داستان های جدید سرگرم کننده؛ 15 قصه و داستان کوتاه قشنگ خواندنی

منبع: روزانه

2

1402/10/8

10:36


در این قسمت روزانه 15 قصه زیبا جدید را ارائه کرده ایم. در ادامه داستان های جدید سرگرم کننده را گردآوری کرده ایم که امیدواریم مورد توجه شما قرار بگیرد. …

در این قسمت روزانه 15 قصه زیبا جدید را ارائه کرده ایم. در ادامه داستان های جدید سرگرم کننده را گردآوری کرده ایم که امیدواریم مورد توجه شما قرار بگیرد. در دیگر بخش های روزانه داستان های کوتاه خواندنی، 10 حکایت پندآموز و 10 داستان قشنگ را نیز بخوانید.

داستان های جدید سرگرم کننده؛ 15 قصه و داستان کوتاه قشنگ خواندنی

درس زندگی

در آخرین روز ترم پایانی دانشگاه، استاد به زحمت جعبه سنگینی را داخل کلاس درس آورد. وقتی که کلاس رسمیت پیدا کرد، استاد یک لیوان بزرگ شیشه ای از جعبه بیرون آورد و روی میز گذاشت. سپس چند قلوه سنگ از درون جعبه برداشت و آنها را داخل لیوان انداخت. آنگاه از دانشجویان که با تعجب به او نگاه می کردند، پرسید: آیا لیوان پر شده است؟
همه گفتند: بله، پر شده.
استاد مقداری سنگ ریزه را از جعبه برداشت و آن ها را روی قلوه سنگ های داخل لیوان ریخت. بعد لیوان را کمی تکان داد تا ریگ ها به درون فضاهای خالی بین قلوه سنگ ها بلغزند. سپس از دانشجویان پرسید: آیا لیوان پر شده است؟

همگی پاسخ دادند: بله، پر شده!
استاد دوباره دست به جعبه برد و چند مشت شن را برداشت و داخل لیوان ریخت. ذرات شن به راحتی فضاهای کوچک بین قلوه سنگها و ریگ ها را پر کردند. استاد یک بار دیگر از دانشجویان پرسید: آیا لیوان پر شده است؟
دانشجویان همصدا جواب دادند: بله، پر شده!
استاد از داخل جعبه یک بطری آب را برداشت و آن را درون لیوان خالی کرد. آب تمام فضاهای کوچک بین ذرات شن را هم پر کرد. این بار قبل از اینکه استاد سوالی بکند دانشجویان با خنده فریاد زدند: بله، پر شده!

بعد از آن که خنده ها تمام شد، استاد گفت: این لیوان مانند شیشه عمر شماست و آن قلوه سنگها هم چیزهای مهم زندگی شما مثل سلامتی، خانواده، فرزندان و دوستانتان هستند. چیزهایی که اگر هر چیز دیگری را از دست دادید و فقط این ها برایتان باقی ماندند، هنوز هم زندگی شما پر است.
استاد نگاهی به دانشجویان انداخت و ادامه داد: ریگ ها هم چیزهای دیگری هستند که در زندگی مهمند، مثل شغل، ثروت، خانه. و ذرات شن هم چیزهای کوچک و بی اهمیت زندگی هستند. اگر شما ابتدا ذرات شن را داخل لیوان بریزید، دیگر جایی برای سنگ ها و ریگ ها باقی نمی ماند. این وضعیت در مورد زندگی شما هم صدق می کند.

در زندگی حواستان را به چیزهایی معطوف کنید که واقعاً اهمیت دارند، همسرتان را برای شام به رستوران ببـرید، با فرزندانتـان بازی کنید و به دوستان خود سر بزنید. برای نظافت خانه یا تعمیـر خرابی های کوچک همیشه وقت هست. ابتدا به قلوه سنگهای زندگیتان برسید، بقیه چیزها حکم ذرات شن را دارند.

