونده بنويسد. دستيار اما گويا منظور او را نميفهمد يا اصولا بلد نيست كه چطور آن را بنويسد، براي همين پزشك جوان خودش روي كاغذي منظورش را به انگليسي مينويسد و ميگويد: همين را توي پرونده بنويس!خوشبختانه كار در همان مرحله گچ گرفتن خاتمه پيدا ميكند و به عمل نميكشد، وگرنه ...
ديگر از سري كاري اتاق گچ تعجبي نميكنم. اينجا اول بيماران را ميفرستند تا باند گچي و باند كشي و ... بخرند و در آنجا برايشان گچ بگيرند. پسر جواني كه مشغول گچ گرفتن است با بيحوصلگي در مقابل سوالاتي كه از او در مورد پروسه بعد از گچ ميپرسم، ميگويد: خودت فكر كني ميفهمي، بايد جوري بخوابي كه به گچ فشار نيايد، براي حمام رفتن هم بايد مشما روي آن بكشي و نگذاري آب وارد آن شود .
كارمان كه تمام ميشود همان صندوق، نوبتي براي ويزيت دوباره به ما ميدهد و راهيمان ميكند. ساعت را كه نگاه ميكنم، باورم نميشود كه حدود 4 – 3 ساعت است اينجا هستم. ساعت حدود يك و 30 بامداد است! و اين يعني 4-3 ساعت طاقتفرسا براي ويزيت بيماري كه قرار بود اوژانسي باشد و به شدت درد ميكشيد. با خودم ميگويم: واقعا اگر بيماري رو به احتضار كارش به اورژانس بيمارستاهاي دولتي بيفتد، واقعا چقدر شانس زنده ماندن دارد؟! بياختيار ياد جمله همان زن چادري ميافتام كه ميگفت: اگر پول داشتيم و ميرفتيم يك بيمارستان خصوصي، مثل اربابها با ما برخورد ميكردند.
تازه اينجا تهران است و قلب ايران. واي به حال بيماران ساير شهرستانها .
يك تجربه
هر يك از ما تجربههايي از مراجعه به مراكز دولتي، عمومي و خدماتي داريم كه اگر نگوييم تجربههاي تلخي است دستكم خاطره خوشي از آن در ذهنمان بهجا نمانده است. البته كساني كه در مراكزي كه خدمات عمومي ميدهند كار ميكنند بايد اعصاب پولاديني داشته باشند.
افراد مختلف با سليقههاي مختلف، سطح آگاهي و هوش متفاوت به آنها مراجعه ميكنند و انتظار دارند كارشان سريع و باكيفيت انجام شود. اما تجربه آنهايي كه سر و كارشان به مراكزي افتاده كه خدمات عمومي ميدهند پيام مشتركي دارد. افرادي كه آنجا كار ميكنند حوصله دارند، موانع بر سر راه مردم بسيار است، خدماتدهندگان نميتوانند بهموقع جايي كه كار گره ميخورد را رفع كنند.
پرسش اين است كه آيا ما به عنوان مراجعهكننده به اين مراكز انتظار بالايي داريم يا آنها كه چنين خدماتي ميدهند آموزشهاي لازم براي مواجهه با خيل مردم را ندارند؟ اساسا مراكزي كه به عموم مردم خدمات ميدهند آن هم با شرايط بروكراسي حاكم بر ادارات چه مشكلاتي دارند.