خلاصه داستان کوتاه برای انشا

منبع: مینویسم

1

1402/11/8

10:44


برای خواندن خلاصه ای از داستان های کوتاه و جدید برای نوشتن انشا این مقاله را با دقت بخوانید تا با مجموعه ای از خلاصه داستان های کوتاه برای انشا آشنا شوید.

خلاصه داستان کوتاه برای انشا

اگر می خواهید برای انشا یک خلاصه داستان کوتاه و با معنی بنویسید در ادامه این مطلب چند خلاصه داستان کوتاه برای انشا نوشته شده است که می توانید برای نوشتن انشا از آنها استفاده کنید. خلاصه ای از داستان های زیبا و آموزنده برای انشا

خلاصه داستان کوتاه برای انشا

یکی از قهرمانان ورزش گلف به نام رابرت دانیس زو در یکی از مسابقاتش برنده مبلغ زیادی پول شد.
در پایان مراسم و پس از گرفتن جایزه، زنی به سوی او دوید و با تضرع و زاری از او خواست تا پولی به او بدهد تا بتواند کودک بیمارش را از مرگ نجات دهد.
زن گفت: که هیچ پولی برای پرداخت هزینه درمان ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند کودکش از دست خواهد رفت.
قهرمان گلف درنگ نکرد و تمام پول را به زن داد.
هفته‌ی بعد یکی از مقامات انجمن گلف به رابرت گفت: «ساده لوح، خبر جالبی برایت دارم. آن زن اصلاً بچه مریضی نداشت که هیچ، اصلاً ازدواج هم نکرده است. او به تو کلک زده است دوست من.»
رابرت با خوشحالی جواب داد:
خدا را شکر، پس هیچ کودکی در حال مرگ نبوده این‌که خیلی عالیست!“

خلاصه داستان کوتاه برای انشا کلاس چهارم

روز مادر بود مرد میان‌ سالی دسته گل زیبایی سفارش داد و هزینه‌ ای را هم پرداخت کرد تا آن را برای مادرش پست کنند.
از گل‌ فروشی بیرون آمد، دختر کوچکی را دید که روی جدول کنار خیابان ناراحت نشسته و ظاهراً چند قطره اشک هم ریخته است.
مرد از او پرسید: «دخترم چرا گریه کرده‌ای؟»
دخترک سرش را بالا آورد و گفت: «می‌ خواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم اما من فقط 10 هزار تومان پول دارم و گل رز 50 هزار تومان است.»
مرد لبخندی زد و گفت: «با من بیا، من برای تو یک شاخه گل رز می‌ خرم تا به مادرت هدیه بدهی.»
از گل‌ فروشی که بیرون آمدند، مرد پرسید: «اگر راه خانه‌ تان دور است، بیا من تو را با ماشین می‌ رسانم.»
دخترک گفت: «نه مادرم همین نزدیکی‌ هاست، آنطرف خیابان»
مرد دست دخترک را گرفت و او را از خیابان رد کرد.
دخترک دست مرد را رها کرد و دوید داخل قبرستان روبرو و نشست کنار یک قبر تازه و گل را گذاشت روی قبر.
مرد دلش گرفت به گل‌فروشی بازگشت و گفت: «دسته گلم را پست نمیکنم.»
و 300 کیلومتر را رانندگی کرد تا به خانه مادرش برسد.

خلاصه داستان کوتاه برای انشا کلاس هشتم

در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.

یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.

مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواند نصف وظیفه اش را انجام دهد.

هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است. کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای. فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای.

مرد خندید و گفت: ” وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده، سمت خودش گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.

مرد گفت: می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم.

این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟

خلاصه داستان کوتاه برای انشا کلاس پنجم

فردی که مقیم لندن بود، تعریف میکرد که یک روز سوار تاکسی شدم در بین راه کرایه را پرداختم. راننده بقیه پولم را که برگرداند متوجه شدم ۲۰ پنس اضافه تر داده است! چند دقیقه‌ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا پول را زیادتر داده اید.

گذشت و به مقصد رسیدیم .موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم. پرسیدم بابت چی؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم.وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم.

با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم. انشاءالله فردا خدمت می رسیم! تعریف میکرد: تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد .من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم!!

خلاصه داستان کوتاه برای انشا کلاس سوم

در زمان های قدیم مردی بود که برای به دست آوردن روزی حلال برای زن و بچه اش از صبح تا شب کار می کرد. او همیشه تا جایی که می توانست همه چیز برای فرزندانش فراهم می کرد. غذای مناسب، لباس، کتاب و دفتر و خلاصه همه چیز را حد توان و متوسط برای افراد خانواده اش فراهم می کرد.

او هر شب دیر به خانه می رسید و آرزویش این بود که شب ها به همراه زن و بچه اش بر سر یک سفره غذا بخورد. هر شب دیر به خانه می رسید به همراه همسرش غذا می خورد و بعد از اینکه دوشی می گرفت می خوابید.

یک روز توانست کمی زودتر از شب های دیگر به منزل بیاید وقتی به خانه رسید بچه ها بیدار بودند اما به بهانه های مختلف نخواستند که همراه با پدرشان شام بخورند.

نصف شب از صدای سرو صدای از خواب بیدار شد و دید که آنها مشغول خوردن غذا هستند و می گویند چقدر گرسنگی کشیدیم امشب چرا باید بابا انقدر زود به خانه می آمد؟ آدم اشتهایش کور می شود موقع خوردن غذا چشم هایش به دستان او بی افتد.

پدر از این حرف بسیار غمگین شد و باز هم هر شب دیر به خانه آمد..

خلاصه داستان کودکانه برای انشا کودکانه

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.

آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:

عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.

ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.

حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.

خلاصه داستان برای انشا کلاس ششم

مارها قورباغه‌ ها را می‌خوردند و قورباغه‌ ها غمگین بودند.
قورباغه‌ها به لک‌لک‌ها شکایت کردند.
لک‌لک‌ها مارها را خوردند و قورباغه‌ها شادمان شدند.
لک‌لک‌ ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه‌ ها.
قورباغه‌ ها دچار اختلاف دیدگاه شدند، عده‌ای از آن‌ها با لک‌لک‌ ها کنار آمدند و عده‌ای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند.
مارها بازگشتند و هم‌پای لک‌لک‌ ها شروع به خوردن قورباغه‌ ها کردند.
حالا دیگر قورباغه‌ ها متقاعد شده بودند که برای خورده شدن به دنیا می‌آیند.
تنها یک مشکل برای آن‌ها حل نشده باقی مانده بود؛
«این‌ که نمی‌ دانستند توسط دوستانشان خورده می‌ شوند یا دشمنانشان…»

خلاصه داستان برای انشا کلاس یازدهم

مردی با پدرش در سفر بود که پدرش از دنیا رفت. از چوپانی در آن حوالی پرسید: «چه کسی بر مرده های شما نماز می خواند؟» چوپان گفت: «ما شخص خاصی را برای این کار نداریم؛ خودم نماز آنها را می خوانم».

مرد گفت: «خوب لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان!» چوپان مقابل جنازه ایستاد و چند جمله ای زمزمه کرد و گفت : «نمازش تمام شد!» مرد که تعجب کرده بود گفت: این چه نمازی بود؟ چوپان گفت: بهترازاین بلد نبودم مرد از روی ناچاری پدر را دفن کرد و رفت. شب هنگام، در عالم رؤیا پدرش را دید که روزگار خوبی دارد. از پدر پرسید: «چه شد که این گونه راحت و آسوده ای؟»

پدرش گفت: «هر چه دارم از دعای آن چوپان دارم!» مرد، فردای آن روز به سراغ چوپان رفت و از او خواست تا بگوید در کنار جنازۀ پدرش چه کرده و چه دعایی خوانده؟

چوپان گفت: «وقتی کنار جنازه آمدم و ارتباطی میان من و خداوند برقرار شد، با خدا گفتم : « خدایا اگر این مرد، امشب مهمان من بود، یک گوسفند برایش زمین می زدم. حالا این مرد، امشب مهمان توست. ببینم تو با او چگونه رفتار می کنی ؟ » به نام خدای آن چوپان… گاهی دعای یک دل صاف،ازصدنماز یک دل پرآشوب بهتراست !

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو