حکایت پندآموز ؛ 10 حکایت و داستان قشنگ آموزنده و تصویری

منبع: روزانه

2

1402/9/10

21:56


در این بخش روزانه 10 حکایت پندآموز قشنگ و زیبا را ارائه کرده ایم. امیدواریم که این داستان ها و حکایت های آموزنده مورد توجه شما قرار بگیرد. در آخر …

در این بخش روزانه 10 حکایت پندآموز قشنگ و زیبا را ارائه کرده ایم. امیدواریم که این داستان ها و حکایت های آموزنده مورد توجه شما قرار بگیرد. در آخر نیز ویدیویی از 10 حکایت زیبا را قرار داده ایم.

حکایت پندآموز ؛ 10 حکایت و داستان قشنگ آموزنده و تصویری

حکایت دلقک و حاکم ترمذ

دلقکی بر اسب نشست و از روستای خود چهارنعل به سوی ترمذ (از شهرهای کهن) شتافت. شتاب دلقک چندان بود که اسب در بین راه سقط شد. بر اسبی دیگر نشست و باز شتابان تاخت. آن اسب هم از پای درآمد. سرانجام با سومین اسب به ترمذ رسید. از آنجا که مردم ترمذ می‌دانستند که سلطان محمد خوارزمشاه قصد حمله به دیار آنان را دارد، با دیدن عبور پر سرعت و عجولانه دلقک از میان کوچه و بازار شهر، گمان کردند که حتما او خبری ناگوار برای حاکم ترمذ آورده است. وقتی دلقک به دربار رسید، راه را برای او گشودند.

حاکم شهر، هراسان و ترسان به استقبال دلقک آمد. دلقک، نفس‌زنان از حاکم خواست که به او مهلت دهد تا کمی نفس تازه کند. حاکم ترمذ، بیمناک و هراسان چشم به لب‌های دلقک دوخت تا سخن بگوید؛ اما هر چه انتظار کشید، جز تشویش و اضطراب در چهره او ندید.

حاکم گفت: ما تا امروز از تو جز خنده و شادی ندیده بودیم. بگو چه دیدی یا شنیدی که اینقدر آشفته و سرآسیمه‌ای؟

دلقک باز هم مهلت خواست تا کمی بیشتر استراحت کند. این‌بار سلطان فریاد زد: یا همین الان حرفت را می زنی یا سرت را از تن جدا می‌کنم.

دلقک به‌ناچار به سخن آمد و گفت: من در روستای خویش بودم که شنیدم جارچیان شما ندا می‌دهند که هر اُلاق (پیک سواره) که پنج روزه به سمرقند برود و بازگردد و از آنجا برای حاکم ترمذ خبر بیاورد، پاداشی گرانبها در انتظار اوست. من همان‌ لحظه بر اسب نشستم و به سوی شما آمدم تا بگویم که به من امید نداشته باشید که از این کار ناتوانم!

حاکم گفت: ای ابله! شهری را به آشوب کشیدی و مردم را ترساندی و جان مرا به لب آوردی که همین را بگویی؟! این گرد و خاک چیست که برای ندانستن و نتوانستن، برانگیخته‌ای؟ اگر خودت می‌دانی که دلقکی بیشتر نیستی و غیر از دلقک بودن و شوخی و خندادندن مردم هنری نداری، این بیم و هراس چیست که در دل مردم انداخته ای؟ مگر من به تو رسالتی یا مأموریتی داده بودم که چنین شتابان و پر تشویش به عذرخواهی آمده‌ای؟ چرا در خانه ات ننشستی تا ما از تو آسوده باشیم و مردم از تو در امان؟

مطلب مشابه: داستان عبرت آموز؛ 6 حکایت از کشورهای جهان سوم و عقب ماندگی آنها

مفهوم حکایت دلقک شهرآشوب در مثنوی

منظور مولوی از این داستان، گروهی از مردمانند که جز شهرآشوبی هنری ندارند. سخن‌های بسیار می‌گویند و خلقی را در پی خود به هر سو می‌کشند، اما برای هیچ پرسشی، پاسخی در دست آنان نیست. نه نوری در سینه دارند و نه شوری در سر و نه شوقی در دل. لباس سروری پوشیده‌اند، اما هیچ سری را به سامان نمی‌رسانند، هیچ گرهی نمی‌گشایند و هیچ مشکلی را حل نمی کنند. توجه مردم را چنان به سوی خود جلب می کنند که انگار دم مسیحایی دارند و عصای موسوی و صور اسرافیل؛ اما نصیب مردم از آنان، غیر از هراس و دعوا و دشمنی با یک‌دیگر نیست. 

حکایت موشی که مهار شتر می کشید

موش کوچکی مهار (افسار) شتری را در دست گرفته بود و به جلو می کشید و به خود افتخار می کرد و دچار غرور شده بود که این منم که شتر را می کشم!
شتر با چالاکی به دنبال او می رفت. کم کم شتر به اندیشه ی غرور آمیز موش پی برد. پیش خود گفت: «فعلا سرخوشی کن تا به موقعش تو را به خودت بشناسم و رسوایت کنم.»

همین طور که می رفتند به جوی بزرگی رسیدند. موش که توان گذر از آن رودخانه را نداشت بر جای ایستاد و تکان نخورد. شتر رو به موش کرد و گفت: «چرا ایستاده ای؟مردانه گام بردار و به جلو برو. آخر تو پیشاهنگ و جلودار منی.»

موش گفت : «این آب خیلی عمیق است. من می ترسم غرق شوم.»

شتر گفت : «ببینم چقدر عمق دارد.» و سپس با سرعت پایش را در آب گذاشت و گفت: این که تا زانوی من است. چرا می ترسی و ایستاده ای؟»

موش پاسخ داد : «زانوی من کجا و زانوی تو کجا ! این رودخانه برای تو مورچه و برای من اژدهاست. اگر آب تا زانوی توست، صد گز از سر من می گذرد.»

شتر به موش گفت پس بیخود دچار غرور نشو تا گرفتار نشوی.

 گفت گستاخی نکن بار دگر
تا نسوزد جسم و جانت زین شرر

موش گفت: «توبه کردم، من را از این آب عبور بده.»
شتر جواب داد: «بیا روی کوهانم بنشین، من صدها هزار موجود مثل تو را می توانم از این جا بگذرانم.»

غرور به خود راه نده، ابتدا پیروی کن، شاگردی کن، مرید باش، گوش کن تا زبانت باز شود آن گاه زبان گشا و آن هم نخست به صورت پرسش و فروتنانه و در همه حال معنی و باطن موضوع و مطلب را بنگر تا به معرفت حقیقی برسی. 

حکایت موشی که مهار شتری را می کشید، تمثیلی است از انسان های خام و ضعیفی که به اشتباه دچار غرور می شوند بدون اینکه به ضعف و ناتوانی خود آگاه باشند. اما سختی ها و مشکلات آن ها را به خود می آورد و به آن ها یاد می‌دهد که باید فروتن باشند و از بزرگان بیاموزند. 

حکایت گربه خانه پیرزن و عاقبت طمعکاری

در زمان های قدیم پیرزنی فقیر و تنگدست در شهری زندگی می کرد . پیرزن تنها و بی کس بود و جز یک گربه ی لاغر مردنی همدمی نداشت. پیرزن با آن که در فقر و تنگدستی زندگی می کرد اما هیچ غمی نداشت. به تکه ای نان خشک و کوزه ای آب سرد راضی بود. در هر چه داشت بخشش می کرد و خدا را نیز شکر می کرد و زندگی را به سادگی می گذراند. شبها در تنهایی با گربه اش حرف می زد و هرچه داشت با آن گربه قسمت می کرد. اما گربه از زندگی در فقر راضی نبود.

روزی از روزها گربه ای چاق و چله گربه ی لاغر پیرزن را دید و با او دوست شد. گربه ی چاق وقتی فهمید که دوستش در خانه پیرزنی فقیر زندگی می کند دلش به رحم آمد و گفت: چرا آن پیرزن بدبخت را رها نمی کنی و با من به مهمانی پادشاه نمی آیی؟

گربه لاغر گفت: مگر آنجا چگونه جایی است؟

گربه چاق گفت: آنجا از هر گونه غذاهای لذیذ وجود دارد. من هم از همان غذاها خورده ام که چاق شده ام . گربه ی پیرزن طمع کرد، مشتاقانه این پیشنهاد را پذیرفت و با گربه ی چاق بی ترس به آشپز خانه ی قصر شاه رفت و مقداری غذا خورد وقتی که غلامان شاه او را در حال خوردن دیدند به دنبالش آمدند و به قول معروف تا می خورد کتکش زدند.

گربه ی بیچاره لقمه ای را که در دهان داشت رها کرد و پس از کتک خوردن گریخت، ولی غلامان شاه او را ول نکردند و ناگهان تیری به سمت پای گربه زدند، تیر به پای گربه برخورد کرد ولی او از ترس جان باز هم با پای خونی فرار می کرد. آن قدر رفت تا به خانه ی پیرزن رسید و ماجرا را برای پیرزن تعریف کرد و با خود گفت: «من به جای آن که چاق شوم چلاق شدم! اگر به همان لقمه نان کم در خانه پیرزن قانع بودم این بلاها سرم نمی‌آمد. گوشت چرب و نرم و مفت و مجانی قصر شاده به اینهمه دردسر و خطر جانی نمی ارزد. خدا هم از بنده های قانع بیشتر خوشش می آید و هوایشان را دارد.»

شعر اصلی حکایت گربه و زال از بوستان سعدی

یکی گربه در خانهٔ زال بود

که برگشته ایام و بدحال بود

دوان شد به مهمان سرای امیر

غلامان سلطان زدندش به تیر

چکان خونش از استخوان، می‌دوید

همی گفت و از هول جان می‌دوید

اگر جستم از دست این تیر زن

من و موش و ویرانهٔ پیرزن

نیرزد عسل، جان من، زخم نیش

قناعت نکوتر به دوشاب خویش

خداوند از آن بنده خرسند نیست

که راضی به قسم خداوند نیست

مطلب مشابه: حکایت های عطار نیشابوری؛ 12 داستان و حکایت کوتاه آموزنده از عطار

حکایت گربه فریبکار

در میان دشتی سرسبز و زیبا، کبکی زندگی می کرد. کبک لانه ی خودش را زیر یک بوته در زمین کنده بود . یک روز کبک برای پیدا کردن غذا توی دشت می گشت که یک دفعه یک شکارچی او را به دام انداخت. از آنجایی که کبک بسیار زیبا بود شکارچی او را به شهر برد و به یک مرد ثروتمند فروخت.

مرد ثروتمند کبک را در قفس زیبایی گذاشت و خانواده و دوستان او از تماشای کبک لذت می بردند.

از آن طرف لانه کبک در دشت خالی مانده بود. روزی خرگوشی از کنار آن لانه می گذشت، وقتی آن را خالی دید تصمیم گرفت در آنجا زندگی کند. همسایگان که دیدند کبک مدتی طولانی است به خانه برنگشته به خرگوش اجازه دادند که در آنجا بماند.

کبک در خانه مرد ثروتمند روزگار می گذراند. اگر چه اهالی خانه او را خیلی دوست داشتند، غذاهای خوشمزه به او می دادند، و قفس او را به باغ می بردند، ولی کبک همیشه غمگین بود . او آرزو داشت به دشت سرسبز و لانه کوچک خودش برگرده و به این طرف و آن طرف برود و بازی کند.

بالاخره یک روز مرد ثروتمند در قفس را برای گذاشتن آب و غذا باز کرد و در همان لحظه کبک از فرصت استفاده کرد و از قفس بیرون پرید. قفس در کنار پنجره ای باز قرار داشت ، کبک خودش را از پنجره به باغ رساند و میان درخت ها ناپدید شد.

اهل خانه هر چه که دنبال او گشتند پیدایش نکردند. کبک با هر زحمتی که بود توانست خودش را به دشت زیبایی که در ان زندگی می کرد برساند. خسته و گرسنه رفت سراغ لانه خودش تا خستگی مدتها نبودن را از تنش بیرون کند…. ولی وقتی به آنجا رسید با تعجب دید که خرگوشی به همراه خانواده اش لانه ی او را گرفته اند.

کبک با ناراحتی به خرگوش گفت: اینجا لونه ی منه، تو اینجا چکار می کنی؟

خرگوش گفت : من مدتهاست که در این سوراخ زندگی می کنم و کسی هم چیزی نگفته این لانه مال منه و از اون بیرون نمی رم.

بحث و دعوا بین کبک و خرگوش بالا گرفت و حیوانات هم دور  آن ها جمع شده بودند و تماشا می کردند.

در این بین کلاغی که در جمع حیوانات بود و در آن نزدیکی ها زندگی می کرد جلو آمد و گفت : کنار رودخونه یک گربه زندگی می کنه، اون همیشه دنبال حل مشکلات حیووناست و به اونا کمک می کنه. بهتره شما هم پیش اون برید و مشکلتون رو باهاش درمیان بزارید شاید بتونه حلش کنه.

کبک و خرگوش پیش گربه رفتند. با احترام سلام علیک کردند و موضوع دعوایشان را به گربه گفتند و از او خواستند که یک رای عادلانه بدهد که لانه به کی می رسد؟

گربه شروع کرد به نصیحت کردن و گفت: این قدر سر مال دنیا با هم دعوا نکنید این چیزها ارزش اینو نداره که به خاطرش با هم جر و بحث کنید و دعواتون بشه. مال دنیا مثل ابر بهاریه ، هیچ دوامی نداره. تازه من پیر شدم و گوشهام درست نمی شنوه نزدیکتر بیاید و دوباره مشکلتون رو تکرار کنید تا من بتونم درست تر نظر بدم.

کبک و خرگوش که خیلی تحت تاثیر حرفهای گربه قرار گرفته بودند به او اعتماد کردند و بدون ترس بهش نزدیک شدند.

اما…. غافل از اینکه گربه گرسنه و حیله گر برای خوردن آن ها نقشه کشیده، تا نزدیکش شدند با چنگالهای تیزش به روی کبک و خرگوش پرید و یه لقمه چپ شان کرد.

حکایت اندرز پدر از گلستان سعدی

یاد دارم که در ایام طفولیت، مُتُعَبّد و شب خیز بودم. شبی در خدمت پدر، رحمه الله علیه، نشسته بودم و همه شب، دیده بر هم نبسته و مُصحف عزیز بر کنار گرفته و طایفه‌ای گرد ما خفته.

پدر را گفتم: از اینان، یکی سر بر نمی‌دارد که دوگانه‌ای بگزارد. چنان خواب غفلت برده‌اند که گویی نخفته‌اند که مرده‌اند. گفت: جان پدر! تو نیز اگر بخفتی، بِه از آن که در پوستینِ خلق، اُفتی.

معنی حکایت اندرز پدر

به یادم می‌آید که در زمان کودکی بسیار عبادت می‌کردم و شب‌ها برای عبادت و نماز بیدار می‌ماندم. شبی پیش پدرم (رحمت خدا بر او باد) نشسته بودم در حالی که تمام شب بیدار بودم و قرآن می‌خواندم و گروهی هم در اطراف ما خواب بودند.

به پدرم گفتم: یکی از این‌ها بیدار نمی‌شود که نماز صبح بخواند، آنچنان در خواب غفلت فرو رفته‌اند که انگار مرده‌اند! پدرم گفت: عزیز پدر! تو هم اگر بخوابی، بهتر از این است که غیبت دیگران را بکنی. 

نتیجه:‌ خوابیدن و عبادت نکردن بهتر از بیدار ماندن و بدگویی از مردم است. زیرا بدگویی گناه بزرگی است اما در شب عبادت نکردن گناه محسوب نمی شود.

مطلب مشابه: داستان تاریخی آموزنده کوتاه با حکایت های قشنگ و جالب

حکایت گدایی ملانصر الدین؛ سکه طلا بهتر است یا نقره؟

ملا نصر الدین هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم با یک آزمایش فریبکارانه، به حماقتش می خندیدند و مسخره اش می کردند. آن ها دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی از طلا بود و یکی از نقره و می گفتند کدام بهتر است که برداری؟ ملا نصرالدین هم همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد! آن وقت مردم به او می خندیدند که عقلش نمی رسد سکه طلا که با ارزش تر است را انتخاب کند. این داستان در تمام کوچه و بازار پخش شد. هر روز زنان و مردان شهر می‌آمدند و دو سکه به او نشان می‌دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد…

روزی مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه دید مردم ملا نصرالدین را اینطور دست می‌اندازند، ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغ ملا رفت و به او گفت:

– هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، تو سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می‌آید و هم دیگر دستت نمی‌اندازند.

ملا نصرالدین پاسخ داد:

– ظاهراً حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، مردم دیگر به من پول نمی‌دهند تا ثابت کنند که من احمق‌تر از آن‌ها هستم! اگر بدانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده‌ام قبول می کنید که سکه نقره بهتر است!

نتیجه: گاهی مهم نیست تو را نادان بدانند، در صورتی که هوشمندانه رفتار کنی و بدانی که نتیجه به نفع تو خواهد بود. حتی می توانی با دادن احساس باهوش تر بودن به بقیه به نتیجه دلخواه برسی.

حکایت معمار و پیرزن: یکی از مناره ها کجه! 

‌می‌گویند چند صد سال پیش، در اصفهان مسجدی می‌ساختند. روز قبل از افتتاح مسجد، کارگر‌ها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری‌ها را انجام می‌دادند.

پیرزنی از آنجا رد می‌شد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: «فکر کنم یکی از مناره‌ها کمی کجه!»

کارگر‌ها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت: «چوب بیاورید! کارگر بیاورید! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید.»

در حالی که کارگران با چوب به مناره فشار می‌آوردند، معمار مدام از پیرزن می‌پرسید: «مادر، درست شد؟!»

مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: «بله! درست شد! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت.»

کارگر‌ها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن به مناره‌ای که اصلاً کج نبود را پرسیدند. معمار گفت: «اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت می‌کرد و شایعه پا می‌گرفت، این مناره تا ابد کج می‌ماند و دیگر نمی‌توانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم. این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم!»

مطلب مشابه: حکایت کوتاه پندآموز با داستان های آموزنده تک خطی و دو خطی

حکایت پرسش از بهلول درباره آب انگور 

روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟

بهلول گفت: نه!

پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟

بهلول گفت: نه!

پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟!

بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟

گفت: نه!

بهلول گفت: حالا مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟

گفت: نه!

سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گِلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!

مرد فریادی کشید و گفت: چکار می کنی؟ سرم شکست!

بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی!
اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!

حکایت دو کبوتر و عاقبت قضاوت نابجا

یک جفت کبوتر در گوشه مزرعه‌ای با خوشحالی باهم زندگی می‌کردند. در فصل بهار، وقتی که باران زیاد می‌بارید و لانه آن ها را خیس مس کرد، کبوتر ماده به همسرش گفت: “این لانه خیلی مرطوب است. اینجا دیگر جای خوبی برای زندگی کردن نیست.” کبوتر نر جواب داد: “به زودی تابستان از راه می‌رسد و هوا گرمتر خواهد شد. علاوه براین، ساختن اینچنین لانه‌ای که هم بزرگ باشد و هم انبار داشته باشد، خیلی سخت است. “

پس دو کبوتر در همان لانه قبلی ماندند تا این که تابستان فرا رسید و لانه آن‌ ها کم کم خشک شد و زندگی خوشی را در مزرعه سپری کردند. آن‌ها هر چقدر برنج و گندم می‌خواستند می‌خوردند و مقداری از آن را هم برای زمستان در انبار لانه شان ذخیره می‌کردند.  

یک روز، متوجه شدند که انبارشان از گندم و برنج کاملا پر شده است. با خوشحالی به یکدیگر گفتند: “حالا یک انبار پر از غذا داریم؛ بنابراین، زمستان پیش رو را به راحتی می گذرانیم و گرسنه نمی مانیم.”

بعد در انبار را بستند و دیگر سری به آن نزدند تا این که تابستان به پایان رسید و دیگر در مزرعه دانه به ندرت پیدا می‌شد. پرنده ماده که نمی‌توانست تا دوردست پرواز کند، در خانه استراحت می‌کرد و کبوتر نر برای او غذا تهیه می‌کرد.

در فصل پاییز وقتی که بارندگی آغاز شد و دو کبوتر نمی‌توانستند برای خوردن غذا به مزرعه بروند، یاد انبار آذوقه شان افتادند. کبوتر نر به انبار رفت تا کمی دانه بردارد اما با صحنه عجیبی مواجه شد؛ دانه‌های انبار که بر اثر گرمای زیاد تابستان، حجمشان کمتر از حجم اولیه شان شده بود، حالا کمتر از اول به نظر می‌رسیدند.

کبوتر نر با عصبانیت نزد جفت خود برگشت و فریاد زد: “عجب بی فکر و شکمو هستی! ما این دانه‌ها را برای زمستان ذخیره کرده بودیم، ولی تو نصف انبار را این مدت که در خانه ماندی، خورده‌ای؟ مگر زمستان و سرما و یخبندان پیش رو را فراموش کردی؟ “

کبوتر ماده با ناراحتی پاسخ داد: ” من دانه‌ها را نخورده ام و نمی‌دانم که چرا نصف انبار خالی شده؟ “
کبوتر ماده که از دیدن مقدار کم دانه‌های انبار، متعجب شده بود، با اصرار گفت: ” قسم می‌خورم از همان روزی که این دانه‌ها را در انبار ذخیره کردیم، به آن‌ها نگاه نکردم. آخر چطور می‌توانستم آن‌ها را بخورم؟ من هم تعجب می کنم که چرا این قدر دانه‌های انبار کم شده است؟ این قدر عصبانی نباش و مرا سرزنش نکن. بهتر است که صبور باشیم و دانه‌های باقی مانده را بخوریم. شاید کف انبار فرو رفته باشد یا شاید موش‌ها انبار را پیدا کرده اند و مقداری از آن‌ها را خورده اند. شاید هم شخص دیگری دانه‌های ما را دزدیده است. در هر صورت تو نباید عجولانه قضاوت کنی. اگر آرام باشی و صبر کنی، حقیقت روشن می‌شود. “

کبوتر نر با عصبانیت گفت: ” کافی است! من به حرف‌های تو گوش نمی‌دهم و لازم نیست  نصیحتم کنی. من مطمئنم که هیچکس غیر از تو به اینجا نیامده. اگر هم کسی آمده، حتما خودت خوب می‌دانی که چه کسی بوده است.
اگر تو دانه‌ها را نخوردی باید راستش را بگویی. من نمی‌توانم منتظر بمانم و این اجازه را هم به تو نمی‌دهم که هر کاری دلت می‌خواهد بکنی. خلاصه، اگر چیزی می‌دانی و قصد داری که بعد بگویی بهتر است همین الان بگویی.

” کبوتر ماده که چیزی درباره کم شدن دانه‌ها نمی‌دانست، شروع به گریه و زاری کرد و گفت: “من به دانه‌ها دست هم نزدم و نمی‌دانم که چه بلایی بر سر آن‌ها آمده است.”

و باز به کبوتر نر گفت که صبر کن تا علت کم شدن دانه‌ها معلوم شود. اما کبوتر نر متقاعد نشد، بلکه ناراحت‌تر شد و جفت خود را از خانه بیرون انداخت.

کبوتر ماده گفت: “تو نباید به این سرعت درباره من قضاوت کنی و به من تهمت ناروا بزنی. به زودی از کرده خود پشیمان خواهی شد. ولی باید بگویم که آن وقت خیلی دیر است”

آن وقت به طرف بیابان پرواز کرد و پس از مدتی آوارگی، گرفتار دام صیاد شد. 

کبوتر نر، تنها در لانه به زندگی خود ادامه داد. او هنوز از این که اجازه نداده بود جفتش او را فریب دهد، خیلی خوشحال بود.

چند روز بعد هوا دوباره بارانی و مرطوب شد. دانه‌های انبار، دوباره چاق‌تر و پرحجم‌تر شدند و انبار دوباره به اندازه اولش پر شد. کبوتر عجول با دیدن این موضوع، فهمید که قضاوتش درباره جفتش اشتباه بوده و از کرده خود خیلی پشیمان شد، ولی دیگر برای پشیمانی خیلی دیر شده بود و او به خاطر قضاوت نادرستش تا آخر عمر تنها و با ناراحتی و عذاب وجدان زندگی کرد.

متن حکایت دو کبوتر در کلیله و دمنه

آورده‌اند که جفتی کبوتر دانه فراهم آوردند تا خانه پرکنند. نر گفت: تابستان است و در دشت علف فراخ، این دانه نگاه داریم تا زمستان که در صحراها بیش چیزی نیابیم بدین روزگار گذرانیم. ماده هم برین اتفاق کرد و بپراگندند. و دانه آنگاه که بنهاده بودن نم داشت، آوند پر شد. چون تابستان آمد و گرمی دران اثر کرد دانه خشک شد و آوند تهی نمود، و نر غایب بود، چون باز رسید و دانه اندکتر دید گفت:

این در وجه نفقه زمستانی بود. چرا خوردی؟ ماده هرچند گفت «نخورده ام » سود نداشت. می‌زدش تا سپری شد.

در فصل زمستان که بارانها متواتر شد دانه نم کشید و بقرار اصل باز رفت. نر وقوف یافت که موجب نقصان چیست، جزع و زاری بر دست گرفت و می‌نالید و می‌گفت: دشوارتر آنکه پشیمانی سود نخواهد داشت.

و حکیم عاقل باید که در نکایت تعجیل روا نبیند تا همچون کبوتر بسوز هجر مبتلا نگردد. و فایده حذق و کیاست آنست که عواقب کارها دیده آید و در مصالح حال و مآل غفلت برزیده نشود، چه اگر کسی همه ادوات بزرگی فراهم آرد چون استمالت بوقت و در محل دست ندهد از منافع آن بی بهره ماند.

مطلب مشابه: 27 حکایت جالب و آموزنده با داستانک های پندآموز قشنگ

حکایت دوستی لاک پشت و عقرب

لاک پشتی در همسایگی عقربی زندگی می کرد. آن دو به هم عادت کرده بودند و با هم دوستی دورادوری داشتند. روزی در محل زندگی آنها اتفاقی افتاد و زندگی آنها را به خطر انداخت. لاک پشت و عقرب مجبور شدند به محل دیگری کوچ کنند. آن ها با هم حرکت کردند و بعد از طی مسافتی طولانی به رودخانه ای رسیدند.

عقرب تا چشمش به رودخانه افتاد، در جای خود آرام ایستاد و به لاک پشت گفت: “می بینی چقدر بد شانسم؟ “

لاک پشت گفت: “مگر چه شده ؟ موضوع چیست؟ “

عقرب گفت: “من الان نه راه پیش دارم و نه راه پس ! اگر جلو بروم ، در رودخانه غرق می شوم ، اگر هم برگردم از تو جدا می شوم.”

لاک پشت گفت : ” ناراحت نباش. ما با هم دوستیم، پس باید در غم و شادی به یكدیگر کمک کنیم. من به آسانی می توانم از رودخانه عبور کنم. بنابراین تو می توانی بر پشت من سوار شوی و با هم از رودخانه عبور کنیم . از قدیم بزرگان گفته اند :

دوست آن باشد که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی”

عقرب گفت: ” خدا خیرت بدهد دوست وفادارم . باید بتوانم روزی محبت تو را جبران کنم.”

سپس عقرب بر پشت لاک پشت سوار شد و لاک پشت شنا کنان حرکت کرد . پس از چند لحظه لاک پشت احساس کرد که چیزی دارد پشتش را خراش می دهد.

لاک پشت از عقرب پرسید: ” آن بالا چکار می کنی ؟ این سر و صداها از چیست؟ “

عقرب پاسخ داد: “چیز مهمی نیست. دارم سعی می کنم جای مناسبی پیدا کنم تا بتوانم تو را نیش بزنم .!”

لاک پشت که خیلی تعجب کرده بود با ناراحتی گفت: “ای نارفیق بی رحم و بی انصاف! من زندگی ام را برای نجات تو به خطر انداخته ام و تو را بر پشتم سوار کردم تا جانت را نجات دهم، با این وجود ، تو می خواهی مرا نیش بزنی ؟ هرچند که نیش تو بر لاک من هیچ اثری در من ندارد. نه به آن وقت که دم از رفاقت و دوستی می زنی و نه به حالا که می خواهی جان مرا بگیری. دلیل این همه خیانت و بدخواهی ات چیست؟ “

عقرب با دلخوری جواب داد: از تو انتظار این حرفها را نداشتم! من در حق تو هیچ خیانتی نکردم و بدخواه تو هم نیستم . حقیقت این است که طبیعت آتش، سوزاندن است. آتش همه چیز را حتی نزدیکترین دوستانش را می سوزاند . طبیعت من هم نیش زدن است، وگرنه من با تو نه تنها دشمن نیستم ، بلکه با تو دوست هستم و خواهم بود. نشنیده ای که گفته اند :
نیش عقرب نه از ره کین است
اقتضای طبیعتش این است

لاک پشت دید حرفهای عقرب منطقی است و این حقیقت تلخ را قبول کرد و گفت : “تو راست می گویی. تقصیر از من است که میان این همه حیوان، تو را به عنوان دوست انتخاب کرده ام . من هر چقدر به تو خوبی کنم ، باز هم طبیعت تو وحشیانه است . من نمی خواهم با تو دوست باشم . تنها بودن بهتر از آن است که دوستی مانند تو داشته باشم .
لاک پشت این حرفها را گفت و همان موقع عقرب را از پشتش به رودخانه انداخت و تنهایی به راه خود ادامه داد .

معنا و نتیجه حکایت دوستی لاک پشت و عقرب

یكى از معیارهاى مهم در انتخاب دوست این است كه داراى اخلاق خوب، رفتار پسندیده، تواضع و فروتنى و ویژگی های مثبت باشد. فردى كه از این اوصاف برخوردار نباشد لایق ارتباط و دوستى نیست، چرا که اعمال ناشایست او حاكى از نیّات پلیدى است كه در باطنش است.
معیار دیگرى كه در انتخاب دوست باید به آن دقت کرد، میزان علم و آگاهى و عقل و اندیشه اوست. دوست آگاه و عاقل مایه خوشبختى و سعادت است و در مقابل رفیق نادان و کم عقل اسباب ناراحتى و رنج را فراهم خواهد کرد. زیرا دوست عاقل با دانایی و هوش خویش و آگاهى و معرفتى كه دارد در انجام اعمال خود تمام جوانب كار را در نظر دارد كه هم براى خود و هم براى نزدیكان و دوستانش نه تنها معضل و مشكلى ایجاد نمی‌کند بلكه مشكلات موجود را رفع هم می كند. اما دوست نادان با علم اندک و عدم تدبیر و دوراندیشى و استفاده نكردن بجا از عقل و اندیشه نه تنها قدرت از میان برداشتن مشكلات را در زندگى ندارد، بلكه با سفاهت خویش موانعى را براى خود و دوستانش در مسیر پیشرفت زندگى ایجاد می كند.

چه بسا دوست نادان نیّتى خیر در ذهن داشته باشداما بر اثر كج فهمى و كم خردى کاری به زیان دوست خود انجام دهد. چنانچه در یکی از اشعار نظامی گنجوی آمده است:

دوستی با مردم دانا نكوست
دشمن دانا بِه از نادان دوست
دشمن دانا بلندت می ‎كند
بر زمینت می‎ زند نادان دوست

مطلب مشابه: حکایت های ماندگار و داستان های قدیمی آموزنده و خواندنی

10 حکایت تصویری آموزنده

در این ویدیو 10 حکایت و داستان زیبای آموزنده را مشاهده کنید.

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو