سخنان ادبی و آموزنده از امیل زولا؛ جملات قشنگ زیبا از این نویسنده

سخنان ادبی و آموزنده از امیل زولا؛ جملات قشنگ زیبا از این نویسنده


منبع: روزانه

1

1402/10/21

13:07


امیل زولا نویسنده بزرگ ناتورالیسم است که آثار وی به طور ویژه‌ای مورد توجه ادبیات دوستان است. ما نیز امروز در سایت ادبی و هنری روزانه قصد داریم تا بهترین …

امیل زولا نویسنده بزرگ ناتورالیسم است که آثار وی به طور ویژه‌ای مورد توجه ادبیات دوستان است. ما نیز امروز در سایت ادبی و هنری روزانه قصد داریم تا بهترین و جذا‌ب‌ترین جملات ادبی این نویسنده بزرگ فرانسوی را برای شما عزیزان بنویسیم. پس در ادامه با ما باشید.

سخنان ادبی و آموزنده از امیل زولا

امیل زولا کیست؟

امیل ادوار شارل آنتوان زولا رمان‌نویس، نمایش‌نامه‌نویس و روزنامه‌نگار فرانسوی، مهم‌ترین نماینده مکتب ادبی ناتورالیسم و عامل مهم در گسترش تئاتر ناتورالیستی بود. او یکی از معروف‌ترین نویسندگان فرانسوی است که کتاب‌هایش در سطح وسیع در جهان ترجمه و چاپ شده و مورد تحلیل و تفسیر قرار گرفته‌است. از کتاب‌های او در سینما و تلویزیون فراوان اقتباس شده‌است.

زندگی و آثار زولا موضوع پژوهش‌های تاریخی بسیار بوده‌است. در زمینه ادبیات او را عمدتاً با مجموعه بیست‌جلدی روگن ماکار می‌شناسند که جامعه فرانسه را در دوران امپراتوری دوم فرانسه به تصویر می‌کشد. این مجموعه درباره سرگذشت خانواده روگن ماکار طی نسل‌های مختلف است و شخصیت‌های هر دوره و نسل خاص موضوع هر رمان هستند.

سال‌های آخر زندگی زولا بابت انتشار مقاله‌اش با عنوان من متهم می‌کنم در روزنامه سپیده‌دم که پایش را به ماجرای دریفوس باز کرد شاخص است. این مقاله موجب محکومیت او و تبعید یک‌ساله‌اش به لندن شد. زولا که از چهره‌های برجسته در آزادی سیاسی فرانسه بود در تبرئه آلفرد دریفوس، افسر ارتش فرانسه، از اتهام خیانت نقش اساسی داشت. زولا برای اولین و دومین جایزه نوبل ادبیات در سال ۱۹۰۱ و ۱۹۰۲ نامزد شد اما این جایزه به او تعلق نگرفت.

جملات بسیار زیبا و ادبی از امیل زولا

اعیان‌ها عاقبت از ریختن این همه خون بیچاره‌ها خیر نمی‌بینند. عاقبت مکافات عمل خود را می‌بینند. حتی لازم نیست آدم به فکر انتقام باشد. دستگاه خود به خود فرو خواهد ریخت. وقتش که رسید سربازان ارباب‌ها را به تیر خواهند گرفت، همان طور که کارگران را کشتند و اگر خدا انتقام فرودستان را نگیرد خدای دیگری پیدا می‌شود که بگیرد .

ژرمینال

/امیل زولا

  ترجمه: سروش حبیبی

تا هنگامی که نویسنده نتواند برای دو میلیارد بشر گرسنه بنویسد، دچار نوعی ناراحتی خواهد بود. نویسنده باید قلم خود را در خدمت ستمدیدگان به کار اندازد. این کاری است که نویسنده باید بکند، چنانکه امیل زولا و آندره ژید هم چنین کردند. اما اگر نویسنده این وظیفه را نیز چنانکه باید انجام دهد، باز به مقام او چیزی افزوده نمی‌شود. زیرا بر صندلی لمیدن و از زحمتکشان دفاع کردن کار مهمی نیست. قهرمانی از راه قلم به دست نمی‌آید. به عقیده‌ی من مهم این است که نویسنده نباید از واقعیت و مسائل اساسی زمان خود غافل باشد. مسئله‌ی گرسنگی جهانی، تهدید بمبهای اتمی، بیگانگی بشر از خود، اینها مسائلی است که اگر سرتاسر ادبیات ما را در بر نگیرد جای تعجب است

اگر از من بپرسید که برای انجام چه کاری به این دنیا آمده‌ام،

من به عنوان یک هنرمند، به شما پاسخ خواهم داد که

من اینجــــا هستم تا بــــا صدای بلنــــد زنــــدگی کنــــم …!

امیل زولا

در تلاطم زندگی یکی از آثار قدیمی و محبوب امیل زولا نویسنده مشهور فرانسوی است.

شالوده اصلی و داستان این کتاب درباره اتفاقات تلخ و ناگوار زندگی است که برای انسان های مختلف اتفاق می افتد و آن‌ها را با مشکلات زندگی رو به رو می‌سازد.

تمدن بشر هرگز به حد تکامل نخواهد رسید، مگر آنکه آخرین سنگ از آخرین بنای مذهبی، روی آخرین مُبلغ مذهبی فرو افتد.

شاید بهترین توصیف برای این‌روزهای ما،

این جمله از “امیل زولا” باشه:

«حقیقت درحال پیشروی است

و هیچ‌چیز نمی‌تواند جلویش را بگیرد…»

اما این انتقامجوئیها شکمها را سیر نمی کرد. فریاد شکمهای خالی بلندتر میشد. و ناله عظیم همچنان بردیگر صداها مسلط بود. «نان! نان! نان!»

ژرمینال

امیل زولا

ترجمهٔ نونا هجری

جملات بسیار زیبا و ادبی از امیل زولا

تا هنگامی که نویسنده نتواند برای دو میلیارد بشر گرسنه بنویسد، دچار نوعی ناراحتی خواهد بود. نویسنده باید قلم خود را در خدمت ستم­دیدگان به کار اندازد. این کاری است که نویسنده باید بکند، چنان که امیل زولا و آندره ژید هم چنین کردند. اما اگر نویسنده این وظیفه را نیز چنان که باید انجام دهد، باز به مقام او چیزی افزوده نمی‌شود. زیرا بر صندلی لمیدن و از زحمت­کشان دفاع کردن کار مهمی نیست. قهرمانی از راه قلم به دست نمی‌آید. به عقیده‌ی من، مهم این است که نویسنده نباید از واقعیت و مسائل اساسی زمان خود غافل باشد. مسأله‌ی گرسنگی جهانی، تهدید بمب­های اتمی، بیگانگی بشر از خود. این­ها مسائلی است که اگر سرتاسر ادبیات ما را در بر نگیرد، جای تعجب است.

رنگ پریده یا سرخ گون، سبزه یا بور

نوزادی زیبا در میان اشکها متولد می شود

تنی در تیره بختی

ژولیده،در حال مکیدن انگشتی کثیف

همچون قارچی واقعی رشد میکند

تنی برسنگفرش

درپانزده سالگی به کارخانه بازمی گردد

بدون هواکش

ازصبح تاشب

چون توربینی..

تنی برای کار

گلی ست پژمرده درمیان بناها و استحکامات

وقتی دراوج زیبایی و شادابی

در یک کمین تجاوزگرانه

تنی ست برای کارفرما

وقتی تا مغز استخوان پوسیده

وچیزی برای سیرکردن شکم نیست

به میخانه می رود

تنی می شود برای مشتری

وازسقوطی به سقوطی

چنانکه شرم آورانه

شبی به خاطر چندسکه خودرا برزمین می افکند

تنی برای پیاده رو

پیر می شود و به پایین تر ازاینها می لغزد

درصبحی دل انگیز

گرفتار پلیس

تنی ست برای آژانها

هنگام کارکردن بدون کارت هویت

در خانه اش نیز

مهم نیست چطور زندگی می کند

که تنش خود، زندانی ست

درحال رنج کشیدن از دردی جانکاه

پیر و لرزان

در آسایشگاهی آه و ناله خواهد کرد

حال تنی ست که همه چیزی را می داند

درنهایت

جامی ست خالی

سر کشیده شده تمام تلخی اش

از آن هنگام که خودش نیز خالی شده

تکه تکه .

تنی برای چاقو

ای کارفرمایان

تلی از هلیوگابالها

ازترس خشکتان خواهد زد

وقتی که زیر گلوله های ما بیفتید

تنی می شوید برای اسلحه ها

صورتهایی در گوشه و کنار برای ادرارسگها

ما لاشه های شما را برای سگها می گذاریم

تنی برای ماکار

جملات بسیار زیبا و ادبی از امیل زولا

اگر حقیقت را خفه کرده و در زیر زمین دفن کنید، باز هم رشد خواهد کرد و دارای چنان نیروی انفجارآمیزی خواهد شد که به هنگام انفجار هر چیزی را که در سرِ راهش باشد از میان خواهد برد

یه جا “امیل زولا” سوالی میپرسه که بهترین جواب به ما درباره کسانی‌ست که ادعای دوست داشتن میکردن و رفتن:

«‏آیا ممکن است کسی، چیزی را که به حد پرستش دوست داشته، ناگهان از یاد ببرد و دیگر به آن علاقه‌ای نشان ندهد…؟»

عـشـق و وفاداری زن ممکن است مرد ‎عشق

و وفاداری زن ممکن است مرد را از ورطه‌ی

سخـت‌تـریـن مـراحل زنـدگی نجـات بدهد و

او را در آخرین لحـظات نـاامیدی بـه زنـدگی

امیدوار سازد‌

زن ماهو که مدتی ساکت مانده بود، چنانکه از خوابی بیدار شده باشد گفت: باز کاشکی وعده‌های کشیشا درست بود و فقیر و بیچاره‌ها دست‌کم اون دنیا دستشون به جایی بند بود.

گفته‌اش با قهقهه‌ی خنده‌ای بریده شد. حتی بچه‌ها شانه بالا می‌انداختند. این حرف‌ها برای همه حکم باد را داشت. کسی به آن‌ها اعتقادی نداشت. از ارواح معدن خوفی پنهان در دل داشتند اما آسمان برایشان خالی بود و ترسی در دلشان القا نمی‌کرد.

ماهو با غیظ گفت: اه، کشیشا! اگه خودشون به این حرفا اعتقادی داشتن کمتر می‌خوردن و بیشتر کار می‌کردن تا اون بالا جایی برا خودشون دست و پا کنن. نه باباجون، آدم وقتی مُرد دیگه مُرده!

آی آی، خيلی دلم می‌خواهد شاهد طلوع عدالت باشم!

هيچ کس نيست که کاملاً سزاوار سرزنش باشد، هيچ آدمی پيدا نمی‌شود که در عين تمام شرارت‌هايی که ممکن است از او سر زده باشد خوبی‌های بسيار نيز نکرده باشد.

کسانی را که آماده‌اند تا با شجاعت دست به هر کاری بزنند، چيزی ندارند که از دست بدهند و همه چيز به دست می‌آورند..

خوبی را در همه‌جا می‌شد يافت حتی در بدترين کسان که هميشه نسبت به کسی خوب‌اند، و هميشه در ميان لعن و نفرين جمعيتی، هستند صداهای خاکسارانه و تک‌افتاده‌ای که از آن‌ها سپاسگزار باشند و ستايش‌شان کنند.

کار به کسی زندگی نمی‌بخشد؛ فقط بدبخت‌ها و احمق‌ها کار می‌کنند تا ديگران را گنده و پروار کنند

جملات بسیار زیبا و ادبی از امیل زولا

چرا بايد پول را به خاطر همه‌ی آن کثافت و جنايتی که پديد می‌آورد محکوم کرد؟ چون مگر آيا عشق کم‌تر پليد است ـ عشقی که زندگی را می‌آفريند؟

پول تاکنون کپه‌ی پِهِنی بوده که بشريت فردا بر روی آن روييده و باليده است؛ پول، هرچند زهرآگين و نابودگر، به صورت خميرمايه‌ی تمامی نشو و نمای اجتماعی و کود ترکيبی‌ای درمی‌آيد که برای کارهای بزرگ که زندگی را آسان‌تر می‌سازد ضروری است.

ـ داری راجع به چی حرف می‌زنی ای احمق کبير؟ آيا لازم است که زن چيزی بياورد؟ خب تو خودت را، جوانی‌ات را، عشق‌ات را، خوش خلقی‌ات را آوردی، و حتی يک شاهزاده خانم تو دنيا پيدا نمی‌شود که بتواند بيشتر از اين به مردش بدهد.

آيا آدم می‌تواند بگذارد ببلعندش و ديگران را نبلعد؟ اين زندگی بود. برای اين که طور ديگری رفتار کنيم نياز به فضايلی با شخصيتی بسيار والا داريم، يا اين که بايد به خلوت دير پناه برد، دور از همه‌ی وسوسه‌ها.

در عشق هم مثل سوداگری پليدی زيادی هست؛ در عشق هم مردم فقط دربند خوشی و لذت خودشان هستند؛ با اين همه بدون عشق زندگی وجود نخواهد داشت و دنيا به آخر می‌رسد

نوميدی دلاورترين سپاهيان را پديد می‌آورد، کسانی را که آماده‌اند تا با شجاعت دست به هر کاری بزنند، چيزی ندارند که از دست بدهند و همه چيز به دست می‌آورند.

«بله، چه فایده دارد که سعی کنیم خلاء فضا را پر کنیم؟ فکرش را بکن که ما این را می‌دانیم و با این حال غرورمان همچنان می‌جنگد!

وقتی زمین مثل یک گردوی خشک در فضا تکه‌تکه شود آثار ما حتی به اندازه‌ی یک ذره به غبار آن اضافه نخواهد کرد

گذشته تنها گورستان توهمات ماست، در گذشته تا ابد پای ما به سنگ قبرها می‌گیرد و سکندری می‌خوریم

جملات بسیار زیبا و ادبی از امیل زولا

تنها تندمزاجی خودم است که آزارم می‌دهد، از این‌که نمی‌توانم یک لحظه در شادی سر کنم رنج می‌کشم

عادت و زمان دراز چه‌طور همه چیز را فرسوده و نیست و نابود می‌کند!

وقتی غصه‌ای داری که خیلی بزرگ است دیگر جایی برای هیچ غم دیگر باقی نمی‌ماند.

دست به کارهایی می‌زنی که هیچ وقت باور نداری که بتوانی.

آیا کسی در نتیجهٔ استدلال دست به قتل می‌زند؟ نه، آدم‌ها فقط وقتی می‌کشند که به تأثیر خون و اعصاب خود برانگیخته می‌شوند و آن هم میراث پیکارهای کهن برای بقا و لذتِ قوی بودن است

آدم بیشتر وقت‌ها برای رسیدن به خوشی و لذت دست به کارهای شریرانه می‌زند اما به خوشبختی نزدیک نمی‌شود.

عاقل هرگز دست به قتل نمی‌زند مگر این که غریزه و میل به حمله بردن، جَستن بر سر شکار، گرسنگی یا شور دریدن گوشتِ تنِ شکار در میان باشد. اگر وجدان چیزی نبود جز عقایدی که از راهِ وراثتِ طولانی عدالت‌خواهی به آدمی انتقال یافته بود، خب، آن‌وقت چه؟

مردمی از همه جا، بی‌اعتنا به این که با عبور خود ممکن است چه چیزی را بکشند و نابود کنند، که وقتی با شتاب معلوم نیست به کدام جهنم‌دره می‌روند ذره‌ای به هیچ چیز اهمیت نمی‌دهند!

اگر وجدان چیزی نبود جز عقایدی که از راهِ وراثتِ طولانی عدالت‌خواهی به آدمی انتقال یافته بود، خب، آن‌وقت چه؟

ممکن است آدم از مردم نومید شود ولی نباید از خودش نومید شود. در این صورت خودش را می‌کشد.

به شانهٔ ژاک زد و سورین هم که از نو سرحال آمده بود به هر دو لبخند زد. سپس هرسه چیزی نوشیدند و ساعتی را به خوشی با هم گذراندند. این بود که خودِ روبو همسر و رفیقش را به دوستانه‌ترین شکلی به همدیگر نزدیک کرد، بی‌آن که ظاهرآ فکر پیامدهای احتمالی آن را کرده باشد. از این گذشته قضیهٔ حسادت پیوند دوستی ژاک و سورین را استوارتر کرد و مایهٔ دل‌بستگی پنهانی شد که اعتماد دوجانبه باز هم صمیمانه‌ترش کرد، زیرا هنگامی که ژاک روز بعد سورین را دید از این که این‌قدر با خشونت با او رفتار شده بود به حالش دل سوزاند، و سورین با چشم‌های اشکبار ضمن گله و شکایت‌هایی که از دستش درمی‌رفت و به زبان می‌آورد، اعتراف کرد که در زندگی زناشویی خود چه‌قدر کم خوشبخت بوده است. از آن لحظه به بعد آن دو میان خود موضوعی خصوصی برای گفت‌وگو داشتند: همدستی دوستان یکدل که به اشاره‌ای حال همدیگر را می‌فهمند. هربار که ژاک می‌آمد نگاهی پرسنده به سورین می‌انداخت حاکی از این که آیا زن دلیل تازه‌ای برای غمزدگی خود دارد.

جملات بسیار زیبا و ادبی از امیل زولا

حقیقت این بود که هانری تازگی‌ها به امید دلربایی گاه‌گاهی دنبال سورین افتاده بود. همین که روبو و ژاک به درِ خانه رسیدند روبو بر سر زنش داد کشید که: ــ برای چی این یارو باز آمده بود این‌جا؟ تو که می‌دانی من از این مرتیکه هیچ خوشم نمی‌آید! ــ اما آخر فقط برای الگوی سوزن دوزی آمده بود، عزیزم. ــ سوزن‌دوزی! من معنی این سوزن‌دوزی را بهش می‌فهمانم! خیال می‌کنی من این‌قدر خِنگم که نمی‌فهمم این یارو دارد این‌جا موس موس می‌کند؟ دارم بهت می‌گویم که فقط مواظب باش!

. آیا کسی در نتیجهٔ استدلال دست به قتل می‌زند؟ نه، آدم‌ها فقط وقتی می‌کشند که به تأثیر خون و اعصاب خود برانگیخته می‌شوند و آن هم میراث پیکارهای کهن برای بقا و لذتِ قوی بودن است.

امیل زولا و متن‌های زیبا اما تلخ از وی

قطارها سرِ وقتِ مقرر خود می‌آمدند و می‌رفتند و اکنون که جریانِ عادی رفت‌وآمد از سر گرفته شده بود آن‌ها نیز از روی هر دو خط از کنار هم عبور می‌کردند. این ماشین‌های بی‌رحم و نیرومند بی‌اضطراب و بی‌خبر از این نمایش‌های هیجان‌انگیز و جنایت‌های پشت سر هم همچنان می‌گذشتند. چه اهمیتی داشت که برخی مردمِ ناشناس طی سفر خود با مرگ روبه‌رو شده‌اند، زیر چرخ‌ها خرد شده‌اند؟ مردگان را حمل کردند و بردند، خون‌ها را شستند و مردم دوباره به‌سوی آینده به‌راه افتادند.

وانگهی ممکن است آدم از مردم نومید شود ولی نباید از خودش نومید شود.

چرا باید با یک مشت موهومات زندگی را بر خود تلخ کرد؟ چرا وقتی روزهای خوش فرامی‌رسید نمی‌بایست آن‌ها را مغتنم شمرد؟

این مرد که با سنت‌های دادرسان مزاحم و موی دماغ و درستکار بار آمده بود و هرگز اجازه نداده بود تطمیعش کنند، با یک امید خشک و خالی، با یک تعهدِ مبهمِ دستگاه به چرب کردنِ سبیل او، واداده بود. وظیفهٔ بازپرسی هم مثل هر شغل دیگری بود، همچنان که او هم پابستهٔ امیدهای خود به پیشرفت و ترقی شغلی بود، گدای گرسنه‌ای که همیشه آماده است تا در برابر فرمان‌های قدرت کمر خم کند. بازپرس زیرلب گفت: ــ راستی که سپاسگزارم، لطف بفرمایید همین را به عرض جناب وزیر هم برسانید.

تعجب کرد. یک ساعت، این همه اتفاق فقط در عرض یک ساعت.

ــ ای بی‌حیا پس حالا می‌خواهی… همین حالا نمی‌خواستی و پس می‌زدی. و حالا دوباره می‌خواهی چون می‌خواهی مرا در چنگت نگه داری، نیست؟ وقتی مردی را این‌طوری گیر آوردی می‌توانی محکم تو چنگت نگهش داری… امّا نه، اگر الان با تو باشم آتش می‌گیرم، آره، مثل زهر آتشم می‌زند.

امیل زولا و متن‌های زیبا اما تلخ از وی

می‌خواست تو سروسامانی بگیری تا این رابطه ادامه پیدا کند؟ و تو هم ادامه دادی، هان، این‌طور نیست، همان وقتی که دوتایی به آنجا سفر می‌کردید؟ برای همین تو را به آنجا طلب می‌کرد؟ سورین دوباره سرش را تکان داد. ــ و این‌بار هم برای همین دعوتت کرده؟ و این کثافت‌کاری‌ها همین‌طور ادامه داشته. و اگر همین حالا خفه‌ات نکنم باز آش همان است و کاسه همان!

خیلی چیزها هست که آدم شاید میلی به انجام دادنش نداشته باشد و با این همه انجام می‌دهد زیرا معقولانه‌ترین کاری است که می‌شود انجام داد. نه، البته عاشق او نبود. اما چیزی را که به او نگفت این بود که اگر این ماجرا اتفاق نیفتاده بود هرگز تن به ازدواج به او نمی‌داد.

سایه‌های شب نمونهٔ اعلای این آمیزهٔ درهم تنیدهٔ پژوهش و تحلیل، شهود و ریزه‌بینی و سفر به ژرفای روح متلاطم و تودرتوی بشری است.

قاتلان را بنا بر مصلحت آزاد می‌گذارد، بی‌گناهان رابه قربانگاه می‌فرستد و گناهکاران را بر مصطبهٔ حشمت می‌نشاند. همه‌چیز روبه راه است، غم نیست. به گفته منتقدان سایه‌های شب در تأکید بر حیوانیت انسان‌ها حتی از زمین نیز فراتر می‌رود.

این خیال مسخره بود با این همه دلش از ترس به شدت می‌تپید. در واقع روبو هر روز کمتر و کمتر از او کام می‌یافت، حس می‌کرد سورین در برابر لذت‌جویی او بیش از اندازه ایستادگی می‌کند. به نظر می‌آمد ملال و دلزدگی و بی‌اعتنایی، خصوصیاتی که با بالا رفتن سن و سال سراغ آدم‌ها می‌آید، از بحران هولناک و خونِ ریخته‌شدهٔ میان آن‌ها سرچشمه گرفته باشد. در شب‌هایی که امکان تنها ماندن در رختخواب وجود نداشت هرکدام خود را به یکی طرف تختخواب می‌کشیدند. ژاک با بیرون آوردن آن‌ها از دغدغه و دل‌مشغولی مسلمآ به این جدایی دامن می‌زد. داشت آن‌ها را از چنگ همدیگر نجات می‌داد.

انگار بر اثر خونی که ریخته بود خون در کالبدش خشکیده بود، و اکنون دیگر ضرورت آن جنایت چندان روشن نمی‌نمود. حتی رفته رفته به چون و چرا افتاده بود که آیا اصلا قضیه ارزش کشتن را داشته است

آقای دنیزه با چشم‌های درشت و روشن و پلک‌های سنگین خود در دم او را میخکوب کرد. کابوش چیزی نگفت. این آغاز خاموشانهٔ مبارزه، نخستین آزمون قدرت پیش از پیکار وحشیانهٔ حیله‌ها، دام‌ها و شکنجه‌ها و آزارهای اخلاقی بود. این مرد گناهکار بود، پس هرچیزی برضد او مجاز شمرده می‌شد و تنها حقی که برایش مانده بود این بود که اعتراف کند.

امیل زولا و متن‌های زیبا اما تلخ از وی

با این حال نمی‌نوشید، حتی یک جرعه مشروب را بر خود روا نمی‌دانست زیرا دیده بود که حتی یک قطره الکل دیوانه‌اش می‌کند. رفته رفته به این فکر افتاده بود که نکند دارد تاوان کار دیگران، تاوان کار پدرها و پدربزرگ‌هایی را پس می‌دهد که نوشخواری کرده بودند، نسل در نسل دایم‌الخمر بودند و خون همان‌ها در رگ‌های او جاری بود، و به زهری دیر تأثیر و سبعیتی آلوده بود که او را به سوی وحشیان زن‌خوارهٔ جنگل‌ها باز می‌کشید

ــ خب، اختراع عجیبی است، البته نمی‌شود منکرش شد… مردم با سرعت بیشتری سفر می‌کنند و بیشتر می‌دانند… ولی حیوان‌های وحشی هنوز هم حیوان‌های وحشی‌اند و هرقدر هم که ماشین‌های پیشرفته‌تری اختراع کنند باز حیوان‌های وحشی سر جای خودشان هستند.

واقعیت این بود که سراسر جهان از اینجا می‌گذشت، نه فقط مردم فرانسه که بیگانگان هم، مردمی از دورترین سرزمین‌ها سفر می‌کردند، چرا که این روزها هیچ‌کس نمی‌توانست در خانه بند شود، می‌گفتند همهٔ ملت‌ها به زودی فقط یک ملت خواهند شد. این پیشرفت بود، همهٔ برادرها با هم بودند، همه به سوی «بهین سرزمین» می‌رفتند!

خود زولا در این‌باره می‌نویسد: «شیوهٔ من بی‌استثنا همیشه به این صورت است: نخست اطلاعات را به تجربهٔ شخصی گرد می‌آورم. سپس با خواندن اسناد و مدارک مربوط به موضوع، کتاب‌ها و یادداشت‌هایی که دوستانم فراهم آورده‌اند به این اطلاعات می‌افزایم، و سرانجام تخیل، یا بهتر بگویم شهود مداخله می‌کند. در کار من سهم شهود بسیار مهم است، معتقدم حتی بزرگ‌تر و مهم‌تر از هرچیزی است که در مخیله می‌گنجد؛

از سوی دیگر، سایه‌های شب روایت فساد همه‌گیر دستگاه قضایی فرانسه در دوران امپراتوری دوم نیز هست.

اما سایه‌های شب فقط داستان عشق و مرگ، حسد و خشونت، تباهی و نومیدی، هوس و سرکوفتگی نیست؛ سایه‌های شب روایت شگفت‌آور گوشت و فولاد، سیاهی زغال، و رنگ پریدگی پوست زنانه، سرعت سرسام‌آور ماشین و حرکت مهارنشدنی روح بشر نیز هست.

امیل زولا و جملات ادبی از این نویسنده بزرگ

امیل زولا و جملات ادبی از این نویسنده بزرگ

لوهاور هرگز هیچ‌گونه بدگمانی و نگرانی نداشت، اما در پاریس فکر همه‌گونه خطر، فریب و نابکاری به سرش می‌افتاد؛ خون به سر و مشت‌هایش هجوم می‌آورد، مشت‌های کارگر سابقی که هنگام هُل دادن چرخ باربری پنجه‌ها را گره می‌کرد. باردیگر به هیئت درنده‌ای درآمد که از قدرت خود آگاه نبود، می‌توانست در حالت خشمِ کور، زن را درهم بشکند. سِوِرین با همهٔ جوانی و سرخوشی خود در را باز کرد و به درون آمد. ــ من آمدم… لابد فکر کردی گُم شده‌ام. زن در بشاشت و طراوت بیست و پنج سالگی خود بلندبالا، باریک و بسیار نرم و نازک و با این همه پروار و کم‌استخوان می‌نمود. در نگاه اول با آن چهرهٔ کشیده و دهان بزرگ که با یک رج دندانِ زیبا می‌درخشید قشنگ می‌نمود. اما همچنان که نگاهش می‌کردی با جادو و غرابتِ چشم‌های آبی

لایه ها رفته رفته پر می شد. در هر طبقه در ته هر دالان جنب و جوشی شدید سینه کار را فرا می گرفت. چاه آدمخوار جیره هر روزی خود را از گوشت آدمیزاد بلعیده بود. نزدیک هفتصد نفر کارگر در آن ساعت رنج روزانه خود را در این مورلانه عظیم آغاز کرده بودند و زمین را همچون کرم در چوبی پوسیده از هر سو می کندند و سوراخ می کردند و در این سکوت سنگین , زیر فشار این لایه های عظیم خاک اگر گوش بر سنگ می گذاشتی می توانستی جنبش دامنه دار این حشرات انسان نما را ضمن تلاش خود از صعود و هبوط برق آسای کابل آسانسور گرفته تا گزش نیش تیشه هاشان که زغال را از درون احشاء خاک می کندند بشنوی

خدایواره  سیری که آنجا کمین کرده بود و ده هزار نفر گرسنگی زده بی آنکه او را ببینند گوشت تن خود را نثارش می کردند

این خدایواره ولینعمت کانون خانواده بود و آنها را در بستر نرم و بزرگ رخوتشان به نرمی تکان می داد و بر سر خوانی رنگین چاق می کرد

مردی تنها، شبی تاریک و بی‌ستاره به سیاهی قیر، در شاهراه مارشی‌ین به مونسو پیش می‌رفت، که ده کیلومتر راه سنگفرش بود، همچون تیغی راست مزارع چغندر را بریده، پیش پای خود حتی خاک سیاه را نمی‌دید و پهنه عظیم افق را جز از نفسهای باد مارس حس نمی‌کرد، که ضربه‌های گسترده‌ای بود گفتی در فراخنای دریا، و از روفتن فرسنگها باتلاق و خاک عریان و پرسوز. هیچ سیاهی درختی بر آسمان لکه‌ای نمی‌انداخت و سنگفرش به استقامت اسکله‌ای، طوماروار در میان رشحات کورکننده ظلمت واگشوده می‌شد. (کتاب ژرمینال اثر امیل زولا – صفحه ۹)

گفت: خیلی وقت! هه! بله… خیلی وقته! وقتی پایین رفتم هشت سالمم نبود. بله، همین‌جا، وورو… حالا که با شما حرف می‌زنم پنجاه و هشت سالمه. حالا خودتون حسابشو بکنین. اون زیر همه کار کردم. اول پادو بودم. بعد که بزرگتر شدم و جونی گرفتم گذاشتم به واگنت‌کشی. بعد هجده سال کلنگ‌دار بودم. بعد که با این پاهای لعنتی دیگه نمی‌تونستم زغال بکنم فرستادندم به خاک‌برداری. اول خاکریز بودم بعد زیربند شدم تا اینکه مجبور شدن از زیر بیارندم بالا. دکتر می‌گفت اگر بالا نیام همون زیر باید خاکم کنن. اینه که پنج ساله این کار رو می‌کنم. هه! کم نیست، پنجاه سال کار توی معدن، چهل و پنج سالش زیر زمین! (کتاب ژرمینال اثر امیل زولا – صفحه ۱۵)

    چاه انسانها را به صورت لقمه‌های بیست و سی نفری فرو می‌بلعید و چنان به نرمی، که گفتی حس نمی‌کند چگونه از گلویش پایین می‌روند. پایین رفتن کارگران از ساعت چهار صبح شروع می‌شد. آنها برهنه‌پا، چراغ به دست از «جایگاه رختکن» می‌آمدند و دسته‌دسته منتظر می‌ماندند تا عده‌شان کافی شود. قفس آسانسور، بی‌صدا، با جهش نرم جانوران شب شکار، با چهار طبقه خود، که در هر یک دو واگنت پر از زغال بود از ظلمت سیاه چاه بالا می‌آمد و روی زبانه‌های ضامن قرار می‌گرفت. واگن‌کشها در هر یک از طبقات واگنتها را از قفس بیرون می‌آوردند و واگنتهای دیگری را که خالی بود یا از پیش از چوبهای بریده پر شده و آماده بود به جای آنها بار می‌کردند و کارگران نیز پنج‌پنج در واگنتهای خالی سوار می‌شدند. همه طبقات آسانسور که پر می‌شد چهل نفر می‌شدند. فرمانی از بوق خارج می‌شد: نعره‌ای بی‌طنین و نامشخص، و طناب علامت رمز چهار بار کشیده می‌شد و این رمز «گوشت» بود و فرو رفتن یک بار گوشت آدمی را اعلام می‌کرد. قفس پس از جهشی خفیف و بی‌صدا در چاه فرو می‌رفت. (کتاب ژرمینال اثر امیل زولا – صفحه ۳۳)

امیل زولا و جملات ادبی از این نویسنده بزرگ

ولی اتی‌ین آتش گرفته بود. آمادگی شدیدی برای عصیان، او را که دستخوش اوهام جاهلانه خود بود به میدان مبارزه کار علیه سرمایه می‌کشاند. موضوع جمعیت بین‌الملل کارگران بود، همان انترناسیونال معروفی که به تازگی در لندن تشکیل شده بود. آیا این تلاشی فوق‌العاده نبود؟ آیا این همان نبردی نبود که عاقبت به پیروزی عدالت می‌انجامید؟ مرزها از میان می‌رفت و زحمتکشان سراسر دنیا قیام می‌کردند و متحد می‌شدند تا در برابر رنجشان نانشان را تضمین کنند. چه سازمان ساده و عظیمی! (کتاب ژرمینال اثر امیل زولا – صفحه ۱۵۴)

اکنون خورشید بهاری در اوج شکوه میان آسمان می‌درخشید و خاک بار گرفته و تخم‌پرور را گرم میکرد. زندگی از تهیگاه این خاک نانبخش بیرون می‌جوشید. جوانه‌ها به صورت نوبرگ‌های سبز می‌شکفت و فشار جوانه علفها سراسر سطح دشت را می‌لرزاند. همه‌جا دانه به انگیزه احتیاج به گرمی و نور ورم می‌کرد و دراز می‌شد و سراسر خاک دشت را ترک می‌داد. سرزیر شیره نباتی پچ‌پچ‌کنان جاری می‌شد، صدای بوسه عظیمی که دانه‌ها را تکثیر می‌کرد. رفقا پیوسته کلنگ می‌زدند و صدای ضربات آنها به وضوح بیشتری به گوش می‌رسید. گفتی به سطح خاک نزدیک‌تر می‌شدند. در این بامداد جوانی و زیر اشعه شعله‌ور خورشید صحرا از این زمزمه باردار بود. فشار مردان عظیم بود. سپاهی سیاه و تشنه انتقام، در لابلای شیارهای زمین به کندی در کار جوانه زدن بودند و برای قرن بعد رشد می‌کردند و به زودی خاک را می ترکاندند. (کتاب ژرمینال اثر امیل زولا – صفحه ۵۵۲)

    سینه‌ای که ماهو و گروهش در آن مشغول بودند ششمین دالان فرعی و به قول خودشان در ناف جهنم بود. این راههای فرعی به فاصله پانزده متر روی هم قرار داشتند، چنانکه صعود از درون این تنگنای دراز، که سینه و پشت را مجروح می‌کرد تمامی نداشت. (کتاب ژرمینال – صفحه ۴۳)

    اتی‌ین وقتی در قفس آسانسور قرار گرفت و با چهار نفر دیگر در واگنتی تنگ افتاد و روانه سطح زمین شد تصمیم گرفت که تکاپوی خود را در جستجوی نان از سر گیرد. همان بهتر بود که درجا از گرسنگی بمیرد و باز به اعماق این جهنم فرو نرود. اینجا جانت را می‌گذاشتی و حتی لقمه نانی به دست نمی‌آوردی. (کتاب ژرمینال – صفحه ۷۰)

    اتی‌ین به مرور زمان حتی از رطوبت و هوای سنگین سینه کار نیز کمتر رنج می‌برد. بالا خزیدن از سوراخ دودکش‌وار نیز برایش بسیار آسان شده بود، انگاری دود شده بود و می‌توانست از شکافهایی که در گذشته جرات نداشت حتی دست خود را در آنها ببرد عبور کند. غبار زغال را به راحتی به سینه می‌کشید. در تاریکی به روشنی می‌دید و از عرق ریختن در زحمت نبود و عادت کرده بود که صبح تا شام لباس خیس به تن داشته باشد. (کتاب ژرمینال – صفحه ۱۴۸)

امیل زولا و جملات ناتورالیسم از وی

    آن وقت زن ماهو در بحث شرکت می‌کرد و می‌گفت: می‌دونین، بدی کار اون وقتیست که آدم تو دلش می‌گه اینه که هست و عوضم نمی‌شه… آدم وقتی جوونه خیال می‌کنه نوبت خوشبختی هم می‌رسه. دلش پرِ امیده. اما بعد بدبختی رو بدبختی می‌آد. آدم وسط مصیبت گیر می‌کنه. من بدیِ هیچ کسو نمی‌خوام، اما بعضی وقتها می‌شه که طاقتم از این همه ظلم تموم می‌شه. (کتاب ژرمینال – صفحه ۱۷۹)

    اتفاقا چون کارگرا امروز فکر می‌کنن وضعشون به زودی عوض می‌شه. (کتاب ژرمینال – صفحه ۱۸۰)

امیل زولا و جملات ناتورالیسم از وی

    ما از این جنگ و دعواها خیلی دیدیم. چهل سال پیش از در عمارت مدیر با شمشیر می‌تاروندنمون. امروز شاید بذارن برین تو و حرفاتونو بزنین، اما اگه از این دیوار جوابی گرفتین از اونام می‌گیرین… آخه بابا اونا پول دارن. ککشونم نمی‌گزه! (کتاب ژرمینال – صفحه 231

    وقتی زنها به خانه آمدند مردها به دستهای خالی آنها نگاه نگاه کردند و سر به زیر افکندند. دیگر امیدی نبود. روزشان بی‌خوردن قاشقی سوپ شام می‌شد و روزهای دیگری در پیش بود، روزهایی سرد و سیاه، که هیچ پرتو امیدی در آنها پیدا نبود. آنها خود این را خواسته بودند. هیچ‌کس صحبت از تسلیم نمی‌کرد. این منتهای ذلت موجب می‌شد که بر سرسختی آنها افزوده شود. (کتاب ژرمینال – صفحه ۲۷۵)

    اصلا هیچی بهتر از تنهایی نیست. آدم وقتی تنهاست با کسی اختلاف نداره! (کتاب ژرمینال – صفحه ۲۹۲)

    منظره انقلاب بود که خواه‌ناخواه، شبی خونین از شبهای این پایان قرن همه را در خود می‌گرفت. آری شبی می‌رسید که ملت، بندگسسته و لجام‌گسیخته به همین شکل در جاده‌ها بتازد. خون پولداران خونخوار را می‌ریخت و سرهای بریده را به دنبال می‌کشید و سکه‌های صندوقهای شکم‌دریده را در صحرا می‌کاشت. زنها عربده خواهند کشید و آرواره‌های مردان گرگ‌وار برای دریدن باز خواهد شد. (کتاب ژرمینال – صفحه ۳۷۱)

    شکم سیر دوای درد نبود. کدام احمقی بود که خوشبختی این دنیا را در داشتن ثروت بداند. این یاوه‌پردازان انقلابی می‌توانستند جامعه را در هم بریزند و جامعه دیگری از نو بسازند اما نمی‌توانستند در دل آدمها شادی پدید آورند. نان و کره به دست همه می‌دادند ولی دردی از دل کسی برنمی‌داشتند. حتی بر وسعت سیاهروزی جهان می‌افزودند. روزی که همه را از ارضای آرام غرایزشان محروم کردند تا آنها را به قله سودهای سیرناشده بالا ببرند حتی ناله سگها را از درد نومیدی به آسمان خواهند برد. (کتاب ژرمینال – صفحه ۳۷۶)

    پیش می‌رفت و به این سربازانی می‌اندیشید که از میان ملت می‌گرفتند و علیه ملت مسلح می‌کردند. اگر سربازان ناگهان جانب مردم را می‌گرفتند پیروزی انقلاب چه آسان می‌شد! کافی بود که کارگران و برزگران در سربازخانه‌ها به ریشه خود آگاه شوند و تبار خود را به یاد آورند. (کتاب ژرمینال – صفحه ۴۰۴)

    چیزی که حقیقت داشت بدبختی بود. خاک سیاه تا دلت بخواد. اونم نه خاک سیاه خالی، خاک سیاه با گلوله! (کتاب ژرمینال – صفحه ۴۶۷)

    هیچ‌وقت هیچ کار با خشونت درست نشده! دنیا رو نمی‌شه یکروزه درست کرد. اونایی که به شما وعده می‌دن که همه کارا رو یه ضرب درست می‌کنن یا شوخی می‌کنن یا بی‌شرفن! (کتاب ژرمینال – صفحه ۴۷۱)

    اگر برقراری عدالت برای انسان ممکن نباشد باید انسان از میان برود. تا زمانی که جوامع فاسد باقی باشد کشتار باید ادامه یابد تا آخرین انسان نابود گردد. (کتاب ژرمینال – صفحه ۴۷۶)

    به راستی که هرگاه مبارزان با هم به رقابت افتند و هر یک در پی آن باشند که قدرت را خود در دست گیرند کار خراب می‌شود. مثلا همین بین‌الملل که می‌بایست نظام جهان را نو کرده باشد سپاه قهار خود را در نزاعهای داخلی صد پاره کرد و کارش به تباهی کشید. پس داروین درست می‌گفت؟ تمام نظام دنیا جز نبردی نبود که در آن قویدستان برای بقای نسل و زیبایی باقی، فرودستان را می‌خوردند؟ (کتاب ژرمینال – صفحه ۵۵۰)ر

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو