بریده هایی از کتاب عیبی ندارد اگر حالت خوش نیست؛ جملات خالصه کتاب

منبع: روزانه

1

1402/9/29

13:27


بی اغراق بگویم، این کتاب عالی است! کتابی که به زبان ساده نوشته شده و قصد دارد پیام خیلی ساده‌ای را به مخاطبانش انتقال دهد: عیبی نداره اگه حالت خوب …

بی اغراق بگویم، این کتاب عالی است! کتابی که به زبان ساده نوشته شده و قصد دارد پیام خیلی ساده‌ای را به مخاطبانش انتقال دهد: عیبی نداره اگه حالت خوب نیست! اگر به هر دلیلی وقت خواندن این کتاب عالی را ندارید در ادامه متن همراه روزانه باشید تا بخش‌هایی عالی را بخوانید.

بریده هایی از کتاب عیبی ندارد اگر حالت خوش نیست؛ جملات خالصه کتاب

این کتاب درباره چیست؟

کتاب عیبی ندارد اگر حالت خوش نیست (It’s ok that you’re not ok) اثر ارزشمندی از مگان دیواین است. کتابی برای شناختن اندوه و کنار آمدن با سوگ. چراکه فقدان یک تجربه‌ جهانی است. قطعا همه ما تجربه‌ از دست دادن را داریم. گاهی ممکن است این سوگ خود را به شکل از دست دادن یکی از اعضای خانواده یا عزیزان یا حیوان خانگی نشان بدهد و گاهی تجربه‌ مهاجرت دوستان و آشنایان سبب ایجاد احساس فقدان و سوگ در ما شود.

احساساتی که بعد از سوگ و فقدان به سراغ ما می‌آید، اجتناب‌ناپذیر است. ما راهی برای مبارزه با این احساسات نداریم. واکنش افراد در مواجه شدن با این احساسات بسیار متفاوت است. برخی ممکن است تمام روزشان را به خوابیدن بگذرانند. درحالیکه فرد دیگری ممکن است به سختی به خواب برود. برای یک نفر ممکن است اختلال در خوردن ایجاد شود و شخص دیگری تمام وقتش را به خوردن سپری کند. خارج شدن از خانه یا حتی رخت‌خواب سخت می‌شود. در واقع در زمانی که یک فقدان رخ می‌دهد، زندگی از حالت قبلی خود خارج می‌شود. هیچ چیز هم به حالت سابقش بازنمی‌گردد.

بریده‌هایی از این کتاب

در این بخش بریده‌هایی از این کتاب را برای شما عزیزان قرار داده‌ایم که قطعا موردپسند شما واقع خواهد شد.

شما دیوانه نیستید، اتفاقی دیوانه‌کننده رخ داده است. و شما نیز مانند هر شخص عاقلِ دیگری به آن واکنش نشان داده‌اید.

شجاع‌بودن یعنی بیدارشدن از خواب در مواجهه با روزی که ترجیح می‌دهید از خواب بیدار نشوید. شجاع‌بودن یعنی حاضربودن در قلب خود؛ قلبی که شکسته و به میلیون‌ها قطعهٔ مختلف تبدیل شده و هرگز نمی‌توان آن را درست کرد. شجاعت یعنی ایستادن در لبهٔ پرتگاهی که در زندگیِ شخصی ایجاد شده و رو برنگرداندن از آن، پنهان‌نکردن ناراحتیِ خود زیر ماسک کوچک «مثبت فکر کن». شجاعت یعنی بگذاریم درد آزاد باشد و تمام فضای موردنیازش را اشغال کند. شجاع‌بودن یعنی نقل این داستان. هم وحشتناک است و هم زیبا.

آنچه از دست رفته است برنخواهد گشت. اینجا، درون این حقیقت، هیچ‌چیزِ زیبایی وجود ندارد. پذیرشْ مهم‌ترین چیز است. درد دارید. دردتان بهتر نمی‌شود. واقعیتِ سوگ با آنچه دیگران از بیرون می‌بینند بسیار متفاوت است. دردی در این دنیا وجود دارد که نمی‌توانید با شادی از تنتان بیرون کنید. به راه‌حل نیاز ندارید. نیاز ندارید سوگتان را پشت سر بگذارید. شما به کسی نیاز دارید که سوگتان را بفهمد و بپذیرد. به کسی نیاز دارید که وقتی، درمیانِ وحشتِ سوسوزننده ایستاده‌اید و به حفره‌ای خیره می‌مانید که زمانی زندگیِ شما بوده است، دست‌هایتان را محکم بگیرد. بعضی چیزها را نمی‌توان درمان کرد؛ فقط باید آن‌ها را به دوش کشید.

مطلب مشابه: بریده‌هایی از کتاب خرده‌ عادت ها از جیمز کلیر؛ خلاصه جملات درباره عادات زندگی

بریده‌هایی از این کتاب

غم و فقدان برای همه اتفاق می‌افتد. همهٔ ما در زمان دردی عظیم، احساس درک‌نشدن را تجربه کرده‌ایم. همچنین در مواجهه با دردِ افراد دیگر، درمانده، کناری ایستاده‌ایم. همهٔ ما دنبال کلمات گشته‌ایم و می‌دانسته‌ایم که هیچ کلمه‌ای هرگز نمی‌تواند چیزی را درست کند. هیچ‌کس نمی‌تواند بَرنده شود. افراد سوگوار احساس می‌کنند کسی درکشان نمی‌کند و دوستان و خانواده نیز در مقابل غم احساس می‌کنند درمانده و احمق‌اند. می‌دانیم به کمک نیاز داریم، اما واقعاً نمی‌دانیم باید چه چیزی بخواهیم. با تلاش برای کمک به دیگران، درواقع در بدترین زمانِ زندگی‌شان اوضاع را بدتر می‌کنیم. گاهی حتی با بهترین نیت هم کارها به هم می‌ریزد! تقصیر ما نیست. همهٔ ما وقتی ناراحتیم نیازمند محبت و حمایتیم و می‌خواهیم به کسانی‌که دوستشان داریم کمک کنیم. مشکل اینجاست که برای انجام‌دادنِ این کار، روش اشتباه را آموخته‌ایم.

شعار و شادباش‌گویی دردی را دوا نمی‌کند. درواقع، این نوع حمایت فقط باعث می‌شود احساس کنید کسی در دنیا شما را درک نمی‌کند.

همهٔ ما سزاوار آن هستیم که وقتی سوگواریم حرفمان شنیده شود و مهم نیست که آن سوگ چه باشد.

توصیه و نصیحت، حتی زمانی‌که با نیت خوب گفته می‌شود، تحقیرآمیز به نظر می‌آید؛ انگار چنین دردِ بزرگی را به جمله‌ای پشتِ کارت‌پستال‌ها تبدیل می‌کند.

آیا شما در سوگ دیگران موقعیت بالقوهٔ سوگ و فقدان را برای خودتان می‌بینید؟ این زیباست. همدلی نشانهٔ خویشاوندی است. زمانی‌که بحث عواطف پیش می‌آید، می‌توانیم اجازه دهیم این همدلی در وجودمان جاری شود. درد دارد، اما درد دارد چون ما باهم در رابطه‌ایم، چون ما متصل هستیم. باید هم درد داشته باشد. هیچ‌چیزِ اشتباهی دراین‌زمینه وجود ندارد. زمانی‌که درد و سوگ را به‌عنوان واکنشی سالم به فقدان بپذیریم، می‌توانیم به‌زیبایی و ماهرانه واکنش نشان بدهیم، نه با سرزنش و میانبر. می‌توانیم با عشق به یکدیگر پاسخ دهیم؛ حالا هر اتفاقی که می‌خواهد افتاده باشد.

تعریف‌کردن سوگواری، به‌عنوان راهی برای ارتباط با عزادار، تقریباً همیشه به مسابقهٔ سوگواری تبدیل می‌شود: المپیک سوگواری. دردِ چه کسی بدتر است؟ سوگ چه کسی بامعناتر است؟ اگر به کسی گفته‌اید که تجربهٔ فقدانِ وی مشابه تجربهٔ شما نیست، شرط می‌بندم که واکنشی دفاعی از او دیده‌اید. آن‌ها آسیب دیده‌اند. به آن‌ها توهین شده است. اگر با گفتن این جمله به داستانِ سوگی که گوینده تعریف می‌کند پاسخ دهید که: «داستان ما باهم یکی نیست.» چیزی که می‌شنوند این است: «سوگ شما به‌اندازهٔ سوگ من واقعی نیست.» آن‌ها می‌شنوند: «دردتان خیلی هم بد نیست.» این جداسازی را توهینی به قلب خود یا تحقیر دردشان می‌بینند.

مطلب مشابه: کتاب‌ های حال خوب کن؛ لیست 13 کتاب شیرین و جذاب که حال شما را خوب می کنند

بریده‌هایی از این کتاب

ما داستان‌هایی از فقدان‌هایمان تعریف می‌کنیم تا بگوییم می‌فهمیم شما کجا هستید: «ببین. من قبلاً این راه را رفته‌ام. می‌فهمم چه حسی داری.» داستان‌هایی که از فقدانشان برای هم تعریف می‌کنند، تلاشی است برای اینکه در زمان سوگواری احساس تنهایی نکنید؛ هرچند معمولاً این‌طور به نظر نمی‌رسند. مقایسهٔ یک سوگ با سوگی دیگر تقریباً همیشه نتیجهٔ عکس می‌دهد. تجربه‌ای از فقدان هم‌معنی با فقدانی دیگری نیست. فقدان، درست مثل عشق، منفرد است. اینکه کسی فقدانی را تجربه کرده باشد، حتی اگر فقدانی بسیار مشابه شما باشد، به این معنا نیست که لزوماً شما را درک می‌کند.

زنده‌بودن در چنین دنیای فانی و شکننده‌ای سخت است. قلب‌هایمان جوری شکسته می‌شود که دیگر نمی‌توان ترمیمشان کرد. دردی به وجود می‌آید که جزءِ لاینفک زندگی‌مان می‌شود. باید یاد بگیریم که چگونه تحملش کنیم، چگونه درون آن از خودمان مراقبت کنیم، و چگونه از یکدیگر مراقبت کنیم. باید بدانیم چگونه اینجا زندگی کنیم؛ جایی که ممکن است در هر لحظه و برای همیشه زندگی‌ای را که می‌شناسیم تغییر کند.

او، که خودش عزیزی را از دست داده است، می‌داند که زندگی برای همیشه تغییر خواهد کرد و هیچ راهی هم برای کنارآمدن با آن نیست و زندگی در جریان است. فقدان و سوگ دیدگاهمان را تغییر می‌دهد. دنیای ما برای همیشه تغییر کرده است و هیچ راهی نیست که بخواهیم به دنیای قبلمان برگردیم. یگانه وظیفهٔ درونیِ شما ایجاد نقشه‌ای جدید و دقیق است.

اگر به خودتان آمدید و دیدید اینجایید، در این زندگی که خودتان آن را نخواسته‌اید، در این زندگی که پیش‌بینی‌اش نمی‌کردید، متأسفم. نمی‌توانم بگویم که نهایتاً همه‌چیز درست و حل خواهد شد. حال شما «خوب» نیست و شاید هیچ‌وقت هم حالتان «خوب» نشود.

دوست‌داشتنِ یکدیگر به‌معنیِ ازدست‌دادن یکدیگر است.

همهٔ ما، در این تنها نوبتِ زندگی‌مان، آمده‌ایم برای عشق‌ورزیدن و ازدست‌دادن. هیچ‌کس نمی‌داند چرا، اما همین است که هست. اگر به عشق پایبند باشیم، به‌ناچار با فقدان و سوگ هم آشنا خواهیم شد. اگر از فقدان و سوگ دوری کنیم، هرگز حقیقتاً عشق را تجربه نخواهیم کرد.

تکرار داستان سازوکار ایمنی است. راهی برای ذهن خلاق است که تلاش می‌کند جهان را زمانی‌که از هم پاشیده است دوباره مرتب کند.

عشق‌ورزیدن و ازدست‌دادن و همراهی‌کردنِ یکدیگر کاری شجاعانه است

مطلب مشابه: بریده‌هایی از کتاب کیمیاگر پائولو کوئیلو؛ خلاصه متن از جملات زیبای این کتاب

بریده‌هایی از این کتاب

راهِ ازسرگذراندنِ دردِ انسان‌بودن، نه انکارِ آن، بلکه تجربهٔ آن است. این است که اجازه دهیم وجود داشته باشد؛ اجازه دهیم باشد، بدون اینکه متوقفش کنیم یا آن را عقب نگه داریم، یا در شکل‌های جدیدتر و مدرن‌ترِ مقاومت ادعا کنیم انسانِ «توسعه‌یافته» دردمند باقی نمی‌ماند. این حرف‌ها چرند است؛ حرف نخبه‌گرایان است.

بهترین چیزهایی که کسی در ماه‌های بعداز مرگ مَت به من گفت این بود که در فقدانی به این بزرگی، چه بعداز هشت روز چه بعداز هشتاد سال، «انگار تازه اتفاق افتاده است.» وقتی با کسانی‌که دو سال از فقدانشان می‌گذرد صحبت می‌کنم، همیشه به آن‌ها می‌گویم: «تازه اتفاق افتاده است. انگار همین یک دقیقهٔ پیش بود. معلوم است که هنوز هم ناراحت‌کننده است» و آرامش آن‌ها را ملموس و واضح می‌بینم.

چراکه حقیقت همین است، که به هر طریق، دوست‌داشتنِ یکدیگر به‌معنیِ ازدست‌دادن یکدیگر است. زنده‌بودن در چنین دنیای فانی و شکننده‌ای سخت است.

مگان دیواین، که عشق و فقدان را عمیقاً تجربه کرده است، همدمی قوی و دلسوز است. او، که خودش عزیزی را از دست داده است، می‌داند که زندگی برای همیشه تغییر خواهد کرد و هیچ راهی هم برای کنارآمدن با آن نیست و زندگی در جریان است. فقدان و سوگ دیدگاهمان را تغییر می‌دهد. دنیای ما برای همیشه تغییر کرده است و هیچ راهی نیست که بخواهیم به دنیای قبلمان برگردیم. یگانه وظیفهٔ درونیِ شما ایجاد نقشه‌ای جدید و دقیق است. مگان هوشمندانه می‌گوید: «ما اینجا نیستیم که درد خود را برطرف کنیم، بلکه اینجاییم که بر آن مرهم بگذاریم.»

وقتی تصمیم می‌گیرید در فقدان خود به‌دنبال معنا یا رشد بگردید، نشانهٔ خودشناسی و حاکمیت فردیِ شماست. وقتی کس دیگری معنا و پیشرفت را به فقدان شما نسبت می‌دهد، قدرت شما را تحقیر می‌کند و

خوب می‌شد اگر آدم‌ها با دفترچهٔ دستورالعملِ مراقبت به دنیا می‌آمدند: وقتی غمگینم، لطفاً این کار را بکنید. وقتی دیدید این کار را کردم یا این حرف را زدم، بهتر است عقب‌نشینی کنید. متأسفانه (یا خوشبختانه) ما تواناییِ خواندن ذهن دیگران را نداریم. می‌توانیم با تمرین در توجه و ارتباط آزاد درطولِ زندگی همه‌مان و روابط همه‌مان، در گوش‌دادن به نیاز یکدیگر بهتر شویم.

نگرشمان نسبت‌به خودمان وقتی مفید و دوست‌داشتنی و مهربان می‌شود که راهی پیدا می‌کنیم برای گرم‌نگه‌داشتنِ قلبمان درمیانِ کابوس و گم‌نکردنِ عشق درمیان خرابی. اگر می‌خواهیم اینجا زندگی کنیم، اگر می‌خواهیم باهم از این سختی بگذریم، اگر می‌خواهیم اصلاً از آن «بگذریم»، باید با دردهایمان راحت‌تر باشیم. باید اجازه بدهیم تا از تمام وجودمان بگذرد بدون اینکه به‌دنبال دلیل یا نتیجه یا مقصر باشیم. باید از دیگری‌خواندنِ دیگران به‌مثابهٔ راهی برای محافظت از خود دربرابرِ فقدان دست برداریم. باید اجازه دهیم دانشِ وجودِ زیبا و زودگذر و ظریفِ ما بخشی واقعی از زندگی‌مان باشد، نه داستانی که فقط برای دیگران اتفاق می‌افتد. باید راه‌هایی برای نشان‌دادن سوگمان به دیگران پیدا کنیم به‌طریقی که به حقیقت تجربهٔ خودمان احترام بگذاریم. باید از تمایلمان برای تحقیر دردهایمان با هدف اینکه دیگران بتوانند در اطراف ما راحت باشند دست برداریم.

مطلب مشابه: بریده هایی از کتاب مامان و معنی زندگی اروین یالوم؛ خلاصه کتاب و جملات زیبای آن

بریده‌هایی از این کتاب

من از تجربهٔ درد و سوگ خودم آموخته‌ام که با ازدست‌دادنِ یک چیز، دلیلی ندارد تا همه‌چیز را ازدست‌رفته ببینیم.

می‌توانیم شرایط را تغییر دهیم. می‌توانیم عاشق همدیگر باشیم، با علمِ کامل به اینکه آنچه عاشقش هستیم روزی خواهد مُرد. می‌توانیم عاشق همدیگر باشیم، با علم به اینکه احساسِ دردِ شخصِ دیگر نشانه‌ای از ارتباط ماست، نه عذاب ما. ترسناک است این‌طور همدیگر را دوست داشته باشیم، اما باید این‌گونه عشق بورزیم. زندگیِ شخصیِ خودِ ما و زندگیِ به‌هم‌پیوسته و همگانی و بزرگ‌ترمان ما را به این‌گونه عشقی فرامی‌خواند. زمین بی‌طرفِ سوگ و قالب جدید سوگ به ما اجازه می‌دهد تا همدیگر را این‌گونه دوست بداریم. این تنها راه پیشِ‌روی است.

بعضی چیزها حل نمی‌شوند. فقط می‌توان آن‌ها را به دوش کشید.

می‌توانستم در همه‌چیز خطا را ببینم. می‌دانستم تمام آدم‌های منطقی‌ای که دربارهٔ مراحل سوگ با من صحبت می‌کردند (درمورد اینکه باید خودم را ازمیانِ درد رد کنم تا به چشم‌انداز برتری از «بهترشدن» برسم) و تمام کتاب‌هایی که راه رهایی از درد را به‌سادگیِ بالاتررفتن از آن نشان می‌دادند چرند است. وقتی این فکرم را به زبان آوردم، تنها باعث شد برچسب «کله‌شق» به من بزنند و بگویند دربرابرِ درمان مقاومت می‌کنم.

اتفاقات سخت و دردناک و وحشتناک رخ می‌دهند؛ این طبیعتِ زنده‌بودن در این جهان است. همه‌چیز پایانی خوش ندارد. هر اتفاقی دلیلی ندارد. در اینجا مسیر واقعی، راه واقعیِ پیشِ‌رو، انکار این نیست که دردِ پایان‌ناپذیر وجود دارد، بلکه در پذیرشِ وجودِ آن است؛ در تبدیل‌شدن به فرهنگی آن‌قدر قوی است که بتواند درد را همان‌چیزی ببیند که هست؛ در کنارهم‌ماندن در وضعیت دردناک است؛ در بازکردن سفرهٔ دلمان و صحبت‌کردن از دردهایمان برای یکدیگر است، که بدانیم دفعهٔ بعد ممکن است این نیز برای خودمان اتفاق بیفتد.

مطلب مشابه: بریده‌هایی از کتاب فقر احمق می‌کند؛ خلاصه ای از این کتاب با جملات درباره فقر

بریده‌هایی از این کتاب

باید از درد استقبال کرد و آن را درک کرد، به آن در موضوعاتی که درباره‌شان صحبت می‌کنیم فضای واقعی داده شود؛ درغیراین‌صورت نمی‌توانیم کاری را که بایدوشاید انجام دهیم، چه آن کارِ شخصیِ حاضربودن و زنده‌ماندن باشد و چه کار جهانی و گسترده‌ترِ ایمن و عادلانه و زیباکردنِ جهان برای همه موجودات. باید بتوانیم چیزی را که واقعیت دارد بگوییم، بدون اینکه بترسیم ضعیف یا آسیب‌دیده یا به‌طریقی شکست‌خوردهٔ داستان فرهنگی به نظر بیاییم. باید صحبت‌کردن دربارهٔ دردمان را درست مثل صحبت‌کردن دربارهٔ لذتمان عادی کنیم. نیازی نیست برای رسیدن به رستگاری عجله کنیم.

آدم‌ها مخلوقات بامزه‌ای هستند. وقتی پای حرفِ سوگواری دیگران به میان می‌آید، فوراً به‌سراغ «تسلی» و قضاوت و معنابخشیدن می‌رویم. چند بار این حرف را در زمان سوگواری شنیده‌اید که «هرچیزی حکمتی دارد»؟ همان آدم‌ها اولین کسانی‌اند که وقتی اتفاق وحشتناکی برایشان می‌افتد همین جمله را تکذیب می‌کنند. ما کلماتی را که هیچ‌وقت درمورد خودمان قبول نمی‌کنیم درمورد دیگران استفاده می‌کنیم.

بریده‌هایی از این کتاب

متن های کتاب فوق العاده عیبی ندارد اگر حالت خوب نیست

جریان از این قرار است: هر فقدانی معتبر هست، ولی با دیگری یکسان نیست. نمی‌توانید دورنمایی واحد از سوگ‌ها تصور کنید و بگوید همهٔ آن‌ها باهم برابرند. این‌طور نیست.

سوگ هیچ ایرادی ندارد. سوگ امتداد طبیعیِ عشق است، پاسخی سالم و عاقلانه به فقدان. اینکه سوگ حس بدی به همراه دارد باعث نمی‌شود بد باشد. اینکه شما احساس می‌کنید دیوانه شده‌اید دلیل نمی‌شود دیوانه باشید. سوگ بخشی از عشق است، عشق به زندگی، عشق به خود، عشق به دیگران. آنچه شما زندگی می‌دانید، هرقدر دردناک باشد، اسمش عشق است. و عشق واقعاً دشوار است. گاهی حتی عذاب‌آور است.

سوگ‌ها احترام بگذاریم. به فقدان‌ها احترام بگذاریم، چه کوچک و چه بزرگ، چه زندگی‌تان را تغییر بدهند و چه یک لحظه‌تان را. و بعد، آن‌ها را باهم مقایسه نکنیم. اینکه همهٔ مردم درد را تجربه می‌کنند دوای هیچ دردی نیست. دفاع از منحصربه‌فردبودن فقدانِ خودتان در مقابل مقایسهٔ دیگران به شما کمک نمی‌کند که احساس خوبی داشته باشید. ذکرکردن سطوح مختلفی که در فقدان وجود دارد کمک نمی‌کند احساس خوبی داشته باشید.

بیشتر مردم سوگ را مشکلی می‌بینند که باید حل شود. خانواده و دوستانتان شما را در درد می‌بینند و می‌خواهند درد شما را تسکین دهند. چه این هدف به‌وضوح اعلام شده باشد چه نه، تنها دلیل اینکه چرا هنگام سوگواری کلماتِ آرامش‌بخش اغلب هر حسی القا می‌کنند به‌جز آرامش، همین است. عمدی یا سهوی، با تلاش برای حل سوگواری شما، حمایتی را که واقعاً نیاز دارید از شما دریغ می‌کنند. همان‌طورکه به دوستم گفتم، آن کارت‌های شیکِ تسلیت بیشتر اهانت‌آمیزند، چون درواقع سعی در حل‌کردن درد دارند. آن‌ها از واقعیت شرایط صرف‌نظر می‌کنند: شرایط دردناک است. اگرچه اغلب چنین قصدی ندارند، مردم وقتی تلاش می‌کنند تا سوگ را قشنگ‌تر جلوه دهند یا تزیینش کنند یا از بین ببرند، باعث می‌شوند سوگ حس بدتری داشته باشد، چه تسلیت و سخنان آرامش‌بخشِ رودررو و چه در کارت‌پستال‌های زیبا باشد.

پدر یکی از دوستان بسیار عزیزم حین نوشتن این کتاب از دنیا رفت. یک هفته پس‌از مرگ او، دوستم متنی برای من فرستاد: «مَردُم بهترین و مهربانانه‌ترین کارت‌های تسلیت را برای من می‌فرستند، اما چرا این کارِ آن‌ها باعث عصبانیت من می‌شود؟ از آن‌ها و از آن کارت‌های احمقانه‌شان متنفرم، حتی مهربانانه‌ترین کلماتشان هم نامردی به نظر می‌رسد.» هیچ راهی برای «بهترکردنِ» سوگ وجود ندارد. حرف‌هایی که برای آرام‌شدن زده می‌شوند فقط آزار می‌دهند. «کمکِ» دیگران مزاحمت تلقی می‌شود و تلاش‌ها برای برقراریِ ارتباط و درک‌کردن، نادانی یا بی‌ادبانه به‌نظر می‌رسند. هرکس دربارهٔ چگونگیِ سوگواریِ شما عقیده‌ای دارد و دربارهٔ اینکه چگونه می‌توانید این اوضاع را برای خودتان «بهتر» کنید. شعارهایی مثل اینکه آخرش «حتی از حالا هم قوی‌تر» خواهید بود، یا توصیه به اینکه «آن اوقاتِ خوش را به خاطر آورید» مثل سیلی‌خوردن است.

اگرچه اغلب چنین قصدی ندارند، مردم وقتی تلاش می‌کنند تا سوگ را قشنگ‌تر جلوه دهند یا تزیینش کنند یا از بین ببرند، باعث می‌شوند سوگ حس بدتری داشته باشد، چه تسلیت و سخنان آرامش‌ بخشِ رودررو و چه در کارت‌پستال‌های زیبا باشد.

چقدر بی‌ربط است که طوری درمورد سوگ صحبت کنیم انگار عملی فکری است؛ چیزی که بشود به‌سادگی از ذهن دورش کرد! هوش، که کلمات را تنظیم می‌کند و دستور به پیروی از مراحل یا گام‌ها یا رفتارهای معقول می‌دهد، برروی سطحی کاملاً متفاوت از قلبِ تازه‌شکسته قرار دارد. سوگ به دل آدم مربوط است، نه به منطق.

مطلب مشابه: بریده‌هایی از کتاب کار عمیق کال نیوپورت؛ جملات خلاصه این کتاب پیشرفت شخصی و مالی

بریده‌هایی از این کتاب

و عشق واقعاً دشوار است. گاهی حتی عذاب‌آور است.

از دید فرهنگی، ما نمی‌خواهیم بشنویم که چیزهایی وجود دارد که نمی‌توانند درست شوند. ما نمی‌خواهیم بشنویم دردهایی وجود دارد که هرگز درمان نمی‌شوند. یاد می‌گیریم برخی چیزها را در زندگی‌مان تحمل کنیم و این معنیِ درست‌شدن همه‌چیز در پایان نیست. مهم نیست چند رنگین‌کمان و پروانه به گفتمانمان اضافه کنید؛ بعضی از داستان‌ها سرانجام ندارند.

دستورالعملی برای بیان حقیقت در زندگیِ واقعی و داستانیِ ما وجود دارد. از دید فرهنگی، ما نمی‌خواهیم بشنویم که چیزهایی وجود دارد که نمی‌توانند درست شوند. ما نمی‌خواهیم بشنویم دردهایی وجود دارد که هرگز درمان نمی‌شوند. یاد می‌گیریم برخی چیزها را در زندگی‌مان تحمل کنیم و این معنیِ درست‌شدن همه‌چیز در پایان نیست.

شجاعت یعنی ایستادن در لبهٔ پرتگاهی که در زندگیِ شخصی ایجاد شده و رو برنگرداندن از آن، پنهان‌نکردن ناراحتیِ خود زیر ماسک کوچک «مثبت فکر کن». شجاعت یعنی بگذاریم درد آزاد باشد و تمام فضای موردنیازش را اشغال کند.

تسلیت‌گفتن‌هایی که به‌طور ضمنی بگویند شما به این اتفاق نیاز داشتید، که به هر بلایی سرتان آمده نیاز داشتید تا دنیایتان را از هم بپاشد، هرگز نمی‌تواند مایهٔ تسلیِ خاطر باشند. آن‌ها دروغ‌اند و دروغ هرگز احساس خوبی ایجاد نمی‌کند.

وقتی تصمیم می‌گیرید در فقدان خود به‌دنبال معنا یا رشد بگردید، نشانهٔ خودشناسی و حاکمیت فردیِ شماست. وقتی کس دیگری معنا و پیشرفت را به فقدان شما نسبت می‌دهد، قدرت شما را تحقیر می‌کند و به‌طور ضمنی آن کسی را که بودید خوار می‌کند و مورد قضاوت قرار می‌دهد و می‌گوید به‌نحوی به این اتفاق نیاز داشتید. تعجبی ندارد که احساس بدی پیدا می‌کنید.

بریده‌هایی از این کتاب

اینکه همهٔ مردم درد را تجربه می‌کنند دوای هیچ دردی نیست.

تضادی دوگانه در انسان‌بودن وجود دارد: اول اینکه هیچ‌کس نمی‌تواند به‌جای شما زندگی کند (یعنی هیچ‌کس نمی‌تواند با آنچه شما باید با آن مواجه شوید روبه‌رو شود یا آنچه را شما باید احساسش کنید احساس کند) و هیچ‌کس نیز قادر نیست به‌تنهایی ازپسِ زندگی بربیاید. دوم اینکه همهٔ ما، در این تنها نوبتِ زندگی‌مان، آمده‌ایم برای عشق‌ورزیدن و ازدست‌دادن. هیچ‌کس نمی‌داند چرا، اما همین است که هست. اگر به عشق پایبند باشیم، به‌ناچار با فقدان و سوگ هم آشنا خواهیم شد. اگر از فقدان و سوگ دوری کنیم، هرگز حقیقتاً عشق را تجربه نخواهیم کرد.

پیشنهاد من مسیر سوم است، یک زمین بی‌طرف. نه روشن، نه خاموش. راهی برای مرهم‌نهادن بر درد و سوگ به‌واسطهٔ تماشاکردن. نه با روی‌برگرداندن، نه با عجله به‌سمت رستگاری، بلکه به‌وسیلهٔ ایستادن در آنجا، درست آنجا، درون جهان نابودشده. به‌وسیلهٔ ساختن خانه‌ای در آنجا. به‌وسیلهٔ نشان‌دادن اینکه می‌توانید زندگی‌ای به انتخاب خودتان بسازید، بدون اینکه نیاز به انتخاب بین این و آن داشته باشید: عشقتان را پشت سر بگذارید، اما «خوب» باشید یا ارتباط خود را حفظ کنید و در همان وضع «بمانید». یافتن زمین بی‌طرف راهکار واقعی سوگ است، راهکار من و راهکار شما. هریک از ما باید راه خودمان را به سوی این زمین بی‌طرف پیدا کنیم؛ جایی که از ما نمی‌خواهد سوگمان را انکار کنیم و ما را تاابد محکوم نمی‌کند؛ جایی که به تمام وسعت سوگ احترام می‌گذارد، که درواقع همان وسعت کامل عشق است.

وقتی بدن و ذهن درد را تجربه می‌کنند، ما نیاز زیستی برای بیان آن داریم. دردی که مجاز نیست گفته شود یا بیان شود، به خودش می‌پیچد و مشکلات بیشتری ایجاد می‌کند. دردِ پذیرفته‌نشده و ناشنیده از بین نمی‌رود.

مکتب تفکر مثبتِ ما به همه ضرری وارد می‌کند. ما را به این باور هدایت می‌کند که بیشتر از آنچه هستیم عهده‌دار و مسئول جهانیم و ما را مسئول هر درد و دل‌شکستگی‌ای نشان می‌دهد که متحمل می‌شویم. جهانی می‌سازد که در آن اگر پایمان را کج بگذاریم، عواقب بدی در انتظارمان می‌ماند؛ جهانی که در آن باید مراقب باشیم خدایان از تفکرات و نیت‌هایمان ناراحت نشوند. ابزارهای آسایش و آزادی را به‌اجبار در انکار و خودفریبی به خدمت درمی‌آورد. باعث می‌شود برای افراد سوگوار شعارهای بی‌فایده بدهیم و وعدهٔ پاداشی باشکوه در آینده‌ای خیالی را جار بزنیم، درحالی‌که درد واقعی و فعلی آن‌ها را نادیده می‌گیریم.

به‌عنوان راهی برای مقابله‌نکردن با عللِ واقعیِ فقر، خشونت، نابرابری، یا بی‌ثباتی، دولت‌ها و حاکمیت‌ها، در سرتاسر تاریخ، با ایجاد خوش‌بینی و سرکوب‌کردن تصویر دقیق از وضعیت، مخالفان خود را سرکوب کرده‌اند.

در بازکردن سفرهٔ دلمان و صحبت‌کردن از دردهایمان برای یکدیگر است، که بدانیم دفعهٔ بعد ممکن است این نیز برای خودمان اتفاق بیفتد. وقتی از فقدان بترسیم به نظامی از درست و غلط یا خوب و بد می‌چسبیم، تا از ارتباطمان با کسانی‌که دوستشان داریم حفاظت کنیم. ما گمان می‌کنیم اگر دردها و رنج‌هایمان را مسدود کنیم، به ما کمک می‌کند دوام بیاوریم. بیزاری‌مان از درد و دشواری، که عمیقاً در زندگی‌مان تنیده است، ما را از چیزی که بیشتر از همه می‌خواهیم دور نگه می‌دارد، یعنی از ایمنی، ایمنی به‌شکل عشق و ارتباط و خویشاوندی. ما علیه فقدان این‌ها از خودمان دفاع می‌کنیم، اما در عمل خودمان را از تجربهٔ آن‌ها در زندگی محروم می‌کنیم. مشکل اینجاست دوام واقعی هرگز در دنیایی که مجبور باشیم به قلبمان دروغ بگوییم یا تظاهر کنیم کنترلمان بر اوضاع بیش‌از آنچه واقعیت دارد است وجود نخواهد داشت. صرفاً باعث می‌شود در تلاشمان در راه رقم‌زدن سرانجامی نیک برای همه‌چیز، مضطرب‌تر و خشن‌تر شویم.

مطلب مشابه: بریده‌هایی از کتاب نیمه تاریک وجود دبی فورد در باب روانشناسی و خودشناسی

بریده‌هایی از این کتاب

در فرهنگ حمایت از سوگوارِ ما، تناقضی وجود دارد: چون ما در این فرهنگ درمورد واقعیت‌های سوگمان صحبت نمی‌کنیم، هیچ‌کس نمی‌داند که چگونه می‌تواند به ما کمک کند. کسانی‌که بهتر از همه می‌دانند چگونه باید کمک کنیم، یعنی خود افراد سوگوار، انرژی یا حوصله یا ظرفیت آموزش‌دادن به دیگران را ندارند.

درواقع نمی‌توانیم هیچ‌چیز را برای خود نگه داریم، نه دنیایِ مادی را، نه حالات عاطفی‌مان را و نه حتی اندیشه‌هایمان را؛ اما عشق… عشق را می‌توانیم بر دوش بکشیم. همانند نیرویی طبیعی جابه‌جا می‌شود و تغییر می‌کند، چون واقعاً نیرویی طبیعی است. بااین‌حال به‌نحوی اساس، پایه، و خانهٔ امنمان باقی مانده است. عشق چیزی را که اکنون وجود دارد به چیزی که قبلاً بوده و چیزی که خواهد آمد پیوند می‌زند. به ما اجازه می‌دهد تا بین جهان‌ها سفر کنیم.

اگر بخواهیم بهتر هوای همدیگر را داشته باشیم، باید مجدداً سوگ را در شرایطی انسانی قرار دهیم، باید درموردش صحبت کنیم، باید آن را فرایندی طبیعی و عادی بدانیم نه چیزی که باید از آن دوری کنیم یا با عجله از آن بگذریم یا آن را بد بدانیم، باید درمورد مهارت‌های واقعیِ موردنیاز برای مواجهه با واقعیتِ زندگی صحبت کنیم

عشق‌ورزیدن و ازدست‌دادن و همراهی‌کردنِ یکدیگر کاری شجاعانه است. مهم نیست که مسیر چقدر طولانی است؛

در فرهنگ ما (= فرهنگ آمریکایی)، سوگ نوعی از بدبختی است؛ احساسات وحشتناک و آشفته‌ای که باید در اسرعِ وقت مرتب شده و پشت سر گذاشته شود. درنتیجه، ما اعتقاداتی منسوخ و قدیمی داریم دربارهٔ اینکه غم‌زدگی چقدر باید طول بکشد و باید به چه شکل باشد و آن را چیزی می‌دانیم که باید بر آن غلبه کرد و درستش کرد، نه چیزی که باید بر آن مرهم گذاشت و از آن حمایت کرد. حتی پزشکانمان این‌طور آموزش دیده‌اند که سوگ را اختلال بدانند، نه واکنشی طبیعی به فقدانی بزرگ.

پس‌از مرگ مَت، می‌خواستم هریک از بیماران را فرابخوانم و به‌خاطر نادانی‌ام عذرخواهی کنم. اگرچه در کارهای عاطفی بسیار مهارت داشتم، اما مرگ مَت دنیای کاملاً متفاوتی را برایم آشکار نمود. هیچ‌کدام از دانسته‌هایم در تسکین فقدانی به این بزرگی کارساز نبود. با تمام تجارب و آموزش‌هایی که کسب کرده بودم، اگر کسی می‌بود که می‌توانست آمادهٔ مواجهه با این نوع فقدان باشد، آن شخص من بودم؛ اما حالا هیچ‌چیز نمی‌توانست مرا آرام کند و هیچ‌کدام از آموخته‌هایم اهمیتی نداشت.

اگر غم به سینهٔ شما چنگ می‌زند، این کتاب برای شماست.

مطلب مشابه: بریده‌هایی از کتاب چگونه کمال گرا نباشیم استفان گایز با متن های آموزنده

بریده‌هایی از این کتاب

بیش‌ازهمه مایلم بدانید که حقیقتاً این وضعیت به همان اندازه که فکر می‌کنید بد است. مهم نیست بقیه چه می‌گویند، این وضعیت مزخرف است. اتفاقی که افتاده است دیگر جبران‌شدنی نیست. آنچه از دست رفته است برنخواهد گشت. اینجا، درون این حقیقت، هیچ‌چیزِ زیبایی وجود ندارد. پذیرشْ مهم‌ترین چیز است. درد دارید. دردتان بهتر نمی‌شود.

من دیگر در مطب روان‌شناسی مقابلِ مراجعه‌کننده‌ای که روی مبل دراز کشیده است ننشسته بودم، بلکه خودم روی مبل دراز کشیدم و از زبانِ روان‌شناس‌ها صحبت‌های منسوخ و کاملاً بی‌ربطی دربارهٔ مراحل غم و قدرت تفکر مثبت شنیدم. من با جنبه‌های فیزیکیِ سوگ (ازدست‌دادنِ حافظه، تغییرِ شناختی، اضطراب) دست‌وپنجه نرم کرده‌ام و ابزارهایی برای تسکینشان یافته‌ام. با ترکیبی از مهارت‌های بالینی و تجربه‌ام، تفاوتِ بین «رفع درد» و «مرهم‌گذاشتن بر درد» را یاد گرفته‌ام.

در این مدتی که از مصیبت وارده به شما می‌گذرد، همه‌جور حرفی دربارهٔ سوگواری‌تان می‌شنوید: «او نمی‌خواهد این‌قدر ناراحت باشی»، «هر اتفاقی دلیلی دارد»، «حداقل این مدت او در زندگی‌ات بوده است»، «تو قوی و باهوش دانایی و ازپسِ این مصیبت برخواهی آمد»، «این تجربه تو را قوی‌تر می‌کند»، یا «همیشه می‌توانی دوباره تلاش کنی و یک شریک دیگر در زندگی‌ات داشته باشی، یک بچهٔ دیگر بیاوری، و راهی بیابی که دردتان را به چیزی زیبا و مفید و خوب تبدیل کنی». شعار و شادباش‌گویی دردی را دوا نمی‌کند. درواقع، این نوع حمایت فقط باعث می‌شود احساس کنید کسی در دنیا شما را درک نمی‌کند. این درد مانند بریدگیِ کوچک با کاغذ که نیست! بحرانِ شخصیتی که نیست! لازم نبود این اتفاق بیفتد که بفهمید چه چیزی مهم بوده، که هدف زندگی‌تان را پیدا کنید، یا حتی برای اینکه بفهمید کسی واقعاً و عمیقاً عاشقتان است!

دنیای معمولی و روزمره، که دیگران هنوز در آن ساکن‌اند، در نظر شما بی‌رحم و ظالمانه است. نمی‌توانید چیزی بخورید (یا هرچه به دستتان برسد می‌خورید). نمی‌توانید بخوابید (یا تمام‌وقت می‌خوابید). هر وسیله‌ای در زندگی‌تان برایتان مصنوعی می‌شود، به نمادی از زندگی آن‌طور که بود و آن‌طور که می‌توانست باشد تبدیل می‌شود. در اطرافتان جایی نیست که این فقدان لمسش نکرده باشد.

زمانی‌که مرگِ ناگهانی یا حادثه‌ای ناگوار در مسیر زندگی‌تان رخ می‌دهد، همه‌چیز تغییر می‌کند. حتی وقتی انتظارش را دارید، مرگ یا فقدان همچنان غافلگیرکننده است. دیگر همه‌چیز متفاوت می‌شود. زندگی‌ای که انتظارش را داشته‌اید ناپدید می‌شود و دود می‌شود و به هوا می‌رود. دنیا بر سرتان خراب می‌شود و دیگر هیچ‌چیزی منطقی به نظر نمی‌رسد. زندگی عادی بود و حالا هرچه هست، عادی نیست.

می‌توانستم در همه‌چیز خطا را ببینم. می‌دانستم تمام آدم‌های منطقی‌ای که دربارهٔ مراحل سوگ با من صحبت می‌کردند (درمورد اینکه باید خودم را ازمیانِ درد رد کنم تا به چشم‌انداز برتری از «بهترشدن» برسم) و تمام کتاب‌هایی که راه رهایی از درد را به‌سادگیِ بالاتررفتن از آن نشان می‌دادند چرند است. وقتی این فکرم را به زبان آوردم، تنها باعث شد برچسب «کله‌شق» به من بزنند و بگویند دربرابرِ درمان مقاومت می‌کنم.

مطلب مشابه: متن‌هایی از کتاب بوف کور صادق هدایت؛ جملات زیبا از این شاهکار نویسنده

بریده‌هایی از این کتاب

از شکست‌های غیرآشکار حرف می‌زنم؛ دردهایی که هیچ‌کس نمی‌خواهد درباره‌شان صحبت کند یا حتی هیچ‌کس نمی‌خواهد درمورد آن‌ها بشنود

اما اینْ از آن زمان‌ها نیست. این یکی از آن روزهای سختِ در کار نیست. این صرفاً به‌دست‌نیاوردنِ آنچه واقعاً و عمیقاً می‌خواهید نیست. ازدست‌دادنِ چیزی زیبا نیست، که شاید آنچه درعوض به دست می‌آورید بیشتر «به صلاح شما» باشد. عملِ تغییر ماهیت در اینجا مصداق نمی‌یابد. فقدان‌هایی وجود دارد که جهان را از نو می‌سازد. مرگ‌هایی که دید شما را نسبت‌به همه‌چیز تغییر می‌دهد. سوگی که جهان شما را از هم می‌پاشد. درد و رنجی که شما را به دنیایی دیگر می‌برد؛ حتی درحالی‌که دیگران همه گمان کنند واقعاً چیزی تغییر نکرده است.

اگرچه ما نمی‌توانیم کسانی را که «نیت‌های خوب» دارند مقصر بدانیم، ولی صرفاً نیت خوب داشتن دلیلی بر انجام‌دادن کار خوب نیست.

چقدر بی‌ربط است که طوری درمورد سوگ صحبت کنیم انگار عملی فکری است؛ چیزی که بشود به‌سادگی از ذهن دورش کرد! هوش، که کلمات را تنظیم می‌کند و دستور به پیروی از مراحل یا گام‌ها یا رفتارهای معقول می‌دهد، برروی سطحی کاملاً متفاوت از قلبِ تازه‌شکسته قرار دارد.

اما همین الان؟ همین حالا که شما درد دارید و فقدانتان در مراحل اولیه و قدرتمند است؟ نه، الان زمان بحث و تبادل‌نظر دوطرفه درمورد فقدان‌هایی که همهٔ ما متحمل شده‌ایم نیست. مقایسهٔ سوگ و تعریف‌کردنِ داستان‌های سوگواری باعث راحتیِ شما نمی‌شود. این کار ممکن است این‌طور برداشت شود که فقدان شما تحت‌الشعاع نیاز گوینده به تعریف داستان خودشان قرارگرفته است و مهم هم نیست که این داستان چند وقت پیش اتفاق افتاده یا اینکه چه ربطی به موضوع فقدان شما دارد.

مطلب مشابه: بریده‌هایی از کتاب درباره معنی زندگی ویل دوران با متن های عمیق و با معنی

بریده‌هایی از این کتاب

برای اینکه واقعاً احساس کنید حرف کسی برایتان تسلی‌بخش است، باید احساس کنید هنگام درد حرف دلتان شنیده شده است. نیاز دارید حقیقت فقدانتان به شما نشان داده شود، نه اینکه تحقیر یا رقیق شود. این حرفْ متناقض به نظر می‌رسد، اما تسلیِ واقعی در سوگ، در پذیرش درد است، نه در تلاش برای رهایی از آن.

بودن با افرادی که عمق دردتان را می‌فهمند چیزی را درست نمی‌کند. همان‌طورکه صدها هزار بار گفته‌ام، بعضی چیزها هرگز درست نمی‌شوند. فقط می‌توان آن‌ها را بر دوش کشید. سوگی مثل سوگ شما، عشقی مثل عشق شما را تنها می‌توان بر دوش کشید.

همدلی نشانهٔ خویشاوندی است.

پدر یکی از دوستان بسیار عزیزم حین نوشتن این کتاب از دنیا رفت. یک هفته پس‌از مرگ او، دوستم متنی برای من فرستاد: «مَردُم بهترین و مهربانانه‌ترین کارت‌های تسلیت را برای من می‌فرستند، اما چرا این کارِ آن‌ها باعث عصبانیت من می‌شود؟ از آن‌ها و از آن کارت‌های احمقانه‌شان متنفرم، حتی مهربانانه‌ترین کلماتشان هم نامردی به نظر می‌رسد.»

وقتی کسی که دوستش داشتید به‌تازگی فوت کرده، چه اهمیتی دارد که الگوهای فرهنگیِ سوگواریِ ما معیوب است؟ آخر چه کسی اهمیت می‌دهد؟ این مسئله به شما مربوط می‌شود، نه کس دیگری. اما مسئله این است که، مخصوصاً در اوایل سوگواری، همه فکر می‌کنند که کار شما اشتباه است. بازتابی که از دنیای بیرون دریافت می‌کنید این فکر را به شما القا می‌کند که علاوه‌بر همهٔ مشکلاتِ دیگرتان دیوانه هم شده‌اید. بی‌توجهی و شعارهای دیگران باعث می‌شود که احساس کنید درون سوگتان تنها رها شده‌اید؛ درست زمانی‌که احتیاج دارید بدانید دوستتان دارند. تجربهٔ شخصیِ شما به‌شدت تحت‌تأثیر گستردهٔ فرهنگیِ بی‌سوادی در سوگواری قرار دارد. درک این بی‌سوادیِ فرهنگی کمک می‌کند دورانی کاملاً غیرطبیعی برایتان طبیعی‌تر شود. شما دیوانه نیستید، فرهنگ دیوانه است. مشکل از تو نیست، از ماست. «همهٔ چیزهایی را که در مدرسه یا کلیسا یا هر کتابی به شما گفته شده است دوباره بررسی کنید و هرآنچه را که به روح شما بی‌احترامی می‌کند رها سازید.» والت ویتمن برگ‌های علف

مطلب مشابه: بریده هایی از کتاب قانون جذب راندا برن؛ متن های ناب انگیزه بخش زندگی از این کتاب

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو