داستان کوتاه ننه سرما برای کودکان

منبع: مینویسم

2

1402/9/29

12:09


در این بخش از سایت چند داستان کوتاه کودکانه از ننه سرما را می توانید بخوانید و آن را برای کودکان خود تعریف کنید.

داستان کوتاه ننه سرما برای کودکان

بهترین روش یادگیری و آموزش برای کودکان داستان گفتن است. خواندن قصه و داستان هم برای بچه ها جذاب است و هم جنبه سرگرمی دارد. همچنین باعث می شود همه چیز در حافظه آنها سپرده شود. اگر می خواهید ننه سرما و فصل زمستان را به کودکان خود معرفی کنید در ادامه چند داستان کوتاه ننه سرما برای کودکان را می توانید بخوانید.

داستان کوتاه ننه سرما برای کودکان

یکی بود یکی نبود، شبی در یک شهر کوچک وقتی که همه مردم خواب بودند. پیرزنی مهربان با موهای سفید وارد شهر شد. وقتی پیرزن به شهر آمد هوا سرد شد و برف زیبایی شروع به باریدن کرد.

صبح که مردم از خواب بیدار شدند تا به سرکار و مدرسه بروند، بسیار تعجب کردند هوا بسیار سرد بود و همه جا با برف سفید شده بود. همه مردم از هم سوال می کردند که چه شده چه اتفاقی افتاده، تا این که ننه سرما آمد و گفت من آمده ام و فصل سرما و زمستان آغاز شده است. از امروز باید لباس بیشتری بپوشید و مواظب باشید تا با این هوای سرد سرما نخورید.

ننه سرما پیرزنی مهربان بود و مجبور بود هر سال برای مدتی میهمان ما باشد. همه مردم ننه سرما را دوست داشتند و از باریدن برف زیبا لذت می بردند و خدارا شکر می کردند بخاطر این نعمت زیبایش.

داستان ننه سرما و شب یلدا برای کودکان

در روزی از روزها و در آخرین روز پاییز که بسیار سرد بود. ننه سرما مشغول راه رفتن و قدم زدن بود که نامه ای به دستش رسید. در آن نامه نوشته شده بود که امشب یک مهمان خیلی مهم قرار است به این شهر بیاید و باید تدارکات زیادی را برای آمدن مهمان فراهم کنند.

او به همه مردم خبر داد که امشب مهمان مهمی داریم و جشنی در راه است و بهتر است هر کس چیزی برای پذیرایی تهیه کند. مردم شهر هر کدام خوراکی را با خود به خانه ننه سرما آوردند.

هنگام غروب خورشید زنگ خانه به صدا در آمد و خانومی زیبا و جوان وارد شد. گفت سلام من یلدا هستم و آمده ام تا خبر آمدن زمستان را به شما بدهم. از فردا زمستان شروع می شود و باید این روز را در کنار هم جشن بگیریم.

مردم آجیل ها، میوه ها و کیکی و شیرینی هایی که با خود آورده بودند که در کنار هم خوردند، عده ای مشغول بازی بودند و عده ای شعر خوانی می کردند. خلاصه در کنار هم آن شب را تا نیمه های شب گفتند و خندیدند و از فردای آن روز برف زیبایی شروع به باریدن کرد.

داستان کودکانه ننه سرما

یکی بود یکی نبود زمستون بود و هوا سر بود. ننه سرما کجا بود؟ تو آسمون. چی کار میکرد؟ تند و تند لحافشوتوی هوا میتکوند. ننه سرما لحافشو تکون میداد، اما نمیدونست که لحافش سوراخه و پنبه‌ها ریزه ریزه از اون بیرون میریزن. طفلکی ننه سرما. ننه سرما لحافو میتکوندو پنبه‌ها همینجوری از سوراخ لحاف پایین میریختن. ننه سرما همینطوری که داشت لحافشو میتکوند یه دفعه حس کرد لحاف تو دستش سبک شده. همه پنبه‌ها پایین ریخته بود و لحاف خالی خالی شده بود. ننه سرما از آسمون به زمین نگاه کرد. پنبه‌ها از آسمون به زمین میومدن و روی زمین میشستن. از اون طرف روی زمین کلاغا و خرگوشا روی پنبه‌ها میدوییدنو با خوشحالی فریاد میزدن: ریزه ریزه این برف آسمونه که داره میریزه. آخ جون برف آخ جون برف. ننه سرما گفت:‌ای وای ریزه ریزه این پنبه لحاف منه که پایین میریزه؟ حالا چی کار کنم؟ بدون لحافم چه جوری بخوابم؟ ننه سرما یه کم فکر کردو بعد تکه ابر سفیدی رو روی شونه انداختو از آسمون پایین اومد. زمین پر از برف بود و همه جا سفید سفید شده بود. ننه سرما دستشو دراز کرد تا برفارو جمع کنه که یه دفعه تق کمر ننه سرما درد گرفت. ننه سرما آهی کشید و گفت:تق تقه پنبه حالا چه وقت کمر درده. حالا چی کار کنم؟ چطوری لحافمو پر از پنبه کنم؟ وبا غصه به درختی نگاه کرد. یه کلاغ و یه خرگوش که مشغول بازی رو برفا بودن ننه سرمارو دیدن. کلاغ گفت: قار قار سلام شما کی هستین؟ نکنه جادوگرین؟ قار قار. ننه سرما خندیدو گفت:سلام من ننه سرما هستم جادوگر نیستم اینا هم پنبه‌های لحاف منه که ریخته روی زمین. خرگوش گفت: چی؟ پنبه‌های لحاف؟ ننه سرما گفت: بله اومدم پنبه هارو جمع کنم که یه دفعه کمرم درد گرفت نمیدونم امشب بدون لحافم چطوری بخوابم. کلاغ و خرگوش که دیدن ننه سرما ناراحته کمی فکر کردن. بعد کلاغ پرید روی درختو خرگوشم دویدروی تپه. کلاغ هر چی برف روی شاخه درختا بود به زمین انداخت و به ننه سرما داد. خرگوشم هر چی برف روی تپه بود جمع کرد و برای ننه سرما اورد. کیسه ننه سرما پر از برف شد. ننه سرما سوزن و نخی برداشت و سوراخ لحافو دوخت. دوخت و دوخت. بعد لحافو روی شونش انداختو گفت: شما بچه‌های مهربونی هستین. از اینکه کمکم کردین که لحافمو پر از پنبه کنم ازتون ممنونم. بعد ننه سرما با لحاف برفیش بالا پرید و دوباره به آسمون برگشت.
روز بعد همه با آواز چندتا پرنده از خواب بیدار شدن. بهار اومده بود و زمینو سبز کرده بود. خورشید به همه جا میتابید و گرما میداد. همه به آسمون نگاه کردن. ننه سرما تو آسمون زیر لحاف پنبه ایش به خواب رفته بود.

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو