حکایت از کتاب مرزبان نامه؛ 7 داستان فوق العاده قشنگ و آموزنده

منبع: روزانه

3

1402/5/20

15:03


در این بخش مجموعه 7 حکایت از کتاب مرزبان نامه، با داستان ها و قصه های جالب، قشنگ و آموزنده را گردآوری کرده ایم. داستان دهقان با پسر خود از کتاب مرزبان نامه دهقانی بود ثروتمند که زمین و باغ فراوان داشت همیشه به پسرش نصیحت می کرد در نگهداشتن مال و محافظت از آن.او […]

در این بخش مجموعه 7 حکایت از کتاب مرزبان نامه، با داستان ها و قصه های جالب، قشنگ و آموزنده را گردآوری کرده ایم.

حکایت از کتاب مرزبان نامه؛ 7 داستان فوق العاده قشنگ و آموزنده

داستان دهقان با پسر خود از کتاب مرزبان نامه

دهقانی بود ثروتمند که زمین و باغ فراوان داشت همیشه به پسرش نصیحت می کرد در نگهداشتن مال و محافظت از آن.او را به داشتن دانش تشویق می کرد و از دوستان بد، برحذر می داشت.
پدر درگذشت و همه ثروت او به دست پسر افتاد. دوستانش چند برابر شدند.
مادر پسر که زن دانا و فهمیده ای بود، به او گفت: پسرم ارث و پند پدر را نگاه دار و دوستان را بدون این که بیازمایی خالص ندان.
پسر گفت: نه، اینها دوست واقعی هستند و حتی حاضرند جانشان را فدای من کنند.
مادر گفت: بهتر است آنها را امتحان کنی.
فردای آن روز، پسر نزد دوستانش رفت و گفت: به تازگی موشی در خانه ما پیدا شده که دیشب حتی گوشت کوب ما را خورد.
دوستانش به هم نگاه کردند. یکی از آنها گفت: بله، درست است. اتفاقا همین بلا سر ما هم آمد .موشی گوشت کوب ما را برداشت و به سوراخش برد.
دیگری گفت: این که چیزی نیست ما موشی داریم که یک روز نصف وسایلمان را به خانه اش برد.
آن یکی گفت: اگر بشنوید موش ما چه کرده ، شاخ در می آورید . موش ما گوش کوب و وسایل خانه و حتی آشپزخانه را هم به لانه اش برد.
پسر دهقان با خوشحالی نزد مادر رفت و ماجرا را تعریف کرد و از دوستان لایقش کفت که دروغ به آن بزرگی را پذیرفته بودند.
مادر گفت: همین نشان می دهد که دوستان خوبی نداری، چون دوست خوب آن است که به تو راست بگوید نه آن که تورا دل خوش کند.
پسر نپذیرفت تا مادر درگذشت و تمام دارایی خود را از دست داد . روزی در جمع دوستان نشسته بود، آهی کشید و گفت: دیشب فقط یک نان توی سفره داشتم که آن را هم موش خورد.
دوستانش خندیدند، یکی گفت: عجب حرفی می زنی؟ مگر موش می تواند یک نان کامل را بخورد ؟
پسر دهقان با دلی شکسته به خانه بازگشت.
آری، دوستان ناخالص در وقت گشایش هستند و در وقت تنگی، به یکباره غیب می شوند.
همانند قوطی نوشابه ای که تا پر باشد، همه آن را دو دستی نگه می دارند و وقتی خالی شد، آن را به گوشه ای پرتاب می کنند.

مطلب مشابه: حکایت های کلیله و دمنه با چندین داستان زیبا و آموزنده

حکایت برزگر و مار

کشاورزی در دامنۀ کوهی، زمینی داشت که در آن ماری لانه داشت و روزگار به سر می‌برد. کشاورز که از دورنگی‌های اطرافیانش به ستوه آمده و ناراحت بود، تصمیم گرفت با مار دوستی کند. از او که دلیل این کارش را پرسیدند گفت: «مردم اطراف من مانند مارماهی هستند که وقتی از او می‌پرسی تو ماری یا ماهی، پاسخ می‌دهد هر کجا که نفعم باشد مارم و هر کجا که نفعم ایجاب کند، ماهی‌ام! از این دورنگی‌ها خسته‌ام. مطمئنم که مار دورنگی ندارد و اگر روزی از او بپرسم که تو چه هستی، با قاطعیت خواهد گفت، مار
با همین تفکر، با مار دوست و همنشین شد. هر روز که به سرکشی و کار روی زمین می‌پرداخت، به مار هم سر می‌زد و برایش غذا می‌آورد و مار با گستاخی فراوان، جلوی او چنبره می‌زد و از غذاهایی که کشاورز به او می‌داد، تناول می‌کرد.
این جریان ماه‌ها ادامه یافت تا زمستان از راه رسید. برزگر به زمینش رفت تا به مار هم سری بزند. مار را دید که به حالت نزار، از فرط سرمای هوا بر هم پیچیده و ضعیف و سست و بیحال روی زمین افتاده است (همۀ ما می‌دانیم که مار حیوان خونسردی است یعنی دمای بدنش با دمای محیط، بالا و پایین می‌شود. حیوانات خونسرد با گرم شدن هوا و تابیدن خورشید روی بدنشان، انرژی فعالیت‌های روزانه را کسب می‌کنند و در سرما فعالیت‌هایشان به حداقل می‌رسد.
کشاورز به خاطر سابقۀ آشنایی و دوستی‌ای که با مار داشت، دلش به حال او سوخت، او را برداشت، در توبره‌ای گذاشت و توبره را جلوی دهان الاغش آویزان کرد تا با بازدم الاغ، بدن مار گرم شود و حالش بهتر گردد. سپس الاغش را به درختی بست و برای جمع‌کردن چوب، اندکی از آنجا دور شد.
مار که با گرمای نفس الاغ گرم شده و حالش جا آمده بود، به نفس پلید و شرّ خود بازگشت و لب و دهان الاغ را نیش زد، طوری که الاغ بیچاره بعد از چند دقیقه جان داد. سپس از توبره خارج شد و به سوراخ خود خزید.
کشاورز وقتی با پشته‌ای از هیزم بازگشت، با حیرت به الاغ بیچاره‌اش چشم دوخت و این سخن از پدرش به یادش آمد که:
«هر کسی با بدها آشنایی کند، اگر هم خود در نهایت خوبی باشد، باز بدی نصیب وی خواهد شد، چرا که هر نفس پلیدی تا بدی و پلادت نکند، از دنیا نخواهد رفت، هرچند که به وی خوبی‌ها کرده باشند.»
من ندیدم سلامتی از خـان
گر تو دیدی، سلام من برسان.

مطلب مشابه: داستان تاریخی آموزنده کوتاه با حکایت های قشنگ و جالب

حکایت باغبان نیک اندیش به زبان ساده

یک روز پادشاهی برای گردش کردن به دشت و صحرا رفت. باغبان پیر و سال خورده ای را دید که مشغول کاشتن نهال درخت بود. پادشاه گفت : ای پیرمرد، در زمان پیری و سال‌خوردگی، کارهای دوره‌ی جوانی را انجام می‌دهی. زمان آن رسیده که علاقه و اشتیاق به کارهای مادّی را رها کنی و کارهای خوب و شایسته ای را انجام دهی تا به بهشت بروی.

تو در این سن و سال نباید به فکر طمع و آرزوهای مادّی باشی. تو تا بزرگ شدن درخت و محصول دادن آن، زنده نمی‌مانی و نمی‌توانی از آن بهره‌مند شوی. باغبان پیر و بی کینه گفت: انسان‌های قبل از ما زحمت کشیدند و ما از دست رنج آن‌ها استفاده کردیم، الآن ما می‌کاریم تا آیندگان از آن‌ها، بهره ببرند.

مطلب مشابه: حکایت کوتاه پندآموز با داستان های آموزنده تک خطی و دو خطی

حکایت باغبان نیک اندیش

شنیدم که روزی خسرو بتماشایِ صحرا بیرون رفت، باغبانی را دید مردی پیر سالخورده، اگرچ شهرستانِ وجودش روی بخرابی نهاده بود و آمد شدِ خبر گیرانِ خبیر از چهار دروازه باز افتاده وسی‌دو آسیا همه در پهلویِ یکدیگر از کار فرو مانده لکن شاخِ املش در خزانِ عمر و برگ‌ریزانِ عیش شکوفهٔ تازه بیرون می‌آورد و بر لب چشمهٔ حیاتش بعد از رفتنِ آبِ طراوات خطّی سبز می‌دمید در اخریاتِ مراتبِ پیری درختِ انجیر می‌نشاند.

خسرو گفت: ای پیر ، جنونی که از شعبهٔ شباب در موسمِ صبی خیزد، در فصلِ مشیب آغاز نهادی ، وقتِ آنست که بیخِ علایق ازین منبتِ خبیث برکنی و درخت در خرّم آباد بهشت نشانی، چه جایِ این هوایِ فاسد و هوسِ باطلست ؟ درختی که تو امروز نشانی، میوهٔ آن کجا توانی خورد ؟ پیر گفت : دیگران نشاندند ، ما خوردیم ؛ ما بنشانیم دیگران خورند.

بکاشتند و بخوردیم و کاشتیم و خورند

چو بنگری همه برزیگرانِ یکدگریم

خسرو از وفورِ دانش و حضورِ جوابِ او شگفتیِ تمام نمود. گفت : ای پیر، اگر ترا چندان درین بستان‌سرایِ کون و فساد بگذارند که ازین درخت میوهٔ بمن تحفه آری ، خراجِ این باغستان ترا دهم. القصّهٔ اومید بوفا رسید ، درخت میوه آورد و تحفه بپادشاه برد و وعده بانجاز پیوست.

مطلب مشابه: حکایت های ماندگار و داستان های قدیمی آموزنده و خواندنی

حکایت پیاده و سوار

شنیدم که وقتی مردی جامه فروش رزمهٔ جانه دربست و بر دوش نهاد تا بدیهی برد فروختن را سواری اتّفاقاً با او همراه افتاد. مرد از کشیدنِ پشتواره بستوه آمد و خستگی در او اثر کرد. بسوار گفت: ای جوانمرد، اگر این پشتوارهٔ من ساعتی در پیش گیری، چندنک من پارهٔ بیاسایم، از قضیّتِ کرم و فتوّت دور نباشد.

سوار گفت: شک نیست که تخفیف کردن از متحمّلانِ بار کلفت در میزانِ حسنات وزنی تمام دارد و از آن ببهشت باقی توان رسید، فَاَمَّا مَن ثَقُلَت مَوَازِینُهُ فَهُوَ فِی عِیشَهٍٔ رَاضِیَهٍٔ ؛ امّا این بارگیرِ من دوش را لبِ هر روزه جو نیافتست و تیمارِ بقاعده ندیده، امروز قوّت آن ندارد که او را بتکلیفِ زیادت شاید رنجانید، درین میان خرگوشی برخاست، سوار اسب را در پیِ او برانگیخت و بدوانید ، چون میدانی دو سه برفت، اندیشه کرد که اسبی چنین دارم، چرا جامهایِ آن مرد نستدم و از گوشهٔ بیرون نرفتم.

والحقّ جامه فروش نیز از همین اندیشه خالی نبود که اگر این سوار جامهایِ من برده بودی و دوانیده ، بگردش کجا رسیدمی ؟ سوار بنزدیکِ او باز آمد و گفت : هَلا جامها بمن ده تا لحظهٔ بیاسائی ، مرد جامه فروش گفت : برو که آنچ تو اندیشیدهٔ ، من هم از آن غافل نبوده‌ام.

مطلب مشابه: حکایت های لقمان حکیم با داستان های آموزنده و جالب

حکایت پیاده و سوار به زبان ساده

روزی بود و روزگاری بود. یک مرد بزّاز بود که هر چند وقت یک بار از شهر، پارچه و لباس های گوناگون می‌خرید و به ده های اطراف می‌برد و می فروخت و به شهر برمی‌گشت. یک روز این بزّازِ دوره گرد، داشت از یک ده به ده دیگر می‌رفت، وقتی از آبادی خارج شد و به راه بیابانی رسید، مردی اسب سوار را دید که آهسته آهسته می‌رفت.

مرد بزّاز که بسته‌ی پارچه ها را به دوش داشت، بسیار خسته شده بود، به سوار گفت: «آقا، حالا که ما هر دو از یک راه می‌رویم، اگر این بسته را روی اسب خودت بگیری از جوانمردی تو سپاسگزار و دعاگو خواهم».

سوار جواب داد:«حق با تو است که کمک کردن به همنوع، کار پسندیده ای است و ثواب هم دارد امّا از این متأسّفم که اسب من دیشب، کاه و جو نخورده و چون تاب و توان راه رفتن ندارد، بار گذاشتن روی او بی‌انصافی است و خدا را خوش نمی‌آید»

مرد بزّاز گفت: «بله، حق با شماست» و دیگر حرفی نزد. همین که چند قدم دیگر پیش رفتند، ناگهان از کنار جاده، خرگوشی بیرون دوید و پا به فرار گذاشت و رفت صد قدم دورتر نشست. اسب سوار وقتی خرگوش را دید، شروع کرد دنبال خرگوش تاختن. خرگوش دوباره شروع کرد به دویدن، او از جلو و اسب سوار از دنبال او رفتند.

مرد بزّاز وقتی دویدن اسب را دید به فکر فرو رفت و با خود گفت:«چه خوب شد که سوار،کوله بار مرا نگرفت وگرنه ممکن بود به فکر بدی بیفتد و پارچه های مرا بِبَرد و دیگر دستم به او نرسد».

اتّفاقاً اسب سوار هم پس از اینکه مقداری رفته بود به همین فکر افتاد و با خود گفت:«اسبی به این خوبی دارم که هیچ سواری هم نمی‌تواند به او برسد، خوب بود بسته‌ی بار بزّاز را می‌گرفتم و می‌زدم به بیابان و می‌رفتم».

سپس سوار، اسب را برگردانید و آرام آرام برگشت تا به پارچه فروش رسید و به او گفت:«خیلی معذرت می‌خواهم، تو را تنها گذاشتم و رفتم خرگوش بگیرم، نشد. راستی چون هنوز تا آبادی خیلی راه داریم، دلم راضی نشد تنها بروم و دیدم خدا را خوش نمی‌آید که تو پیاده و خسته باشی و من هم اسب داشته باشم و به تو کمک نکنم، حالا بسته‌ی پارچه را بده تا برایت بیاورم. اسب هم برای این مقدار بار، نمی‌میرد، به منزل می‌رسد و خستگی از تنش در می‌رود».

مرد بزّاز گفت:«از لطف شما متشکّرم، راضی به زحمت نیستم. بعد از پیدا شدن خرگوش و دویدن اسب، من هم فهمیدم که باید بار خودم را خودم به دوش بکشم».

بازنویسی : مهدی آذریزدی

مطلب مشابه: حکایت های شیرین عبید زاکانی و داستان های کوتاه و آموزنده جالب

حکايت – نقل از روضةالعقول

ملک‌زاده گفت که در نواحى شام پادشاهى بود با دهائى تمام و حصافتى به غايت و فطرتى سليم و فطنتى عظيم و او را وزيرى بود [نوخّره نام] با کفايتى وافر و فضيلتى متکاثر به انواع علوم مشهور، و به فنون فضايل مذکور، حکيمى به خدمت او مستسعد شد و در مؤانست او مواظبت مى‌نمود، و بر مجالست مثابرت مى‌کرد، به اميد آنک او را به حضرت پادشاه تشريف تعريف کرامت کند، و حسن شمايل و وفور فضايل او را عرض دهد. يک‌سال به خدمت او استقلال نمود بعد سالى ازو اقتراح کرد که او را به حضرت پادشاه برد و دقايق علوم و حقايق فنون که ازو مشاهده کرده است باز نمايد. وزير تقصير کرد. يک‌سال ديگر هم بر عادت معهود و سنن معتاد به خدمت ملازمت کرد، وزير همچنان در عرض احوال او اهمال نمود. حکيم از آن ضجر شد، حالى قصه به حضرت پادشاه نبشت، و در اثناء قصه ياد کرد که وزير علتى دارد [که] مجالست و مجانست ملک را نشايد، پادشاه را از وزير انصراف طبع و تنفر خاطر حاصل آمد، فرمود که او را از حضرت و منصب وزارت منع کنند.
نوخُّره سالى در خانه متعکف شد؛ وهن کار و موجب اعراض پادشاه را تتبع مى‌کرد، چون احوالِ اضراب و قضيهٔ اِبعاد معلوم شد، حالى بر رأى پادشاه عرض کرد که بفرمايد کسى را که محل وثوق و موقع اعتماد دارد تا مرا ببيند.
پادشاه فرمود که مقترح او را به انجاز و ملتَمَس او را به اسعاف رسانند، آن مسکين را از دَرَن علل و وَسَخ (درون و وسخ: به فتحين – شوخ که بر جامه افتد) عيوب معصوم يافتند. پادشاه گفت: اگرچه وزير از آن تزوير منزه است و عرض او از آن مثالب پاک. (بسيط)
(بسيط)
قَد قيل ذَلک اِنْ صِدقاً و اِنْ کَذِباً فَمَا اعْتِذارک مِنْ شَيئى اِذَا قيلا
و او را به طرفى از اطراف ممالک فرستاد و اهتمام آن طَرف به حَزم متين و رأيِ رزين او مفوّض گردانيد. به افتراى آن طامع بى‌دين و به زور آن غِرِّبى تمکين آن مَسنحِ فضل و مَسرَح علم از مثافَنَت (مثافنة: همزانوئي) و منافَثَةِ (منافثة: سر بگوشى و همزباني) پادشاه محروم شد. (ص: ۴۱-۴۳ روضةالعقول طبع پاريس)

مطلب مشابه: حکایت های ابن سیرین؛ 6 داستان و حکایت قشنگ آموزنده

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو