قصیده های عاشقانه | اشعار قصیده از شاعران ایرانی

قصیده های عاشقانه | اشعار قصیده از شاعران ایرانی


منبع: تاپ ناز

3

1402/7/5

22:57


قصیده در قرن سوم هجری قمری شکوفا شد و موضوع قصیده طی قرن ها تغییر پیدا کرده است. در قرن های اولیه موضوع قصیده مدح و ستایش شاهان بود. اما بعد ها بعضی شاعران قصیده را دست مایه اشاعه عقاید، انتقادهای اجتماعی اخلاقی و حتی افکار ملی میهنی خود قرار دادند.

اغلب مضامینی که در قصیده به آن ها پرداخته می شود شامل مدح و ستایش شاهان و بزرگان، هجو، تهنیت جشن‌ها، وصف طبیعت، پند و اندرز، مسائل اجتماعی، اخلاقی، تعلیمی و… است.

موضوع اصلی یک قصیده عشق نیست و به معنای کامل چیزی به نام قصیده عاشقانه نداریم. تنها در بخش «تغزل» که ابیات آغازین قصیده هستند، ممکن است شاعر به بیان عشق بپردازد. عشق در قصیده همانند مقدمه‌ای کوتاه است که پس از آن شاعر وارد تنه اصلی و مقصود خود می‌شود.

در این مطلب مجموعه ای از بهترین و زیباترین قصاید عاشقانه شاعران بزرگ را برای شما عزیزان تهیه کرده ایم. امیدواریم که از خواندن آن ها لذت ببرید. با ما همراه باشید.

قصاید عاشقانه

قصیده 5

عقل را تدبیر باید عشق را تدبیر نیست
عاشقان را عقل تر دامن گریبان‌گیر نیست

عشق بر تدبیر خندد زان که در صحرای عقل
هر چه تدبیرست جز بازیچه تقدیر نیست

عشق عیارست و بر تزویر تقدیرش چکار
عقل با حفظ‌ست کو را کار جز تدبیر نیست

علم خورد و خواب در بازار عقلست و حواس
در جهان عاشقی هم خواب و هم تعبیر نیست

تیر چرخ از عقل دزدان دان جان را لاجرم
هیچ زندانی کمان چرخ را چون تیر نیست

کار عقلست ای سنایی شیر دادن طفل را
خون خورد چون شیر عشق اینجا حدیث شیر نیست

میوه خوردن عید طفلانست و اندر عید عشق
بند و زنجیرست اینجا رسم گوز انجیر نیست

هر زمان بر دیده تیری چشم دار ار عاشقی
زان که غمزه یار یک دم بی‌گشاد تیر نیست

مرد عشق ار صد هزاران دل دهد یک دم به دوست
حال اندر دستش از تقصیر جز تشویر نیست

مانده اندر پرده‌های تر و ناخوش چون پیاز
هر که او گرم مجرد در رهش چون سیر نیست

در گذر چون گرم تازان از رخ و زلفین دوست
گر چه بی این هر دو جانها را شب و شبگیر نیست

تا نمانی بسته زنجیر زلف یار از آنک
اندرین ره شرط این شوریدگان زنجیر نیست

عاشقی با خواجگی خصمست زان در کوی عشق
هر کجا چشم افگنی تیرست یکسر میر نیست

عین و شین و قاف را آنجا که درس عاشقیست
جز که عین و شین و قاف آنجا دگر تفسیر نیست

پیر داند قبض و بسط عاشقان لیکن چه سود
تربت ما موضع بیلست جای پیر نیست

عشق چون خصم جهان تیرگی و خیرگیست
اینهمه عشق سنایی عشق را بر خیر نیست…

«سنایی غزنوی»

من ندانم که عاشقی چه بلاست
هر بلایی که هست عاشق راست

زرد و خمیده گشتم از غم عشق
دو رخ لعل فام و قامت راست

کاشکی دل نبودیم که مرا
اینهمه درد و سختی از دل خاست

دل بود جای عشق و چون دل شد
عشق را نیز جایگاه کجاست

دل من چون رعیتیست مطیع
عشق چون پادشاه کامرواست

برد و برد هر چه بیند و دید
کند و کرد هرچه خواهد و خواست

وای آن کو بدام عشق آویخت
خنک آن کو زدام عشق رهاست

عشق بر من در عنا بگشاد
عشق سر تا بسر عذاب و عناست

در جهان سخت تر ز آتش عشق
خشم فرزند سیدالوزراست…

«فرخی سیستانی»

مطلب مشابه: شعر نو عاشقانه؛ گلچین 50 شعر عاشقانه نو از شاعران معروف

قصیده 7

گوهری گویا کزو شد دیده پرگوهر مرا
کرد مشکین چنبر او پشت چون چنبر مرا

عشق او سیمین و زرّین ‌کرد روی و موی من
او همی خواهد که بِفریبد به سیم و زر مرا

تا مرا دل آس شد در آسیای عشق او
هست پنداری غبار آسیا بر سر مرا

دیده چون عَبهَرش بسته همه خون در تنم
تا همه تن زرد شد چون دیده عبهر مرا

از سرشک و از تپانچه چهره من شد چُنا‌نک
گر ببیند باز نشناسد ز نیلوفر مرا

زاب چشم و آذر دل هر شبی تا بامداد
قطره و شعله است در بالین و در بستر مرا

پیش داور بردم او را فتنه شد داور بر او
تا ز رشکش داوری افتاد با داور مرا

چون ز درد دل بنالیدم مرا باور نداشت
کاشکی دیدی دلم تا داشتی باور مرا

گر طبیبان ازگل و شَکّر علاج دل کنند
او چرا درد دل آورد از گل و شَکّر مرا

هر زمان آرد به عَمد‌ا زلف را نزدیک لب
تا نماید دود دوزخ بر لب کوثر مرا…

«امیر معزّی»

اشعار قصیده از شاعران ایرانی

تا دل من دل به قناعت نهاد
ملک جهان را به جهان بازداد

دفتر آز از بر من برگرفت
مصحف عزلت عوض آن نهاد

خسرو خرسندی من در ربود
تاج کیانی ز سر کیقباد

نیز فریبم ندهد طمع و جمع
نیز حجابم نشود بود و باد

تا چه کند مرد خردمند، آز
تا چه کند باشهٔ چالاک، باد

این همه هست و سبکی عمر من
رفت و مرا تجربه‌ ها اوفتاد

کافرم ار ز آدمیان دیده‌ ام
هیچ کسی مردم و مردم نهاد

این نکت از خاطر خاقانی است
شو گهری دان که ز خورشید زاد

«خاقانی»

مطلب مشابه: مجموعه زیباترین اشعار بیدل دهلوی + عکس نوشته شعر عاشقانه این شاعر

قصیده 6 1

اگر وقت سحر بادی ز کوی یار در جنبد
دل بیمار مشتاقان ز هر سو زار در جنبد

ور از زلفش صبا بویی به کوی بی‌ دلان آرد
ز هر کویی دو صد بی‌ دل روان افگار در جنبد

ز باد کوی او در دم دل رنجور جان یابد
ز یاد روی او هر دم دل بیمار در جنبد

چو بینی جنبش عاشق مشو منکر که عشق او
دلی را چون بجنباند تنش ناچار در جنبد

چو از باد هوا دریا بجنبد بس عجب نبود
کزان باد هوای او دل ابرار در جنبد

ولی چون دیده منکر نبیند دیده باطن
ز ظاهر جنبشی بیند دلش زان کار در جنبد

بیا تا بینی، ای منکر، دلی از همت مردی
که در صحرای قرب حق همی طیار در جنبد

«فخرالدین عراقی»

سر و عقل گر خدمت جان کنند
بسی کار دشوار که آسان کنند

بکاهند گر دیده و دل ز آز
بسا نرخ ها را که ارزان کنند

چو اوضاع گیتی خیال است و خواب
چرا خاطرت را پریشان کنند

دل و دیده دریای ملک تنند
رها کن که یک چند طوفان کنند

به داروغه و شحنه جان بگوی
که دزد هوی را بزندان کنند

نکردی نگهبانی خویش، چند
به گنج وجودت نگهبان کنند

چنان کن که جان را بود جامه‌ ای
چو از جامه، جسم تو عریان کنند

به تن پرور و کاهل ار بگروی
ترا نیز چون خود تن آسان کنند

فروغی گرت هست ظلمت شود
کمالی گرت هست نقصان کنند

هزار آزمایش بود پیش از آن
که بیرونت از این دبستان کنند

گرت فضل بوده است رتبت دهند
ورت جرم بوده است تاوان کنند

گرت گله گرگ است و گر گوسفند
ترا بر همان گله چوپان کنند

چو آتش برافروزی از بهر خلق
همان آتشت را بدامان کنند

اگر گوهری یا که سنگ سیاه
بدانند چون ره بدین کان کنند

به معمار عقل و خرد تیشه ده
که تا خانه جهل ویران کنند

برآنند خودبینی و جهل و عجب
که عیب تو را از تو پنهان کنند

بزرگان نلغزند در هیچ راه
کاز آغاز تدبیر پایان کنند

«پروین اعتصامی»

مطلب مشابه: مجموعه بهترین اشعار سنایی غزنوی؛ با گزیده شعر عاشقانه و زیبا

قصیده 4

مـادر مــی را بکرد باید قربان
بـچه‌ ی او را گرفت و کـرد به زندان

بچـه او را ازو گــرفت نـدانی
تاش نکوبی نخست و زو نکشی جان

جـز که نباشد حلال دوربـکردن
بچـه کوچـک زشـیر مـادر و پـستـان

آنگه شادان زروی دین و زه داد
بچـــه بـزندان تــنگ و مـادر قــربـان

گاه زیر زیر گردد از غم و گه باز
زیـر زیـر همچنـان زاند جــوشــان

«رودکی»

علم دولت نوروز به صحرا برخاست
زحمت لشکر سرما ز سر ما برخاست

بر عروسان چمن بست صبا هر گهری
که به غواصی ابر از دل دریا برخاست

تا رباید کله قاقم برف از سر کوه
یزک تابش خورشید به یغما برخاست

طبق باغ پر از نقل و ریاحین کردند
شکر آن را که زمین از تب سرما برخاست

این چه بوییست که از ساحت خلخ بدمید؟
وین چه بادیست که از جانب یغما برخاست؟

چه هواییست که خلدش به تحسر بنشست؟
چه زمینیست که چرخش به تولا برخاست

طارم اخضر از عکس چمن حمرا گشت
بس که از طرف چمن لؤلؤ لالا برخاست

موسم نغمه چنگست که در بزم صبوح
بلبلان را ز چمن ناله و غوغا برخاست

بوی آلودگی از خرقه صوفی آمد
سوز دیوانگی از سینهٔ دانا برخاست

از زمین ناله عشاق به گردون بر شد
وز ثری نعره مستان به ثریا برخاست

عارف امروز به ذوقی بر شاهد بنشست
که دل زاهد از اندیشه فردا برخاست

هر دلی را هوس روی گلی در سر شد
که نه این مشغله از بلبل تنها برخاست

گوییا پرده معشوق برافتاد از پیش
قلم عافیت از عاشق شیدا برخاست

هر کجا طلعت خورشید رخی سایه فکند
بیدلی خسته کمر بسته چو جوزا برخاست

هرکجا سروقدی چهره چو یوسف بنمود
عاشقی سوخته خرمن چو زلیخا برخاست

با رخش لاله ندانم به چه رونق بشکفت
با قدش سرو ندانم به چه یارا برخاست

سر به بالین عدم بازنه ای نرگس مست
که ز خواب سحر آن نرگس شهلا برخاست

به سخن گفتن او عقل ز هر دل برمید
عاشق آن قد مستم که چه زیبا برخاست

روز رویش چو برانداخت نقاب شب زلف
گفتی از روز قیامت شب یلدا برخاست

ترک عشقش بنه صبر چنان غارت کرد
که حجاب از حرم راز معما برخاست

سعدیا تا کی ازین نامه سیه کردن؟ بس
که قلم را به سر از دست تو سودا برخاست

«سعدی»

مطلب مشابه: اشعار عارفانه و مجموعه زیباترین شعر عاشقانه عرفانی نو و کهن

مطالب مشابه


نظرات


تصویری


ویدئو