مطلب مشابه: داستان انرژی مثبت؛ 13 داستان زیبای انرژی دهنده و آموزنده

داستان خسارت

دیوید لورچ مشغول تزیین کاج سال نو بود که پسر همسایه هنگام بازی فوتبال با شوتی که زد باعث شد چند چراغ نیون کاج بسوزد!دیوید بی معطلی به سراغ آقای مالندا پدر پسرک شیطان که یک وکیل معروف بود رفت و از او پرسید:آقای وکیل اگر بچه ای لامپهای کاج عید را بشکند قانونا نباید پدرش خسارت بدهد؟

آقای مالندا گفت:چرا.

دیوید ماجرا را تعریف کرد و گفت:پس شما باید ۱۵۰دلار خسارت به من بدهید.!

آقای وکیل سری تکان داد و گفت:حتما این کار را میکنم اما یادتان نرود که حق مشاوره وکالت من ۲۰۰ دلار است پس شما ۵۰ دلار به من بدهکار هستید.!!!!!!

نامه ای به خدا

یک روز کارمند پستی که به نامه‌هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می‌کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه‌ای به خدا !
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.

در نامه این طور نوشته شده بود:
خدای عزیزم بیوه زنی هشتادوسه ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می‌گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.

این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می‌کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده‌ام، اما بدون آن پول چیزی نمی‌توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم . تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن …
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان نودوشش دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند …
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت، تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامه‌ای به خدا !
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود :
خدای عزیزم، چگونه می‌توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی ‌عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی … البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته‌اند!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

داستان عشق و دیوانگی

در زمانهای قدیم وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود تمام خصوصیات انسانی دور هم جمع شده بودند و با هم زندگی می کردند و هیچ کدام بر دیگری برتر نبود.یک روز نشاط گفت:

-بیایید بازی کنیم مثلا قایم باشک!

دیوانگی فریاد زد:

-آره قبوله من چشم می ذارم.

چون کس دیگری توان و حوصله یافتن دیوانگی را نداشت همه قبول کردند.دیوانگی چشماشو بست و شروع به شمردن کرد ۱….۲….۳….

همه به دنبال جایی بوذند تا قایم شوند.

– نظافت خودش را به شاخ ماه آویزان کرد.

– خیانت داخل انبوهی از خاک شد.

– ذکاوت به میان ابرها رفت.

– اصالت بالای درخت رفت.

– هوس به طرف مرکز زمین به راه افتاد.

دروغ اما که می گفت به اعماق زمین خواهد رفت به اعماق دریا رفت.

طمع داخل یک سیب سرخ قرار گرفت.

حسادت هم رفت داخل یک چاه عمیق.

همه قایم شده بودند و دیوانگی همچنان می شمرد:۷۳…۷۴…۷۵…اما عشق همچنان معطل بود و نمی دانست به کجا برود تعجبی هم نداشت قایم کردن عشق خیلی سخت بود.

دیوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزدیک میشد که عشق رفت وسط یک دسته گل رز و آرام نشست.!!!!

ديوانگي فرياد زد دارم ميام. و اولين كسي را كه پيدا كرد تنبلي بود زيرا تنبلي، تنبلي اش آمده بود جايي پنهان شود و بعد لطافت را يافت كه به شاخ ماه آويزان بود، دروغ ته درياچه، هوس در مركز زمين، يكي يكي همه را پيدا كرد به جز عشق و از يافتن عشق نا اميد شده بود. حسادت در گوش هايش زمزمه كرد تو فقط بايد عشق را پيدا كني و او در پشت بوته گل رز پنهان شده است.

ديوانگي شاخه چنگك مانندي از درخت چيد و با شدت و هيجان زياد آن را در بوته گل رز فرو كرد و دوباره و دوباره تا با صداي ناله اي دست كشيد عشق از پشت بوته بيرون آمد درحالي که با دستهايش صورتش را پوشانده بود و از ميان انگشتانش قطرات خون بيرون مي زد شاخه به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمي توانست جايي را ببيند او كور شده بود! ديوانگي گفت من چه كردم؟ من چه كردم؟ چگونه مي توانم تو را درمان كنم؟ عشق پاسخ داد تو نمي تواني مرا درمان كني اما اگر مي خواهي كمكم كني مي تواني راهنماي من شوي.

و اينگونه است كه از آنروز به بعد عشق كور است و ديوانگي همواره همراه اوست! و از همانروز تا هميشه عشق و ديوانگي به همراه يکديگر به احساس تمام آدم هاي عاشق سرک مي کشند …

مطلب مشابه: داستان انگیزشی هدف کوتاه؛ 6 داستان زیبای انگیره دهنده درباره اهداف

فروشنده بدبین و فروشنده خوشبین

روزگاری دو فروشنده ی کفش که به شرکت های متفاوتی تعلق داشتند به یک کشور آفریقایی فرستاده شدند تا بازار کفش را در آن منطق بررسی کنند.

فروشنده ی اول از این ماموریت متنفر بود و آرزو داشت که او را به این سفر نمی فرستادند در حالی که فروشنده دوم عاشق این ماموریت بود و به نظر رسید که این سفر فرصت گرانبهایی را به شرکت او می دهد

وقتی این دو فروشنده وارد کشور آفریقایی شدند درباره ی بازار محلی برای کفش مطالعه و تحقیق کردند و هر یک پیامی برای شرکت شان فرستادند

فروشنده اول که علاقه ای به این سفر نداشت نوشت : (( سفر بی فایده بود ، هیچ بازاری در این کشور وجود ندارد اینجا هیچکس کفش نمی پوشد ))

اما فروشنده دوم که این سفر را فرصتی عالی ازیابی کرده بود نوشت : (( سفر عالی بود فرصتی مناسب با بازاری نامحدود موجود است ، اینجا هیچکس کفش نمی پوشد ! ))

نتیجه : این تفکر شماست که تعیین می کند هر موقعیتی برایتان یک فرصت است یا یک تهدید ، در واقع افراد موفق با خوشبینی در هر موقعیتی حتی اگر دیگران آن را یک تهدید یا گرفتاری بدانند فرصتی می بینند و با بهره برداری از آن به موفقیت می رسند

داستان اشک و شادی

مرد ثروتمندی همراه هشت پسر و دخترش و نوه هایش در یک باغ زندگی می کرد و با اینکه همه چیز داشت نگران فرزندان و نوه هایش بود که بخاطر ثروت او هیچ کدام کار نمی کردند و زحمت نمی کشیدند.

یک روز مرد ثروتمند فکری به سرش زد و ……

فردا صبح هر کدام از پسرها و دخترها و عروسها و دامادها و نوه ها که می خواستند از وسط جاده باغ بگذرند چشمشان به تخته سنگ بزرگی افتاد که راه عبور و مرور آنها را سخت کرده بود اما آنها که نمی دانستند مرد ثروتمند از پنجره اتاقش دارد آنها را نگاه می کند بدون اینکه به خودشان زحمت بدهند که لااقل سنگ را از سر راه بقیه اعضای خانواده بردارند از کنار تخته سنگ گذشتند و رفتند.

خورشید داشت کم کم غروب می کرد و مرد ثروتمند از دیدن آن صحنه ها سخت ناراحت شده بود که ناگهان متوجه شد پیر مرد خدمتکار در حالی که لوازم زیادی در دست داشت همین که به تخته سنگ رسید لوازمش را پایین گذاشت و به هر سختی بود تخته سنگ را برداشت و آن را از سر راه دور کرد و……که در همان لحظه چشمش به یک کیسه پر از صد دلاری افتاد پیرمرد باغبان داخل کیسه را نگاه کرد تا صاحبش را پیدا کند که یادداشتی را وسط بسته های صد دلاری دید که نوشته شده بود :

هر سد و مانعی که سر راهتان باشد می تواند مسیر زندگیتان را تغییر بدهد به شرط آنکه سعی کنید آن مانع را از سر راهتان بردارید!

پیرمرد باغبان خوشحال بود اما پیرمرد ثروتمند به حال فرزندانش اشک می ریخت.

داستان دوفرشته

دو فرشته مسافر برای گذراندن شب در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند.این خانواده رفتار نامناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند بلکه زیر زمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند.

فرشته پیر بر دیوار زیرزمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد وقتی فرشته جوان از او پرسید:چرا چنین کاری کرده؟او پاسخ داد:همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند.

شب بعد این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند.بعد از خوردن غذایی مختصر زن و مرد فقیر رختخواب خود را در اختیار این دو فرشته گذاشتند .

صبح روز بعد فرشتگان زن و مرد فقیر را گریان دیدند.گاو آنها که شیرش تنها وسیله گذراندن زندگیشان بود در مزرعه مرده بود.

فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید:چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد.

فرشته پیر پاسخ داد :وقتی در زیر زمین آن خانواده ثروتمند بودیم دیدم که در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد از آنجا که آنان بسیار حریص و بددل بودند شکاف را بستم و طلاها را از دیدشان مخفی کردم.دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودیم فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد و من بجایش آن گاو را به او دادم .همه امور بدان گونه که می نمایندنیستند و ما گاهی اوقات خیلی دیر به این نکته پی می بریم.

مطلب مشابه: داستان انگیزشی موفقیت؛ 5 داستان کوتاه هدف بسیار آموزنده

داستان موفقیت لیپتون: ثروتی به رنگ چای

شرکت توماس جی. لیپتون از نام مؤسس خود یک ایرلندی مهاجر که در سال ۱۸۶۵ با کشتی به آمریکا رفت بهره می برد. داستان لیپتون در واقع حکایت فردی است که از فقر کامل به ثروت هنگفت رسید.

لیپتون ۱۵ ساله که از کشور خود فرار کرده بود، با ۸دلار در جیبش و بدون هیچ دوستی به نیویورک رسید. در آن زمان جنگ های داخلی به اتمام رسیده بود و سربازان به خانه هایشان بازمی گشتند و خواهان کار بودند. لیپتون روزهای زیادی را در خیابان های نیویورک به جست جوی کار پرداخت تا اینکه پیشنهادی برای کار در مزارع تنباکو ویرجینیا که در جنگ به یغما رفته بود، دریافت کرد.

برای ۴ ۳ سال بعد، لیپتون تمام سواحل شرقی و سواحل می سی سی پی را برای پیدا کردن هر کاری طی نمود. از میان آنها می توان به کار در مزرعه برنج کارولینای جنوبی، رانندگی در حوالی نیواورلانز، کتاب فروشی حتی آتشنشان در چارلستون کارولینای جنوبی اشاره نمود. او به طور دوره ای به نیویورک نیز برای جست وجوی کار مراجعه می نمود ولی ناچار به بازگشت به جنوب، جایی که کارگر محدود بود، می شد. او سال های زیادی را برای پیدا کردن یک شغل ثابت و سودمند گذراند. روی صورتش بریدگی ناشی از چاقو در نبرد خیابانی با یک اسپانیولی به وجود آمد و زمانی که به دلیل نداشتن کرایه راه در میان مسافران مخفی شده بود دستگیر شد. بزرگترین موقعیت او زمانی بود که سرکارگر مزرعه ای که در آن کار می کرد، وی را که دچار تصادف شده بود و پایش به شدت آسیب دیده بود، برای مراقبت بیشتر به خانه اش برد.

در نهایت او توانست در یکی از شعب نیویورک اند مش به عنوان منشی استخدام شود. لیپتون به مدت یک سال در آن شرکت کار کرد و سپس به اسکاتلند بازگشت تا در مغازه پدرش در گلاسگو مشغول به کار شود. اما به سرعت از نوع قدیمی کسب وکار در آنجا به ستوه آمد و در سال ۱۸۷۱ در سن ۲۱ سالگی، مغازه کوچک خود را برای تجارت، راه اندازی نمود و چند سال بعد دومین مغازه اش را گشود. برای چندسال بعد لیپتون بدون احساس خستگی برای اینکه تجارتش را به یک امپراتوری کوچک تبدیل نماید به کار پرداخت و فن نمایش، توانایی محاسبات مالی و عزم راسخ او در انجام این امر به او کمک کرد و در طول مدت ۱۰ سال لیپتون زنجیره ای از ۲۰ خواربار فروشی را اداره می کرد. مغازه های لیپتون به دلیل خدمات و محل های مناسب به شهرت دست یافتند.

در واقع لیپتون مرتبا از تدابیری استفاده می نمود که مشتریان را به مغازه های خود وفادار نماید. در سال ۱۸۸۱ لیپتون با استفاده از فن نمایش خود بزرگترین پنیر ساخته شده را وارد کشور نمود، به نمایش گذاشت و به فروش رساند. شیر مورد نیاز این پنیر از ۸۰۰۰ گاو تامین شده بود و ۲۰۰ سازنده پنیر در ساخت آن مشارکت نموده بودند. لیپتون تصمیم گرفت که سکه های طلا درون پنیر قرار دهد و نیروی پلیس زیادی سراسر خیابانی که پنیر به فروش می رسید را پوشش داد.

در عرض دوساعت کل پنیر به فروش رسید و تصویر آن به عنوان نمادی در فروشگاه های لیپتون نصب شد.

در دهه ۱۸۸۰ تجارت غذای لیپتون به ۲۰۰ مغازه گسترش یافت و لیپتون یک فرد مولتی میلیونر شد. سپس او نظارت روزانه خود بر شرکت را کاهش داد و به مسافرت پرداخت تا موارد جدید را برای اضافه کردن به مغازه هایش بیابد.

چای در انگلستان در دهه۱۸۸۰ مورد توجه قرار گرفته بود و هر ساله مقدار زیادی از چای ارزان تولید شده در هند وارد این کشور می شد. تقاضا برای چای به میزان ۴۰ میلیون پوند در دهه ۱۸۷۰ رسید و سپس در اواسط دهه ۱۸۸۰ دوبرابر شد. فروشندگان چای اصرار زیادی داشتند که لیپتون چای آنها را در مغازه هایش به فروش برساند، اما لیپتون این کار را رد کرد و در نهایت تصمیم گرفت به خارج از کشور مسافرت نماید و تولیدکننده چای مخصوص به خود را بیابد. او در سال ۱۸۹۰ به هند رفت و از مزارع چای دیدن کرد و بخش جدیدی را به زندگی حرفه ای خود افزود.

چای به قیمت ۵۰ سنت بابت هرپوند فروخته می شد که برای خانواده کارگران رقمی بالا بود. لیپتون متوجه شد که خودش می تواند چای را کشت و زرع نماید و به قیمت ۳۰ سنت بفروشد. او روش جالبی را برای فروش به کار برد. از آنجا که تا آن زمان چای به صورت باز فروخته می شد و خریداران نسبت به تازگی و وزن چای خریداری شده مطمئن نبودند، او بسته های رنگی با وزن ۱، ۰/۵، ۰/۲۵ پوندی را به بازار عرضه کرد و روی آن نوشت «به طور مستقیم از مزارع چای تا درون قوری ها».

با افزایش تقاضا، صنعت چای لیپتون به سرعت سود زیادی را نمایش داد. در دهه ۱۹۰۰ امپراتوری لیپتون نه تنها در اروپا بلکه در آمریکا هم گسترش یافت و لیپتون با موفقیت به آمریکا بازگشت و برای اولین بار سهام شرکت در سال ۱۸۹۷ معامله شد. در اواسط دهه ۱۹۲۰ لیپتون در سن ۷۶ سالگی از مدیریت کناره گیری نمود و آن را به یک تیم کاری منتقل کرد.

لیپتون با ۱ میلیارد دلار فروش در سال، دهه ۱۹۸۰ را آغاز نمود و در اواخر دهه به بزرگترین شرکتی که غذاهای فریز شده می فروشد، تبدیل شد.

داستان نجات

مرد زاپنی در حالی که احساس می کردتمام تنش کوفته است با سختی زیاد چشمانش را باز کرد.چند لحظه ای گذشت تا از فضای کاملا سفید اتاق توانست بفهمد که در بیمارستان است.باز هم چشمانش را بست و به فکر فرو رفت تا شاید یادش بیاید که چرا در بیمارستان است از کجا آمده و کی؟
اما هر چقدر فکر کرد نتوانست موقعیتش را تشخیص دهد به همین خاطر نیز دوباره چشم گشود و نگاهش را چرخاندتا بالاخره زنگ اخبار کنار تخت را یافت و آن را فشار داد.

لحظه ای بعد پرستاری مهربان و در عین حال بسیار موقر به سراغش آمد و گفت:

سلام آقای مویرا…..حالتون بهتر شد؟

مرد خنده کورنگی کرد و گفت:

ببخشین خانم پرستار …ممکنه بگین من چرا اینجام؟

خانم پرستار خنده کمرنگی کرد و گفت:

بخت با شما یار بود که از بمباران دو روز قبل شهر هیروشیما جان سالم بدر بردید….اما حالا اینجا در امان هستید….توی این بیمارستان….

مرد با صدای ضعیف سوال کرد:

اما نگفتین این بیمارستان کجاست؟

پرستار جوان که از رفتارش پیدا بود به زندگی امیدوار است همان طور که از اتاق خارج می شد گفت:

شما الان یک روز است که به اینجا آمده اید ….یعنی به شهر نا کا زاکی.

مطلب مشابه: داستان انگیزشی تغییر؛ 3 داستان درباره تغییر زندگی و نگرش

داستان کفشهای طلایی

تا کریسمس چند روز بیشتر نمانده بودو جنب وجوش مردم برای خریدن هدایای کریسمس روز به روز بیشتر میشد.آن روز من هم برای خریدن هدیه به یکی از فروشگاهها رفته بودم و برای پرداخت پول توی صف صندوق ایستادم.
جلوی من دو بچه کوچک ایستاده بودند پسری ده ساله با لباسهای مندرس و خواهر شش ساله اش که سر و وضع او بهتر از برادرش نبود.آنها یک جفت کفش زنانه در دست داشتند وخیلی خوشحال بودند.تا بالاخره رسیدند جلو صندوق و مرد صندوقدار بابت کفشهای طلایی رنگ از آنها هفت دلار پول طلب کرد.

پسرک وقتی دید فقط چهار دلار دارد رو به خواهرش گفت:لسلی هنوز پولمان کامل نشده ….. چند روز دیگر می آییم……

اما دخترک به سختی اشک ریخت و گفت:یعنی می گی مامان بدون کفش به بهشت بره؟

وقتی برادرش بغض کرد طاقت من تمام شد و مابقی پول کفش را پرداختم.

پسرک با حفظ غرورش تشکر کرد و دخترک نیز مرا در آغوش گرفت و بوسید اما من قبل از خداحافظی پرسیدم:منظورت چی بود که مامان بدون کفش بره بهشت؟

دخترک در حالی که اشکهایش را پاک میکرد گفت:چند روز قبل که مادرمون در بیمارستان بستری شد شب دیدم که پدر دور از چشم ما داشت اشک می ریخت و با خودش می گفت:زن بیچاره تا آخر عمر در حسرت یک کفش طلایی ماند…..

وقتی من رفتمک جلو و از پدر پرسیدم منظورش چیست پاسخ داد:هیچی دخترم….مادرت تا چند روز دیگه میره بهشت و چون در آنجا باید کفش طلایی بپوشه من ناراحتم که چرا برایش نخریدم و…..

خواهر و برادر خداحافظی کردند و رفتند تا من برای اولین بار از هدیه ای که بخاطر کریسمس داده ام خوشحال باشم.

داستان میمونها

روزی میمونهای باغ وحشی تصمیم گرفتند به یک گردش علمی بروند.رفتند و رفتندتا اینکه در جایی ایستادند.یکی از آنهاپرسید:

چه چیزی دیده می شود؟

-قفس شیر-حوض بزرگی برای فوکها وخانه ذرافه

-چقدر دنیا بزرگ است ومسافرت چقدر آموزنده!

دوباره به رفتن ادامه دادند تا اینکه در نیمه روز ایستادند.

-حالا چه چیزی دیده می شود؟

-خانه ذرافه -حوض بزرگی برای فوکها وقفس شیر

-چه دنیای عجیبی است و مسافرت چقدر آموزنده.

دوباره به رفتن ادامه دادند تا اینکه هنگام غروب ایستادند.

-حال چه چیزی برای دیدن وجود دارد؟

-قفس شیر -خانه ذرافه وحوض بزرگی برای فوکها

-چقدر دنیا یکنواخت است!همیشه همان چیزها دیده می شوند.مسافرت هم به هیچ دردی نمی خورد.

براستی هم که درست می گفتند.

سفر کردند وسفر کردند ولی هیچ وقت از قفسشان خارج نشدند وکاری نکردند جز اینکه به دور خود چرخیدند شبیه به گاو خرمن کوبی که مدام گرد محوری می چرخد.

مطلب مشابه: داستان عبرت آموز؛ 6 حکایت از کشورهای جهان سوم و عقب ماندگی آنها

داستان مرد ایده آل

مرد ایده آل من کسی است که اولا خوش تیپ و خوش لباس باشه و ثانیا خوب خرج کنه همین و بس چنین مردی شوهر آینده من خواهد بود
این حرفها را دست کم صد بار به دوستان و آشنایان و همکلاسهام و خانواده ام گفته بودم اما آنها مدام کسانی را برام کاندید می کردند که دست کم یکی از این دو ویژگی را نداشت هر بار هم می گفتند چنین مردی پیدا نمیشه.!

اما پیدا شد از آسمان هم نیامد او را توی کافی شاپ محلمان دیدم و خودم هم جا خوردم.قدش حدود ۱۸۰ سانتی متر بود با چشمانی آبی و موهایی لخت و بلند و بلور.

از تیپ عالی و خوش لباسیش بگویم:یک شلوار طوسی پوشیده بود و یک پیراهن آبی آسمانی و یک کراوات راه راه عمودی با رنگهای طوسی و آبی آسمانی.و این یعنی اوج خوش لباسی که من خواهانش بودم و اما ویژگی دوم از دست و دلباز بودنش همین بس که وقتی دید همه نگاهش می کنند به صندوقدار گفت:همه میزها به حساب من!و سپس برای خودش هم بهترین و گرانترین قهوه را سفارش داد و مشغول نوشیدن بود که توجهش به من جلب شد و من به او لبخند زدم.

خیلی صمیمانه سر میزم نشست پنج دقیقه بعد رسما از من خواستگاری کرد و حتی قول داد برایم یک ویلای لوکس در سواحل قناری بخرد.

و

.

.

.فقط

.

.

.

فقط ای کاش ۸۴ ساله نبود.!

داستان راز بزرگ زندگی

در افسانه های آلمانی آمده روزی که خدا جهان را آفرید فرشتگان مغرب را به بارگاه خواند و به آنها فرمود:
برای پنهان کردن راز بزرگ زندگی پیشنهاد بدهید.

یکی از فرشته ها گفت:خدایا آن را زیر زمین پنهان کن.

فرشته دیگر گفت:پروردگارا آن را زیر دریاها قرار بده….

سومی گفت:ای خدا آنرا بر قله بلندترین کوهها پنهان کن…

خداوند فرمود:

اگر به گفته شما عمل کنم فقط تعدادی از بندگانم قادر خواهند بود آن را بیابند در حالی که من میخواهم راز بزرگ زندگی در دسترسشان باشد.

در این هنگام یکی از فرشته ها گفت:ای خدای مهربان راز بزرگ زندگی را در قلب بندگانت قرار بده به این ترتیب هر کس برای پیدا کردن این راز باید به قلب حود رجوع کند.

داستان غرور

فرشتگان نگهبان بر روی زمین برای خداوند از مردی بنام اولینوس که در امپراتوری قدیم روم زندگی می کرد خبری بردند به این مضمون که اولینوس مهربان در همه ۴۷ سال زندگیش نه به کسی بد کرده و نه هیچ گاه نا امید و گرسنه ای را از خود رانده است او آنقدر خوب اس که تقاضا می کنیم او را قدرتی مافوق انسانهای دیگر عطا کنید……
پروردگار پذیرفت و فرشته ها به سراغ مرد رفتند و به او مژده دادند که:

-اگر بخواهی صاحب قدرت شفا دادن خواهی شد.

اما اولینوس نپذیرفت:

-نه….این قدرت را خداوند باید داشته باشد که بر تقدیر انسانها نیز آگاه است !

فرشته ها گفتند :

-آیا می خواهی کلام سحر انگیز به تو عطا شود تا گناهکاران را به راه راست هدایت کنی؟

اولینوس باز هم مخالفت کرد

-من در آن اندازه نیستم که وظیفه پیامبران بر دوشم باشد!

فرشته ها با ناراحتی گفتند:

-اما تو نباید رد احسان کنی لااقل چیزی از خدا بخواه تا ما پیغام تو را برسانیم.

اولینوس فکری کرد و گفت:

-از خداوند می خواهم واسطه برکات او باشم بی آنکه خود مطلع شوم چرا که می ترسم دچار غرور و خود پسندی گردم.

فرشته ها رفتند و برگشتند و گفتند:خواسته ات براورده شد اما چون قرار گذاشتی خودت هم ندانی چیزی از ما نخواهی شنید!

اولینوس شکر گذاری کرد و رفت.از آن پس و به امر خداوند از هر کجا که اولینوس مهربان رد می شد به فاصله چند دقیقه بیماران شفا می یافتند و زمین حاصلخیز می شد و…….

اما اولینوس هرگز دچار غرور نشد!

مطلب مشابه: داستان های آموزنده قشنگ؛ مجموعه 20 داستان کوتاه الهام بخش زندگی

داستان دوبرادر

سالها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود زندگی میکردند.آنها یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک با هم جر و بحث کردند و پس از چند هفته سکوت از هم جداشدند.یک روز صبح در خانه برادر بزرگتر به صدا در آمد.وقتی در را باز کرد مر د نجاری را دید.

نجار گفت:من چند روزه دنبال کار میگردم.فکر کردم شاید شما کمی کار در مزرعه و خانه داشته باشید. آیا ممکنه کمکتان کنم؟

برادر بزرگتر جواب داد:بله اتفاقا من یک مقدهر کار دارم.به آن نهر وسط مزرعه نگاه کن آن همسایه در حقیقت برادئر کوچک من است.او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را بکنند و این نهر وسط ما افتاد.او حتما این کار را به خاطر کینه ای که از من دارد انجام داده.

سپس ادامه داد:از تو می خواهم بین مزرعه من و مزرعه برادرم حصار بکشی تا دیگر هیچوقت اونو نبینم.

نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار.

هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت چشمانش از تعجب گرد شد.حصاری در کار نبود.

نجار بجای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.

کشاورز با عصبانیت به نجار گفت:مگر من بهت نگفتم برام یک حصار بسازی؟

در همین لحظه برادر کوچکتر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد برادرش دستور ساخت آن را داده است.به همین خاطر از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش کشید و از او برای کندن نهر معذرت خواست.

وقتی برادر بزرگتر برگشت نجار را دید که جعبه ابزارش را برداشته و در حال رفتن است.کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر ازش خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.

نجار گفت:

داستان آخرین آرزو

مونچو جوان اهل چین که شغلش سنگ شکستن بود علی رغم اینکه بدنی سالم و توانی فوق العاده داشت اما همیشه از خدا گله مند بود :

-چرا من باید یک سنگ شکن ساده باشم؟

مونچو آنقدر ناشکری و گله کرد تا اینکه یک روز فرشته آرزوها به سراغش آمد و از او پرسید:

-هر آرزویی داری بگو؟

و جوان سنگ شکن آرزو کردثروتمند ترین مرد چین شود واین اتفاق افتاد.

مونچو چند روزی خوشحال بود اما مدام احساس می کرد خورشید از او قویتر است پس آرزو کرد خورشید شود که شد!

مونچو حالا باور داشت که فرمانروای دنیاست اما یک روز که تکه ای ابر جلوی او را گرفت آرزو کرد ابر شود که شد تا به همه جا برود و گردش کند و …..

اما او همیشه از اینکه می دید کوههای بلند باعث تکه تکه شدنش می شوند دلخور بود و……به این ترتیب تبدیل شد به کوه!

مونچو تا چند وقت خوشحال بود و….تا اینکه یک روز متوجه شد جوانی سنگ شکن با پتک به جانش افتاده و دارد او را از بین می برد پس آرزو کرد که جای مرد جوان را بگیرد اما این بار فرشته نپذیرفت وگفت:

-تو خودت ابتدا سنگ شکن بودی اما چون به سرنوشتت قانع نبودی تقدیر این گونه بود که خود به دست خودت نابود شوی….

و ضربه های پتک جوان مونچو طماع را برای همیشه نابود کرد.

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو