داستان محبت و مهربانی؛ 9 داستان قشنگ و زیبا درباره محبت کردن

منبع: روزانه

3

1402/9/10

15:16


در این بخش 9 داستان محبت و مهربانی را گردآوری کرده ایم. در ادامه های داستان های زیبا درباره محبت کردن را در روزانه بخوانید. روغن فروش امام صادق علیه …

در این بخش 9 داستان محبت و مهربانی را گردآوری کرده ایم. در ادامه های داستان های زیبا درباره محبت کردن را در روزانه بخوانید.

روغن فروش

امام صادق علیه السلام فرمود: مردی بود که روغن زیتون می فروخت، وی مهر بسیار به پیامبر داشت، بطوریکه هر گاه می‌خواست در پی کاری برود، اول می‌آمد به چهره پیامبر نگاه می‌کرد بعد به دنبال کارش می‌رفت.

هرگاه خدمت پیامبر می‌آمد آنقدر نگاه را ادامه می‌داد تا پیامبر بوی نگاه کند.

روزی آمد و ایستاد تا به چهره پیامبر نظر افکند، بعد پی کار خود رفت، ولی لحظه ای بعد برگشت، و چون پیامبر او را دید با دست به وی اشاره کرد بنشیند، چون نشست پیامبر فرمود: چه بود که امروز کاری کردی که پیش از این نکرده بودی؟

عرض کرد به خدائی که ترا به پیامبر برانگیخت چنان دلم را دوستی و یاد تو پر کرده که نتوانستم پی کارم بروم لذا بسوی شما برگشتم.

پیامبر او را دعا کرد و فرمود: خوب است. پس از چند روز پیامبر او را ندید و جویای او شدند! عرض کردند: او را چند روز ندیدیم، پس پیامبر و اصحابش کفش به پا نمودند و به بازار آمدند.

ناگهان دیدند که در دکانش کسی نیست، او همسایگانش پرسیدند، گفتند: یا رسول الله آن مرد وفات یافت، او نزد ما امین و راستگو بود جز آنکه در او خوئی ناپسند بود.

فرمود: چه بود؟ عرض کردند از نامحرم‌ها پرهیز نداشت و گاهی پی زن‌ها می‌رفت. پیامبر فرمود: خداوند او را بیامرزد، زیرا او آنچنان مرا دوست می‌داشت که اگر نخاس (کسی که افراد آزاد را بجای عبد می‌فروشد) می‌بود خداوند او را می‌آمرزید.

داستان محبت و مهربانی

در اینجا داستانی کوتاه می خوانیم از مهربانی و محبت …. روزی روزگاری درسرزمینی دهقانی و شکارچی باهم همسایه بودند. شکارچی سگی داشت که هر بار از خانه شکارچی فرار میکرد و به مزرعه و آغل دهقان میرفت و خسارتهای زیادی به بار می آورد.

هر مرتبه دهقان به منزل شکارچی میرفت و شکایت از خسارت هائی که سگ او به وی وارد آورده میکرد. هر بار نیز شکارچی با عذر خواهی قول میداد که جلوی سگش را بگیرد و نگذارد دیگر به مزرعه وی برود.

مرتبه بعد که همین حادثه اتفاق افتاد ، دهقان که دیگه از تکرار حوادث خسته شده بود ، بجای اینکه پیش همسایه اش برود و شکایت کند ، سراغ قاضی محل رفت تا از طریق قانون شکایت کند. 

در محل قاضی هوشمندی داشتند دهقان برای قاضی ماجرا را تعریف کرد. قاضی به وی گفت من میتوانم حکم صادر کنم و همسایه را مجبور کنم و با زور تمام خسارت وارد آمده به شما پرداخت کند. ولی این حکم دو نکته منفی دارد. یکی احتمال اینکه که باز هم این اتفاق بیفتد هست، دیگر اینکه همسایه ات با شما بد شده برای خودت یک دشمن ساخته ای.

آیا میخواهی در خانه ای زندگی کنی که دشمنت در کنار شما و همسایه شما باشد؟ راه دیگری هم هست اگر حرف هائی را که به شما میزنم اجرا کنی احتمال وقوع حادثه جدید خیلی کمتر و در حین حال از همسایه ات بجای دشمن یک دوست و همیار ساخته ای. وی گفت اگر اینطور است حرف شما را قبول میکنم و به مزرعه خویش رفت و دوتا از قشنگترین بره های خودش را از آغلش بر داشت و به خانه شکارچی رفت.

دهقان در زد، شکارچی در را باز کرد و با قیافه عبوسی به وی گفت دیگه سگ من چکار کرده؟

دهقان در جواب، به شکارچی گفت من آمدم از شما تشکر کنم که لطف کردید و سعی کردید جلوی سگ تان را بگیرید که به مزرعه من نیاید.

بخاطر اینکه من چندین مرتبه مزاحم شما شده ام دوتا بره به عنوان هدیه برای فرزندان شما آوردم.

شکارچی قیافه اش باز شد و شروع به خنده کرد و گفت نه شما باید ببخشید که سگ من به مزرعه شما آمده.

با هم خداحافظی کردند وقتی داشت به مزرعه اش برمی گشت صدای شادی و خوشحالی فرزندان وی را از گرفتن هدیه ای که به آنها داده بود را می شنید.

دهقان روز بعد دید همسایه اش خانه کوچکی برای سگش درست کرده که دیگه نتواند به مزرعه وی برود.

چند روز بعد شکارچی به خانه دهقان آمد و دوتا بز کوهی که تازه شکار کرده بود را به عوض هدیه ای که به وی داده بود داد و با صورتی خندان گفت چقدر فرزندانش خوشحالند وچقدر از بازی با آن بره ها میبرند و اگر کاری در مزرعه دارد با کمال میل به وی کمک خواهد کرد.

از در محبت که وارد شوید بسیاری از مشکلات به صورت خودکار حل میشوند…

مطلب مشابه: داستان قشنگ کوتاه با مجموعه ای از قصه های آموزنده قدیمی و زیبا

دوست واقعی

مسلم مجاشعی جوانی بود از اهل مدائن که در زمان فرمانداری حذیفة بن یمان در مدینه به حذیفه گرائید.

بوسیله حذیفه از دوستان فدائی امیرمؤ منان گردید. در جنگ جمل امیرمؤ منان برای اتمام حجت با مردم بصره و لشگر عایشه قرآنی بدست گرفت و فرمود: کیست که این قرآن را ببرد و بر این مردم عرضه کند و ایشان را بحکم آن بخواند!

مسلم جوان، قرآن را از امام گرفت و به میدان رفت. امام در این هنگام فرمود: همانا این جوان از کسانی است که خداوند دل او را هدایت و ایمان پر کرده، اما او کشته می‌شود و من بخاطر ایمانش به او علاقه فراوان) دارم و این لشگر هم پس از کشتن او رستگار نمی‌شوند.

مسلم سپاه عایشه و مردم بصره را به حکم قرآن دعوت کرد، ولی آن‌ها دست راستش را قطع کردند، او قرآن به دست چپ گرفت، دست چپ او را قطع کردند، قرآن را با دستهای بریده بر سینه چسبانید و خون بر آن جاری بود که سپاه دشمن یکباره بر او حمله کردند و او را قطعه قطعه نمودند و شکمش را دریدند.

جوان یهودی

روزی سلمان فارسی از امیرالمؤ منین علیه السلام کشف یکی از اسرار نهان را درخواست کرد، امیرالمؤ منین علیه السلام او را به قبر یهودی راهنمائی فرمود.

سلمان به امر امام به قبرستان رفت و برزخ آن یهودی را که محب امیرالمؤ منین بود با چشم بصیرت دید و مشاهده کرد که: در جایی بسیار دلگشا و خوب، بر قصری عالی نشسته است.

سلمان از او سوال نمود که: تو را کدام طاعت بدین مقام و منزلت رسانیده است با اینکه بر دین یهود بوده ای؟

گفت: مرا از شرف اسلام بهره ای نبود، ولی امیرالمؤ منین علی علیه السلام را دوست می‌داشتم و همان محبت خالصانه، در برزخ موجب این مقامات شده است.

مطلب مشابه: حکایت کوتاه پندآموز با داستان های آموزنده تک خطی و دو خطی

داستان کوتاه و زیبا محبت زنجیره ای

مدت ها پیش کشاورز فقیری برای پیداکردن غذا یا شکاری به دل جنگل رفت.

هنوز مسیر زیادی را طی نکرده بود که صدای فریاد کمکی به گوشش رسید.

او صدا را دنبال کرد تا به منبع آن رسید و دید که پسر بچه ای در باتلاقی افتاد و آهسته و آرام به سمت پایین می رود.

آن پسربچه به شدت وحشت زده بود و با چشمانش به کشاورز التماس می کرد تا جانش را نجات دهد. کشاورز با هزار بدبختی با به خطر انداختن جان خودش بالاخره موفق شد پسرک را از مرگ حتمی و تدریجی نجات دهد و او را از باتلاق بیرون بکشد.

فردای آن روز وقتی که کشاورز روی روی زمینش مشغول کار بود،کالسکه سلطنتی مجللی در کنار نرده های ورودی زمین کشاورز ایستاد. دو سرباز از آن پیاده شدند و در را برای آقای قد بلندی که لباس های اشرافی بر تن داشت بازکردند.

زمانی که آن مرد با لباس های گران قیمتی که برتن داشت پایین آمد خود را پدر پسری که کشاورز روز گذشته او را از مرگ نجات داده بودمعرفی کرد.

اوبه کشاورز گفت که می خواهد این محبتش را جبران کند وحاضر است در عوض کار بزرگی که او انجام داده هرچه بخواهد به او بدهد.

کشاورز با مناعت طبعی که داشت به مرد ثروتمند گفت که او این کار را برای رضای خدا وبه خاطر انسانیت انجام داده و هیچ چشم داشتی در مقابل آن ندارد. در همین موقع پسرکشاورز از ساختمان وسط زمین بیرون آمد.

مرد ثروتمند که متوجه شد کشاورز پسرس هم سن وسال پسر خودش دارد به پیرمردگفت که می خواهد یک معامله با او بکند.

مردثروتمند گفت حال که تو پسرم را نجات دادی من هم پسر تو را مثل پسر خودم می دانم. پس اجازه بده هزینه تحصیل او را در بهترین مدارس ودانشگاه ها بپردازم.

کشاورز موافقت کرد و پسرش پس از چند سال از دانشگاه علوم پزشکی لندن فارغ التحصیل شد و به خاطر کشف یکی از بزرگ ترین ومهم ترین داروهای نجات بخش جهان که پنی سیلین بود به عنوان یک دانشمند مشهور شناخته شد. آن پسر کسی نبود جز الکساندر فلیمینگ

چند سال گذشت … دست بر قضا پسر مرد ثروتمند به بیماری لاعلاجی مبتلا شد و این بار الکساندر پسر کشاورز که امروز یک دانشمند برجسته بود با داروی جدیدش بار دیگر جان آن پسر را نجات داد

جالب است بدانید که آن مرد ثروتمند و نجیب زاده کسی نبود جز لرد راندلف چرچیل و پسرش هم کسی نبود جز وینستون چرچیل

مطلب مشابه: داستان کوتاه قشنگ انگیزشی و آموزنده (12 قصه بی نظیر انگیزه دهنده)

داستان کوتاه درباره محبت

حکایت است که بانوى مهربانی در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد. روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود. بانوى مهربان کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود. مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف آن بانو دید، از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد.

بانوی مهربان هم بى درنگ، سنگ را به او داد. مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت. او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر، مى تواند راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر آن بانو را پیدا کند.

بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:«خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى.

محبت خدا به بندگان

روزی شخصی از بیابان به سوی مدینه می‌آمد، در راه دید پرنده ای به سراغ بچه‌های خود در لانه رفت، آن شخص کنار لانه پرنده رفت و جوجه‌ها را گرفت و به عنوان هدیه نزد پیامبر آورد.

چون به حضور پیامبر رسید، جوجه‌ها را نزد پیامبر گذاشت، در این هنگام جمعی از اصحاب حاضر بودند، ناگاه دیدند مادر جوجه‌ها بی آنکه از مردم وحشت کند آمد و خود را روی جوجه‌های خود انداخت.

معلوم شد مادر جوجه‌ها، به دنبال آن شخص به هوای جوجه‌هایش بوده، محبت و علاقه به فرزندانش بقدری بود، که بدون ترس خود را روی جوجه‌هایش انداخت.

پیامبر به حاضران فرمود: این محبت مادر را نسبت به جوجه‌هایش درک کردید، ولی بدانید خداوند هزار برابر این محبت، نسبت به بندگانش محبت و علاقه دارد.

مطلب مشابه: 27 حکایت جالب و آموزنده با داستانک های پندآموز قشنگ

محبت به چوب

ابو حنیفه به خدمت امام صادق علیه السلام برای استفاده از علم و شنیدن حدیث رفت، امام علیه السلام از خانه بیرون آمده در حالی که به عصا تکیه کرده بود.

عرض کرد: یابن رسول الله عمر شما به اندازه ای نرسیده که محتاج به عصا باشید! فرمود: چنین است که می گوئی، لکن چون این عصا پیامبر صلی الله علیه و آله است خواستم به او تبرک بجویم.

ابوحنیفه به سرعت خواست عصا را ببوسد که حضرت دست خود را گشود (آستین خود را بالا زد) و فرمود: والله تو می دانی که پوست (دست) من از پیامبر است او را نمی‌بوسی و عصای پیامبر را که جز چوبی نیست را می‌خواهی ببوسی!!

مطلب مشابه: داستان مفهومی با مجموعه 20 قصه و ماجراهای کوتاه آموزنده با مفهوم

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو