کمتر کسی است که انیشتین را نشناسد. دانشمندی که تاثیر بسزایی بر علم نوین گذاشت و این جهان را ترک کرد. اما همه زندگی انیشتین هم علم و دانش نبوده است. طبیعی است که او هم جنبههای دیگری در زندگی خود داشته که کمتر به آنها پرداخته شده اس. در این نوشتار به داستان های خنده دار و جالب از آلبرت انیشتین پرداختهایم! داستانهایی که هرگز نه خوانده و نه شنیده اید.
بحث بر سر پوشیدن لباس مناسب
همسر آلبرت انیشتین اغلب به او گوش زد میکرد که لباس های مرتب تر بپوشد.
به خصوص وقتی آلبرت انیشتین سر کار میرفت همیشه همین بحث را با هم داشتند.
همسرش میگفت: “لطفا لباس های مرتبتری بپوش.”
و او میگفت: “چرا باید این کار را بکنم، وقتی همه آنجا مرا میشناسند؟”
این داستان همچنان ادامه داشت تا زمانی که انیشتین به اولین کنفرانس بزرگش دعوت شد.
همسرش التماس میکرد که لطفا لباس های مرتب و رسمی تری بپوش. حالا فکر کنید آلبرت انیشتین چه جوابی به همسرش داد؟
انیشتین در مقابل اصرار های همسرش دوباره گفت: “چرا باید طور دیگری لباس بپوشم، وقتی که هیچ کس مرا آنجا نمیشناسد؟”
نظریه نسبیت
اغلب افراد از آلبرت اینشتین میخواستند تا نظریه نسیبت عام را توضیح دهد.
او هم چنین شرح میداد:
“دستت را برای یک دقیقه روی اجاق داغ بگذار، به نظر میرسد یک ساعت است که دستت روی اجاق است.” اما برعکس “یک ساعت با یک دختر زیبا بنشین، به نظر میرسد تنها یک دقیقه است که با او نشسته و صحبت کردهای.” “این یعنی نسبیت!»
وقتی انیشتین آدرس خانه اش را گم کرده بود
زمانی که آلبرت انیشتین در دانشگاه پرینستون کار می کرد، یک روز که به خانه برمیگشت آدرس خانهاش را فراموش کرده بود. راننده تاکسی او را نشناخته بود. انیشتین هم از راننده پرسید که آیا خانه انیشتین را بلد است؟
راننده گفت: چه کسی آدرس انیشتین را نمیداند؟ همه در پرینستون خانه او را بلد هستند. آیا میخواهید او را ملاقات کنید؟».
انیشتین پاسخ داد: من انیشتین هستم. آدرس خانه ام را فراموش کرده ام، میتوانید مرا به آن جا ببرید؟ ”
راننده او را به خانهاش رساند و حتی کرایه هم از او نگرفت.
گم شدن بلیط انیشتین
انیشتین یک بار از پرینستون با قطار در حال سفر بود که مسئول بلیط وارد راهرو شد تا بلیط مسافرها را چک کند. وقتی به انیشتین رسید، انیشتین دستش را در جیب جلیقه اش برد تا بلیط را به او نشان دهد، اما نتوانست پیدایش کند، پس دستش را در جیبهای شلوارش برد.
بلیط آنجا هم نبود! کیفیش را گشت ولی باز هم بلیط را پیدا نکرد. هرچه گشت نتوانست بلیط را پیدا کند. مسئول بلیط که دید او نمیتواند بلیط را پیدا کند گفت: “دکتر انیشتین من میدانم کی هستید، همه ما میدانیم که شما کی هستید، مطمئنم که بلیط خریدی، نگران نباش.” و با این جمله از کنار صندلی انیشتین گذشت.
انیشتین به نشانه قدردانی سری برای او تکان داد.
مسئول بلیط همانطور که به سمت صندلی های بعدی میرفت به عقب برگشت و دید که فیزیکدان بزرگ چهار دست و پا روی راهروی قطار خم شده و به دنبال بلیطش زیر صندلیاش را نگاه میکند.
مسئول بلیط با عجله خود را به انیشتین رساند و گفت: “دکتر انیشتین، دکتر انیشتین، نگران نباشید، من می دانم تو کی هستی، مشکلی نیست. شما نیازی به بلیط ندارید. مطمئنم حتما بلیط خریده اید.”
انیشتین به او نگاه کرد و گفت: “ای جوان، من هم میدانم که هستم.”
چیزی که نمیدانم این است که کجا دارم میروم! برای همین است که دنبال بلیط میگردم!!