داستان گردنبند حضرت زهرا، داستان عجیب و واقعی

منبع: مینویسم

1

1402/9/25

13:56


تا به حال داستان عجیب و واقعی گردنبند حضرت زهرا را شنیده اید؟ این داستان نشان دهنده مهربانی بسیار زیاد و بخشنده بودن حضرت فاطمه زهرا می باشد.

داستان گردنبند حضرت زهرا، داستان عجیب و واقعی

حضرت فاطمه زهرا فردی بسیار مهربان و بخشنده بودند. از زندگی ایشان داستان های زیبای بسیاری روایت شده است. ر ادامه می خواهیم داستان عجیب و واقعی گردنبند حضرت زهرا را به همراه داستان مهربانی ایشان بخوانیم.

داستان گردنبند حضرت زهرا

در روایاتی از جابربن عبدالله انصاری آمده است روزی پیامبر و یارانش در مسجد بودند بعد از نماز عصر پیرمردی با لباس های کهنه و پاره وارد شد و از ظاهرش پیدا بود بسیار گرسنه است و از راه دوری هم آمده است.

پیرمرد گفت بسیار گرسنه و خسته هستم. رسول خدا به پیرمرد گفت اکنون چیزی نزد من نیست اما نشانی کسی را به تو میدهم که می توانی از او کمک بخواهی و او قادر است نیازهای تو را برآورده کند. راهنمایی به کار خیر از انجام آن ثواب بیشتری دارد.

پیامبر به بلال یکی از یارانش دستور داد تا پیرمرد را به در خانه حضرت فاطمه زهرا ببرد. پیرمرد به در خانه حضرت زهرا و گفت: «السلام عليكم يا اهل البيت النبوة»

حضرت زهرا گفت او کیستی. پیرمرد گفت من برای کمک نزد رسول خدا رفتم و ایشان نشانی شما را به من دادند. این درحالی بود که بود که اهل بیت پیامبر سه روز بود چیزی برای خوردن نداشتند و ایشان نیز از ماجرا باخبر بود.

حضرت فاطمه زهرا هم میدانست در خانه چیزی برای کمک به پیرمرد ندارد به ناچار پوست گوسفندی را که حسن و حسین بر روی آن می خوابیدند را به پیرمرد داد.

پیرمرد گفت ای دختر پیامبر من از گرسنگی بی طاقتم شده ام و شما پوست گوسفند به من عطا کرده اید؟ حضرت زهرا گردنبندی را که عبدالمطلب به ما هدیه داد بود را به او داد و گفت آن را بفروش و چیزهای را که لازم را برای خودت فراهم کن.

پیرمرد گردنبند را گرفت و نزدرسول خدا رفت و او گفت حضرت فاطمه زهرا این گردنبد را به من عطا کرد و گفت شاید با فروش آن گشایشی رخ دهد. پیامبر تا این موضوع را شنید گریه کرد و گفت آری با فروش آن حتما گشایشی رخ خواهد داد.

در همان لحظه عمار یاسر گفت یا رسول خدا اگر اجازه بدهید من این گلو بند را بخرم. پیامبر گفت خدا خریدار این گربند را عطا می دهد. از پیرمرد پرسید چقدر این گردنبند را میفروشی؟ پیرمرد گفت آنقدر که لباسی بخرم و سیر شوم و پولی برای رفتن به وطن خود داشته باشم.

عمار گفت من دویست درهم به تو میدهم، با غذا سیرت می کنم و لباسی هم برایت تهیه می کنم سپس با شتری تو را به خانواده ات می رسانم. پیرمرد نزد رسول خدا رفت و گفت هم سیر شدم و همی می توانم خانواده ام را نیز سیر کنم.

سپس عمار گردبند را خوشبو کرد و به غلاش گفت این را به حضرت زهرا بده و در ضمن تو را آزاد می کنم. دختر پیامبر گردنبند را گرفت و گفت قطعا که گشایش بسیاری با این گردنبند صورت گرفته است. غلام گفت با این گردنبد گرسنه ای سیر شد، برهنه ای صاحب لباس شد، برده ای آزاد شد و سپس نزد صاحبش بازگشت.

داستان حضرت زهرا و انار

در روایاتی آمده است که روزی که حضرت فاطمه در بستر بیماری بود، حضرت علی به او گفت فاطمه چی میل داری تا برایت بیارم؟ ایشان گفتند نه چیزی میل ندارم پدرم گفت که هیچگاه از شوهرت چیزی نخواه تا مبادا برای فراهم کردن آن به زحمت بی افتد.

حضرت علی (ع) فاطمه را بسیار قسم داد تا او نیز گفت چون قسم دادی می گویم، راستش هوس انار کرده ام. امام از خانه بیرون آمد و در بازار از چند نفر پرسید انار دارند. اما چون فصل انار نبود کسی انار نداشت و همه از این درخواست امام تعجب کرده بودند.

شخصی جلو آمد و به امام گفت دیروز شمعون یهودی مقداری انار از طائف آورده بود نزد او برو شاید داشته باشد. امام علی به خانه شمعون رفت، شمعون تا او را دید گفت چه شده علی چه می خواهی؟ حضرت علی ماجرا خانه را برای او تعریف کرد اما او گفت تمام انار را فروخته ام و چیزی ندارم. همسر شمعون که به صحبت های آنها گوش میداد آمد و گفت من یک انار برای خودم پنهان کرده بودم و آن را به شما می دهم.

حضرت علی چهار درهم به او داد. مرد یهودی گفت اما قیمت انار نیم درهم است. امام گفت آن را همسرت برای خودش نگه داشته بود مقداری از پول برای همسرت.

سپس در راه بازگشت به خانه صدای شخصی را شنید که از درد و ناراحتی ناله می کند. به سمت صدا رفت و شخصی را دید که خسته و گرسنه در آنجا نشسته است. به او گفت توکیستی؟ آن مرد گفت برای کمک خواستن از شخصی به نام علی آمده ام. حضرت علی گفت من یک انار دارم که برای بیماری میبرم اما نصف آن را به تو میدهم.

مرد نصف انار را خورد و گفت من خیلی گرسنه هستم و بیمار می باشم اگر می شود نیم دیگر آن را نیز به من بده. اما نیز نیم دیگر انار را به او داد. در راه رفتن به خانه بسیار ناراحت بود که دست خالی نزد فاطمه می رود.

وقتی وارد حیاط شد دید حضرت فاطمه بهبود پیدا کرده اس و مشغول خوردن انار می باشد. دیس بزرگی از انار جلوی او قرار دارد.

سپس وارد شد و از او پرسید این انارها از کجا آمده است. حضرت فاطمه گفت: بعد از رفتن شما در خانه به صدا در آمد و شخصی این انارها را اورد و گفت امیرالمومنین آنها را فرستاده است.

داستان مهربانی حضرت زهرا

در بحرالانوار آمده است که روزی عمار به خانه حضرت فاطمه زهرا می رود و او در حال آرد کردن گندم است و بچه را نیز در بغل دارد. عمار به حضرت می گوید بچه را من بدهید تا کمک حال شما باشم. حضرت زهرا به او می گوید اگر می خواهی به من کمک کنی گندم ها را آرد کن زیرا فرزند به مادر بیشتر نیاز دارد و در آغوش من آرام میگیرد. در واقع این داستان نشان می دهد حضرت زهرا چه برای اهل خانه و چه برای دیگران همیشه مهربان بودند و حواسشان به همه اطرافیانشان بوده است.

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو